در حال کپی رمان اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)| س.زارعپور کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع سزار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 344
  • بازدیدها 30K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214
نام رمان: اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)
نام نویسنده: س.زارعپور
ژانر: فانتزی_عاشقانه
ناظر: melina namvar

ویراستاران: .ARNI .Sarina.
1714385173545.png
خلاصه:
"آزادی"، برای من واژه‌ای بود که هم می‌توانستم برایش بمیرم هم زندگی کنم، هم جان بدم و هم جان بگیرم. اما فقط وقتی حاضری برایش بمیری که آن را نداشته باشی؛ چون اگر داشته باشی دیده نمی‌شود! برای بدست آوردنش خیلی تلاش کردم، ولی وقتی به دستش آوردم، همه چیز آتش گرفت!


1714385347026.png
کد:
نام رمان: اسرار فوق محرمانه(جلد سوم حلقه جادویی)
نام نویسنده: س.زارعپور
ژانر: فانتزی_عاشقان
ناظر: @گلبرگ
ویراستاران: @.ARNI  @.Sarina. 
خلاصه:
اینکه سرنوشت از قبل نوشته شده یا نه، نامعلوم به نظر می‌آید و هر کس درمورد آن نظری دارد. خیلی‌ها معتقدند، خود افراد انتخابش می‌کنند. این خیلی منطقی‌تر است. شاید اگر مارگارت وجود نداشت یا سافیرا و لئونارد شخص باتجربه‌تر و مناسب‌تری را برای حل مشکلات حکومتی‌شان عازم سفر می‌کردند هیچ جنگی رخ نمی‌داد. شاید اگر جاسپر یکم عاقل‌تر بود و آن نقشه‌ی احمقانه‌ را نمی‌کشید همه چیز عوض می‌شد یا شاید هم واقعاً همه‌ی آن اتفاق‌ها افتاد تا به اینجا برسد و هیچ اما و اگر و کاشکی در هیچ شرایطی نمی‌توانست جلوی سرنوشت را بگیرد و احتمالاً اتفاقی که باید بیافتد، می‌افتد...
که می‌داند کدامش درست‌تر یا ریشه‌ی همه‌ی اتفاق‌ها از اشتباه چه کسی شروع شد؟ باید دید!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
45,016
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
IMG-20210515-WA0004.jpg
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:




قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214
فصل سوم
غواصی، یکی از آشناترین حس‌های دنیاست. وقتی که لباس تنگش رو می‌پوشی، لوازم رو تنت می‌کنی، اکسیژن رو توی دهنت می‌ذاری و از پشت توی آب می‌پری، لحظه‌ی اول، سنگینی و فشار آب اذیتت می‌کنه؛ اما وقتی عادت می‌کنی دوست داری پایین‌تر بری. به جاهای عمیق‌تر، تاریک‌تر. جاهایی که نور خورشید نتونه خیلی هم سرک بکشه. این دقیقاً احساسیه که بد بودن به تو میده. اولش سخته؛ اما وقتی به لایه‌های عمیق‌تری رسیدی، دوست داری بازم پایین‌تر بری. ممکنه شرایطی تو رو مجبور به بد بودن و بد موندن بکنه؛ اما باور کنین که حس خیلی خوبی داره.
درمورد آدم بدها چی فکر می‌کنین؟ ازشون متنفرین؟ صبر کنین! هیچ اشکالی نداره که متنفر باشین؛ اما تا حالا درموردشون کنجکاو شدین؟ این‌که چرا بد بودن رو انتخاب کردن؟ یا شاید هم فکر می‌کنین یه شیطان از اول یه شیطان زاده میشه؟
همیشه شخص اول داستان یه فرد قدرتمند و شجاع و مهربونه که همیشه به فکر دیگرانه و فرد مقابلشون رذل و آسیب زننده‌ست.
بیاین این‌بار از دید آدم بدها داستانشون رو بخونین و احساسشون رو درک کنین. من داستان همه رو براتون تعریف می‌کنم.
از کجا می‌دونم؟ خب، شاید فکر کنید یه غریبه‌م و تاحالا باهام آشنا نشدین؛ ولی مطمئن باشین که می‌شناسید.
من کیم؟ من فوق محرمانه‌ترین رازی هستم که توی این داستان باهاش رو به رو می‌شید. قبل از این‌که واضح معرفی بشم سعی کنین حدس بزنین.
به شیطان‌ها گوش کنید و من رو پیدا کنید.
***
ویوِر
یقه‌ی لباسش رو انقدر محکم کشیدم که چند دکمه‌ی اول پیرهن نقره‌ایش کنده شد و گوشه‌ای پرید. خیره توی چشمای سردش با نهایت عصبانیت گفتم:
- چطور جرأت کردی چیزی به من نگی؟
و بعد مشت محکم و در هم شکننده‌م رو توی صورتش فرود آوردم و رهاش کردم تا نیروی ضربه‌ام کار خودش رو بکنه. اونم با کله رفت توی شیشه‌های پر و خالی بار گرون قیمتش. صدای شکستن شیشه‌ها حتماً اون‌هایی که بیرون از اتاق بودن رو نگران‌تر می‌کرد؛ اما اهمیتی نداشت. تا من اجازه نمی‌دادم کسی نمی‌تونست وارد بشه.
چند لحظه بعد کف دست‌هاش رو لبه‌ی مرمرین بار گذاشت و آهسته کمرش رو صاف کرد و به سمتم برگشت. شکافی انتهای ابروی راست و گونه‌ی راستش شروع به خونریزی کرد. هیچ تعجب و شگفتی توی چهره‌ش دیده نمی‌شد. اون خیلی خوب می‌دونست وقتی بفهمم چه واکنشی نشون میدم.

کد:
فصل سوم

غواصی، یکی از آشناترین حس‌های دنیاست. وقتی که لباس تنگش رو می‌پوشی، لوازم رو تنت می‌کنی، اکسیژن رو توی دهنت می‌ذاری و از پشت توی آب می‌پری، لحظه‌ی اول، سنگینی و فشار آب اذیتت می‌کنه؛ اما وقتی عادت می‌کنی دوست داری پایین‌تر بری. به جاهای عمیق‌تر، تاریک‌تر. جاهایی که نور خورشید نتونه خیلی هم سرک بکشه. این دقیقاً احساسیه که بد بودن به تو می‌ده. اولش سخته؛ اما وقتی به لایه‌های عمیق‌تری رسیدی، دوست داری بازم پایین‌تر بری. ممکنه شرایطی تو رو مجبور به بد بودن و بد موندن بکنه؛ اما باور کنین که حس خیلی خوبی داره.
درمورد آدم بدها چی فکر می‌کنین؟ ازشون متنفرین؟ صبر کنین! هیچ اشکالی نداره که متنفر باشین؛ اما تا حالا درموردشون کنجکاو شدین؟ اینکه چرا بد بودن رو انتخاب کردن؟ یا شاید هم فکر می‌کنین یه شیطان از اول یه شیطان زاده میشه؟
همیشه شخص اول داستان یه فرد قدرتمند و شجاع و مهربونه که همیشه به فکر دیگرانه و فرد مقابلشون رذل و آسیب زننده‌ست.
بیاین این بار از دید آدم بدها داستانشون رو بخونین و احساسشون رو درک کنین. من داستان همه رو براتون تعریف می‌کنم.
از کجا میدونم؟ خب، شاید فکر کنید یه غریبه‌م و تاحالا باهام آشنا نشدین؛ ولی مطمئن باشین که می‌شناسید.
من کیم؟ من فوق محرمانه‌ترین رازی هستم که توی این داستان باهاش رو به رو می‌شید. قبل از اینکه واضح معرفی بشم سعی کنین حدس بزنین.
به شیطان‌ها گوش کنید و من رو پیدا کنید.
***
ویوِر

یقه‌ی لباسش رو انقدر محکم کشیدم که چند دکمه‌ی اول پیرهن نقره‌ایش کنده شد و گوشه‌ای پرید. خیره توی چشمای سردش با نهایت عصبانیت گفتم:
- چطور جرأت کردی چیزی به من نگی؟
و بعد مشت محکم و در هم شکننده‌م رو توی صورتش فرود آوردم و رهاش کردم تا نیروی ضربه‌ام کار خودش رو بکنه. اونم با کله رفت توی شیشه‌های پر و خالی بار گرون قیمتش. صدای شکستن شیشه‌ها حتماً اون‌هایی که بیرون از اتاق بودن رو نگران‌تر می‌کرد؛ اما اهمیتی نداشت. تا من اجازه نمی‌دادم کسی نمی‌تونست وارد بشه.
چند لحظه بعد کف دست‌هاش رو لبه‌ی مرمرین بار گذاشت و آهسته کمرش رو صاف کرد و به سمتم برگشت. شکافی انتهای ابروی راست و گونه‌ی راستش شروع به خونریزی کرد. هیچ تعجب و شگفتی توی چهره‌ش دیده نمی‌شد. اون خیلی خوب می‌دونست وقتی بفهمم چه واکنشی نشون میدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214
چشمای خونسردش من رو عصبی‌تر کرد و همون‌طور که از لای دندون‌هام می‌غریدم برای حمله‌ی بعدی جلو رفتم:
- چطور جرأت کردی؟
قبل از اینکه بهش برسم لپ‌تاپش رو از روی میزش برداشت و به سرم کوبید که متعاقباً به دیوار کنار بار کوبیده شدم و اون فرصت کوتاهی پیدا کرد تا حرف بزنه. گفت:
- چون تو جلوم رو می‌گرفتی و نمی‌گذاشتی کریس رو برگردونم.
بلافاصله دوباره لپ‌تاپش رو بالا برد تا ضربه‌ی بعدی رو بزنه؛ اما من محکم با دست پسش زدم و به سرعت همون دستم رو توی بار بردم تا از بین خرده شیشه‌ها هر چی پیدا کردم توی سرش بکوبم. انقدر عصبانی بودم که می‌خواستم جوری بزنمش تا مدت‌ها نتونه از روی تختش بلند شه؛ اما اون هم ساعد‌هاش رو حفاظ سرش کرد و نتونستم ضربه‌م رو توی هدفم بکوبم. در عوض با دست دیگه‌م مشتی به پهلوش زدم و فریاد کشیدم:
- چطور اون دختر رو به سلنا ترجیح دادی حرومزاده؟!
وقتی از درد پهلوش خم شد سریع گلوش رو بین انگشت‌هام گرفتم. این دفعه مقاومتی نکرد و صاف ایستاد و دوباره توی چشم‌هام خیره شد. حلقه‌ی دستم رو تنگ‌تر کردم. با صدایی که متأثر از فشار دستم به سختی بالا می‌اومد گفت:
- من عاشق کریسم. اون برام خیلی مهم‌تر از... سلناست.
از حرفش بیشتر برافروخته شدم. غرشی کردم و مشت دیگه‌ای به همون سمت قبلی صورتش کوبیدم و مشت بعدی و مشت بعدی و با هر ضربه بیشتر خشمگین می‌شدم:
- این جوک‌های... مسخره رو... تحویل من... نده. ... تو... تنها چیزی که... می‌شناسی... پوله... نه عشق!
بعد از حدود ده مشت، درحالی که دیگه داشتم دیوونه می‌شدم و کتک‌هایی که می‌زدم هیچ فرقی به حالم نداشت. همون‌طور که گ*ردنش رو بین حلقه‌ی دستم می‌فشردم به طرف خودم کشیدمش و بعد با شدت سمت میز کوتاه شیشه‌ای اتاقش پرتش کردم. اونم بی هیچ مقاومتی روی میز افتاد و اون رو شکست. هرگز زورش به من نمی‌رسید؛ برای همین دست از مقاومت برداشته بود. با نفس‌هایی تند شده باز به سمتش رفتم. میز شیشه‌ای شکسته و به تیکه‌های بزرگی تقسیم شده بود. زخمی شده بود؛ اما همچنان چهره‌ی سردش رو حفظ کرده بود. لباسش خونی شده بود. آهسته از بین تیکه‌های میز بلند شد و نشست و با لحنی طعنه‌آمیز گفت:
- باور کن بیش‌تر از تو از عشق می‌فهمم.
با این حرفش برای لحظه‌ای از ذهنم گذشت که بکشمش؛ اما نه! بهتر بود آروم بشم. شاید هنوزم می‌شد کاری کرد. هر دو مشتم رو فشردم و گفتم:
- حلقه‌ها رو بده به من.
- توی گاوصندوقن.
نگاهم رو چند ثانیه ازش گرفتم و به سقف دوختم. دوباره از ذهنم گذشت که بکشمش؛ اما خودم رو آروم کردم. سپس خم شدم و از پشت سرش پیرهنش رو گرفتم و به زور بلندش کردم. می‌دونستم جای گاوصندوقش کجاست. کشوندمش به طرف بار پر از خرده شیشه‌ و خیس از نو*شی*دنی‌هاش. فشاری به لبه‌ی سمت راست وارد کردم. قفسه‌ی مرمرین و آشفته، بعد از فشار دست من به آرومی یک متر جلو اومد و از درون دیوار خارج شد.
در آخر مثل درهای کشویی به سمت چپ کشیدمش. انتهای اون فرورفتگی دیوار، زیر قفسه، گاوصندوقش قرار داشت. اریک هنوزم با خونسردی زخم‌های صورتش رو بررسی می‌کرد. حرص آلود لباسش رو که همچنان توی مشتم بود کشیدم تا جلوی گاوصندوق بایسته. با لحن محکم و جدی دستور دادم:
- بازش کن!
اون هم دستورم رو اجرا کرد. جعبه‌ی نیلی رنگ و مخملین و مستطیلی از طبقه‌ی اولش برداشت و به طرفم گرفت. منم پشت لباسش رو با عصبانیت ول کردم و جعبه‌ رو ازش گرفتم. اون به سمت صندلی پشت میزش رفت تا روش آروم بگیره.
در جعبه رو باز کردم. هر دو تا حلقه پشت سر هم توش قرار گرفته بودن. به دقت نگاهشون کردم. بدون شک خودشون بودن. جعبه رو بستم و به طرفش چرخیدم. بی‌حال به سقف خیره شده بود. هیچ دلم نمی‌سوخت. حتی به نظرم کم‌کاری کرده بودنم. اریکم الان فقط منتظر بود از اونجا برم. قبل از رفتن گفتم:
- از حالا رابین تحت محافظت منه. بخاطر این‌که واسم تعریف کرده، هیچ آسیبی بهش نمی‌زنی. فهمیدی اریک؟
چشم‌هاش رو بست و بعد از مکثی گفت:
- فهمیدم.
***

کد:
چشمای خونسردش من رو عصبی‌تر کرد و همون‌طور که از لای دندون‌هام می‌غریدم برای حمله‌ی بعدی جلو رفتم:
- چطور جرأت کردی؟
قبل از اینکه بهش برسم لپ‌تاپش رو از روی میزش برداشت و به سرم کوبید که متعاقباً به دیوار کنار بار کوبیده شدم و اون فرصت کوتاهی پیدا کرد تا حرف بزنه. گفت:
- چون تو جلوم رو می‌گرفتی و نمی‌گذاشتی کریس رو برگردونم.
بلافاصله دوباره لپ‌تاپش رو بالا برد تا ضربه‌ی بعدی رو بزنه؛ اما من محکم با دست پسش زدم و به سرعت همون دستم رو توی بار بردم تا از بین خرده شیشه‌ها هر چی پیدا کردم توی سرش بکوبم. انقدر عصبانی بودم که می‌خواستم جوری بزنمش تا مدت‌ها نتونه از روی تختش بلند شه؛ اما اونم ساعد‌هاش رو حفاظ سرش کرد و نتونستم ضربه‌م رو توی هدفم بکوبم. در عوض با دست دیگه‌م مشتی به پهلوش زدم و فریاد کشیدم:
- چطور اون دختر رو به سلنا ترجیح دادی حرومزاده؟!
وقتی از درد پهلوش خم شد سریع گلوش رو بین انگشت‌هام گرفتم. این دفعه مقاومتی نکرد و صاف ایستاد و دوباره توی چشمام خیره شد. حلقه‌ی دستم رو تنگ‌تر کردم. با صدایی که متأثر از فشار دستم به سختی بالا می‌اومد گفت:
- من عاشق کریسم. اون برام خیلی مهم‌تر از... سلناست.
از حرفش بیش‌تر برافروخته شدم. غرشی کردم و مشت دیگه‌ای به همون سمت قبلی صورتش کوبیدم و مشت بعدی و مشت بعدی و با هر ضربه بیشتر خشمگین می‌شدم:
- این جوک‌های... مسخره رو... تحویل من... نده. ... تو... تنها چیزی که...  می‌شناسی... پوله... نه عشق!
بعد از حدود ده مشت، درحالی که دیگه داشتم دیوونه می‌شدم و کتک‌هایی که می‌زدم هیچ فرقی به حالم نداشت، همون‌طور که گ*ردنش رو بین حلقه‌ی دستم می‌فشردم به طرف خودم کشیدمش و بعد با شدت سمت میز کوتاه شیشه‌ای اتاقش پرتش کردم. اونم بی هیچ مقاومتی روی میز افتاد و اون رو شکست. هرگز زورش به من نمی‌رسید؛ برای همین دست از مقاومت برداشته بود. با نفس‌هایی تند شده باز به سمتش رفتم. میز شیشه‌ای شکسته و به تیکه‌های بزرگی تقسیم شده بود. زخمی شده بود؛ اما همچنان چهره‌ی سردش رو حفظ کرده بود. لباسش خونی شده بود. آهسته از بین تیکه‌های میز بلند شد و نشست و با لحنی طعنه‌آمیز گفت:
- باور کن بیش‌تر از تو از عشق می‌فهمم.
با این حرفش برای لحظه‌ای از ذهنم گذشت که بکشمش؛ اما نه! بهتر بود آروم بشم. شاید هنوزم می‌شد کاری کرد. هر دو مشتم رو فشردم و گفتم:
- حلقه‌ها رو بده به من.
- توی گاوصندوقن.
نگاهم رو چند ثانیه ازش گرفتم و به سقف دوختم. دوباره از ذهنم گذشت که بکشمش؛ اما خودم رو آروم کردم. سپس خم شدم و از پشت سرش پیرهنش رو کشیدم و به زور بلندش کردم. می‌دونستم جای گاوصندوقش کجاست. کشوندمش به طرف بار پر از خرده شیشه‌ و خیس از نو*شی*دنی‌هاش. فشاری به لبه‌ی سمت راست وارد کردم. قفسه‌ی مرمرین و آشفته، بعد از فشار دست من به آرومی یک متر جلو اومد و از درون دیوار خارج شد.
در آخر مثل درهای کشویی به سمت چپ کشیدمش. انتهای اون فرورفتگی دیوار، زیر قفسه، گاوصندوقش قرار داشت. اریک هنوزم با خونسردی زخم‌های صورتش رو بررسی می‌کرد و دست می‌کشید. حرص آلود لباسش رو که همچنان توی مشتم بود کشیدم تا جلوی گاوصندوق بایسته. با لحن محکم و جدی دستور دادم:
- بازش کن!
اونم دستورم رو اجرا کرد. جعبه‌ی نیلی رنگ و مخملین و مستطیلی از طبقه‌ی اولش برداشت و به طرفم گرفت. منم پشت لباسش رو با عصبانیت ول کردم و جعبه‌ رو ازش گرفتم. اون به سمت صندلی پشت میزش رفت تا روش بشینه و آروم بگیره.
در جعبه رو باز کردم. هر دو تا حلقه پشت سر هم توش قرار گرفته بودن. به دقت نگاهشون کردم. بدون شک خودشون بودن. جعبه رو بستم و به طرفش چرخیدم. بی‌حال به سقف خیره شده بود. هیچ دلم نمی‌سوخت. حتی به نظرم کم‌کاری کرده بودنم. اریکم الان فقط منتظر بود از اونجا برم. قبل از رفتن گفتم:
- از حالا رابین تحت محافظت منه. بخاطر اینکه واسم تعریف کرده، هیچ آسیبی بهش نمی‌زنی. فهمیدی اریک؟
چشم‌هاش رو بست و بعد از مکثی گفت:
- فهمیدم.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214
همونطور که جعبه رو بین انگشت‌هام فشار می‌دادم به نور آبی و زننده‌ای که از حاشیه‌ی در لیموزین روی جام‌های بلورین می‌تابید خیره بودم. طبق گفته‌های رابین طلسم حلقه‌ها شکسته بود و می‌تونستم اون‌ها رو بپوشم و چه کارهایی که انجام ندم؛ اما من قدرت بیشتری نمی‌خواستم. به اندازه کافی قدرت داشتم. به اندازه‌ای که هیچ کسی نتونه بهم آسیبی بزنه. نقطه ضعف‌هایی می‌دونستم که حتی اگر کسی قصد آسیب زدن بهم رو بکنه، هزاران نفر، اون هم بی اون که خودم خبر داشته باشم ازم حمایت می‌کردن. قدرت دردسرسازی احتیاج نداشتم. تنها چیزی که فکرش مثل خوره به ذهن و دلم افتاده بود، برگردوندن سلنا بود. واقعاً تنها چیزی که توی زندگیم کم داشتم اون بود. از یادآوری این حقیقت که اگر چند روز پیش خبردار می‌شدم می‌تونستم دوباره ببینمش و باهاش حرف بزنم هر بار تا مرز دیوونگی می‌رفتم و ضربان قلبم تند میشد.
می‌دونستم حتماً یه راهی وجود داره. همیشه راهی وجود داشت و اگر کسی قرار بود ازش خبر داشته باشه، شخصی بود که الان داشتم می‌رفتم پیشش.
چشم‌هام رو بهم فشردم تا خشم ناگهانیم رو خاموش کنم. پوفی کردم و جعبه رو لمس کردم. اون دختر؛ الیزابت، کلید دنیای زیرین بود و این حلقه‌ها، اینطور که به نظر می‌رسید خیلی کارها ازشون برمیاد که تا حالا نشنیده بودم. خب، اگر قرار بود به ابزارهایی نیاز داشته باشم، اون ابزارها رو در اختیار داشتم.
ماشین توقف کرد و راننده با احترام گفت:
- رسیدیم آقا.
- خوبه. زود باش.
این رو گفتم و اون پیاده شد تا در رو برام باز کنه. دستم رو چند بار بین موهای جوگندمیم کشیدم تا مرتبشون کنم. در که باز شد پایین رفتم و خطاب به راننده‌ام گفتم:
- زود برمی‌گردم مارکو، همین‌جا منتظر باش.
مطیعانه جواب داد:
- بله.
وارد کوچه‌ی تاریک شدم و جعبه رو داخل جیب شلوار جینم فرو بردم. کیسه‌های سیاه زباله کنار دیوار بود و گربه‌ها دورش جمع شده بودن، لوله‌های گ*از صدا می‌دادن و دیوار نویس‌های خ*یاب*ونی دیوار رو طراحی کرده بودن. کف زمین هم خیس بود و بوی ناخوشایندی به مشام می‌رسید و در انتهای تمام این ک*ثافت‌ها ماشین بستنی فروشی سیار و آبی_صورتی ریچارد پارک شده بود. نمی‌دونستم با چه اعتماد به نفسی توی این ماشین درب و داغون بستنی می‌فروخت؛ اما واقعاً بستنی‌های خوشمزه‌ای داشت که بدون نیاز به یخچال درست‌شون می‌کرد؛ چون اون یه ایزد یخ‌ افزار بود که داشت توی این کوچه‌ی آشغال زندگی می‌کرد و تمام وجودش تحت سلطه‌‌ی من بود. گرچه هر کس من رو می‌شناخت به این حالت دچار میشد‌.
پشت در آهنی و کوچیک و تنها دری که توی این کوچه‌ی چند متری قرار داشت ایستادم و با مشت بهش کوبیدم. نقاطی از در زنگ زده بود و رنگ سیاهش کنده شده بود. با اینکه خیلی خونه‌ی کوچیک و محقری داشت؛ اما مطمئن بودم توی اجاره بهای همین هم می‌مونه. حتی با اینکه بستنی‌هاش خیلی خوش‌مزه‌ان!
صدای تلق و تلوقی که به گوش رسید نشون می‌داد با قفل در درگیره تا بازش کنه. با کلافگی پیشونیم رو خاروندم. نمی‌دونم، به نظرم پنج دقیقه درگیر باز کردنش بود و از صدای تلق و تلوقا معلوم بود خودش هم دیگه آخرهاش کلافه شده بود که بالاخره موفق شد بازش کنه. با رکابی کهنه و سیاهش که روی تن لاغر و نحیفش زار میزد و شلوارک باب اسفنجی جلوم ظاهر شد. موهاش بهم ریخته و ریشش کمی دراومده بود. با دیدنم شوکه شد. حقم داشت. چند سالی می‌شد منو ندیده بود و می‌دونست بی دلیل سراغ کسی نمی‌رم. لبخند کجی زدم و گفتم:
- فکر کنم صبح‌ها فقط نیم ساعت بخاطر معطلی این در باید زودتر راه بیافتی... .
در جواب این همه طنزی که براش به خرج دادم، از شوک خارج شد و وحشت‌زده خواست در رو ببنده! سریع یه دستم رو به در کوبیدم. واقعاً نمی‌خواستم دوباره علاف باز شدنش بشم. با تمام زورش در رو فشار می‌داد؛ اما تو فاصله‌ی چند سانتی‌متری متوقف شده بود و نمی‌تونست بسته بشه. بی‌حوصله گفتم:
- احیاناً به این فکر نمی‌کنی که دوباره یه ساعت من رو علاف باز کردن این در کنی؟ دست بردار بذار بیام داخل... .
با ترس پرسید:
- برای چی اومدی اینجا؟
- درواقع من هم همین رو می‌خوام بهت بگم، از پشت در برو کنار ریچارد.
به جای این که حرفم رو گوش کنه بیش‌تر تقلا کرد. من یه ملاقات خیلی مهم داشتم و اون جداً خیال می‌کرد وقت سر و کله زدن با این مزخرفات رو داشته باشم؟
فشاری محکم و ناگهانی به در وارد کردم. صدای برخورد سرش رو با در شنیدم. آخ بلندی گفت و چند قدم عقب رفت و من بالاخره تونستم وارد خونه‌اش که نمی‌شه گفت، وارد لونه‌اش شدم. هر دو دستش رو روی پیشونی و دماغش گذاشته بود؛ اما نه خونی در کار بود و نه زخمی. بی‌توجه به حالش، سر تا پاش رو نگاه دیگه‌ای انداختم و بهش طعنه زدم:
- شلوارک زرد باب اسفنجی ریچارد؟ واقعاً؟!
به طرف تنهاست مبل راحتی خاکستری خونه‌اش که رو به روی تلویزیون قدیمی چیده شده بود رفتم و همون‌طور که روی یکی از تک نفره‌ها می‌نشستم گفتم:
- انگار بستنی فروختن به بچه‌ها حسابی روت تأثیر گذاشته.

کد:
همونطور که جعبه رو بین انگشت‌هام فشار می‌دادم به نور آبی و زننده‌ای که از حاشیه‌ی در لیموزین روی جام‌های بلورین می‌تابید خیره بودم. طبق گفته‌های رابین طلسم حلقه‌ها شکسته بود و می‌تونستم اونا رو بپوشم و چه کارهایی که انجام ندم؛ اما من قدرت بیش‌تری نمی‌خواستم. به اندازه کافی قدرت داشتم. به اندازه‌ای که هیچ کسی نتونه بهم آسیبی بزنه. نقطه ضعف‌هایی می‌دونستم که حتی اگر کسی قصد آسیب زدن بهم رو بکنه، هزاران نفر، اونم بی اون که خودم خبر داشته باشم ازم حمایت می‌کردن. قدرت دردسرسازی احتیاج نداشتم. تنها چیزی که فکرش مثل خوره به ذهن و دلم افتاده بود، برگردوندن سلنا بود. واقعاً تنها چیزی که توی زندگیم کم داشتم اون بود. از یادآوری این حقیقت که اگر چند روز پیش خبردار می‌شدم می‌تونستم دوباره ببینمش و باهاش حرف بزنم هر بار تا مرز دیوونگی می‌رفتم و ضربان قلبم تند میشد.
می‌دونستم حتماً یه راهی وجود داره. همیشه راهی وجود داشت و اگر کسی قرار بود ازش خبر داشته باشه، شخصی بود که الان داشتم می‌رفتم پیشش.
چشمام رو بهم فشردم تا خشم ناگهانیم رو خاموش کنم. پوفی کردم و جعبه رو لمس کردم. اون دختر؛ الیزابت، کلید دنیای زیرین بود و این حلقه‌ها، اینطور که به نظر می‌رسید خیلی کارها ازشون برمیاد که تا حالا نشنیده بودم. خب، اگر قرار بود به ابزارهایی نیاز داشته باشم، اون ابزارها رو در اختیار داشتم.
ماشین توقف کرد و راننده با احترام گفت:
- رسیدیم آقا.
- خوبه. زودباش.
این رو گفتم و اون پیاده شد تا در رو برام باز کنه. دستم رو چند بار بین موهای جوگندمیم کشیدم تا مرتبشون کنم. در که باز شد پایین رفتم و خطاب به راننده‌ام گفتم:
- زود برمی‌گردم مارکو، همین‌جا منتظر باش.
مطیعانه جواب داد:
- بله.
وارد کوچه‌ی تاریک شدم و جعبه رو داخل جیب شلوار جینم فرو بردم. کیسه‌های سیاه زباله کنار دیوار بود و گربه‌ها دورش جمع شده بودن، لوله‌های گ*از صدا می‌دادن و دیوار نویس‌های خ*یاب*ونی دیوار رو طراحی کرده بودن. کف زمین هم خیس بود و بوی ناخوشایندی به مشام می‌رسید و در انتهای تمام این ک*ثافت‌ها ماشین بستنی فروشی سیار و آبی_صورتی ریچارد پارک شده بود. نمی‌دونستم با چه اعتماد به نفسی توی این ماشین درب و داغون بستنی می‌فروخت؛ اما واقعاً بستنی‌های خوشمزه‌ای داشت که بدون نیاز به یخچال درست‌شون می‌کرد؛ چون اون یه ایزد یخ‌ افزار بود که داشت توی این کوچه‌ی آشغال زندگی می‌کرد و تمام وجودش تحت سلطه‌‌ی من بود. گرچه هر کس من رو می‌شناخت به این حالت دچار می‌شد‌.
پشت در آهنی و کوچیک و تنها دری که توی این کوچه‌ی چند متری قرار داشت ایستادم و با مشت بهش کوبیدم. نقاطی از در زنگ زده بود و رنگ سیاهش کنده شده بود. با اینکه خیلی خونه‌ی کوچیک و محقری داشت؛ اما مطمئن بودم توی اجاره بهای همینم می‌مونه. حتی با اینکه بستنی‌هاش خیلی خوش‌مزه‌ان!
صدای تلق و تلوقی که به گوش رسید نشون می‌داد با قفل در درگیره تا بازش کنه. با کلافگی پیشونیم رو خاروندم. نمی‌دونم، به نظرم پنج دقیقه درگیر باز کردنش بود و از صدای تلق و تلوقا معلوم بود خودشم دیگه آخراش کلافه شده بود که بالاخره موفق شد بازش کنه. با رکابی کهنه و سیاهش که روی تن لاغر و نحیفش زار می‌زد و شلوارک باب اسفنجی جلوم ظاهر شد. موهاش بهم ریخته و ریشش کمی دراومده بود. با دیدنم شوکه شد. حقم داشت. چند سالی می‌شد منو ندیده بود و می‌دونست بی دلیل سراغ کسی نمی‌رم. لبخند کجی زدم و گفتم:
- فکر کنم صبح‌ها فقط نیم ساعت بخاطر معطلی این در باید زودتر راه بیافتی... .
در جواب این همه طنزی که براش به خرج دادم، از شوک خارج شد و وحشت‌زده خواست در رو ببنده! سریع یه دستم رو به در کوبیدم. واقعاً نمی‌خواستم دوباره علاف باز شدنش بشم. با تمام زورش در رو فشار می‌داد؛ اما تو فاصله‌ی چند سانتی‌متری متوقف شده بود و نمی‌تونست بسته بشه. بی‌حوصله گفتم:
- احیاناً به این فکر نمی‌کنی که دوباره یه ساعت منو علاف باز کردن این در کنی؟ دست بردار بذار بیام داخل... .
با ترس پرسید:
- برای چی اومدی اینجا؟
- درواقع منم همین رو می‌خوام بهت بگم، از پشت در برو کنار ریچارد.
به جای این که حرفم رو گوش کنه بیش‌تر تقلا کرد. من یه ملاقات خیلی مهم داشتم و اون جداً خیال می‌کرد وقت سر و کله زدن با این مزخرفات رو داشته باشم؟
فشاری محکم و ناگهانی به در وارد کردم. صدای برخورد سرش رو با در شنیدم. آخ بلندی گفت و چند قدم عقب رفت و من بالاخره تونستم وارد خونه‌اش که نمی‌شه گفت، وارد لونه‌اش شدم. هر دو دستش رو روی پیشونی و دماغش گذاشته بود؛ اما نه خونی در کار بود و نه زخمی. بی‌توجه به حالش، سر تا پاش رو نگاه دیگه‌ای انداختم و بهش طعنه زدم:
- شلوارک زرد باب اسفنجی ریچارد؟ واقعاً؟!
به طرف تنها ست مبل راحتی خاکستری خونه‌اش که رو به روی تلویزیون قدیمی چیده شده بود رفتم و همون‌طور که روی یکی از تک نفره‌ها می‌نشستم گفتم:
- انگار بستنی فروختن به بچه‌ها حسابی روت تأثیر گذاشته.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214
ظرف پاپ‌کرن روی میز چوبی بین مبل‌ها قرار داشت. خم شدم و چند تا برای خوردن برداشتم. اونم بالاخره دست از پیشونی قرمز و دماغش برداشت و کمی نزدیک اومد و دوباره پرسید:
- برای چی اومدی اینجا؟
درحالی که دونه‌های پاپ‌کرن رو توی دهنم می‌انداختم دوباره ظاهرش رو بررسی کردم. موهای سیاه و پر پشت ساق پاش و دمپایی پلاستیکش ظاهرش رو مزخرف‌تر کرده بود. به پشت سر تکیه دادم و با سر به مبل تکی مقابلم اشاره کردم:
- بیا بشین.
مردد و آهسته جلو اومد و با نگاه سیاه و منتظرش جلوم نشست. پاپ‌کرن‌ها رو قورت دادم و ظاهرم رو جدی‌تر کردم. به جلو خم شدم و گفتم:
- اومدم چند تا سؤال ازت بپرسم... .
کمی مکث کردم و بعد ادامه دادم:
- چیزی درمورد کلید دنیای زیرین می‌دونی؟
از سوالم تعجب کرد؛ اما جواب داد:
- آره.
- چه کارهایی میشه باهاش کرد؟
مردد بود که جواب بده؛ ولی چاره‌ای نداشت:
- اون کلید یه افسانه‌ست؛ اما اگر چنین اتفاقی افتاده باشه و چنین کلیدی به وجود اومده باشه، میشه باهاش روح مرده‌ها رو برگردوند.
- چطور؟
تعجب بیشتری توی چشم‌هاش نمایان شد. وقتی از جدیتم مطمئن شد گفت:
- حتی اگر هم کسی بخواد مرده‌ای رو با اون برگردونه به جادوی قدرتمندی نیاز هست. چنین قدرتی رو فقط حلقه‌های جادویی داشتن که اون‌ها هم از بین رفتن.
یک تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- یعنی تو در مورد اونی که توی موزه بود خبر نداشتی؟
- امکان نداره اون واقعی بوده باشه. بعد از اون جنگ ناپدید شدن.
- اما خبرش پخش شد که دزدیده شده. چرا باید یه حلقه‌ی تقلبی رو بدزدن؟ حتی آدم‌های عادی هم نبودن.
- امکان نداره واقعی بوده باشه، حلقه‌ها از صد فرسخی داد می‌زنن که عادی نیستن. اون‌ها می‌درخشن.
جعبه رو از توی جیبم بیرون کشیدم. بازش کردم و به سمتش گرفتم. در کسری از ثانیه رنگش پرید و خشکش زد. حق با اون بود. داشتن می‌درخشیدن و برق می‌زدن. با تته پته گفت:
- این چطور... چطور ممکنه؟
دست‌هاش رو جلو آورد تا ازم بگیردش؛ اما با فشار انگشتم در جعبه رو بستم و عقب کشیدمش.
خنگ‌تر از اون بود که وقتی حلقه‌ها رو دید و وقتی درمورد کلید دنیای زیرین ازش پرسیدم منظورم رو بفهمه. گفتم:
- جوابم رو ندادی... چطور میشه یه مرده رو برگردوند؟
هنوز از شوک بیرون نیومده بود.
- با طلسم... با طلسم‌های مخصوص، اما برای اون کلید فقط میشه از هر کدومش یک بار استفاده کرد.
- خب؟
- دو تا طلسم وجود داره. ساده‌ترینش اینه که اون کلید، حلقه‌ها رو بپوشه، طلسم خونده بشه و ارواح توی بدنش جایگزین میشن... دومیش اینه که اون حلقه‌ها رو بپوشی، ده تا ایزد خالص رو موقع خوندن یه ورد بکشی تا نیروی روحشون وارد ب*دن کلید بشه و اون رو آماده‌ش کنن، درواقع باید ده تا ایزد رو قربانی کنی تا بتونی یه روح رو جایگزین کنی... .
- منظورت از ایزد خالص چیه؟
- یعنی چند رگه نباشه، مثلاً کاملاً یه خون‌افزار یا کاملاً یه ایزد طبیعت باشه.
نگاهم بهش عمیق‌تر شد. وقتی متوجه نگاهم شد سکوت کرد.
- ادامه بده. بعد از کشتن اون ده تا ایزد باید چیکار کرد؟
بازم سکوت کرده بود. با لحن تهدیدآمیزی صداش زدم:
- ریچارد!
قیافه‌اش از بهت‌زده به حق به جانب تغییر پیدا کرد. ا*و*ف! از این اتفاق متنفر بودم. دندون‌هام رو به هم فشار دادم.
- بعدش ریچارد؟
- بعدش رو وقتی بهت میگم که مرحله‌ی اول رو انجام داده باشی. باید با یه چیزی جونم رو تضمین کنم تا من رو وارد لیست ده نفره‌ات نکنی.
- تو رو با این همه اطلاعات وارد لیست نمی‌کنم.
لبخند زورکی زدم تا ملایمت نشون داده باشم؛ ولی اون تغییر موضع نداد و با پررویی گفت:
- تو اصلاً برای من قابل اعتماد نیستی. مطمئن باش بعد از اینکه اون ده نفر رو پیدا کردی و کشتی مرحله‌ی بعدی رو بهت میگم. الان نه... در ضمن، یه بستنی فروشی بزرگ هم واسم افتتاح کن.
برام قابل هضم نبود که احمقی مثل اون واسم گرو کشی کنه. توی ذهنم خرد کردن استخون‌هاش رو زیر انگشتام متصور شدم. انقدر وقت نداشتم که پیش این چلمنگ تلف کنم. از اون بدتر، وقتی می‌دونستم حتی نمی‌تونم براش خط و نشون بکشم دلم می‌خواست چند صد ولتی برق بهش وصل کنم تا خوب حالش سر جاش بیاد. نگذاشتم مکثم طولانی بشه تا زیادی احساس قدرت کنه. پوزخندی زدم و گفتم:
- بسیار خب ریچارد... منتظرم باش، بازم برمی‌گردم.
همین که از جام بلند شدم گفت:
- اگر یه خونه‌ی خوبم برام ترتیب بدی ممنون میشم. اینجا زندگی خیلی سخته.
لبخند دندون‌نمایی زدم و خم شدم تا مشتی از پاپ‌کرنش رو از داخل کاسه‌ی سفالی بزرگش بردارم و به جای گلوش، زیر دندون‌هام بجوام؛ ولی با طعنه گفتم:
- فکر کنم یه خونه توی بیکینی‌باتم برات مناسب باشه، ها؟
به نظرم فهمید که رفتارش چقدر زیاده روی بوده. دوباره چند تا دونه پاپ‌کرن توی دهنم انداختم و تکرار کردم:
- منتظرم باش.
کد:
ظرف پاپ‌کرن روی میز چوبی بین مبل‌ها قرار داشت. خم شدم و چند تا برای خوردن برداشتم. اونم بالاخره دست از پیشونی قرمز و دماغش برداشت و کمی نزدیک اومد و دوباره پرسید:
- برای چی اومدی اینجا؟
درحالی که دونه‌های پاپ‌کرن رو توی دهنم می‌انداختم دوباره ظاهرش رو بررسی کردم. موهای سیاه و پر پشت ساق پاش و دمپایی پلاستیکش ظاهرش رو مزخرف‌تر کرده بود. به پشت سر تکیه دادم و با سر به مبل تکی مقابلم اشاره کردم:
- بیا بشین.
مردد و آهسته جلو اومد و با نگاه سیاه و منتظرش جلوم نشست. پاپ‌کرن‌ها رو قورت دادم و ظاهرم رو جدی‌تر کردم. به جلو خم شدم و گفتم:
- اومدم چند تا سؤال ازت بپرسم... .
کمی مکث کردم و بعد ادامه دادم:
- چیزی درمورد کلید دنیای زیرین می‌دونی؟
از سوالم تعجب کرد؛ اما جواب داد:
- آره.
- چه کارهایی میشه باهاش کرد؟
مردد بود که جواب بده؛ ولی چاره‌ای نداشت:
- اون کلید یه افسانه‌ست؛ اما اگر چنین اتفاقی افتاده باشه و چنین کلیدی به وجود اومده باشه، میشه باهاش روح مرده‌ها رو برگردوند.
- چطور؟
تعجب بیش‌تری توی چشماش نمایان شد. وقتی از جدیتم مطمئن شد گفت:
- حتی اگرم کسی بخواد مرده‌ای رو با اون برگردونه به جادوی قدرتمندی نیاز هست. چنین قدرتی رو فقط حلقه‌های جادویی داشتن که اون‌ها هم از بین رفتن.
یک تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- یعنی تو درمورد اونی که توی موزه بود خبر نداشتی؟
- امکان نداره اون واقعی بوده باشه. بعد از اون جنگ ناپدید شدن.
- اما خبرش پخش شد که دزدیده شده. چرا باید یه حلقه‌ی تقلبی رو بدزدن؟ حتی آدم‌های عادی هم نبودن.
- امکان نداره واقعی بوده باشه، حلقه‌ها از صد فرسخی داد می‌زنن که عادی نیستن. اونا می‌درخشن.
جعبه رو از توی جیبم بیرون کشیدم. بازش کردم و به سمتش گرفتم. در کسری از ثانیه رنگش پرید و خشکش زد. حق با اون بود. داشتن می‌درخشیدن و برق می‌زدن. با تته پته گفت:
- این چطور... چطور ممکنه؟
دستاش رو جلو آورد تا ازم بگیردش؛ اما با فشار انگشتم در جعبه رو بستم و عقب کشیدمش.
خنگ‌تر از اون بود که وقتی حلقه‌ها رو دید و وقتی درمورد کلید دنیای زیرین ازش پرسیدم منظورم رو بفهمه. گفتم:
- جوابم رو ندادی... چطور میشه یه مرده رو برگردوند؟
هنوز از شوک بیرون نیومده بود.
- با طلسم... با طلسم‌های مخصوص، اما برای اون کلید فقط میشه از هر کدومش یک بار استفاده کرد.
- خب؟
- دو تا طلسم وجود داره. ساده‌ترینش اینه که اون کلید، حلقه‌ها رو بپوشه، طلسم خونده بشه و ارواح توی بدنش جایگزین میشن... دومیش اینه که اون حلقه‌ها رو بپوشی، ده تا ایزد خالص رو موقع خوندن یه ورد بکشی تا نیروی روحشون وارد ب*دن کلید بشه و اون رو آماده‌ش کنن، درواقع باید ده تا ایزد رو قربانی کنی تا بتونی یه روح رو جایگزین کنی... .
- منظورت از ایزد خالص چیه؟
- یعنی چند رگه نباشه، مثلاً کاملاً یه خون‌افزار یا کاملاً یه ایزد طبیعت باشه.
نگاهم بهش عمیق‌تر شد. وقتی متوجه نگاهم شد سکوت کرد.
- ادامه بده. بعد از کشتن اون ده تا ایزد باید چیکار کرد؟
بازم سکوت کرده بود. با لحن تهدیدآمیزی صداش زدم:
- ریچارد!
قیافه‌اش از بهت‌زده به حق به جانب تغییر پیدا کرد. ا*و*ف! از این اتفاق متنفر بودم. دندون‌هام رو بهم فشار دادم.
- بعدش ریچارد؟
- بعدش رو وقتی بهت میگم که مرحله‌ی اول رو انجام داده باشی. باید با یه چیزی جونم رو تضمین کنم تا من رو وارد لیست ده نفره‌ات نکنی.
- تو رو با این همه اطلاعات وارد لیست نمی‌کنم.
لبخند زورکی زدم تا ملایمت نشون داده باشم؛ ولی اون تغییر موضع نداد و با پررویی گفت:
- تو اصلاً برای من قابل اعتماد نیستی. مطمئن باش بعد از اینکه اون ده نفر رو پیدا کردی و کشتی مرحله‌ی بعدی رو بهت میگم. الان نه... در ضمن، یه بستنی فروشی بزرگ هم واسم افتتاح کن.
برام قابل هضم نبود که احمقی مثل اون واسم گرو کشی کنه. توی ذهنم خرد کردن استخوناش رو زیر انگشتام متصور شدم. انقدر وقت نداشتم که پیش این چلمنگ تلف کنم. از اون بدتر، وقتی می‌دونستم حتی نمی‌تونم براش خط و نشون بکشم دلم می‌خواست چند صد ولتی برق بهش وصل کنم تا خوب حالش سر جاش بیاد. نگذاشتم مکثم طولانی بشه تا زیادی احساس قدرت کنه. پوزخندی زدم و گفتم:
- بسیار خب ریچارد... منتظرم باش، بازم برمی‌گردم.
همین که از جام بلند شدم گفت:
- اگر یه خونه‌ی خوبم برام ترتیب بدی ممنون میشم. اینجا زندگی خیلی سخته.
لبخند دندون‌نمایی زدم و خم شدم تا مشتی از پاپ‌کرنش رو از داخل کاسه‌ی سفالی بزرگش بردارم و به جای گلوش، زیر دندونام بجوام؛ ولی با طعنه گفتم:
- فکر کنم یه خونه توی بیکینی‌باتم برات مناسب باشه، ها؟
به نظرم فهمید که رفتارش چقدر زیاده روی بوده. دوباره چند تا دونه پاپ‌کرن توی دهنم انداختم و تکرار کردم:
- منتظرم باش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214
باد خنک صبحگاهی با هر گام بلندی که برمی‌داشتم به صورت خیسم می‌خورد و بهم حس خوبی می‌داد. اِیرپاد سفیدم توی گوشام موزیک مورد علاقه‌ام رو پخش می‌کردن و دیدن سرسبزی پارک چشم‌هام رو نوازش می‌داد. همه چیز ل*ذت‌ بخش بود تا اینکه موبایلم زنگ خورد و باعث شد دوباره به درگیری‌های دیوونه کننده‌ی واقعیت برگردم. سرعتم رو پایین آوردم تا به نیمکت رو به روم برسم. نفسم رو با شدت از دهنم بیرون می‌فرستادم. نفس عمیقی کشیدم و یه دستم رو به لبه‌ی نیمکت چوبی آهنی گرفتم و روش نشستم و در حالی که هنوزم نفس‌های تند می‌کشیدم جواب دادم:
- الو.
- صبح به‌خیر قربان.
- صبح به‌خیر... چه‌خبر؟ گزارش بده.
بخاطر اینکه قبل از منظم شدن ضربان قلبم نشسته بودم. گرمای بیشتری تو بدنم پخش میشد و دونه‌های عرق روی شقیقه، پیشونی و گردنم درشت‌تر میشد و یکی‌یکی سر می‌خوردن. زیپ گرم‌کن سیاهم رو پایین کشیدم.
- دیشب دیر وقت خبر قتل برنارد کینگز آپلود شد.
هیچ تعحبی نداشت. اون دو تا، دراک و کاترین، بالاخره برای تلافی اقدام می‌کردن. حتی یکم هم دیر شده بود. حالا که نمی‌تونستن با همه‌شون روبه‌رو بشن، یکی یکی کارشون رو تموم می‌کردن.
- کجا کشته شده؟
- توی دفتر کارش.
محافظ‌ها نباید از هم جدا بشن. به تنهایی هرگز حریف اون دو تا نمی‌شدن.
- مراسم خاکسپاری چه زمانیه؟
پشت دستم رو روی پیشونیم کشیدم تا جلوی قطره‌های عرق رو قبل از اینکه پایین بیان بگیرم.
- فکر کنم بخاطر کالبد شکافی مدتی طول بکشه.
- تاریخش رو بهم خبر بده. مرگ بر اثر چی؟
مکثی کرد و گفت:
- سوختگی شدید.
اوه! حتماً کاترین حسابی زجر کشش کرده.
- پلیس چی فهمیده؟
- تقریباً نزدیک غروب با ماسک و کلاه که یه مرد و یه زن بودن به دفترش که طبقه‌ی پونزدهم ساختمون کینگز بود حمله میکنن؛ چند تا از کارمندها رو هم سر به نیست می‌کنن، وارد اتاق برنارد کینگز میشن و کمی بعد با اون درگیر میشن و کارمنداش آتش‌سوزی رو می‌بینن، اون دو تا فرار می‌کنن و هیچکس هم موفق به نجات دادنش نمی‌شه.
دستی به گردنم کشیدم. خیسِ خیس بود.
- از خانواده‌اش پرس و جو کردن؟
- بله، اما اونا اظهار بی‌اطلاعی کردن.
تعجب نکردم. اگر اون‌ها رو لو می‌دادن موجودیت‌شون لو می‌رفت و باید دلیل دشمنی‌شون رو هم توضیح می‌دادن؛ پس قطعاً پای پلیس رو وسط نمی‌کشیدن.
قصد داشتم اطراف خونه‌شون هم چند تا از افرادم رو بذارم؛ ولی اگر حمله می‌کردن آدمای من حریف‌شون نبودن و فقط نیروهام رو از دست می‌دادم.
- بسیار خب. خبرای جدید رو حتماً بهم بگو.
- بله قربان.
باید با خانواده‌ی کینگز حرف می‌زدم. همچنین دوباره با ریچارد صحبت می‌کردم. دفعه‌ی قبل هم از عصبانیت و هم بخاطر کمبود وقت نتونستم همه‌ی سوالاتم رو بپرسم. از جام بلند شدم تا دور آخر رو بزنم. وقتش بود روزم رو شروع کنم.
***
راننده‌ام مارکو، قفل در رو باز کرد. رنگ قهوه‌ای درب چوبیِ ورودی زیبا بود و بالاش یه مستطیل یک متری و شیشه‌ای کار شده بود. دیوار کنارش هم چوبی از همون ج*ن*س داشت و مستطیل طویل‌تری روی اون، فضای داخل رو به راحتی نشون می‌داد. یه فضای خالی و نسبتاً بزرگ در یکی از نقطه‌های پر رفت و آمد شهر.
در حالت عادی خودم شخصاً برای تحویل دادن مغازه نمی‌اومدم؛ اما باید سوالاتم رو می‌پرسیدم.
ریچارد در حالی که توی پو*ست خودش نمی‌گنجید پشت سر من وارد شد. تلاش مسخره‌اش برای قیافه گرفتن کاملاً بی فایده بود. هر دو تا دستم رو توی جیب شلوار سیاهم کردم و گفتم:
- اینم از بستنی فروشی. وقتی من رفتم یکی میاد و برای خرید وسایل و کارهای دیگه‌ای که برای کامل کردن اینجا باید انجام بدی همراهیت می‌کنه.
رفت پشت سرم تا از زاویه‌های دیگه هم به مغازه نگاه کنه. دیوارها رو سر تا سر کاشی‌های کوچیک رنگارنگ و مربعی پوشونده بود. کف مغازه کاملاً سفید بود و انتهای مغازه، سمت راست، دری داشت که به انبار مواد اولیه و محل ساخت بستنی وصل می‌شد. روی پاشنه‌ی پام چرخیدم سمتش و با اشاره‌ی دستم از مارکو خواستم اونجا رو ترک کنه.
- خب. باید یکم با هم حرف بزنیم.
اونم به طرفم چرخید. تی‌شرت کهنه‌ی قرمز و شلوارش به تن لاغرش زار می‌زد. مکثی کرد و گفت:
- قرار گذاشتیم بعد از اون ده نفر بهت بگم.
دست در جیب قدمی بهش نزدیک‌تر شدم.
- غیر از اون.
منتظر نگام کرد. ادامه دادم:
- جریان اون کلید رو که بهش میگن سومین دختر وارث، چیزی نیست که همه بدونن. تو از کجا می‌دونستی؟


کد:
باد خنک صبحگاهی با هر گام بلندی که برمی‌داشتم به صورت خیسم می‌خورد و بهم حس خوبی می‌داد. اِیرپاد سفیدم توی گوشام موزیک مورد علاقه‌ام رو پخش می‌کردن و دیدن سرسبزی پارک چشم‌هام رو نوازش می‌داد. همه چیز ل*ذت‌ بخش بود تا اینکه موبایلم زنگ خورد و باعث شد دوباره به درگیری‌های دیوونه کننده‌ی واقعیت برگردم. سرعتم رو پایین آوردم تا به نیمکت رو به روم برسم. نفسم رو با شدت از دهنم بیرون می‌فرستادم. نفس عمیقی کشیدم و یه دستم رو به لبه‌ی نیمکت چوبی آهنی گرفتم و روش نشستم و در حالی که هنوزم نفس‌های تند می‌کشیدم جواب دادم:
- الو.
- صبح به‌خیر قربان.
- صبح به‌خیر... چه‌خبر؟ گزارش بده.
بخاطر اینکه قبل از منظم شدن ضربان قلبم نشسته بودم؛ گرمای بیشتری تو بدنم پخش میشد و دونه‌های عرق روی شقیقه، پیشونی و گردنم درشت‌تر میشد و یکی یکی سر می‌خوردن. زیپ گرم‌کن سیاهم رو پایین کشیدم.
- دیشب دیروقت خبر قتل برنارد کینگز آپلود شد.
هیچ تعحبی نداشت. اون دو تا، دراک و کاترین، بالاخره برای تلافی اقدام می‌کردن. حتی یکم هم دیر شده بود. حالا که نمی‌تونستن با همه‌شون روبه‌رو بشن، یکی یکی کارشون رو تموم می‌کردن.
- کجا کشته شده؟
- توی دفتر کارش.
محافظ‌ها نباید از هم جدا بشن. به تنهایی هرگز حریف اون دو تا نمی‌شدن.
- مراسم خاکسپاری چه زمانیه؟
پشت دستم رو روی پیشونیم کشیدم تا جلوی قطره‌های عرق رو قبل از اینکه پایین بیان بگیرم.
- فکر کنم بخاطر کالبد شکافی مدتی طول بکشه.
- تاریخش رو بهم خبر بده. مرگ بر اثر چی؟
مکثی کرد و گفت:
- سوختگی شدید.
اوه! حتماً کاترین حسابی زجر کشش کرده.
- پلیس چی فهمیده؟
- تقریباً نزدیک غروب با ماسک و کلاه که یه مرد و یه زن بودن به دفترش که طبقه‌ی پونزدهم ساختمون کینگز بود حمله میکنن؛ چند تا از کارمندها رو هم سر به نیست می‌کنن، وارد اتاق برنارد کینگز میشن و کمی بعد با اون درگیر میشن و کارمنداش آتش‌سوزی رو می‌بینن، اون دو تا فرار می‌کنن و هیچکس هم موفق به نجات دادنش نمی‌شه.
دستی به گردنم کشیدم. خیسِ خیس بود.
- از خانواده‌اش پرس و جو کردن؟
- بله، اما اونا اظهار بی‌اطلاعی کردن.
تعجب نکردم. اگر اونا رو لو می‌دادن موجودیت‌شون لو می‌رفت و باید دلیل دشمنی‌شون رو هم توضیح می‌دادن؛ پس قطعاً پای پلیس رو وسط نمی‌کشیدن.
قصد داشتم اطراف خونه‌شون هم چند تا از افرادم رو بذارم؛ ولی اگر حمله می‌کردن آدمای من حریف‌شون نبودن و فقط نیروهام رو از دست می‌دادم.
- بسیار خب. خبرهای جدید رو حتماً بهم بگو.
- بله قربان.
باید با خانواده‌ی کینگز حرف می‌زدم. همچنین دوباره با ریچارد صحبت می‌کردم. دفعه‌ی قبل هم از عصبانیت و هم بخاطر کمبود وقت نتونستم همه‌ی سوالاتم رو بپرسم. از جام بلند شدم تا دور آخر رو بزنم. وقتش بود روزم رو شروع کنم.
***
راننده‌ام مارکو، قفل در رو باز کرد. رنگ قهوه‌ای درب چوبیِ ورودی زیبا بود و بالاش یه مستطیل یک متری و شیشه‌ای کار شده بود. دیوار کنارش هم چوبی از همون ج*ن*س داشت و مستطیل طویل‌تری روی اون، فضای داخل رو به راحتی نشون می‌داد. یه فضای خالی و نسبتاً بزرگ در یکی از نقطه‌های پر رفت و آمد شهر.
در حالت عادی خودم شخصاً برای تحویل دادن مغازه نمی‌اومدم؛ اما باید سوالاتم رو می‌پرسیدم.
ریچارد در حالی که توی پو*ست خودش نمی‌گنجید پشت سر من وارد شد. تلاش مسخره‌اش برای قیافه گرفتن کاملاً بی فایده بود. هر دو تا دستم رو توی جیب شلوار سیاهم کردم و گفتم:
- اینم از بستنی فروشی. وقتی من رفتم یکی میاد و برای خرید وسایل و کارهای دیگه‌ای که برای کامل کردن اینجا باید انجام بدی همراهیت می‌کنه.
رفت پشت سرم تا از زاویه‌های دیگه هم به مغازه نگاه کنه. دیوارها رو سر تا سر کاشی‌های کوچیک رنگارنگ و مربعی پوشونده بود. کف مغازه کاملاً سفید بود و انتهای مغازه، سمت راست، دری داشت که به انبار مواد اولیه و محل ساخت بستنی وصل میشد. روی پاشنه‌ی پام چرخیدم سمتش و با اشاره‌ی دستم از مارکو خواستم اونجا رو ترک کنه.
- خب. باید یکم با هم حرف بزنیم.
اون هم به طرفم چرخید. تی‌شرت کهنه‌ی قرمز و شلوارش به تن لاغرش زار می‌زد. مکثی کرد و گفت:
- قرار گذاشتیم بعد از اون ده نفر بهت بگم.
دست در جیب قدمی بهش نزدیک‌تر شدم.
- غیر از اون.
منتظر نگام کرد. ادامه دادم:
- جریان اون کلید رو که بهش میگن سومین دختر وارث، چیزی نیست که همه بدونن. تو از کجا می‌دونستی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214

کد:
[THANKS]

- خب من... چند سال پیش یه دوست داشتم که محافظ بود. اون وقتی فهمید یه ایزدم برام تعریف کرد. من نیمی از عمرم رو برای فهمیدن اطلاعات ماورائی صرف کردم. فکر می‌کردم با دونستن‌شون قراره به جای بهتری برسم؛ ولی... .
پوزخند زدم. به این‌که خودش رو یه ایزد می‌دونست و هیچ چیزش شبیه ایزدها نبود. نه حتی ذره‌ای از اون شکوهی که هر کسی از یه الهه یا ایزد توی ذهن خودش متصور میشه. پرسیدم:
- اون دوستت کجاست؟
- مریض شد و مرد!
می‌دونستم که خیلی دلش می‌خواد بدونه چرا یهو در این مورد ازش سوال می‌کنم؟ یا حلقه‌ها چه‌طور دست منه؟ اما جرأتش رو نداشت. برای همین گروکشی مسخره هم خیلی زیاده روی کرده بود. سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- سوال بعد! جاودانگی امکان داره؟
بازم مکث کرد. ا*و*ف داره به این فکر می‌کنه که می‌تونه یه اخاذی دیگه بکنه؟! عمراً! با یه حرکت ناگهانی و شوکه‌کننده با کف دستم به قفسه‌ی س*ی*نه‌اش کوبیدم تا از فکر بیاد بیرون و همزمان با صدای بلند گفتم:
- بهش فکر نکن!
وحشت‌زده دستش رو روی س*ی*نه‌اش گذاشت و با تته پته پرسید:
- چ... چی؟ چه فکری؟!
- این‌که دوباره اخاذی کنی. این دفعه بد می‌بینی ریچارد. یادت نره من کیم!
قدمی عقب رفت و جواب داد:
- آره... آره جاودانگی ممکنه؛ اما فقط یه جادوگر می‌تونه انجامش بده و... و یه ماده‌ای می‌خواد که دیگه وجود نداره.
ماده‌ای که دیگه وجود نداره! منظورش شیره‌ی درخت لونا بود.
- فکر کن کسی این کار رو کرده باشه و به همراه خودش، یه جادوگر دیگه و یه گدازه‌ افزار رو هم جاودانه کرده باشه. چه‌طور ممکنه از ماجرای سومین دختر وارث که طلسم شده و فقط محافظ‌ها خبر دارن، اون‌ها هم با خبر باشن و با اون طلسم فراموش نکرده باشن؟
از طرز نگاهش معلوم بود مغزش قفل کرده؛ اما من همه سعیم رو کردم واضح بگم، نه؟ ظاهرش به معنی واقعی یه پخمه رو به تصویر می‌کشید. مکثش طولانی شد. این همه اطلاعات داشت؛ اما واقعاً باور نمی‌کرد بتونه به واقعیت بپیونده! پوفی کردم و کلافه گفتم:
- فهمیدی چی پرسیدم؟
آب دهنش رو قورت داد. این رو از بالا پایین رفتن سیب گلوش فهمیدم. گفت:
- اون‌ها... معجون جاودانگی رو خوردن که شیره‌ی لونا توش بوده، به همین راحتی‌ها طلسمی روشون اثر نمی‌کنه. طلسم فراموشی که کمترینشه. اگر جاودانگی واقعاً اتفاق افتاده باشه. فقط طلسم یا سلاحی از ج*ن*س لونا می‌تونه خنثی یا نابودشون کنه.
خنجری که محافظ‌ها داشتن رو به یاد آوردم. اون‌ها حتی جای درخت لونا رو هم می‌دونستن!
- سوال بعد! فرض کن قبلاً با سومین دختر وارث یکی رو برگردونده بودن؛ ولی به دلایلی این‌جا به جایی باطل شده. روح مرده دوباره به دنیای زیرین برگشته؛ اما روح میزبان به بدنش برنگشته. دلیلش چیه؟ و چطور میشه حالش رو خوب کرد؟
- خون جاودانه!... خون جاودانه اون رو برمی‌گردونه. دلیلش هم هر چی که هست، اتفاقاتیه که توی دنیای زیرین براش افتاده. من ازش خبر ندارم. اون‌جا یه دنیای دیگه‌ست با قوانین خودش؛ اما خون جاودانه اون رو برمی‌گردونه.
قوانین اون‌جا برام اهمیت نداشت، چیزی که به دردم می‌خورد رو فهمیده بودم. مهم برگردوندنش بود. لبخندی زدم و گفتم:
- بالاخره به جاهایی رسیدیم که تو ازش بی‌خبری.
با قدمی بلند فاصله‌‌مون رو به کمترین حد رسوندم و همون‌طور که دست‌هام توی جیب‌هام بود گفتم:
- یه نکته هست که باید بهت تذکر بدم... .
به چشماش خیره شدم و ادامه دادم:
- به عنوان یه ایزد، خیلی چلمنگی! یکم رو خودت کار کن.
تو سکوت نگاهم کرد. البته کاری هم از دستش برنمی‌اومد. بیشتر از این نیاز نبود بهش زل بزنم. خودش هم بهم حق می‌داد. روم رو برگردوندم و درحالی که از مغازه بیرون می‌رفتم صدام رو کمی بالا بردم و گفتم:
- کلید خونه‌ی جدیدت هم به زودی به دستت می‌رسه.[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

***
دانای کل

- کم‌کم دیگه داره خوب میشه. فردا اجازه بده دکتر معاینه‌‌اش کنه.
پرستار درحالی که این حرف‌ها رو می‌زد، چسب بانداژِ تازه رو روی پو*ست شکم رابین چسبوند و لباس تیره رنگش رو با احتیاط روش کشید. رابین لبخندی زد و به آهستگی از حالت خوابیده برخاست تا از تخت پایین بره.
- باشه فردا با دکتر ملاقات می‌کنم.
پرستار همون‌طور که وسایل‌هاش رو جمع می‌کرد دوباره گفت:
- هنوز هم نباید بهش فشار بیاری، حواست رو جمع کن. زخم عمیقی برداشته بودی. همین که هر روز داری راه میری و فعالیت می‌کنی هم خیلی فکر خوبی نیست.
 رابین موهای پر حجم و حلقه‌دار سمت راست صورتش رو پشت گوشش فرستاد و روی زمین وایستاد. گفت:
- باشه، باشه... من قبول می‌کنم.
پرستار از لحنش به خنده افتاد و زودتر از اون قصد ترک اتاق رو کرد؛ اما هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که در باز شد و جیمز اومد داخل. نگاهی به رابین انداخت و راه رو برای پرستار باز کرد تا بیرون بره. سپس به طرف رابین رفت که دستی روی شکمش داشت. پرسید:
- خوبی؟
رابین برای چند ثانیه بی‌حرف به چشم‌های جیمز خیره شد. نگرانی توی اعماق چشم‌هاش موج می‌زد. گفت:
- چیزی شده؟
جیمز سرش رو تکون داد:
- نه.
اما اون قانع نشد:
- ببین! بیشتر از یک هفته‌ست که هر روز میای این جا و هر دفعه همین‌قدر نگرانی. می‌دونم ویوِر رفته سراغ اریک. بگو ببینم فقط به‌خاطر اونه؟
اخمی که از حرف‌هاش روی پیشونی جیمز نشست هشدار دهنده بود:
- موضوع کوچیکیه؟ یه جوری رفتار می‌کنی که گاهی شک می‌کنم چند ساله یه سرباز مافیایی! تو اریک رو نمی‌شناسی؟
- الان دیگه... .
حرفش رو با لحنی قاطع و مصمم برید و ادامه داد:
- این دختر خیلی خطرناکه. مشکلاتش بیش از حد بزرگه... حتی، فراطبیعی! اون جادوگر جهنمی کاترین، عموی اسکات رو کشته! اصلاً هم براش کار سختی نبوده... من می‌خوام خودت رو از هر مسئله‌ای که مربوط به الیزابتِ بکشی بیرون!
رابین هم اخم‌هاش رو توی هم کشید و عصبی و محکم گفت:
- چی؟!
- نمی‌دونم چی توی اون خانمِ دردسر باعث شده ان‌قدر از خودت دل بکنی و تغییر کنی؛ اما تو الان خودت رو بین اریک و ویوِر قرار دادی! می‌فهمی چی دارم بهت می‌گم؟
- ویوِر از من محافظت می‌کنه.
جیمز فکش رو بهم فشرد و مثل خودش عصبی ادامه داد:
- داری کی رو گول می‌زنی؟ چجوری به ویوِر اعتماد می‌کنی؟ پشت اون ظاهر جنتلمن و مردونه‌ی پنجاه ساله‌اش یکی دیگه خوابیده. یکی که برای خواسته‌هاش همه کار می‌کنه. و تو می‌دونی هیچ اغراقی نمی‌کنم.
رابین با کلافگی پلکی زد و گفت:
-  ویوِر توانایی و قدرت برگردوندن الیزابت رو داره. کاری که اون... محافظ‌ها از پسش برنمیان، اون‌ها الان باید فکر جون خودشون باشن!
جیمز نفس حبس شده‌ش رو با صدا بیرون فرستاد و لبه‌ی تخت سفید نشست. سعی کرد لحن آروم‌تری به صداش ببخشه:
- نباید اجازه می‌دادم تو رو بِپای اون دختره کنه، از اولش هم نباید اجازه می‌دادم.
رابین کامل به سمتش چرخید. هنوز جای زخمی که اریک به پیشونیش زده بود خوب نشده بود.[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سزار

نویسنده افتخاری
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
14,079
امتیازها
93
سن
26
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
17,410
Points
214


کد:
[THANKS]

- می‌دونم مسخره‌ست؛ اما یکم اطرافش رو ببین. اون تنهاست. روی خواهرش که از اول هم حساب نمی‌کردم؛ چون اریک هرگز اجازه نمیده دیگه حتی نزدیک الیزابت بیاد. گرچه خودش هم تمایلی نداره. مادرش هم گوش به فرمان ایوان آلنه. فقط رانی و پدرش بیست و چهار ساعته این اطرافن. اون‌ها کافی نیستن! بقیه‌ی محافظ‌ها هم که درگیر خودشونن. اون‌وقت من چه‌جوری تنهاش بذارم؟ حتی یه دوست هم نداره که نگرانش بشه. شاید ویوِر بخواد ازش سوء استفاده کنه؛ چون سومین دختر وارثه و توی خونش نمی‌دونم چه کوفتیه! اما مطمئنم کمک می‌کنه برش‌گردونیم. واسه بعدش هم بعداً فکر می‌کنم.
جیمز پوزخند صدا داری زد و عینک مستطیلی با فرام سیاهش رو از چشم‌هاش برداشت و گفت:
- واقعاً مسخره‌ست! حق با توئه. مسخره‌ست یه اِسنایپر بی‌رحم که با سه سانتی‌ متر حرکت بند اول انگشت اشاره‌ش حتی نمی‌دونه تا حالا چندتا آدم رو به قتل رسونده الان برای یه دختری که هیچ نسبتی باهاش نداره دلسوزی کنه. مسخره‌ست برای کسی که به‌خاطر پول جون آدم‌ها رو می‌گیره و اصلاً براش اهمیت نداره اگر جلوی خانواده‌اش باشه، بی‌دفاع باشه یا هر چیز دیگه، الان به خاطر دختری که حتی برای جون خودش خطر داره و خطرهاش رو چند بار چشیده این‌طور فداکاری می‌کنه. و مسخره‌تر از همه این‌که خیال می‌کنه می‌تونه بعداً جلوی ویوِر قد علم کنه. می‌شنوی؟ ویوِر! ویوِر کسیه که چند روز پیش اریک رو تا سرحد مرگ زد و اون حتی دفاع آن‌چنانی از خودش نکرد! می‌فهمی خودت رو وارد چه مخمصه‌ای کردی رابین؟!
رابین بی‌جواب نگاهش کرد و گذاشت ادامه بده.
- خودت رو از اون دختر دور کن.
رابین بازم سکوت کرد و آب دهنش رو قورت داد. کمی بعد گفت:
- درسته! من همچین آدم کثیف و بی‌وجدانیم. همین‌قدر بی‌رحم. چرا ان‌قدر نگران منی؟ چرا ان‌قدر اهمیت میدی چی به سر من میاد؟
جیمز برای لحظاتی یخ زد؛ اما بعد جواب داد:
- خودت خبر داری؛ چون بهت گفتم.
- دوباره بگو.
جیمز از روی تخت بلند شد و رو به روش ایستاد. بوی عطر خنک و دخترونه‌ا‌ش رو حتی از حجم موهاش حس می‌کرد و این احساسات بیشتری رو توی وجودش بیدار می‌کرد. هیچ اصراری به پنهون کردن حرف دلش نداشت.
- چون ازت خوشم میاد.
رابین کمی روی پاهاش جا به جا شد. از چشم‌هاش می‌خوند که داره حقیقت رو میگه. سری تکون داد و پرسید:
- چه‌طور؟! همین الان من رو توصیف کردی. من یه قاتلم جِیمی! حتی قبلش هم آدم درستی نبودم. از زباله‌ها پیدام کردی، یادته؟
حالا چشم‌های جیمز دو دو می‌زد.
- نمی‌دونم رابین.
رابین نیشخند زد:
- من هم نمی‌دونم؛ ولی مطمئنم حسی که تو به من داری، عجیب‌تر از حسیه که من به الیزابت دارم. اعتراف می‌کنم همون‌طور که خودت هم حدس زدی به خاطر اینه که می‌خوام به خودم نشون بدم این دفعه می‌تونم از یکی مراقبت کنم و نذارم از دست بره؛ اما این تنها دلیلش نیست. من احساس می‌کنم اون نزدیک‌ترین کسیه که دارم. نمی‌دونم چرا؟ نمی‌دونم چه‌طور؟ فقط... نمی‌خوام رهاش کنم خب؟ هر اتفاقی که می‌خواد بیفته.
هر دو ساکت شدن. هر کدوم دنبال جواب قانع‌کننده‌تر برای اون یکی می‌گشت که صدای بلند انفجار و بلافاصله نور طلایی شعله‌های آتیش که از بیرون به داخل تابید هر دو رو از جا پروند. صدای آژیر ماشین‌ها و جیغ و فریاد مردم از همه جا بلند شد. هر دو به سمت پنجره‌ی اتاق می‌رفتن که انفجار بعدی شیشه‌های پنجره رو شکوند. جیمز دست رابین رو کشید تا روی زمین بخوابن. انفجار سوم و چهارم همه جا رو کاملاً به جهنم تبدیل کرد.
رابین همون‌طور که سرش رو پوشونده بود ناگهان به خودش اومد و با صدای بلند گفت:
- الیزابت... اون‌ها اومدن دنبال لیز.
این رو گفت و سریع از روی زمین بلند شد و دستی به شکمش گرفت و به طرف در دوید. ذرات کوچیک و بزرگی که از بیرون داخل اتاق پرت شده بودن همه جا بین خرده شیشه‌ها ریخته بود. جیمز اسمش رو فریاد کشید و خواست دنبالش بره که ماشین بعدی منفجر شد و ساختمون رو به لرزه انداخت؛ اما نمی‌تونست معطل کنه و بذاره تنها بره؛ پس با عجله به دنبالش بیرون رفت.[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا