پارت هفتم:
- کاش آیدینا باهامون مییومد.
حدیث سری تکون داد و گفت:
-بیچاره گیر عمه اش بود وگرنه مییومد.
سری تکون دادم و از پنجره قطار به بیرون نگاه کردم؛ برگ درختها کم و بیش زرد شده بود و ریخته بود و جلوه قشنگی به مناظر اطراف داده بود؛ نفس عمیقی کشیدم و از ته دلم از خدا خواستم که مراقبمون باشه.
بالاخره بعد از ساعتها به محل مورد نظر رسیدیم؛ جایی که باید پیاده میشدیم یه بیابون اطراف رشت بود که از اونجا با ون مخصوص میرفتیم به ستاد.
نفس عمیقی کشیدم و هوای پاک شمال رو به ریههام دعوت کردم؛ طولی نکشید که دوتا ون مشکی رنگ جلوی پاهامون ترمز کردن و راننده هاشون که هیکلی و قد بلند بودن درست شبیه این بادیگاردا با دوتا نایلون به سمتمون اومدن یکیشون بعد از برانداز کردن ما ل*ب باز کرد و گفت:
- این چشم بند هایی که بهتون میدیم رو وقتی که سوار ون شدین به چشمتون بزنین؛ هرکسی که این کار رو نکنه کشته میشه چون ما اینجا به هیچکس کوچک ترین رحمی نمیکنیم, فهمیدین?
چه بی شخصیت و عصبی! حالا خوبه رییسم نیستن و انقدر ادعا دارنا; همه سرهاشون رو به علامت مثبت تکون دادن.
از توی اون نایلون به همهمون چشم بندهای مشکی دادن و ماهم یکی یکی سوار ون شدیم و چشم بند هارو به چشمامون بستیم؛ دور تر از حدیث نشسته بودم چون کسی نباید میفهمید که بین من و اون آشنایی قبلی هست, این دستور آقای احمدی بود و البته پدرام خر، نگاهی به دوروبر انداختم درکل توی ون ما چهارتا دختر و هفتتا پسر بود به علاوه اون رانندهاعه که شبیه هیولا بود با اون ریشهای درازش و هیکلش که به راحتی ده تای هیکل من بود؛ این اطلاعات رو هم قبل از اینکه چشم بند بزنم به دست اوردم وگرنه من که از زیر چشم بند چیزی نمیدیم و الکی گردنمو اینطرف اونطرف تکون میدادم؛منم دیوونه شدم رفت.
با توقف ماشین فهمیدم که به ستاد رسیدیم; صدای پارس سگ از همه طرف میومد, دستام یخ کرده بود و یخورده میلرزید. چشم بندامونو در اوردیم و حالا میتونستم قیافه پسر دخترارو ببینم که ترسیده بودن; در ون باز شد و یکی یکی پیاده شدیم و چمدون به دست راه افتادیم سمت ته باغنگاهی به عمارت بزرگ ته باغ انداختم و سوتی زدم.
- اولالا چقد اینجا خوشگل و بزرگه.
همه ریز ریز میخندیدن، لابد دارن میگن این دختره چقد ندید بدیده! بیخیال فکر مردم شدم و قدمامو تند تر کردم بلاخره به در اصلی رسیدیم و بعد از اجازه ورود در باز شد و وارد عمارت شدیم, دیگه چشمام از این باز تر نمیشد, داخلش از بیرونش خوشگل تر بود; وای خدای من همه چیز سفید طلایی بود و دورتا دور خونه پر وسایل عتیقه و گرون قیمت بود; ندید بدید نیستما ولی حس میکنم اومدم موزه. دوتا مرد گنده تر از اون راننده ها به سمتمون اومدن و اشاره کردن که دنبالشون بریم ماهم مثل این جوجه اردکا دنبالشون راه افتادیم.
پله ها طلایی و سفید بودن و نرده های کنارشون فوق العاده خوشگل بود؛ هه این چیز میزارو از پول قاچاق انسان به دست اوردن. از این فکر بیرون اومدم و همراه بقیه به طبقه بالا رفتم؛ طبقه دوم هم مثل طبقه اول پر عتیقه جات بود با سه دست مبل راحتی و گرون قیمت و تلویزیون و دوازده تا هم اتاق خواب داشت؛ یکی از اون مردا جلومون وایساد و شروع کرد به سخنرانی:
- خب تعدادتون بیست و پنج نفره پس باید به گروه های پنج نفره تقسیم بشین پسرا جدا و دختراهم جدا.
اول از همه طوری که کسی شک نکنه به سمت حدیث رفتم و مثل این بچه ها که ذوق میکنن برای پیدا کردن دوست گفتم:
-میای باهم همگروهی بشیم؟
حدیث هم لبخندی زد و گفت:
-البته اسم من حدیثه و تو چی؟
منم متقابلاً لبخندی زدم و خودمرومعرفی کردم؛ سه تا دختر دیگه هم به سمتمون اومدن و خودشونرومعرفی کردن اسماشون نیایش، سونیا و ملیسا بود و یه طور مشکوکی مارو نگاه میکردن.
بیخیال شونه ای بالا انداختم و هر پنج تامون به سمت اتاقی که بهمون نشون دادن رفتیم تا استراحت کنیم؛نگاهی به ساعت مچیم انداختم که عقربه عدد یازده رو نشون میداد.