داستان کودکانه خشکسالی در جنگل

  • نویسنده موضوع ZaHrA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 3
  • بازدیدها 652
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

ZaHrA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-27
نوشته‌ها
276
لایک‌ها
114
امتیازها
43
سن
22
کیف پول من
51
Points
0
یکی بود یکی نبود ، در یک جنگل بزرگ و زیبا حیوانات زیادی در کنار هم زندگی می کردن.در کنار حیوانات زیاد این جنگل یه یوزپلنگی به نام میشا هم با دو تا توله ش زندگی می کرد.یه روز یکی از توله های میشا بهش گفت :” چقدر گرمه ، پس کی بارون میاد مامان؟”

بچه ها متاسفانه توی این جنگل قصه ی ما یه مدتی بود که هیچ بارونی نباریده بود.حیوانات جنگل غذای کافی نداشتن. جنگل همیشه کمبود آب داشت و آب خیلی کمی هم که مونده بود به سرعت داشت زیر گرمای شدید آفتاب خشک میشد و از بین می رفت.

روزها خیلی گرم و خشک بودن و شب ها هم به طور بدی ناراحت کننده و آزار دهنده بود.پرنده ها و حیواناتی که بدنشون از مو و پر بیشتری پوشیده شد بود مثل خرسا ،شرایط و زندگی خیلی سخت تر و بد تری داشتن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ZaHrA

ZaHrA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-27
نوشته‌ها
276
لایک‌ها
114
امتیازها
43
سن
22
کیف پول من
51
Points
0
ابرها هر روز توی آسمون جنگل تشکبل می شدن اما بدون اینکه قطره ای بارون ازشون بباره از اونجا رد می شدن و می رفتن. ماه های پر بارون سال بدون اینکه قطره ای بارون از آسمون بباره گذشتن و تموم شدن.

کم کم خشکسالی توی جنگل ظاهر شد.حیوانات تصمیم گرفتن که به جنگل های دیگه که شرایط بهتری داشت برن تا بتونن راحت تر زندگی کنن.

تا حیوانات جنگل با بچه هاشون شروع به حرکت کردن، شاهین ها از جنگل های دیگه وارد جنگل قصه ی ما شدن و بهشون گفتن که حیوانات دیگه ای از جنگل های اطراف به جنگل اونا اومدن و دیگه جایی برای حیوانات جدید نیست.همه جا خشکسالی بود و هیچکس نمی دونست که باید کجا بره.

حیوانات جنگل تصمیم گرفتن که دور هم جمع بشن و جلسه برگزار کنن تا بلکه بتونن راه حلی برای این مشکل پیدا کنن.اونا قرار گذاشتن که هیچ حیوونی در طول جلسه حق نداره حیوون دیگه ای رو بخوره.

گوزن ها، سنجاب ها ، گاو میش ها ، گوره خرها، یوزپلنگ ها ، ببرها ،خرس ها، روباه ها و خرگوش ها همه و همه دور همدیگه جمع شدن.

پادشاه شیرو وقتی دید همه ی حیوانات جمع شدن شروع به صحبت کرد و گفت :” دوستان ، ما به خاطر انسان ها و کار هایی که انجام میدن با خشکسالی رو به رو هستیم ، از اونجایی که اونا فکر میکنن خیلی از ما بهترن ،درخت ها رو قطع کردن و جنگل ها رو از بین بردن و نابود کردن،سد ها رو بر روی رودخونه ها ساختن و باعث شدن که اونا خشک بشن و دارن روز به روز کره ی زمین رو به سمت نابودی می برن.آب و هوا تغییرکرده و دگرگون شده،در فصل هایی که باید بارون بیاد هیچ بارونی نمی باره،زمستون ها سر نیستن و تابستون ها هم هر سال بیشتر از سال قبل گرم تر و خشک تر می شن،زنجیره ی غذایی ما به خاطر نبودن غذای کافی و آب و هوای بد در حال نابودی و از بین رفتنه. بنابراین ما هم باید امسان ها رو از بین ببریم و نابودشون کنیم”

در همون لحظه فوکسی روباهه فریاد زد :” بله کاملا درسته انسان ها باید از بین برن” و همه ی حیوانات هم بعد از فوکسی شروع کردن به فریاد زدن و تکرار کردن.بله بچه ها کل حیوانات جنگل یک صدا فریاد می زدن و بیزاری و دشمنی خودشون رو درباره ی انسانها اعلام میکردن.

در همین موقع شاه شیرو با صدای محکم و بلندی گفت :” ساکت ” و بعد از اون همه ی حیوانات جنگل ساکت و آروم شدن.

” امشب ما به نزدیکترین شهری که کنار جنگله و انسان ها اونجا زندگی می کنن حمله می کنیم و آب و غذاهاشون رو ازشون میگیریم،اونا باید بفهمن که گرسنگی کشیدن چه حال بدی داره”
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ZaHrA

ZaHrA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-27
نوشته‌ها
276
لایک‌ها
114
امتیازها
43
سن
22
کیف پول من
51
Points
0
تمام حیوانات از تصمیم پادشاهشون خوشحال شدن و براش دست زدن و همگی با هم منتظر موندن تا شب از راه برسه و به شهر انسان ها حمله کنن.

به محض اینکه خوشید غروب کرد و شب ازراه رسید،ببرها ، خرس ها ، شغال ها و یوزپلنگ ها از جنگل خارج شدن تا به شهر کنار جنگل حمله کنن.اما انسان ها در اطراف محل زندگیشون وسایل زیادی رو برای دفاع از خودشون درست کرده بودن ، بنابراین حیوانات جنگل نتونستن کار زیادی انجام ب*دن و فقط تونستن از تله هایی که برای خودشون درست کرده بودن فرار کنن و به طرف جنگل برگردن.

بله بچه ها خبر شکست خوردن اونا به سرعت در تمام جنگل پخش شد.شاه شیرو از حیوانات خواست تا باز هم دورهمدیگه جمع بشن و جلسه تشکیل ب*دن.

بعضی از کفتار ها که توسط آدم ها فراری داده شده بودن به یه گوشه ای رفته بودن و داشتن از ترس می لرزیدن.

شاه شیرو گفت :” ساکنان جنگل ، ما نمیتونیم با ترس زندگی کنیم،ما باید به جنگیدنمون با آدما ادامه بدیم، در این جنگ ما باید …”


اما قبل از اینکه شاه شیرو بتونه حرف خودش رو تموم کنه،میشا یوزپلنگه حرف اونو قطع کرد و گفت :” شاه شیرو ، اجازه میدی من چیزی بگم؟”
بچه ها جون همه ی حیوانات جنگل میشا رو دوست داشتن و بهش احترام میگذاشتن چون اون حیوونی دانا و عاقل بود که بدون جنگیدن و دعوا کردن راه حل مشکلات رو پیدا می کرد.

شاه شیرو به علامت بله سرش رو تکون داد و اون موقع بود که میشا گفت :” دوستان، جنگ ما با انسان ها نیست بلکه با کاریه که اونا انجام دادن.اونا از علم و دانششون خوب و درست استفاده نکردن و طبیعت رو نابود کردن.کره ی زمین در حال گرم شدنه ، کوه ها ی یخ توی قطب ها در حال آب شدنه،اما نه فقط ما بلکه خود آدمها هم از این موضوع ناراحت هستن و دارن اذیت میشن. بعضی اوقات اونا هم با کمبود آب و غذا مواجه میشن و به سختی میفتن.”

همه ی حیوونا داشتن به دقت به حرف های میشا گوش می کردن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ZaHrA

ZaHrA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-27
نوشته‌ها
276
لایک‌ها
114
امتیازها
43
سن
22
کیف پول من
51
Points
0
میشا ادامه داد :” اگر به انسانها حمله کنیم زنده نمیمونیم ، چون اونا از ما قوی ترن”
بعضی از حیوانات مثل کفتار ها که از آدم ها ترسیده بودن با حرف های میشا موافقت کردن ، اما بقیه ی حیوانات هنوز میخواستن که به جنگیدن و مبارزه کردن با آدما ادامه ب*دن.
در همین موقع شاه شیرو پرسید :” آیا تو برای این مشکل راه حلی داری میشا؟”
میشا جواب داد :” بله من یه راه حل خوب دارم ولی ممکنه یه مقداری زمان ببره و کند پیش بره”
حیوانات جنگل یک صدا گفتن :” راه حلت رو به ما بگو میشا”
میشا گفت :” ما باید به جای دزدیدن آب و غذای آدم ها تلاش کنیم و غذامون رو خودمون بکاریم و پرورش بدیم. همه ی ما باید سخت کار و تلاش کنیم و با صبر و حوصله منتظر دیدن نتیجه ش بمونیم ، اگر این راه حل جواب نداد یه راه حل دیگه ای رو امتحان می کنیم.” و شروع کرد به توضیح دادن درباره ی کاری که باید انجام می دادن.
صبح روز بعد کار کردن شروع شد.زمین های خشک و بدون محصول توسط گاو ها کنده شدن و شخم زده شدن و پرنده ها دونه هایی رو که با نوکشون جمع کرده بودن و اورده بودن توی اون زمین ها کاشتن.فیل ها و خرس ها رفتن و از دریاچه های دور که هنوز مقداری آب داشتن ، آب اوردن و روی خاک و دونه ها ریختن.
همه ی حیوانات و پرنده ها به همدیگه کمک کردن و بر اساس مهارت و توانایی هایی که هر کدومشون داشتن توی این کار مشارکت کردن.
اونها که سخت کار میکردن و تلاش می کردن مطمئن بودن که نقشه ای که میشا کشیده حتما نتیجه میده.اونا در باره ی کشاورزی چیزهایی دیده و شنیده بودن چون میدونستن که آدم ها هم همین کار رو انجام میدن.
روزها و هفته ها گذشتن و سپری شدن،اما نه آب و هوا بهتر شد و نه خبری از غذا و محصول بود.به نظر می رسید که تمام تلاش ها و زحمتاشون شکست خورده و از بین رفته باشه.
اونا کم کم فکر کردن که بهتره برن و غذا بدزدن.بنابراین تصمیم گرفتن که به شهر برن و به آدما حمله کنن و از اونا غذا بدزدن ، اینطوری شد که دوباره با پادشاه جلسه گذاشتن.

اما هنوز وارد غار شاه شیرو نشده بودن که آسمون شروع کرد به رعد و برق زدن.ناگهان تمام جنگل از نور صاعقه روشن شد و بارون شروع کرد به باریدن.در جایی که دونه ها کاشته شده بودن گیاه ها و درخت های کوچولو و تازه ای شروع به دراومدن کرد و تمام دریاچه ها شروع به پر شدن کردن.

با رشد کردن محصولات و گیاهان ، مشکلات غذای حیوونا به آرومی و کم کم حل شد و از بین رفت.از اون جایی که حیوانات گیاهخوار میتونستن الان غذا بخورن، حیوانات گوشتخوار هم به داشتن غذا خیلی امیدوار شدن.
بله بچه ها اگر چه یه کم طول کشیده بود ولی نقشه و راه حل میشا جواب داده بود و به نتیجه رسیده بود.اگر اونا به آدما حمله کرده بودن معلوم نبود اصلا تا کی میتونستن آب و غذا به دست بیارن و این کار رو ادامه ب*دن و آیا اینکه اصلا آب و غذا میتونستن به دست بیارن یا نه. حیوانات جنگل یاد گرفتن که اگر آرزوی انجام دادن کاری رو دارن و میخوان کاری رو انجام ب*دن، بهترین راه اینه که خودشون اون کار رو انجام ب*دن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ZaHrA
بالا