کامل شده رمان هفت‌تیری به نام قلم | Aynaz کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع ساعت دار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 98
  • بازدیدها 7K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
با ورود ناگهان دنیز به جایی که هرگز وارد آن نمی‌شود؛ قفلی میان نگاه‌های عسلی کاترین و رابرت پدید می‌آید؟ شاید تنها سوالی که در ذهن کاترین پدیده آمده این است؛ که چرا امروز برادرش به اتاقی که حکم انباری را دارد آمده است؛ اما کرورها سوال در ذهن رابرت خودنمایی می‌کنند؛ که از هر ده تای آن‌ها، نه تا مربوط به کارولین است. یعنی صحبت‌هایشان را شنیده است و کنون می‌داند که احتمالاً کارولین عامل اصلی مرگ همسرش است؟ اگر از این قضیه خبردار باشد؛ خون رابرت و کارولین گر*دن خودشان است. با این حال تلاش می‌کند به این احتمال تکیه کند که اگر دنیز چیزی از سخنانشان شنیده بود کنون با ساطور وارد اتاق می‌شد نه دست خالی! کاترین با این‌که دلش می‌خواهد رابرت را به خاطر رفتارها و گفتارهای وقیحانه‌اش خفه کند؛ اما با وارد شدن دنیز ل*ب‌های سرخش را می‌بندد و هیچ نمی‌گوید. پس از چند لحظه رابرت آب دهانش را قورت می‌دهد و درحالی که سعی بر نداشتن لکنت و لرزشی از روی اضطراب دارد؛ جواب دنیز را می‌دهد:
- حرف می‌زدیم یعنی... تو معمولاً این‌جا نمیای برای... برای همین! تو چرا این‌جا اومدی؟ مگه مسابقه و نتیجه‌گیری‌ها یه ساعت پیش تموم نشد‌؟
دنیز با جواب رابرت ابرویی بالا می‌اندازد و همان‌طور که کت یشمی رنگ و پارچه‌ای‌اش را از تن درمی‌آورد؛ روی صندلی کارش می‌اندازد و روی آن می‌نشیند؛ با لبخندی تلخ پاسخ می‌دهد:
- بعد مسابقه و اعلام نتایج رفتم یه سری به پروانه بزنم. خواب بود انگار، دلم نیومد بیدارش کنم که با هم حرف بزنیم... گل‌هاش رو گذاشتم و برای هماهنگی‌های فردا این‌جا اومدم.
با جواب تاثیرگذار دنیز ناگهان صورت‌های بی‌حس و سرد کاترین و رابرت، کمی رنگ آبی-مشکی غم به خود می‌گیرند. دنیز نام پروانه‌ای که از آن صحبت می‌کند را نمی‌گوید؛ اما مگر او جز آلیس مرده چند پروانه دارد. یک لحظه کاترین آن‌قدر دلش برای دنیز می‌سوزد که می‌خواهد برود و آن عنکبوت کارولین‌نامی را که باعث و بانی مرگ آلیس است با یک تیر خلاص کند؛ اما حیف که باید عاقل و منطقی باشد و بداند که این کار به ضرر همگی‌شان است‌. منطق! پیش‌تر برای کاترین کلمه‌ی جالبی بود؛ اما کنون دارد به مفهوم مزخرفش پی می‌برد. دنیز همان‌طور که می‌خواهد فنجان مشکی رنگ و مخصوصش را بردارد که آن را نیمه‌پر، کنار قهوه‌ساز می‌بیند. با ابروان طلایی و بالاپریده‌اش نگاهی به کاترین و رابرت می‌اندازد و می‌گوید:
- کی با لیوان من قهوه خورده؟! یه آب هم نزده به لیوان!
با این سوالش کاترین نفس عمیقی می‌کشد و درحالی که دستش را میان گیسوان قهوه‌ای‌، بلند و آشفته‌اش می‌چرخاند با بی‌حوصلگی پاسخ می‌دهد:
- سوفیا.
با این جواب دنیز دست از شستن فنجان زیر شیر آب طلایی رنگش می‌کشد و با چشمان ریزشده‌ی سبزش نگاهی به کاترین و رابرت می‌اندازد. پس سوفیا این‌جا بوده است؟ همان‌طور که با خود لیوان را می‌شورد و به سوی قهوه‌ساز مشکی رنگش می‌رود؛ با لحنی مملو از ظن گمان می‌گوید:
- پس سوفیا این‌جا بوده؟! از ملاقات پروانه که برمی‌گشتم دیدمش. عصبی بود. با این‌که بهش سلام کردم، اما جوابم رو نداد. شاید هم نشنید.
سپس در مقابل تلاقی نگاه‌های کاترین و رابرت به یک‌دیگر، سراغ یخچال مشکی رنگ و کوچک گوشه‌ی اتاق می‌رود و با برداشتن بشقاب تکه کیک شکلاتی از آن، با خنده و لحن بذله‌گوی همیشگی‌اش ادامه می‌دهد:
- البته عصبی بودنش رو به خاطر جواب سلام ندادن نمی‌گم اون که عادیه... به خاطر این‌که داشت پیاده می‌رفت می‌گم. معمولاً مثل پیرزن‌ها پای پیاده‌روی نداره! یا با ماشین این ور اون ور می‌ره، یا با تاکسی!
با این سخن دنیز لبخندی روی ل*ب‌های کاترین می‌آید. او راست می‌گفت. سوفیا از کودکی پای پیاده رفتن به جایی را نداشت و همیشه در مسافت‌های طولانی و دویدن به دلیل بیماری آسم خفیفش که از مادرش به ارث برده بود نفسش می‌گرفت. همیشه هنگامی که پس از مدرسه با یک‌دیگر پیاده و دست در دست عازم رفتن به خانه می‌شدند؛ در راه چنان غر می‌زد که کاترین با خود می‌گفت یا باید از این پس تنها به خانه برگردد و یا ترک تحصیل کند. در یک لحظه دلش برای آن دوران شیرین و نصف و نیمه کودکی تنگ می‌شود و به دیار خیال سفر می‌کند. چقدر آن روزها خوش می‌گذشت. پیش از آن‌که به خاطر یک انسان بی‌ارزش و یک شبه زندگی‌شان به هم بریزد‌. همان‌طور که با یادآوری خاطرات تلخش سعی می‌کند کمی از خیالات دور شود بدون این‌که نگاه‌اش را از روی پارکت‌های اتاق بردارد و به دنیز نگاه کند؛ ل*ب می‌زند:
- آره یه‌خرده بحثمون شد... .
با این پاسخ کاترین، دنیز همان‌طور که با تردید و حیرت خاصی در چشمان سبز رنگش فنجان قهوه و بشقاب سفید رنگ کیک را روی میز می‌گذارد؛ با چشمان ریزشده‌اش می‌پرسد:
- دوباره سر چی؟! سه نفری بحثتون شد؟!
با این سوال دنیز نگاه‌های پریشان کاترین و رابرت بار دیگر در یک‌دیگر قفل می‌شوند. کاترین همان‌طور که صد بار در دلش به خود لعنت می‌فرستد که چرا بیهوده و بدون آن‌که کسی چیزی بگوید نم پس داده است؛نگاه تهدیدآمیزی به رابرت می‌اندازد. گویا نگاه‌اش بدون هیچ صدایی در گوش رابرت زمزمه می‌کند که یا یک داستان درست و حسابی برای برادر عزیزدردانه‌ام از بحث سه‌ نفره‌مان می‌بافی یا جوری پته‌ات را روی آب می‌ریزم که دنیز خودت، کارولینت و پته‌ات را یک جا ببلعد! رابرت همان‌طور که سعی می‌کند زیر نگاه سنگین کاترین و تردیدآمیز دنیز آرامش خود را حفظ کند؛ با گلوصاف‌کردنی، تلاش می‌کند قضیه را با هر بهانه‌ و دروغ احمقانه‌ای که می‌تواند جمع کند:
- سر مامانش بحث شد... یعنی... می‌خواست به خاطر تشدید بیماری پیشش برگرده اما خوب نمی‌شه روز آخر این کار رو کرد! سر این بحث شد... .
با این دروغ احمقانه کاترین کلافه دستش را طوری که دنیز نبیند بر پیشانی‌اش می‌کوبد. درحالی که رابرت می‌خواهد برای جلب رضایت کاترین به بهانه‌ی احمقانه‌اش شاخ و برگ بیشتری بدهد؛ با شنیدن جواب و لحن پر از ظن و تردید دنیز رنگ از رخسار جفت‌شان می‌پرد:
- یعنی اون همه عصبانیتش برای این بود؟! خوب حالا بذارین دختره بره! دنیا که به آخر نمی‌رسه! اصلا من هنوز نقش سوفیا رو توی این ماموریت نمی‌فهمم! برای حمل مواد مخدر هکر و متخصص جعل اسکناس می‌خوایم چی‌کار؟!
کد:
با ورود ناگهان دنیز به جایی که هرگز وارد آن نمی‌شود؛ قفلی میان نگاه‌های عسلی کاترین و رابرت پدید می‌آید؟ شاید تنها سوالی که در ذهن کاترین پدیده آمده این است؛ که چرا امروز برادرش به اتاقی که حکم انباری را دارد آمده است؛ اما کرورها سوال در ذهن رابرت خودنمایی می‌کنند؛ که از هر ده تای آن‌ها، نه تا مربوط به کارولین است. یعنی صحبت‌هایشان را شنیده است و کنون می‌داند که احتمالاً کارولین عامل اصلی مرگ همسرش است؟ اگر از این قضیه خبردار باشد؛ خون رابرت و کارولین گر*دن خودشان است. با این حال تلاش می‌کند به این احتمال تکیه کند که اگر دنیز چیزی از سخنانشان شنیده بود کنون با ساطور وارد اتاق می‌شد نه دست خالی! کاترین با این‌که دلش می‌خواهد رابرت را به خاطر رفتارها و گفتارهای وقیحانه‌اش خفه کند؛ اما با وارد شدن دنیز ل*ب‌های سرخش را می‌بندد و هیچ نمی‌گوید. پس از چند لحظه رابرت آب دهانش را قورت می‌دهد و درحالی که سعی بر نداشتن لکنت و لرزشی از روی اضطراب دارد؛ جواب دنیز را می‌دهد:
- حرف می‌زدیم یعنی... تو معمولاً این‌جا نمیای برای... برای همین! تو چرا این‌جا اومدی؟ مگه مسابقه و نتیجه‌گیری‌ها یه ساعت پیش تموم نشد‌؟
دنیز با جواب رابرت ابرویی بالا می‌اندازد و همان‌طور که کت یشمی رنگ و پارچه‌ای‌اش را از تن درمی‌آورد؛ روی صندلی کارش می‌اندازد و روی آن می‌نشیند؛ با لبخندی تلخ پاسخ می‌دهد:
- بعد مسابقه و اعلام نتایج رفتم یه سری به پروانه بزنم. خواب بود انگار، دلم نیومد بیدارش کنم که با هم حرف بزنیم... گل‌هاش رو گذاشتم و برای هماهنگی‌های فردا این‌جا اومدم.
با جواب تاثیرگذار دنیز ناگهان صورت‌های بی‌حس و سرد کاترین و رابرت، کمی رنگ آبی-مشکی غم به خود می‌گیرند. دنیز نام پروانه‌ای که از آن صحبت می‌کند را نمی‌گوید؛ اما مگر او جز آلیس مرده چند پروانه دارد. یک لحظه کاترین آن‌قدر دلش برای دنیز می‌سوزد که می‌خواهد برود و آن عنکبوت کارولین‌نامی را که باعث و بانی مرگ آلیس است با یک تیر خلاص کند؛ اما حیف که باید عاقل و منطقی باشد و بداند که این کار به ضرر همگی‌شان است‌. منطق! پیش‌تر برای کاترین کلمه‌ی جالبی بود؛ اما کنون دارد به مفهوم مزخرفش پی می‌برد. دنیز همان‌طور که می‌خواهد فنجان مشکی رنگ و مخصوصش را بردارد که آن را نیمه‌پر، کنار قهوه‌ساز می‌بیند. با ابروان طلایی و بالاپریده‌اش نگاهی به کاترین و رابرت می‌اندازد و می‌گوید:
- کی با لیوان من قهوه خورده؟! یه آب هم نزده به لیوان!
با این سوالش کاترین نفس عمیقی می‌کشد و درحالی که دستش را میان گیسوان قهوه‌ای‌، بلند و آشفته‌اش می‌چرخاند با بی‌حوصلگی پاسخ می‌دهد:
- سوفیا.
با این جواب دنیز دست از شستن فنجان زیر شیر آب طلایی رنگش می‌کشد و با چشمان ریزشده‌ی سبزش نگاهی به کاترین و رابرت می‌اندازد. پس سوفیا این‌جا بوده است؟ همان‌طور که با خود لیوان را می‌شورد و به سوی قهوه‌ساز مشکی رنگش می‌رود؛ با لحنی مملو از ظن گمان می‌گوید:
- پس سوفیا این‌جا بوده؟! از ملاقات پروانه که برمی‌گشتم دیدمش. عصبی بود. با این‌که بهش سلام کردم، اما جوابم رو نداد. شاید هم نشنید.
سپس در مقابل تلاقی نگاه‌های کاترین و رابرت به یک‌دیگر، سراغ یخچال مشکی رنگ و کوچک گوشه‌ی اتاق می‌رود و با برداشتن بشقاب تکه کیک شکلاتی از آن، با خنده و لحن بذله‌گوی همیشگی‌اش ادامه می‌دهد:
- البته عصبی بودنش رو به خاطر جواب سلام ندادن نمی‌گم اون که عادیه... به خاطر این‌که داشت پیاده می‌رفت می‌گم. معمولاً مثل پیرزن‌ها پای پیاده‌روی نداره! یا با ماشین این ور اون ور می‌ره، یا با تاکسی!
با این سخن دنیز لبخندی روی ل*ب‌های کاترین می‌آید. او راست می‌گفت. سوفیا از کودکی پای پیاده رفتن به جایی را نداشت و همیشه در مسافت‌های طولانی و دویدن به دلیل بیماری آسم خفیفش که از مادرش به ارث برده بود نفسش می‌گرفت. همیشه هنگامی که پس از مدرسه با یک‌دیگر پیاده و دست در دست عازم رفتن به خانه می‌شدند؛ در راه چنان غر می‌زد که کاترین با خود می‌گفت یا باید از این پس تنها به خانه برگردد و یا ترک تحصیل کند. در یک لحظه دلش برای آن دوران شیرین و نصف و نیمه کودکی تنگ می‌شود و به دیار خیال سفر می‌کند. چقدر آن روزها خوش می‌گذشت. پیش از آن‌که به خاطر یک انسان بی‌ارزش و یک شبه زندگی‌شان به هم بریزد‌. همان‌طور که با یادآوری خاطرات تلخش سعی می‌کند کمی از خیالات دور شود بدون این‌که نگاه‌اش را از روی پارکت‌های اتاق بردارد و به دنیز نگاه کند؛ ل*ب می‌زند:
- آره یه‌خرده بحثمون شد... .
با این پاسخ کاترین، دنیز همان‌طور که با تردید و حیرت خاصی در چشمان سبز رنگش فنجان قهوه و بشقاب سفید رنگ کیک را روی میز می‌گذارد؛ با چشمان ریزشده‌اش می‌پرسد:
- دوباره سر چی؟! سه نفری بحثتون شد؟!
با این سوال دنیز نگاه‌های پریشان کاترین و رابرت بار دیگر در یک‌دیگر قفل می‌شوند. کاترین همان‌طور که صد بار در دلش به خود لعنت می‌فرستد که چرا بیهوده و بدون آن‌که کسی چیزی بگوید نم پس داده است؛نگاه تهدیدآمیزی به رابرت می‌اندازد. گویا نگاه‌اش بدون هیچ صدایی در گوش رابرت زمزمه می‌کند که یا یک داستان درست و حسابی برای برادر عزیزدردانه‌ام از بحث سه‌ نفره‌مان می‌بافی یا جوری پته‌ات را روی آب می‌ریزم که دنیز خودت، کارولینت و پته‌ات را یک جا ببلعد! رابرت همان‌طور که سعی می‌کند زیر نگاه سنگین کاترین و تردیدآمیز دنیز آرامش خود را حفظ کند؛ با گلوصاف‌کردنی، تلاش می‌کند قضیه را با هر بهانه‌ و دروغ احمقانه‌ای که می‌تواند جمع کند:
- سر مامانش بحث شد... یعنی... می‌خواست به خاطر تشدید بیماری پیشش برگرده اما خوب نمی‌شه روز آخر این کار رو کرد! سر این بحث شد... .
با این دروغ احمقانه کاترین کلافه دستش را طوری که دنیز نبیند بر پیشانی‌اش می‌کوبد. درحالی که رابرت می‌خواهد برای جلب رضایت کاترین به بهانه‌ی احمقانه‌اش شاخ و برگ بیشتری بدهد؛ با شنیدن جواب و لحن پر از ظن و تردید دنیز رنگ از رخسار جفت‌شان می‌پرد:
- یعنی اون همه عصبانیتش برای این بود؟! خوب حالا
بذارین دختره بره! دنیا که به آخر نمی‌رسه! اصلا من هنوز نقش سوفیا رو توی این ماموریت نمی‌فهمم! برای حمل مواد مخدر هکر و متخصص جعل اسکناس می‌خوایم چی‌کار؟!

#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
با این جواب دنیز، کاترین همان‌طور که نگاه سنگینش را به رابرت دوخته است؛ دستی میان گیسوان قهوه‌ای‌اش می‌کشد؛ لبخند بی‌حوصله‌ای می‌زند و با کلافگی‌ای که قصد پنهان کردنش را دارد به موضوع خاتمه می‌‌دهد:
- حالا که قبول کرده بمونه! دیگه این بحث رو ببندیم!
دنیز با شنیدن این سخن کاترین درحالی که هنوز رگه‌های ضخیمی از رنگ تردید در چشمان‌ ریزشده‌اش خودنمایی می‌کند؛ با‌ شانه بالا انداختن و اکراه خاصی می‌پذیرد که به این بحث بی‌سر‌و‌ته خاتمه دهد؛ اما به وضوح مشخص است که بهانه‌ها و دروغ‌های کاترین و رابرت هیچ او را راضی نکرده‌ بلکه تعداد ظن و گمان‌هایش را بیشتر کرده‌اند. حتی می‌تواند به جرئت بگوید آن دو برای چندمین بار به صورت موذیانه‌ای دارند چیزی را از او مخفی می‌کنند؛ اما حتی کوچک‌ترین حدسی درباره‌ی این‌که معمای اسرارآمیز رابرت و کاترین چه چیزی است ندارد. با اخم‌های درهم‌رفته زرینش نگاهی به ساعت مچی نارنجی رنگش که صفحه‌ بزرگ آن تقریباً اندازه‌ی یک ساعت دیواری است می‌اندازد. با نظاره‌ی عقربه‌ی بزرگ روی عدد دوازده و عقربه‌ی کوچک روی عدد شش، به رابرت و کاترین رو می‌کند و می‌گوید:
- ساعت نزدیک هفته. کم‌کم باید سراغ تقسیم وظیفه و نقش اعضای اصلی و فرعی بریم.
با این سخن دنیز کاترین با تردید نگاهی به ساعت نقره‌ای رنگش می‌اندازد و با اخمی میان ابروان قهوه‌ای‌اش می‌گوید:
- کجا ساعت نزدیک هفته! تازه شیشه! این چه تقریب زدنیه!
دنیز با شنیدن پاسخ کاترین نیشخندی می‌زند و همان‌طور که کروات یشمی رنگش را روی پیراهن خود صاف می‌کند؛ با لبخندی که دندان‌های خرگوشی‌اش را نمایان می‌کند؛ توضیح می‌دهد:
- توی این بحران زمان که فردا باید حرکت کنیم و تازه مسابقات تموم شده برامون ساعت شیش هفته، هفت هشته و نه دوازده! این یعنی تا نه حداقل باید کار اعضای فرعی تموم شده باشه!
این را می‌گوید و در مقابل خنده‌ی رابرت و کاترین لبخندی می‌زند. سپس با گذاشتن فنجان نصف نیمه قهوه روی میز شیشه‌ای‌اش و پس از آن پاک کردن دهانش با دستمال کرم رنگی که در جیب پیراهن سفیدش جا خوش کرده است؛ دستوراتش را آغاز می‌کند:
- رابرت، تو همه رو صدا کن که این‌جا بیان بعد هم پیش من و کاترین بیا که به کارها برسیم. سوفیا رو هم صدا کن! البته اون‌طوری که من عصبی دیدمش بعید نمی‌دونم لوس‌بازی دربیاره و قهر نکنه!
با این حرف دنیز صورت کوچک کاترین اخم‌آلود می‌شود و رنگ دلخوری‌ خاصی به خود می‌گیرد. سپس درحالی که با حالت قهر بچگانه‌ای دست‌به‌سی*ن*ه می‌شود اعتراض‌وار می‌گوید:
- سوفیا نه عصبی می‌شه نه قهر می‌کنه! اصلاً آخرین باری که وسط یه کار مهم از خودش لوس‌بازی درآورده کی بوده؟
دنیز می‌خواهد جوابی بدهد و آن شبی که سوفیا نزدیک بود به خاطر قهر و لوس‌بازی بمیرد را به یاد کاترین بیاورد؛ اما توجه‌شان به رابرتی جلب می‌شود که با پریشانی موبایل طلایی براقش را پایین می‌آورد و با لحنی مملو از نگرانی می‌گوید:
- گوشی‌اش خاموشه!
با دو کلمه‌ی پریشان‌کننده‌ی رابرت، کاترین احساس می‌کند ضربان قلبش به حدی بالا رفته است که امکان دارد قلبش در همین لحظه‌ها قفسه سی*ن*ه‌اش را بشکند و به بیرون از بدنش پرتاب شود. درحالی که پریشانی به ذهنش هجوم آورده است ناگهان افکار وحشتناک و عجیبی به ذهنش خطور می‌کند. دنیز می‌گوید سوفیا بسیار عصبی بوده است؟ هنگامی که با خود فکر می‌کند سوفیا هنگام خشم چه می‌کند و کجا می‌رود؛ با پاسخی که به ذهنش می‌رسد دل و روده‌اش یک‌دیگر را از نگرانی می‌خورند. درحالی که سوئیچ ماشین سرمه‌ای رنگش را که در پارکینگ پارک شده است برمی‌دارد و در مقابل نگاه حیرت‌زده رابرت و دنیز با شتاب به سوی در می‌رود؛ دیگر حتی نمی‌تواند مراعات دنیز را بکند و آوای تهدیدآمیز لرزان و نسبتاً بلندی می‌گوید:
- اگه حتی... یک درصد از چیزی که بهش فکر می‌کنم درست باشه..‌. جنازه که هیچ نمی‌ذارم حتی یه دونه خاکستر از تو و کارولین بمونه!
این را می‌گوید و بدون آن‌که ببیند پس از این حرف چه آشوبی میان رابرت و دنیز رخ می‌دهد؛ در را می‌بندد.

***
صدای قار قار کلاغ‌های مشکی‌پوش مدام به گوشش می‌رسد و نسیم پاییزی لابه‌لای گیسوان مشکی رنگش می‌پیچد. شاید می‌تواند به جرئت بگوید این‌جا تنها جایی است که هنگام خشم و پریشانی آرامش می‌کند‌. صدای قطار‌هایی که مدام با سرعت نور روی ریل‌ها از مقابل تیله‌های مشکی رنگش دور می‌شود؛ خاکسترهای‌ سیگارش که در ن*زد*یک*ی ریل‌ها دفن می‌شوند و صدای بی‌وقفه و پریشان کلاغ‌ها، این‌ها از معدود چیزهایی هستند که به او آرامش می‌بخشند؛ اما می‌تواند بگوید کنون آن‌قدر پریشان است که امکان دارد به جای خاکسترهای باقی‌مانده سیگار، از روی بی‌حواسی خود را روی این ریل بیندازد. با این حال هنگامی که صدای اعلانی از گوشی مشکی رنگش بلند می‌شود حواسش را به مدرکی که امکان دارد رز مبنا بر جاسوس بودن کارولین دستگیرش شده باشد جلب می‌شود. نخست می‌خواست خودش ببیند آن احمق جاسوس چه پیام‌هایی با موبایلش رد و بدل کرده است؛ اما چون آن‌ها حالش را بیشتر از خودش و رابرت به هم می‌زدند که اطلاعات لازم را می‌فرستد و این کار را به دوستش رز سپارد. از طرفی هم از این‌که کارولین احمق حتی پیام‌های جاسوسی‌اش را پاک نکرده است مطمئن بود! با بی‌حوصلگی موبایل را بیرون می‌آورد. خودش است! رز! یک صدای ضبط‌شده‌ی هشت ثانیه‌ای برای او فرستاده است و یک پیام:
- دختر اون‌قدر احمق بوده که یه بخش از مکالمه‌ با طرف رو خودش ضبط کرده!
درحالی که پوزخندی میان اشک‌های بی‌رنگش روی ل*ب‌های سرخش نمایان می‌شود با آستین توری پیراهن مشکی‌اش اشکش را پاک می‌کند و درحالی که روی یک نیمکت چوبی رنگ که کمی دورتر از ریل است می‌نشیند؛ موبایل را مقابل گوشش می‌گیرد و ویس را پخش می‌کند:
- نگران نباشید رئیس همه چیز تحت کنترله. دارید به سر بریده و ب*دن بی‌جون اون شیطان بزرگ نزدیک می‌شید. از انتخاب کردن‌ام پشیمونتون نمی‌کنم.
با شنیدن صدای کارولین که بدنه‌ی بی‌رنگ روحش را خراش می‌دهد؛ قهقهه‌ی هیستریکی مهمان ل*ب‌هایش می‌شود. نخست فکر می‌کند این ویس چیز مهمی‌ست که توسط خود او ضبط شده است؛ اما بعد می‌فهمد احتمالاً به خاطر هیجانی که به او وارد شده بوده اشتباهی این قسمت را ضبط کرده است! حتی می‌تواند شرط ببندد علت این هیجان، نگرانی از این‌که کسی مچش را بگیرد بوده است. البته احتمالاً آنا جاسوس دیگرشان این نگرانی را واقعاً به جانش انداخته بود و کارولین برای همین هنگام کشتنش بی‌وقفه اشک می‌ریخت. کنون تنها چیزی که نمی‌داند این است که چرا کارولین آنا را کشته بود و مغزش از حجم اطلاعات درحال منفجر شدن است. درحالی که با دستان لرزانش گوشی را در کیف مشکی رنگش می‌اندازد با خنده‌‌ای عصبی و چشمان مشکی ریزشده‌اش می‌گوید:
- لعنت به حق که همیشه با منه!
کد:
با این جواب دنیز، کاترین همان‌طور که نگاه سنگینش را به رابرت دوخته است؛ دستی میان گیسوان قهوه‌ای‌اش می‌کشد؛ لبخند بی‌حوصله‌ای می‌زند و با کلافگی‌ای که قصد پنهان کردنش را دارد به موضوع خاتمه می‌‌دهد:
- حالا که قبول کرده بمونه! دیگه این بحث رو ببندیم!
دنیز با شنیدن این سخن کاترین درحالی که هنوز رگه‌های ضخیمی از رنگ تردید در چشمان‌ ریزشده‌اش خودنمایی می‌کند؛ با‌ شانه بالا انداختن و اکراه خاصی می‌پذیرد که به این بحث بی‌سر‌و‌ته خاتمه دهد؛ اما به وضوح مشخص است که بهانه‌ها و دروغ‌های کاترین و رابرت هیچ او را راضی نکرده‌ بلکه تعداد ظن و گمان‌هایش را بیشتر کرده‌اند. حتی می‌تواند به جرئت بگوید آن دو برای چندمین بار به صورت موذیانه‌ای دارند چیزی را از او مخفی می‌کنند؛ اما حتی کوچک‌ترین حدسی درباره‌ی این‌که معمای اسرارآمیز رابرت و کاترین چه چیزی است ندارد. با اخم‌های درهم‌رفته زرینش نگاهی به ساعت مچی نارنجی رنگش که صفحه‌ بزرگ آن تقریباً اندازه‌ی یک ساعت دیواری است می‌اندازد. با نظاره‌ی عقربه‌ی بزرگ روی عدد دوازده و عقربه‌ی کوچک روی عدد شش، به رابرت و کاترین رو می‌کند و می‌گوید:
- ساعت نزدیک هفته. کم‌کم باید سراغ تقسیم وظیفه و نقش اعضای اصلی و فرعی بریم.
با این سخن دنیز کاترین با تردید نگاهی به ساعت نقره‌ای رنگش می‌اندازد و با اخمی میان ابروان قهوه‌ای‌اش می‌گوید:
- کجا ساعت نزدیک هفته! تازه شیشه! این چه تقریب زدنیه!
دنیز با شنیدن پاسخ کاترین نیشخندی می‌زند و همان‌طور که کروات یشمی رنگش را روی پیراهن خود صاف می‌کند؛ با لبخندی که دندان‌های خرگوشی‌اش را نمایان می‌کند؛ توضیح می‌دهد:
- توی این بحران زمان که فردا باید حرکت کنیم و تازه مسابقات تموم شده برامون ساعت شیش هفته، هفت هشته و نه دوازده! این یعنی تا نه حداقل باید کار اعضای فرعی تموم شده باشه!
این را می‌گوید و در مقابل خنده‌ی رابرت و کاترین لبخندی می‌زند. سپس با گذاشتن فنجان نصف نیمه قهوه روی میز شیشه‌ای‌اش و پس از آن پاک کردن دهانش با دستمال کرم رنگی که در جیب پیراهن سفیدش جا خوش کرده است؛ دستوراتش را آغاز می‌کند:
- رابرت تو همه رو صدا کن که این‌جا بیان بعد هم پیش من و کاترین بیا که به کارها برسیم. سوفیا رو هم صدا کن! البته اون‌طوری که من عصبی دیدمش بعید نمی‌دونم لوس‌بازی دربیاره و قهر نکنه!
با این حرف دنیز صورت کوچک کاترین اخم‌آلود می‌شود و رنگ دلخوری‌ خاصی به خود می‌گیرد. سپس درحالی که با حالت قهر بچگانه‌ای دست‌به‌سی*ن*ه می‌شود اعتراض‌وار می‌گوید:
- سوفیا نه عصبی می‌شه نه قهر می‌کنه! اصلاً آخرین باری که وسط یه کار مهم از خودش لوس‌بازی درآورده کی بوده؟
دنیز می‌خواهد جوابی بدهد و آن شبی که سوفیا نزدیک بود به خاطر قهر و لوس‌بازی بمیرد را به یاد کاترین بیاورد؛ اما توجه‌شان به رابرتی جلب می‌شود که با پریشانی موبایل طلایی براقش را پایین می‌آورد و با لحنی مملو از نگرانی می‌گوید:
- گوشی‌اش خاموشه!
با دو کلمه‌ی پریشان‌کننده‌ی رابرت، کاترین احساس می‌کند ضربان قلبش به حدی بالا رفته است که امکان دارد قلبش در همین لحظه‌ها قفسه سی*ن*ه‌اش را بشکند و به بیرون از بدنش پرتاب شود. درحالی که پریشانی به ذهنش هجوم آورده است ناگهان افکار وحشتناک و عجیبی به ذهنش خطور می‌کند. دنیز می‌گوید سوفیا بسیار عصبی بوده است؟ هنگامی که با خود فکر می‌کند سوفیا هنگام خشم چه می‌کند و کجا می‌رود؛ با پاسخی که به ذهنش می‌رسد دل و روده‌اش یک‌دیگر را از نگرانی می‌خورند. درحالی که سوئیچ ماشین سرمه‌ای رنگش را که در پارکینگ پارک شده است برمی‌دارد و در مقابل نگاه حیرت‌زده رابرت و دنیز با شتاب به سوی در می‌رود؛ دیگر حتی نمی‌تواند مراعات دنیز را بکند و آوای تهدیدآمیز لرزان و نسبتاً بلندی می‌گوید:
- اگه حتی... یک درصد از چیزی که بهش فکر می‌کنم درست باشه..‌. جنازه که هیچ نمی‌ذارم حتی یه دونه خاکستر از تو و کارولین بمونه!
این را می‌گوید و بدون آن‌که ببیند پس از این حرف چه آشوبی میان رابرت و دنیز رخ می‌دهد؛ در را می‌بندد.

***
صدای قار قار کلاغ‌های مشکی‌پوش مدام به گوشش می‌رسد و نسیم پاییزی لابه‌لای گیسوان مشکی رنگش می‌پیچد. شاید می‌تواند به جرئت بگوید این‌جا تنها جایی است که هنگام خشم و پریشانی آرامش می‌کند‌. صدای قطار‌هایی که مدام با سرعت نور روی ریل‌ها از مقابل تیله‌های مشکی رنگش دور می‌شود؛ خاکسترهای‌ سیگارش که در ن*زد*یک*ی ریل‌ها دفن می‌شوند و صدای بی‌وقفه و پریشان کلاغ‌ها، این‌ها از معدود چیزهایی هستند که به او آرامش می‌بخشند؛ اما می‌تواند بگوید کنون آن‌قدر پریشان است که امکان دارد به جای خاکسترهای باقی‌مانده سیگار، از روی بی‌حواسی خود را روی این ریل بیندازد. با این حال هنگامی که صدای اعلانی از گوشی مشکی رنگش بلند می‌شود حواسش را به مدرکی که امکان دارد رز مبنا بر جاسوس بودن کارولین دستگیرش شده باشد جلب می‌شود. نخست می‌خواست خودش ببیند آن احمق جاسوس چه پیام‌هایی با موبایلش رد و بدل کرده است؛ اما چون آن‌ها حالش را بیشتر از خودش و رابرت به هم می‌زدند که اطلاعات لازم را می‌فرستد و این کار را به دوستش رز سپارد. از طرفی هم از این‌که کارولین احمق حتی پیام‌های جاسوسی‌اش را پاک نکرده است مطمئن بود! با بی‌حوصلگی موبایل را بیرون می‌آورد. خودش است! رز! یک صدای ضبط‌شده‌ی هشت ثانیه‌ای برای او فرستاده است و یک پیام:
- دختر اون‌قدر احمق بوده که یه بخش از مکالمه‌ با طرف رو خودش ضبط کرده!
درحالی که پوزخندی میان اشک‌های بی‌رنگش روی ل*ب‌های سرخش نمایان می‌شود با آستین توری پیراهن مشکی‌اش اشکش را پاک می‌کند و درحالی که روی یک نیمکت چوبی رنگ که کمی دورتر از ریل است می‌نشیند؛ موبایل را مقابل گوشش می‌گیرد و ویس را پخش می‌کند:
- نگران نباشید رئیس همه چیز تحت کنترله. دارید به سر بریده و ب*دن بی‌جون اون شیطان بزرگ نزدیک می‌شید. از انتخاب کردن‌ام پشیمونتون نمی‌کنم.
با شنیدن صدای کارولین که بدنه‌ی بی‌رنگ روحش را خراش می‌دهد؛ قهقهه‌ی هیستریکی مهمان ل*ب‌هایش می‌شود. نخست فکر می‌کند این ویس چیز مهمی‌ست که توسط خود او ضبط شده است؛ اما بعد می‌فهمد احتمالاً به خاطر هیجانی که به او وارد شده بوده اشتباهی این قسمت را ضبط کرده است! حتی می‌تواند شرط ببندد علت این هیجان، نگرانی از این‌که کسی مچش را بگیرد بوده است. البته احتمالاً آنا جاسوس دیگرشان این نگرانی را واقعاً به جانش انداخته بود و کارولین برای همین هنگام کشتنش بی‌وقفه اشک می‌ریخت. کنون تنها چیزی که نمی‌داند این است که چرا کارولین آنا را کشته بود و مغزش از حجم اطلاعات درحال منفجر شدن است. درحالی که با دستان لرزانش گوشی را در کیف مشکی رنگش می‌اندازد با خنده‌‌ای عصبی و چشمان مشکی ریزشده‌اش می‌گوید:
- لعنت به حق که همیشه با منه!

#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
این را می‌گوید و احساس می‌کند تمام پوچی‌ای که چند سالی درحال تحملش است؛ به این حقیقت که در یک جمله‌ خلاصه می‌شود برمی‌‌گردد‌‌. او بی‌نقص بود، اما رابرت همیشه مقابل کاترین و دیگران نامزدی‌شان را انکار می‌کرد. او بی‌نقص بود و تمام نقص‌های کاترین را می‌بخشید؛ اما به همین اندازه برای کاترین اهمیت نداشت که او چه حس و حالی دارد. او بی‌نقص بود، اما مادرش هیچ‌گاه بابت هنر سیاه‌اش تحسینش نمی‌کرد. مادری که جانش را برایش فدا می‌کرد هیچ‌گاه او را علی‌رغم کارهای خلافی که انجام می‌داد نمی‌پذیرفت؛ اما فرانک را با همان شرایط و با همان کارها دوست دارد! چون او پسر عزیزش است! چون رابرت کارولین را دوست دارد و حتی نمی‌خواهد بپذیرد او انسان بدی است‌. یک لحظه این جمله در ذهن آشفته‌ی سوفیا تداعی می‌شود که به هیچ‌چیز و هیچ‌کس تعلق ندارد. یک لحظه احساس می‌کند بزرگترین و تنها نقصش این است که علی‌رغم بی‌نقصی تمام و کمالش هیچ‌کس او را نمی‌پذیرد. هیچ‌کس سوفیا فوق‌العاده را دوست ندارد و کنارش نیست. تا به حال هیچ‌کس او را به فرد و چیز دیگری ترجیح نداده است. او اکنون از پذیرفته نشدن و تعلق نداشتن به هیچ‌کس خسته شده است. با این افکار پوزخندی می‌زند و با لبخند تلخش زمزمه می‌کند:
- انگار بی‌نقص بودن، برای انسان بودن، کافی نیست!
با هر یک از جملات یک قدم لرزان و تلوتلوخوران را با کفش‌های عروسکی و مشکی رنگش به سوی ریل قطار برمی‌دارد اما... او سوفیا است؟ سوفیا که آن‌قدر ضعیف نبود که فکر خودکشی به سرش بزند! این دختر بچه‌ی احساساتی همان ملکه‌ی استدلال و منطق است؟ فکر نمی‌کند! تقریباً مقابل ریل‌های آهنین قطار ایستاده است که ناگهان زنگ ملایم موبایل مشکی رنگش رشته‌ی افکار از‌هم‌گسیخته‌اش را پاره می‌کند. درحالی که اشک‌های بی‌صدایش گونه‌ی سرخ و سردش را قلقلک می‌دهند گوشی را از کیفش درمی‌آورد و با تیله‌های تار و براق مشکی‌اش به آن خیره می‌شود. فرانک است! او هم می‌خواهد حقایقی را درباره‌ی این کارولین لعنتی برایش آشکار و حالش را خ*را*ب‌تر کند؟ نخست می‌خواهد فقط کارش را انجام دهد و ردی از خودش به جا نگذارد؛ اما بعد با بهانه‌ی این‌که برادرش مثل همیشه و تمام اطرافیانش تا حد مرگ به او نیاز دارد؛ تلفن را با صدای گرفته‌ای که سعی می‌کند کمی در آن چاشنی شادی نمایشی بریزد؛ جواب می‌دهد:
- جانم فرانک؟
سعی می‌کند حداقل با برادرش پرانرژی حرف بزند و انرژی منفی مزخرفی که اکنون دارد روح مرده‌اش را مانند موریانه می‌خورد؛ به او منتقل نکند؛ اما با شنیدن صدای هق‌هق گریه‌ی او می‌فهمد کمی آن‌طرف‌تر یکی حالش از این سوفیا بی‌نقص خ*را*ب‌تر است! درحالی که با شنیدن هق‌هق‌های بی‌وقفه‌ی فرانک در سکوت ابروان مشکی رنگش درهم رفته‌ است؛ حیرت‌زده می‌پرسد:
- چرا داری گریه می‌کنی؟! چی شده عزیزم؟! چی شده؟!
این‌ها را علی‌رغم حال بد خودش با مهربانی و نگرانی تمام و کمال می‌پرسد؛ اما پس از چند لحظه که فرانک می‌تواند گریه‌‌‌ی خود را کنترل و کلمه‌هایی را با آن مخلوط کند؛ ناگهان کلمه‌ها تند و بلند فرانک همانند تیرهای تیزی بر تکه‌های قلب شکسته‌ و خونین سوفیا که روی ریل قطار و سنگ‌های طوسی زیرش ریخته است فرو می‌روند:
- مامانم مرد... سوفیا! مامانم مرد! گفتم... گفتم بعد اون اتفاق از کاترین فاصله بگیر! گفتم تو این راه فقط خودت صدمه نمی‌بینی! امروز دو ساعت رفتم بیرون وقتی برگشتم سر خونی زن بیچاره رو... رو روی... روی بال... بالش تخت پیدا کردم!
با سخنان فرانک ناگهان رنگ سرخ گونه‌ها هم از رخسار بی‌رنگ سوفیا می‌پرد؛ همان‌طور که احساس می‌کند زانوانش دیگر از تحمل ایستادن عاجزند روی ریل‌های سرد قطار می‌افتد و پیراهن مشکی رنگ و توری‌اش روی آن‌ها پهن می‌شود. فرانک چه می‌گفت؟ آن شیطان ع*و*ضی به مادر بیچاره‌ی او هم رحم نکرده بود؟ درحالی که سعی می‌کند به این اندیشه کند که تمام این‌ها ک شوخی بی‌مزه از جانب فرانک است با خنده‌ی هیستریک و مخلوط اشک‌هایش لکنت‌وار و لرزش‌وار می‌پرسد:
- چ‌...چی؟!
بسیار شوکه شده و زبانش بند آمده است؛ اما گویا نهال کینه‌ای که طی سال‌ها در دل فرانک جا خوش کرده است و کنون تبدیل به درخت تنومندی شده است محکم‌تر از این حرف‌ها است که دلش برای خواهر از همه‌جا‌ بی‌خبرش بسوزد و با بی‌رحمی عجیبی که از خود سراغ ندارد با گریه و فریاد ادامه می‌دهد:
- تو باعث مرگ مادرمی سوفیا! اون دوستمون داشت، اما تو به خاطر کاترین که فقط یه دوست بی‌ارزش بود اون رو کشتی! تو اون‌ها رو به ما ترجیح دادی! ای کاش به جای مامان تو می‌مردی!
جملات دیگر به اندازه‌ی اتفاقاتی که قبل‌ها برای سوفیا افتاده است دردناک نیستند؛ اما این جمله‌ی آخر آن هم در این موقعیت حتی از شنیدن خبر مادر یکی‌یک‌دانه‌اش هم بیشتر آشفته‌اش می‌کند‌. ای کاش تو می‌مردی! آیا فرانک می‌تواند جمله دردناک‌تری در این موقعیت به او بگوید؟ پس او تنها کسی نیست که می‌خواهد بمیرد و دیگران هم آرزوی مرگ او را دارند! درحالی که اشک‌های بی‌صدایش یک به یک روی صورت رنگ‌پریده‌اش می‌غلتند با صدای گرفته و لرزانی که با خنده‌ای عصبی مخلوط شده است می‌پرسد:
- واقعاً تو هم این رو می‌خوای؟!
این جمله‌ی شاید تهدیدآمیز در گوش‌های فرانک عصبی که حتی خودش هم نمی‌داند چه از دهانش بیرون می‌آید می‌پیچد و سپس صدای هوهو چی‌چی قطاری که با سرعتی باورنکردنی از دوردست‌ها به سوی ب*دن و روح بی‌جان سوفیا می‌آید تا آن را تکه تکه کند. درحالی که ناگهان به خود می‌آید و متوجه چیزهایی که گفته است می‌شود با پشیمانی خاصی در آوای لرزانش فریاد می‌زند:
- سوفی تو کجایی؟!
این سوال را می‌پرسد؛ اما انگار باید پیش‌تر می‌پرسید چون به جای پاسخ صدای بوق آزاد تلفن را می‌شنود که نشان از قطع شدن تلفن داده و آوای آزاردهنده‌اش روح فرانک را خراش می‌دهد. درحالی دستپاچه و شوکه شده است و نمی‌داند چه کند؛ سعی می‌کند برای تکرار نکردن اشتباه‌اش به کینه‌ها توجهی نکند و شماره‌ی کاترین را می‌گیرد. درحالی که پس از چند بوق و نشنیدن پاسخ نهال نومیدی در دلش درحال رشد کردن است ناگهان با شنیدن آوای کاترین که کنون از صدای دلنشین بلبل‌ها برایش دلنوازتر است؛ بذر امید در دلش کاشته می‌شود:
- س...سلام فرانک!
کاترین نفس‌نفس می‌زند و این فرانک را نگران‌تر می‌کند؛ اما هنگامی که صدای قطار را از ن*زد*یک*ی کاترین نیز می‌شنود به این اندیشه مثبت می‌افتد که شاید او نزدیک خواهرش است و می‌تواند او را نجات دهد. درحالی که زبانش از دست‌پاچگی بند آمده بی‌مقدمه و لکنت‌وار فریاد می‌زند:
- کاتر... کاترین سوفی رو... روی یه ریل قطاره! التماس... التماست می‌کنم فقط بدو که بهش برسی!
چرا من بدون هیچ دلیلی دلم می‌خواد به هر قیمتی که شده این بشر رو تا حد مرگ زجر بدم درحالی که کارکتر موردعلاقمه و عاشقشم؟:/ این چه مرضیه؟:/
کد:
این را می‌گوید و احساس می‌کند تمام پوچی‌ای که چند سالی درحال تحملش است؛ به این حقیقت که در یک جمله‌ خلاصه می‌شود برمی‌‌گردد‌‌. او بی‌نقص بود، اما رابرت همیشه مقابل کاترین و دیگران نامزدی‌شان را انکار می‌کرد. او بی‌نقص بود و تمام نقص‌های کاترین را می‌بخشید؛ اما به همین اندازه برای کاترین اهمیت نداشت که او چه حس و حالی دارد. او بی‌نقص بود، اما مادرش هیچ‌گاه بابت هنر سیاه‌اش تحسینش نمی‌کرد. مادری که جانش را برایش فدا می‌کرد هیچ‌گاه او را علی‌رغم کارهای خلافی که انجام می‌داد نمی‌پذیرفت؛ اما فرانک را با همان شرایط و با همان کارها دوست دارد! چون او پسر عزیزش است! چون رابرت کارولین را دوست دارد و حتی نمی‌خواهد بپذیرد او انسان بدی است‌. یک لحظه این جمله در ذهن آشفته‌ی سوفیا تداعی می‌شود که به هیچ‌چیز و هیچ‌کس تعلق ندارد. یک لحظه احساس می‌کند بزرگترین و تنها نقصش این است که علی‌رغم بی‌نقصی تمام و کمالش هیچ‌کس او را نمی‌پذیرد. هیچ‌کس سوفیا فوق‌العاده را دوست ندارد و کنارش نیست. تا به حال هیچ‌کس او را به فرد و چیز دیگری ترجیح نداده است. او اکنون از پذیرفته نشدن و تعلق نداشتن به هیچ‌کس خسته شده است. با این افکار پوزخندی می‌زند و با لبخند تلخش زمزمه می‌کند:
- انگار بی‌نقص بودن، برای انسان بودن، کافی نیست!
با هر یک از جملات یک قدم لرزان و تلوتلوخوران را با کفش‌های عروسکی و مشکی رنگش به سوی ریل قطار برمی‌دارد اما... او سوفیا است؟ سوفیا که آن‌قدر ضعیف نبود که فکر خودکشی به سرش بزند! این دختر بچه‌ی احساساتی همان ملکه‌ی استدلال و منطق است؟ فکر نمی‌کند! تقریباً مقابل ریل‌های آهنین قطار ایستاده است که ناگهان زنگ ملایم موبایل مشکی رنگش رشته‌ی افکار از‌هم‌گسیخته‌اش را پاره می‌کند. درحالی که اشک‌های بی‌صدایش گونه‌ی سرخ و سردش را قلقلک می‌دهند گوشی را از کیفش درمی‌آورد و با تیله‌های تار و براق مشکی‌اش به آن خیره می‌شود. فرانک است! او هم می‌خواهد حقایقی را درباره‌ی این کارولین لعنتی برایش آشکار و حالش را خ*را*ب‌تر کند؟ نخست می‌خواهد فقط کارش را انجام دهد و ردی از خودش به جا نگذارد؛ اما بعد با بهانه‌ی این‌که برادرش مثل همیشه و تمام اطرافیانش تا حد مرگ به او نیاز دارد؛ تلفن را با صدای گرفته‌ای که سعی می‌کند کمی در آن چاشنی شادی نمایشی بریزد؛ جواب می‌دهد:
- جانم فرانک؟
سعی می‌کند حداقل با برادرش پرانرژی حرف بزند و انرژی منفی مزخرفی که اکنون دارد   روح مرده‌اش را مانند موریانه می‌خورد؛ به او منتقل نکند؛ اما با شنیدن صدای هق‌هق گریه‌ی او می‌فهمد کمی آن‌طرف‌تر یکی حالش از این سوفیا بی‌نقص خ*را*ب‌تر است! درحالی که با شنیدن هق‌هق‌های بی‌وقفه‌ی فرانک در سکوت ابروان مشکی رنگش درهم رفته‌ است؛ حیرت‌زده می‌پرسد:
- چرا داری گریه می‌کنی؟! چی شده عزیزم؟! چی شده؟!
این‌ها را علی‌رغم حال بد خودش با مهربانی و نگرانی تمام و کمال می‌پرسد؛ اما پس از چند لحظه که فرانک می‌تواند گریه‌‌‌ی خود را کنترل و کلمه‌هایی را با آن مخلوط کند؛ ناگهان کلمه‌ها تند و بلند فرانک همانند تیرهای تیزی بر تکه‌های قلب شکسته‌ و خونین سوفیا که روی ریل قطار و سنگ‌های طوسی زیرش ریخته است فرو می‌روند:
- مامانم مرد... سوفیا! مامانم مرد! گفتم... گفتم بعد اون اتفاق از کاترین فاصله بگیر! گفتم تو این راه فقط خودت صدمه نمی‌بینی! امروز دو ساعت رفتم بیرون وقتی برگشتم سر خونی زن بیچاره رو... رو روی... روی بال... بالش تخت پیدا کردم!
با سخنان فرانک ناگهان رنگ سرخ گونه‌ها هم از رخسار بی‌رنگ سوفیا می‌پرد؛ همان‌طور که احساس می‌کند زانوانش دیگر از تحمل ایستادن عاجزند روی ریل‌های سرد قطار می‌افتد و پیراهن مشکی رنگ و توری‌اش روی آن‌ها پهن می‌شود. فرانک چه می‌گفت؟ آن شیطان ع*و*ضی به مادر بیچاره‌ی او هم رحم نکرده بود؟ درحالی که سعی می‌کند به این اندیشه کند که تمام این‌ها ک شوخی بی‌مزه از جانب فرانک است با خنده‌ی هیستریک و مخلوط اشک‌هایش لکنت‌وار و لرزش‌وار می‌پرسد:
- چ‌...چی؟!
بسیار شوکه شده و زبانش بند آمده است؛ اما گویا نهال کینه‌ای که طی سال‌ها در دل فرانک جا خوش کرده است و کنون تبدیل به درخت تنومندی شده است محکم‌تر از این حرف‌ها است که دلش برای خواهر از همه‌جا‌ بی‌خبرش بسوزد و با بی‌رحمی عجیبی که از خود سراغ ندارد با گریه و فریاد ادامه می‌دهد:
- تو باعث مرگ مادرمی سوفیا! اون دوستمون داشت، اما تو به خاطر کاترین که فقط یه دوست بی‌ارزش بود اون رو کشتی! تو اون‌ها رو به ما ترجیح دادی! ای کاش به جای مامان تو می‌مردی!
جملات دیگر به اندازه‌ی اتفاقاتی که قبل‌ها برای سوفیا افتاده است دردناک نیستند؛ اما این جمله‌ی آخر آن هم در این موقعیت حتی از شنیدن خبر مادر یکی‌یک‌دانه‌اش هم بیشتر آشفته‌اش می‌کند‌. ای کاش تو می‌مردی! آیا فرانک می‌تواند جمله دردناک‌تری در این موقعیت به او بگوید؟ پس او تنها کسی نیست که می‌خواهد بمیرد و دیگران هم آرزوی مرگ او را دارند! درحالی که اشک‌های بی‌صدایش یک به یک روی صورت رنگ‌پریده‌اش می‌غلتند با صدای گرفته و لرزانی که با خنده‌ای عصبی مخلوط شده است می‌پرسد:
- واقعاً تو هم این رو می‌خوای؟!
این جمله‌ی شاید تهدیدآمیز در گوش‌های فرانک عصبی که حتی خودش هم نمی‌داند چه از دهانش بیرون می‌آید می‌پیچد و سپس صدای هوهو چی‌چی قطاری که با سرعتی باورنکردنی از دوردست‌ها به سوی ب*دن و روح بی‌جان سوفیا می‌آید تا آن را تکه تکه کند. درحالی که ناگهان به خود می‌آید و متوجه چیزهایی که گفته است می‌شود با پشیمانی خاصی در آوای لرزانش فریاد می‌زند:
- سوفی تو کجایی؟!
این سوال را می‌پرسد؛ اما انگار باید پیش‌تر می‌پرسید چون به جای پاسخ صدای بوق آزاد تلفن را می‌شنود که نشان از قطع شدن تلفن داده و آوای آزاردهنده‌اش روح فرانک را خراش می‌دهد. درحالی دستپاچه و شوکه شده است و نمی‌داند چه کند؛ سعی می‌کند برای تکرار نکردن اشتباه‌اش به کینه‌ها توجهی نکند و شماره‌ی کاترین را می‌گیرد. درحالی که پس از چند بوق و نشنیدن پاسخ نهال نومیدی
در دلش درحال رشد کردن است ناگهان با شنیدن آوای کاترین که کنون از صدای دلنشین بلبل‌ها برایش دلنوازتر است؛ بذر امید در دلش کاشته می‌شود:
- س...سلام فرانک!
کاترین نفس‌نفس می‌زند و این فرانک را نگران‌تر می‌کند؛ اما هنگامی که صدای قطار را از ن*زد*یک*ی کاترین نیز می‌شنود به این اندیشه مثبت می‌افتد که شاید او نزدیک خواهرش است و می‌تواند او را نجات دهد. درحالی که زبانش از دست‌پاچگی بند آمده بی‌مقدمه و لکنت‌وار فریاد می‌زند:
- کاتر... کاترین سوفی رو... روی یه ریل قطاره! التماس... التماست می‌کنم فقط بدو که بهش برسی!

#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
کاترین با این سخن فرانک چی بلندی می‌گوید و درحالی که تلفن را همان‌طور در کیف طوسی رنگش می‌اندازد با دو چند قدمی که به محل پیاده‌روی نفرین‌شده سوفیا مانده است را طی می‌کند. دقیقاً همان جایی است که سوفیا را هر گاه دلش می‌گرفت در آن‌جا پیدا می‌کرد؛ اما چرا کنون چهره‌ی وسیم او در گوشه‌ای از این‌جا دیدگان عسلی‌اش را پر نمی‌کند! سرانجام پس از کمی چشم چشم کردن درحالی که عرق مانند قطره‌های باران از روی پیشانی‌اش سرازیر می‌شوند؛ حواسش به صدای قطاری که درحال نزدیک شدن است جلب می‌شود و دختر سیاه‌پوشی که روی ریل‌های آهنین قطار و سنگریزه‌های طوسی و مشکی زیر آن خوابیده است. با دیدن این صح*نه جیغ گوش‌خراشی می‌کشد و درحالی که قطار کمتر از پانصد متر با سوفیای خفته فاصله دارد با دو به سوی ریل می‌رود. قطار کمتر از صد متر با آن‌ها فاصله دارد؛ اما بدون لحظه‌ای اندیشه روی ریل می‌پرد؛ تن بی‌جان سوفیا را در آغوشش می‌کشد و او و خودش را به سمت چپ قل می‌دهد. درحالی که سنگریزه‌های کنار ریل در گونه‌ها سرخش فرو می‌رود و خاک زمین بر پیراهن‌هایشان می‌نشیند؛ سرانجام گوشه‌ای از زمین متوقف می‌شوند. ب*دن کاترین بر اثر قل خوردن‌شان روی ب*دن سوفیا و صورت‌هایشان کاملاً مماس یک‌دیگر هستند. درحالی که از شدت هیجان و دویدن نفس نفس می‌زند عسلی‌هایش را به صورت اشک‌آلود سوفیا می‌دوزد که ناگهان صدای زمزمه دلنواز او در گوش‌هایش می‌پیچد:
- چرا همه‌ چیز رو خ*را*ب کردی کاترین؟! چرا؟!
کاترین درحالی که با دیدن سوفیا در این حال و صح*نه عسلی‌هایش از حدقه درآمده‌اند و با احساس نفس تنگی در گلویش که کمی به پنیک اخیرش شبیه است نفس‌نفس می‌زند؛ نگاهی حیرت‌آمیز به صورت زیبا و بامزه، اما رنگ‌پریده‌ی سوفیا می‌اندازد و با خشم و حیرت بسیاری فریاد می‌زند:
- چرا همچین کاری کردی سوفی؟! چرا؟! به خاطر چهار تا حرف رابرت؟! به خاطر کارولین؟!
با این سوالات کاترین اشک چشمان مشکی سوفیا را براق و پر می‌کند. چرا فکر می‌کرد حداقل کاترین او را بیشتر از دیگران درک می‌کند؟ چرا کاترین را متفاوت احساس می‌کرد؟ درحالی که با این افکار لبخند ملیح و بچگانه‌ای میان اشک‌های بی‌وقفه‌اش روی ل*ب‌های بی‌رنگش می‌آید؛ گیسوان قهوه‌ای و ل*خت کاترین را از کنار چشمان اشک‌آلودش کنار می‌زند و با فریادی بغض‌آلود و لرزانی که لرزشش به خاطر سرمای هوا و شروع باران نیست؛ پاسخ سوالات کاترین را می‌دهد:
- نه کاترین! به خاطر رابرت نیست! به خاطر کارولین هم نیست! به خاطر مامانمه که امروز سرش رو گذاشت و مرداما آخرین باری که من رو دید سر کار خلاف دعوا کره بود و از خونه بیرونم کرده بود!
همان‌طور که با این سخنانش در مقابل نگاه حزن‌آمیز و ترحم‌انگیز کاترین گلوله گلوله اشک می‌ریزد؛ چنگی به زلف‌های مشکی‌اش می‌زند و با لبخند حرص‌آمیزی زمزمه می‌کند:
- البته با فرانک کاری نداشت... چون فرانک پسر عزیزدردونه‌اش بود! چون فرانک رو دوست داشت! حالا می‌فهمی حالی که من دارم به خاطر اون رابرت بی‌مصرف نیست کاترین؟!
کاترین نگاهی به صورت سرخ سوفیا که با قطره‌های باران و اشک‌هایش خیس شده است نگاهی می‌اندازد و با آوای دلسوزانه و گرفته‌ای می‌گوید:
- من واقعاً برای مادرت متاسفم سوفیا ولی... این اون سوفیایی نیست که من می‌شناسم!
سوفیا میان گریه‌اش با این پاسخ کاترین قهقهه‌ی عصبی‌ای سر می‌دهد. شاید اگر بنداند‌ مادر سوفیا به خاطر او مرده است و نفس نمی‌کشد؛ کمی خجالت شامل حالش شود و حداقل جمله‌ی آخر را نگوید‌.‌ این آن سوفیایی نیست که من می‌شناسم! چرا هر بار می‌خواهد کمی از سانسور رفتارها و احساساتش دست بکشد؛ دیگران بیشتر از پیش او را نمی‌پذیرند؟ چرا هیچ‌کس شخصیت واقعی‌ای را که از او ساخته‌اند دوست ندارد؟ یعنی از ساخته‌ی دست خودشان هم خوششان نمی‌آید؟ همان‌طور که در مقابل نگاه حیرت‌زده‌ی کاترین میان اشک‌هایش قهقهه‌ می‌زند با خنده‌ای هیستریک و صدایی لرزان پاسخ می‌دهد:
- من این سوفیا نبودم... این ساخته دست بقیست! ساخته دست فرانکه که وقتی بهم خبر مرگ مامانم رو داد با این‌که می‌دونست خودم چقدر شوکه شدم؛ اما مثل همیشه من رو مقصر دونست و آرزوی مرگم رو کرد کاترین!
نگاه کاترین با این سخن سوفیا رنگ غم می‌گیرد. احتمالاً نمی‌تواند حرف‌های او را درک کند چون او همیشه پذیرفته شده است؛ همیشه همگی حمایتش کرده‌اند؛ همیشه حرف، حرف او بوده است. به خاطر اتفاقی که در بچگی برای کاترین رخ داده بود؛ حتی رابرت حدالامکان با او بلند صحبت نمی‌کرد. شاید همان‌قدر که کنون سوفیا پذیرفته‌ شدن و حمایت می‌خواهد کاترین به دنبال تنهایی است‌. دلش می‌خواهد هیچ‌کس نباشد و به خوابی صد ساله فرو برود. از آن خواب‌هایی که وقتی به چشم می‌آیند با بانگ بلند توپ هم شکسته نمی‌شوند. بخوابد و صد سال دیگر بیدار شود؛ هنگامی که تمام مشکلات زندگی‌اش حل شده باشد. کاترین علی‌رغم پدرخوانده بودنش همانند سوفیا از پس مسئله‌های ساده‌ی زندگی تا چالش‌های بزرگ و دشوار برنمی‌آید. او از روبه‌رو شدن با راه‌حل و استدلال می‌ترسد و اکثر اوقات می‌خواهد همه‌چیز را با شلیک یک گلوله تمام کند. همان‌طور که هوای نارنجی غروب با ابرهای بارانی مخلوط شده و رنگ آسمان بالای سرشان را ارغوانی‌ای که رو به سیاهی می‌رود کرده است؛ سوفیا ناگهان با رو کردن برگه آسش کاترین را کاملاً از پاسخ‌گویی به دلیل‌هایش برای مرگ عاجز می‌کند:
- تو فقط بلدی از همه‌چیز فرار کنی... مادر من امروز به خاطر همون شیطان پونزده ساله‌ات کشته شد کاترین! نفسش قطع شد! مرد! ولی هنوز نفهمیدم چرا به جای این‌که مثل تو دنیا رو به هم بریزم و دنبال انتقام باشم و براش باند تشکیل بدم؛ فقط اومدم این‌جا!
این را که می‌گوید ناگهان رنگ باقی‌مانده روی صورت کاترین می‌پرد. چند لحظه‌ای در شوک ماجرا است؛ اما بعد همه‌چیز برایش روشن و واضح می‌شود. سوفیا پس از بحث‌شان با رابرت و آن سیلی لعنتی برای آرام شدنش به این‌جا آمده بود و احتمال زیادی هم به خودکشی‌اش تعلق نداشت؛ اما فرانک با وارد کردن شوکی این‌چنینی به او و پس از آن مقصر دانستنش به دلیل کمک به دوستش این احتمال را چند صد برابر کرده بود.
کد:
کاترین با این سخن فرانک چی بلندی می‌گوید و درحالی که تلفن را همان‌طور در کیف طوسی رنگش می‌اندازد با دو چند قدمی که به محل پیاده‌روی نفرین‌شده سوفیا مانده است را طی می‌کند. دقیقاً همان جایی است که سوفیا را هر گاه دلش می‌گرفت در آن‌جا پیدا می‌کرد؛ اما چرا کنون چهره‌ی وسیم او در گوشه‌ای از این‌جا دیدگان عسلی‌اش را پر نمی‌کند! سرانجام پس از کمی چشم چشم کردن درحالی که عرق مانند قطره‌های باران از روی پیشانی‌اش سرازیر می‌شوند؛ حواسش به صدای قطاری که درحال نزدیک شدن است جلب می‌شود و دختر سیاه‌پوشی که روی ریل‌های آهنین قطار و سنگریزه‌های طوسی و مشکی زیر آن خوابیده است. با دیدن این صح*نه جیغ گوش‌خراشی می‌کشد و درحالی که قطار کمتر از پانصد متر با سوفیای خفته فاصله دارد با دو به سوی ریل می‌رود. قطار کمتر از صد متر با آن‌ها فاصله دارد؛ اما بدون لحظه‌ای اندیشه روی ریل می‌پرد؛ تن بی‌جان سوفیا را در آغوشش می‌کشد و او و خودش را به سمت چپ قل می‌دهد. درحالی که سنگریزه‌های کنار ریل در گونه‌ها سرخش فرو می‌رود و خاک زمین بر پیراهن‌هایشان می‌نشیند؛ سرانجام گوشه‌ای از زمین متوقف می‌شوند. ب*دن کاترین بر اثر قل خوردن‌شان روی ب*دن سوفیا و صورت‌هایشان کاملاً مماس یک‌دیگر هستند. درحالی که از شدت هیجان و دویدن نفس نفس می‌زند عسلی‌هایش را به صورت اشک‌آلود سوفیا می‌دوزد که ناگهان صدای زمزمه دلنواز او در گوش‌هایش می‌پیچد:
- چرا همه‌ چیز رو خ*را*ب کردی کاترین؟! چرا؟!
کاترین درحالی که با دیدن سوفیا در این حال و صح*نه عسلی‌هایش از حدقه درآمده‌اند و با احساس نفس تنگی در گلویش که کمی به پنیک اخیرش شبیه است نفس‌نفس می‌زند؛ نگاهی حیرت‌آمیز به صورت زیبا و بامزه، اما رنگ‌پریده‌ی سوفیا می‌اندازد و با خشم و حیرت بسیاری فریاد می‌زند:
- چرا همچین کاری کردی سوفی؟! چرا؟! به خاطر چهار تا حرف رابرت؟! به خاطر کارولین؟!
با این سوالات کاترین اشک چشمان مشکی سوفیا را براق و پر می‌کند. چرا فکر می‌کرد حداقل کاترین او را بیشتر از دیگران درک می‌کند؟ چرا کاترین را متفاوت احساس می‌کرد؟ درحالی که با این افکار لبخند ملیح و بچگانه‌ای میان اشک‌های بی‌وقفه‌اش روی ل*ب‌های بی‌رنگش می‌آید؛ گیسوان قهوه‌ای و ل*خت کاترین را از کنار چشمان اشک‌آلودش کنار می‌زند و با فریادی بغض‌آلود و لرزانی که لرزشش به خاطر سرمای هوا و شروع باران نیست؛ پاسخ سوالات کاترین را می‌دهد:
- نه کاترین! به خاطر رابرت نیست! به خاطر کارولین هم نیست! به خاطر مامانمه که امروز سرش رو گذاشت و مرداما آخرین باری که من رو دید سر کار خلاف دعوا کره بود و از خونه بیرونم کرده بود!
همان‌طور که با این سخنانش در مقابل نگاه حزن‌آمیز و ترحم‌انگیز کاترین گلوله گلوله اشک می‌ریزد؛ چنگی به زلف‌های مشکی‌اش می‌زند و با لبخند حرص‌آمیزی زمزمه می‌کند:
- البته با فرانک کاری نداشت... چون فرانک پسر عزیزدردونه‌اش بود! چون فرانک رو دوست داشت! حالا می‌فهمی حالی که من دارم به خاطر اون رابرت بی‌مصرف نیست کاترین؟!
کاترین نگاهی به صورت سرخ سوفیا که با قطره‌های باران و اشک‌هایش خیس شده است نگاهی می‌اندازد و با آوای دلسوزانه و گرفته‌ای می‌گوید:
- من واقعاً برای مادرت متاسفم سوفیا ولی... این اون سوفیایی نیست که من می‌شناسم!
سوفیا میان گریه‌اش با این پاسخ کاترین قهقهه‌ی عصبی‌ای سر می‌دهد. شاید اگر بنداند‌ مادر سوفیا به خاطر او مرده است و نفس نمی‌کشد؛ کمی خجالت شامل حالش شود و حداقل جمله‌ی آخر را نگوید‌.‌ این آن سوفیایی نیست که من می‌شناسم! چرا هر بار می‌خواهد کمی از سانسور رفتارها و احساساتش دست بکشد؛ دیگران بیشتر از پیش او را نمی‌پذیرند؟ چرا هیچ‌کس شخصیت واقعی‌ای را که از او ساخته‌اند دوست ندارد؟ یعنی از ساخته‌ی دست خودشان هم خوششان نمی‌آید؟ همان‌طور که در مقابل نگاه حیرت‌زده‌ی کاترین میان اشک‌هایش قهقهه‌ می‌زند با خنده‌ای هیستریک و صدایی لرزان پاسخ می‌دهد:
- من این سوفیا نبودم... این ساخته دست بقیست! ساخته دست فرانکه که وقتی بهم خبر مرگ مامانم رو داد با این‌که می‌دونست خودم چقدر شوکه شدم؛ اما مثل همیشه من رو مقصر دونست و آرزوی مرگم رو کرد کاترین!
نگاه کاترین با این سخن سوفیا رنگ غم می‌گیرد. احتمالاً نمی‌تواند حرف‌های او را درک کند چون او همیشه پذیرفته شده است؛ همیشه همگی حمایتش کرده‌اند؛ همیشه حرف، حرف او بوده است. به خاطر اتفاقی که در بچگی برای کاترین رخ داده بود؛ حتی رابرت حدالامکان با او بلند صحبت نمی‌کرد. شاید همان‌قدر که کنون سوفیا پذیرفته‌ شدن و حمایت می‌خواهد کاترین به دنبال تنهایی است‌. دلش می‌خواهد هیچ‌کس نباشد و به خوابی صد ساله فرو برود. از آن خواب‌هایی که وقتی به چشم می‌آیند با بانگ بلند توپ هم شکسته نمی‌شوند. بخوابد و صد سال دیگر بیدار شود؛ هنگامی که تمام مشکلات زندگی‌اش حل شده باشد. کاترین علی‌رغم پدرخوانده بودنش همانند سوفیا از پس مسئله‌های ساده‌ی زندگی تا چالش‌های بزرگ و دشوار برنمی‌آید. او از روبه‌رو شدن با راه‌حل و استدلال می‌ترسد و اکثر اوقات می‌خواهد همه‌چیز را با شلیک یک گلوله تمام کند. همان‌طور که هوای نارنجی غروب با ابرهای بارانی مخلوط شده و رنگ آسمان بالای سرشان را ارغوانی‌ای که رو به سیاهی می‌رود کرده است؛ سوفیا ناگهان با رو کردن برگه آسش کاترین را کاملاً از پاسخ‌گویی به دلیل‌هایش برای مرگ عاجز می‌کند:
- تو فقط بلدی از همه‌چیز فرار کنی... مادر من امروز به خاطر همون شیطان پونزده ساله‌ات کشته شد کاترین! نفسش قطع شد! مرد! ولی هنوز نفهمیدم چرا به جای این‌که مثل تو دنیا رو به هم بریزم و دنبال انتقام باشم و براش باند تشکیل بدم؛ فقط اومدم این‌جا!
این را که می‌گوید ناگهان رنگ باقی‌مانده روی صورت کاترین می‌پرد. چند لحظه‌ای در شوک ماجرا است؛ اما بعد همه‌چیز برایش روشن و واضح می‌شود. سوفیا پس از بحث‌شان با رابرت و آن سیلی لعنتی برای آرام شدنش به این‌جا آمده بود و احتمال زیادی هم به خودکشی‌اش تعلق نداشت؛ اما فرانک با وارد کردن شوکی این‌چ
نینی به او و پس از آن مقصر دانستنش به دلیل کمک به دوستش این احتمال را چند صد برابر کرده بود.

#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
درحالی که به صورت رنگ‌پریده و اشک‌آلود سوفیا نگاه می‌کند؛ اشکی با چاشنی عذاب وجدان در چشمان عسلی‌اش حلقه می‌زند. یادش می‌آید زمانی که سوفیا برای کمک به او از همه‌چیزش گذشت و تمام خطرهایی که تهدیدش می‌کرد را به جان خرید او چه رفتار زننده‌ای با او داشته است. حسی که هنگام اصابت گلوله به پهلوی سوفیا در دلش رخنه کرده بود؛ بار دیگر زنده می‌شود. لحظه‌ای، درحالی که به صورت رنگ‌پریده و بی‌جان سوفیا نگاه می‌کند؛ به طرز عجیبی از خودش بدش می‌آید. با آستین مشکی رنگ لباسش اشکی که از گونه‌اش می‌چکد را پاک می‌کند و با صدای گرفته‌ای می‌گوید:
حدس می‌زدم... حدس می‌زدم دوباره یه غلطی بکنه... سوفیا من واقعا متاسف... .
با این سخنش ناگهان پرخاش و خشم در دل سوفیا فواران می‌کند. او با چه رویی از متاسف بودن صحبت می‌کند؟ چرا نمی‌شود کاترین چند لحظه هم که شده حداقل برای آرامش او دهانش را ببندد؟ تا چند لحظه‌ی قبل حرف از غریبه بودن این نسخه‌ی افسرده از او می‌زد و کنون چون می‌داند خودش مقصر اصلی ماجرا است و می‌خواهد عذاب وجدان دلش را آرام کند؛ متاسف شرمسار شده است. درحالی که ته‌مانده‌ی صدای خفه‌ی او از شدت خشم در گلویش می‌ریزد با پرخاشی که از خودش سراغ ندارد دستش را از روی سنگ‌های سرد و تیز کنار ریل قطار برمی‌دارد و با هل دادن کاترین به عقب حرفش را قطع می‌کند:
- تو متاسفی؟! موقعی که دیدی حالم اینه حتی بهم حق ندادی! حرف از ناآشنا بودنم زدی چون حتی نمی‌تونستی چهار تا دلداری و آرامش مسخره بهم بدی! الان که فهمیدی همه‌چیز پشت اون باند احمقانه و اون عموی احمقته متاسف شدی؟!
درحالی که قطره‌های باران و اشک‌هایی که از چشمان درشتش سرازیر می‌شوند و به مژه‌هایش رطوبت برخشیده‌اند؛ صورت سفید رنگش را خیس کرده‌اند با ناتوانی و بی‌جانی خاصی روی گل‌لای و سنگ‌های زیر لباسش می‌نشیند و با بغضی در گلویش ل*ب می‌زند:
- سوفیا من... من فکر می‌کردم به خاطر رابرته... من فکر می‌کردم... .
با این سخن او پوزخندی روی ل*ب‌های بی‌رنگ و ترک‌خورده‌ی سوفیا می‌نشیند و با حالتی بسیار تهاجمی بار دیگر سخن کاترین را قطع می‌کند:
- به خاطر رابرت که هست! به خاطر اون رابرت احمقیه که عاشق کسی شده که عامل اصلی مرگ مادرمه!
با این پاسخ دندان‌شکن او ل*ب‌های سرخ کاترین روی هم می‌نشینند و دیگر چیزی نمی‌گوید. سوفیا درحالی که با دست یخ‌زده و لرزانش گیسوان نم‌خورده و مشکی‌اش را به سمت راست سوق می‌دهد با غلتیدن اشکی روی بینی فندقی‌اش می‌گوید:
- راست می‌گی کاترین من اون سوفیایی نیستم که تو می‌شناختی... سوفیای منطقی‌ سابقی که تو می‌شناختی الان روحیه‌اش رو داره یه بمب به خودش وصل کنه و خودش و تو و رابرت و اون کارولین جادوگر و کل اون باند احمقانه رو ببره هوا... سوفیایی که حالش برای یه نفر هم مهم نیست!
با جمله‌ی آخرش ناگهان حالت دفاعی خاصی به ذهن کاترین هجوم می‌آورد. یعنی سوفیا با نظاره‌ی این‌که او چگونه برایش اشک می‌ریزد و با چه خطری جانش را نجات داده است؛ هنوز فکر می‌کند برای کسی مهم نیست؟ نگاهی حیرت‌زده به صورت سوفیا می‌اندازد و با لحنی بی‌حال ل*ب می‌زند:
- چرا اگه برام مهم نباشی باید خودم رو بندازم جلوی قطاری که پنجاه متر بیشتر باهام فاصله نداره تا نجاتت بدم؟! این فداکاری نیست؟! این مهم بودن نیست؟!
سوفیا ناگهان با این سخنان طلبکارانه و حق به جانب او به هم‌ می‌ریزد. در حالی که با ناتوانی روی پاهای بی‌جانش می‌ایستد و از بالا نگاه تحقیرآمیزی به کاترینی که روی زمین نشسته است می‌اندازد با بلندترین آوایی که از خودش سراغ دارد فریاد می‌زند:
- نه نیست! فداکاری این نیست که وقتی کسی که دوستش داری و برات مهمه روی ریل قطار بشینه و تو بپری نجاتش بدی کاترین! فداکاری این هست که اون‌قدر قبلش اون‌قدر پیشش باشی که حتی فکر همچین چیزی به ذهنش خطور نکنه!
صدای عصبی‌ و لرزانش آن‌قدر بلند است که کاترین آرام از جا می‌پرد و باد چین‌های پیراهن مشکی او را به بازی می‌گیرد. درحالی که خاک و گل روی کفش‌های عروسکی سرمه‌ای‌اش را پاک می‌کند؛ مقابل سوفیا می‌ایستد؛ اما تا می‌خواهد د*ه*ان باز کند تا سخنی بگوید؛ آوای تهاجمی سوفیا در گوش‌هایش می‌پیچد:
- من تغییر کردم کاترین! من مثل تو نیستم که تو یه خاطره تو گذشته مونده باشم، هم‌زمان صد و پنجاه تا شخصیت از خودم نشون بدم و هیچ احساسی نسبت به بلاهایی که الان سرم میاد نداشته باشم! من مثل تو یه افسردگی پونزده ساله ندارم که نذاره به هیچ چیز واکنش نشون بدم!
سخنان کوبنده‌ی او همانند پتکی یخ‌زده روی سر کاترین فرود می‌آید و سرمای خود را به ب*دن او منتقل می‌کند. شاید اگر کسی او را یک ع*و*ضی نامرد که لیاقت نام انسان را ندارد خطاب کند؛ برایش کمتر سنگین تمام می‌شود تا این‌که دستش را روی بزرگ‌ترین و تنها نقطه ضعف زندگی او بگذارد. او در این پانزده سال ویژگی‌های احساسی یک انسان را نداشت و این را پذیرفته بود؛ اما هرگز فکر نمی‌کرد صمیمی‌ترین و عزیزترین دوستش این‌ها را به رویش بیاورد. تنها دوستی که او را جزء خانواده‌اش محسوب کرده و تمام رازها احساسات داشته و نداشته‌‌‌اش را برایش رو می‌کند؛ باید تمامی آن‌ها را در چند جمله‌ به رویش بیاورد؟ یادش بیندازد که شخصیت و روح کاترین در همان سیزده سالگی شومش خرد و خاکشیر شد و دیگر فردی با شخصیت مشخص به نام کاترین وجود ندارد؟ باید یادش بیندازد که او همانند کلارا از کیک هویج متنفر نیست؟ همانند دنیز شخصیت احساساتی ندارد؟ همانند رابرت نمی‌تواند رهبر خوبی باشد؟ باید به او یادآوری کند که حتی یک ویژگی اخلاقی منحصربه‌فرد ندارد؟ باید خاص‌ترین فرد زندگی‌اش تمام این‌ها را به رویش بیاورد؟ با چشمانی که از شدت اشک تار می‌بینند نگاهی مظلومانه و بی‌جان به سوفیا می‌اندازد؛ اما تا می‌خواهد د*ه*ان باز کند یادش می‌آید دیگر چیزی برای گفتن ندارد. شاید هم بهتر است بگوید چیزی برای گفتن نمانده است. او و سوفیا رسماً یک‌دیگر را به بدترین شکل ممکن خرد کرده‌اند و کنون این فکر احمقانه به ذهنش می‌رسد که چرا سوفیا را نجات داده و خودش هم با این زندگی و شخصیت نداشته‌ کنارش روی آن ریل سرد نخوابیده است؟
کد:
درحالی که به صورت رنگ‌پریده و اشک‌آلود سوفیا نگاه می‌کند؛ اشکی با چاشنی عذاب وجدان در چشمان عسلی‌اش حلقه می‌زند. یادش می‌آید زمانی که سوفیا برای کمک به او از همه‌چیزش گذشت و تمام خطرهایی که تهدیدش می‌کرد را به جان خرید او چه رفتار زننده‌ای با او داشته است. حسی که هنگام اصابت گلوله به پهلوی سوفیا در دلش رخنه کرده بود؛ بار دیگر زنده می‌شود. لحظه‌ای، درحالی که به صورت رنگ‌پریده و بی‌جان سوفیا نگاه می‌کند؛ به طرز عجیبی از خودش بدش می‌آید. با آستین مشکی رنگ لباسش اشکی که از گونه‌اش می‌چکد را پاک می‌کند و با صدای گرفته‌ای می‌گوید:
حدس می‌زدم... حدس می‌زدم دوباره یه غلطی بکنه... سوفیا من واقعا متاسف... .
با این سخنش ناگهان پرخاش و خشم در دل سوفیا فواران می‌کند. او با چه رویی از متاسف بودن صحبت می‌کند؟ چرا نمی‌شود کاترین چند لحظه هم که شده حداقل برای آرامش او دهانش را ببندد؟ تا چند لحظه‌ی قبل حرف از غریبه بودن این نسخه‌ی افسرده از او می‌زد و کنون چون می‌داند خودش مقصر اصلی ماجرا است و می‌خواهد عذاب وجدان دلش را آرام کند؛ متاسف شرمسار شده است. درحالی که ته‌مانده‌ی صدای خفه‌ی او از شدت خشم در گلویش می‌ریزد با پرخاشی که از خودش سراغ ندارد دستش را از روی سنگ‌های سرد و تیز کنار ریل قطار برمی‌دارد و با هل دادن کاترین به عقب حرفش را قطع می‌کند:
- تو متاسفی؟! موقعی که دیدی حالم اینه حتی بهم حق ندادی! حرف از ناآشنا بودنم زدی چون حتی نمی‌تونستی چهار تا دلداری و آرامش مسخره بهم بدی! الان که فهمیدی همه‌چیز پشت اون باند احمقانه و اون عموی احمقته متاسف شدی؟!
درحالی که قطره‌های باران و اشک‌هایی که از چشمان درشتش سرازیر می‌شوند و به مژه‌هایش رطوبت برخشیده‌اند؛ صورت سفید رنگش را خیس کرده‌اند با ناتوانی و بی‌جانی خاصی روی گل‌لای و سنگ‌های زیر لباسش می‌نشیند و با بغضی در گلویش ل*ب می‌زند:
- سوفیا من... من فکر می‌کردم به خاطر رابرته... من فکر می‌کردم... .
با این سخن او پوزخندی روی ل*ب‌های بی‌رنگ و ترک‌خورده‌ی سوفیا می‌نشیند و با حالتی بسیار تهاجمی بار دیگر سخن کاترین را قطع می‌کند:
- به خاطر رابرت که هست! به خاطر اون رابرت احمقیه که عاشق کسی شده که عامل اصلی مرگ مادرمه!
با این پاسخ دندان‌شکن او ل*ب‌های سرخ کاترین روی هم می‌نشینند و دیگر چیزی نمی‌گوید. سوفیا درحالی که با دست یخ‌زده و لرزانش گیسوان نم‌خورده و مشکی‌اش را به سمت راست سوق می‌دهد با غلتیدن اشکی روی بینی فندقی‌اش می‌گوید:
- راست می‌گی کاترین من اون سوفیایی نیستم که تو می‌شناختی... سوفیای منطقی‌ سابقی که تو می‌شناختی الان روحیه‌اش رو داره یه بمب به خودش وصل کنه و خودش و تو و رابرت و اون کارولین جادوگر و کل اون باند احمقانه رو ببره هوا... سوفیایی که حالش برای یه نفر هم مهم نیست!
با جمله‌ی آخرش ناگهان حالت دفاعی خاصی به ذهن کاترین هجوم می‌آورد. یعنی سوفیا با نظاره‌ی این‌که او چگونه برایش اشک می‌ریزد و با چه خطری جانش را نجات داده است؛ هنوز فکر می‌کند برای کسی مهم نیست؟ نگاهی حیرت‌زده به صورت سوفیا می‌اندازد و با لحنی بی‌حال ل*ب می‌زند:
- چرا اگه برام مهم نباشی باید خودم رو بندازم جلوی قطاری که پنجاه متر بیشتر باهام فاصله نداره تا نجاتت بدم؟! این فداکاری نیست؟! این مهم بودن نیست؟!
سوفیا ناگهان با این سخنان طلبکارانه و حق به جانب او به هم‌ می‌ریزد. در حالی که با ناتوانی روی پاهای بی‌جانش می‌ایستد و از بالا نگاه تحقیرآمیزی به کاترینی که روی زمین نشسته است می‌اندازد با بلندترین آوایی که از خودش سراغ دارد فریاد می‌زند:
- نه نیست! فداکاری این نیست که وقتی کسی که دوستش داری و برات مهمه روی ریل قطار بشینه و تو بپری نجاتش بدی کاترین! فداکاری این هست که اون‌قدر قبلش اون‌قدر پیشش باشی که حتی فکر همچین چیزی به ذهنش خطور نکنه!
صدای عصبی‌ و لرزانش آن‌قدر بلند است که کاترین آرام از جا می‌پرد و باد چین‌های پیراهن مشکی او را به بازی می‌گیرد. درحالی که خاک و گل روی کفش‌های عروسکی سرمه‌ای‌اش را پاک می‌کند؛ مقابل سوفیا می‌ایستد؛ اما تا می‌خواهد د*ه*ان باز کند تا سخنی بگوید؛ آوای تهاجمی سوفیا در گوش‌هایش می‌پیچد:
- من تغییر کردم کاترین! من مثل تو نیستم که تو یه خاطره تو گذشته مونده باشم، هم‌زمان صد و پنجاه تا شخصیت از خودم نشون بدم و هیچ احساسی نسبت به بلاهایی که الان سرم میاد نداشته باشم! من مثل تو یه افسردگی پونزده ساله ندارم که نذاره به هیچ چیز واکنش نشون بدم!
 سخنان کوبنده‌ی او همانند پتکی یخ‌زده روی سر کاترین فرود می‌آید و سرمای خود را به ب*دن او منتقل می‌کند. شاید اگر کسی او را یک ع*و*ضی نامرد که لیاقت نام انسان را ندارد خطاب کند؛ برایش کمتر سنگین تمام می‌شود تا این‌که دستش را روی بزرگ‌ترین و تنها نقطه ضعف زندگی او بگذارد. او در این پانزده سال ویژگی‌های احساسی یک انسان را نداشت و این را پذیرفته بود؛ اما هرگز فکر نمی‌کرد صمیمی‌ترین و عزیزترین دوستش این‌ها را به رویش بیاورد. تنها دوستی که او را جزء خانواده‌اش محسوب کرده و تمام رازها احساسات داشته و نداشته‌‌‌اش را برایش رو می‌کند؛ باید تمامی آن‌ها را در چند جمله‌ به رویش بیاورد؟ یادش بیندازد که شخصیت و روح کاترین در همان سیزده سالگی شومش خرد و خاکشیر شد و دیگر فردی با شخصیت مشخص به نام کاترین وجود ندارد؟ باید یادش بیندازد که او همانند کلارا از کیک هویج متنفر نیست؟ همانند دنیز شخصیت احساساتی ندارد؟ همانند رابرت نمی‌تواند رهبر خوبی باشد؟ باید به او یادآوری کند که حتی یک ویژگی اخلاقی منحصربه‌فرد ندارد؟ باید خاص‌ترین فرد زندگی‌اش تمام این‌ها را به رویش بیاورد؟ با چشمانی که از شدت اشک تار می‌بینند نگاهی مظلومانه و بی‌جان به سوفیا می‌اندازد؛ اما تا می‌خواهد د*ه*ان باز کند یادش می‌آید دیگر چیزی برای گفتن ندارد. شاید هم بهتر است بگوید چیزی برای گفتن نمانده است. او و سوفیا رسماً یکدیگر را به بدترین شکل ممکن خرد کرده‌اند و کنون این فکر احمقانه به ذهنش می‌رسد که چرا
سوفیا را نجات داده و خودش هم با این زندگی و شخصیت نداشته‌ کنارش روی آن را سرد نخوابیده است؟
#هفت_تیری_به_نام_قلم
#جیران
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
سکوت وحشتناکی فضای بین‌شان را فرا گرفته است و هیچ‌کس نمی‌داند چه بگوید که ناگهان صدای زنگ موبایل قاب طوسی کاترین سکوت را می‌شکند نظرشان را جلب می‌کند. با صدای زنگ جفت ابروهای قهوه‌ای کاترین بالا می‌پرد و سوفیا نیز با کنجکاوی خاصی در چشمان درشت و مشکی‌اش به موبایلی که در جیب پیراهن مشکی رنگ کاترین در حالت ویبره می‌لرزد نگاه می‌کند. کلارا و دنیز که مشغول انجام تدارکات ماموریت ویژه برای سفر به مکزیک هستند و سرشان شلوغ‌تر از آن است که بخواهند به کاترین زنگ بزنند تا احوالی از او بپرسند. با نفس عمیقی موبایل را از جیبش بیرون می‌کشد و نام رابرت، دیدگانش را پر می‌کند. با نظاره‌ی نام او نفرت و انزجار بی‌دلیل و ناخودآگاهی در چشمان عسلی‌اش جمع می‌شود و نخست می‌خواهد تلفن را قطع کند؛ اما یادش می‌آید که فردا آغاز ماموریت است و امکان دارد او برای کار مهمی تماس گرفته باشد. ناچار بدون این‌که چیزی به سوفیا بگوید، تماس را وصل می‌کند و با آوایی سرد و طلبکارانه پاسخ می‌دهد:
- بله؟!
پس از پاسخ دادن کمی خش‌خش و سروصدا به گوش می‌رسد؛ گویا سر رابرت بیش از اندازه شلوغ است و معلوم نیست چه موضوعی تا این حد اهمیت داشته که میان این آشوب و هیاهو برای آن با کاترین تماس بگیرد. سرانجام پس از‌ کمی انتظار کاترین می‌خواهد تلفن را قطع کند که آوای بم و خش‌دار رابرت او را از این تصمیم پشیمان می‌کند:
- الو کاترین؟! کجا رفتی تو؟! سوفیا رو پیدا کردی؟! مگه نمی‌خوایم هفت صبح راه بیوفتیم؟! بدو سوفیا رو پیدا کن بیا وسایل، بازیکن‌ها و تدارکات هم آمادست فقط زود بیاین!
این را می‌گوید و کاترین تازه یادش می‌آید اصلاً چرا سراغ این همکلاسی سابق رفته و بیش از حد حواسش به حواشی پیرامونش پرت شده است. در حالی که هنوز نمی‌تواند قضیه‌ی آن دخترک نچسب و دردسرساز کارولین‌نام هضم کند؛ ناچار مجبور است او را به رسم سیاست در تیم بپذیرد بلکه بعدها با تهدید از زیر زبان او سخنی بیرون بکشد و از طرفی هم می‌داند حضور او در باند و ماموریت برای سوفیا همانند یک سم خطرناک و کشنده است‌‌‌. از هر آدمی بیشتر سوفیا را می‌شناسد و خوب می‌داند او انسان حسودی نیست؛ اما جدا از این‌که او نامزد معمولی رابرت نبوده و در آن ماموریت کذایی پایان نصف و نیمه‌ای برایشان رقم خورده است، عشق رابرت نسبت به یک جاسوس تقریباً شناخته‌شده حتی ماموریت و کارها را نیز بر هم می‌زند. درحالی که میان اندیشه‌های پراکنده‌ی خود از یکی به دیگری می‌پرد با فکری مشغول دست سوفیا را می‌گیرد، او را بلند می‌کند و همان‌طور جواب رابرت را می‌دهد:
- نیم ساعت دیگه اون‌جا هستیم.
این را می‌گوید و بدون این‌که انتظار پاسخ دیگری را بکشد تلفن را قطع می‌کند. سوفیا با مشکی‌های حیرت‌زده‌اش نگاهی مملو از تردید به سرتاپای او می‌اندازد و با ابروی مشکی بالاپریده‌اش می‌گوید:
- کجا می‌ریم؟!
کاترین نگاهی به اویی می‌اندازد که حوصله‌ی هیچ‌گونه مخالفتی از سویش ندارد؛ اما می‌داند که سوفیا کنون با او روی چه دنده‌ی لجی افتاده است. نفس عمیقی می‌کشد و درحالی که سعی می‌کند جملاتی قانع‌کننده و خوب در ذهنش بچیند با لبخندی ظاهری روی ل*ب‌های سرخش پاسخ می‌دهد:
- ببین ما باید ساعت هفت برای ماموریت راه بیوفتیم. من به جهنم، اما الان با هم‌دیگه هم‌هدف هستیم. تو هیچ‌کاری نکن فقط به‌خاطر حضور کارولین و حرف‌هایی که قراره از زیر زبونش بکشیم و به کار هر دومون میاد بیا! خوب؟!
سوفیا نگاهی به سرتاپای او و ریل قطار می‌اندازد و سپس تاریکی آسمان و غروب نظرش را جلب می‌کند. کنون هر قدر هم از کاترین و رابرت ناراحت باشد؛ باید بپذیرد که از لحظه‌ی مرگ مادرش تا ابد از کسی که آن‌ها از او تنفر دارند متنفر است؛ پس با وجود هدفی مشترک احمقانه به نظر می‌آید که به‌خاطر آن دخترک جاسوس بیست‌ساله‌ی احمق این فرصت را رها کرده و راه‌های دیگری را انتخاب کند. سرانجام پس از مدتی با دست یخ‌زده‌اش به کاترین دست همکاری می‌دهد و همراه او لبخندزنان به سمت خیابان پیاده‌روی می‌کنند. سرانجام هنگامی که پس از پنج دقیقه به خیابان اصلی می‌رسند، کاترین سوئیچش را از جیبش درمی‌آورد تا سوار ماشین سرمه‌ای رنگش بشوند؛ اما در کمال تعجب نبود ماشینش در خیابان را با چشمان عسلی گردشده‌اش نظاره می‌کند. با دیدن این صح*نه ابروی مشکی سوفیا بالا می‌پرد و با حیرت و تردید خاصی در آوایش می‌پرسد:
- پس ماشینت کجاست؟! با ماشین نیومدی؟!
کاترین همان‌طور که با حیرت به ساختمان طوسی رنگ و قدیمی‌ای که مقابلش ماشینی پارک نشده نگاه می‌کند؛ شستش خبردار می‌شود که فردی ماشین را دزدیده است‌. درحالی که مات و مبهوت مانده و توان صحبت ندارد شوک‌زده می‌گوید:
- هم... همین... همین‌مون کم بود از من پدرخوانده ع*و*ضی دزدی کنن!
با این سخن کاترین سوفیا حیرت بیشتری می‌کند و درحالی که گیسوان مشکی و شلخته‌اش را پشت گوش می‌دهد با چشمان ریز‌شده‌اش می‌پرسد:
- دزدی؟! شوخی‌ات گرفته کاترین؟! این‌جا سگ پرسه نمی‌زنه چه برسه دزد! فکر کردی چرا وقتی اعصابم خرده این‌جا میام؟! که از حضور هر گونه آدمی راحت باشم، بعد تو می‌گی ماشینت رو دزدیدن؟!
با این حرف سوفیا کاترین بیشتر از قبل در فکر فرو می‌رود. معمولاً سارقین لندن او و ماشین‌هایش را از کف دستشان بهتر می‌شناختند و این شک خطرناک‌تری را در ذهنش زنده می‌کند. نکند این هم یکی از آزار و اذیت‌های دشمن خونی‌اش است و او قرار نیست به این سادگی دست از سرشان بردارد؟ نگاهی به سوفیا می‌کند و با لحن نامطمئن و تردیدآمیزی چیزهایی که از ذهنش می‌گذرد را بیان می‌کند:
- نکنه کار اون عوضیه؟! دیگه کسی تو لندن نیست که کاترین اسمیت رو نشناسه! تازه عکس خودم و دنیز هم روی داشبورد بوده!
با این حرف او سوفیا شانه‌ای بالا می‌اندازد و با نفس عمیقی در مقابل نگاه حیرت‌زده و کنجکاو کاترین شاه کلید نقره‌ای‌‌اش را که همیشه در جیبش نگه می‌دارد را بیرون می‌آورد؛ سپس به سوی فولکس نارنجی رنگی که سمت چپشان پارک شده است می‌رود و در عرض یک دقیقه در را باز می‌کند که صدای دزدگیر ماشین بلند می‌شود.
کد:
سکوت وحشتناکی فضای بین‌شان را فرا گرفته است و هیچ‌کس نمی‌داند چه بگوید که ناگهان صدای زنگ موبایل قاب طوسی کاترین سکوت را می‌شکند نظرشان را جلب می‌کند. با صدای زنگ جفت ابروهای قهوه‌ای کاترین بالا می‌پرد و سوفیا نیز با کنجکاوی خاصی در چشمان درشت و مشکی‌اش به موبایلی که در جیب پیراهن مشکی رنگ کاترین در حالت ویبره می‌لرزد نگاه می‌کند. کلارا و دنیز که مشغول انجام تدارکات ماموریت ویژه برای سفر به مکزیک هستند و سرشان شلوغ‌تر از آن است که بخواهند به کاترین زنگ بزنند تا احوالی از او بپرسند. با نفس عمیقی موبایل را از جیبش بیرون می‌کشد و نام رابرت، دیدگانش را پر می‌کند. با نظاره‌ی نام او نفرت و انزجار بی‌دلیل و ناخودآگاهی در چشمان عسلی‌اش جمع می‌شود و نخست می‌خواهد تلفن را قطع کند؛ اما یادش می‌آید که فردا آغاز ماموریت است و امکان دارد او برای کار مهمی تماس گرفته باشد. ناچار بدون این‌که چیزی به سوفیا بگوید، تماس را وصل می‌کند و با آوایی سرد و طلبکارانه پاسخ می‌دهد:
- بله؟!
پس از پاسخ دادن کمی خش‌خش و سروصدا به گوش می‌رسد؛ گویا سر رابرت بیش از اندازه شلوغ است و معلوم نیست چه موضوعی تا این حد اهمیت داشته که میان این آشوب و هیاهو برای آن با کاترین تماس بگیرد. سرانجام پس از‌ کمی انتظار کاترین می‌خواهد تلفن را قطع کند که آوای بم و خش‌دار رابرت او را از این تصمیم پشیمان می‌کند:
- الو کاترین؟! کجا رفتی تو؟! سوفیا رو پیدا کردی؟! مگه نمی‌خوایم هفت صبح راه بیوفتیم؟! بدو سوفیا رو پیدا کن بیا وسایل، بازیکن‌ها و تدارکات هم آمادست فقط زود بیاین!
این را می‌گوید و کاترین تازه یادش می‌آید اصلاً چرا سراغ این همکلاسی سابق رفته و بیش از حد حواسش به حواشی پیرامونش پرت شده است. درحالی که هنوز  نمی‌تواند قضیه‌ی آن دخترک نچسب و دردسرساز کارولین‌نام هضم کند؛ ناچار مجبور است او را به رسم سیاست در تیم بپذیرد بلکه بعدها با تهدید از زیر زبان او سخنی بیرون بکشد و از طرفی هم می‌داند حضور او در باند و ماموریت برای سوفیا همانند یک سم خطرناک و کشنده است‌‌‌. از هر آدمی بیشتر سوفیا را می‌شناسد و خوب می‌داند او انسان حسودی نیست؛ اما جدا از این‌که او نامزد معمولی رابرت نبوده و در آن ماموریت کذایی پایان نصف و نیمه‌ای برایشان رقم خورده است، عشق رابرت نسبت به یک جاسوس تقریباً شناخته‌شده حتی ماموریت و کارها را نیز بر هم می‌زند. درحالی که میان اندیشه‌های پراکنده‌ی خود از یکی به دیگری می‌پرد با فکری مشغول دست سوفیا را می‌گیرد، او را بلند می‌کند و همان‌طور جواب رابرت را می‌دهد:
- نیم ساعت دیگه اون‌جا هستیم.
این را می‌گوید و بدون این‌که انتظار پاسخ دیگری را بکشد تلفن را قطع می‌کند. سوفیا با مشکی‌های حیرت‌زده‌اش نگاهی مملو از تردید به سرتاپای او می‌اندازد و با ابروی مشکی بالاپریده‌اش می‌گوید:
- کجا می‌ریم؟!
کاترین نگاهی به اویی می‌اندازد که حوصله‌ی هیچ‌گونه مخالفتی از سویش ندارد؛ اما می‌داند که سوفیا کنون با او روی چه دنده‌ی لجی افتاده است. نفس عمیقی می‌کشد و درحالی که سعی می‌کند جملاتی قانع‌کننده و خوب در ذهنش بچیند با لبخندی ظاهری روی ل*ب‌های سرخش پاسخ می‌دهد:
- ببین ما باید ساعت هفت برای ماموریت راه بیوفتیم. من به جهنم، اما الان با هم‌دیگه هم‌هدف هستیم. تو هیچ‌کاری نکن فقط به‌خاطر حضور کارولین و حرف‌هایی که قراره از زیر زبونش بکشیم و به کار هر دومون میاد بیا! خوب؟!
سوفیا نگاهی به سرتاپای او و ریل قطار می‌اندازد و سپس تاریکی آسمان و غروب نظرش را جلب می‌کند. کنون هر قدر هم از کاترین و رابرت ناراحت باشد؛ باید بپذیرد که از لحظه‌ی مرگ مادرش تا ابد از کسی که آن‌ها از او تنفر دارند متنفر است؛ پس با وجود هدفی مشترک احمقانه به نظر می‌آید که به‌خاطر آن دخترک جاسوس بیست‌ساله‌ی احمق این فرصت را رها کرده و راه‌های دیگری را انتخاب کند. سرانجام پس از مدتی با دست یخ‌زده‌اش به کاترین دست همکاری می‌دهد و همراه او لبخندزنان به سمت خیابان پیاده‌روی می‌کنند. سرانجام هنگامی که پس از پنج دقیقه به خیابان اصلی می‌رسند، کاترین سوئیچش را از جیبش درمی‌آورد تا سوار ماشین سرمه‌ای رنگش بشوند؛ اما در کمال تعجب نبود ماشینش در خیابان را با چشمان عسلی گردشده‌اش نظاره می‌کند. با دیدن این صح*نه ابروی مشکی سوفیا بالا می‌پرد و با حیرت و تردید خاصی در آوایش می‌پرسد:
- پس ماشینت کجاست؟! با ماشین نیومدی؟!
کاترین همان‌طور که با حیرت به ساختمان طوسی رنگ و قدیمی‌ای که مقابلش ماشینی پارک نشده نگاه می‌کند؛ شستش خبردار می‌شود که فردی ماشین را دزدیده است‌. درحالی که مات و مبهوت مانده و توان صحبت ندارد شوک‌زده می‌گوید:
- هم... همین... همین‌مون کم بود از من پدرخوانده ع*و*ضی دزدی کنن!
با این سخن کاترین سوفیا حیرت بیشتری می‌کند و درحالی که گیسوان مشکی و شلخته‌اش را پشت گوش می‌دهد با چشمان ریز‌شده‌اش می‌پرسد:
- دزدی؟! شوخی‌ات گرفته کاترین؟! این‌جا سگ پرسه نمی‌زنه چه برسه دزد! فکر کردی چرا وقتی اعصابم خرده این‌جا میام؟! که از حضور هر گونه آدمی راحت باشم، بعد تو می‌گی ماشینت رو دزدیدن؟!
با این حرف سوفیا کاترین بیشتر از قبل در فکر فرو می‌رود. معمولاً سارقین لندن او و ماشین‌هایش را از کف دستشان بهتر می‌شناختند و این شک خطرناک‌تری را در ذهنش زنده می‌کند. نکند این هم یکی از آزار و اذیت‌های دشمن خونی‌اش است و او قرار نیست به این سادگی دست از سرشان بردارد؟ نگاهی به سوفیا می‌کند و با لحن نامطمئن و تردیدآمیزی چیزهایی که از ذهنش می‌گذرد را بیان می‌کند:
- نکنه کار اون عوضیه؟! دیگه کسی تو لندن نیست که کاترین اسمیت رو نشناسه! تازه عکس خودم و دنیز هم روی داشبورد بوده!
با این حرف او سوفیا شانه‌ای بالا می‌اندازد و با نفس عمیقی در مقابل نگاه حیرت‌زده و کنجکاو کاترین شاه کلید نقره‌ای‌‌اش را که همیشه در جیبش نگه می‌دارد را بیرون می‌آورد؛ سپس به سوی فولکس نارنجی رنگی که سمت چپشان پارک شده است می‌رود و در عرض یک دقیقه در را باز می‌کند که ص
دای دزدگیر ماشین بلند می‌شود.

#هفت_تیری_به_نام_قلم
#جیران
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
همان‌طور که کاترین با عسلی‌های حیرت‌زده‌ و کمی هراسانش به او می‌نگرد؛ صندوق جلوی ماشین را باز می‌کند و با دم‌باریکی که از جیب پیراهن مشکی‌اش بیرون می‌آورد فیوز آن را قطع می‌کند. سپس درحالی که سرش را از ماشین بیرون می‌آورد و در نانجی صندوق جلو را می‌بندد. سپس ابزارهایش را در جیبش می‌اندازد و با لبخند شیطانی‌ای روی ل*ب‌های بی‌رنگش و چشمک ریزی رو به کاترین مات و مبهوت می‌گوید:
- این هم از ماشین، امر دیگه‌ای هست؟!
کاترین همان‌طور که با چشمان عسلی گردشده‌اش به دوست سارق و بامهارتش نگاه می‌کند؛ با خنده‌ای که کمی اسانس تعجب دارد نگاه‌اش را به زمین می‌اندازد و با کنایه می‌گوید:
- فکر می‌کردم فقط هک و جعل اسکناس بلدی نه ماشین‌دزدی!
با این سخن او سوفیا پوزخندی می‌زند و بدون این‌که پاسخی بدهد در ماشین را باز می‌کند. درحالی که روی صندلی مشکی رنگ و نوی ماشین می‌نشیند می‌خواهد به کاترین بگوید من هر کاری به ذهنت برسد می‌توانم انجام دهم که نظرش به قاب عکس شیشه‌ای آشنایی گوشه‌‌ی داشبورد جلب می‌شود. کمی با ریز کردن تیله‌های مشکی‌اش به عکس داخل قاب دقت می‌کند؛ اما با دیدن چهره‌ی کلارا و دیوید، گویا متوجه چیزی شده باشد، هراسان و هیجان‌زده ل*ب می‌زند:
- یا مسیح!
سپس درحالی که صدای باز شدن در دیگر ماشین توسط کاترین در گوش‌هایش می‌پیچد، با عجله‌ای وصف‌نشدنی و زودتر از برق و باد قاب عکس را برمی‌دارد؛ آن را در کیف مشکی رنگش می‌چپاند و زیپ نقره‌ای آن را به زور می‌بندد. دقیقاً لحظه‌ای که زیپ بسته می‌شود و سوفیا کیفش را به صندلی‌‌های عقب ماشین می‌اندازد، در باز می‌شود و کاترین خود را با خستگی روی صندلی ماشین می‌اندازد و با لحن کسلی می‌گوید:
- از این‌جا تا ساختمون فاصله‌ای نیست‌. زودتر راه بیوفتیم که اگه برای کارهای نهایی اون‌جا نباشیم، رابرت سرمون رو می‌زنه!
سوفیا با این حرف او سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و درحالی که سعی می‌کند خود را چندان مضطرب نشان ندهد؛ شاه‌کلید را در ماشین می‌چرخاند و آن رو روشن می‌کند. با این‌که دستانش هنگام کنترل ماشین و فرمان طوسی رنگ آن کمی به خاطر موضوعی که حدسش را می‌زند می‌لرزد؛ اما کاترین آن‌قدر خسته است که توان دقت به جزئیات را ندارد. سرانجام پس از گذر از چند خیابان خلوت به چراغ قرمزی می‌رسند که کمی آن‌طرف‌تر از آن ساختمان ساخته شده است. سوفیا می‌خواهد به کاترین بگوید که آماده‌ی پیاده شدن باشد؛ اما پلک‌های روی هم رفته‌ی او و نمایان شدن سایه‌چشم‌های خاکستری و اکیلی‌اش را که می‌بیند؛ دلش نمی‌آید او را تا رسیدن به ساختمان بیدار کند. سرانجام چراغ راهنمایی رنگ سبز عبور را به خود می‌گیرد و سوفیا کفش عروسکی‌ مشکی‌اش را روی پدال گ*از می‌فشارد و هنگامی که ماشین نزدیک ساختمان می‌شود ترمز می‌گیرد و آن را متوقف می‌کند. با نظاره‌ی کاترین خفته با نفس عمیقی از ماشین پیاده می‌شود و ترجیح می‌دهد او تا جایی که امکان دارد خواب بماند؛ اما کلارایی که روی پله‌های سفید رنگ مقابل ساختمان چشم انتظارشان ایستاده است از تصمیمات او خبری ندارد و با دیدن ماشین نارنجی رنگش آن‌قدر هول می‌شود که بی‌اختیار و بدون هیچ مقدمه‌ای فریاد می‌زند:
- سوفیا؟! معلومه کجا هستین؟! ماشین من... .
به دو کلمه‌ی آخر که می‌رسد، سوفیا به سوی او می‌پرد و او را از گر*دن در آغوشش به اسارت می‌گیرد و دست‌کش‌های مشکی رنگ و چرمش را روی ل*ب‌های سرخش می‌گذارد تا مبادا واژه‌هایی که تولید می‌کنند در گوش‌های کاترین دیوانه بپیچند. کلارا درحالی که از این حرکت ناگهانی او شوکه شده و کمی هراسان است از پشت دست‌های او جیغ‌های کوتاه می‌کشد و سعی می‌کند خود را از آ*غ*و*ش سوفیا بیرون بکشد؛ اما سوفیا توجه‌‌ای به تقلا‌های او نمی‌کند و با زور او را به داخل ساختمانی که در مشکی بزرگ ورودی‌اش نیمه‌باز است می‌برد. با ورود به ساختمان درحالی که عرق همانند باران از روی پیشانی‌اش می‌کرد کلارا را از آ*غ*و*ش خود به پارکت‌های زمین پرت می‌کند و سرفه‌هایش از شدت تنفس اندک را شاهد می‌شود. کلارا درحالی که رنگش به سفید یخچالی تغییر یافته است پس از چند سرفه، سرانجام سعی می‌کند کمی روی حالش تسلط داشته باشد و با لکنت و نفس نفس ترسیده‌ای ل*ب می‌زند:
- معلوم هست چی‌کار می‌کنی سوفیا؟! چته؟! داشتم سکته می‌کردم!
سوفیا با این سخن او درحالی که دستمال سفید-مشکی رنگ و خال‌خالی‌اش را از جیب بیرون می‌آورد و با آن عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند؛ با نفس نفسی می‌گوید:
- سکته کنی بهتر از اینه که خواهرت دیوونه‌بازی دربیاره و جون هر دومون رو خلاص کنن!
با این حرف او ناگهان رنگ پو*ست کلارا سفید یخچالی‌تر می‌شود. همان‌طور که هنوز دستش را روی گلویش که از شدت فشار دست‌های سوفیا قرمز شده نگه داشته است با حیرت و هراس خاصی در آوای نازک و گرفته‌اش می‌گوید:
- چی داری می‌گی؟! ماشین ما دست تو چی‌کار می‌کنه؟! فولکس رو که صبح دیوید بیرون بر... .
سوفیا درحالی که صورت رنگ‌پریده‌ سابقش از شدت کلافگی رنگ سرخی به خود گرفته است، با نهایت تلاش خودد برای حفظ تن صدایش، عصبی و پرخاشگر می‌گوید:
- هر چی می‌کشیم از همین شوهر ع*و*ضی تو می‌کشیم!
کلارا درحالی که با به میان آمدن نام دیوید تیله‌های آبی رنگش گرد می‌شود و بیش از پیش تعجب می‌کند با ابروهای بالارفته‌ی طلایی‌اش و لحن بسیار گیجی مجددا می‌پرسد:
- چی؟!
با این کلمه‌ی او سوفیا بیشتر از قبل به هم می‌ریزد و با پیاده کردن خودزنی جزئی‌ای روی پیشانی‌اش، با لحن خشمگین و کلافه‌ای که تا به حال از خود سراغ نداشته است پچ می‌زند:
- انقدر چی چی نکن کلارا انقدر چی چی نکن! بیا بریم دفتر کار ببینم چه غلطی می‌تونم بکنم!
این را می‌گوید و درحالی که این طرف و آن طرف را دید می‌زند تا مبادا کسی حرف‌هایشان را بشنود، دست یخ‌زده کلارای شوک‌زده را می‌گیرد و او را به سوی دفتر کار رابرت که انتهای راهرو قرار دارد می‌کشاند. با نگاهی مردد و اضطراب‌آمیز به سمت راست و چپش در مشکی رنگ دفتر کار را باز و به دعا می‌کند طبق معمول کسی در آن نباشد.
کد:
همان‌طور که کاترین با عسلی‌های حیرت‌زده‌ و کمی هراسانش به او می‌نگرد؛ صندوق جلوی ماشین را باز می‌کند و با دم‌باریکی که از جیب پیراهن مشکی‌اش بیرون می‌آورد فیوز آن را قطع می‌کند. سپس درحالی که سرش را از ماشین بیرون می‌آورد و در نانجی صندوق جلو را می‌بندد. سپس ابزارهایش را در جیبش می‌اندازد و با لبخند شیطانی‌ای روی ل*ب‌های بی‌رنگش و چشمک ریزی رو به کاترین مات و مبهوت می‌گوید:
- این هم از ماشین، امر دیگه‌ای هست؟!
کاترین همان‌طور که با چشمان عسلی گردشده‌اش به دوست سارق و بامهارتش نگاه می‌کند؛ با خنده‌ای که کمی اسانس تعجب دارد نگاه‌اش را به زمین می‌اندازد و با کنایه می‌گوید:
- فکر می‌کردم فقط هک و جعل اسکناس بلدی نه ماشین‌دزدی!
با این سخن او سوفیا پوزخندی می‌زند و بدون این‌که پاسخی بدهد در ماشین را باز می‌کند. درحالی که روی صندلی مشکی رنگ و نوی ماشین می‌نشیند می‌خواهد به کاترین بگوید من هر کاری به ذهنت برسد می‌توانم انجام دهم که نظرش به قاب عکس شیشه‌ای آشنایی گوشه‌‌ی داشبورد جلب می‌شود. کمی با ریز کردن تیله‌های مشکی‌اش به عکس داخل قاب دقت می‌کند؛ اما با دیدن چهره‌ی کلارا و دیوید، گویا متوجه چیزی شده باشد، هراسان و هیجان‌زده ل*ب می‌زند:
- یا مسیح!
سپس درحالی که صدای باز شدن در دیگر ماشین توسط کاترین در گوش‌هایش می‌پیچد، با عجله‌ای وصف‌نشدنی و زودتر از برق و باد قاب عکس را برمی‌دارد؛ آن را در کیف مشکی رنگش می‌چپاند و زیپ نقره‌ای آن را به زور می‌بندد. دقیقاً لحظه‌ای که زیپ بسته می‌شود و سوفیا کیفش را به صندلی‌‌های عقب ماشین می‌اندازد، در باز می‌شود و کاترین خود را با خستگی روی صندلی ماشین می‌اندازد و با لحن کسلی می‌گوید:
- از این‌جا تا ساختمون فاصله‌ای نیست‌. زودتر راه بیوفتیم که اگه برای کارهای نهایی اون‌جا نباشیم، رابرت سرمون رو می‌زنه!
سوفیا با این حرف او سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و درحالی که سعی می‌کند خود را چندان مضطرب نشان ندهد؛ شاه‌کلید را در ماشین می‌چرخاند و آن رو روشن می‌کند. با این‌که دستانش هنگام کنترل ماشین و فرمان طوسی رنگ آن کمی به خاطر موضوعی که حدسش را می‌زند می‌لرزد؛ اما کاترین آن‌قدر خسته است که توان دقت به جزئیات را ندارد. سرانجام پس از گذر از چند خیابان خلوت به چراغ قرمزی می‌رسند که کمی آن‌طرف‌تر از آن ساختمان ساخته شده است. سوفیا می‌خواهد به کاترین بگوید که آماده‌ی پیاده شدن باشد؛ اما پلک‌های روی هم رفته‌ی او و نمایان شدن سایه‌چشم‌های خاکستری و اکیلی‌اش را که می‌بیند؛ دلش نمی‌آید او را تا رسیدن به ساختمان بیدار کند. سرانجام چراغ راهنمایی رنگ سبز عبور را به خود می‌گیرد و سوفیا کفش عروسکی‌ مشکی‌اش را روی پدال گ*از می‌فشارد و هنگامی که ماشین نزدیک ساختمان می‌شود ترمز می‌گیرد و آن را متوقف می‌کند. با نظاره‌ی کاترین خفته با نفس عمیقی از ماشین پیاده می‌شود و ترجیح می‌دهد او تا جایی که امکان دارد خواب بماند؛ اما کلارایی که روی پله‌های سفید رنگ مقابل ساختمان چشم انتظارشان ایستاده است از تصمیمات او خبری ندارد و با دیدن ماشین نارنجی رنگش آن‌قدر هول می‌شود که بی‌اختیار و بدون هیچ مقدمه‌ای فریاد می‌زند:
- سوفیا؟! معلومه کجا هستین؟! ماشین من... .
به دو کلمه‌ی آخر که می‌رسد، سوفیا به سوی او می‌پرد و او را از گر*دن در آغوشش به اسارت می‌گیرد و دست‌کش‌های مشکی رنگ و چرمش را روی ل*ب‌های سرخش می‌گذارد تا مبادا واژه‌هایی که تولید می‌کنند در گوش‌های کاترین دیوانه بپیچند. کلارا درحالی که از این حرکت ناگهانی او شوکه شده و کمی هراسان است از پشت دست‌های او جیغ‌های کوتاه می‌کشد و سعی می‌کند خود را از آ*غ*و*ش سوفیا بیرون بکشد؛ اما سوفیا توجه‌‌ای به تقلا‌های او نمی‌کند و با زور او را به داخل ساختمانی که در مشکی بزرگ ورودی‌اش نیمه‌باز است می‌برد. با ورود به ساختمان درحالی که عرق همانند باران از روی پیشانی‌اش می‌کرد کلارا را از آ*غ*و*ش خود به پارکت‌های زمین پرت می‌کند و سرفه‌هایش از شدت تنفس اندک را شاهد می‌شود. کلارا درحالی که رنگش به سفید یخچالی تغییر یافته است پس از چند سرفه، سرانجام سعی می‌کند کمی روی حالش تسلط داشته باشد و با لکنت و نفس نفس ترسیده‌ای ل*ب می‌زند:
- معلوم هست چی‌کار می‌کنی سوفیا؟! چته؟! داشتم سکته می‌کردم!
سوفیا با این سخن او درحالی که دستمال سفید-مشکی رنگ و خال‌خالی‌اش را از جیب بیرون می‌آورد و با آن عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند؛ با نفس نفسی می‌گوید:
- سکته کنی بهتر از اینه که خواهرت دیوونه‌بازی دربیاره و جون هر دومون رو خلاص کنن!
با این حرف او ناگهان رنگ پو*ست کلارا سفید یخچالی‌تر می‌شود. همان‌طور که هنوز دستش را روی گلویش که از شدت فشار دست‌های سوفیا قرمز شده نگه داشته است با حیرت و هراس خاصی در آوای نازک و گرفته‌اش می‌گوید:
- چی داری می‌گی؟! ماشین ما دست تو چی‌کار می‌کنه؟! فولکس رو که صبح دیوید بیرون بر... .
سوفیا درحالی که صورت رنگ‌پریده‌ سابقش از شدت کلافگی رنگ سرخی به خود گرفته است، با نهایت تلاش خودد برای حفظ تن صدایش، عصبی و پرخاشگر می‌گوید:
- هر چی می‌کشیم از همین شوهر ع*و*ضی تو می‌کشیم!
کلارا درحالی که با به میان آمدن نام دیوید تیله‌های آبی رنگش گرد می‌شود و بیش از پیش تعجب می‌کند با ابروهای بالارفته‌ی طلایی‌اش و لحن بسیار گیجی مجددا می‌پرسد:
- چی؟!
با این کلمه‌ی او سوفیا بیشتر از قبل به هم می‌ریزد و با پیاده کردن خودزنی جزئی‌ای روی پیشانی‌اش، با لحن خشمگین و کلافه‌ای که تا به حال از خود سراغ نداشته است پچ می‌زند:
- انقدر چی چی نکن کلارا انقدر چی چی نکن! بیا بریم دفتر کار ببینم چه غلطی می‌تونم بکنم!
این را می‌گوید و در حالی که این طرف و آن طرف را دید می‌زند تا مبادا کسی حرف‌هایشان را بشنود، دست یخ‌زده کلارای شوک‌زده را می‌گیرد و او را به سوی دفتر کار رابرت که انتهای راهرو قرار دارد می‌کشاند. با نگاهی مردد و اضطراب‌آمیز به سمت راست و چپش در مشکی رنگ دفتر کار را باز و به دعا می‌کند طبق معمول کسی در آ
ن نباشد.
#هفت_تیری_به_نام_قلم
#جیران
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
همان‌طور که با احتیاط و صدای جیغ‌مانندی در دفتر کار رابرت را باز می‌کند؛ با خالی بودن اتاق نفس آسوده‌ای می‌کشد و کلارا را تقریباً به داخل پرت می‌کند‌. سپس با دید زدن ریزی آسودگی بیشتری برای خیالش به ارمغان می‌آورد و در را می‌بندد. سپس به سمت کلارای رنگ‌پریده رخ برمی‌گرداند و اشاره می‌کند روی صندلی بنشیند. کلارا با چشمان آبی مظلومش آرام روی صندلی قهوه‌ای رنگ روبه‌روی میز کار می‌نشیند و سوفیا هم روبه‌رو او روی صندلی چرخ‌دار پشت میز کار قرار می‌گیرد. درحالی که چین‌های دامن پیراهن مشکی رنگش را روی صندلی چرخ‌دار صاف می‌کند، طبق عادت قبل از روایت قضایا انگشتانش را در هم گره می‌زند و زیر چانه‌اش می‌گذارد؛ اما این بار بر خلاف همیشه بدون مقدمه شروع می‌کند:
- امروز با کاترین بیرون بودیم، ماشین آورده بود... .
درحالی که تیله‌های آبی و منتظر کلارا به ل*ب‌های صورتی او خیره شده است، لیوان طوسی رنگ رابرت که مالامال از اسپرسو قهوه‌ی موردعلاقه‌ی او است را نزدیک ل*ب‌هایش می‌برد؛ اما هنگامی که سردی آن را می‌چشد از این کار پشیمان می‌شود، چون از قهوه‌ی سرد تنفر دارد. پس از این‌که چشم‌هایش را از طعم بد قهوه می‌بندد و صبر می‌کند تا کمی مزه‌ی آن از روی زبانش برود، ادامه می‌دهد:
- بعد این‌که اومدیم دیدیم ماشین رو بردن و... خودت می‌دونی شک هر دومون به چه کسی رفت! من هم که سارق بی‌ماشین نمی‌مونم، اما شاه کلید کاشف به عمل آورد که بله! فولکس نارنجی دست خود دزد بوده و یادش رفته برداره! این یعنی چی؟! یعنی دیوید جاسوسه جاسوس! کارولین نمی‌تونست انقدر برامون دردسر ایجاد کنه چون از برنامه‌هامون خبر نداشت!
با این سخن او تیله‌های نگران کلارا مالامال از اشک اندوه می‌شود. می‌تواند بگوید چنین توقعی را از دیوید داشت و نمی‌خواست باورش کند؛ اما سوفیا با این حرف حتی آن نیمه تردیدهایی که درباره‌ی وجود خوبی در دیوید دارد را هم پاره پاره می‌کند و در سطل آشغال ذهن او می‌ریزد. درحالی که قلبش از آدمی که سال‌ها پیش انتخابش کرده است و کنون حتی کوچک‌ترین شناختی از او ندارد سخت شکسته است؛ با حلقه‌ها تارکننده و بی‌رنگ اشک در آبی‌هایش نگاه مملو از نومیدی‌ای به سوفیا می‌کند و با صدای لرزانی که درکمال حیرت هنوز عشق در آن وجود دارد ل*ب می‌زند:
- ی... یعنی... یعنی می‌... می‌خواین د... دیو... دیوید رو... بکشین؟!
با این سخن او سوفیا با حیرت لیوان قهوه را از ل*بش جدا کرده و درحالی که چانه‌اش از شدت خنده چروک شده قهقهه‌ی اگزجره و جنون‌آمیزی سر می‌دهد‌. کلارا درحالی که از حال و رفتار او کمی ترسیده است، خود را به صندلی مشکی‌ای که رویش نشسته می‌چسباند و با حیرت خاصی به او نگاه می‌کند. سوفیا درحالی که فنجان قهوه را طبق وسواس تقارنی که دارد روی یک خط مستقیم و یک مجله مد قرار می‌دهد تا صاف باشد؛ با چشمان ریز شده و خطرناک مشکی‌ای نگاهی به کلارا می‌کند و زمزمه‌وار می‌گوید:
- تو چقدر ساده‌ای کلارا... من مثل تو و خواهرت رگ بازپرسی نداره که دونه دونه‌ی متهم‌هام رو جمع کنم و با دروغ‌سنج و اسلحه ازشون اعتراف بگیرم... .
این را می‌گوید و با کمی از نوشیدن قهوه برای تازه کردن نفسش، در مقابل نگاه ترسیده و نگران کلارایی که کنون رنگش به سفید شیری می‌زند، با انگشتش اشاره‌ای به خود می‌کند و با خنده‌ی هیستریک و خطرناکی و صدای بسیار آهسته‌ای می‌گوید:
- من تروریستی‌ام که بعد اثبات اجرام متهم‌هاش همه رو با هم به یه بمب می‌بنده، حتی اگه خودش تکه تکه بشه و بمیره!
این را می‌گوید و سپس بدون این‌که منتظر شنیدن هیچ جواب پر ترسی از کلارا بماند، با خشم عجیبی از جای خود برمی‌خیزد؛ به سوی در اتاق می‌رود و پس از بیرون رفتن با صدای بلندی که کلارا را از جا می‌پراند آن را می‌بندد تا برود و کاترینی که میان این هیاهو در خواب هفت پادشاه به سر می‌برد را بیدار کند. کلارا با تنها ماندن در اتاق سرش را میان دست‌هایش می‌گیرد و از شدت سردرگمی صدای هق‌هق‌اش اتاق را پر می‌کند. این احساسات برایش سخت آشنایی دارد و با این اتفاق تک‌تک لحظاتی که در اوج گیجی و تنهایی قرار گرفته و این‌طور گریه می‌کرده است را یادش می‌آید؛ اما در این میان هیچ‌کس و هیچ‌کس جز او نمانده است تا به دادش برسد.
***
مکزیک
سال دو هزار و سه
زمان حال
جولین درحالی که روی صندلی مشکی مقابل میزش در اتاق تاریک ساختمان نشسته است و روی کاغذ چیزی می‌نویسد؛ با تق‌تقی که به در می‌خورد نظرش جلب می‌شود و دستش خط می‌خورد. همان‌طور که از خ*را*ب شدن نامه‌ی مهمش عصبی شده است؛ دستی میان گیسوان طلایی‌اش می‌کشد و با نفس عمیق و صدای بلندی می‌گوید:
- بیا تو.
با این سخنش درب آهنین اتاق باز می‌شود و تاتیانا نامزدش، تنها کسی که در این دوره‌ی زمانی حوصله‌اش را دارد وارد می‌شود. با ورود تاتیانا گره کور اخمی که میان ابروان طلایی‌اش زده شده باز می‌شود؛ با عسلی‌های سرشار از ذوق و خوشحالی‌اش از جا بلند می‌شود و درحالی که به استقبال او می‌رود با لحن پرخنده‌‌ی خاصی می‌گوید:
- به‌به ببین کی قدم‌رنجه کرده برای سر زدن به ما!
با این حرف او نیم‌لبخندی روی ل*ب‌های سرخ و غنچه‌ای تاتینا می‌آید؛ اما تیله‌های سبز مملو از نگرانی‌اش نشانی از رضایت نمی‌دهد. جولین با خوش‌رویی تاتیانای عزیزش را روی صندلی مشکی رنگ مقابل میز کارش می‌نشاند و خود نیز به جای قبلی‌اش بازمی‌گردد. سپس درحالی که هنوز لبخند رضایت‌مندی روی ل*ب‌هایش جولان می‌دهد طبق معمول غرغرهایش را آغاز می‌کند؛ اما این بار به لطف دیدار پرنسسش چاشنی خنده و شوخی دارند:
- هی به این روکو می‌گم این‌ها برای تحویل دو سه روز دیگه میان بیایم توی بیابون و این ساختمون دل‌گیر چی‌کار هی حرف خودش رو می‌زنه، اما خوشبختانه کویر هم با پرنسسم شبیه دریا هست.
تاتیانا با شنیدن تعریف و تمجیدهای او نیم‌لبخند اجباری‌ای می‌زند؛ اما با توجه به این‌که در هیچ‌کدام از دو کار شکیبایی و بازیگری خوب نیست، نمی‌تواند به نقش بازی کردن ادامه دهد و با لوله‌ کردن رشته‌ای از زلف‌های مشکی‌اش لای انگشت ظریفش نفس عمیقی می‌کشد و با آوای ظریف و دلخوری می‌گوید:
- جولی باید حرف بزنیم.
کد:
همان‌طور که با احتیاط و صدای جیغ‌مانندی در دفتر کار رابرت را باز می‌کند؛ با خالی بودن اتاق نفس آسوده‌ای می‌کشد و کلارا را تقریباً به داخل پرت می‌کند‌. سپس با دید زدن ریزی آسودگی بیشتری برای خیالش به ارمغان می‌آورد و در را می‌بندد. سپس به سمت کلارای رنگ‌پریده رخ برمی‌گرداند و اشاره می‌کند روی صندلی بنشیند. کلارا با چشمان آبی مظلومش آرام روی صندلی قهوه‌ای رنگ روبه‌روی میز کار می‌نشیند و سوفیا هم روبه‌رو او روی صندلی چرخ‌دار پشت میز کار قرار می‌گیرد. درحالی که چین‌های دامن پیراهن مشکی رنگش را روی صندلی چرخ‌دار صاف می‌کند، طبق عادت قبل از روایت قضایا انگشتانش را در هم گره می‌زند و زیر چانه‌اش می‌گذارد؛ اما این بار بر خلاف همیشه بدون مقدمه شروع می‌کند:
- امروز با کاترین بیرون بودیم، ماشین آورده بود... .
درحالی که تیله‌های آبی و منتظر کلارا به ل*ب‌های صورتی او خیره شده است، لیوان طوسی رنگ رابرت که مالامال از اسپرسو قهوه‌ی موردعلاقه‌ی او است را نزدیک ل*ب‌هایش می‌برد؛ اما هنگامی که سردی آن را می‌چشد از این کار پشیمان می‌شود، چون از قهوه‌ی سرد تنفر دارد. پس از این‌که چشم‌هایش را از طعم بد قهوه می‌بندد و صبر می‌کند تا کمی مزه‌ی آن از روی زبانش برود، ادامه می‌دهد:
- بعد این‌که اومدیم دیدیم ماشین رو بردن و... خودت می‌دونی شک هر دومون به چه کسی رفت. من هم که سارق بی‌ماشین نمی‌مونم، اما شاه کلید کاشف به عمل آورد که بله! فولکس نارنجی دست خود دزد بوده و یادش رفته برداره! این یعنی چی؟! یعنی دیوید جاسوسه جاسوس! کارولین نمی‌تونست انقدر برامون دردسر ایجاد کنه چون از برنامه‌هامون خبر نداشت!
با این سخن او تیله‌های نگران کلارا مالامال از اشک اندوه می‌شود. می‌تواند بگوید چنین توقعی را از دیوید داشت و نمی‌خواست باورش کند؛ اما سوفیا با این حرف حتی آن نیمه تردیدهایی که درباره‌ی وجود خوبی در دیوید دارد را هم پاره پاره می‌کند و در سطل آشغال ذهن او می‌ریزد. درحالی که قلبش از آدمی که سال‌ها پیش انتخابش کرده است و کنون حتی کوچک‌ترین شناختی از او ندارد سخت شکسته است؛ با حلقه‌ها تارکننده و بی‌رنگ اشک در آبی‌هایش نگاه مملو از نومیدی‌ای به سوفیا می‌کند و با صدای لرزانی که درکمال حیرت هنوز عشق در آن وجود دارد ل*ب می‌زند:
- ی... یعنی... یعنی می‌... می‌خواین د... دیو... دیوید رو... بکشین؟!
با این سخن او سوفیا با حیرت لیوان قهوه را از ل*بش جدا کرده و درحالی که چانه‌اش از شدت خنده چروک شده قهقهه‌ی اگزجره و جنون‌آمیزی سر می‌دهد‌. کلارا درحالی که از حال و رفتار او کمی ترسیده است، خود را به صندلی مشکی‌ای که رویش نشسته می‌چسباند و با حیرت خاصی به او نگاه می‌کند. سوفیا درحالی که فنجان قهوه را طبق وسواس تقارنی که دارد روی یک خط مستقیم و یک مجله مد قرار می‌دهد تا صاف باشد؛ با چشمان ریز شده و خطرناک مشکی‌ای نگاهی به کلارا می‌کند و زمزمه‌وار می‌گوید:
- تو چقدر ساده‌ای کلارا... من مثل تو و خواهرت رگ بازپرسی نداره که دونه دونه‌ی متهم‌هام رو جمع کنم و با دروغ‌سنج و اسلحه ازشون اعتراف بگیرم... .
این را می‌گوید و با کمی از نوشیدن قهوه برای تازه کردن نفسش، در مقابل نگاه ترسیده و نگران کلارایی که کنون رنگش به سفید شیری می‌زند، با انگشتش اشاره‌ای به خود می‌کند و با خنده‌ی هیستریک و خطرناکی و صدای بسیار آهسته‌ای می‌گوید:
- من تروریستی‌ام که بعد اثبات اجرام متهم‌هاش همه رو با هم به یه بمب می‌بنده، حتی اگه خودش تکه تکه بشه و بمیره!
این را می‌گوید و سپس بدون این‌که منتظر شنیدن هیچ جواب پر ترسی از کلارا بماند، با خشم عجیبی از جای خود برمی‌خیزد؛ به سوی در اتاق می‌رود و پس از بیرون رفتن با صدای بلندی که کلارا را از جا می‌پراند آن را می‌بندد تا برود و کاترینی که میان این هیاهو در خواب هفت پادشاه به سر می‌برد را بیدار کند. کلارا با تنها ماندن در اتاق سرش را میان دست‌هایش می‌گیرد و از شدت سردرگمی صدای هق‌هق‌اش اتاق را پر می‌کند. این احساسات برایش سخت آشنایی دارد و با این اتفاق تک‌تک لحظاتی که در اوج گیجی و تنهایی قرار گرفته و این‌طور گریه می‌کرده است را یادش می‌آید؛ اما در این میان هیچ‌کس و هیچ‌کس جز او نمانده است تا به دادش برسد.
***
مکزیک
سال دو هزار و سه
زمان حال
جولین درحالی که روی صندلی مشکی مقابل میزش در اتاق تاریک ساختمان نشسته است و روی کاغذ چیزی می‌نویسد؛ با تق‌تقی که به در می‌خورد نظرش جلب می‌شود و دستش خط می‌خورد. همان‌طور که از خ*را*ب شدن نامه‌ی مهمش عصبی شده است؛ دستی میان گیسوان طلایی‌اش می‌کشد و با نفس عمیق و صدای بلندی می‌گوید:
- بیا تو.
با این سخنش درب آهنین اتاق باز می‌شود و تاتیانا نامزدش، تنها کسی که در این دوره‌ی زمانی حوصله‌اش را دارد وارد می‌شود. با ورود تاتیانا گره کور اخمی که میان ابروان طلایی‌اش زده شده باز می‌شود؛ با عسلی‌های سرشار از ذوق و خوشحالی‌اش از جا بلند می‌شود و درحالی که به استقبال او می‌رود با لحن پرخنده‌‌ی خاصی می‌گوید:
- به‌به ببین کی قدم‌رنجه کرده برای سر زدن به ما!
با این حرف او نیم‌لبخندی روی ل*ب‌های سرخ و غنچه‌ای تاتینا می‌آید؛ اما تیله‌های سبز مملو از نگرانی‌اش نشانی از رضایت نمی‌دهد. جولین با خوش‌رویی تاتیانای عزیزش را روی صندلی مشکی رنگ مقابل میز کارش می‌نشاند و خود نیز به جای قبلی‌اش بازمی‌گردد. سپس درحالی که هنوز لبخند رضایت‌مندی روی ل*ب‌هایش جولان می‌دهد طبق معمول غرغرهایش را آغاز می‌کند؛ اما این بار به لطف دیدار پرنسسش چاشنی خنده و شوخی دارند:
- هی به این روکو می‌گم این‌ها برای تحویل دو سه روز دیگه میان بیایم توی بیابون و این ساختمون دل‌گیر چی‌کار هی حرف خودش رو می‌زنه، اما خوشبختانه کویر هم با پرنسسم شبیه دریا هست.
تاتیانا با شنیدن تعریف و تمجیدهای او نیم‌لبخند اجباری‌ای می‌زند؛ اما با توجه به این‌که در هیچ‌کدام از دو کار شکیبایی و بازیگری خوب نیست، نمی‌تواند به نقش بازی کردن ادامه دهد و با لوله‌ کردن رشته‌ای از زلف‌های مشکی‌اش
لای انگشت ظریفش نفس عمیقی می‌کشد و با آوای ظریف و دلخوری می‌گوید:
- جولی باید حرف بزنیم.
#هفت_تیری_به_نام_قلم
#جیران
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
با این سخن تاتیانا اخم ریزی میان ابروان طلایی جولین می‌رقصد. اغلب اوقات چنین جمله‌ای از زبان تاتیانا عاقبت خوشی ندارد، چرا که اگر او واقعاً بخواهد حرف بزند بی‌مقدمه سخن گفتن را آغاز می‌کند؛ اما اگر دعوایی در پیش باشد گفتن این جمله مقدمه‌ای برای آن است. با این حال سعی می‌کند آن‌قدر که از درونی نگرانی سبب فروپاشی‌اش شده است اخم‌آلود نباشد و با ته‌خنده‌ی پریشانی که در لحنش باقی مانده است ل*ب باز می‌کند:
- بگو عزیزم می‌شنوم‌.
تاتیانا کلافه‌ دستی میان گیسوان پرکلاغی‌اش می‌کشد و به گوشه‌ی دیوارهای آهنین و خاک‌گرفته‌ی اتاق خیره می‌شود. نمی‌داند چگونه قضیه‌ای که ذهنش را مشغول کرده است را برای جولین عنوان کند که آشوب به پا نشود؛ اما از سکوت هم خسته شده است. درحالی که سعی می‌کند زمردهایش را از او بدزدد و حداقل ارتباط چشمی‌ای برقرار نکند؛ پوف کلافه‌ای می‌کشد و بی‌مقدمه و با لحن دلخور و سردی می‌گوید:
- چرا به من نگفتی آنا جاسوس اون گروه هست؟ چرا نگفته مرده؟
با این سخن او فروغ ذوق چشمان عسلی جولین کاملا در خاموشی فرو می‌رود و با کلافگی دستش را میان زلف‌های طلایی و به‌هم‌ریخته‌ای که روی پیشانی‌اش ریخته‌ است، می‌چرخاند. تاتیانا دوباره می‌خواهد بحث مزخرف و کلیشه‌ای را که صدها بار درباره‌اش صحبت و دعوا کرده‌اند به میان بکشد و جولین ابداً حوصله‌ی چنین کاری را ندارد. ترجیح می‌دهد خود را به بیخیالی بزند و می‌خواهد برای این کار و آرام کردن اعصاب خرده‌شده‌اش سیگاری از جیبش دربیاورد؛ که تاتیانا به او نزدیک می‌شود و درحالی که انگشتان کشیده‌اش را دور مچ او قفل می‌کند با اخمی روی صورت زیبایش و صدایی عصبی و نسبتاً بلندی می‌گوید:
- جولین تا کی می‌خوای با سیگار مشکلاتت رو حل و خودت رو آروم کنی؟! به دار دنیا نمی‌شه سیگار داد تا آشوب‌هاش از بین بره!
جولین درحالی که با بی‌حوصلگی دستش را از دست او بیرون می‌کشد و درحالی که به سیگار روی زمین‌افتاده‌اش نگاه می‌کند با خشم و پرخاش خاصی لیوان شیشه‌ای نیمه‌پر از قهوه‌ی روی میزش را بر زمین می‌کوبد. با صدای شکستن شیشه تاتیانا از جا می‌پرد؛ اما پس از آن صدای پاسخ فریادگونه‌ی جولین پرده‌ی گوشش را پاره می‌کند:
می‌خوای تو رو بکشم که آروم بشم مشکلاتم هم حل بشه؟! تنها مشکل و باعث و بانی تمام مشکلات زندگی من تویی تاتیانا!
‌با این حرف او تاتیانا انگار که خنجری در قلبش فرو کرده‌اند؛ ابروی مشکی‌اش بالا می‌پرد و مروارید بی‌رنگ اشک در تیله‌های زمردینش حلقه می‌زند. نگاهی به سرتاپای جولین می‌اندازد و درحالی که دست یخ‌زده‌اش را روی قلبش گذاشته است، رشته‌ای از گیسوان‌ پرکلاغی‌اش را کنار می‌زند؛ با آوای لرزان و ناباوری، زمزمه‌وار می‌پرسد:
- م... من؟!
جولین درحالی که برای آرام کردن خود از آخرین روشش یعنی مالاندن شقیقه‌هایش رونمایی می‌کند؛ ناگهان کنترل خود را از دست می‌دهد و بی‌اختیار چیزهایی که به خودش قول داده است هیچ‌‌وقت و هیچ‌وقت به تایتانا نگوید را با پرخاش بسیاری فریاد می‌زند:
- آره تو تاتیانا! اگه تو نبودی الان من خیلی راحت پیش همسرم و دختر کوچولوم نشسته بودم، خیلی راحت!
این را می‌گوید و در مقابل تاتیانایی که تیله‌های زمردین و بادامی‌اش درشت و ل*ب‌های سرخش با نخ و سوزن حیرت به یک‌دیگر دوخته شده‌اند قهقهه‌ی هیستریکی می‌زند و با گرفتن انگشت اتهام به سمت او ادامه‌ی گلایه و شکایت‌‌هایی که هشت سال در دلش نگه‌ داشته بود را با حالتی عصبی فریاد می‌زند:
- ولی اون‌ها هر دوشون الان مردن! دیگه نیستن، اما تو هنوز داری به کسی که یه هفته پیش مرده حسودی می‌کنی!
این را می‌گوید و بدون این‌که منتظر شنیدن پاسخ دیگری از سوی تاتیانا بماند به سوی در آهنی اتاق می‌رود و پس از بیرون رفتن آن را بر هم می‌کوبد. تاتیانا درحالی که بی‌حرکت روی صندلی به شومینه دیواری آجری و پر شعله‌ی کنار میز خیره شده است؛ چنگی بر چین‌های پیراهن بلندش می‌زند و با لحنی بغض‌آلود و عصبی زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- باز هم برو! تو از موندن و حرف زدن می‌ترسی چون حرفی برای گفتن نداری!
***
جزایر ویرجین انگلستان
سال دو هزار و سه
زمان حال
کاترین درحالی که از حمل کتاب‌ها و گذاشتن‌شان در کشتی چوبی خسته شده است و عرق‌ها دانه دانه از پیشانی سفیدش سرازیر می‌شود؛ باقی کار را به گروه تازه‌ای که از آن مسابقه‌های کذایی بیرون‌شان کشیده است می‌سپارد و به سوی اتاقی در کشتی که سوفیا در آن استراحت می‌کند می‌دود. درحالی که با آن کفش‌های پاشنه‌دار سرمه‌ای رنگ روی زمین چوبی کشتی تلق و تلوق می‌کند به در اتاق می‌رسد و آرام در می‌زند. پس از چند لحظه ترق و تروقی که از اتاق به گوش می‌رسد؛ تایید سوفیا را برای ورود به اتاق همراه با صدای دلنشین او دریافت می‌کند:
- بیا تو.
با گرفتن اذن او دستگیره‌ی طلایی اتاق را می‌چرخاند و پس از ورود به اتاق بدون هیچ مقدمه‌ای خود را روی تخت کوچک او می‌اندازد که این کار سبب می‌شود کمی روتختی یاسی‌رنگ روی آن به هم بریزد. سوفیا درحالی که با این کار او نفس عمیقی می‌کشد و طی وسواسی که دارد سریعاً روتختی را تا جای ممکن مرتب می‌کند؛ رو به کاترین خسته و کلافه ل*ب می‌زند:
- حالا مجبور بودین اون همه مواد و کوفت و زهرمار رو تو کتاب خالی جا کنین؟ این همه چیز سبک و قابل‌حمل!
کاترین درحالی که نفس‌نفس می‌زند، بطری آب معدنی‌ای که روی میز عسلی رنگ کنار تخت قرار گرفته است را برمی‌دارد و چند جرعه آب می‌نوشد. سپس با خستگی رو به سوفیا می‌کند و با لحنی زمزمه‌وار پاسخ می‌دهد:
- نمی‌تونستیم قورتشون بدیم که سوفی. قابل‌حمل‌ترین راه همینه، به عقل جن هم نمی‌رسه که اون رمان‌‌های آب‌دوغ‌خیاری و مزخرف از نوشته خالی هستن و از مواد مخدر پر!
با این سخن او سوفیا همان‌طور که مقابل میز آرایش کوچک اتاق گیسوان بلند مشکی‌اش را شانه می‌زند و دو رشته از آن‌ها را میان باقی پشت سرش می‌بافد، بدون نگاه کردن به کاترین می‌گوید:
- حالا عروسک می‌بردیم خیلی معلوم بود داخلش پر پنبه‌ست یا مواد؟
کاترین نگاه کلافه‌ای به موهای زیبای او که با کش پاپیونی رنگ یشمی‌ای بسته شده است می‌اندازد و با کج کردن ل*ب‌های سرخش بی‌حوصله ل*ب می‌زند:
- حالا ببخشید دیگه این دفعه طبق سنت و رسم و رسوم مافیایی‌مون کتاب اوردیم، دفعه بعد حتماً به دستور ملکه سوفیا عروسک رو جایگزین‌شون می‌کنیم!
کد:
با این سخن تاتیانا اخم ریزی میان ابروان طلایی جولین می‌رقصد. اغلب اوقات چنین جمله‌ای از زبان تاتیانا عاقبت خوشی ندارد، چرا که اگر او واقعاً بخواهد حرف بزند بی‌مقدمه سخن گفتن را آغاز می‌کند؛ اما اگر دعوایی در پیش باشد گفتن این جمله مقدمه‌ای برای آن است. با این حال سعی می‌کند آن‌قدر که از درونی نگرانی سبب فروپاشی‌اش شده است اخم‌آلود نباشد و با ته‌خنده‌ی پریشانی که در لحنش باقی مانده است ل*ب باز می‌کند:
- بگو عزیزم می‌شنوم‌.
تاتیانا کلافه‌ دستی میان گیسوان پرکلاغی‌اش می‌کشد و به گوشه‌ی دیوارهای آهنین و خاک‌گرفته‌ی اتاق خیره می‌شود. نمی‌داند چگونه قضیه‌ای که ذهنش را مشغول کرده است را برای جولین عنوان کند که آشوب به پا نشود؛ اما از سکوت هم خسته شده است. درحالی که سعی می‌کند زمردهایش را از او بدزدد و حداقل ارتباط چشمی‌ای برقرار نکند؛ پوف کلافه‌ای می‌کشد و بی‌مقدمه و با لحن دلخور و سردی می‌گوید:
- چرا به من نگفتی آنا جاسوس اون گروه هست؟ چرا نگفته مرده؟
با این سخن او فروغ ذوق چشمان عسلی جولین کاملا در خاموشی فرو می‌رود و با کلافگی دستش را میان زلف‌های طلایی و به‌هم‌ریخته‌ای که روی پیشانی‌اش ریخته‌ است، می‌چرخاند. تاتیانا دوباره می‌خواهد بحث مزخرف و کلیشه‌ای را که صدها بار درباره‌اش صحبت و دعوا کرده‌اند به میان بکشد و جولین ابداً حوصله‌ی چنین کاری را ندارد. ترجیح می‌دهد خود را به بیخیالی بزند و می‌خواهد برای این کار و آرام کردن اعصاب خرده‌شده‌اش سیگاری از جیبش دربیاورد؛ که تاتیانا به او نزدیک می‌شود و درحالی که انگشتان کشیده‌اش را دور مچ او قفل می‌کند با اخمی روی صورت زیبایش و صدایی عصبی و نسبتاً بلندی می‌گوید:
- جولین تا کی می‌خوای با سیگار مشکلاتت رو حل و خودت رو آروم کنی؟! به دار دنیا نمی‌شه سیگار داد تا آشوب‌هاش از بین بره!
جولین درحالی که با بی‌حوصلگی دستش را از دست او بیرون می‌کشد و درحالی که به سیگار روی زمین‌افتاده‌اش نگاه می‌کند با خشم و پرخاش خاصی لیوان شیشه‌ای نیمه‌پر از قهوه‌ی روی میزش را بر زمین می‌کوبد. با صدای شکستن شیشه تاتیانا از جا می‌پرد؛ اما پس از آن صدای پاسخ فریادگونه‌ی جولین پرده‌ی گوشش را پاره می‌کند:
می‌خوای تو رو بکشم که آروم بشم مشکلاتم هم حل بشه؟! تنها مشکل و باعث و بانی تمام مشکلات زندگی من تویی تاتیانا!
‌با این حرف او تاتیانا انگار که خنجری در قلبش فرو کرده‌اند؛ ابروی مشکی‌اش بالا می‌پرد و مروارید بی‌رنگ اشک در تیله‌های زمردینش حلقه می‌زند. نگاهی به سرتاپای جولین می‌اندازد و درحالی که دست یخ‌زده‌اش را روی قلبش گذاشته است، رشته‌ای از گیسوان‌ پرکلاغی‌اش را کنار می‌زند؛ با آوای لرزان و ناباوری، زمزمه‌وار می‌پرسد:
- م... من؟!
جولین درحالی که برای آرام کردن خود از آخرین روشش یعنی مالاندن شقیقه‌هایش رونمایی می‌کند؛ ناگهان کنترل خود را از دست می‌دهد و بی‌اختیار چیزهایی که به خودش قول داده است هیچ‌‌وقت و هیچ‌وقت به تایتانا نگوید را با پرخاش بسیاری فریاد می‌زند:
- آره تو تاتیانا! اگه تو نبودی الان من خیلی راحت پیش همسرم و دختر کوچولوم نشسته بودم، خیلی راحت!
این را می‌گوید و در مقابل تاتیانایی که تیله‌های زمردین و بادامی‌اش درشت و ل*ب‌های سرخش با نخ و سوزن حیرت به یک‌دیگر دوخته شده‌اند قهقهه‌ی هیستریکی می‌زند و با گرفتن انگشت اتهام به سمت او ادامه‌ی گلایه و شکایت‌‌هایی که هشت سال در دلش نگه‌ داشته بود را با حالتی عصبی فریاد می‌زند:
- ولی اون‌ها هر دوشون الان مردن! دیگه نیستن، اما تو هنوز داری به کسی که یه هفته پیش مرده حسودی می‌کنی!
این را می‌گوید و بدون این‌که منتظر شنیدن پاسخ دیگری از سوی تاتیانا بماند به سوی در آهنی اتاق می‌رود و پس از بیرون رفتن آن را بر هم می‌کوبد. تاتیانا درحالی که بی‌حرکت روی صندلی به شومینه دیواری آجری و پر شعله‌ی کنار میز خیره شده است؛ چنگی بر چین‌های پیراهن بلندش می‌زند و با لحنی بغض‌آلود و عصبی زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- باز هم برو! تو از موندن و حرف زدن می‌ترسی چون حرفی برای گفتن نداری!
***
انگلیس_لندن
سال دو هزار و سه
زمان حال
کاترین درحالی که از حمل کتاب‌ها و گذاشتن‌شان در کشتی چوبی خسته شده است و عرق‌ها دانه دانه از پیشانی سفیدش سرازیر می‌شود؛ باقی کار را به گروه تازه‌ای که از آن مسابقه‌های کذایی بیرون‌شان کشیده است می‌سپارد و به سوی اتاقی در کشتی که سوفیا در آن استراحت می‌کند می‌دود. درحالی که با آن کفش‌های پاشنه‌دار سرمه‌ای رنگ روی زمین چوبی کشتی تلق و تلوق می‌کند به در اتاق می‌رسد و آرام در می‌زند. پس از چند لحظه ترق و تروقی که از اتاق به گوش می‌رسد؛ تایید سوفیا را برای ورود به اتاق همراه با صدای دلنشین او دریافت می‌کند:
- بیا تو.
با گرفتن اذن او دستگیره‌ی طلایی اتاق را می‌چرخاند و پس از ورود به اتاق بدون هیچ مقدمه‌ای خود را روی تخت کوچک او می‌اندازد که این کار سبب می‌شود کمی روتختی یاسی‌رنگ روی آن به هم بریزد. سوفیا درحالی که با این کار او نفس عمیقی می‌کشد و طی وسواسی که دارد سریعاً روتختی را تا جای ممکن مرتب می‌کند؛ رو به کاترین خسته و کلافه ل*ب می‌زند:
- حالا مجبور بودین اون همه مواد و کوفت و زهرمار رو تو کتاب خالی جا کنین؟ این همه چیز سبک و قابل‌حمل!
کاترین درحالی که نفس‌نفس می‌زند، بطری آب معدنی‌ای که روی میز عسلی رنگ کنار تخت قرار گرفته است را برمی‌دارد و چند جرعه آب می‌نوشد. سپس با خستگی رو به سوفیا می‌کند و با لحنی زمزمه‌وار پاسخ می‌دهد:
- نمی‌تونستیم قورتشون بدیم که سوفی. قابل‌حمل‌ترین راه همینه، به عقل جن هم نمی‌رسه که اون رمان‌‌های آب‌دوغ‌خیاری و مزخرف از نوشته خالی هستن و از مواد مخدر پر!
با این سخن او سوفیا همان‌طور که مقابل میز آرایش کوچک اتاق گیسوان بلند مشکی‌اش را شانه می‌زند و دو رشته از آن‌ها را میان باقی پشت سرش می‌بافد، بدون نگاه کردن به کاترین می‌گوید:
- حالا عروسک می‌بردیم خیلی معلوم بود داخلش پر پنبه‌ست یا مواد؟
کاترین نگاه کلافه‌ای به موهای زی
بای او که با کش پاپیونی رنگ یشمی بسته شده است می‌اندازد و با کج کردن ل*ب‌های سرخش بی‌حوصله ل*ب می‌زند:
- حالا ببخشید دیگه این دفعه طبق سنت و رسم و رسوم مافیایی‌مون کتاب اوردیم، دفعه بعد حتماً به دستور ملکه سوفیا عروسک رو جایگزین‌شون می‌کنیم!
#رمان_هفت_تیری_به_نام_قلم
#جیران
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
سوفیا نفس عمیقی می‌کشد که در این هنگام موبایلش زنگ می‌خورد. با دیدن نام فرانک رنگ از صورتش می‌پرد و نگاه مشکی و پریشانش روی صفحه‌ی تلفن همراه قفل می‌شود. کاترین درحالی که با حیرت خاصی در چشمان عسلی‌اش به چروک شدن پیشانی او و درهم‌ رفتن ابروهای پرپشتش خیره شده است؛ شکلاتی از ظرف شیشه‌ای روی میز قهوه‌ای و کوچک کنار تخت برمی‌دارد و با لحن پرسش‌گری از سوفیا می‌پرسد:
- چی شده سوفی؟ ابروهات چرا خم افتاده؟
سوفیا بدون این‌که جواب کاترین را بدهد، تماس را وصل می‌کند؛ از اتاق بیرون می‌رود و در را می‌بندد. کاترین با این حرکت او تعجب و نگرانی بسیاری بر دلش می‌آید؛ اما به خاطر این‌که می‌داند سوفیا از کنجکاوی کسی در کارهایش خوشش نمی‌آید دنبالش نمی‌رود و همان‌طور به خوردن شکلاتش ادامه می‌دهد تا بعدا از او بازجویی کند. سوفیا درحالی که خود را به گوشه‌ای از لبه‌ی رو به آب کشتی می‌رساند؛ نگاهی به این طرف و آن طرف می‌اندازد و پس از حاصل کردن اطمینان از این‌که کسی اطرافش نیست با صدایی بسیار آهسته و زمزمه‌وار که از اعماق چاه می‌آید پچ می‌زند:
- الو؟ چی شده؟ گفتم تا چیزی از کارولین پیدا نکردی بهم زنگ نزن و الان زنگ زدی! باید منتظر خبر بدی باشم؟
فرانک درحالی که صدایش می‌لرزد و لکنت بسیاری دارد نخست تنها من‌من می‌کند و نمی‌تواند کلمه‌ای بگوید. انگار مغزش به دلیل قفل شدن از شدت کشمکش‌های درونی نمی‌تواند به زبان یا دیگر اعضای بدنش دستوری بدهد و مرگ مغزی شده است؛ حتی لحظه‌ای می‌ترسد از شدت شوک مغزش از دستور دادن به قلبش هم عاجز شود و پیش از آپلود شدن حقایق تصویری برای سوفیا، همان‌جا بمیرد. درحالی که صدایش از شدت استرس می‌لرزد به اجبار پرلکنت ل*ب می‌زند و با گفتن این جمله تلفن را قطع می‌کند تا شاهد حال خرابی خواهرش نباشد:
- سو... سوفی... ش... شنا... شناسنامه‌ی کارولین رو پیدا کردم. من دیگه نمی‌تونم کاری کنم این هم از روی دینی که بابت اون حرف‌ها بهت داشتم فرستادم اما... اما لطفا اگه هنوز ذره‌ای من رو دوست نگاهش نکن. لطفا!
این را می‌گوید و بدون گفتن حرف دیگری تلفن را قطع می‌کند. سوفیا درحالی که با این حرف‌های فرانک قلبش همانند گنجشک می‌زند و می‌تواند صدای نفس‌نفس‌های اضطراب‌آمیزش را به وضوح بشنود با گرفتن از دسته‌های چوبی کشتی می‌ایستد و عکس را با بازدمی عمیق باز می‌کند. چند ثانیه به عکس خیره می‌شود و محتویاتش را می‌خواند؛ اما گویا چیزی نظرش را جلب کرده باشد به گوشه‌ای از تصویر خیره می‌شود. با دیدن چیزی ناگهان ضربان قلبش روی هزار می‌رود و نفسش لحظه‌ای بند می‌آید. دانه‌های سرد عرق پس از چند ثانیه از صورتش می‌چکد و با حس یخ‌زدگی خاصی در دست و پایش، بالاتنه‌اش گرم می‌شود. درحالی که موبایل از شدت شوک از دستش روی زمین می‌افتد؛ تنها فرصت قفل کردن صفحه‌ی آن را دارد و پس از چند ثانیه با نفس‌تنگی شدیدی در گلویش روی زمین‌های چوبی کشتی می‌افتد و تنها تاریکی می‌بیند.
***
روسیه مسکو
پانزده سال قبل
سال ۱۹۸۸
استیو با خشم خاصی از ماشین پیاده می‌شود و به صورت پرخاشگرانه در فولکس مشکی رنگش را بر هم می‌کوبد. به خانه‌ی عظیم روبه‌رویش نگاه می‌کند؛ خانه‌ای که هرگز نفهمیده بود پولش از کجا آمده است و هنگامی که به این مسئله پی برد هم لام تا کام حرفی نزد؛ اما کنون با خبر کذایی و تازه‌ای که به دستش رسیده است دیگر نمی‌تواند ساکت بماند‌. همان‌طور که ایستاده به دیوارهای مشکی و سفید خانه‌ی بزرگ ویکتور نگاه می‌کند؛ ناگهان با قدم‌های تند به سمت در سفید رنگ خانه هجوم می‌آورد و زنگ طوسی رنگ خانه را می‌زند. پس از چند لحظه سکوت صدای دلنواز و زنانه‌ی ویکتوریا از پشت آیفون در گوش‌هایش می‌پیچد:
- کیه؟
استیو درحالی که با عصبانیت و کلافگی دستی بر پیشانی عرق‌کرده‌اش می‌کشد و استرس و پریشانی در چشمان عسلی و درشتش موج می‌زند با صدایی گرفته و بغض‌کرده از شنیدن صدای ویکتوریا می‌گوید:
- استیو هستم ویکتوریا در رو باز کن.
ویکتوریا با این سخن او در خانه را باز می‌کند و صدای زنگ باز شدن درب در گوش‌های استیو می‌پیچد. همانند گلوله‌ی آتش با باز کردن در مشکی رنگ خانه از حیاط و آن گل‌های رنگارنگ، درختان سرسبز و آبنما‌های شیک عبور می‌کند تا به در اصلی خانه می‌رسد. ویکتوریایی را که مقابل در لبخندزنان به استقبالش آمده است را با عجله پس می‌زند و درمقابل نگاه حیرت‌زده‌ی او وارد خانه می‌شود. ویکتور را می‌بیند که پشت میز ناهارخوری نشسته است و به صفحه نمایش کامپیوتر طوسی‌اش زل زده است. صدای پای ویکتوریا را می‌شنود که دنبالش می‌آید؛ اما در آن لحظه خون به مغزش نمی‌رسد و بدون مقدمه به ویکتور از همه‌جا بی‌خبر هجوم می‌آورد و با پرت کردن او از صندلی‌اش لپ‌تاپ نیز روی زمین انداخته می‌شود و دل روده‌اش بیرون می‌ریزد. ویکتور درحالی که با حیرت خاصی به او نگاه می‌کند عینکش را روی صورتش جابه‌جا می‌کند و با اخم می‌گوید:
- چته؟! رم کردی؟! بچه‌ها خوابن، ویکتوریا می‌ترسه دوباره چه مرگت شده این‌طوری مثل گاوهای وحشی اومدی خونه‌ی من؟!
استیو با این سخن او پوزخندی هیستریک و جنون‌آمیز می‌زند. به طرز وحشیانه‌ای او را از یقه‌ی بلوز طوسی‌اش می‌گیرد و به دیوار مشکی رنگ خانه می‌کوبد. درحالی که سعی می‌کند به جیغ‌هایی که ویکتوریا می‌زند توجه نکند با صدای طعنه‌وار و عصبی‌ای می‌گوید:
- عه واقعا؟! نمی‌دونستم به فکر بچه‌هات هم هستی؟! ویکتوریا؟! اون رو که اسمش رو نیار! حمایت نوین پدر خانواده از اعضای خانه، خیانت همراه با نگرانی نه؟! اون موقع که با اون زنیکه سرت گرم بود هم فکر بچه‌هات بودی؟! یا ویکتوریا؟!
با این جمله‌ی او ناگهان رنگ صورت وسیم ویکتوریا سفید می‌شود و با حیرت خاصی به آن‌ها خیره می‌شود؛ اما استیو در آن لحظه توان مراعات و اعتنا کردنی ندارد. ویکتور درحالی که یقه‌اش را از چنگ او بیرون می‌کشد و به جلو هلش می‌دهد از استراتژی دروغین همیشه‌اش یعنی بهترین دفاع حمله است استفاده می‌کند.
- دوباره چه توهمی زدی استیو؟! چه خیانتی؟!
استیو
درحالی که با این سخن او خنده‌ی هیستریکی می‌کند؛ دوربین کوچکش را از جیب کت چرمی که به تن دارد بیرون می‌آورد و با لحنی پرخاشگر و پر طعنه می‌گوید:
- نگران نباش باقی توهماتم رو هم برای ویکتوریا جون درباره‌ات تعریف می‌کنم! قتل، جابه‌جایی ماده مخدر، سرقت حالا تو فعلا جواب این توهم تصویری‌ رو بده ببینم زنده می‌مونی تا اون موقع یا نه! مو زنجبیلی هم دوست داری مثل این‌که!
#رمان_هفت_تیری_به_نام_قلم
#جیران
#انجمن_تک_رمان
کد:
سوفیا نفس عمیقی می‌کشد که در این هنگام موبایلش زنگ می‌خورد. با دیدن نام فرانک رنگ از صورتش می‌پرد و نگاه مشکی و پریشانش روی صفحه‌ی تلفن همراه قفل می‌شود. کاترین درحالی که با حیرت خاصی در چشمان عسلی‌اش به چروک شدن پیشانی او و درهم‌ رفتن ابروهای پرپشتش خیره شده است؛ شکلاتی از ظرف شیشه‌ای روی میز قهوه‌ای و کوچک کنار تخت برمی‌دارد و با لحن پرسش‌گری از سوفیا می‌پرسد:
- چی شده سوفی؟ ابروهات چرا خم افتاده؟
سوفیا بدون این‌که جواب کاترین را بدهد، تماس را وصل می‌کند؛ از اتاق بیرون می‌رود و در را می‌بندد. کاترین با این حرکت او تعجب و نگرانی بسیاری بر دلش می‌آید؛ اما به خاطر این‌که می‌داند سوفیا از کنجکاوی کسی در کارهایش خوشش نمی‌آید دنبالش نمی‌رود و همان‌طور به خوردن شکلاتش ادامه می‌دهد تا بعدا از او بازجویی کند. سوفیا درحالی که خود را به گوشه‌ای از لبه‌ی رو به آب کشتی می‌رساند؛ نگاهی به این طرف و آن طرف می‌اندازد و پس از حاصل کردن اطمینان از این‌که کسی اطرافش نیست با صدایی بسیار آهسته و زمزمه‌وار که از اعماق چاه می‌آید پچ می‌زند:
- الو؟ چی شده؟ گفتم تا چیزی از کارولین پیدا نکردی بهم زنگ نزن و الان زنگ زدی! باید منتظر خبر بدی باشم؟
فرانک درحالی که صدایش می‌لرزد و لکنت بسیاری دارد نخست تنها من‌من می‌کند و نمی‌تواند کلمه‌ای بگوید. انگار مغزش به دلیل قفل شدن از شدت کشمکش‌های درونی نمی‌تواند به زبان یا دیگر اعضای بدنش دستوری بدهد و مرگ مغزی شده است؛ حتی لحظه‌ای می‌ترسد از شدت شوک مغزش از دستور دادن به قلبش هم عاجز شود و پیش از آپلود شدن حقایق تصویری برای سوفیا، همان‌جا بمیرد. درحالی که صدایش از شدت استرس می‌لرزد به اجبار  پرلکنت ل*ب می‌زند و با گفتن این جمله تلفن را قطع می‌کند تا شاهد حال خرابی خواهرش نباشد:
- سو... سوفی... ش... شنا... شناسنامه‌ی کارولین رو پیدا کردم. من دیگه نمی‌تونم کاری کنم این هم از روی دینی که بابت اون حرف‌ها بهت داشتم فرستادم اما... اما لطفا اگه هنوز ذره‌ای من رو دوست نگاهش نکن. لطفا!
این را می‌گوید و بدون گفتن حرف دیگری تلفن را قطع می‌کند. سوفیا درحالی که با این حرف‌های فرانک قلبش همانند گنجشک می‌زند و می‌تواند صدای نفس‌نفس‌های اضطراب‌آمیزش را به وضوح بشنود با گرفتن از دسته‌های چوبی کشتی می‌ایستد و عکس را با بازدمی عمیق باز می‌کند. چند ثانیه به عکس خیره می‌شود و محتویاتش را می‌خواند؛ اما گویا چیزی نظرش را جلب کرده باشد به گوشه‌ای از تصویر خیره می‌شود. با دیدن چیزی ناگهان ضربان قلبش روی هزار می‌رود و نفسش لحظه‌ای بند می‌آید. دانه‌های سرد عرق پس از چند ثانیه از صورتش می‌چکد و با حس یخ‌زدگی خاصی در دست و پایش، بالاتنه‌اش گرم می‌شود. درحالی که موبایل از شدت شوک از دستش روی زمین می‌افتد؛ تنها فرصت قفل کردن صفحه‌ی آن را دارد و پس از چند ثانیه با نفس‌تنگی شدیدی در گلویش روی زمین‌های چوبی کشتی می‌افتد و تنها تاریکی می‌بیند.
***
روسیه مسکو
پانزده سال قبل
سال ۱۹۸۸
استیو با خشم خاصی از ماشین پیاده می‌شود و به صورت پرخاشگرانه در فولکس مشکی رنگش را بر هم می‌کوبد. به خانه‌ی عظیم روبه‌رویش نگاه می‌کند؛ خانه‌ای که هرگز نفهمیده بود پولش از کجا آمده است و هنگامی که به این مسئله پی برد هم لام تا کام حرفی نزد؛ اما کنون با خبر کذایی و تازه‌ای که به دستش رسیده است دیگر نمی‌تواند ساکت بماند‌. همان‌طور که ایستاده به دیوارهای مشکی و سفید خانه‌ی بزرگ ویکتور نگاه می‌کند؛ ناگهان با قدم‌های تند به سمت در سفید رنگ خانه هجوم می‌آورد و زنگ طوسی رنگ خانه را می‌زند. پس از چند لحظه سکوت صدای دلنواز و زنانه‌ی ویکتوریا از پشت آیفون در گوش‌هایش می‌پیچد:
- کیه؟
استیو درحالی که با عصبانیت و کلافگی دستی بر پیشانی عرق‌کرده‌اش می‌کشد و استرس و پریشانی در چشمان عسلی و درشتش موج می‌زند با صدایی گرفته و بغض‌کرده از شنیدن صدای ویکتوریا می‌گوید:
- استیو هستم ویکتوریا در رو باز کن.
ویکتوریا با این سخن او در خانه را باز می‌کند و صدای زنگ باز شدن درب در گوش‌های استیو می‌پیچد. همانند گلوله‌ی آتش با باز کردن در مشکی رنگ خانه از حیاط و آن گل‌های رنگارنگ، درختان سرسبز و آبنما‌های شیک عبور می‌کند تا به در اصلی خانه می‌رسد. ویکتوریایی را که مقابل در لبخندزنان به استقبالش آمده است را با عجله پس می‌زند و در مقابل نگاه حیرت‌زده‌ی او وارد خانه می‌شود. ویکتور را می‌بیند که پشت میز ناهارخوری نشسته است و به صفحه نمایش کامپیوتر طوسی‌اش زل زده است. صدای پای ویکتوریا را می‌شنود که دنبالش می‌آید؛ اما در آن لحظه خون به مغزش نمی‌رسد و بدون مقدمه به ویکتور از همه‌جا بی‌خبر هجوم می‌آورد و با پرت کردن او از صندلی‌اش لپ‌تاپ نیز روی زمین انداخته می‌شود و دل روده‌اش بیرون می‌ریزد. ویکتور درحالی که با حیرت خاصی به او نگاه می‌کند عینکش را روی صورتش جابه‌جا می‌کند و با اخم می‌گوید:
- چته؟! رم کردی؟!  بچه‌ها خوابن، ویکتوریا می‌ترسه دوباره چه مرگت شده این‌طوری مثل گاوهای وحشی اومدی خونه‌ی من؟!
استیو با این سخن او پوزخندی هیستریک و جنون‌آمیز می‌زند. به طرز وحشیانه‌ای او را از یقه‌ی بلوز طوسی‌اش می‌گیرد و به دیوار مشکی رنگ خانه می‌کوبد. درحالی که سعی می‌کند به جیغ‌هایی که ویکتوریا می‌زند توجه نکند با صدای طعنه‌وار و عصبی‌ای می‌گوید:
- عه واقعا؟! نمی‌دونستم به فکر بچه‌هات هم هستی؟! ویکتوریا؟! اون رو که اسمش رو نیار! حمایت نوین پدر خانواده از اعضای خانه، خیانت همراه با نگرانی نه؟! اون موقع که با اون زنیکه سرت گرم بود هم فکر بچه‌هات بودی؟! یا ویکتوریا؟!
با این جمله‌ی او ناگهان رنگ صورت وسیم ویکتوریا سفید می‌شود و با حیرت خاصی به آن‌ها خیره می‌شود؛ اما استیو در آن لحظه توان مراعات و اعتنا کردنی ندارد. ویکتور درحالی که یقه‌اش را از چنگ او بیرون می‌کشد و به جلو هلش می‌دهد از استراتژی دروغین همیشه‌اش یعنی بهترین دفاع حمله است استفاده می‌کند.
- دوباره چه توهمی زدی استیو؟! چه خیانتی؟!
استیو
درحالی که با این سخن او خنده‌ی هیستریکی می‌کند؛ دوربین کوچکش را از جیب کت چرمی که به تن دارد بیرون می‌آورد و با لحنی پرخاشگر و پر طعنه می‌گوید:
- نگران نباش باقی توهماتم رو هم برای ویکتوریا جون درباره‌ات تعریف می‌کنم! قتل، جابه‌جایی ماده مخدر، سرقت حالا تو فعلا جواب این توهم تصویری‌ رو بده ببینم زنده می‌مونی تا اون موقع یا نه! مو زنجبیلی هم دوست داری مثل این‌که!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا