میپرسم:
- قلبم؟
میگویی:
- شکستم!
میپرسم:
- عقلم؟
میگویی:
- شکستم!
کمی فکر میکنم. عقل هم مگر میشکند؟ با یک بالا و پایین ساده یادم میآید که بله، عقل هم میشکند. حتماً عقلشکستهام که هنوز برای لحن و صدایت جان میدهم خب!
میگویی:
- سوال بعد.
لبخند میزنم و نمیدانم چرا؛ اما سعی میکنم به تلخزبانیهایت توجه نکنم و بهجایش، از ذوقِ در کنارت بودن بمیرم.
یادِ حرفِ بابا میاُفتم که همیشه در جوابِ
«دل و ایمون» مامان، میگفت:
- نزدِ من است.
و سپس زورِ بازو نشان میداد. من هم به تقلید از او، برای تو پچ میزنم:
- دل و ایمون؟
به موهایِ کوتاهِ بالا رفته و ژلزدهات دست میکشی.
- بُردم.
سری تکان میدهم. درست است، بُردهای! دست راستم را روی شانهی چپم فشار میدهم.
- استخونام؟
میخندی، بلند و بیپروا و دلبر!
- دادم سَگ خورد.
تعجب میکنم که صدایت اینبار با پیروزی به گوش میرسد.
- اونارم شکستم.
افتخار دارد که اینطور با خنده میگویی؟ قلبم جمع میشود و تهوع به گلو و معدهام چنگال میکشد. با مکث، د*ه*ان باز میکنم.
- دستام؟
گوشهی ابرویت را میخارانی. سپس با دست اَدا در میآوری. چیزی شبیه به تکهتکه کردن. با خنده پاسخ میدهی:
- بُریدم.
قلبم چ*ن*گ میخورد و سلولهایم از شدت سرمای بیرحمی وجودت، میلرزند. بُریدی؟ لبخندم بیشتر شبیه به زهرخند است. سری تکان میدهم. درست است. آنقدر بریدهای که حتی دیگر به کارِ در آ*غ*و*ش گرفتنِ خودم هم نمیآیند.
- بیشتر بپرس!
لبخند میزنم. درست است که سخت است؛ اما مگر میشود چیزی بخواهی و من بگویم نه؟ بیشتر به ذهنم فشار میآورم تا بیشتر بپرسم و روحِ حریص و تشنهی تو را که از شکستِ منِ هزارتکه، سیراب میشود را راضی کنم.
- چشمام؟
چشمک میزنی.
- کور کردم.
این هم پاسخ مناسبیست. حتماً کور بودم که جز تو کسی را نمیدیدم و خوبیهای هیچ احدی به چشمم نمیآمد دیگر.
دستم را از روی پیراهنِ ساحلی و گُلدارم به روی زانویم میگذارم و میپرسم:
- پاهام؟
قهقههات به هوا شلیک میشود و چطور میتوانی آنقدر دلبر باشی؟! آسان است یا کلاسی، چیزی رفتهای؟
- شکستم.
چنان م*حکم میگویی
«شکستم
» که اصلاً به یکباره پاهایم تیر میکشند. لا انصاف! گردو شکستم بازی نمیکردیم که شکستم، شکستم راه انداختی.
پشت چشم نازک میکنم؛ اما باز محض خاطرِ بهروی چشم بودنِ خواسته تو، میپرسم:
- روحم؟
گویی خوشت میآید؛ چراکه گوشهی لبانت به لبخند کِش میآید. از آن لبخندهای کج و یکوریات. پای چشمت چین میخورد. تهریشت را میخارانی و سپس از جیب کُت کوتاه و مشکی رنگت، فندک پلاستیکیات را بیرون میکشی. بخش جرقهزنش را با انگشت شست فشار میدهی و صدای تیک مانندش، سکوتِ میانمان را میشکند. شعلهاش را نشانم داده و بانفوذ زمزمه، سر میدهی:
- سوزوندم!
مات میشوم. آتشِ کینهات از منی که هیچ گناهی جز دوستداشتنت نداشتهام، آنقدر تند است؟ سلول به سلول تنم میلرزد. چیزی نمیگویم که تو میان تک خندههای دخترکُش و دلفریبت، جملهای که به آن بیش از همه افتخار میکنی را بر زبان میرانی. نه یکبار و دوبارها، نه، چندین و چندباره.
- شکستم،
شکستم،
شکستم.
قطره اشک سمج و لعنتیام ناخودآگاه میهمانِ ناخواندهی گونههایم میشود. سوالهای کوتاه و بلند را پس میزنم. کُلی میپرسم.
- من؟
ازروی صندلی چوبی بلند میشوی و روبهرویم میایستی. چشمانِ سیاهت امروز، بازهم طوفانیست و لبت چرا باز به پوزخند مزین میشود؟
- تو؟
سری به نشانهی مثبت تکان میدهم.
- من!
و جوابِ سرد و شکننده و تکراری تو که تیشه میزند به رگ و ریشهام.
- فقط شکستم!
#صبا_نوشت