پارت۵
و با صدایی که سعی می کنم لرزش نداشته باشد می گویم:
_خوبم
عاطفه:
_خداروشکر
حنانه:
_درو باز کن.
برای اینکه نگران نشوند می گویم:
_می خوام استراحت کنم.
عاطفه:
_این صداها چی بود میومد؟
_هیچی، سوسک دیدم ترسیدم.
حنانه:
_تو که هیچوقت از سوسک نمی ترسیدی!؟
_الان می ترسم، مشکلیه؟
عاطفه:
_نه
_برید میخوام استراحت کنم!
"بلاخره رفتند. چه گیری داده بودند"!؟ به سوی چمدانم می روم که کنار کمد بود. یکی از لباس های مجلسی را بیرون می آورم و با لباس پاره شده تنم عوض می کنم. نگاهی به دستم می اندازم"آخ آخ ببین چیکارم کرده"!
_جن بد. بیشعور مگه من چیکارت کرده بودم؟
و باز هم وجود خودش را در اتاق با صدای تقی که ایجاد می کند ثابت می کند. *ای وای عصبانیش کردم". آرام به حرف های خودم می خندم. بخشی از لباس قبلیم را پاره می کنم و دستم را می بندم. خونریزی نداشت فقط کمی خونریزی داشت و د*ر*د می کرد
******
"پس این انارام کجاست شب شده ولی هنوز نیومده"تق تق تق"باز اومد، هوف"قرآنی که کنارم بود را به خود میفشارم.تق تق
_بیا شامت رو بخور!
_تویی!؟
حنانه:
_نه بابامه!
_باشه الان میام بابای حنانه احمق.
حنانه:
_کوفت.
_بخورش
از جایم بلند می شوم. پس از دقیقه ای برانداز کردن خود در آیینه کوچک*نوچ نوچ من برای حجابم اینکارو می کنم نه بخاطر اینکه ببینم حجابم ریخته یا نه". از اتاق خارج می شوم.
عاطفه:
_چرا آنقدر دیر کردی!؟
_همش یه دقیقه بود.
عاطفه:
_باشه، حالا بیا.
کنار حنانه می نشینم. حنانه کنار همسرش علی و روبه رویمان، عاطفه و احمد بودند. بعد از شام تصمیم می گیرم قضیه را به آنها بگویم:
_بچه ها...
کمی درنگ می کنم هنوز مطمئن نبودم برای گفتنش.
احمد:
_بگو دیگه
_اوم، یادتونه صبح گفتید سروصدا میاد از اتاق!؟
احمد:
_کدوم سروصدا؟
عاطفه:
_آره خب، که چی؟
_بهتون گفتم سوسک دیدم ترسیدم.
حنانه:
_آره
_خب، خب من...
علی:
_بگو دیگه سکته کردیم.
_دروغ گفتم.
حنانه و عاطفه:
_چی؟
با صدایی آرام تکرار میکنم:
_دروغ گفتم
حنانه:
فک کردی کریم!؟ این رو که خودمون شنیدیم. چرا دروغ گفتی؟
با صدایی که خودم هم به زور میشنیدم می گویم:
_خب نمی خواستم بترسید.
حنانه:
_بلندتر بگو!
با صدایی که کمی بلندتر از قبل بود می گویم:
_نمی خواستم بترسونمتون.
حنانه:
_چرا بترسیم؟
_صبح که رفتم تو اتاق همین که خواستم بیام بیرون در بسته شد. یه چیزی من رو زد به کمد بعدشم لیوان شیشه ایو انداخت طرفم. منم یه قرآن دیده بودم گرفتمش دستم.
حنانه:
_خب
_همین دیگه بعدش کاری باهام نداشت.
علی، احمد و عاطفه خیره نگاهم می کردند.
_فکر می کنید دروغ می گم؟
آستینم را بالا می زنم."خدایا ببخش ولی مجبورم". پارچه ای را که به زخمم بسته بودم باز می کنم و دست زخمیم را نشانشان می دهم.
عاطفه:
_هین، چت شده؟
_فکر کنم وقتی که به کمد برخورد کردم اینجوری شده.
حنانه:
_راست می که اسمی که درباره اش می که چند باری منم ترسونده ولی بخاطر این تعویض کاری بهم نداره.
_فکر نکنم، وقتی میتونه بترسونتت کارای دیگه هم میتونه بکنه.
حنانه:
_منظورت چیه؟
_منظورم اینه که هنوز میتونه بهت آسیب برسونه. این جنمون از اون قدرتمنداست.
حنانه:
_تو از کجا می؛دونی؟
عاطفه:
_الکی این همه کتاب خونده!؟ حتما یه چی میدونه دیگه!
_هوم؛ عاطفه به شماها کاری نداشته؟
عاطفه:
_به من که نه، این دوتا هم همش بیرونن
_ولش کن خدارو شکر به تو و بچه ات کاری نداشته. فقط هر چه زودتر باید بریم!
احمد:
_ما که نمیایم. شما برید!
عاطفه:
_من بدون تو هیچ جا نمیرم.
حنانه:
_علی، میای بریم؟
علی:
_نه من نمی خواهم جلو اونا کم بیارم. شما برید.
حنانه:
_پس منم نمی رم.
_بدون منم که دووم نمیارید."داشتم دروغ میگفتم خودم بدون اونا طاقت نیاوردم". پس عممون مهمون این آقا جنه یا خانم جنه شدیم.
همه می خندند.
_قران با خودتون آوردید؟
عاطفه:
_من که یکی آوردم.
حنانه با حالت زاری می گوید:
_من نیاوردم.
_من دارم ولی از اون بزرگداشت.
حنانه:
_خیلی خوبه
می روم به اتاق. قرآن را از چمدان بیرون می آورم و باز میگردم. قرآن را دست حنانه می دهم
حنانه:
_شانس آوردم شما دوتا قرآن می خوانید.
_اینم از فواید فرانسه. خب من میرم بخوابم.
عاطفه:
_برو ما هستیم.
_شب بخیر
به اتاقم می روم و تشک خود و انارام را پهن می کنم
******
یک هفته می گذرد ولی انارام برنگشته است. هر شب اسمش را پهن می کنم به این امید که باز گردد. از دیشب تا به حال باران می بارد و این مرا نگرانتر کرده است.در این یک هفته همه چیز خوب بوده ولی این جن عزیز هنوز هم تا حدودی مارا می ترساند.
_بیا اینجا
سرم را به طرف در بسته اتاقم بر می گردانم
_بیا اینجا
بلند می شوم. قرآن را بر میدارم و ب*وسه ای بر جلدش میزنم و از اتاق خارج می شوم.
_بیا این طرف
به طرف صدا می روم که از اتاق علی و حنانه می آمد. شب بود و اتاق تاریک.
_بیا
به داخل اتاق می روم چیزی دیده نمی شد.رعد و برق میزند و قامت دختری که از سقف آویزان است تنم را به لرزه در می آورد.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان