کامل شده دُچـــآر | @Saba.N کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Saba.N
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 15
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,994
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
بسم الله الرحمن الرحیم

دچآر.jpg


نام دلنوشته: دُچــآر

دلنویس: Saba.N
ژانر: تراژدی_عاشقانه
ویراستار:
Tessᴀ

مقدمه:
به گمانم آن روزی که خدا خاک تو را مُشت می‌کرد، حواسش پرتِ جایی شده و از شیشه‌ی باریک و بلورین که حاویِ رنگِ صورتیِ عشق بود، بیشتر برایت استفاده کرده بود. شاید هم کمی بیشتر از بیشتر...
به گمانم خدا تو را فقط محضِ ساختن که نه، خدا تو را خلق کرده است. نهایت خلاقیت و هنرش را پایِ چشم‌های لعنتیِ تو گذاشته و... خدا شاید تو را نقاشی کرده است.
مثلاً چشمانت را با قلمو به رنگ سیاهیِ شب درآورده و پو*ست تنت را سفید، مثل ابرهای پاک و باطراوت آسمان در فصل بهار. ل*ب‌هایت، چکه‌ای از رنگ گُلِ بِه و به‌حتم، کشیدگی انگشتان مردانه‌ات را هم از شاخه‌های خیره‌کننده درختان تقلید کرده است.

#صبا_نوشت



 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,994
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
بین خودمان باشد؛ اما
می‌شد که باشی.
می‌شد که برایم بخندی و
می‌شد که دوستم بداری.
حتی کمی، اما
می‌شد.
می‌شد که به‌جای او
من را ببینی و...
شاید حتی می‌شد
از ذوق رسیدنِ بر سرِ قرار دونفره‌مان،
بال‌بال بزنی.
می‌شد اما یک جای کار می‌لنگید؛
چون او که به هر سازی می‌رقصید،
من بودم، نه تو.
می‌شد، اما نشد که بشود.
نشد، چون نگذاشتی بشود و
شاید نگذاشتی چون
دلت این‌جا نبود،
بند نمی‌شد و به هیچ ساز و دُهُل و آوازه‌ای رام نمی‌شد.
می‌شد باشیم‌ها؛
اما نشد.
دقیق که می‌شوم،
نمی‌خواستی.

#صبا_نوشت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,994
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
فلاسک چای را بر می‌دارم.
به‌جایِ عطرِ خوشِ آن،
بوی نبودنت پخش می‌شود.
استکان کمرباریکِ محبوبم را از کمد بیرون می‌کشم.
بدنه‌ی سردی دارد؛
همچون دمای تنِ من،
در این حوالیِ تیرماه.
چای می‌ریزم.
کم‌رنگ است؛
آن‌قدر کم‌رنگ که به بی‌رنگی می‌زند.
درست مانندِ بودنِ تو.
بی‌حواس به ل*ب می‌رسانمش و...
د*اغ است!
به ‌سانِ غمِ درون س*ی*نه‌ام
که دارد از دوریِ تو
میانِ شعله‌های دلتنگی،
می‌سوزد و جوش می‌خورد.
و بدطعم است و تلخ؛
همچون دردی که بر تن و روحم ریشه دوانده است.
می‌خندم.
چای خوردن که نیست؛
زهرمار باشد که تو آن‌قدر میان ذهنم جولان می‌دهی.


#صبا_نوشت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,994
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
د*ر*د بر تنم رعشه می‌انداخت و
دلتنگی بیخِ گوشم شیهه می‌کشید.
نبودنت د*ه*ان گَس می‌کرد و
دیدنت پاهایم را سُست.
از او نگویم،
از اویی که هر بار م*حکم‌تر از قبل در آغوشش می‌گیری و
اویی که در تنِ ساده و پاکم،
بذربذر حسادت و نفرت را در چال‌های قلبم کاشته است.
خسته‌ام!
قلبم د*ر*د می‌کند.
تنم د*ر*د می‌کند.
روحم اما
بیزار است
از تکرار و تکرارِ بی‌معنای روزهایی که خالی‌اند از بویِ تو
لبخندِ تو
صدایِ تو،
بیزار است.
از دیدنِ تو با دیگری و
از تویی که نشد من را،
قلب شکسته‌ام را بفهمی،
خسته است.


#صبا_نوشت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,994
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
می‌خواهم د*ر*د شوم،
تو را بپوشم.
یا که سنگ شوم،
بر دلت بنشینم.
شاید هم سیگار شوم،
ب*وسه بر کنج لبانت زنم.
یا که پرتقال شوم،
به مزاجت بنشینم.
گاه، خواهم آبی شوم،
به رنگ آسمان و دریا و پیراهنِ مردانه‌ات.
اما پلک که برهم می‌زنم،
می‌بینم غرق خیالم و مثل هرشب، شده‌ام ویرانه‌ات.
گاه هوسِ باد شدن از سر من می‌گذرد.
صد فصل خزان رفت؛ اما
آخر گره‌ی عشق تو،
از فکر و سر و خیالِ من باز نشد.


#صبا_نوشت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,994
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
می‌پرسم:
- قلبم؟
می‌گویی:
- شکستم!
می‌پرسم:
- عقلم؟
می‌گویی:
- شکستم!
کمی فکر می‌کنم. عقل هم مگر می‌شکند؟ با یک بالا و پایین ساده یادم می‌آید که بله، عقل هم می‌شکند. حتماً عقل‌شکسته‌ام که هنوز برای لحن و صدایت جان می‌دهم خب!
می‌گویی:
- سوال بعد.
لبخند می‌زنم و نمی‌دانم چرا؛ اما سعی می‌کنم به تلخ‌زبانی‌هایت توجه نکنم و به‌جایش، از ذوقِ در کنارت بودن بمیرم.
یادِ حرفِ بابا می‌اُفتم که همیشه در جوابِ
«دل‌ و ‌ایمون» مامان، می‌گفت:​
- نزدِ من است.
و سپس زورِ بازو نشان می‌داد. من هم به تقلید از او، برای تو پچ می‌زنم:
- دل و ایمون؟
به موهایِ کوتاهِ بالا رفته و ژل‌زده‌ات دست می‌کشی.
- بُردم.
سری تکان می‌دهم. درست است، بُرده‌ای! دست راستم را روی شانه‌ی چپم فشار می‌دهم.
- استخونام؟
می‌خندی، بلند و بی‌پروا و دلبر!
- دادم سَگ خورد.
تعجب می‌کنم که صدایت این‌بار با پیروزی به گوش می‌رسد.
- اونارم شکستم.
افتخار دارد که این‌طور با خنده می‌گویی؟ قلبم جمع می‌شود و تهوع به گلو و معده‌ام چنگال می‌کشد. با مکث، د*ه*ان باز می‌کنم.
- دستام؟
گوشه‌ی ابرویت را می‌خارانی. سپس با دست اَدا در می‌آوری. چیزی شبیه به تکه‌تکه کردن. با خنده پاسخ می‌دهی:
- بُریدم.
قلبم چ*ن*گ می‌خورد و سلول‌هایم از شدت سرمای بی‌رحمی وجودت، می‌لرزند. بُریدی؟ لبخندم بیشتر شبیه به زهرخند است. سری تکان می‌دهم. درست است. آن‌قدر بریده‌ای که حتی دیگر به کارِ در آ*غ*و*ش گرفتنِ خودم هم نمی‌آیند.
- بیشتر بپرس!
لبخند می‌زنم. درست است که سخت است؛ اما مگر می‌شود چیزی بخواهی و من بگویم نه؟ بیشتر به ذهنم فشار می‌آورم تا بیشتر بپرسم و روحِ حریص و تشنه‌ی تو را که از شکستِ منِ هزارتکه، سیراب می‌شود را راضی کنم.
- چشمام؟
چشمک می‌زنی.
- کور کردم.
این هم پاسخ مناسبی‌ست. حتماً کور بودم که جز تو کسی را نمی‌دیدم و خوبی‌های هیچ احدی به چشمم نمی‌آمد دیگر.
دستم را از روی پیراهنِ ساحلی و گُلدارم به روی زانویم می‌گذارم و می‌پرسم:
- پاهام؟
قهقهه‌ات به هوا شلیک می‌شود و چطور می‌توانی آن‌قدر دلبر باشی؟! آسان است یا کلاسی، چیزی رفته‌ای؟
- شکستم.
چنان م*حکم می‌گویی «شکستم» که اصلاً به یک‌باره پاهایم تیر می‌کشند. لا انصاف! گردو شکستم بازی نمی‌کردیم که شکستم، شکستم راه انداختی.
پشت چشم نازک می‌کنم؛ اما باز محض خاطرِ به‌روی ‌چشم بودنِ خواسته تو، می‌پرسم:
- روحم؟
گویی خوشت می‌آید؛ چراکه گوشه‌ی لبانت به لبخند کِش می‌آید. از آن لبخندهای کج و یک‌وری‌ات. پای چشمت چین می‌خورد. ته‌ریشت را می‌خارانی و سپس از جیب کُت کوتاه و مشکی رنگت، فندک پلاستیکی‌ات را بیرون می‌کشی. بخش جرقه‌زنش را با انگشت شست فشار می‌دهی و صدای تیک مانندش، سکوتِ میانمان را می‌شکند. شعله‌اش را نشانم داده و بانفوذ زمزمه، سر می‌دهی:
- سوزوندم!
مات می‌شوم. آتشِ کینه‌ات از منی که هیچ گناهی جز دوست‌‌داشتنت نداشته‌ام، آن‌قدر تند است؟ سلول به سلول تنم می‌لرزد. چیزی نمی‌گویم که تو میان تک خنده‌های دخترکُش و دل‌فریبت، جمله‌ای که به آن بیش از همه افتخار می‌کنی را بر زبان می‌رانی. نه یک‌بار و دوبارها، نه، چندین و چندباره.
- شکستم،
شکستم،
شکستم.
قطره اشک سمج و لعنتی‌ام ناخودآگاه میهمانِ ناخوانده‌ی گونه‌هایم می‌شود. سوال‌های کوتاه و بلند را پس می‌زنم. کُلی می‌پرسم.
- من؟
ازروی صندلی چوبی بلند می‌شوی و روبه‌رویم می‌ایستی. چشمانِ سیاهت امروز، بازهم طوفانی‌ست و لبت چرا باز به پوزخند مزین می‌شود؟
- تو؟
سری به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهم.
- من!
و جوابِ سرد و شکننده و تکراری تو که تیشه می‌زند به رگ و ریشه‌ام.
- فقط شکستم!


#صبا_نوشت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,994
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#دلبر

ببین، نه که بخوام دوباره برات چرندیات ببافم و بنویسم‌ها؛ اتفاقاً این‌بار قصدم این نیست که از خوشگلی چشمات بنویسم، از سگ داشتنشون. نیومدم از بوی تنت بگم که کاش هر عطاریِ خ*را*ب شده توی این شهر، ازش داشت! گِل بگیرن دَرِ تک‌تکشون رو که ندارن عطرت رو، عطر تنت رو! گِل بگیرن درشون رو که چارتا جوشونده درست‌وحسابی نمی‌تونن ب*دن دستم که آروم شه این مغزِ پر از د*ر*دِ لعنتی که هر روز و شب، تو، توش خونریزی می‌کنی!
فقط خواستم بگم، یه روزی میاد. یه روزی که یه مردی جلوم وایمیسته که تو نیست؛ ولی موهاش مثل توئه. مُدلش رو میگم‌ها، وگرنه کی جرعت کنه شبیه تو باشه؟
یکی که مثل تو لباس می‌پوشه. مثل تو دیوونه‌ی رپ و هیپ‌هاپه. اندامش مثل توئه؛ ولی بوی تو رو نمیده. مثل توام بی‌رحم و سنگ‌دل نیست و بلعکس، دیوونه‌ی خنده‌های منه!
یه روزی وایمیسته جلوم و التماس می‌کنه که باهاش آشتی کنم. میشه که قلقلکم بده تا جوابِ ناز کشیدنش رو با ب*وسه بدم. میشه؛ اما یهو وسط اون‌همه خنده و ناز کردن، یهو یادم می‌افتی. یهو تنم سرد میشه و مات بهش زُل می‌زنم. نگاهش می‌کنم و چشم‌هاش، چشم‌هاش شبیه چشم‌های تو نیست.
شاید اصلاً همون‌لحظه آشتی کنم. نه که دلم بخوادها، نه. از سر این‌که دیگه بهم دست نزنه و قلقلک نده تا منم براش نخندم. می‌بینی؟ منِ احمق حتی اون موقع هم ازت دفاع می‌کنم.
نه که این قضایا برا من فقط اتفاق بیوفته‌ها. کور خوندی تو!
میشه یه روز که خانومِ خوشگل و تَرگُل وَرگُل کرده‌‌ات بیاد روبه‌روت بشینه و تو با عشق انگشت بکشی لای موهاش! بخنده و اون یکی دست آزادِ تو بشینه رو دکمه‌های پیرهنش. اولین دکمه رو بازش کنی و به دومی نرسیده، صدای لوند و گرمش بیاد که بهت میگه «نکن زندگیم!» حرفش قشنگه؛ اما انگشت‌های مردونه‌ی تو می‌لرزه. ناز می‌کنه؛ ولی تو دیگه به‌خاطر لوندیش که نه، به‌خاطر هجومِ خاطراتمون به مغزت سست میشی. چرا؟ چون یه لحظه یادِ من و لحنِ من و وجودِ من می‌افتی. شاید اصلاً بزنی از خونه بیرون و تا چند ساعت برنگردی.
نه که این‌ها رو بگم تا احساساتت رو بهم‌ بریزم‌ها، نه.
فقط میگم چرا باید جز خودمون، دو نفر دیگه هم داخلِ این جهنم کنیم؟ ما که همدیگه رو خوب بلدیم. ما که مثل قفل و کلیدِ یه درِ خاص، چفت همیم؛ پس چرا نه؟ هان؟

#صبا_نوشت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,994
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
خواستم امشب برایت کمی متفاوت‌تر بنویسم،
کمی دلرباتر.
جملاتم آماده بودند؛ همچون ردیف شدنِ سربازان پشت خط دفاعی.
نمی‌دانم چه شد. یک‌هو طوفان آمد. عطرِ تلخ و جذابِ چشمانت در هوا پخش شد. نفس کشیدم، نه یک‌بار و دوبار، نه،
صدبار و صدبار.
نفس کشیدم و م*ست شدم. م*ست شدم و تعادلم از دست برفت و غرق در سیاه‌چاله‌های چشمانت شدم.
سکوت کردم، نه از ترس‌ها نه!
از شیفتگی،
از دلباختگی.
زیبا؟ گمان نکنم.
شاید چیزی فرایِ تصور و زیبایی بود.
برق داشت؛ گویی با هر اتصالش، دامن میزد به آتشی که در دلم اُفتاده بود.
می‌خندیدیم. به‌سانِ مجنون و دیوانه‌ها می‌خندیدم و لبریز شده بودم از عشق و شیدایی و...
راستی!
قرار بود امشب متفاوت‌تر بنویسم. از چشمانت نگویم و بروم سراغِ بندبندِ مقدس تن و وجودت؛
اما
گفته بودم که.
صحبت از چشم که می‌شود، به‌رسمِ عادت، در دل زمزمه می‌کنم:
- بِسمِ ربِ چشمانِ تو!
می‌گویم و دَمَم، بازدم نشده، تمامِ معادلات ذهنم به‌هم می‌ریزد و فقط از تو می‌نویسم. از آن دو تیله‌های دلبرت که همان‌ها باعث شدند این‌گونه صدایت بزنم:
- دلبر!


#صبا_نوشت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,994
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
چشمانم خیس؛ همچون ابرِ بهار.
لبانم خشک؛ همچون بیابان و کویر‌.
د*ر*د و رنجم سیاه و طولانی؛
به ‌مانندِ شب.
قلبم اما مریض؛ همچون هوای آلوده‌ی این شهر.
رویاهایم کثیف و آغشته به خ*ون؛ به‌سانِ کشتارگاه.
و آرزوهایم خاکی؛ همچون مدفون‌های گورستان.


#صبا_نوشت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,994
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#دلبر

سلام عرض شد دلبر! خوبه احوالت؟ خوشِ حالِ اون دلِ ناکِسِت؟
دلم پُره حرفه دلبر. حداقلش امشب پرحرف‌تره. امشب که برام شد شبِ آرزوها.
می‌دونی چرا میگم شبِ آرزوها؟ بذار قشنگ برات توضیح بدم اِی خوشگل‌ترین رویام!
راستش، بعدِ کلی وقت و کلی غم تلنباری روی دوشم، یه امروز رو گفتم دل رو بزنم دریا و برم توی کوچه‌پس‌کوچه‌های این شهرِ سیاه قدم بزنم؛ بلکم دلم وا شه. میگم شهرِ سیاه چون نحسیش انقدری بود که نتونم هروقت که دلم خواست ببینمت و هروقت که دلم خواست بیام پهلوت راه بریم باهم و بخندیم به تک‌تک غم‌های دنیا.
به قولِ معروف، به قولِ اون مَشتی پَشتیا، یه امروز رو راه اومدم با دلم و حال دادم به خودم؛ یه حالِ اساسی. موهام رو پریشون‌تر از همیشه کردم، ادکلنمو بیشتر زدم و رژ ل*بم حتی پر رنگ‌تر و غلیظ‌تر از همیشه شد. با خودم گفتم:
- بیخیالِ این و اون و آن‌ها، برای خودت زندگی کن دختر!
آماده شدیم و لبخندزنون رفتیم دلبر. برای این‌که حالِ دلمون بد نشه، به‌جای پیچیدن توی کافه‌ی اُتراقِ شمایی که تاجِ سری، پیچیدیم یه جایی که اصلاً شاید شما گذرت هم بهش نخوره.
دروغ چرا، اون تیکه آخریِ پیتزا هم بدجور قرمساق بازی درمی‌آورد. نمی‌رفت پایین لعنتی! شایدم من سخت می‌گرفتم. خلاصه که ساعت رفت و رفت و دوید دلبر. همین‌جور قدم‌قدم داشتیم توی شهر می‌گشتیم که یهو وسط گرمایِ خرداد ماه، تنم خشکید. لرزیدما دلبر، مثلِ بیدِ مجنون. دیدمت، قلبم زد و... نزد. هُول کردم. دستام سِر شدن و شقیقه‌هام شروع کردن به تیر کشیدن. عرقِ سرد، شنیدی دردت به جونم؟ همون نشست رو تیره‌ی ک*م*رم و آخ که چقدر چشمات زهر دارن. میگم زهر؛ ولی نه که توهین بشه به شماها دلبر، نه. میگم زهر چون فلج می‌کنه،چون تن و ب*دن رو سست می‌کنه. میگم زهر؛ چون برای منی که انقدر می‌خوامشون، کُشنده‌ست.
نگاهِ شاید سرد و بی‌تفاوتت آخرین چیزی بود که بهش فکر می‌کردم و اولیش که فقط رنگِ نگاهت بود. همون‌که باعث شد حواسم پرت شه و بیوفتم توی یه چاله‌ی کوچیک و یه کوچولو بلنگم.
لعنتی خب آخه چطور می‌تونی انقدر فیت و کیپِ خواسته و آرزو و... چطور بگم؟ چطور می‌تونی انقدر تموم کمال باشی برای دلِ من؟ چطور میشه یه تیشرت ساده‌ی مشکی بپوشی با شلوار همرنگش، حتی سیکس پک نداشته باشی و حتی قد و بالای آن‌چنانی و چطور میشه منی که کلی نگاه منتظرِ ل*ب‌تر کردنمه، برات پَرپَر بزنم و هرکی غیر از تو به چشمم منفور بیاد؟ چطور میشه انقدر دیوونه کننده و انقدر بد باشی؟
میگم بد چون دلیل دارم‌ها. میگم بد چون نمیری از قلبم، از ذهنم، از خیالم، از زندگیم و... شایدم خودم نمیخوام بری. میگم بد، چون نمی‌بینی حالم رو، لرزیدنِ دستام رو. درسته قبول؛ من گفتم دیگه شب‌بخیر نمیگم، گفتم خداحافظ، گفتم میرم دیگه پشت سرمم نگاه نمی‌کنم، پیشِ همه گفتم که فراموشت کردم، گفتم که حتی اومدنِ اسمت یهو و توی جمع دیگه نمی‌تونه دست و دلم رو بلرزونه. باشه قبول؛ من حتی اینم گفتم که دیگه دوستت ندارم. گفتم، ولی الان میگم غ*لط کردم دلبر! گفتم، ولی تو کوتاه بیا دلبر.گفتم، ولی دارم تموم میشم دلبر!
اینا رو بیخیال. داشتم دیدنت رو می‌گفتم. داشتم از شبِ آرزوها می‌گفتم.
آره، خلاصه که توی اون گیر و ویر یکی از آشناها رو دیدیم دلبر. نمی‌دونی چقدر ازش بدم می‌اومد و حالا چقدر حال و احوال‌پرسیِ مسخره‌مون برام شیرین بود. می‌دونی چرا؟ چون دقیقاً نگاهت جِلو نگاهم بود. اصلاً می‌خواستم یارو تا خودِ صبح حرف بزنه و تو تکیه‌زده به اون ماشین سفیده‌ی پشت سریت باشی و من همین‌جور نگاهت کنم. داشتم با پلکام و نگاهم قربون صدقه‌ی تک‌تک مژه‌های چشات می‌رفتم و اون موهای سیات و چه حرکتِ احمقانه‌ای بود وقتی که اون یارو آشنائه صحبت می‌کرد و من جای توجه به اون، محو تو بودم؛ البته میگم احمقانه از لحآظِ ضایع بودن‌ها، وگرنه که فدای تک تارِ موت بشه. تا باشه از این حرکت احمقانه‌ها.
خداحافظی کردیم و چقدر سخت بود رد شدن از جلوی روی تو و رفتن به خونه و چرا هر کوچه و خ*یاب*ونی یکی مثلِ تو نداشت؟
سردم بود هنوز؛ ولی سعی کردم محکم‌تر قدم بردارم. قلبم با قدرت‌تر از لحظه‌های قبل می‌کوبید و یه چیزی مدام توی سرم می‌پیچید. یه صدایی که می‌گفت:
- چی شد؟ تا دیروز دیدنش کفایت می‌کرد، حالا که دیدیش، بودنش لازمه؟!
سر تکون دادم و مثل خیلی از روزهای دیگه، بغضم رو پس زدم. منی که تا همین دیروز و اصلاً همین چند ساعت پیش دعادعای دیدنت رو می‌کردم، چطور یهو با دیدنت هوایی شدم و دلم هوسِ بودنت رو کرد؟
رد شدم دلبر، رد شدم؛ ولی این دلم باز موند گیرِ اون صورتِ خیلی خیلی خوشگل و خیلی خیلی ماهت!


#صبا_نوشت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا