کامل شده رمان خدیو ماه | مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 118
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
- فکر کردی از من جدا بشی، بزرگمهر راحتت می‌ذاره؟ دشمن تو، کیان نیست؛ بزرگمهره که به مادرت چشم داشت.
با حرفی که زد، سرم به جای خود برگشت و ناباور و مبهوت ماندم از تهمتی که به بزرگمهر چسبانده بود؛ تهمتی که شاید حقیقت داشت. صدایش همچون رعدی تمام ذهن و چارچوب‌های قلبم را نشانه گرفت و آتشی در وجودم روشن کرد که دستانم را مشت و صدایم را بلند کرد:
- داری دروغ میگی، دروغ میگی.
چنگالش از کمرم جدا شد و میان موهایی که با آشفتگی تمام به روی بالشت تضادش پخش شده بودند خزیدند و به قلقلک احساساتم پرداختم. فشار روی بدنم با حرکتش بیشتر شد و زانوهایش این بار در گوشت ران‌هایم فرو رفتند و درد بیشتری را به وجودم تزریق کردند.
- بزرگمهر عاشق مادرت بود؛ اما مهدخت، مادرت، که از کاراش باخبر بود قبول نکرد.
چطور امکان داشت بزرگمهر با وجود همچون زنی بار دیگر عاشق شود. آن هم مادر من؟ یعنی مقصر تمام آن اتفاقات بزرگمهر بود نه کیان؟ پس کیان آن وسط چکار می‌کرد؟ از کجا معلوم امیرپاشا برای آب و تاب دادن به قضیه دروغ و مهمل نمی‌بافت؟ از جماعت مرد هر چیزی بر می‌آمد. برای آن که من نقشه‌هایش را به گند نکشم به دروغ روی آورده بود و من مطمئن بودم این مرد هم از قماش آن جماعت کفتار بود.
- تو، تو، از کجا...
میان کلامم پرید و با جدیت پاسخ داد:
- تو یه بار خودت رو ثابت کردی. این مهتاج ظرفیت شنیدن حقیقت رو نداره.
و با نفرتی آشکار موهایم را عقب راند و تنش را با احتیاط بلند کرد. چشمان مسخ شده‌ام به موازات اندامش حرکت کرد و جایی میان دکمه‌های باز مانده‌اش ماند. نفس‌های بلند و تپش‌های بلند قلبش آن چنان آشکار بود که پیراهن نخی را می‌لرزاند و در مقابل چشمانم به ر*ق*ص در می‌آورد. در میان آن دکمه‌ها همچنان قلبی بود؟ یا این مرد، قلبش را به همراه هلیا به خاک سپرده بود؟ گناه من چی بود که از مردی به مرد دیگری پاس داده می‌شدم و احساسات و عواطفم دست‌آویز وحشیانی چون پورسلیم و فرهمند قرار می‌گرفت؟ کدامش درست بود؟ امیرپاشایی که قسم خورد تمام تلاشش را برای کمک به من می‌کند؟ یا امیرپاشایی که این چنین مقابلم نشسته بود و نگاهش گویی قصد جانم را داشت. هر دو یکی بودند؛ اما چشمانشان به تفاوت زمین و آسمان بود. آن امیرپاشا کجا و این مرد کجا؟ پس چرا من لعنتی آن شب بیشتر به این مرد اعتماد کردم؟ به همین مردی که با بازویی زخمی مرا به عمارت سنگی‌اش در دل شهری در ن*زد*یک*ی کوه رسانده بود. چه به روزم آمده بود که ذهنم هر لحظه یک ساز می‌زد و زبان و مغزم دیگر با هم، هم خوانی نداشتند؟ نکند دچار بیماری درگیری ذهنی و دو شخصیتی شده بودم؟ خدای من! چرا من فرار نمی‌کردم؟ چرا؟
در میان هیاهو و ولوله‌ای که در سرم ایجاد شده بود، پرسیدن این سوال را نمی‌دانستم کجای دلم بگذارم:
- نکنه هستی رو تو کشتی؟
دیدم که مبهوت و وارفته به چشمانم خیره شد و در باورش نمی‌گنجید همچین سوالی پرسیده باشم؛ اما پرسیدم و با بی‌رحمی تمام به صورت سرخ شده‌اش دقیق شدم تا واقعیت را از میان صورت و چشمان چند شخصیتی‌اش بیرون بکشم.
- منو چی فرض کردی مهتاج؟ من اونقدر وحشی‌ام که همسر خودم رو بکشم؟
قطره‌های اشک از گوشه‌ی چشمانم همچنان جاری بودند و بینی‌ام از شدت گریه و هق‌هق گرفته شد.
- آره، تو می‌خوایی منو بکشی؛ عین هستی.
ابروهایش را در هم کشید و با درماندگی عظیم و عجیبی که درون صورتش رخنه کرد، خودش را جلو کشید و به حالت اولش بازگشت و دستانش را به پیشواز گونه‌های یخ کرده و سیلاب اشک‌هایم روانه کرد.
- من بهت آسیبی نمی‌زنم مهتاج. حرفام رو متوجه نشدی انگاری، باید دوباره بگم؟
در میان صداهای مختلفی که تنها منشأش او بود و در سرم می‌پیچید، قسمتی پر رنگ به دنگ دنگ در ذهنم پرداخت:
«این عقل و هوش لعنتیش برای این زن لعنتی‌تر رفته و نمی‌ذاره که از خودش دورش کنه و حالا پابند این چشمای سیاه گستاخ شده تا با همین زن یاغی به هر چی که می‌خواد برسه.»
دیر شده بود. برای پردازش آن جمله و جمله‌های بعدش دیر شده بود و مهتاجی که در میان دستان او از ترس و درماندگی می‌لرزید هیچ یک از کلمه‌های مرد مقابلش را به درستی درک نمی‌کرد و دهانش با سوءتفاهمات عجیب باز می‌شد.
- دوسم داری؟
در معنای واقعی پرسیدن آن سوال، گند زدن بود و بس! گوشه‌ی ل*بش به بالا جهید و پاسخی به زبان آورد که اعماق وجودم به سوزش افتاد از سیاست کلامش.
- بهت گفته بودم که هیچ وقت کسی رو دوست نداشتم و ندارم. این فقط یه بایده، یه جبر و یه اجبار برای تو.
به آرامی عقب کشید و همان طوری که عطر خاصش را از بینی‌ام دور می‌کرد، از تخت پایین آمد و مقابلم ایستاد. اخمی که روی صورتم نشسته بود را به هر چی که معنا کرد دوست نداشتم و آن چشمان خندان مزاحم به شدت حالم را بهم می‌زد. پشت دست‌هایم را به روی صورتم کشیدم و کمرم را با احتیاط بالا کشیدم و به بالشت نامرتب چسباندم.
بینی‌ام را بالا کشیدم و ته مانده‌ی هق هق و درماندگی‌ام را در گلو به خاتمه رساندم. نگاه نفرت بارم را بالا و پایین کردم که چشمانش را ریز کرد و پرسید:
- این اجبار رو دوست نداری؟
اجبار، جبر یا دوست داشتن؟ شهنام گفت که او مرا از خیلی پیش‌ترها می‌شناخته و این گفته‌ها کلامش را تایید می‌کرد؛ اما دوست داشتن برای من، یک دختر معمولی زیادی بود. او می‌توانست همانند کیان بهترین‌ها را داشته باشد. پس چرا به سراغ من آمده بود؟ من چه سودی برایش داشتم؟ ناخودآگاه تمام کارهایی که برای یک دیگر انجام داده بودیم در سرم ردیف شدند. من با هر چه توان که داشتم، ساختمان فرهمندها را کشیدم و او ویرایشش کرد و یک ویلای به شدت نزدیک به او طراحی کرد. من از فرهمندها برایش گفتم و خصوصیات اخلاقی‌اش و او راه چاره را فرستادن چند نفوذی در میان‌شان پیدا کرد. من، من نه! ما برای رسیدن به یک هدف تلاش می‌کردیم و پازل انتقام را با یک‌دیگر تکمیل می‌کردیم. گرچه من با فریب‌ها و نیرنگ‌هایش اعتمادی را در اعماق وجودم ساختم و به شدت شکست خوردم؛ اما او هیچ‌گاه از احساسات زنانه‌ام سوءاستفاده نکرد و این من بودم که همیشه برای رفع خواسته‌های بدنی و ذهنی‌ام به سمتش رفتم. منِ لعنتی بودم که به او راه می‌دادم و او همراهم می‌شد. او، برایم خوب بود؛ اما انسان بدی بود و من می‌ترسیدم از این مرد بد. از این که آسیب‌های او بیشتر از آسیب هایی باشد که کیان توانست به روح در حال رشدم وارد کند. کیان برای یک بار روح جوانه زده‌ام را خشکانده بود و نمی‌توانستم بار دیگر این شکوفه‌ی تازه از دل سنگ بیرون زده را به دست مردی دیگر بسپارم تا ریشه‌ی خشکیده‌اش را تحویلم بدهد؛ اما از سوی دیگر که درست برخلاف زبان و منطقم بود، می‌گفت که من، شدیدا به این مرد نیاز داشتم. او مرا در گرفتن انتقام مادرم یاری می‌کرد، نقشه‌های کودکانه‌ام را گوش می‌داد و با گفتن:« من درستش می‌کنم» به ترس‌ها و دل نگرانی‌هایم خاتمه می‌داد. او برای حفاظت از من زخمی شد و بازویی که هنوز هم در مقابل چشمانم خون‌ریزی ضعیفی داشت، مرا از دست تمام حوادثی که ممکن بود رخ بدهد، در امان نگه داشت. باید چه می‌‌کردم؟ روح و قلبم یک خواسته داشتند و منطق و زبانم خواسته‌ای دیگر؛ اما با یادآوری این که همیشه هم تصمیمات من نیستند که سرنوشت را می‌سازند به نتیجه‌ی اصلی رسیدم. امیرپاشا، کیان، بزرگمهر و مادر، همه و همه همین درماندگی را می‌خواستند که به آن رسیدم. تصمیما آن‌ها بود که مرا به این اتاق و این لحظه رساند. پس نباید خود را مقصر انتخاباتم می‌دانستم و تنها کاری که باید می‌کردم این بود که از تصمیمات آن‌ها برای برنده شدن خودم استفاده کنم. باید!
نفسی عمیق در هوای گرفته‌ی وجودش کشیدم و سرم را به سمت پنجره‌ی بزرگی که درست در کنار تخت قرار داشت گرداندم و با صدایی ضعیف خطابش قرار دادم:
- بازوت داره خون‌ریزی می‌کنه.
صدای حرصی و عصبی‌اش به زیر گوشم نشست و من فارغ از مهتاجی که در سرم فریاد می‌کشید کمکش کن، به تماشای دریای یاغی نشستم.
- گندش بزنن!
قدم‌هایش را با اقتدار به سمت چمدانش برداشت و قبل از رفتن به سمت حمام، چرخش کلید را درون قفل احساس کردم و پوزخند عصبی صورتم را در برگرفت. می‌ترسید. پس او هم ترسی داشت؛ ترس او فرار کردن من بود. گویا من برگ برنده‌ی او بودم. شاید هم همان که او می‌گفت، جبر و اجبارش بودم.
یک به یک حرف‌هایی که آن روز در گوشم خواند، با هر حرکت موج‌های وحشی خلیج در سرم تداعی می‌شدند. این که او یک در قالب یک مافیای خطرناک بود و فعالیت‌های فرهمندها را بررسی می‌کرد. این که تمام فعالیت‌هایش را با واسطه‌ی مردی دیگر که رئیس نامیده می‌شد انجام می‌داد و هیچکس هرگز او را ندیده بود. هستی و هلیا قربانی خیانت یکی از افرادش شدند و فرهمندها بدون آن که بدانند آن دو نفر چه شکلی هستند و حتی چند نفراند، ماشین‌شان را به درک می‌فرستند و چقدر آن لحظه سخت بود که همسر و فرزند قربانی خودخواهی او و بزرگمهر شده بود. بماند که با چه دشواری هویت همسر و فرزندش را مخفی کرده تا کسی متوجه‌ی او و نقشی که در آن فرو رفته نشود. بماند که بزرگمهر چقدر از این مرد نفرت داشت که مجبور بود خواسته‌هایش را بی چون و چرا اجرا کند و ثروت کثیفش را با او تقسیم کند. بماند که از لحاظ او کیان مقصر اصلی تمام اتفاقات نیست و همه‌ی آن فتنه‌ها زیر سر بزرگمهر بود. آن عمارت مخفی و شهنام و نقش یک مغازه‌دار بازی کردن را کجای دلم می‌گذاشتم که با همان‌ها مرا فریب داده بود؛ اما جدای از همه‌ی آن‌ها چرا من را انتخاب کرده بود؟ مادرم را از کجا می‌شناخت؟
واقعیت را می‌دانست؟ چرا پدرش که قاضی بازنشسته اما سیاسی به نامی بود، از ذات واقعی پسرش خبر نداشت؟ چطور می‌توانستند در خانه‌ای که نیمی از تابلوهایش را اسما حسنی و آیات قرآن تشکیل می‌داد او را راه بدهند؟ او چقدر فریب کار بود که زنی که از همان بدو تولد پا به پایش رنج کشیده بود و موی سپید کرده بود را به راحتی فریب می‌داد؟ این مرد چرا مرا در کنار خود می‌خواست؟ مگر من به غیر از نامزد سابق کیان و زخم خورده‌ای ناتوان که بودم؟ دختری که پدرش سرهنگی بی‌خیال بود و مادرش در زیر خروارها خاک خفته. به یاد دارم که بخاطر خواسته‌ی او مجبور شده بودم از کیان و دست داشتنش در مرگ مادرم در بازجویی‌های پدرم نگویم و تنها به گفتن دیدن دو فرد مشکوک در همان حوالی و کمک خواستن مادرم بسنده کنم. حالا الله و اعلم که آیا پدرم باور کرده بود یا نه؟ چرا من داشتم شبیه او می‌شدم؟ چرا؟
- و اما این.
با لحن محکم و کشیده‌اش، ناخودآگاه ریتم آرامش دهنده‌ی امواج را رها کردم و به پاکت سیاه آشنایی خیره شدم که در میان دستان نم‌دارش در حال مچاله شدن بود. قطرات شفاف آبی که رگ‌های ب*ر*جسته‌ی دستان ورزیده‌اش را لمس می‌کردند، با نگاهم دنبال کردم و از لباسی که عوض شده بود و همچنان دکمه‌هایش تا میان س*ی*نه باز بود خیره شدم. در جایی ایستادم که مطمئناً قلبش بود؛ قلب سیاه و پر از فریبش. من مجبور به اطاعت از مردی بودم که در عین ترسناک بودن به من برای استارت انتقام مادرم و قوی شدن کمک کرده بود. من مجبور به تحمل این جبر بودم چرا که او، امیرپاشای پورسلیم، این‌طور می‌خواست. کنار آمدن برای من سخت‌تر از مردن بود؛ اما برای اولین‌ بار در تمام طول عمرم مجبور به کنار آمدن بودم. کنار آمدن با خواسته و اجبار این مرد؛ چرا که مجبور به حفاظت از خانواده‌ام در برابر فرهمندها بودم و گرفتن انتقام خون بی‌گناه مادرم و رسیدن به واقعیت‌ها. واقعیت‌هایی که یقیناً مرا از پای در می‌آوردند.
- نگفته بودی سیگار می‌کشی.
نه توبیخ کرد و نه عصبی بود. برعکس لحظه‌ی اول دیدارمان. از بالا و پایین پریدن قفسه‌ی س*ی*نه‌اش گذشتم و به صورت متعجبش رسیدم. رنجشی در اعماق نگاهش بود که نه این مهتاج بلاتکلیف و نه مهتاجی که او را حامی و مورداعتماد خود می‌دانست، دوست نداشت. باورکردنی نبود که در مقابل این مرد سر به زیر انداختم و شرمندگی را در عمق وجودم احساس کردم.
- دست خودم نبود. خیلی وقت بود که ترک کرده بودم؛ اما دوباره بهش نیاز پیدا کردم.
صدای تق فندک که آمد، متعجب سر بلند کردم و به سرخی سیگاری چشم دوختم که در میان دستان کشیده‌ی او عجیب خودنمایی می‌کرد. بوی خوش شکلاتی‌اش که در زیر بینی‌ام پیچید و سیاهی مطلقش در میان دستان او به رخ کشده شد، بار دیگر هوس لمس و بوییدنش به جانم افتاد. پاکت را روی میز رها کرد و دست آزادش را در جیب شلوار جین مشکی‌اش فرو برد و مشت کرد. نگاه از فشردگی پارچه‌ی جیبش گرفتم و به قدم‌هایش دوختم که با احتیاط نزدیکم می‌شدند. کاملا غیرارادی به عقب خزیدم و به دیواری که در سمت راست تخت قرار داشت و تخت به آن چسبیده بود، تکیه دادم. پاهایم را در شکم جمع کردم و سر به زیر انداختم. در سمت دیگرم با حفظ فاصله جای گرفت و حینی که خاکستر سیگارش را درون جاسیگاری کریستالی روی پاتختی می‌تکاند، با آرامش پرسید:
- بخاطر من؟
نفس عمیق و سنگینی سر دادم و سرم را به روی زانوهایم قرار دادم و با صدایی خفه پاسخ دادم:
- بخاطر طالع شومم. من یه زندگی آروم می‌خوام.
- با چی آروم میشی؟
کمی سرم را جا به جا کردم تا بهتر بتوانم تندیس جذابیت مقابلم را ببینم. دقیقا همانند زئوس، خدای خدایان روم و خدای عشق، هوس‌انگیز بود و در عین حال حیله‌گر. شاید تنها او بود که برای سوال‌هایش دروغی شاخ‌دار نداشتم که بیاورم.
- شاید با ضربه زدن به خودم.
پکی عمیقی زد و دود را برای چند لحظه درون گلویش حبس کرد. سیگار را درون جاسیگاری خاموش و حینی که ابری تیره را از دهانش خارج می کرد، گفت:
- به من بگو.
ابروهایم را در هم کشیدم و با گیجی به صورتش چشم دوختم که کمی نزدیک‌تر شد و با صدایی که بسیار شبیه امواج خروشان دریا بود و در عین حال آرام‌بخش، نجوا کرد:
- اگه ازش خوشت میاد، به من بگو تا من با آسیب رسوندن به خودم تو رو آروم کنم. اگه نیکوتین آرومت می‌کنه، بذار من نیکوتینت باشم.
به معنای واقعی با جملاتش وا رفتم و مبهوت ماندم. جملاتش را با چه تعبیر می‌کردم؟ با همان جبری که می‌گفت؟ یا می‌ترسید برگ برنده‌اش را از دست بدهد؟ این مرد سراسر رمز و راز بود و کشف هر راز، رازی دیگر را نمایان می‌ساخت. معنی کلامش هرچه که بود، به مزاجم خوش آمد و مرهمی بر روی اندکی از زخم‌های تازه‌ام شد. نفس عمیقی در ترکیب خوش شکلات و عطر بدنش کشیدم. با بدجنسی تمام گر*دن کشیدم و گفتم:
- اما من از مردای سیگاری متنفرم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
گوشه‌ی ل*بش به آرامی به بالا خزید و چشمانش آتشی در وجودم نشاند که بد، به جانم خوش آمد.
- منم از زن‌های سیگاری بیزارم. وقتی که سعی می‌کنن با خریدن یه پاکت گرون قیمت مادوکس و کشیدن یک نخش خودشون رو قوی نشون ب*دن.
منظورش را به خوبی گرفتم. منظوش مهتاجی بود که سعی داشت مانند زمانی که در کنار کیان فارغ و بیخیال بود، رفتار کند چرا که آن زمان گمان می‌کرد خیلی هم شاد و قوی ست؛ اما غافل از این که تمام آن‌ها خیالاتی خام بودند و بس. از این که واقعیت را نشانم می‌داد بیزار بودم و عصب‌های مغزی‌ام تحت فشار قرار گرفته بودند که منجر به نشستن اخمی غلیظ‌تر به روی صورتم شد.
- زن بودن به اندازه‌ی خودش نشون دهنده‌ی قدرت هست. فقط کافیه واقعی باشی و خودت، نیازی نیست عین مردها رفتار کنی یا خودت رو به لجن بکشونی. همین که از قدرت زنانگیت استفاده کنی می‌تونی خیلی از مردها رو پشت سرت بذاری. نکنه اونم من باید یادت بدم؟ حالا اخمات چرا تو هم رفت؟ بدت اومد؟
گوشه‌ی ل*بم را از میان دندان‌های حریصم بیرون کشیدم و با غیض غریدم:
- من بلد نیستم با عشوه‌های خرکی کارم رو پیش ببرم.
این بار صورت او از اخم در هم کشیده شد و نگاهش تیز و بران.
- کی گفت عشوه بیایی؟ یعنی از بچگی، زنانگی رو این‌جوری برات تعریف کردن؟ اصلا خودت رو می‌شناسی؟
- بس کن پاشا، من خسته‌ام! می‌فهمی؟ می‌خوام استراحت کنم. نه حرفات برام مهمه و نه زن بودن و قدرت و هر کوفت و زهرماری که ازش حرف می‌زنی.
برخلاف صدای بلند من، صدای او گرچه محکم؛ اما آرام بود و بااحتیاط.
- صدات رو بیار پایین، بفهم داری برای کی عربده می‌کشی.
مشت‌هایم را به روی تخت کوبیدم و به سمتش خیز برداشتم و در صورتش فریاد کشیدم:
- راحتم بذار!
چنگ‌های خشمگین و صورت سرخش که به موهایم نزدیک شدند، قالب تهی کردم و نفس زنان منتظر عکس‌العملش شدم. دستانش را با خشم در کنار موهایم مشت کرد و با نفس‌های بلند و کشدار که داغی‌شان پو*ست ل*ب‌ها و گونه‌هایم را می‌سوزاند، در چشمانم خیره شد و رگ‌های سرخ کهربایی‌هایش برایم یک فیلم خوفناک را تداعی کردند. در یک تصمیم سریع و آنی عقب کشید و حینی که به سمت چمدانم می‌رفت، با لحنی قاطع دستور داد:
- آماده شو می‌ریم بیرون.
قبل از آن که نفسی از روی آسودگی چاق کنم و یا حتی اعتراضی به درخواستش به زبان آورم، نگاهی تیز روانه‌ام کرد و غرید:
- همین الان!
کلافه و از روی اجبار، پایین پریدم و لباس‌هایی که در میان مشتش بود را بیرون کشیدم. مقابلش ایستادم که برای دیدنش مجبور به گر*دن کشیدن شدم. سرش را به روی س*ی*نه خم کرد و با همان صورت رنجیده و ابروهای در هم تنیده منتظر ماند تا کلامی که در دهانم سبک سنگین می‌کردم را به زبان آورم. زبانم را به روی ل*ب‌هایم کشیدم و دستانم را در کنارم مشت کردم تا مبادا از عقل و چشمانم پیروی کنند و به روی لباسش چنگ شوند و آن چه که نباید رخ بدهد. چقدر این مرد در عین خطرناک بودن برای من آرام بود و ملاحظه‌گر. نگاهم را از چشمی به چشم دیگر تغییر موقعیت دادم و در کمال ناباوری به درخواست بدنم پاسخ دادم و گفتم:
- من گشنمه.
چنان نگاه تیزی روانه‌ام کرد که گویا توهینی درشت بارش کردم که نفسش را با صدا بیرون فرستاد و با پوزخندی عصبی پرسید:
- منو دست می‌ندازی؟ معلوم هست چند چندی؟
ل*ب‌هایم در هم پیچیدند و همانند کودکی که مادرش را در میان بازار شلوغ گم کرده، بی‌پناه و درمانده نالیدم:
- به من حق بده پاشا. یهو مجبور شی ازدواج کنی، یهو بفهمی شوهرت اونی نیست که می‌شناسی، یهو یه عالمه رازهای گنده رو به زور توی مخت فرو کنن و هنوز هضم‌شون نکردی مجبور بشی با همه چی خیلی راحت کنار بیایی. من نمی‌تونم پاشا، نمی‌تونم خیلی راحت برخورد کنم و الان شبیه یه آدم تازه از کما بیرون اومده‌ام که فراموشی گرفته و یهو یه نفر میاد و تموم بیست و هفت سال زندگیش رو براش تعریف می‌کنه؛ همون قدر گیج و همون قدر سردرگم.
گرمای کف دستش که به قصد احترام و درک، استخوان گونه‌ام را نوازش کرد، لباس‌های درون دستم را بیشتر میان مشتم فشردم و بغض و دردم را به جانشان ریختم تا مبادا به صورت اشک از چشمانم سرازیر شوند و بار دیگر ضعیف بودنم را به رخ بکشند.
- حالم اصلا خوب نیست. فقط یه روز دیگه بهم زمان بده تا خودم رو پیدا کنم.
چشمانش را برای موافقت اندکی به روی هم فشرد و سپس دیگر خبری از رگ‌های قرمز و صورت سرخ از عصبانیت نبود. خوب بود که می‌توانستم با گفتن حقیقت و نشاندن خود واقعی‌ام، حداقل یک نفرمان را آرام کنم و خوب‌تر که آن فرد، امیرپاشا بود. سرم را به پایین انداختم و بی هیچ حرف دیگری از او فاصله گرفتم و خودم را به اتاق دیگر رساندم که حکم پذیرایی را داشت. لباس‌هایم را با ساحلی سفیدی که با گل‌های آبی زیبا تزئین شده بود و مانتوی نسبتاً بلند آبی رنگ، شال سفید عوض کردم و بی توجه به لباس‌های روی مبل، به اتاق خواب برگشتم.
لباس آبی تیره و شلوار تیره‌اش را دوست داشتم و آن نگاه منتظرش را بیشتر. نفسی گرفتم و برای آن که حداقل با حرف‌های مزخرفم اعصابمان را متشنج نکنم و شکمم را گرسنه نگذارم، ل*ب‌هایم را به روی هم فشردم و مقابل آینه ایستادم. رژم را با رنگی تیره عوض کردم و آرایش صورتم را با دستمال مرطوب پاک کردم و تنها به زدن نرم‌کننده‌ای اکتفا کردم. موهایم را با وسواس داخل شال قرار دادم و صندل سفیدی که به همراه خود آورده بودم را به پا کردم. لاک‌هایم را به سرعت پاک کردم و بدون هیچ رنگ اضافه‌ی دیگری رهایشان کردم. بدون برداشتن گوشی و وسیله‌ای دیگر، در کنار در ایستادم و حینی که با ریشه‌های شالم مشغول بودم، او را خطاب قرار دادم:
- می‌تونیم بریم.
یکی از دستانش را در جیبش فرو برد و بعد از باز کردن در، انگشتانم را میان انگشتان کشیده‌اش قرار داد و لبخندی کمرنگ به صورتم زد. با تعجب نگاهی گذرا به دستان در هم پیچیده‌مان انداختم و به روی صورتش ایست کردم.
- ترجیح میدم شاممون فست فود باشه. نظر تو چیه؟
موهای همچنان فرم را پشت گوش فرستادم و با کشیدن عضلات صورتم سعی کردم لبخندش را هرچند بی‌جان و دروغین پاسخ بدهم. نگاه قدردانم را تنها به او معطوف کردم و ل*ب زدم:
- فرقی نداره. منم فست فود دوست دارم.
چشمکی حواله‌ی صورتم کرد و مرا تا پایین رفتن و گذشتن از راهروی هتل یاری کرد. پایین هتل، شهنام منتظرمان بود با همان استایل ساده و اخم‌های همیشگی‌اش. به خواسته‌ی من، پیاده‌روی را به نشستن در ماشین گرم و نرم ترجیح دادند و این بار شهنام پیشنهاد فست فودی معروفی را داد. غذا هم پیشنهاد امیرپاشا شد و این شد که لحظاتی توانستم با ملودی زیبای دریا و پیتزای قارچ و گوشتم فارغ از دردهایی که یکی پس از دیگری به جانم می‌نشست، بگذرانم و خودم را با هر چه که بود راحت‌تر بسازم. بودن امیرپاشا، شغلش، حقیقت مرگ همسر و فرزندش و کمک‌های بی‌دریغ و آن جبر عجیب. آخرین قاچ پیتزا را با اشتهایی وافر خوردم و رو به پاشا پرسیدم:
- برنامه‌ی خاصی نداری؟
او و شهنام خیلی وقت بود که غذایشان را تمام کرده بودند و با تکیه زدن به صندلی‌هایشان، در انتظار من به سر می‌بردند. لیوان نوشابه را مقابلم قرار داد و دوباره دستانش را به روی س*ی*نه گره کرد و پاسخ داد:
- نه. جایی می‌خوایی بری؟
مقداری از نوشابه را لاجرعه سرکشیدم و با احساسی عجیب که با دیدن دکه‌های زیبای کنار ساحل به جانم نشسته بود، پاسخ دادم:
- اوهوم. دلم بستنی می‌خواد.
نیم نگاهی به صورت شهنام انداخت که در کمال تعجب لبخندی را روی صورت همیشه جدی‌اش مشاهده کردم. دهانم را با دستمال پاک کردم و منتظر ماندم که به سمتم چرخید. با چشمانی خندان پرسید:
- شوخی می‌کنی؟
شانه‌ای بالا انداختم و دستمال را درون ظرف خالی پیتزا رها کردم.
- نه. خودم دیدم چندتا دکه کنار ساحل زده بودن.
سری جنباند و با گفتن:« خیلی خب» از جای برخاست و پس از حساب کردن صورتحساب، مقصد را به من سپرد که با اشتیاقی عجیب و به یاد کودکی‌هایم جلوتر از آن ها برای رسیدن به آن دکه‌ها که کودکان زیادی را به دور خود جمع کرده بود، قدم برداشتم. به یاد کودکی‌هایی که بعد از مدرسه و دست در دست الهه به سمت دکه‌ی آقاصادق می‌دویدیم و مامان و خاله را مجبور به خرید بستی قیفی‌هایی می‌کردیم که نیمی‌شان از شدت گرمای اردیبهشت و خرداد، آب می‌شدند و خنده‌های از سر ذوق‌مان را در کوچه‌های خلوت می‌پیچاند. مقابل دکه ایستادم و با اشتیاق به پیرمرد مرتبی که پشت ایستاده بود گفتم:
- منم بستنی می‌خوام.
با تعجب سر بلند کرد که با ذوق به دختربچه‌ی کناری‌ام اشاره کردم و گفتم:
- از همین بستنی.
دختر بچه با لبخند بستنی شکلاتی‌اش را در دست گرفت و به سمت مادرش دوید. با لبخند به سمت مرد برگشتم که لبخندی مهربانه زد و پرسید:
- شکلاتی می‌خوایی دخترم؟
سرم را به سرعت بالا و پایین کردم و منتظر به نان‌های قیفی خیره شدم که بهترین قسمت بستنی برای من بودند. اولین بستنی را که به دستم داد، همین که قصد کردم به منظور حساب کردن به سمت امیرپاشا برگردم و صدایش بزنم، در کنارم قرار گرفت و من با خیال راحت شکلات خوش طعم بستنی را جایگزین تلخی ذهنم کردم. جلوتر از آن ها مسیر ماسه‌ای ساحل را در پیش گرفتم و فارغ از بودن و نبودشان لحظاتی را به خودم فکر کردم. به این که چقدر بستنی خوردن در کنار سرمای بهاره‌ی دریا می‌چسبید یا این که چقدر دلم می‌خواست این جزیره را از نزدیک ببینم؛ اما مشکلاتمان هیچ‌گاه نگذاشت. این که چقدر دلم می‌خواست بی‌خیال تمام بدی‌های امیرپاشا بشوم و برای به نتیجه رسیدن نقشه‌هایمان تلاش کنم؛ اما با اتمام بستنی و وزیدن نسیم خنکی از سوی موج‌ها، تمام افکارم باز هم به سمت امیرپاشا چرخید. شاید مجبور به کنار آمدن بودم.
یک بار دیگر باید بخاطر خانواده‌ام و کسانی که دوستشان داشتم از خودگذشتگی می‌کردم بی آن که آن‌ها متوجه شوند. بودن با امیرپاشا یعنی سلامتی سوده، پدرم و الهه. همین که می‌توانستم آن‌ها را از شر تصمیمات فرهمندها در امان نگه دارم، دلخوشی بزرگی برای دل رنج دیده و غم کشیده‌ام می‌شد. پدر! چقدر دلم هوای آغوشش را می‌کرد. چقدر دلم می‌خواست به آخرین خواسته‌اش جامه‌ی عمل بپوشانم هنگامی که گفت هر زمان پشیمان شدم به او پناه ببرم؛ اما صد حیف که در این کشور قدرت اویی که نظامی بود، از مردی همچون فرهمندها کمتر بود. می‌ترسیدم که حالا که دارمش، باز از دستش بدهم. سوده! سوده‌ی نازنینم که آرزوی کار در شرکت را داشت و زندگی عاشقانه چرا باید به پای خواهر نادانش می‌سوخت. الهه! الهه‌ی مظلومم که از همان ابتدای زندگی رنج کشید تا قد کشید، نباید با تصمیمات من صدمه می‌دید. چقدر دلم هوای گفتگویی دو نفره با او را داشت. دلم می‌خواست او را از تمام چیزهایی که فهمیدم و شنیدم مطلع کنم تا او هم از درد بازگویی یک‌باره‌ی رازها، همانند من، تنش زخم بر ندارد و دلش آزرده نشود. باید می‌گفتم که نه سروش، نه سبحان لیاقت او را نداشتند. باید او را از بند احساس سروش آزاد می‌کردم و یادآوری می‌کردم که مبادا از سر ترحم یا رودربایسی با سبحان درخواستش را بپذیرد. او لیاقت زندگی عاشقانه را داشت، نه زندگی سراسر پشیمانی.
انگشت اشاره‌ام را که از شکلات باقیمانده‌ی بستنی خیس شده بود، به د*ه*ان بردم و مقابل دریای به رنگ شب، ایستادم. نسیم همانند مادری مهربان در میان موهایم دست انداخت و شالم را به بازی گرفت. مادرم! چقدر دلم برای به زبان آوردنش تنگ شده بود. چقدر دلم هوای بوییدنش را داشت. اغراق نبود اگر که می‌گفتم بوی تن مادر، می‌توانست بهترین عطر دنیا باشد. مخصوصا مادری که برای قد کشیدن تو سال‌ها رنج کشیده بود و برای آن که تو از کینه‌دوزی‌های سیاسی و نظامی در امان بمانی، عشق و همسر خود را رها کرد و تو را در اولویت قرار داد.
- دریا رو دوست داری؟
دستانم را در آ*غ*و*ش کشیدم و نگاهم را به سمتش گرداندم. به نیم‌رخش چشم دوختم که عمیقا در انتهای دریا به دنبال چیزی یا کسی می‌گشت. نفسی گرفتم و حینی که با کف دست‌هایم، بازوهایم را نوازش می‌کردم، کامل به سمتش چرخیدم و پاسخ دادم:
- نه به اندازه‌ی کویر.
نگاه دزدید از بی‌انتهایی دریا و ابرویی بالا انداخت که ادامه دادم:
- کویر آروم‌تره و من آرامش رو دوست دارم.
سری به نشانه‌ی فهمیدن جنباند و سوال دیگرش را به زبان آورد:
- تصمیمت رو گرفتی؟
تلخندی سر دادم و خیره در چشمانش که نقش دختری تنها را در خود جای داده بودند، ل*ب زدم:
- مگه این یه جبر نبود؟
با همان لحن خاصی که گاهی چاشنی کلمات تهدیدآمیزش می‌شد، پرسید:
- پس می‌خوایی به این جبر تن بدی؟
سرم را جلوتر کشیدم و در اندک فاصله‌ای از گرمای صورتش صادقانه زیر گوشش نجوا کردم:
- من فقط مجبورم به کنار اومدن؛ بخاطر خانواده‌ام.
سرش را به سمتم گرداند که به سرعت فاصله‌ای ایجاد کردم و نگاهم را دزدیدم. با دیدن روشنایی هتل و محوطه‌ی چشم‌گیرش، ابروهایم را در هم پیچیدم و زمزمه کردم:
- میشه بریم هتل؟
نگاهی به اطراف انداختم که با ندیدن شهنام بار دیگر پی بردم این مرد همانند روح، غیرقابل پیش بینی بود و ترسناک. قرار گرفتن پاشا در پشت سرم با پیچیدن دستانش به دورم، همراه شد و سپس صدای آرام و در عین حال جذابش در گوشم طنین انداخت:
- مطمئنی از این که می‌خوایی با من هم اتاق بشی؟
دستانم را به روی ساعدهایش قرار دادم و متعجب به سمتش، سر گرداندم که در کمال بی‌شرمی با جدیت و شیطنتی باورنکردنی ل*ب زد:
- اونجا یه شیر گرسنه منتظرته.
هیجانی که در میان س*ی*نه و قلبم افتاد همزمان شد با نبض زدن سرم از هجوم معانی که همان یک جمله‌ی وحشی داشت. ل*ب‌هایم بی‌هدف و مبهوت از دیدن روی دیگرش، تکان خوردند و چشمانم گردتر از هر زمانی شدند. لرز خفیفی کردم و متعجب زمزمه کردم:
- منظورت چیه؟
بینی کشیده‌اش که زیر گوشم خط کشید و استخوان‌های شنوایی‌ام را رصد کرد، ولوله‌ی عجیبی را به تنم نشاند و اضطرابی خاص و ترسناک در صدایم نشست.
- زشته پاشا، برو کنار!
با پایین کشیدن سرش، ناخودآگاه شانه بالا انداختم و حصاری محکم برای سرش در نظر گرفتم. گرمای صدایش به روی لاله‌ی گوشم نشست و صدایش یک راست به مغزم هجوم برد و فرمان اطاعت داد.
- زشت رفتار توعه که انگاری با یه پسر تازه به بلوغ رسیده طرفی.
چشمی در حدقه گرداندم و با شوخ طبعی پرسیدم:
- مگه این‌طور نیست؟
سرش را به سرعت عقب کشید و همین که خنده‌ی بی‌صدای روی ل*ب‌هایم دید، ابروهایش را در هم کشید و تهدیدوار نامم را بر زبان جاری کرد:
- مهتاج!
ابرویی بالا انداختم و با صدایی خندان ل*ب زدم:
- چیه؟
چشم ریز کرد و حصارش را تنگ‌تر از قبل کرد و گفت:
- برات یه هدیه دارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
سرم را به سمتش مایل کردم و برای دیدن صورتش، نیم تنه‌ام را در جهت مخالفش کشیدم.
- چه هدیه‌ای؟
- چیزی که خیلی منتظرشی.
ل*ب‌هایم بیشتر کش آمدند و با شوق پرسیدم:
- چیه؟ کجاست؟
اگر کسی این مرد را با آن لبخند کمرنگ و صورت مهربان در کنارم می‌دید، یقینا به ذهنش خطور نمی‌کرد که در ماشینش اسلحه نگه می‌دارد و می‌توانست در زمان خودش بی‌رحم‌ترین انسان باشد.
- چیزی که براش تلاش می‌کنی.
متفکر ابرو برچیدم و ل*ب‌هایم را درون د*ه*ان فرو بردم. تنها چیزی که برایش تلاش می‌کردم سلامتی خانواده‌ام بود و دوری از کیان و همچنین گرفتن انتقام مادرم. با نقش بستن گزینه‌ی سوم، فاصله‌ای میانمان ایجاد کردم و کاملا جدی در مقابلش ایستادم. با تغییر موقعیتی که در ذهنم ایجاد شد، بار دیگر به این باور رسیدم که مهتاج در مقابل مادرش ناتوان‌ترین انسان دنیا بود. تنها انتقام مادرم بود که می‌توانست مرا از رنج کشیدن در این اجبار و زور، زنده نگه‌دارد.
- مربوطه به کیان؟
سری به بالا و پایین تکان داد که بند دلم پاره شد و تمام اجزای صورتم از جنب و جوش افتادند. آب دهانم را به سرعت پایین فرستادم و سرم را بیشتر بلند کردم.
- چی شده؟
به پشت سرم نگاهی انداخت و پاسخ داد:
- بریم داخل صحبت کنیم.
بدون هیچ مخالفتی در رسیدن به اتاق یاری‌اش کردم و منتظر و دست به س*ی*نه روی تخت نشستم. روی صندلی مقابل آینه جای گرفت و حینی که مشغول باز کردن دکمه‌هایش بود، پرسید:
- یادته یه روز توی عمارت یه دختر اومد به دیدنم؟
نگاه هول زده‌ام را از فضای میان دکمه‌هایش بالا کشیدم و به آرامی ل*ب زدم:
- آره.
خوب به یاد داشتم. همان دختری که شهنام به رویش اسلحه کشیده بود و پاشا باعصبانیت به سرش فریاد می‌کشید. مگر می‌شد خاطرات آن یکی دو روز ترسناکی که در عمارت داشتم را به فراموشی بسپارم. انگشتانش را به قصد ماساژ، به دور گ*ردنش پیچید و حینی که سرش را به آرامی به چپ و راست می‌گرداند، ادامه داد:
- این دختر همونیه که فرستادم تو خونه‌ی فرهمند.
هیجان‌زده، چهار زانو نشستم و پرسیدم:
- مگه نگفتی چند نفرن؟
از کارش دست کشید و تنش را به جلو خم کرد.
- اونا کارای دیگه‌ای باید انجام ب*دن. فکر کردی از کجا فهمیدم قراره بیان دنبال تو؟
تنها پاسخم تکان دادن سر بود و او ادامه داد:
- اسمش نسیمِ، کارش رو خوب بلده و گاف نمیده. سوژه‌ی اولیه‌اش بزرگمهر بود؛ اما گویا تونسته با کیان ر*اب*طه‌ی بهتری برقرار کنه.
چنگال نفرت به دلم افتاد و ذهنم با پوزخند از مهتاج شکست خورده پرسید:« این بود کیانی که می‌گفت دوست دارم؟»
ل*ب‌هایم را به روی هم فشردم و بی‌توجه به طعنه‌های ذهن وامانده‌ام، نگاه یخ شده‌ام را به مرد مقابلم دادم که هر چه بود، ع*و*ضی و ه*یز نبود. هر چه که بود، به ماده‌های اطرافش چشم ناپاک نداشت.
- گویا کیان مدتی درگیر عصبانیت حاد و افسردگی شده که توی مرحله‌ی اول از بیماریشه. نسیم به عنوان یک مشاور تونست خودش رو توی زندگی کیان جای بده. درست از زمانی که قصه‌ی ازدواج من و تو بین خودمون چیده شد، نسیم رو وارد زندگیش کردم؛ حالا بماند چطور و چه‌جور. بعد از این مدت، بالاخره نسیم تونست شب قبلی که می‌خواستن تو رو بدزدن، به دعوت کیان، به خونه‌شون بره و اونجا کمی خودنمایی کنه.
باورم نمی‌شد این مرد یک هیچ از من جلو بود و تمام مدتی که من درگیر کارهای خودم بودم، او در خانه‌ی فرهمند به پا گذاشته بود و خیلی حیله‌گرانه پیش می‌رفت. هیجان بود که از این حرکتش درون خونم به غلیان افتاد و هول زده به جلو خم شدم و پرسیدم:
- خب؟ یعنی اگه اینجور پیش بره می‌تونیم سوتی‌های خوبی ازشون بگیریم، نه؟
از این که هیجانم را دید و صورتش با لبخندی کج قاب گرفته شد، به سرعت حفظ ظاهر کردم و کاملا جدی به صورتش چشم دوختم تا ادامه‌ی جملاتش را به زبان آورد.
- درسته، یه سوال دارم ازت.
- بپرس.
دستی به ریش‌های مرتبش کشید و نگاهی عجیب به سر تا پایم انداخت و با لحنی مرموز پرسید:
- مادرت، چه سر و رازی با بزرگمهر داشت؟
از فرط تعجب، کلمات در دهانم خشک شدند و تمام وجودم از تکاپو افتاد.
- یعنی... یعنی چی... پاشا؟
هوف کلافه‌ای کشید و نگاهم را به موازات قامت بلند شده‌اش، از جای کند. در کنارم قرار گرفت و یکی از پاهایش را زیر زانوی دیگری قرار داد. نیم تنه‌اش را کامل به سمتم گرداند و در حالی که میان چشمانم به گردش می‌پرداخت، ل*ب زد:
- می‌خوام یه چیزی بشنوی.
و میان دو چشم متوقف شد و گوشی‌اش را از درون جیب شلوارش بیرون کشید. سرش را به زیر انداخت که نگاهم به دنبالش کشیده و به برنامه پلیری دوخته شد که توسط انگشتش لمس و چندی بعد صدای خش و خشی آمد و بعد صدای بزرگمهر که از فاصله‌ی نسبتاً دور و فضایی بسته بلند می‌شد.
- اون مهدخت احمق اگه حرف منو گوش داده بود که الان اون زیر نخوابیده بود. میگی چکار کنم؟ تموم مدارک رو نیست و نابود کرده و دستم به جایی بند نیست.
صدایش قطع شد و چشمان من به لرزه افتادند و کوبش بی‌امان قلب و ضربان مغزم بلند شد.
- ببین! هر جوری شده ازشون مهلت بگیر. من مطمئنم اون دختر احمق‌ترش از همه چی خبر داره. یادمه که مهدخت خیلی روش حساب می‌کرد.
صدایش بلند شد و لرزش چشمان من بیشتر.
- چطوری آخه مردک؟ وقتی پدر سرهنگش منو تهدید کرده و شوهرشم مدام کنارشه؟ اون کیان خاک بر سرم که با کاراش دختره رو پروند!
چه داشت می‌گفت؟ از چه صحبت می‌کرد؟ بابا تهدید کرده بود؟ مامان مدارکی دزدیده بود؟ چه مدارکی؟ کیان چکاره بود این وسط؟ بزرگمهر چه رازی را به دوش می‌کشید و چرا از افراد پشت گوشی و مخاطبش مهلت می‌خواست؟ بند بند وجودم خطر را فریاد می‌زدند و علائم حیاتی‌ام ناخودآگاه بهم ریخته بودند از تصورات ترسناکی که در ذهنم نقش می‌بست و مادرم را موجودی ترسناک‌تر نشان می‌داد. مامان چکار کرده بود؟ با جوانی و عمرش چه کرده بود؟
- بحث تونستنش نیست؛ بحث اینه که باید مطمئن بشیم که مدارک و اون فایل صوتی دست دختره است یا نه؟
و بعد خش خشی دیگر و صدایی که قطع شد. انگشت لرزانم به سمت گوشی‌اش رفت و بار دیگر مثلث پلی را لمس کرد. باز همان صداها و همان حدس‌های ترسناک که به من هشدار می‌داد این قصه سر دراز دارد، این قصه به خوبی ختم نخواهد شد!
- تو می‌دونی اون مدارک چی بودن؟
بدون این که به سوالش پاسخ بدهم، سر بلند کردم و با نگاهی که می‌دانستم درمانده‌تر از همیشه شده بود، در صورتش ل*ب زدم:
- مامان چکار کرده پاشا؟
هیچ نگفت. بهترین کاری که می‌توانست انجام بدهد، همان بود. سکوت و سکوت. دستی میان موهایم کشیدم و با چندین نفس عمیق سعی در آرام شدن کردم. باید با آن غافلگیری‌ها کنار می‌آمدم؛ باید. شال را از روی سر کنار زدم و گردنم را برای باز کردن راه تنفس، نوازش کردم.
- باید می‌دونستم که همه چی به یه بدهی و داد و ستد ختم نمی‌شد.
- چرا؟ مگه چیزی می‌دونی؟
گردنم را آزاد کردم و در حالی که سعی می‌کردم چشمانم را در جای خود نگه‌دارم، پاسخ دادم:
- من چیزی از فعالیت‌های بزرگمهر نمی‌دونم، باور کن!
چشمانش با اطمینان برای اندک زمانی به روی هم قرار داد و گفت:
- باور دارم.
باورم داشت؛ با این که مدام حرف از رفتن می‌زدم و برای پیش بردن کارهایش تلاشی نمی‌کردم. خدای من! این مرد برای چی وارد زندگی من شده بود؟ قرار بود چه چیزهایی از او یاد بگیرم؟
کش موهایم را جدا کردم و دستی میان موهایم کشیدم و گفتم:
- مامان مدارکی پیش من نذاشته. هر چی که هست باید خیلی مهم باشه.
سری تکان داد و چشمان ریز شده‌اش را به پنجره دوخت.
- اگه ما زودتر به اون مدارک دست پیدا کنیم، یقیناً عین موش میوفتن توی تله.
- به نظرت اونا چی می‌تونن باشن؟
سوالم منجر به چرخیدن و نزدیک‌تر شدنش، شد. در صورتش دقیق شدم و تمام حرکات چشم‌ها و ل*ب‌هایش را زیر نظر گرفتم تا شاید من بتوانم این بازی لعنتی را به اتمام برسانم.
- مطمئناً یه چیزی خارج از فعالیت‌های الان‌شونه.
- فعالیت‌های الان‌شون؟
ابرویی پرسشی بالا انداخت.
- یعنی نمی‌دونی دقیقا چکار می‌کنن؟
صادقانه پاسخ دادم:
- نه. یه چیزایی حدس می‌زنم؛ اما دقیقاً نمی‌دونم. گفتم شاید کارشون بیشتر رانت‌خواری و عتیقه‌جات باشه و...
میان کلامم پرید و با تکمیل جمله‌ام، رعشه‌ای عظیم وجودم را در برگرفت:
- قاچاق موادمخدر و ردوبدل کردن مدل‌های زن و تجارت.
هین ترسیده‌ای کشیدم و ناخودآگاه ل*ب زدم:
- تو... تو... چی؟
چشمانش ریزتر از قبل شدند و ابروهای مردانه‌اش به یکدیگر قفل شدند.
- کار ما فرق داره.
همین برایم کفایت می‌کرد. همین که می‌دانستم فعالیتش چیزی غیر از ن*ا*موس فروشی و وطن فروشی‌ست، کفایت می‌کرد. هر چقدر هم در کشوری باشیم که زجر ببینیم و سختی بکشیم، باز هم وطن فروشی لجن‌ترین کاری بود که یک فرد می‌توانست انجام بدهد. نفسی عمیق کشیدم و به سختی نفس حبس شده‌ام را رها کردم.
- باورم نمیشه!
موهایم میان انگشتانم چنگ شدند و صدای او شماتت‌بار.
- بسه دیگه! کندیشون.
به سرعت رهایشان کردم و به سمتش خیز برداشتم و در فاصله‌ای اندک از صورتش پرسیدم:
- یعنی مامان منم باهاشون همکاری می‌کرده؟
- اگه همکاری می‌کرد که اون بلا رو سرش نمی‌آوردن.
در کسری از زمان ل*ب‌هایم به لبخندی از هم باز شدند و روح به تنم برگشت.
- خداروشکر.
- اما ازشون مدرک داشته. تو، خونه و کارگاه رو خوب گشتی؟
- اوهوم. وقتی می‌خواستم بفروشم‌شون پاکسازیش کردم.
نوچ کلافه‌ای سر داد و با خود زمزمه کرد:
- اگه پیداشون کنیم دیگه همه چی تمومه.
دستم را روی بازویش قرار دادم و گفتم:
- منم دنبال‌شون می‌گردم. مطمئن باش پیداشون می‌کنیم.
نگاهی به سرتاپایم انداخت و در چشمانم زمزمه کرد:
- امیدوارم.
- نسیم این فایل رو فرستاد؟
- بله. اونم به سختی و با کمک بچه‌های اتاق دوربین.
- اگه بتونه موضوع اون مدارک رو بفهمه که خیلی خوب میشه.
- این دیگه ریسکه. باید بذاریم از طریق کیان پیش بره.
هوف کلافه‌ای سر دادم و خودم را به پشت، به روی تخت رها کردم. دستی به صورتم کشیدم و گلایه کردم:
- دارم دیوونه میشم. پس کی تموم میشه؟
دستانش که در دو طرفم قرار گرفتند و تنش، سایه‌ای به روی وجودم شد، ناخودآگاه از کلمه‌ای که در ذهنم نقش بست، در میان آن شرایط باورنکردنی خنده‌ی بلندی سر دادم. دستانم را به دو طرف لباسش بند کردم و با همان ته مانده‌ی خنده پرسیدم:
- می‌دونی الان یه شگفتانه‌ی طبیعی رخ داد؟
ل*ب‌هایش به نشانه‌ی خنده بالا پریدند و سرش را با تخسی پایین کشید و پرسید:
- حتما ماه گرفتگی شد؟
از پاسخ صریح و صحیحش، خنده‌ی کوتاهی سر دادم و با شیطنت سری بالا و پایین کردم. نگاهش را میان اجزای صورتم به گردش در آورد که لبخندم رنگ باخت و باز فکر و خیال‌ها به جانم افتادند. پارچه‌ی لطیف پیراهنش را میان انگشتانم پیچیدم و پرسیدم:
- منو از کِی می‌شناسی؟
ساعد دست چپش را تکیه‌گاه بدنش قرار داد و با دست دیگر به کنکاش میان تارهای سیاهم پرداخت.
- از اون لحظه‌ای که کیان اشکت رو در می‌‌آورد و تو از دستش فرار می‌کردی.
- چی؟
- همون زمانی که کیان رو توی مهمونیا همراهی می‌کردی و آخرشب‌هاتون با دعوا از ماشینش پیاده می‌شدی.
گفت و ل*ب‌های من مبهوت به هم خوردند و تنها یک کلمه را بیان کردند:« چطور؟» با هر کلمه‌ای که می‌گفت، فاصله‌ای که میانمان بود را کم و کمتر می‌کرد و جبری که در سرم چپانده بود را به احساسی عجیب و جدید تبدیل کرد که با تکرار چندباره‌ی آن ب*وسه‌ی چندولتی و برق رعدآسا، وجودم شل شد و خیلی زود، آن احساس جدید لعنتی که در میان هیاهو و آشفتگی‌ام خودنمایی می‌کرد، به اوج رسید و چیزی که مدت‌ها وجودم در انتظارش بود، رخ داد. همان درگیری احساسی و نیازی که هیچ‌گاه در کنار کیان به من القا نمی‌شد؛ اما پاشا با هر نوازش و کلمه‌اش توانست مرا به نیازِ محترم بودن برساند و چقدر ل*ذت‌بخش بود این که مردی وجودت را با ارزش و محترم بداند و از نگاهش، هوی و هوسی به وجودت تزریق نشود.
***
دستم را محکم‌تر از قبل به دور شکمم پیچیدم و در حالی که سعی می‌کردم صدایم عادی و متعادل به نظر برسد پاسخ دادم:
- یه روز خود سروش بهم گفت. بهم گفت که اوایل به تو تمایل داشته؛ اما خب، رو حساب این که فکر می‌کرده سبحان هم به تو علاقه داره کشیده کنار.
صدای نفس عمیقش در گوشم پیچید و ابروهای من از درد، بیشتر در هم شدند. با بیرون آمدن پاشا از حمام و نمایان شدن سفیدی حوله‌اش، پهلو به پهلو شدم و سکانس‌های ناموفق از ر*اب*طه‌ای ناتمام مقابل چشمانم نقش بست که به سرعت سری تکان دادم و الهه را خطاب قرار دادم:
- یه‌بار از روی ترحم یا چه می‌دونم رودروایسی با سبحان و خونواده‌اش، قبول نکنیا!
باز هم نفس عمیقی کشید و من محاسبه کردم که از اوایل تماسمان این دهمین‌باری بودی که نفس عمیق می‌کشید.
- مهتاج؟
- جانم؟
- چرا سروش رو قبول نکنم؟ خودمم می‌دونم که سروش دیگه نمی‌تونه توی زندگیم جایی داشته باشه؛ اما این‌قدر احمقم که نمی‌تونم با این همه دلیل خودم رو قانع کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
دستی میان موهایم کشیدم و بینی‌ام را بیشتر در نرمی بالشت فرو کردم و چشمانم را به روی هم بستم. قول داده بودم که دیگر مخفی‌کاری با الهه نداشته باشم و این حال سردرگمش من بودم. اگر به موقع از همه‌ی اطلاعاتی که داشتم، آگاهش می‌کردم دیگر به این برهه‌ی زمانی نمی‌رسید.
- سروش، احساسش واقعی نیست الهه!
می‌توانستم حرکت بغض و سیب سنگین شده‌ی گلویش را از این فاصله هم احساس کنم. باید می‌مردم برای این رفیق زجر کشیده‌ام، باید می‌مردم. آب دهانم را به سختی از گلویی که از شدت خشکی و صحبت خراشیده بود، پایین فرستادم و ادامه دادم:
- من می‌تونم بهت قول بدم که هنوزم مهر یاسی توی دلشه. شاید از روی اجبار جدا شد؛ اما خودتم قبول داری اون خنده‌های بلند شب عروسی الکی نبود. اون احساس شاید کم‌رنگ شده؛ اما هنوزم حسرت رو توی چشمای دوتاشون می‌بینم.
بینی‌اش را بالا کشید و من از صدای گرفته‌اش پی به دگرگونی اوضاع و گریه‌ی آرام‌اش بردم.
- من دیگه بهش احساسی ندارم مهتاج؛ اما می‌ترسم، می‌ترسم از این که یکی دیگه رو انتخاب کنم؛ اما فکر و ذکرم پیشش بمونه.
با خش خشی که از پشت سرم بلند شد، ناخودآگاه میان پلک‌هایم فاصله‌ای افتاد و گوش‌هایم تیز شدن. با بسته شدن در کمد، کمی سرم را به سمتش گرداندم و همین که حوله در مقابل چشمانم به روی زمین افتاد، به سرعت به جای قبل برگشتم. تمام حواسم را به صدای درون گوشی دادم و با شدت یافتن گریه‌اش عصبی نالیدم:
- خودت رو فریب نده الهه، چرا فرار می‌کنی؟ چرا واقعیت رو قبول نمی‌کنی؟ می‌خوایی توی اوج جوونیت مادر بچه‌ی یکی دیگه بشی؟ می‌خوایی زن دومی بشی که شوهرت مدام با دیدن اون بچه یاد عشق سابقش می‌افته؟
ناباور نامم را که به زبان آورد، چشمانم را با عصبانیت به روی هم فشردم.
- مهتاج!
تنم را به سختی بالا کشیدم و سرم را به دیوار تکیه دادم. دستم را به روی شکم بیشتر چنگ زدم و با صداقت تمام گفتم:
- الهه من دارم واقعیت رو نشونت میدم. تو نمی‌تونی توی اون شرایط خوشبخت بشی.
- پس... پس چرا تو با امیرپاشا ازدواج کردی؟
با بلند شدن صدای شسوار، با خیالی راحت چشم باز کردم و به کاغذدیواری مقابلم چشم دوختم. لبخند تلخی که روی صورتم نشسته بود، با یادآوری حماقت چند ساعت پیشم بیشتر هم شد و لرزشی دردناک در میان س*ی*نه‌ام ایجاد کرد. دیگر درد دل و پهلویم اهمیتی نداشت و این درد عصبی از دردی که در س*ی*نه‌ام بود کم اهمیت‌تر بود.
- قصه‌ی من فرق داره. اون نه زنی داره نه بچه‌ای، جدای از اون...
آب دهانم را فرو فرستادم و دروغی در عین حال واقعی را به زبان آوردم.
- وقتی عاشق باشی، با این موارد کنار میایی؛ اما احساس تو دیگه شبیه اوایل نیست.
آهی که کشید، آن قدر غلیظ و عمیق بود که تا اعماق وجود من نیز به سوزش افتاد.
- دارم دیوونه میشم.
- این مدت رو به خودت استراحت بده. نه سروش و نه سبحان، هیچ کدوم اون چیزی نیستن که تو دنبالشی.
- ممنونم. مهتاج؟
- جانم؟
- مرسی که هستی. ممنون که همیشه هستی.
لبخند غمگینم، رو به شادی صعود کرد و پروانه‌های رنگی در وجودم به ر*ق*ص در آمدند.
- مراقب خودت باش. شبت بخیر.
و بدون آن که منتظر پاسخی از سوی من باشد، تماس را خاتمه داد. گوشی را پایین آوردم و روی پاتختی قرار دادم. چشمانم را به سمتی سوق دادم که بوی خوش شامپو ب*دن را به بینی‌ام تزریق می‌کرد. دستی میان موهای حالت گرفته‌اش کشید و از پشت آینه برخاست. تنها لامپ باقی‌مانده را خاموش کرد و خودش را به تخت رساند. نفس عمیقی در هوایش کشیدم و به فرکانس‌های لعنتی ذهنم که اجازه‌ی پیش‌روی می‌خواستند، پاسخ منفی دادم. با بیشتر شدن درد، انگشتانم را در عضلات شکمم فرو کردم و ناخودآگاه آخی از میان ل*ب‌هایم بیرون آمد که با اسیر شدن ل*ب‌هایم در میان دندان، به سرعت مانع بلند شدنش شدم؛ اما او تیزتر و هوشیارتر از آن بود که متوجه‌ی علائم درد در وجودم نشود.
-چیزی شده؟
دندان‌هایم را بیشتر فشردم و پلک‌هایم را محکم به روی هم فشردم. نامم را با تعجب به زبان آورد و همین که پاسخی از سمتم نشنید، گرمای انگشتانش به روی شکمم نشست و سنگینی وجودش در کم‌ترین فاصله از بدنم احساس شد.
- درد داری؟ چرا؟ من...
قبل از آن که کلامی بی‌ربط به زبان آورد، پلک فشردم و نالیدم:
- درد عصبیم شروع شده.
- درد عصبی؟
سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم و به روی شکم خم شدم.
- بریم دکتر؟
سر بالا انداختم و به روی تخت همانند جنینی در خود جمع شدم که دستش به همراهم خزید و با ملایمتی آرامش‌بخش به نوازش عضلاتم پرداخت. دستم را کنار کشیدم و بی‌تعارف اجازه‌ی کم کردن دردم را دادم. انگشتان قوی و محکمش گرچه تمام درد را تسکین نمی‌داد؛ اما از فشردن‌های بی‌تاثیر خودم بهتر بود. سرم را به روی بالشت فشردم و ناله‌های دردناکم را در میان پنبه‌ها و لایکوهای بالشت خفه کردم.
- این مدت خیلی اذیت شدی.
دستانم را به روی روتختی مچاله شده، مشت کردم و با ناله‌ای که بی‌شباهت به گریه نبود، گفتم:
- من، تموم زندگیم درد کشیدم.
تلخندی سر دادم و با بغضی آشکار که شاید از درد بود و شاید از حماقت ساعاتی پیش و شاید از تمام حماقت‌هایم، ادامه دادم:
- این درد، دیگه عادی شده.
- بذار کمکت کنم کمتر درد بکشی.
بغضم را فرو دادم و نالیدم:
- تو، خود دردی!
ایستادن انگشتانش مصادف شد با بیشتر شدن درد در قسمت پهلویم که آخم بلند شد و اجازه‌ی تفکر در مورد حرفی که زدم را نداد. پاهایم را بیشتر در شکم جمع کردم و چشمانم را باز کردم. در صورت اخم‌آلودش خیره شدم و با صورتی که خیس از اشک شده بود، داد زدم:
- دارم می‌میرم پاشا!
به سرعت از روی تخت برخاست و با هول و ولا گفت:
- الان می‌ریم بیمارستان. نگران نباش!
درد که به صورت ماری در تمام تنم نفوذ کرد، فریادم بلندتر شد و صدایم گرفته‌تر از قبل:
- نه! فقط... یه مسکن... برام بیار.
- اما...
- خواهش... می‌کنم.
به اجبار سری تکان داد و به سمت داروخانه‌ی کوچک درون اتاق پذیرایی رفت. با قرص و لیوانی آب برگشت و در خوردنش کمکم کرد. به سرعت روی تخت چهارزانو نشست و دوباره دستش را برای کم کردن دردم به کار گرفت. از درد به خود می‌پیچیدم و این درد واقعا عذاب‌آور بود. به ساعدهای قویش چنگ انداختم و با درد نامش را به زبان آوردم. چقدر ترحم برانگیز شده بودم زمانی که از دردی که خود او به جانم انداخته بود، برای کمک به دستان همان مرد محتاج شده بودم. دیدن صورتی که رنگ نگرانی گرفته بود و از هیچ کاری برای کاهش دردم دریغ نمی‌کرد، مرا به این باور می‌رساند گاهی درد هم قشنگ خواهد بود، اگر کسی را برای درمان دردهایت داشته باشی. هنگامی که طاقت از دست دادم و مشت‌هایم را روانه‌ی نرمی تشک کردم، پشت سرم قرار گرفت و با ساعدهای قوی و محکمش، حصاری تنگ برایم ساخت و با دو دست به مدد شکم و پهلوی بی‌نوایم آمد.
شاید تاثیر چنددقیقه درد بود که بدنم بعد از لحظاتی طولانی کرخت شد و شاید از مسکنی بود که درست بعد از نیم ساعت رفته‌رفته عمل کرد. شاید هم از مردی بود که بی‌طاقت و با تمام وجود مرا یاری می‌کرد و در کم شدن دردم تلاش. مردی که با گرمای وجود و زمزمه‌های بی‌نظیرش مرا به لحظاتی می‌برد که شاید تکرارشان باز هم حماقت بود؛ اما آن‌قدر حس با ارزش بودن و محترم بودن در آن لحظات به وجودم تزریق شده بود که محتاج تکرارش بودم. رفته‌رفته، با وجودی که دیگر از درد، بی‌حال شده بود و در میان دست‌های قوی پاشا می‌لرزید، آن مار خوش خط و خال، رخت سفر به تن کرد و همان‌طور ناگهانی که آمده بود، از وجودم گریخت و نفس را به ریه‌هایم برگرداند. حرکت عرق‌های سرد را به روی پو*ست کمر و پیشانی‌ام به خوبی احساس می‌کردم و دستانم از مشت‌های پی‌درپی آن‌قدر سست شده بودند که حتی نمی‌توانستند عرق را از صورتم کنار بزنند. ل*ب‌های سر شده‌ام را به سختی از هم فاصله دادم و هوای زیادی را وارد ریه‌هایم کردم که همزمان عطر پاشا هم به وجودم تزریق شد و صدایش در کنار گوشم طنین انداخت:
- بهتری؟
دهانم دیگر به کویری تبدیل شده بود که به زور سنگینی زبانم را تحمل می‌کرد و مجالی برای ر*ق*ص و خودنمایی به او نمی‌داد. انگشتانش بالا خزیدند و همین که به صورت یخ‌زده‌ام رسیدند، به سرعت در جایش نیم‌خیز شد و صورتش را مقابل صورتم قرار داد. لبخند کم‌جانی به رویش پاشیدم و به آخرین قطره‌ی اشک باقیمانده از درماندگی‌ام اجازه‌ی فروریختن دادم. همانند قلبی که مطمئن بودم دیگر همانند سابق نمی‌تپید و از کنار آمدنم با دردی چون پاشا و حماقت‌های ریز و درشتم به سیاهی شب تبدیل شده بود. سیاهی که یقیناً مرا همانند پاشا و کیان تربیت می‌کرد. سیاهی که مهتاج را از تابناکی گذشته فاصله داد و به کسی تبدیل کرد که ازش بیزار بودم.
به سختی ل*ب‌هایم را تکان دادم و با صدایی که اعماق گلوی قحطی‌زده‌ام بیرون می‌آمد پاسخ دادم:
- خوبم.
رنگ نگاهش تغییر کرده بود و من واقعا این رنگ تیره‌ای که اطراف روشنایی مردمک‌های خاصش احاطه می‌شد را دوست داشتم. رنگ نگرانی بود و چقدر خواندن چشمانش در این حالت راحت بود و دلگرم کننده. سایه‌ی سنگینی که به رویم انداخته بود، با آن موهای آشفته و چشمان خوش حالتش، چقدر او را جذاب می‌کرد. چطور می‌توانستم به این مردی که بهش عادت کرده بودم، نارو بزنم و ازش فرار کنم؟ چطور اینقدر زود جای خودش را در ذهنم باز کرد؟ چرا به این روز افتادم که چاره‌ای برایش نبود.
سر انگشتانش خیسی پیشانی‌ام را کنار زدند و ریسمان‌های سیاهی که مقابل دیدم قرار گرفته بودند را با احتیاط به جای خود برگرداند. بدون تعارف می‌توانستم بگویم که آن نگاهش را دوست داشتم. زمانی که نگرانم بودند و از پاشای ترسناک فاصله می‌گرفتند. لرزی که به جانم افتاد را با بالا آوردن پتو و کشیدنش به روی شانه‌های عر*یا*نم، کنترل کرد و صدای آرام‌اش در میان صدای موج‌های بی‌قرار دریا پنهان شد:
- متاسفم.
عضلات گونه‌ام به بالا خزیدند تا تلخندی ایجاد کنند و موفق شدند.
- برای؟
نگاه دل‌دل‌زدنش را میان تمام اجزای صورتم به گردش در آورد و پاسخم را زمانی به زبان آورد که به روی چشم‌هایم توقف کرده بود.
- برای کارهایی که می‌تونستم انجام بدم و نکردم.
غده‌های بزاقی دهانم بالاخره به کار افتادند و د*ه*ان خشکیده‌ام را جانی دوباره بخشیدند و به مدد زبانم آمدند که به سقف چسبیده بود.
- مثل؟
نیمی از صورتش که در معرض نور قرمز چراغ خواب بود، با پایین خزیدندش تمامی صورتش را احاطه کرد و من بیشتر توانستم درماندگی را در دل زدن‌هایش ببینم و با پاسخش، همانند او صورتم از غصه در هم شود و «کاش» بزرگی در سرم بپیچد.
- نجات دادن مادرت و دور کردنتون از این شهر و آدم‌ها.
***
«فصل یازدهم»
زندگی همانند گردابی سهمگین و ترسناک بود در دل شب‌های فریب‌دهنده‌ی اقیانوس. ابتدای اقیانوس را آرامشی فریبنده فرا گرفته که اصلا به ذهنت خطور نمی‌کند که در هنگام شب و در میان راه، گردابی میان راهت سبز می‌شود که دنیایت را به گند می‌کشد؛ اما گاهی معجزه‌ای کافی بود تا گرداب، برایت یک مانع کوچک تلقی شود به جای دل زدن به اعماقش، گرداب را دور بزنی. معجزه‌ی من، به گمانم، پاشا بود. گرچه به اندازه‌ی گرداب خطرناک و ویرانگر بود؛ اما او برای من تنها راه نجاتی بود که هم مطمئن بود هم درست. هر چند که او هم به راحتی خلاف می‌کرد و دستی در کشت و کشتار دیگران داشت؛ در حال حاضر برای من بهترین بود و صدایش آرامش‌دهنده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا