میشا ادامه داد :” اگر به انسانها حمله کنیم زنده نمیمونیم ، چون اونا از ما قوی ترن”
بعضی از حیوانات مثل کفتار ها که از آدم ها ترسیده بودن با حرف های میشا موافقت کردن ، اما بقیه ی حیوانات هنوز میخواستن که به جنگیدن و مبارزه کردن با آدما ادامه ب*دن.
در همین موقع شاه شیرو پرسید :” آیا تو برای این مشکل راه حلی داری میشا؟”
میشا جواب داد :” بله من یه راه حل خوب دارم ولی ممکنه یه مقداری زمان ببره و کند پیش بره”
حیوانات جنگل یک صدا گفتن :” راه حلت رو به ما بگو میشا”
میشا گفت :” ما باید به جای دزدیدن آب و غذای آدم ها تلاش کنیم و غذامون رو خودمون بکاریم و پرورش بدیم. همه ی ما باید سخت کار و تلاش کنیم و با صبر و حوصله منتظر دیدن نتیجه ش بمونیم ، اگر این راه حل جواب نداد یه راه حل دیگه ای رو امتحان می کنیم.” و شروع کرد به توضیح دادن درباره ی کاری که باید انجام می دادن.
صبح روز بعد کار کردن شروع شد.زمین های خشک و بدون محصول توسط گاو ها کنده شدن و شخم زده شدن و پرنده ها دونه هایی رو که با نوکشون جمع کرده بودن و اورده بودن توی اون زمین ها کاشتن.فیل ها و خرس ها رفتن و از دریاچه های دور که هنوز مقداری آب داشتن ، آب اوردن و روی خاک و دونه ها ریختن.
همه ی حیوانات و پرنده ها به همدیگه کمک کردن و بر اساس مهارت و توانایی هایی که هر کدومشون داشتن توی این کار مشارکت کردن.
اونها که سخت کار میکردن و تلاش می کردن مطمئن بودن که نقشه ای که میشا کشیده حتما نتیجه میده.اونا در باره ی کشاورزی چیزهایی دیده و شنیده بودن چون میدونستن که آدم ها هم همین کار رو انجام میدن.
روزها و هفته ها گذشتن و سپری شدن،اما نه آب و هوا بهتر شد و نه خبری از غذا و محصول بود.به نظر می رسید که تمام تلاش ها و زحمتاشون شکست خورده و از بین رفته باشه.
اونا کم کم فکر کردن که بهتره برن و غذا بدزدن.بنابراین تصمیم گرفتن که به شهر برن و به آدما حمله کنن و از اونا غذا بدزدن ، اینطوری شد که دوباره با پادشاه جلسه گذاشتن.
اما هنوز وارد غار شاه شیرو نشده بودن که آسمون شروع کرد به رعد و برق زدن.ناگهان تمام جنگل از نور صاعقه روشن شد و بارون شروع کرد به باریدن.در جایی که دونه ها کاشته شده بودن گیاه ها و درخت های کوچولو و تازه ای شروع به دراومدن کرد و تمام دریاچه ها شروع به پر شدن کردن.
با رشد کردن محصولات و گیاهان ، مشکلات غذای حیوونا به آرومی و کم کم حل شد و از بین رفت.از اون جایی که حیوانات گیاهخوار میتونستن الان غذا بخورن، حیوانات گوشتخوار هم به داشتن غذا خیلی امیدوار شدن.
بله بچه ها اگر چه یه کم طول کشیده بود ولی نقشه و راه حل میشا جواب داده بود و به نتیجه رسیده بود.اگر اونا به آدما حمله کرده بودن معلوم نبود اصلا تا کی میتونستن آب و غذا به دست بیارن و این کار رو ادامه ب*دن و آیا اینکه اصلا آب و غذا میتونستن به دست بیارن یا نه. حیوانات جنگل یاد گرفتن که اگر آرزوی انجام دادن کاری رو دارن و میخوان کاری رو انجام ب*دن، بهترین راه اینه که خودشون اون کار رو انجام ب*دن.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان