بوی عطر برنج توی حیاط پیچیده بود. هیچ چیز عطر برنج این منطقه نمیشه! هیزم زیر دیگ رو کمتر کردم تا برنج دم بیاد.دست های خستم رو روی زانوم گذاشتم و تکیه گاه ب*دن رنجورم کردم و بلند شدم. سوزش نور خورشید نگاهم رو از دمپاییهای حصیریام به سمت اسمون آبی رنگ با ابرهای پنبهایاش کشید؛
هوای دلچسبی برای نفس کشیدن بود.
هنوز تمام فکرم معطوف خان و حرفیه که زد، برای این همه فشار ذهن من زیادی کوچیکه! دوست دارم بچگی کنم. آگرین خیلی توی فکر سعی دارم خودم رو اروم نشون بدم که فکر نکنه قراره کسی که دوستش داره رو از دست بده! کم سختی نکشیده برای بدست اوردنش.
چشمام روی اولین پله چوبی ثابت شد. نفس عمیقی کشیدم و لبخند ملایمی روی ل*ب های صورتی رنگم نشوندم، وزنم که به اولین پله وارد شد صدای" جیر "چوبهای قدیمی بلند شد.نفسم رو بیرون دادم و پله هارو دوتا یکی طی کردم؛ توی ایوان ایستادم لبخند وا رفتم رو کش اوردم و وارد خونه شدم. نگاهم از قالی لاکی رنگ تا شلوار خاکی رنگ اگرین کشیده شد. به داخل خونه قدم برداشتم؛ آگرین تکیهاش رو به زانوش داده بود و متفکر و با اخم به نقطهای خیره شده بود. اینکه غرق در چه افکاریه حدس زدنش زیاد سخت نیست ولی اینکه چه جوری باید از این حالت درش بیاری شاخ فیل شکوندنه! رو به آگرین کردم.چشم های سبز وحشیاش پنجره رو نشونه گرفته بود ودر حال سوراخ کردن قاب عکس قدیمی پدر و مادرم بود. توی دلش چه چیزهای نثار دوتا صاحبهای این عکس سیاه و سفید میکرد رو فقط خدا میفهمه.ولی همینقدر میدونم که دوست ندارم فشار روانی، موهای یه تیکه مشکی و براق برادر بیست و سه سالهام رو سفید کنه! زبونم رو آروم روی ل*بم کشیدم و به گونههای افتاب سوخته مردونهاش خیره شدم. باید یه چیزی می گفتم که خیالش از داشتن مهتاب راحت شه :
- برای شیربها چه میکنی!؟
با اخم نگاهم کرد، پوزخندی زد و ازم رو گرفت. یه جورایی حق داره ولی تقصیر من چیه! اصلا من مریض روانیم که ثبات شخصیتی ندارم! اره من مجنونم! میگه چیکار کنم!؟ دست خودم نیست که یه وقتهای دوست ندارم همه ذات معصوم و مظلومم رو ببین و فکر کنن می تونن ازم سو استفاده کنن! اخمهای منم ناخوداگاه درهم کشیده شد.سعی دارم ادای ادم بزرگها رو در بیارم تا از پس این زندگی کوفتی بر بیام ولی برای این کار زیادی کوچیکم! مگه یه دختر شونزده ساله چقد توان داره! با توجه به اینکه خودم رو مقصر این ماجرا میدونستم سرم رو زیر انداختم. تکیه ام رو به دیوار کاه گلی دادم و آروم به زمین سر خوردم. یه قطره اشک توی چشمهام نشست. به هیچوجه تحمل ناراحتی آگرین رو ندارم؛ اون هم برام پدر بوده هم مادر! لبخند تلخ و کج و کولهای روی چهره بچگانهام نشوندم:
-ای بابا! خان یه حرفی هم زد! دوروز دیگه یادش میره چی گفته، الکی حرص نخور مهتاب مال خودته! عصر هم میخوام برم پیش فرشاد خان به اندازه شیربهات ازش قرض بگیرم. توهم خیالت راحت من نمردم که غمبرک گرفتی.
ابرو های پهنش درهم تنیده شد. به چشم های یشمی رنگم خیره شد و سکوت پیشه کرد. توی چشمهای وحشی و خستهاش خیلی حرفها برای گفتن داشت:
-گیلدا میشه سه برابر شیر بها ازش بگیری؟ می خوام دهن احمد رو ببندم.
چشمهام گرد شد. سه برابر شیربها مبلغ خیلی سنگینه! باید دوسال برای بدست اوردنش کار کنی! ولی اخه چرا آگرین حاضره این همه به اون پیرمرد باج بده! چشمهام رو دردمند بستم:
- این فرشاد خان نزول میکنه بعد کی میتونه بده؟!
آگرین با اخم نگاهم کرد و سرش رو کج کرد. پوزخندی زد و انگشتهای کشیده اش رو روی ل*ب های کبودش کشید:
-انگار یادت رفته مقصر این باج کیه؟ اون لحظه که بهخاطر تو مجبور شدم روی پای اون ک*ثافت بیوفتم دلم میخواست خفهات کنم!
اب دهنم رو قورت دادم. یه قطره اشک توی چشمهام جمع شد. من حرف بدی نزدم؛ اون خان ع*و*ضی خیلی پسته! ولی من باید اون لحظه به خودم یاد اوری می کردم که توی چه دوره ای هستم. دارم کجا زندگی میکنم. باید به خودم یادآوری میکردم حرف، حرف پوله! جنگ، جنگ قدرته! با نوک انگشتهای سفید و ظریفام اشکم رو پاک کردم:
-باشه داداش من واسهی تو هر کاری میکنم ولی فکر بعد گرفتن این پولم باش.
آگرین پوزخندی زد استکانش رو توی زیر گذاشت، نگاه عمیق وپر معنایی به من کرد، دستهاش رو روی زمین گذاشت و اهسته بلند شد. شوکه نگاهش کردم:
-کجا داداش نهار نخوردی که!؟
آگرین توجهی به من نکرد و از خونه خارج شد.
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
نگاهم رو به خورشید دادم که دل دل الوداع داشت. چشمهام رو به پایین کشیدم و خیره در دو گوی وحشی آگرین شدم. هنوز هم توی شوک حرفشم، چجوری میتونه دلش رضایت بده که این دم غروب و این جنگل مخوف و پر از جونور من تنها برم؟ یه دختر تنها میتونه جون سالم به در ببره!؟ نگاهم به دور دستها دادم و به سبزی جنگل خیره شدم. لرزی بر اندامم افتاد. من هنوز هم خیلی بچم برای شجاع بودن! آگرین این همه نسبت به من بیتفاوت باشه؟ محاله! نمیفهمم چه سِرّی روی اگرین خوندن! اگرینی که بخاطر من به اینجا اومد! با بهت سوار بر زین اسب شدم و دستمالم رو روی صورتم کشیدم. نفس کشیدن از پشت این دستمال ضخیم سرخابی رنگ یکم سخته! چشمهام رو باریک کردم و با تردید به آگرین نگاه کردم:
-اگرین یعنی واقعا تنهایی برم!؟ اون هم این موقع از شب!؟
اگرین بی تفاوت به خورشید در حال غروب نگاه کرد؛ دستی به قناصه تفنگ کشید.
بند تفنگ رو محکم گرفتم:
-به سلامت گیلدا زود برگرد.
چشمام از حرف اگرین گرد شد.شاید هنوز هم توی دلم امید داشتم که بهم بگه من نَمـــُردم که بذارم تنهایی بزنی به دل این جنگل وحشی!
آگرین به سمت خونه احمد بنا حرکت کرد.
افسار اسب رو محکم گرفتم و پام رو چند بار به شکم اسب زدم. چشمهام رو بستم و دل رو به دریا سپردم شاید وقت بزرگ شدن باشه! شاید وقتش باشه دخترانههای معصوم وجودم رو کنار بزارم:
- هی حیوون حرکت کن.
اسب آروم آروم شروع به حرکت کرد؛ برگشتم و نگاهی به آگرین انداختم"چرا اینقدر رفتارش عجیب شده!"به جلوم نگاه کردم و با کشیدن افسار اسب، به طرف جاده هدایتش کردم.
کم کم هوا تاریک میشد. هر چه قدر که به جنگل نزدیک می شدم بر وحشتم افزوده میشد. لرزی بر تنم افتاد؛ تا روشنایی خورشید رو دارم باید خودم رو به ده بقلی برسونم. با پام چندتا ضربه محکم به شکم اسب زدم و با اخرین حد توانم به سمت ده بقلی حرکت کردم.
خورشید غروب کرده بود. از توی دل کوهستان صدای زوزه گرگ میاومد؛ دروغ چرا از ترس به خودم میلرزیدم و فقط سعی داشتم نگاهم کج نشه؛ تمام داستانهایی که از بچگی راجب اجنه و ارواح جنگلی شنیده بودم جلوی چشمم رژه میرفت.
هر آن انتظار داشتم شخصی با لباس سفید، موهای پریشون، چشم های سفید و دهن خونی از پشت یک درخت خارج بشه و من رو با خودش به اعماق جنگل ببره!
صدای شیهه اسب من رو از عالم تاریک و ترسناک خودم جدا کرد. چراغ های ابادی دیده می شدن؛ با اخرین حد توانم شروع به تاختن کردم تا هرچه زودتر خودم رو از اون مهلکه عذاب الٰهی خارج کنم.
☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆
کاش هیچ وقت مجبور نبودم جلوی همچین آدمهایی قرار بگیرم! هیچی از نگاهش نمیفهمیدم ولی ناخودآگاه شدت کثیف بودن نگاههاش لرز بر اندامم مینداخت.
پولها رو دست نوچهاش داد و نوچهاش با لبخند کج کثیفی به سمتم حرکت کرد. اب دهنم رو قورت دادم؛ انگشتهای کشیدم که در حال کلنجار رفتن باهم بودن با خارج شدن صدای "تیک" آروم شدن. نفسم رو بیرون دادم و با ترس به چشم های فرشاد خان نگاه کردم؛ هیچکس از این نزولخور پست دل خوشی نداره! چشمهاش سر تا پام رو میکاوید:
-این نصف شب میخوای تنها برگردی دِهتون؟
پای چپم رو پشت پای راستم انداختم، در پی دزدین نگاهم سرم رو به سمت پشتیهای مجلل کرم رنگ چرخوندم و به قالی دست بافت فیروزهای رنگ خیره شدم. در دل دعا دعا می کردم اسیبی بهم نرسونه و نخواد من رو بزنه! آخه شنیدم که میگن هرکس شب توی عمارت خان فرشاد بمونه فرداش نمیتونه راه بره! نمی فهمم چجوری زنا رو کتک می زنه که حتی نمی تونن راه برن! با صدای" اهومش" از عالمم جدا شدم و با ترس و صدای لرزونی ل*ب باز کردم:
-نه دادا... داداشم میاد جلوم.
پوزخندی زد. چشم های رنگ شبش لرز به تک تک سلول های ادم مینداخت، از اون آدمهاست که هر لحظه که کنارشی احساس خفگی میکنی و منتظری یه اتفاقی بیوفته! دستش رو زیر دماغ عقابیش کشید،تکیه اش رو به دسته های مبل پهلوی¹کرم رنگش داد و از زیر چشم نگاهم کرد.با لحنی کشیده اسمم رو ادا کرد:
گیلدا...گــیلدا! بس کن دختر خوب!
چشمهام رو دردمند به بالای سرش دادم که سر گوزن خشک شده بالای مبل توجهام رو جلب کرد. رنگ قهوهای تیرهاش با دیوار سفید تضاد جالبی داشت! خان فرشاد با لحن پر آب و تابی ادامه داد:
-من یه پیر خرفت نیستم که بخوای گولم بزنی! نمی دونم چه چیزی درمورد من شنیدی! ولی باور کن من یه خانزاده خوب و سر به زیرم که دوست دارم زنها رو حمایت کنم!
چشمام رو دردمند روی هم فشار دادم و سرم رو زیر انداختم؛ تنها صح*نهای که از رشادتهای این خانزاده توی ذهنم هست؛ دختر یازده سالهای که بخاطر این خانزاده خودش رو از درخت دار زد. مردم چیزهای عجیب غریبی میگفتن که معنی هیچ کدوم رو نمیفهمم! فقط همینقدر میفهمم که خان فرشاد یه شب مجبورش کرد توی عمارتش بمونه و فرداش که یه خبرای بین مردم پیچید اون دختر خودش رو بالای درخت کاج توی حیاطشون دار زد!
دستم رو دراز کردم و پول رو از دست نوچهاش کشیدم. گوشوارههای یادگار مادرم رو کف دستش گذاشتم و اروم و لرزون عقب عقب رفتم:
-خی..خیلی ازتون ممنونم خان فرشا...د! خدانگهدار!
با عجله از اون اتاق خوفناک پابه فرار گذاشتم. توی سالن که رسیدم صدای قهقههاش که توی گوشم نشست، اشکم خارج شد. من از این قلدرهای زورگو وحشت دارم! وحشــــــت! دستم رو تکیه گاه نرده چوبی کردم و باعجله از پلهها پایین رفتم؛ پام که به زمین نمناک برخورد کرد به سمت اسب کرم رنگم به پرواز دراومدم و همونجور که هق هق میکردم به سمت اسبم دویدم.
¹مبل پهلوی:مبل سلطنتی
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان