...
.......
.....
..............
........
....
...
سلام به همگی
امیدوارم حال همتون عالی باشه
امروز می خوام متن یکی از کابرای عزیز تک رمان رو که به طور مستقیم در سنگ صبور شرکت کرده رو باهاتون به اشتراک بذارم
جهت یادآوری
هیچ توهینی به هر اقلیتی و به شخصیت صاحب نوشته تاپیک و شرکت کننده ها نمیشه برخلاف هدف این چالشه.
پیام هایی که می فرستین بوی ترحم و دلسوزی نده خواهشا همدردی با دلسوزی فرق میکنه این رو همه ما متوجهش هستیم.
اگر زمانی متوجه شدین نویسنده محترم سنگ صبور چه کسی هست تحت هیچ شرایطی عنوان نکنید.
می تونید دوستانتون رو هم تگ کنید تا از مطالب گفته شده استفاده کنن .
اگر مطلب مفیدی (از منابع مطمئن باشید) در ر*اب*طه با متن ارسالی می دونستین خوشحال می شم به اشتراک بذارین تا بقیه هم استفاده کنن.
خلاصه در کمال احترام با هم گفت و گو کنید اینجا مطالب خارج از بحث هم نفرستید که اسپم محسوب میشه.
و اما متن گفتگو:
.......
.....
..............
........
....
...
سلام به همگی
امیدوارم حال همتون عالی باشه
امروز می خوام متن یکی از کابرای عزیز تک رمان رو که به طور مستقیم در سنگ صبور شرکت کرده رو باهاتون به اشتراک بذارم
جهت یادآوری
هیچ توهینی به هر اقلیتی و به شخصیت صاحب نوشته تاپیک و شرکت کننده ها نمیشه برخلاف هدف این چالشه.
پیام هایی که می فرستین بوی ترحم و دلسوزی نده خواهشا همدردی با دلسوزی فرق میکنه این رو همه ما متوجهش هستیم.
اگر زمانی متوجه شدین نویسنده محترم سنگ صبور چه کسی هست تحت هیچ شرایطی عنوان نکنید.
می تونید دوستانتون رو هم تگ کنید تا از مطالب گفته شده استفاده کنن .
اگر مطلب مفیدی (از منابع مطمئن باشید) در ر*اب*طه با متن ارسالی می دونستین خوشحال می شم به اشتراک بذارین تا بقیه هم استفاده کنن.
خلاصه در کمال احترام با هم گفت و گو کنید اینجا مطالب خارج از بحث هم نفرستید که اسپم محسوب میشه.
و اما متن گفتگو:
سلام وقتتون بخیر. برای شرکت در چالش سنگ صبور پیام دادم و مایلم که گفتگو رو به صورت مستقیم انجام بدم.
سلام خیلی خوش اومدی سپاس از اعتماد شما
سلام خیلی خوش اومدی سپاس از اعتماد شما
متشکرم
اول از همه خیلی ممنون که این چالش رو برگزار کردید. به نظرم خیلی مفیده ^-^
من می خوام از چیزی حرف بزنم که تقریبا در تمام طول عمرم پنهانش کردم. موضوعی که شاید در نگاه اول برای بعضی ها قابل باور نباشه اما حقیقتیه که من باهاش زندگی می کنم.
خواهش می کنم راستش تشکر اصلی رو باید از آشوب کرد و در نهایت تمام سعیمون بر اینه که شما احساس راحتی کنید.
موضوعی که می خوام بگم تجسمش سخت نیست. می تونید چشماتون رو ببندید و خودتون رو بذارید جای من. فکر کنید یه روز برسه که هیچ چیزی در درون شما تغییر ایجاد نکنه. فکر کنید که هیچ اتفاق خوبی باعث خوشحالی شما نشه؛ هیچ فاجعه ای ناراحتتون نکنه. لبخند زدن و گریه کردن براتون سخت یا حتی غیرممکن باشه. من اینطور زندگی می کنم و شاید بتونم بگم اینطور به دنیا اومدم. اتفاق نادری هم نیست! تعداد افرادی که به شرایط دچار هستن کم نیست. اسمش آلکسی تایمیا هست و در واقع یک بیماری روان-تنی محسوب میشه. بعضی از افراد مبتلا به این بیماری فقط در ابراز هیجانات مشکل دارن و بعضی مثل من در درکشون هم مشکل دارن. من در کودکی فقط توی ابراز این احساسات و تشخیصشون مشکل داشتم اما با گذر زمان و بی توجهی به این موضوع بیماری پیشرفت کرد و توی سنین 6-7 سالگی به کل توان ادراک احساسات رو از دست دادم.
یعنی اگه قبل از ۶-۷ سالگی پیگیر درمان می شدن الان برای درک احساسات مشکل نداشتی؟
امکانش هست. یه مثال می زنم:
فکر کنید دو کودک با این شرایط در دو محیط مختلف قرار دارن.
یکی در همون ابتدا بیماریش تشخیص داده شده و اطرافیانش سعی می کنن احساساتش رو تقویت کنن. بهش لبخند زدن و گریه کردن و عصبانی شدن رو یاد می دن.
دیگری اصلا بیماریش شناخته نشده و خانواده صرفا فکر می کنن فرزند منطقی و کمی تا حدودی بی تفاوت دارن و پیگیر موضوع نمی شن.
کاملا واضحه که برای کودک اول شانس غلبه بر این بیماری خیلی بیشتره.
الان که به این سن رسیدی به نظرت اطرافیان می تونن کمکی به بهبودش کنن؟ اگه آره چه طور اگه نه انتظارت چیه از اونها؟
به قول پزشک ها زمان طلایی گذشته
الان دیر شده. تقریبا توی سن دوازده سالگی بیماری من مشخص شد و مدتی رو تحت درمان های سخت گذروندم؛ بیماری اصلی زمینه ساز چند بیماری روانی دیگه هم شد. اعتراف می کنم اون درمان ها از خود بیماری برام سنگین تر تموم شد
به خاطر مصرف دارو های بسیار قوی به صورت موقتی احساساتی مثل خشم رو حس کردم. مدتی هم شدت بیماری کم شد و من بعد از اون می تونستم به راحتی بخندم و یا گریه کنم اما در آخر بعد از گذشت مدتی و قطع کردن دارو ها دوباره به حالت اول برگشتم.
انتظارم؟ خوب باید بگم که من توی این مدت دافعه ی زیادی نسبت به معرفی و حتی پذیرفتن بیماریم داشتم. حس یه کمبود بزرگ بود و همین باعث شد از اجتماع تا حدودی دوری کنم. معمولا کار هام رو در انزوا و به دور از دیگران به خصوص افراد نا آشنا انجام می دادم. افرادی که باهاشون معاشرت داشتم محدود بودن و حتی با یکی دو نفر از اعضای خانواده هم مشکل جدی داشتم. اما الان، بعد از مشکلات متعددی که داشتم به یک نتیجه رسیدم که شاید برای بعضی ها کمی عجیب بیاد اما؛ یک نفر معلول به دنیا میاد، یک نفر از بدو تولد بینایی نداره و یک نفر هم مثل من.
شاید در مقایسه با افراد دیگه ما یک کمبود بزرگ داشته باشیم ولی ما اینطوریم! هیچ کس هم نتونسته تغییرش بده!
خوب حالا که قابل تغییر نیست چرا با فکر یک نقص فرصت زندگی خوب رو از خودمون بگیریم؟ دیگه برام مهم نیست که از دیگران بشنوم مثل آدم آهنی هستم یا از ل*ذت های اصلی زندگی محرومم. من حتی بدون حس کردن شادی هم می تونم زندگی خوبی داشته باشم. حتی اگر از حس اشتیاق فقط معنی لغتش رو بدونم.
و جواب اصلی سوال شما: من رو همینطور که هستم بپذیرن! سعی نکنن من رو تغییر ب*دن. من نمی تونم تغییر کنم. من دنبال زندگی بهتر نیستم من فقط می خوام زندگی ای که دارم رو حتی اگر از نظر شما زندگی بیهوده ای هست رو حفظ کنم. متشکرم! لازم نیست حال من رو بهتر کنید فقط بدترش نکنید
زندگی ها رو با هم مقایسه می کنی؟ مثلا حتی شده یه لحظه بخوای جای کسی باشی؟
مثلا دوست داشته باشم بدون این بیماری به دنیا میومدم!؟ خوب اره! قطعا! کیه دوست نداشته باشه احساس داشته باشه!؟ من به خاطر همین خواسته تن دادم به چهار_پنج سال مصرف دارو.
ولی وقتی نتیجه نداد و آخرش برگشتم سر خونه ی اول به این نتیجه رسیدم که خوب! وقتی بهتر نمیشه نباید زندگیم رو بدتر کنم. من واقعا نمی تونم دوباره بسته شدن به تخت رو تحمل کنم. بعد از مصرف دارو ها در واقع یه انفجار احساسی داشتم که بیشتر هم خشم بود. یعنی واقعا می ترسیدن ازم! جرعت نداشتن بدون تزریق آرامبخش دستم رو باز کنن. من واقعا دوست ندارم تکرار بشه.
"مدیریت تک رمان"
سپاس از همکاری شما
اول از همه خیلی ممنون که این چالش رو برگزار کردید. به نظرم خیلی مفیده ^-^
من می خوام از چیزی حرف بزنم که تقریبا در تمام طول عمرم پنهانش کردم. موضوعی که شاید در نگاه اول برای بعضی ها قابل باور نباشه اما حقیقتیه که من باهاش زندگی می کنم.
خواهش می کنم راستش تشکر اصلی رو باید از آشوب کرد و در نهایت تمام سعیمون بر اینه که شما احساس راحتی کنید.
موضوعی که می خوام بگم تجسمش سخت نیست. می تونید چشماتون رو ببندید و خودتون رو بذارید جای من. فکر کنید یه روز برسه که هیچ چیزی در درون شما تغییر ایجاد نکنه. فکر کنید که هیچ اتفاق خوبی باعث خوشحالی شما نشه؛ هیچ فاجعه ای ناراحتتون نکنه. لبخند زدن و گریه کردن براتون سخت یا حتی غیرممکن باشه. من اینطور زندگی می کنم و شاید بتونم بگم اینطور به دنیا اومدم. اتفاق نادری هم نیست! تعداد افرادی که به شرایط دچار هستن کم نیست. اسمش آلکسی تایمیا هست و در واقع یک بیماری روان-تنی محسوب میشه. بعضی از افراد مبتلا به این بیماری فقط در ابراز هیجانات مشکل دارن و بعضی مثل من در درکشون هم مشکل دارن. من در کودکی فقط توی ابراز این احساسات و تشخیصشون مشکل داشتم اما با گذر زمان و بی توجهی به این موضوع بیماری پیشرفت کرد و توی سنین 6-7 سالگی به کل توان ادراک احساسات رو از دست دادم.
یعنی اگه قبل از ۶-۷ سالگی پیگیر درمان می شدن الان برای درک احساسات مشکل نداشتی؟
امکانش هست. یه مثال می زنم:
فکر کنید دو کودک با این شرایط در دو محیط مختلف قرار دارن.
یکی در همون ابتدا بیماریش تشخیص داده شده و اطرافیانش سعی می کنن احساساتش رو تقویت کنن. بهش لبخند زدن و گریه کردن و عصبانی شدن رو یاد می دن.
دیگری اصلا بیماریش شناخته نشده و خانواده صرفا فکر می کنن فرزند منطقی و کمی تا حدودی بی تفاوت دارن و پیگیر موضوع نمی شن.
کاملا واضحه که برای کودک اول شانس غلبه بر این بیماری خیلی بیشتره.
الان که به این سن رسیدی به نظرت اطرافیان می تونن کمکی به بهبودش کنن؟ اگه آره چه طور اگه نه انتظارت چیه از اونها؟
به قول پزشک ها زمان طلایی گذشته
الان دیر شده. تقریبا توی سن دوازده سالگی بیماری من مشخص شد و مدتی رو تحت درمان های سخت گذروندم؛ بیماری اصلی زمینه ساز چند بیماری روانی دیگه هم شد. اعتراف می کنم اون درمان ها از خود بیماری برام سنگین تر تموم شد
به خاطر مصرف دارو های بسیار قوی به صورت موقتی احساساتی مثل خشم رو حس کردم. مدتی هم شدت بیماری کم شد و من بعد از اون می تونستم به راحتی بخندم و یا گریه کنم اما در آخر بعد از گذشت مدتی و قطع کردن دارو ها دوباره به حالت اول برگشتم.
انتظارم؟ خوب باید بگم که من توی این مدت دافعه ی زیادی نسبت به معرفی و حتی پذیرفتن بیماریم داشتم. حس یه کمبود بزرگ بود و همین باعث شد از اجتماع تا حدودی دوری کنم. معمولا کار هام رو در انزوا و به دور از دیگران به خصوص افراد نا آشنا انجام می دادم. افرادی که باهاشون معاشرت داشتم محدود بودن و حتی با یکی دو نفر از اعضای خانواده هم مشکل جدی داشتم. اما الان، بعد از مشکلات متعددی که داشتم به یک نتیجه رسیدم که شاید برای بعضی ها کمی عجیب بیاد اما؛ یک نفر معلول به دنیا میاد، یک نفر از بدو تولد بینایی نداره و یک نفر هم مثل من.
شاید در مقایسه با افراد دیگه ما یک کمبود بزرگ داشته باشیم ولی ما اینطوریم! هیچ کس هم نتونسته تغییرش بده!
خوب حالا که قابل تغییر نیست چرا با فکر یک نقص فرصت زندگی خوب رو از خودمون بگیریم؟ دیگه برام مهم نیست که از دیگران بشنوم مثل آدم آهنی هستم یا از ل*ذت های اصلی زندگی محرومم. من حتی بدون حس کردن شادی هم می تونم زندگی خوبی داشته باشم. حتی اگر از حس اشتیاق فقط معنی لغتش رو بدونم.
و جواب اصلی سوال شما: من رو همینطور که هستم بپذیرن! سعی نکنن من رو تغییر ب*دن. من نمی تونم تغییر کنم. من دنبال زندگی بهتر نیستم من فقط می خوام زندگی ای که دارم رو حتی اگر از نظر شما زندگی بیهوده ای هست رو حفظ کنم. متشکرم! لازم نیست حال من رو بهتر کنید فقط بدترش نکنید
زندگی ها رو با هم مقایسه می کنی؟ مثلا حتی شده یه لحظه بخوای جای کسی باشی؟
مثلا دوست داشته باشم بدون این بیماری به دنیا میومدم!؟ خوب اره! قطعا! کیه دوست نداشته باشه احساس داشته باشه!؟ من به خاطر همین خواسته تن دادم به چهار_پنج سال مصرف دارو.
ولی وقتی نتیجه نداد و آخرش برگشتم سر خونه ی اول به این نتیجه رسیدم که خوب! وقتی بهتر نمیشه نباید زندگیم رو بدتر کنم. من واقعا نمی تونم دوباره بسته شدن به تخت رو تحمل کنم. بعد از مصرف دارو ها در واقع یه انفجار احساسی داشتم که بیشتر هم خشم بود. یعنی واقعا می ترسیدن ازم! جرعت نداشتن بدون تزریق آرامبخش دستم رو باز کنن. من واقعا دوست ندارم تکرار بشه.
"مدیریت تک رمان"
سپاس از همکاری شما