• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده داستان نازنین|a.p.g کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع a.p.j
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 467
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

a.p.j

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-25
نوشته‌ها
1
لایک‌ها
16
امتیازها
13
کیف پول من
100
Points
0
داستان نازنین

نوشتن داستان نازنین، سخت است. پوشاندن واژه ها بر این دفتر، سخت است. شاید اگر قرار باشد کسی این داستان را بنویسد، آخرین شخص، من باید باشم. هنوز قادر به درک خودکشی اش نیستم. این قلم، این کاغذ، این واژه ها که از تاریک ترین نقطه ی ذهن بیرون می آیند، همه می توانند نشانه هایی از او باشند.

ماجرای نازنین در روزنامه ی خبر هم آمده. دوشنبه، مورخه ی 28/6/90. در صفحه ی 39. صفحه ی حوادث. تیتر وار، در میان سیل قتل ها و دزدی ها. دختر نوزده ساله خودکشی کرد. در آنجا نیامده که او داستان می‏نوشت. آنجا کلاس داستان نویسی، نیمکت های چوبیِ تک نفره که در سه ردیف، نیم دایره و با سلیقه چیده شده اند، نیامده. صندلی های بنفش کمرنگ با سوراخ های ریز، آن سوتر از نیمکت های چوبی، نیامده. استادی از بزرگ ترین اساتید کشور که پس از مدت ها خانه نشینی موافقت کرده چند جلسه ای رموز کار خویش را به تازه راهانِ داستان بیاموزد، نیامده. و نه هرگز نیامده، دختر و پسری به نام های نازنین صولتی، و سعید شهاب، نوزده و بیست و سه ساله، که گاه گاهی زیر چشمی به هم می نگریستند. این را تنها اعضای آن کلاس می دانند. در اولین نسخه ی داستان، همه این را نمی دانند؛ تنها چند نفری با ذکاوت که از پس پرده ی هر نگاهی، عمق وجود آن را در می یابند، تنها آن ها این را دریافته اند. اینجا، در این نسخه، شاید اولین راوی، باید نازنین باشد. آنگاه که می دید، پسری، با موهای کوتاهِ اندکی جلو آمده و چشمانی سبز، به استاد نمی نگرد. به او می نگرد، و تا نازنین متوجه می شود، وانمود می کند که چنین نیست. سریع رو بر می‏گرداند و دوباره بر دفتر کلماتی می نگارد. نازنین نمی داند آن کلمات چیستند؛ اما خود بر دفتر خم می‏شود، و با قلم می نگارد، شنبه مورخه ی 11/4/90، در کلاس داستان نویسی، آن پسر به من می نگرد. و من معمولاً از این نگاه ها بدم می آید. هر گاه پسری چنین کند، من رو بر نمی گردانم؛ من فرار نمی‏کنم؛ من پشت نقاب های چند قرنه مخفی نمی شوم؛ من حتی ناز هم نمی کنم تا نازم را بخرد. من می روم، مستقیم در چشمانش می نگرم، و فریاد می زنم با تمام توانم، توانی که از هزاران سال ترس ج*ن*س مؤنث بیرون می جهد، که برود به جهنم؛ و هرگز فکر نکند که می تواند باز هم به من بنگرد؛ در غیر اینصورت چنان آبرویی از او ببرم، که در تاریخ تمدنِ ج*ن*س ضعیف نگاشته شود. اما... نمی دانم چرا اینبار اینچنین نیست. و نمی دانم چرا اینبار، از این نگاه خوشم می آید. و دوست دارم باز هم زیرچشمی به من بنگرد. این‏ها را بعدها پلیس یافته. اداره ی آگاهی، شعبه ی 5. با دست خطی که مکشوف شده مالِ خودِ نازنین است؛ در میان انبوه قواعد داستان نویسی. این ها جزءِ مدارکِ ضمیمه ی پرونده هستند. 4/11111320650543783 شعبه ی سوم دادسرای کیفریِ شیراز. در آن پرونده آمده که سعید شهاب از اتهامات تبرئه شد. شاکی محمد صولتی، پدر نازنین صولتی. او قسم خورده که روزی سعید را خواهد کشت. در آخرین جلسه ی دادگاه، جلوی روی همه. این می تواند داستانی در آینده باشد. وکیل سعید به او پیشنهاد کرد که حتماً از پدر نازنین شکایت کند. وکیل می گفت که با وجود این همه شاهد محمد صولتی هیچ طور نمی تواند تبرئه شود. اما سعید شهاب چنین نکرد. تنها سرش را پایین انداخت، دستش را حائل صورتش کرد، و به سمت محلی رفت که می بایست لباس زندان را عوض کند. دیگر هیچ یک از اعضای کلاس داستان نویسی او را در هیچ کلاس یا انجمنی ندید. او دیگر به هیچ جلسه ی نقدی پا نگذاشت. هیچ ‏کس نمی داند که آیا دوباره داستان نوشت یا نه. و علت خودکشیِ نازنین در این نسخه از داستان تا ابد پنهان ماند. اینجا باید نقطه ای بر پایان اولین نسخه از داستان نهاد اما اگر قرار باشد دوباره داستان را بازنویسی کرد، آنگاه باید جزئیات بیشتری به آن اضافه نمود تا واقع گراییِ بیشتری در ذهن خواننده داشته باشد. اینجا باید اضافه شود، دو عدد پنکه ای که در دو سوی کلاس بر گرما می تاختند. همیشه در ابتدای کلاس، کولری بدون دریچه که مشخص بود بعد از تکمیل خانه ی سه طبقه و با بدسلیقگیِ کامل ایجاد شده تنها خنک کننده ی محل بود اما بعد از مدت زمانی که از کلاس می گذشت، مسئول آموزشکده که خود از طرفداران داستان بود و همیشه در کلاس حاضر می گشت، چون عرق ها را بر پیشانی ها می دید با موبایلش اس ام اس می داد که یکی از کارکنان پنکه ها را بیاورد و با این کار حواس حاضران را پرت کند. این شخص یعنی خانم مژگان سعادتی شخصیتیست که باید در این بازنویسی اضافه شود. زنی سی و چهار ساله، ساکن و متولد شیراز که همیشه از رُژِ لَبِ پر رنگ استفاده می کند. دارای چشمان عسلی و قدی حدود یکصد و هفتاد سانتیمتر. او در پایان یکی از جلسات سعید شهاب را به کناری می کشد و به او تذکر می دهد که آموزشگاهش جای بعضی مسائل نیست و سعید شهاب یا باید قوانین اسلامی را رعایت کند یا آموزشگاهش را ترک نماید. سعید شهاب با چرب زبانی به مژگان سعادتی اطمینان خاطر می دهد اما بعدها، پس از خودکشیِ نازنین صولتی، مژگان سعادتی افسوس می خورد که چرا در همان لحظه شهریه ی سعید شهاب را پس نداده و با اُردنگی او را بیرون نینداخته. این لطمه ای بزرگ به حیثیت آموزشگاه او بود که هیچ گاه پاک نگردید. اما حتی اگر اینجا پایان بازنویسیِ دوم باشد، باز هم باید بازنویسی ها را ادامه داد زیرا یک داستان خوب احتیاج به زمان و بازنویسی های متعدد دارد. شاید باید در سومین بازنویسی نویسنده به جزئیات بیشتری اشاره کند. جزئیاتی که خواننده را در حل روابطِ علی معلولیِ داستان یاری رساند و قطعاً اولین جزئیات باید چهره ی دو شخصیت اصلیِ داستان یعنی نازنین صولتی و سعید شهاب باشد. برای این کار نویسنده باید به زمانی عقب تر از تشکیل کلاس داستان نویسی در آموزشگاه سرو بازگردد. باید به عکس دسته جمعی که در انجمن دوستداران حافظ شیراز بر دیوار قدیمی آویزان است اشاره شود. آنجا نازنین صولتی و سعید شهاب شانه به شانه در کنار دیگر اعضای انجمن ایستاده اند. قد نازنین تا شانه ی سعید است. پوستی گندمگون و چشمانی که سیاهی و درشتیِ آن حتی در عکس دسته جمعی مشخص است. ابایی از بیرون زدن زُلف های سیاهش از زیر روسریِ قرمز ندارد. شاید هم این کار باد باشد که در لحظه ی عکس انداختن اندکی روسری را کنار زده تا عکس بتواند حتی رنگ موی شخصیت داستان را مشخص کند. چهره ی سعید شهاب اندکی در نسخه ی اولیه ی داستان به نمایش درآمد. موهای کوتاهِ جلو آمده و چشمانی سبز، اما در اینجا باید بوریِ موها و سفیدیِ پو*ست هم به نگارش درآید تا تصویرِ ذهنیِ خواننده را به تصویری که نویسنده در ذهن دارد نزدیک تر کند. رنگ هایی که بیشتر به عشایر استان فارس اشاره دارد تا چهره ی بچه ‏های آن ها به اروپایی ها شبیه تر باشد تا شرقی ها. این ها شاید بتوانند علائمی از نژاد سعید شهاب باشند. تک پوش صورتیِ راه راه و شلوار جین دیگر جزئیات نمایان در عکس اند. اما علاوه بر این جزئیات ظاهری چیزهایی دیگری هم هست که خواننده ی تیزهوش می تواند از این عکس دریابد. این عکس مربوط به چند ماه قبل از تشکیل کلاس های آموزشکده ی سرو است. مربوط به اولین اردوی بهاره ی انجمن دوستداران حافظ در سال 90. این را امضاهای زیر عکس مشخص می کند. در عکس نازنین و سعید شانه به شانه ایستاده اند. این می تواند نوشته ی نازنین را در نسخه ی اول داستان زیر سؤال ببرد! آیا نازنین صولتی و سعید شهاب در کلاس آموزشگاه سرو با هم آشنا شدند یا قبلاً از طریق انجمن های داستان نویسی یکدیگر را می شناختند؟! در هر حال شعبه ی پنجمِ آگاهی تأیید کرده که دست خط مالِ خودِ نازنین است. آیا رازی در اداره ی آگاهی نهفته و تأیید دست خط بنا به مسائلی بوده یا شانه به شانه شدنِ نازنین و سعید در عکس اتفاقی می باشد؟! در این بازنویسی این موضوع در هاله ای از ابهام باقی می ماند.



این بار وقتی نویسنده می خواهد داستان خود را ادامه دهد، یادش می آید که در هیچ کدام از نوشته های قبلی اشاره ای به چگونگیِ خودکشیِ نازنین نشده. این می تواند متضمن این موضوع باشد که نویسنده در هنگام نوشتن داستان از ذهنی آرام بهره نبرده و در اثر استرس داستانش مغشوش از آب درآمده. نویسنده جهت حلِ این معضل باید به وکیل های خانواده های صولتی و شهاب مراجعه کند، هر چند خود بسیاری از مسائل را به خوبی می داند، اما مراجعه به این حقوقدانان می تواند عینیتِ داستانش را بیشتر کند. وکیل خانواده ی صولتی آقای جوانمردی است. کمی پیش از این بازنویسی او محل دفترش در خیابان سید الجمالدین ( پوستچی سابق ) را تغییر داد و نویسنده مجبور شد یک بعد از ظهر تمام وقت خود را صرف پیدا کردن محل جدید اقامت او کند. خیابان برق، اندکی پس از شیرینی فروشی، دو ساختمان مانده به بلوارِ اصلی. آقای جوانمردی در ابتدا حاضر نمی شود اطلاعات خود را بدهد. آن وقت است که نویسنده باید در ذهن خود آشناهایی خلق کند تا آن ها با تلفن وکیل را راضی نمایند. در هر حال چه وکیل بخواهد چه نخواهد مجبور خواهد بود داستانش را بیان کند. این جبریست که از سوی نویسنده به او تحمیل می شود. آشنایی دادن هم تنها بدین علت است که روابط داستان با قواعد همخوانی داشته باشند. حالا از میان صفحات سفید به خواست نویسنده اتاقی ظاهر می شود. وکیل روبروی نویسنده نشسته است. مردی تیره چهره و میانسال با کت و شلوار سورمه ای. روی میزش پر از کتاب های قانون و قفسه های اتاقش پر از پرونده. از جزئی نگریِ بیشتر در اینجا خودداری می شود تا حوصله ی خواننده سَر نرود. همچنین به دلایلی که نویسنده میل ندارد بر خواننده ی خود عر*یان کند از توصیف چهره ی خود نیز خودداری می کند. وکیل در میان پرونده ها به جستجو می پردازد اما این ها همه ادا اطفارند و او به خوبی می داند که دقیقاً باید کدام پوشه را بیرون بکشد. پرونده را روی میز پهن می کند و توضیح می دهد که نازنین صولتی به علت مسمومیتِ ناشی از خوردن پنج بسته قرص کلوزاپین جان خود را از دست می دهد. او اعتقاد دارد که سعید شهاب پشت این واقعه است و قطعاً حداقل یک همدست داشته اما به علت کمبود مدارک تبرئه شده است. وکیل می گوید که اگر نویسنده او را یاری کند در بازنویسی های آینده، یعنی زمان دادگاه تجدید نظر حتماً مدارک لازم جهت محکومیت سعید شهاب را تهیه خواهد نمود اما نویسنده میلی به کِش دادن این موضوع ندارد، بنابراین تصمیم می گیرد نقطه ای بر پایان قسمت وکیل خانواده ی صولتی بگذارد و از میان کاغذهای سفید دفتر آقای سپهری وکیل خاندان شهاب را ظاهر کند. دفتر ایشان در بلوار پاسداران قرار دارد و قطعاً شهر هم جز شیراز نمی تواند باشد. نویسنده نمی داند که چرا آقای سپهری علیرغم شهرت و پرونده های آنچنانی طبقه ی فوقانیِ منزل پدری اش را جهت کار انتخاب نموده. محلی که چندان سر راست نیست، در میان کوچه پس کوچه ها. در هر حال کنجکاویِ بیشتر در این امر ربطی به پلاتِ داستان ندارد. اتاق کار آقای سپهری که درست به مانند آقای جوانمردی دارای منشی و یک وکیل هم دفتر در اتاق کناری می باشد با کاغذ دیواریِ قهوه ایِ کمرنگ پوشانده شده. تمام وسایل اتاق حتی استکان نعلبکی ها با کاغذ دیواری سِت است. او هم به مانند آقای جوانمردی کُت و شلوار به تن دارد اما از رنگ های شادتر استفاده می کند. سنش نیز کمتر است. جالب این است که هر دو وکیلِ این پرونده از قد بلند برخوردارند. از توصیف نویسنده به همان علتِ قبلی خودداری می شود. آقای سپهری پرونده ی خود را می آورد. او با مدارکی که آوردن تمام آن ها از حوصله ی این مجال خارج است به نویسنده ثابت می کند که نازنین صولتی خودکشی کرده و احتمالاً دادگاه تجدید نظر هم این موضوع را تأیید خواهد کرد و پرونده برای همیشه بسته خواهد شد. وکیل سرش را جلو می آورد، جوری که هیچ کس غیر از نویسنده نتواند صدایش را بشنود و نجوا کنان عقیده ی شخصیِ خود را برای نویسنده بیان می کند. او هم اعتقاد دارد که سعید شهاب به نوعی با مرگ نازنین صولتی در ارتباط است و قطعاً همدستی داشته اما در هر حال وظیفه ی او دفاع از سعید شهاب است و می بایست او را تبرئه گرداند. وکیل از نویسنده فاصله می گیرد و با صدای بلند عنوان می کند که البته قرص ها را خودِ نازنین خورده و اجباری در این کار نبوده است. او کپیِ نامه ی پزشکی قانونی را به عنوان مدرک به نویسنده نشان می دهد. اکنون شب است و نویسنده خسته، پس این نسخه از داستان هم پایان می یابد.



نیم ساعتی هست که نویسنده نسخه های قبلیِ داستان را مرور می کند و در می یابد که بازنویسی های متعدد دیگری نیز بر این داستان لازم است. باید انبوه نکات مبهم روشن شوند. تمام داستان از کلاس آموزشگاه سرو واقع در بلوار گلستان شروع می شود؛ و نگاه هایی که مدام ما بین دو پسر و دختر با نام های سعید شهاب و نازنین صولتی رد و بدل می شوند. شخصیتی که در اینجا اضافه می شود همواره در تمام جلسات کنار سعید شهاب می نشیند. ذهنِ مغشوشِ نویسنده نمی تواند این نکته را روشن کند که آیا هر سه نفر این ها در کلاس با هم آشنا شده اند یا از قبل یکدیگر را می شناختند. در هر حال شکی در این موضوع نیست که پوستر شروع کلاس و نحوه ی نام نویسی بر درب انجمن دوستداران حافظ نصب است و هنوز هم کسی زحمت برداشتن آن را به خود نداده. حتی در سمت راست عکسِ بر دیوار آویخته، آن سوی دیگر سعید شهاب، این شخصیت ایستاده است. سعید شهاب ما بین او و نازنین صولتی قرار دارد. این شخص... این شخص... نویسنده جرئت بیانِ نام او را ندارد. حتی قلمش در هنگام اینکار به حرکت در نمی آید. هنگامی که شخصیت مبهم ما که در اینجا او را آقای ایکس می نامیم متوجه نگاه های نازنین می شود، آرام ل*ب هایش را به گوش سعید شهاب نزدیک می کند و او را متوجه نگاه های نازنین می گرداند. هر دو نفر می خندند. در خاتمه ی کلاس آن دو سریع کلاس را ترک می کنند و سوار پژوی 206 سعید شهاب می شوند. دور زده و انتظار می کشند. اندک زمانی بعد سر و کله ی نازنین پیدا می شود. او در ابتدا حاضر به سوار شدن نمی باشد. سرانجام و پس از اصرارهای فراوان، آن هم وقتی آقای ایکس از پژو پیاده می شود، نازنین صولتی کنار سعید شهاب می نشیند و چرخ های ماشین به حرکت دَرمی آیند. آقای ایکس با پایش زمین را لگد می کند. کلاس های داستان نویسی ادامه می یابد و عشق این دو هر لحظه آتشین تر می شود به طوری که در آخرین جلسات نازنین بی ملاحظه از حرف مردم کنار سعید و آقای ایکس می نشیند و حتا از گپ و گفت و دیده شدن با آن ها در بوستان های شیراز ابایی ندارد تا اینکه آخرین جلسه ی کلاس تابستانی فرا می رسد. هیچ کس در این کلاس غائب نیست تا از عکس دسته جمعی باز بماند جز یک نفر؛ و تنها یک روز زمان لازم است تا تقریباً تمام اعضای کلاس بدانند که نازنین صولتی خودکشی کرده است.



این شاید بتواند آخرین بازنویسیِ این داستان باشد. در اینجا نویسنده سعی می کند با بهره گیری از عنصر خیال چگونگیِ خودکشیِ نازنین صولتی را به تصویر بکشد. صفحات کاغذ به جنبش در می آیند و اتاق نازنین ظاهر می شود. اتاق برای نویسنده کاملاً مبهم است. جزئیات به درستی دیده نمی شوند. نازنین در تاریکیِ غریبِ اتاق پشت میز تحریر خود نشسته است. سطل مِه آلودِ زیر پایش پر از کاغذهای پاره است. تکه های پاره پاره ی کاغذ این سو، آن سو، همه جای اتاق قرار دارند. نویسنده یکی از آن ها را برمی دارد. کاغذ خیس است. نویسنده آن را کاملاً نزدیک می آورد تا به درستی کلماتش را ببیند. عینکِ خود را کمی جا به جا می کند اما با دیدن کلمه ی از سعید به نازنین عزیزم سریع تکه ی نامه را پرتاب می کند. شبحی دَرِ اتاق را می کوبد. نویسنده او را از صدایش می شناسد. مادر نازنین است: مطمئنی که نمی یای؟

_ نه مامان. می دونی که امروز کلاس دارم.

مادر نازنین دور می شود. مدتی بعد صدای بسته شدن درِ اصلیِ خانه شنیده می شود. اکنون تنها نازنین و نویسنده حضور دارند. تنها چیزی که نویسنده می تواند واضح ببیند چهره ی نازنین است. بقیه ی اشیاءِ اتاق نامفهوم اند گویی همه از مِه تشکیل شده اند. قیافه ی نازنین در هم است. موهایش شانه نزده. چشم های درشتش را جز این یکبار هرگز نویسنده بی سرمه ندیده. گوشه ی چشم ها خیس است. آهی از کنار ل*ب هایی که برای اولین بار سرخ نیستند به بیرون می پرد. از گوشه ای پنهان چند بسته قرص بیرون می آورد. یک به یک آن ها را در لیوان جلوی رویش خُرد می کند. لیوان را به ل*ب می برد. نویسنده به سویش می جهد. می خواهد لیوان را از دستش بقاپد. دست نویسنده از میان لیوان رد می شود. دوباره تلاش می کند. دوباره و دوباره. گویی این چند جرعه هزار سال دوام دارند. نویسنده فریاد می کشد. دستش از میان ب*دن نازنین رد می شود. شانه های نازنین از میان دست های نویسنده رد می شوند. نویسنده ل*بِ پنجره می رود. فریاد می کشد، کمک می خواهد. هیچ رهگذری او را نمی بیند. صدایش هیچ گوشی را نمی آزارد. ناگاه سکوتی سنگین برقرار می شود. نویسنده مجسمه شده است. جرئت برگشتن و به پشت سر نگریستن را ندارد. سرانجام تمام توان خود را جمع می کند و برمی گردد. سَرِ نازنین روی میز اُفتاده. لیوان یله شده. نویسنده با دست عرق پیشانی اش را می گیرد. اکنون اتاق نازنین به درون جهان کلمات بازگشته است و تنها اتاق نویسنده جلوی دیدگانش قرار دارد. خودنویس از دست نویسنده بر زمین می اُفتد. جوهر بر کفپوش قهوه ای می پاشد.



با وجودی که نویسنده سعی فراوان کرده که بازنویسیِ قبلی آخرین بازنویسی باشد اما کابوس نازنین رهایش نمی کند و تنها راه خلاصی از آن در این نیمه شب قلم و کاغذ است. نویسنده باز از درون جهان کلمات نازنین صولتی و سعید شهاب را بیرون می کشد. هر دو روبروی یکدیگر ایستاده اند. صح*نه ی داستان، پنکه ها، کولر بدقواره، زیر زمین محل تدریس و استاد سیبیلویش با تمام نیمکت های چوبی و صندلی های بنفش و شاگردان راه داستان از آن جهان بیرون می جهند اما هیچ کدام جان ندارند. تنها جانداران صح*نه نازنین صولتی، سعید شهاب، و نویسنده اند. بقیه همه اشیائی صامت. سعید از نازنین می پرسد: چرا خودکشی کردی؟

نازنین می گوید: این داستان است. جهان داستان با واقعیت تفاوت دارد. می توان از نویسنده خواست...

نازنین رویش را به سمت نویسنده تغییر می دهد: تا قرص ها نازنین را نکشند. او را به بیمارستان ببرند و نجات یابد. حتی می توان از او خواست تا کاری کند نازنین در آخرین لحظات از کار خود پشیمان شود، تنها لیوان آب را سر بکشد و قرص ها را دور بریزد.

نازنین روی خود را دوباره به سعید می کند: آنگاه ما تا ابد با هم در دنیای واژه ها زندگی خواهیم کرد. نویسنده دوست صمیمیِ هر دوی ماست. هرگز رویمان را زمین نخواهد انداخت.

سعید شهاب سر به پایین می افکند، اندکی فکر می کند و می گوید: اما اینطور تراژدی هیچ گاه شکل نمی گیرد و این از قدرت داستان می کاهد.

سعید و نازنین به هم می نگرند. جهانِ کلمات و هَجاها قادر به عینیت این موضوع نیستند که آن دو چه مدت و به چه شکل به هم خیره شدند. سرانجام از هم جدا می شوند. هیچ کدام سخنی نمی گویند. نازنین برمی گردد، پشت به سعید می کند. از کنار نویسنده می گذرد، و لبخند می زند. از کنار استاد می گذرد، و لبخند می زند. دم در می ایستد، بر می گردد و به کل کلاس لبخند می زند. از پله ها بالا می رود. به خانه می رود. از پله های آپارتمان محل سکونتش بالا می رود. نویسنده می تواند مسیر او را از رَدِ کلمات دنبال کند. دوباره در همان اتاق مبهم می نشیند. و دوباره تمام قرص ها را می خورد. حتی در این بازنویسی یک بسته بیشتر می خورد تا مطمئن شود که حتماً افسانه خواهد شد. افسانه ی دختری که بخاطر ایجاد تراژدی در داستانی که اصلاً معلوم نیست به پایان برسد یا نه خود را کشت.



اینکه فاصله ی میان این دو بازنویسی زیاد شده علتش این است که نویسنده به زمان نیاز داشته تا با خود کنار بیاید برای ادامه دادنِ داستان. نویسنده حتی نمی داند که باید نام این را بازنویسی گذاشت یا ادامه ی عادیِ روال داستان، زیرا نویسنده نیز درست به مانند سعید شهاب از زمان خودکشیِ نازنین به انواع جلسات مربوط به داستان پای ننهاده و شاید حتی تعدادی از قواعد داستان نویسی را فراموش کرده باشد. نویسنده می‏نشیند. فیلمی را برای آخرین بار می بیند. در فیلم نویسنده و آقای ایکس یکی شده اند. او همراه سعید شهاب است. هر دو دست بر گر*دن دختری دارند و به دوربین لبخند می زنند. کلمات از خاطرات نویسنده بیرون می جهند و بر سفیدیِ کاغذ می نشینند. آنجا نگاشته می شود: این فیلم را ببین و سعید را بشناس. نازنین، عزیزم، سعید آن آدمی که تو فکر می کنی نیست. او قبل از تو با خیلی دخترهای دیگر هم بوده. اصلاً هم عاشقت نیست. فقط هدفش استفاده ی ج*نس*ی است.

این آخرین کلمات نویسنده به نازنین است. صدای شکستن آخرین نسخه ی بجا مانده از سی دیِ فیلم کاغذ این بازنویسی را جِر می دهد. قطره ی اشک نویسنده بر کاغذ می اُفتد. آب شور از میان سیاهیِ کلمات و سفیدیِ کاغذ عبور می کند و خیابان های شیراز داستان را فرا می گیرد. نویسنده سریع دستمالی بَر‏می دارد و بر صفحه می کشد. جوهرِ واژه ها با سفیدیِ کاغذ یکی می شود. باید چنان این اشک را پاک کرد که هیچ اثری از آن بر کاغذ نماند. حتی اثری از کلمات نگاشته شده در این بازنویسی هم نماند. دانای کل در این مواقع است که به کار می آید. می توان فرمان داد که قلم هرگز نَنِگارد؛ کاغذها تا ابد سفید بمانند. دیگر در صفحه داستان زندگی نه نازنینی وجود خواهد داشت، نه سعید شهابی، نه استادی، نه کلاسی، نه انجمنی، نه شهری به مانند شیراز اما از ج*ن*س کلمه و نه... می توان فرمان داد که حتی نویسنده هم وجود نداشته باشد. آنگاه دیگر داستانی هم نخواهد بود و چون داستان نباشد، لاجرم، زندگی هم نخواهد بود.

نوشته: علی پاینده ایمیل: alipayandehjahromi@gmail.com.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا