سلام...؟! منم!
*پارت اول*
مَنَمِ ۲۱ ساله عزیزم! سالهاست حرفهایی برای تو داشتهام که هر بار از گفتنش سر باز زدم.
حرفهایی که شاید جرئت گفتنش را در خود ندیده بودم یا حتی از عواقب آن میترسیدم!
الان ۲۱ سالگیات نقطه امن شده است تا آن را بازگو کنم.
از مَنِ ۲۰ ساله به تو که دیگر قرار نیست ملاقاتم کنی.
مَنَمِ ۲۱ ساله عزیزم؛
زندگیات را سادهتر از قبل نگیر! گاهی لازم است شرایط را سخت بگیری تا عمق معنای مخفی شدهاش را آشکار کنی. تا پیام مختص به محکمتر شدنت را به درستی بفهمی. همیشه کنار زدن پرده برای دیدن منظره زیبای روبریت کافی نیست! گاهی باید پنجره را باز کنی و سرت را بیرون ببری تا اوج شکوه تصویر روبرویت را کشف کنی!
این را بدان که بیخیالی تا جایی خوب است! بگذار برخی مسائل ذهنت را درگیر کند تا پی ببری تمام مشکلات قرار نیست به سادگی ذهن تو حل یا تمام شود.
مَنَمِ ۲۱ ساله عزیزم!
کوتاه بیا! قرار نیست هر روز و هر ساعتت به استواری کوه شباهت داشته باشی و کمر خم نکنی! یادت نرود تو همان دخترکِ احساسیِ شاعری هستی که واژهها برای معنا یافتن به تو و احساست نیاز دارند! پس کم بیاور! گریه کن! بنشین گوشهای و زانوانت را در آ*غ*و*ش بگیر و با آخرین حد از توانت اشک بریز تا سرپا شوی!
دردهایت را در خودت نریز! جمع شدن دردهای تیره و کثیف نتیجهاش به گند کشیدن قلب توست. نیازی نیست در میان مشکلاتت لبخند بر ل*ب داشته باشی! باور کن دانستن بقیه از سختیهای تو باعث اتفاق بد نمیشود! شاید حتی در میان آنها درمانگری پیدا شود که مرهم تو را بداند! نگذار تظاهر کردنهای ۲۴ساعتهات بخشی از ذات تو شود.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان