خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

اشعار نظامی گنجوی

  • نویسنده موضوع Tomura
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Tomura

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-06-10
نوشته‌ها
90
کیف پول من
101
Points
0
همه روز را روزگارست نام
یکی روز دانه‌ست و یک‌روز دام
به مور آن دهد کو بود مورخوار
دهد پیل را طعمهٔ پیل‌وار
همه کار شاهان شوریده آب
از اندازه نشناختن شد خ*را*ب
بزرگ اندک و خرد بسیار برد
شکوه بزرگان ازین گشت خرد
سخائی که بی‌دانش آید به جوش
ز طبل دریده برآرد خروش
مراتب نگهدار تا وقت کار
شمردن توانی یکی از هزار
جهاندار چون ابر و چون آفتاب
به اندازه بخشد هم آتش هم آب
به دریا رسد دُر فشاند ز دست
کند گردهٔ کوه را لعل بست
به حمدالله این شاه بسیار هوش
که نازش خرست و نوازش فروش
به اندازهٔ هر که را مایه‌ای
دها و دهش را دهد پایه‌ای
از آن شد براو آفرین جای گیر
که در آفرینش ندارد نظیر
سری دیدم از مغز پرداخته
بسی سر به ناپاکی انداخته
دری پر ز دعوی و خوانی تهی
همه لاغریهای بی فربهی
همین رشته را دیدم از لعل پر
ضمیری چو دریا و لفظی چو در
خریداری الحق چنین ارجمند
سخنهای من چون نباشد بلند
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Tomura

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-06-10
نوشته‌ها
90
کیف پول من
101
Points
0
مراکز عشق به ناید شعاری
مبادا تا زیم جز عشق کاری
فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بی‌خاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحب دلان را پیشه این است
جهان عشقست و دیگر زرق سازی
همه بازیست الا عشقبازی
اگر بی‌عشق بودی جان عالم
که بودی زنده در دوران عالم
کسی کز عشق خالی شد فسردست
کرش صد جان بود بی‌عشق مردست
اگر خود عشق هیچ افسون نداند
نه از سودای خویشت وارهاند
مشو چون خر بخورد و خواب خرسند
اگر خود گربه باشد دل در و بند
به عشق گربه گر خود چیرباشی
از آن بهتر که با خود شیرباشی
نروید تخم کس بی‌دانه عشق
کس ایمن نیست جز در خانه عشق
ز سوز عشق بهتر در جهان چیست
که بی او گل نخندید ابر نگریست
شنیدم عاشقی را بود مستی
و از آنجا خاست اول بت‌پرستی
همان گبران که بر آتش نشستند
ز عشق آفتاب آتش پرستند
مبین در دل که او سلطان جانست
قدم در عشق نه کو جان جانست
هم از قبله سخن گوید هم از لات
همش کعبه خزینه هم خرابات
اگر عشق اوفتد در س*ی*نه سنگ
به معشوقی زند در گوهری چنگ
که مغناطیس اگر عاشق نبودی
بدان شوق آهنی را چون ربودی
و گر عشقی نبودی بر گذرگاه
نبودی کهربا جوینده کاه
بسی سنگ و بسی گوهر بجایند
نه آهن را نه که را می‌ربایند
هران جوهر که هستند از عدد بیش
همه دارند میل مرکز خویش
گر آتش در زمین منفذ نیابد
زمین بشکافد و بالا شتابد
و گر آبی بماند در هوا دیر
به میل طبع هم راجع شود زیر
طبایع جز کشش کاری ندانند
حکیمان این کشش را عشق خوانند
گر اندیشه کنی از راه بینش
به عشق است ایستاده آفرینش
گر از عشق آسمان آزاد بودی
کجا هرگز زمین آباد بودی
چو من بی‌عشق خود را جان ندیدم
دلی بفروختم جانی خریدم
ز عشق آفاق را پردود کردم
خرد را دیده خواب‌آلود کردم
کمر بستم به عشق این داستان را
صلای عشق در دادم جهان را
مبادا بهره‌مند از وی خسیسی
به جز خوشخوانی و زیبانویسی
ز من نیک آمد این اربد نویسند
به مزد من گناه خود نویسند
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Tomura

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-06-10
نوشته‌ها
90
کیف پول من
101
Points
0
گو آنکه به باد داده تست
بر خاک ره اوفتاده تست
از باد صبا دم تو جوید
با خاک زمین غم تو گوید
بادی بفرستش از دیارت
خاکیش بده به یادگارت
هر کو نه چو باد بر تو لرزد
نه باد که خاک هم نیرزد
وانکس که نه جان به تو سپارد
آن به که ز غصه جان برآرد
گر آتش عشق تو نبودی
سیلاب غمت مرا ربودی
ور آب دو دیده نیستی یار
دل سوختی آتش غمت زار
خورشید که او جهان فروزست
از آه پرآتشم بسوزست
ای شمع نهان خانه جان
پروانه خویش را مرنجان
جادو چشم تو بست خوابم
تا گشت چنین جگر کبابم
ای درد و غم تو راحت دل
هم مرهم و هم جراحت دل
قند است ل*ب تو گر توانی
از وی قدری به من رسانی
کاشفته گی مرا درین بند
معجون مفرح آمد آن قند
هم چشم بدی رسید ناگاه
کز چشم تو اوفتادم ای ماه
بس میوه آبدار چالاک
کز چشم بد اوفتاد بر خاک
انگشت کش زمانه‌اش کشت
زخمیست کشنده زخم انگشت
از چشم رسیدگی که هستم
شد چون تو رسیده‌ای ز دستم
نیلی که کشند گرد رخسار
هست از پی زخم چشم اغیار
خورشید که نیلگون حروفست
هم چشم رسیده کسوفست
هر گنج که برقعی نپوشد
در بردن آن جهان بکوشد
روزی که هوای پرنیان پوش
خلخال فلک نهاد بر گوش
سیماب ستارها در آن صرف
شد ز آتش آفتاب شنگرف
مجنون رمیده دل چو سیماب
با آن دو سه یار ناز برتاب
آمد به دیار یار پویان
لبیک زنان و بیت گویان
می‌شد سوی یار دل رمیده
پیراهن صابری دریده
می‌گشت به گرد خرمن دل
می‌دوخت دریده دامن دل
می‌رفت نوان چو مردم م*ست
می‌زد به سر و به روی بر دست
چون کار دلش ز دست بگذشت
بر خرگه یار م*ست بگذشت
بر رسم عرب نشسته آنماه
بر بسته ز در شکنج خرگاه
آن دید درین و حسرتی خورد
وین دید در آن و نوحه‌ای کرد
لیلی چو ستاره در عماری
مجنون چو فلک به پرده‌داری
لیلی کله بند باز کرده
مجنون گله‌ها دراز کرده
لیلی ز خروش چنگ در بر
مجنون چو رباب دست بر سر
لیلی نه که صبح گیتی افروز
مجنون نه که شمع خویشتن سوز
لیلی بگذار باغ در باغ
مجنون غلطم که د*اغ بر د*اغ
لیلی چو قمر به روشنی چست
مجنون چو قصب برابرش سست
لیلی به درخت گل نشاندن
مجنون به نثار در فشاندن
لیلی چه سخن؟ پری فشی بود
مجنون چه حکایت؟ آتشی بود
لیلی سمن خزان ندیده
مجنون چمن خزان رسیده
لیلی دم صبح پیش می‌برد
مجنون چو چراغ پیش می‌مرد
لیلی به کرشمه زلف بر دوش
مجنون به وفاش حلقه در گوش
لیلی به صبوح جان نوازی
مجنون به سماع خرقه بازی
لیلی ز درون پرند می‌دوخت
مجنون ز برون سپند می‌سوخت
لیلی چو گل شکفته می‌رست
مجنون به گلاب دیده می‌شست
لیلی سر زلف شانه می‌کرد
مجنون در اشک دانه می‌کرد
لیلی می مشگبوی در دست
مجنون نه ز می ز بوی می م*ست
قانع شده این از آن به بوئی
وآن راضی از این به جستجوئی
از بیم تجسس رقیبان
سازنده ز دور چون غریبان
تا چرخ بدین بهانه برخاست
کان یک نظر از میانه برخاست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Tomura

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-06-10
نوشته‌ها
90
کیف پول من
101
Points
0
پیرزنی را ستمی درگرفت
دست زد و دامن سنجر گرفت
کای ملک آزرم تو کم دیده‌ام
وز تو همه ساله ستم دیده‌ام
شحنه م*ست آمده در کوی من
زد لگدی چند فرا روی من
بیگنه از خانه برویم کشید
موی کشان بر سر کویم کشید
در ستم آباد زبانم نهاد
مهر ستم بر در خانم نهاد
گفت فلان نیم‌شب ای کوژپشت
بر سر کوی تو فلانرا که کشت
خانه من جست که خونی کجاست
ای شه ازین بیش زبونی کجاست
شحنه بود م*ست که آن خون کند
عربده با پیرزنی چون کند
رطل زنان دخل ولایت برند
پیره‌زنان را به جنایت برند
آنکه درین ظلم نظر داشتست
ستر من و عدل تو برداشتست
کوفته شد س*ی*نه مجروح من
هیچ نماند از من و از روح من
گر ندهی داد من ای شهریار
با تو رود روز شمار این شمار
داوری و داد نمی‌بینمت
وز ستم آزاد نمی‌بینمت
از ملکان قوت و یاری رسد
از تو به ما بین که چه خواری رسد
مال یتیمان ستدن ساز نیست
بگذر ازین غارت ابخاز نیست
بر پله پیره‌زنان ره مزن
شرم بدار از پله پیره‌زن
بنده‌ای و دعوی شاهی کنی
شاه نه‌ای چونکه تباهی کنی
شاه که ترتیب ولایت کند
حکم رعیت برعایت کند
تا همه سر بر خط فرمان نهند
دوستیش در دل و در جان نهند
عالم را زیر و زبر کرده‌ای
تا توئی آخر چه هنر کرده‌ای
دولت ترکان که بلندی گرفت
مملکت از داد پسندی گرفت
چونکه تو بیدادگری پروری
ترک نه‌ای هندوی غارتگری
مسکن شهری ز تو ویرانه شد
خرمن دهقان ز تو بیدانه شد
زامدن مرگ شماری بکن
میرسدت دست حصاری بکن
عدل تو قندیل شب افروز تست
مونس فردای تو امروز تست
پیرزنانرا بسخن شاد دار
و این سخن از پیرزنی یاد دار
دست بدار از سر بیچارگان
تا نخوری پاسخ غمخوارگان
چند زنی تیر بهر گوشه‌ای
غافلی از توشه بی توشه‌ای
فتح جهان را تو کلید آمدی
نز پی بیداد پدید آمدی
شاه بدانی که جفا کم کنی
گرد گران ریش تو مرهم کنی
رسم ضعیفان به تو نازش بود
رسم تو باید که نوازش بود
گوش به دریوزه انفاس دار
گوشه نشینی دو سه را پاس دار
سنجر کاقلیم خراسان گرفت
کرد زیان کاینسخن آسان گرفت
داد در این دور برانداختست
در پر سیمرغ وطن ساختست
شرم درین طارم ازرق نماند
آب درین خاک معلق نماند
خیز نظامی ز حد افزون گری
بر دل خوناب شده خون گری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Tomura

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-06-10
نوشته‌ها
90
کیف پول من
101
Points
0
رخی چون تازه گلهای دلاویز گلاب از شرم آن گلها عرق ریز
به نازی قلب ترکستان دریده به بوسی دخل خوزستان خریده
سپید و نرم چون قاقم برو پشت کشیده چون دم قاقم ده انگشت
ز ترّی خواست اندامش چکیدن به بازی زلفش از دستش پریدن
گشاده طاق ابرو تا بناگوش کشیده طوق غبغب تا سر دوش
کرشمه کردنی بر دل عنان زن خمار آلوده چشمی کاروان زن
ملک چون جلوه دلخواه نو دید تو گفتی دیودیده ماه نو دید
چو دیوانه ز ماه نو برآشفت در آن مستی و آن آشفتگی خفت
سحرگه چون به عادت گشت بیدار فتادش چشم بر خرمای بیخار
عروسی دید زیبا جان درو بست تنوری گرم حالی نان درو بست
نبیذ تلخ گشته سازگارش شکسته ب*وسه شیرین خمارش
نهاده بر دهانش ساغر مل شکفته در کنارش خرمن گل
دو مشگین طوق در حلقش فتاده دو سیمین نار بر سیبش نهاده
چو ابر از پیش روی ماه برخاست شکیب شاه نیز از راه برخاست
خرد با روی خوبان ناشکیب است ش*ر*اب چینیان مانی فریب است
نه خوشتر زان صبوحی دیده دیده نه صبحی زان مبارک‌تر دمیده
سر اول به گل چیدن در آمد چو گل زان رخ به خندیدن در آمد
پس آنگه عشق را آوازه در داد صلای میوهای تازه در داد
که از سیب و سمن بد نقل سازیش گهی با نار و نرگس رفت بازیش
گهی باز سپید از دست شه جست تذرو باغ را بر س*ی*نه بنشست
گهی از بس نشاط‌انگیز پرواز کبوتر چیره شد بر س*ی*نه باز
گوزن ماده می‌کوشید با شیر برو هم شیر نر شد عاقبت چیر
شگرفی کرد و تا خازن خبر داشت به یاقوت از عقیقش مهر برداشت
برون برد از دل پر درد او درد برآورد از گل بی گرد او گرد
حصاری یافت سیمین قفل بر در چو آب زندگانی مهر بر سر
نه بانگ پای مظلومان شنیده نه دست ظالمان بر وی رسیده
خدنگ غنچه با پیکان شده جفت به پیکان لعل پیکانی همی سفت
مگر شه خضر بود و شب سیاهی که در آب حیات افکند ماهی
چو تخت پیل شه شد تخته عاج حساب عشق رست از تخت و از تاج
به ضرب دوستی بر دست می‌زد دبیرانه یکی در شصت می‌زد
نگویم بر نشانه تیر می‌شد رطب بی‌استخوان در شیر می‌شد
شده چنبر میانی بر میانی رسیده زان میان جانی به جانی
چکیده آب گل در سیمگون جام شکر بگداخته در مغز بادام
صدف بر شاخ مرجان مهد بسته به یکجا آب و آتش عهد بسته
ز رنگ‌آمیزی آن آتش و آب شبستان گشته پرشنگرف و سیماب
شبان روزی به ترک خواب گفتند به مرواریدها یاقوت سفتند
شبان روزی دگر خفتند مدهوش بنفشه در بر و نرگس در آ*غ*و*ش
به یکجا هر دو چون طاوس خفته که الحق خوش بود طاوس جفته
ز نوشین خواب چون سر برگرفتند خدا را آفرین از سر گرفتند
به آب اندام را تادیب کردند نیایش خانه را ترتیب کردند
ز دست خاصگان پرده شاه نشد رنگ عروسی تا به یک ماه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Tomura

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-06-10
نوشته‌ها
90
کیف پول من
101
Points
0
بسم‌الله الرحمن الرحیم
هست کلید در گنج حکیم
فاتحه فکرت و ختم سخن
نام خدایست بر او ختم کن
پیش وجود همه آیندگان
بیش بقای همه پایندگان
سابقه سالار جهان قدم
مرسله پیوند گلوی قلم
پرده گشای فلک پرده‌دار
پردگی پرده شناسان کار
مبدع هر چشمه که جودیش هست
مخترع هر چه وجودیش هست
لعل طراز کمر آفتاب
حله گر خاک و حلی بند آب
پرورش‌آموز درون پروران
روز برآرنده روزی خوران
مهره کش رشته باریک عقل
روشنی دیده تاریک عقل
د*اغ نه ناصیه داران پاک
تاج ده تخت نشینان خاک
خام کن پخته تدبیرها
عذر پذیرنده تقصیرها
شحنه غوغای هراسندگان
چشمه تدبیر شناسندگان
اول و آخر بوجود و صفات
هست کن و نیست کن کاینات
با جبروتش که دو عالم کمست
اول ما آخر ما یکدمست
کیست درین دیر گه دیر پای
کو لمن الملک زند جز خدای
بود و نبود آنچه بلندست و پست
باشد و این نیز نباشد که هست
پرورش آموختگان ازل
مشکل این کار نکردند حل
کز ازلش علم چه دریاست این
تا ابدش ملک چه صحراست این
اول او اول بی ابتداست
آخر او آخر بی‌انتهاست
روضه ترکیب ترا حور ازوست
نرگس بینای ترا نور ازوست
کشمکش هر چه در و زندگیست
پیش خداوندی او بندگیست
هر چه جز او هست بقائیش نیست
اوست مقدس که فنائیش نیست
منت او راست هزار آستین
بر کمر کوه و کلاه زمین
تا کرمش در تتق نور بود
خار زگل نی زشکر دور بود
چون که به جودش کرم آباد شد
بند وجود از عدم آزاد شد
در هوس این دو سه ویرانه ده
کار فلک بود گره در گره
تا نگشاد این گره وهم سوز
زلف شب ایمن نشد از دست روز
چون گهر عقد فلک دانه کرد
جعد شب از گرد عدم شانه کرد
زین دو سه چنبر که بر افلاک زد
هفت گره بر کمر خاک زد
کرد قبا جبه خورشید و ماه
زین دو کله‌وار سپید و سیاه
زهره میغ از دل دریا گشاد
چشمه خضر از ل*ب خضرا گشاد
جام سحر در گل شبرنگ ریخت
جرعه آن در دهن سنگ ریخت
زاتش و آبی که بهم در شکست
پیه در و گرده یاقوت بست
خون دل خاک زبحران باد
در جگر لعل جگرگون نهاد
باغ سخا را چو فلک تازه کرد
مرغ سخن را فلک آوازه کرد
نخل زبانرا رطب نوش داد
در سخن را صدف گوش داد
پرده‌نشین کرد سر خواب را
کسوت جان داد تن آب را
زلف زمین در بر عالم فکند
خال (عصی) بر رخ آدم فکند
روی زر از صورت خواری بشست
حیض گل از ابر بهاری بشست
زنگ هوا را به کواکب سترد
جان صبا را به ریاحین سپرد
خون جهان در جگر گل گرفت
نبض خرد در مجس دل گرفت
خنده به غمخوارگی ل*ب کشاند
زهره به خنیاگری شب نشاند
ناف شب از مشک فروشان اوست
ماه نو از حلقه به گوشان اوست
پای سخنرا که درازست دست
سنگ سراپرده او سر شکست
وهم تهی پای بسی ره نبشت
هم زدرش دست تهی بازگشت
راه بسی رفت و ضمیرش نیافت
دیده بسی جست و نظیرش نیافت
عقل درآمد که طلب کردمش
ترک ادب بود ادب کردمش
هر که فتاد از سر پرگار او
جمله چو ما هست طلبگار او
سدره نشینان سوی او پر زدند
عرش روان نیز همین در زدند
گر سر چرخست پر از طوق اوست
ور دل خاکست پر از شوق اوست
زندهٔ نام جبروتش احد
پایه تخت ملکوتش ابد
خاص نوالش نفس خستگان
پیک روانش قدم بستگان
دل که زجان نسبت پاکی کند
بر در او دعوی خاکی کند
رسته خاک در او دانه‌ایست
کز گل باغش ارم افسانه‌ایست
خاک نظامی که بتایید اوست
مزرعه دانه توحید اوست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Tomura

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-06-10
نوشته‌ها
90
کیف پول من
101
Points
0
به شغل جهان رنج بردن چه سود
که روزی به کوشش نشاید فزود
جهان غم نیرزد به شادی گرای
نه کز بهر غم کرده‌اند این سرای
جهان از پی شادی و دلخوشیست
نه از بهر بیداد و محنت کشیست
چو دی رفت و فردا نیامد پدید
به شادی یک امشب بباید برید
چنان به که امشب تماشا کنیم
چو فردا رسد کار فردا کنیم
غم نامده خورد نتوان به زور
به بزم اندرون رفت نتوان به گور
مکن جز طرب در می اندیشه‌ای
پدید است بازار هر چه پیشه‌ای
چه باید به خود بر ستم داشتن
همه ساله خود را به غم داشتن
چه پیچیم در عالم پیچ پیچ
که هیچست ازو سود و سرمایه هیچ
خوریم آنچه از ما به گوری خورند
بریم آنچه از ما به غارت برند
اگر برد خواهی چنان مایه بر
که بردند پیشینگان دگر
اگر ترسی از رهزن و باج خواه
که غارت کند آنچه بیند به راه
به درویش ده آنچه داری نخست
که بنگاه درویش را کس نجست
چو تاریخ یک‌روزه دارد جهان
چرا گنج صد ساله داری نهان
بیا تا نشینیم و شادی کنیم
شبی در جهان کیقبادی کنیم
یک امشب ز دولت ستانیم داد
زدی و ز فردا نیاریم یاد
بترسیم از آنها کزو سود نیست
کزین پیشه اندیشه خوشنود نیست
بدانچ آدمی را بود دسترس
بکوشیم تا خوش برآید نفس
به چاره دل خویشتن خوش کنیم
نه چندان که تن نعل آتش کنیم
دمی را که سرمایه از زندگیست
به تلخی سپردن نه فرخندگیست
چنان بر زن این دم که دادش دهی
که بادش دهی گر به بادش دهی
فدا کن درم خوش‌دلی را بسیچ
که ارزان بود دل خریدن به هیچ
ز بهر درم تند و بدخو مباش
تو باید که باشی درم گو مباش
مشو در حساب جهان سخت گیر
همه سخت‌گیری بود سخت میر
به آسان گذاری دمی می شمار
که آسان زید مرد آسان گذار
شبی فرخ و ساعتی ارجمند
بود شادمانی درو دلپسند
گزارش چنین می‌کند جوهری
سخن را به یاقوت اسکندری
که اسکندر آن شب به مهر تمام
به یاد ل*ب دوست پر کرد جام
به نوشین ل*ب آن جام را نوش کرد
ز ل*ب جام را حلقه در گوش کرد
نشسته به کردار سرو جوان
که گه لاله ریزد گهی ارغوان
ز عنبر خطی بر گل انگیخته
بر گل جهان آب گل ریخته
هم از فتح دشمن دلش شاد بود
هم از دوستیش خانه آباد بود
طلب کرد یار دلارام را
پری پیکر نازی اندام را
ز نامحرمان کرد خرگه تهی
سماع و سماع آور خرگهی
بتی فرق و گیسو برآراسته
مرادی به صد آرزو خواسته
ل*ب از ناردانه دلاویزتر
زبان از طبرزد شکر ریزتر
دهانی و چشمی به اندازه تنگ
یکی راه دل زد یکی راه چنگ
سر آ*غ*و*ش و گیسوی عنبر فشان
رسن وار در عطف دامن کشان
طرازندهٔ مجلس و بزمگاه
نوازندهٔ چنگ در چنگ شاه
به فرمان شه چنگ را ساز کرد
در درج گوهر ز ل*ب باز کرد
که از شادی امشب جهان را نویست
همه شادی از دولت خسرویست
به هنگام گل خوش بود روزگار
بخندد جهان چون بخندد بهار
چو خورشید روشن برآید به اوج
ز روشن جهان برزند نور موج
صبا چون درآید به دیبا گری
زمین رومی آرد هوا ششتری
گل سرخ چون کله بندد به باغ
فروزد ز هر غنچه‌ای صد چراغ
سکندر چو پیروزی آرد به چنگ
نه زیبا بود آینه زیر زنگ
چو کیخسرو ار می‌شود جام گیر
چرا جام خالی بود بر سریر
ملک گر ز جمشید بالاترست
رخ من ز خورشید والاتر است
شه ار شد فریدون زرینه کفش
به فتحش منم کاویانی درفش
شه ار کیقباد بلند افسرست
مرا افسر از مشک و از عنبرست
شه ار هست کاوس فیروزه تاج
ز من بایدش خواستن تخت عاج
شه ار چون سلیمان شود دیو بند
مرا در جهان هست دیوانه چند
شه ار زانکه عالم گرفت ای شگفت
من آنرا گرفتم که عالم گرفت
اگر چه کمند جهانگیر شاه
فتاد است بر گر*دن مهر و ماه
کمندی من از زلف برسازمش
نترسم به گر*دن دراندازمش
گر او را کمندی بود ماه گیر
مرا هم کمندی بود شاه گیر
گر او ناوک اندازد از زوردست
مرا غمزهٔ ناوک انداز هست
گر او حربه دارد به خون ریختن
من از چهره خون دانم انگیختن
گر او قصد شمشیر بازی کند
زبانم به شمشیر بازی کند
گر او لختی از زر برآرد به دوش
دو لختی است زلفین من گرد گوش
گر او را یکی طوق بر مرکبست
مرا بین که ده طوق بر غبغبست
گر او حقه‌ها دارد از لعل و در
مرا حقه‌ای خست از لعل پر
گر ایدون که یاقوت او کانیست
مرا ل*ب چو یاقوت رمانیست
گر او چرخ را هست انجم شناس
مرا انجم چرخ دارند پاس
گر او را علم هست بالای سر
مرا صد علم هست بیرون در
گر او شاه عالم شد از سروری
منم شاه خوبان به جان پروری
چو برقع براندازم از روی خویش
ندارم جهان را به یک موی خویش
چو بر مه کشم گیسوی عنبرین
به گیسو کشم ماه را بر زمین
چو تنگ شکر در عقیق آورم
ز پسته ش*ر*اب رحیق آورم
رحیقم به ر*ق*ص آورد آب را
عقیقم مفرح دهد خواب را
ز مه طوق خواهی ببین غبغبم
ز قند ار نمک باید اینک ل*بم
بدین قند کو با شکر خندیست
در ب*وسه بین چون سمرقندیست
اگر کیمیا سنگ را زر کند
نسیم من از خاک عنبر کند
سهیل یمن تاب را با ادیم
همان شد که بوی مرا با نسیم
به چشمی دل خسته بریان کنم
به چشمی دگر غارت جان کنم
از این سو کنم صید و بنوازمش
وز آنسو به دریا دراندازمش
فریبم به درمان و سوزم به درد
منم کاین کنم جز من این کس نکرد
اگر راهبم بیند از راه دور
برد سجده چون هیربد پیش نور
وگر زاهدی باشد از خاره سنگ
درآرم به رقصش به یک بانگ چنگ
کنم سیم‌کاری که سیمین تنم
ولی قفل گنجینه را نشکنم
در باغ ما را که شد ناپدید
بجز باغبان کس نداند کلید
رطبهای‌تر گرچه دارم بسی
بجز خار خشگم نبیند کسی
گلابم ولی دردسر می‌دهم
نمک خواه خود را جگر می‌دهم
مگر دید شب ترکی روی من
که چون خال من گشت هند ویمن
مگر ماه نو کان هلالی کند
به امید من خانه خالی کند
چو زلفم درآید به بازیگری
به دام آورد پای کبک دری
بنا گوشم ار برگشاید نقاب
د*ه*ان گل سرخ گردد پر آب
زنخ را چو سازم از زلف بند
به آب معلق درارم کمند
چو پیدا کنم لطف اندام را
سرین بشکنم مغز بادام را
چو ساعد گشایم ز بازوی نرم
سمن را ورق درنوردم ز شرم
شکر چاشنی گیر نوش منست
گهر حلقه در گوش گوش منست
دهانم گرو بست با مشتری
گرو برد کو دارد انگشتری
جنابی که با گل خورم نوش باد
مرا یاد و گل را فراموش باد
یک افسون چشمم به بابل رسید
کزو آمد آن جادوئیها پدید
ز جعدم یکی موی بر چین گذشت
کزو مشک شد ناف آهو به دشت
چو حلقه کنم زلف بر طرف گوش
بیا تا دل رفته بینی ز هوش
کرشمه چو در چشم م*ست آورم
صد از دست رفته به دست آورم
دلی را که سر سوی راه افکنم
نمایم زنخ تا به چاه افکنم
ز موئی به عاشق دهم طوق و تاج
به بوئی ز خلج ستانم خراج
به سلطانی چین نهم مهر موم
زنم پنج نوبت به تاراج روم
جگر گوشه چینیانم به خال
چراغ دل رومیانم به فال
طبرزد دهم چون شوم خواب خیز
طبر خون زنم چون کنم غمزه تیز
ل*بم لعل را کارسازی کند
خیالم به خورشید بازی کند
مغ دیر سیمین صنم خواندم
صنم خانهٔ باغ ارم داندم
چو شد نار پستانم انگیخته
ز بستان دل نار شد ریخته
ز نارم که نارنج نوروزیست
که را بخت گوئی که را روزیست
مبارک درختم که بر دوستم
برآور گلم گر چه در پوستم
من و آب سرخ و سر سبز شاه
جهان گو فرو شو به آب سیاه
برآنم که دستان به کار آورم
چو چنگ خودش در کنار آورم
گهی ب*وسه بر چشم مستش دهم
گهی زلف خود را به دستش دهم
به شرطی کنم جان خود جای او
که هرگز نتابم سر از پای او
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا