#پارت1
صدای فریاد های گوش خراش، در کل ساختمان پخش شده بود!
هر کس به طرفی می دوید و به دنبال راه نجاتی برای خود بود.
نوازش گوشه ای ایستاده و به شعله های آتش خیره شده بود! بله! کیارش آنجا ایستاده بود! میان شعله های آتش!
باید نجاتش میداد یا نه؟!
پس چرا کیمیا کنار کیارش نبود که به دادش برسد؟؟!
افکارش را پس زد و به سمت او دوید، اما هر چه بیشتر میرفت، کیارش دورتر میشد!
کم کم آتش جلوی دید نوازش را گرفت و تصویر کیارش در میان شعله های فروزان ناپدید شد!
***
با وحشت از جا پرید، خواب وحشتناکی دیده بود!
چرا کیارش میان آن شعله ها بود!؟
به سمت پله ها دوید، پاهایش هنوز هم از دیدن آن صحنات، سست بودند.
روی یکی از پله ها نشست و نفس عمیقی کشید.
باید حتما عسل را بیدار می کرد و از خوابش برای او تعریف میکرد.
هرگاه خواب وحشتناکی میدید، باید آن را برای کسی توصیف میکرد تا آرام میشد.
عسل زیر چشمی نگاهی به چشمان قهوه ای تیرهی نوازش انداخت که پریشانی و آشفتگی در آنها موج میزد، سپس به میز عسلی روبه رویش خیره شد.
-دیوونه شدی دختر؟؟! چند صد بار گفتم اون رو فراموش کن؟ میشه بس کنی؟؟!خسته ام کردی به مولا! همهاش کیارش کیارش!
نوازش دیگر نتوانست تحمل کند:
-بس کن عسل! بهت میگم اون تنها کسی بود که از ته قلبم دوستش داشتم! چهطور میتونم به همین راحتی دل بکنم؟!
عسل دستی به موهای بلند خرمایی اش کشید و با کلافگی اتاق رو ترک کرد و چند لحظه بعد، با لیوانی پر از آب و قرص های نوازش وارد شد.
-من دیگه اون قرص های لعنتی رو نمیخورم!
-تو خیلی بیجا میکنی! همین کارهات باعث میشه که هر شب کابوس ببینی! اگه به حرف دکتر گوش میکردی الان بهتر بودی احمق!
نوازش احمق نبود! فقط خسته بود! از همه چیز! از زندگی، از محدودیت هایش، از عشق نافرجامی که داشت، از ...
تنها جایی که می توانست اسطوره اش را ببیند، در خواب بود! هر چند تنها کابوس های آزاردهنده بودند اما برای او، به هیچی میارزید!
عسل جدی و طلبکارانه بالای سر نوازشی که روی مبل تک نفره ی شکلاتی رنگ درون اتاق ولو شده بود، ایستاد و با سر اشاره ای به قرص ها و لیوان در دستش کرد.
با اخمی از سر مخالفت، رو به عسل کرد:
-خیلی خب! این دفعه هم تو برنده شدی! ولی این آخرین باریه که این کوفتی ها رو میخورم!
سپس با اشاره ی ابرو به عسل فهماند که به تلفن همراهش را به او بدهد.
تاریخ ۲۰ بهمن روی صفحه ی تلفن همراهش خودنمایی می کرد!
نت اش را که روشن کرد، پیام های پیام رسان های مختلف، روی سرش آوار شدند.
تبسمی شیرین به مخاطب خاص اولین پیام کرد که برایش نوشته بود:
-سلام آبجی خوبی؟
حس شیرین خواهرانه ای که به این مخاطب داشت، قلبش را کمی آرام کرد!
پس از پاسخ به چند پیام، پستی که کیانا گذاشته بود را باز کرد:
-وقتی زن داداش یهویی دلش آلوچه میخواد!
لبخند تلخی روی ل*ب هایش شکل گرفت!
غم ها به دلش سرازیر شدند، ذهنش برگشت به گذشته ها! به گذشته های نه چندان دور! به پنج ماه پیش.....
***
«فلش بک به پنج ماه گذشته»
فرهنگسرا لبالب از دانش آموزان مولفی بود که برای مسابقه ی داستان نویسی آمده بودند.
نوازش در میان هیاهوی جمعیت، خودش را به پله های کرمی رنگ رساند و از پله ها بالا رفت، راهروی طولانی و عریض را پشت سر گذاشت و با وارد شدن به اتاق کار خودش، خسته و بی حال خود را روی صندلی پشت میزش انداخت.
نگاهی به میز نامرتب اش انداخت، پر بود از کاغذ های مچاله شده، کتاب هایی که همگی در مورد آموزش نویسندگی بودند و خودکار های تمام شده!
با دیدن آن وضع نامرتب، چهره اش درهم رفت و چادرش را که از سرش در آورده بود، آرام روی پشتی صندلی گذاشت تا دوباره مجبور به اتو زدن نشود، به صندلی مشکی رنگ اش تکیه داد و به سقف خیره شد.
چند ماه بود که با ورودش به فرهنگسرا و خواندن کتاب های مختلف، سعی در تحقق آرزوهایش را داشت!
از کودکی رویای نویسنده شدن را در سر داشت، اما مادرش مانع عظیمی برای تحقق آمال و آرزویش شده بود!
اما اکنون که وارد دانشکده شده بود و کمی آزادی به دست آورده بود، میتوانست به سمت رویاهایش قدم بردارد.
برای نوشتن رمانش، نیاز به کمک های زیادی داشت، چون بی تجربه بود و اولین باری بود که به صورت جدی شروع به نوشتن میکرد.
خوشبختانه فرهنگسرا، مدرسهای زیادی برای کمک کردن به افرادی مانند نوازش داشت که هفته ای دو یا سه بار برای یاری کردن نویسندگان تازه کار، در آنجا حضور پیدا میکردند.
سرپرست بخش کتاب در فرهنگسرا، برای هر نویسنده یک مدرس نویسندگی مشخص میکرد.
امروز قرار بود مدرس نوازش انتخاب شود و به همین دلیل بود که هیجان به تک تک سلول های او تزریق شده بود و آرام و قرار نداشت!
زیرا میتوانست بعد مدت ها به آرزویش برسد و رمانش را به بهترین نحو بنویسد.
در عالم خیالاتش غرق بود که ناگهان صدای در زدن را شنید.
با شنیدن این صدای غیر منتظره، صاف سر جایش نشست و دستی به مقنعه ی سرمه ای روی سرش کشید.
سپس متعجب به در سفید رنگ اتاقش که طرح های گنگی داشت، چشم دوخت و صدایش را صاف و رسا کرد:
-بفرمایید!