- تاریخ ثبتنام
- 2021-04-06
- نوشتهها
- 2,276
- لایکها
- 11,935
- امتیازها
- 243
- سن
- 15
- محل سکونت
- بیشهی فراموشی
- کیف پول من
- 354
- Points
- 472
با ورود ناگهان دنیز به جایی که هرگز وارد آن نمیشود؛ قفلی میان نگاههای عسلی کاترین و رابرت پدید میآید؟ شاید تنها سوالی که در ذهن کاترین پدیده آمده این است؛ که چرا امروز برادرش به اتاقی که حکم انباری را دارد آمده است؛ اما کرورها سوال در ذهن رابرت خودنمایی میکنند؛ که از هر ده تای آنها، نه تا مربوط به کارولین است. یعنی صحبتهایشان را شنیده است و کنون میداند که احتمالاً کارولین عامل اصلی مرگ همسرش است؟ اگر از این قضیه خبردار باشد؛ خون رابرت و کارولین گر*دن خودشان است. با این حال تلاش میکند به این احتمال تکیه کند که اگر دنیز چیزی از سخنانشان شنیده بود کنون با ساطور وارد اتاق میشد نه دست خالی! کاترین با اینکه دلش میخواهد رابرت را به خاطر رفتارها و گفتارهای وقیحانهاش خفه کند؛ اما با وارد شدن دنیز ل*بهای سرخش را میبندد و هیچ نمیگوید. پس از چند لحظه رابرت آب دهانش را قورت میدهد و درحالی که سعی بر نداشتن لکنت و لرزشی از روی اضطراب دارد؛ جواب دنیز را میدهد:
- حرف میزدیم یعنی... تو معمولاً اینجا نمیای برای... برای همین! تو چرا اینجا اومدی؟ مگه مسابقه و نتیجهگیریها یه ساعت پیش تموم نشد؟
دنیز با جواب رابرت ابرویی بالا میاندازد و همانطور که کت یشمی رنگ و پارچهایاش را از تن درمیآورد؛ روی صندلی کارش میاندازد و روی آن مینشیند؛ با لبخندی تلخ پاسخ میدهد:
- بعد مسابقه و اعلام نتایج رفتم یه سری به پروانه بزنم. خواب بود انگار، دلم نیومد بیدارش کنم که با هم حرف بزنیم... گلهاش رو گذاشتم و برای هماهنگیهای فردا اینجا اومدم.
با جواب تاثیرگذار دنیز ناگهان صورتهای بیحس و سرد کاترین و رابرت، کمی رنگ آبی-مشکی غم به خود میگیرند. دنیز نام پروانهای که از آن صحبت میکند را نمیگوید؛ اما مگر او جز آلیس مرده چند پروانه دارد. یک لحظه کاترین آنقدر دلش برای دنیز میسوزد که میخواهد برود و آن عنکبوت کارولیننامی را که باعث و بانی مرگ آلیس است با یک تیر خلاص کند؛ اما حیف که باید عاقل و منطقی باشد و بداند که این کار به ضرر همگیشان است. منطق! پیشتر برای کاترین کلمهی جالبی بود؛ اما کنون دارد به مفهوم مزخرفش پی میبرد. دنیز همانطور که میخواهد فنجان مشکی رنگ و مخصوصش را بردارد که آن را نیمهپر، کنار قهوهساز میبیند. با ابروان طلایی و بالاپریدهاش نگاهی به کاترین و رابرت میاندازد و میگوید:
- کی با لیوان من قهوه خورده؟! یه آب هم نزده به لیوان!
با این سوالش کاترین نفس عمیقی میکشد و درحالی که دستش را میان گیسوان قهوهای، بلند و آشفتهاش میچرخاند با بیحوصلگی پاسخ میدهد:
- سوفیا.
با این جواب دنیز دست از شستن فنجان زیر شیر آب طلایی رنگش میکشد و با چشمان ریزشدهی سبزش نگاهی به کاترین و رابرت میاندازد. پس سوفیا اینجا بوده است؟ همانطور که با خود لیوان را میشورد و به سوی قهوهساز مشکی رنگش میرود؛ با لحنی مملو از ظن گمان میگوید:
- پس سوفیا اینجا بوده؟! از ملاقات پروانه که برمیگشتم دیدمش. عصبی بود. با اینکه بهش سلام کردم، اما جوابم رو نداد. شاید هم نشنید.
سپس در مقابل تلاقی نگاههای کاترین و رابرت به یکدیگر، سراغ یخچال مشکی رنگ و کوچک گوشهی اتاق میرود و با برداشتن بشقاب تکه کیک شکلاتی از آن، با خنده و لحن بذلهگوی همیشگیاش ادامه میدهد:
- البته عصبی بودنش رو به خاطر جواب سلام ندادن نمیگم اون که عادیه... به خاطر اینکه داشت پیاده میرفت میگم. معمولاً مثل پیرزنها پای پیادهروی نداره! یا با ماشین این ور اون ور میره، یا با تاکسی!
با این سخن دنیز لبخندی روی ل*بهای کاترین میآید. او راست میگفت. سوفیا از کودکی پای پیاده رفتن به جایی را نداشت و همیشه در مسافتهای طولانی و دویدن به دلیل بیماری آسم خفیفش که از مادرش به ارث برده بود نفسش میگرفت. همیشه هنگامی که پس از مدرسه با یکدیگر پیاده و دست در دست عازم رفتن به خانه میشدند؛ در راه چنان غر میزد که کاترین با خود میگفت یا باید از این پس تنها به خانه برگردد و یا ترک تحصیل کند. در یک لحظه دلش برای آن دوران شیرین و نصف و نیمه کودکی تنگ میشود و به دیار خیال سفر میکند. چقدر آن روزها خوش میگذشت. پیش از آنکه به خاطر یک انسان بیارزش و یک شبه زندگیشان به هم بریزد. همانطور که با یادآوری خاطرات تلخش سعی میکند کمی از خیالات دور شود بدون اینکه نگاهاش را از روی پارکتهای اتاق بردارد و به دنیز نگاه کند؛ ل*ب میزند:
- آره یهخرده بحثمون شد... .
با این پاسخ کاترین، دنیز همانطور که با تردید و حیرت خاصی در چشمان سبز رنگش فنجان قهوه و بشقاب سفید رنگ کیک را روی میز میگذارد؛ با چشمان ریزشدهاش میپرسد:
- دوباره سر چی؟! سه نفری بحثتون شد؟!
با این سوال دنیز نگاههای پریشان کاترین و رابرت بار دیگر در یکدیگر قفل میشوند. کاترین همانطور که صد بار در دلش به خود لعنت میفرستد که چرا بیهوده و بدون آنکه کسی چیزی بگوید نم پس داده است؛نگاه تهدیدآمیزی به رابرت میاندازد. گویا نگاهاش بدون هیچ صدایی در گوش رابرت زمزمه میکند که یا یک داستان درست و حسابی برای برادر عزیزدردانهام از بحث سه نفرهمان میبافی یا جوری پتهات را روی آب میریزم که دنیز خودت، کارولینت و پتهات را یک جا ببلعد! رابرت همانطور که سعی میکند زیر نگاه سنگین کاترین و تردیدآمیز دنیز آرامش خود را حفظ کند؛ با گلوصافکردنی، تلاش میکند قضیه را با هر بهانه و دروغ احمقانهای که میتواند جمع کند:
- سر مامانش بحث شد... یعنی... میخواست به خاطر تشدید بیماری پیشش برگرده اما خوب نمیشه روز آخر این کار رو کرد! سر این بحث شد... .
با این دروغ احمقانه کاترین کلافه دستش را طوری که دنیز نبیند بر پیشانیاش میکوبد. درحالی که رابرت میخواهد برای جلب رضایت کاترین به بهانهی احمقانهاش شاخ و برگ بیشتری بدهد؛ با شنیدن جواب و لحن پر از ظن و تردید دنیز رنگ از رخسار جفتشان میپرد:
- یعنی اون همه عصبانیتش برای این بود؟! خوب حالا بذارین دختره بره! دنیا که به آخر نمیرسه! اصلا من هنوز نقش سوفیا رو توی این ماموریت نمیفهمم! برای حمل مواد مخدر هکر و متخصص جعل اسکناس میخوایم چیکار؟!
#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
- حرف میزدیم یعنی... تو معمولاً اینجا نمیای برای... برای همین! تو چرا اینجا اومدی؟ مگه مسابقه و نتیجهگیریها یه ساعت پیش تموم نشد؟
دنیز با جواب رابرت ابرویی بالا میاندازد و همانطور که کت یشمی رنگ و پارچهایاش را از تن درمیآورد؛ روی صندلی کارش میاندازد و روی آن مینشیند؛ با لبخندی تلخ پاسخ میدهد:
- بعد مسابقه و اعلام نتایج رفتم یه سری به پروانه بزنم. خواب بود انگار، دلم نیومد بیدارش کنم که با هم حرف بزنیم... گلهاش رو گذاشتم و برای هماهنگیهای فردا اینجا اومدم.
با جواب تاثیرگذار دنیز ناگهان صورتهای بیحس و سرد کاترین و رابرت، کمی رنگ آبی-مشکی غم به خود میگیرند. دنیز نام پروانهای که از آن صحبت میکند را نمیگوید؛ اما مگر او جز آلیس مرده چند پروانه دارد. یک لحظه کاترین آنقدر دلش برای دنیز میسوزد که میخواهد برود و آن عنکبوت کارولیننامی را که باعث و بانی مرگ آلیس است با یک تیر خلاص کند؛ اما حیف که باید عاقل و منطقی باشد و بداند که این کار به ضرر همگیشان است. منطق! پیشتر برای کاترین کلمهی جالبی بود؛ اما کنون دارد به مفهوم مزخرفش پی میبرد. دنیز همانطور که میخواهد فنجان مشکی رنگ و مخصوصش را بردارد که آن را نیمهپر، کنار قهوهساز میبیند. با ابروان طلایی و بالاپریدهاش نگاهی به کاترین و رابرت میاندازد و میگوید:
- کی با لیوان من قهوه خورده؟! یه آب هم نزده به لیوان!
با این سوالش کاترین نفس عمیقی میکشد و درحالی که دستش را میان گیسوان قهوهای، بلند و آشفتهاش میچرخاند با بیحوصلگی پاسخ میدهد:
- سوفیا.
با این جواب دنیز دست از شستن فنجان زیر شیر آب طلایی رنگش میکشد و با چشمان ریزشدهی سبزش نگاهی به کاترین و رابرت میاندازد. پس سوفیا اینجا بوده است؟ همانطور که با خود لیوان را میشورد و به سوی قهوهساز مشکی رنگش میرود؛ با لحنی مملو از ظن گمان میگوید:
- پس سوفیا اینجا بوده؟! از ملاقات پروانه که برمیگشتم دیدمش. عصبی بود. با اینکه بهش سلام کردم، اما جوابم رو نداد. شاید هم نشنید.
سپس در مقابل تلاقی نگاههای کاترین و رابرت به یکدیگر، سراغ یخچال مشکی رنگ و کوچک گوشهی اتاق میرود و با برداشتن بشقاب تکه کیک شکلاتی از آن، با خنده و لحن بذلهگوی همیشگیاش ادامه میدهد:
- البته عصبی بودنش رو به خاطر جواب سلام ندادن نمیگم اون که عادیه... به خاطر اینکه داشت پیاده میرفت میگم. معمولاً مثل پیرزنها پای پیادهروی نداره! یا با ماشین این ور اون ور میره، یا با تاکسی!
با این سخن دنیز لبخندی روی ل*بهای کاترین میآید. او راست میگفت. سوفیا از کودکی پای پیاده رفتن به جایی را نداشت و همیشه در مسافتهای طولانی و دویدن به دلیل بیماری آسم خفیفش که از مادرش به ارث برده بود نفسش میگرفت. همیشه هنگامی که پس از مدرسه با یکدیگر پیاده و دست در دست عازم رفتن به خانه میشدند؛ در راه چنان غر میزد که کاترین با خود میگفت یا باید از این پس تنها به خانه برگردد و یا ترک تحصیل کند. در یک لحظه دلش برای آن دوران شیرین و نصف و نیمه کودکی تنگ میشود و به دیار خیال سفر میکند. چقدر آن روزها خوش میگذشت. پیش از آنکه به خاطر یک انسان بیارزش و یک شبه زندگیشان به هم بریزد. همانطور که با یادآوری خاطرات تلخش سعی میکند کمی از خیالات دور شود بدون اینکه نگاهاش را از روی پارکتهای اتاق بردارد و به دنیز نگاه کند؛ ل*ب میزند:
- آره یهخرده بحثمون شد... .
با این پاسخ کاترین، دنیز همانطور که با تردید و حیرت خاصی در چشمان سبز رنگش فنجان قهوه و بشقاب سفید رنگ کیک را روی میز میگذارد؛ با چشمان ریزشدهاش میپرسد:
- دوباره سر چی؟! سه نفری بحثتون شد؟!
با این سوال دنیز نگاههای پریشان کاترین و رابرت بار دیگر در یکدیگر قفل میشوند. کاترین همانطور که صد بار در دلش به خود لعنت میفرستد که چرا بیهوده و بدون آنکه کسی چیزی بگوید نم پس داده است؛نگاه تهدیدآمیزی به رابرت میاندازد. گویا نگاهاش بدون هیچ صدایی در گوش رابرت زمزمه میکند که یا یک داستان درست و حسابی برای برادر عزیزدردانهام از بحث سه نفرهمان میبافی یا جوری پتهات را روی آب میریزم که دنیز خودت، کارولینت و پتهات را یک جا ببلعد! رابرت همانطور که سعی میکند زیر نگاه سنگین کاترین و تردیدآمیز دنیز آرامش خود را حفظ کند؛ با گلوصافکردنی، تلاش میکند قضیه را با هر بهانه و دروغ احمقانهای که میتواند جمع کند:
- سر مامانش بحث شد... یعنی... میخواست به خاطر تشدید بیماری پیشش برگرده اما خوب نمیشه روز آخر این کار رو کرد! سر این بحث شد... .
با این دروغ احمقانه کاترین کلافه دستش را طوری که دنیز نبیند بر پیشانیاش میکوبد. درحالی که رابرت میخواهد برای جلب رضایت کاترین به بهانهی احمقانهاش شاخ و برگ بیشتری بدهد؛ با شنیدن جواب و لحن پر از ظن و تردید دنیز رنگ از رخسار جفتشان میپرد:
- یعنی اون همه عصبانیتش برای این بود؟! خوب حالا بذارین دختره بره! دنیا که به آخر نمیرسه! اصلا من هنوز نقش سوفیا رو توی این ماموریت نمیفهمم! برای حمل مواد مخدر هکر و متخصص جعل اسکناس میخوایم چیکار؟!
کد:
با ورود ناگهان دنیز به جایی که هرگز وارد آن نمیشود؛ قفلی میان نگاههای عسلی کاترین و رابرت پدید میآید؟ شاید تنها سوالی که در ذهن کاترین پدیده آمده این است؛ که چرا امروز برادرش به اتاقی که حکم انباری را دارد آمده است؛ اما کرورها سوال در ذهن رابرت خودنمایی میکنند؛ که از هر ده تای آنها، نه تا مربوط به کارولین است. یعنی صحبتهایشان را شنیده است و کنون میداند که احتمالاً کارولین عامل اصلی مرگ همسرش است؟ اگر از این قضیه خبردار باشد؛ خون رابرت و کارولین گر*دن خودشان است. با این حال تلاش میکند به این احتمال تکیه کند که اگر دنیز چیزی از سخنانشان شنیده بود کنون با ساطور وارد اتاق میشد نه دست خالی! کاترین با اینکه دلش میخواهد رابرت را به خاطر رفتارها و گفتارهای وقیحانهاش خفه کند؛ اما با وارد شدن دنیز ل*بهای سرخش را میبندد و هیچ نمیگوید. پس از چند لحظه رابرت آب دهانش را قورت میدهد و درحالی که سعی بر نداشتن لکنت و لرزشی از روی اضطراب دارد؛ جواب دنیز را میدهد:
- حرف میزدیم یعنی... تو معمولاً اینجا نمیای برای... برای همین! تو چرا اینجا اومدی؟ مگه مسابقه و نتیجهگیریها یه ساعت پیش تموم نشد؟
دنیز با جواب رابرت ابرویی بالا میاندازد و همانطور که کت یشمی رنگ و پارچهایاش را از تن درمیآورد؛ روی صندلی کارش میاندازد و روی آن مینشیند؛ با لبخندی تلخ پاسخ میدهد:
- بعد مسابقه و اعلام نتایج رفتم یه سری به پروانه بزنم. خواب بود انگار، دلم نیومد بیدارش کنم که با هم حرف بزنیم... گلهاش رو گذاشتم و برای هماهنگیهای فردا اینجا اومدم.
با جواب تاثیرگذار دنیز ناگهان صورتهای بیحس و سرد کاترین و رابرت، کمی رنگ آبی-مشکی غم به خود میگیرند. دنیز نام پروانهای که از آن صحبت میکند را نمیگوید؛ اما مگر او جز آلیس مرده چند پروانه دارد. یک لحظه کاترین آنقدر دلش برای دنیز میسوزد که میخواهد برود و آن عنکبوت کارولیننامی را که باعث و بانی مرگ آلیس است با یک تیر خلاص کند؛ اما حیف که باید عاقل و منطقی باشد و بداند که این کار به ضرر همگیشان است. منطق! پیشتر برای کاترین کلمهی جالبی بود؛ اما کنون دارد به مفهوم مزخرفش پی میبرد. دنیز همانطور که میخواهد فنجان مشکی رنگ و مخصوصش را بردارد که آن را نیمهپر، کنار قهوهساز میبیند. با ابروان طلایی و بالاپریدهاش نگاهی به کاترین و رابرت میاندازد و میگوید:
- کی با لیوان من قهوه خورده؟! یه آب هم نزده به لیوان!
با این سوالش کاترین نفس عمیقی میکشد و درحالی که دستش را میان گیسوان قهوهای، بلند و آشفتهاش میچرخاند با بیحوصلگی پاسخ میدهد:
- سوفیا.
با این جواب دنیز دست از شستن فنجان زیر شیر آب طلایی رنگش میکشد و با چشمان ریزشدهی سبزش نگاهی به کاترین و رابرت میاندازد. پس سوفیا اینجا بوده است؟ همانطور که با خود لیوان را میشورد و به سوی قهوهساز مشکی رنگش میرود؛ با لحنی مملو از ظن گمان میگوید:
- پس سوفیا اینجا بوده؟! از ملاقات پروانه که برمیگشتم دیدمش. عصبی بود. با اینکه بهش سلام کردم، اما جوابم رو نداد. شاید هم نشنید.
سپس در مقابل تلاقی نگاههای کاترین و رابرت به یکدیگر، سراغ یخچال مشکی رنگ و کوچک گوشهی اتاق میرود و با برداشتن بشقاب تکه کیک شکلاتی از آن، با خنده و لحن بذلهگوی همیشگیاش ادامه میدهد:
- البته عصبی بودنش رو به خاطر جواب سلام ندادن نمیگم اون که عادیه... به خاطر اینکه داشت پیاده میرفت میگم. معمولاً مثل پیرزنها پای پیادهروی نداره! یا با ماشین این ور اون ور میره، یا با تاکسی!
با این سخن دنیز لبخندی روی ل*بهای کاترین میآید. او راست میگفت. سوفیا از کودکی پای پیاده رفتن به جایی را نداشت و همیشه در مسافتهای طولانی و دویدن به دلیل بیماری آسم خفیفش که از مادرش به ارث برده بود نفسش میگرفت. همیشه هنگامی که پس از مدرسه با یکدیگر پیاده و دست در دست عازم رفتن به خانه میشدند؛ در راه چنان غر میزد که کاترین با خود میگفت یا باید از این پس تنها به خانه برگردد و یا ترک تحصیل کند. در یک لحظه دلش برای آن دوران شیرین و نصف و نیمه کودکی تنگ میشود و به دیار خیال سفر میکند. چقدر آن روزها خوش میگذشت. پیش از آنکه به خاطر یک انسان بیارزش و یک شبه زندگیشان به هم بریزد. همانطور که با یادآوری خاطرات تلخش سعی میکند کمی از خیالات دور شود بدون اینکه نگاهاش را از روی پارکتهای اتاق بردارد و به دنیز نگاه کند؛ ل*ب میزند:
- آره یهخرده بحثمون شد... .
با این پاسخ کاترین، دنیز همانطور که با تردید و حیرت خاصی در چشمان سبز رنگش فنجان قهوه و بشقاب سفید رنگ کیک را روی میز میگذارد؛ با چشمان ریزشدهاش میپرسد:
- دوباره سر چی؟! سه نفری بحثتون شد؟!
با این سوال دنیز نگاههای پریشان کاترین و رابرت بار دیگر در یکدیگر قفل میشوند. کاترین همانطور که صد بار در دلش به خود لعنت میفرستد که چرا بیهوده و بدون آنکه کسی چیزی بگوید نم پس داده است؛نگاه تهدیدآمیزی به رابرت میاندازد. گویا نگاهاش بدون هیچ صدایی در گوش رابرت زمزمه میکند که یا یک داستان درست و حسابی برای برادر عزیزدردانهام از بحث سه نفرهمان میبافی یا جوری پتهات را روی آب میریزم که دنیز خودت، کارولینت و پتهات را یک جا ببلعد! رابرت همانطور که سعی میکند زیر نگاه سنگین کاترین و تردیدآمیز دنیز آرامش خود را حفظ کند؛ با گلوصافکردنی، تلاش میکند قضیه را با هر بهانه و دروغ احمقانهای که میتواند جمع کند:
- سر مامانش بحث شد... یعنی... میخواست به خاطر تشدید بیماری پیشش برگرده اما خوب نمیشه روز آخر این کار رو کرد! سر این بحث شد... .
با این دروغ احمقانه کاترین کلافه دستش را طوری که دنیز نبیند بر پیشانیاش میکوبد. درحالی که رابرت میخواهد برای جلب رضایت کاترین به بهانهی احمقانهاش شاخ و برگ بیشتری بدهد؛ با شنیدن جواب و لحن پر از ظن و تردید دنیز رنگ از رخسار جفتشان میپرد:
- یعنی اون همه عصبانیتش برای این بود؟! خوب حالا
بذارین دختره بره! دنیا که به آخر نمیرسه! اصلا من هنوز نقش سوفیا رو توی این ماموریت نمیفهمم! برای حمل مواد مخدر هکر و متخصص جعل اسکناس میخوایم چیکار؟!
#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: