در این خیال به سر شد زمان و عمر هنوزیک سال دیگر آمد و دنیا عوض نشد چیزی بغیر پیرهن از ما عوض نشد
بلای زلف سیاهت به سر نمی آید
در این خیال به سر شد زمان و عمر هنوزیک سال دیگر آمد و دنیا عوض نشد چیزی بغیر پیرهن از ما عوض نشد
درد عشقی کشیده ام که مپرسدر این خیال به سر شد زمان و عمر هنوز
بلای زلف سیاهت به سر نمی آید
سلامی صمیمی تر از غم ندیدمد*ر*د عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری کشیده ام که مپرس
گشته ام در و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
میازار موری که دانه کش استسلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازهی غم تورا من دوست دارم
تفاوت دارد این شهر و تو با نصف جهانممیازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
یارب به کمند عشق پا بستم کنتفاوت دارد این شهر و تو با نصف جهانم
که آن نصف جهان است و شما کل جهانی
ناچار به مرگم ته این قصه بیا ویارب به کمند عشق پا بستم کن
از دامن غیر خود تهی دستم کن
شب و صدای سکوت و بلندی ساعاتناچار به مرگم ته این قصه بیا و
یک معجزه در قسمت پایانی من باش
از تو ذوق ترانه جوشیدندل ز تن بردی و در جانی هنوز
دردها دادی و درمانی هنوز
آشکارا سـینهام بشکافتی
همچنان در سـینه پنهانی هنوز