- فکر کردی از من جدا بشی، بزرگمهر راحتت میذاره؟ دشمن تو، کیان نیست؛ بزرگمهره که به مادرت چشم داشت.
با حرفی که زد، سرم به جای خود برگشت و ناباور و مبهوت ماندم از تهمتی که به بزرگمهر چسبانده بود؛ تهمتی که شاید حقیقت داشت. صدایش همچون رعدی تمام ذهن و چارچوبهای قلبم را نشانه گرفت و آتشی در وجودم روشن کرد که دستانم را مشت و صدایم را بلند کرد:
- داری دروغ میگی، دروغ میگی.
چنگالش از کمرم جدا شد و میان موهایی که با آشفتگی تمام به روی بالشت تضادش پخش شده بودند خزیدند و به قلقلک احساساتم پرداختم. فشار روی بدنم با حرکتش بیشتر شد و زانوهایش این بار در گوشت رانهایم فرو رفتند و درد بیشتری را به وجودم تزریق کردند.
- بزرگمهر عاشق مادرت بود؛ اما مهدخت، مادرت، که از کاراش باخبر بود قبول نکرد.
چطور امکان داشت بزرگمهر با وجود همچون زنی بار دیگر عاشق شود. آن هم مادر من؟ یعنی مقصر تمام آن اتفاقات بزرگمهر بود نه کیان؟ پس کیان آن وسط چکار میکرد؟ از کجا معلوم امیرپاشا برای آب و تاب دادن به قضیه دروغ و مهمل نمیبافت؟ از جماعت مرد هر چیزی بر میآمد. برای آن که من نقشههایش را به گند نکشم به دروغ روی آورده بود و من مطمئن بودم این مرد هم از قماش آن جماعت کفتار بود.
- تو، تو، از کجا...
میان کلامم پرید و با جدیت پاسخ داد:
- تو یه بار خودت رو ثابت کردی. این مهتاج ظرفیت شنیدن حقیقت رو نداره.
و با نفرتی آشکار موهایم را عقب راند و تنش را با احتیاط بلند کرد. چشمان مسخ شدهام به موازات اندامش حرکت کرد و جایی میان دکمههای باز ماندهاش ماند. نفسهای بلند و تپشهای بلند قلبش آن چنان آشکار بود که پیراهن نخی را میلرزاند و در مقابل چشمانم به ر*ق*ص در میآورد. در میان آن دکمهها همچنان قلبی بود؟ یا این مرد، قلبش را به همراه هلیا به خاک سپرده بود؟ گناه من چی بود که از مردی به مرد دیگری پاس داده میشدم و احساسات و عواطفم دستآویز وحشیانی چون پورسلیم و فرهمند قرار میگرفت؟ کدامش درست بود؟ امیرپاشایی که قسم خورد تمام تلاشش را برای کمک به من میکند؟ یا امیرپاشایی که این چنین مقابلم نشسته بود و نگاهش گویی قصد جانم را داشت. هر دو یکی بودند؛ اما چشمانشان به تفاوت زمین و آسمان بود. آن امیرپاشا کجا و این مرد کجا؟ پس چرا من لعنتی آن شب بیشتر به این مرد اعتماد کردم؟ به همین مردی که با بازویی زخمی مرا به عمارت سنگیاش در دل شهری در ن*زد*یک*ی کوه رسانده بود. چه به روزم آمده بود که ذهنم هر لحظه یک ساز میزد و زبان و مغزم دیگر با هم، هم خوانی نداشتند؟ نکند دچار بیماری درگیری ذهنی و دو شخصیتی شده بودم؟ خدای من! چرا من فرار نمیکردم؟ چرا؟
در میان هیاهو و ولولهای که در سرم ایجاد شده بود، پرسیدن این سوال را نمیدانستم کجای دلم بگذارم:
- نکنه هستی رو تو کشتی؟
دیدم که مبهوت و وارفته به چشمانم خیره شد و در باورش نمیگنجید همچین سوالی پرسیده باشم؛ اما پرسیدم و با بیرحمی تمام به صورت سرخ شدهاش دقیق شدم تا واقعیت را از میان صورت و چشمان چند شخصیتیاش بیرون بکشم.
- منو چی فرض کردی مهتاج؟ من اونقدر وحشیام که همسر خودم رو بکشم؟
قطرههای اشک از گوشهی چشمانم همچنان جاری بودند و بینیام از شدت گریه و هقهق گرفته شد.
- آره، تو میخوایی منو بکشی؛ عین هستی.
ابروهایش را در هم کشید و با درماندگی عظیم و عجیبی که درون صورتش رخنه کرد، خودش را جلو کشید و به حالت اولش بازگشت و دستانش را به پیشواز گونههای یخ کرده و سیلاب اشکهایم روانه کرد.
- من بهت آسیبی نمیزنم مهتاج. حرفام رو متوجه نشدی انگاری، باید دوباره بگم؟
در میان صداهای مختلفی که تنها منشأش او بود و در سرم میپیچید، قسمتی پر رنگ به دنگ دنگ در ذهنم پرداخت:
«این عقل و هوش لعنتیش برای این زن لعنتیتر رفته و نمیذاره که از خودش دورش کنه و حالا پابند این چشمای سیاه گستاخ شده تا با همین زن یاغی به هر چی که میخواد برسه.»
دیر شده بود. برای پردازش آن جمله و جملههای بعدش دیر شده بود و مهتاجی که در میان دستان او از ترس و درماندگی میلرزید هیچ یک از کلمههای مرد مقابلش را به درستی درک نمیکرد و دهانش با سوءتفاهمات عجیب باز میشد.
- دوسم داری؟
در معنای واقعی پرسیدن آن سوال، گند زدن بود و بس! گوشهی ل*بش به بالا جهید و پاسخی به زبان آورد که اعماق وجودم به سوزش افتاد از سیاست کلامش.
- بهت گفته بودم که هیچ وقت کسی رو دوست نداشتم و ندارم. این فقط یه بایده، یه جبر و یه اجبار برای تو.
به آرامی عقب کشید و همان طوری که عطر خاصش را از بینیام دور میکرد، از تخت پایین آمد و مقابلم ایستاد. اخمی که روی صورتم نشسته بود را به هر چی که معنا کرد دوست نداشتم و آن چشمان خندان مزاحم به شدت حالم را بهم میزد. پشت دستهایم را به روی صورتم کشیدم و کمرم را با احتیاط بالا کشیدم و به بالشت نامرتب چسباندم.
بینیام را بالا کشیدم و ته ماندهی هق هق و درماندگیام را در گلو به خاتمه رساندم. نگاه نفرت بارم را بالا و پایین کردم که چشمانش را ریز کرد و پرسید:
- این اجبار رو دوست نداری؟
اجبار، جبر یا دوست داشتن؟ شهنام گفت که او مرا از خیلی پیشترها میشناخته و این گفتهها کلامش را تایید میکرد؛ اما دوست داشتن برای من، یک دختر معمولی زیادی بود. او میتوانست همانند کیان بهترینها را داشته باشد. پس چرا به سراغ من آمده بود؟ من چه سودی برایش داشتم؟ ناخودآگاه تمام کارهایی که برای یک دیگر انجام داده بودیم در سرم ردیف شدند. من با هر چه توان که داشتم، ساختمان فرهمندها را کشیدم و او ویرایشش کرد و یک ویلای به شدت نزدیک به او طراحی کرد. من از فرهمندها برایش گفتم و خصوصیات اخلاقیاش و او راه چاره را فرستادن چند نفوذی در میانشان پیدا کرد. من، من نه! ما برای رسیدن به یک هدف تلاش میکردیم و پازل انتقام را با یکدیگر تکمیل میکردیم. گرچه من با فریبها و نیرنگهایش اعتمادی را در اعماق وجودم ساختم و به شدت شکست خوردم؛ اما او هیچگاه از احساسات زنانهام سوءاستفاده نکرد و این من بودم که همیشه برای رفع خواستههای بدنی و ذهنیام به سمتش رفتم. منِ لعنتی بودم که به او راه میدادم و او همراهم میشد. او، برایم خوب بود؛ اما انسان بدی بود و من میترسیدم از این مرد بد. از این که آسیبهای او بیشتر از آسیب هایی باشد که کیان توانست به روح در حال رشدم وارد کند. کیان برای یک بار روح جوانه زدهام را خشکانده بود و نمیتوانستم بار دیگر این شکوفهی تازه از دل سنگ بیرون زده را به دست مردی دیگر بسپارم تا ریشهی خشکیدهاش را تحویلم بدهد؛ اما از سوی دیگر که درست برخلاف زبان و منطقم بود، میگفت که من، شدیدا به این مرد نیاز داشتم. او مرا در گرفتن انتقام مادرم یاری میکرد، نقشههای کودکانهام را گوش میداد و با گفتن:« من درستش میکنم» به ترسها و دل نگرانیهایم خاتمه میداد. او برای حفاظت از من زخمی شد و بازویی که هنوز هم در مقابل چشمانم خونریزی ضعیفی داشت، مرا از دست تمام حوادثی که ممکن بود رخ بدهد، در امان نگه داشت. باید چه میکردم؟ روح و قلبم یک خواسته داشتند و منطق و زبانم خواستهای دیگر؛ اما با یادآوری این که همیشه هم تصمیمات من نیستند که سرنوشت را میسازند به نتیجهی اصلی رسیدم. امیرپاشا، کیان، بزرگمهر و مادر، همه و همه همین درماندگی را میخواستند که به آن رسیدم. تصمیما آنها بود که مرا به این اتاق و این لحظه رساند. پس نباید خود را مقصر انتخاباتم میدانستم و تنها کاری که باید میکردم این بود که از تصمیمات آنها برای برنده شدن خودم استفاده کنم. باید!
نفسی عمیق در هوای گرفتهی وجودش کشیدم و سرم را به سمت پنجرهی بزرگی که درست در کنار تخت قرار داشت گرداندم و با صدایی ضعیف خطابش قرار دادم:
- بازوت داره خونریزی میکنه.
صدای حرصی و عصبیاش به زیر گوشم نشست و من فارغ از مهتاجی که در سرم فریاد میکشید کمکش کن، به تماشای دریای یاغی نشستم.
- گندش بزنن!
قدمهایش را با اقتدار به سمت چمدانش برداشت و قبل از رفتن به سمت حمام، چرخش کلید را درون قفل احساس کردم و پوزخند عصبی صورتم را در برگرفت. میترسید. پس او هم ترسی داشت؛ ترس او فرار کردن من بود. گویا من برگ برندهی او بودم. شاید هم همان که او میگفت، جبر و اجبارش بودم.
یک به یک حرفهایی که آن روز در گوشم خواند، با هر حرکت موجهای وحشی خلیج در سرم تداعی میشدند. این که او یک در قالب یک مافیای خطرناک بود و فعالیتهای فرهمندها را بررسی میکرد. این که تمام فعالیتهایش را با واسطهی مردی دیگر که رئیس نامیده میشد انجام میداد و هیچکس هرگز او را ندیده بود. هستی و هلیا قربانی خیانت یکی از افرادش شدند و فرهمندها بدون آن که بدانند آن دو نفر چه شکلی هستند و حتی چند نفراند، ماشینشان را به درک میفرستند و چقدر آن لحظه سخت بود که همسر و فرزند قربانی خودخواهی او و بزرگمهر شده بود. بماند که با چه دشواری هویت همسر و فرزندش را مخفی کرده تا کسی متوجهی او و نقشی که در آن فرو رفته نشود. بماند که بزرگمهر چقدر از این مرد نفرت داشت که مجبور بود خواستههایش را بی چون و چرا اجرا کند و ثروت کثیفش را با او تقسیم کند. بماند که از لحاظ او کیان مقصر اصلی تمام اتفاقات نیست و همهی آن فتنهها زیر سر بزرگمهر بود. آن عمارت مخفی و شهنام و نقش یک مغازهدار بازی کردن را کجای دلم میگذاشتم که با همانها مرا فریب داده بود؛ اما جدای از همهی آنها چرا من را انتخاب کرده بود؟ مادرم را از کجا میشناخت؟
واقعیت را میدانست؟ چرا پدرش که قاضی بازنشسته اما سیاسی به نامی بود، از ذات واقعی پسرش خبر نداشت؟ چطور میتوانستند در خانهای که نیمی از تابلوهایش را اسما حسنی و آیات قرآن تشکیل میداد او را راه بدهند؟ او چقدر فریب کار بود که زنی که از همان بدو تولد پا به پایش رنج کشیده بود و موی سپید کرده بود را به راحتی فریب میداد؟ این مرد چرا مرا در کنار خود میخواست؟ مگر من به غیر از نامزد سابق کیان و زخم خوردهای ناتوان که بودم؟ دختری که پدرش سرهنگی بیخیال بود و مادرش در زیر خروارها خاک خفته. به یاد دارم که بخاطر خواستهی او مجبور شده بودم از کیان و دست داشتنش در مرگ مادرم در بازجوییهای پدرم نگویم و تنها به گفتن دیدن دو فرد مشکوک در همان حوالی و کمک خواستن مادرم بسنده کنم. حالا الله و اعلم که آیا پدرم باور کرده بود یا نه؟ چرا من داشتم شبیه او میشدم؟ چرا؟
- و اما این.
با لحن محکم و کشیدهاش، ناخودآگاه ریتم آرامش دهندهی امواج را رها کردم و به پاکت سیاه آشنایی خیره شدم که در میان دستان نمدارش در حال مچاله شدن بود. قطرات شفاف آبی که رگهای ب*ر*جستهی دستان ورزیدهاش را لمس میکردند، با نگاهم دنبال کردم و از لباسی که عوض شده بود و همچنان دکمههایش تا میان س*ی*نه باز بود خیره شدم. در جایی ایستادم که مطمئناً قلبش بود؛ قلب سیاه و پر از فریبش. من مجبور به اطاعت از مردی بودم که در عین ترسناک بودن به من برای استارت انتقام مادرم و قوی شدن کمک کرده بود. من مجبور به تحمل این جبر بودم چرا که او، امیرپاشای پورسلیم، اینطور میخواست. کنار آمدن برای من سختتر از مردن بود؛ اما برای اولین بار در تمام طول عمرم مجبور به کنار آمدن بودم. کنار آمدن با خواسته و اجبار این مرد؛ چرا که مجبور به حفاظت از خانوادهام در برابر فرهمندها بودم و گرفتن انتقام خون بیگناه مادرم و رسیدن به واقعیتها. واقعیتهایی که یقیناً مرا از پای در میآوردند.
- نگفته بودی سیگار میکشی.
نه توبیخ کرد و نه عصبی بود. برعکس لحظهی اول دیدارمان. از بالا و پایین پریدن قفسهی س*ی*نهاش گذشتم و به صورت متعجبش رسیدم. رنجشی در اعماق نگاهش بود که نه این مهتاج بلاتکلیف و نه مهتاجی که او را حامی و مورداعتماد خود میدانست، دوست نداشت. باورکردنی نبود که در مقابل این مرد سر به زیر انداختم و شرمندگی را در عمق وجودم احساس کردم.
- دست خودم نبود. خیلی وقت بود که ترک کرده بودم؛ اما دوباره بهش نیاز پیدا کردم.
صدای تق فندک که آمد، متعجب سر بلند کردم و به سرخی سیگاری چشم دوختم که در میان دستان کشیدهی او عجیب خودنمایی میکرد. بوی خوش شکلاتیاش که در زیر بینیام پیچید و سیاهی مطلقش در میان دستان او به رخ کشده شد، بار دیگر هوس لمس و بوییدنش به جانم افتاد. پاکت را روی میز رها کرد و دست آزادش را در جیب شلوار جین مشکیاش فرو برد و مشت کرد. نگاه از فشردگی پارچهی جیبش گرفتم و به قدمهایش دوختم که با احتیاط نزدیکم میشدند. کاملا غیرارادی به عقب خزیدم و به دیواری که در سمت راست تخت قرار داشت و تخت به آن چسبیده بود، تکیه دادم. پاهایم را در شکم جمع کردم و سر به زیر انداختم. در سمت دیگرم با حفظ فاصله جای گرفت و حینی که خاکستر سیگارش را درون جاسیگاری کریستالی روی پاتختی میتکاند، با آرامش پرسید:
- بخاطر من؟
نفس عمیق و سنگینی سر دادم و سرم را به روی زانوهایم قرار دادم و با صدایی خفه پاسخ دادم:
- بخاطر طالع شومم. من یه زندگی آروم میخوام.
- با چی آروم میشی؟
کمی سرم را جا به جا کردم تا بهتر بتوانم تندیس جذابیت مقابلم را ببینم. دقیقا همانند زئوس، خدای خدایان روم و خدای عشق، هوسانگیز بود و در عین حال حیلهگر. شاید تنها او بود که برای سوالهایش دروغی شاخدار نداشتم که بیاورم.
- شاید با ضربه زدن به خودم.
پکی عمیقی زد و دود را برای چند لحظه درون گلویش حبس کرد. سیگار را درون جاسیگاری خاموش و حینی که ابری تیره را از دهانش خارج می کرد، گفت:
- به من بگو.
ابروهایم را در هم کشیدم و با گیجی به صورتش چشم دوختم که کمی نزدیکتر شد و با صدایی که بسیار شبیه امواج خروشان دریا بود و در عین حال آرامبخش، نجوا کرد:
- اگه ازش خوشت میاد، به من بگو تا من با آسیب رسوندن به خودم تو رو آروم کنم. اگه نیکوتین آرومت میکنه، بذار من نیکوتینت باشم.
به معنای واقعی با جملاتش وا رفتم و مبهوت ماندم. جملاتش را با چه تعبیر میکردم؟ با همان جبری که میگفت؟ یا میترسید برگ برندهاش را از دست بدهد؟ این مرد سراسر رمز و راز بود و کشف هر راز، رازی دیگر را نمایان میساخت. معنی کلامش هرچه که بود، به مزاجم خوش آمد و مرهمی بر روی اندکی از زخمهای تازهام شد. نفس عمیقی در ترکیب خوش شکلات و عطر بدنش کشیدم. با بدجنسی تمام گر*دن کشیدم و گفتم:
- اما من از مردای سیگاری متنفرم.
با حرفی که زد، سرم به جای خود برگشت و ناباور و مبهوت ماندم از تهمتی که به بزرگمهر چسبانده بود؛ تهمتی که شاید حقیقت داشت. صدایش همچون رعدی تمام ذهن و چارچوبهای قلبم را نشانه گرفت و آتشی در وجودم روشن کرد که دستانم را مشت و صدایم را بلند کرد:
- داری دروغ میگی، دروغ میگی.
چنگالش از کمرم جدا شد و میان موهایی که با آشفتگی تمام به روی بالشت تضادش پخش شده بودند خزیدند و به قلقلک احساساتم پرداختم. فشار روی بدنم با حرکتش بیشتر شد و زانوهایش این بار در گوشت رانهایم فرو رفتند و درد بیشتری را به وجودم تزریق کردند.
- بزرگمهر عاشق مادرت بود؛ اما مهدخت، مادرت، که از کاراش باخبر بود قبول نکرد.
چطور امکان داشت بزرگمهر با وجود همچون زنی بار دیگر عاشق شود. آن هم مادر من؟ یعنی مقصر تمام آن اتفاقات بزرگمهر بود نه کیان؟ پس کیان آن وسط چکار میکرد؟ از کجا معلوم امیرپاشا برای آب و تاب دادن به قضیه دروغ و مهمل نمیبافت؟ از جماعت مرد هر چیزی بر میآمد. برای آن که من نقشههایش را به گند نکشم به دروغ روی آورده بود و من مطمئن بودم این مرد هم از قماش آن جماعت کفتار بود.
- تو، تو، از کجا...
میان کلامم پرید و با جدیت پاسخ داد:
- تو یه بار خودت رو ثابت کردی. این مهتاج ظرفیت شنیدن حقیقت رو نداره.
و با نفرتی آشکار موهایم را عقب راند و تنش را با احتیاط بلند کرد. چشمان مسخ شدهام به موازات اندامش حرکت کرد و جایی میان دکمههای باز ماندهاش ماند. نفسهای بلند و تپشهای بلند قلبش آن چنان آشکار بود که پیراهن نخی را میلرزاند و در مقابل چشمانم به ر*ق*ص در میآورد. در میان آن دکمهها همچنان قلبی بود؟ یا این مرد، قلبش را به همراه هلیا به خاک سپرده بود؟ گناه من چی بود که از مردی به مرد دیگری پاس داده میشدم و احساسات و عواطفم دستآویز وحشیانی چون پورسلیم و فرهمند قرار میگرفت؟ کدامش درست بود؟ امیرپاشایی که قسم خورد تمام تلاشش را برای کمک به من میکند؟ یا امیرپاشایی که این چنین مقابلم نشسته بود و نگاهش گویی قصد جانم را داشت. هر دو یکی بودند؛ اما چشمانشان به تفاوت زمین و آسمان بود. آن امیرپاشا کجا و این مرد کجا؟ پس چرا من لعنتی آن شب بیشتر به این مرد اعتماد کردم؟ به همین مردی که با بازویی زخمی مرا به عمارت سنگیاش در دل شهری در ن*زد*یک*ی کوه رسانده بود. چه به روزم آمده بود که ذهنم هر لحظه یک ساز میزد و زبان و مغزم دیگر با هم، هم خوانی نداشتند؟ نکند دچار بیماری درگیری ذهنی و دو شخصیتی شده بودم؟ خدای من! چرا من فرار نمیکردم؟ چرا؟
در میان هیاهو و ولولهای که در سرم ایجاد شده بود، پرسیدن این سوال را نمیدانستم کجای دلم بگذارم:
- نکنه هستی رو تو کشتی؟
دیدم که مبهوت و وارفته به چشمانم خیره شد و در باورش نمیگنجید همچین سوالی پرسیده باشم؛ اما پرسیدم و با بیرحمی تمام به صورت سرخ شدهاش دقیق شدم تا واقعیت را از میان صورت و چشمان چند شخصیتیاش بیرون بکشم.
- منو چی فرض کردی مهتاج؟ من اونقدر وحشیام که همسر خودم رو بکشم؟
قطرههای اشک از گوشهی چشمانم همچنان جاری بودند و بینیام از شدت گریه و هقهق گرفته شد.
- آره، تو میخوایی منو بکشی؛ عین هستی.
ابروهایش را در هم کشید و با درماندگی عظیم و عجیبی که درون صورتش رخنه کرد، خودش را جلو کشید و به حالت اولش بازگشت و دستانش را به پیشواز گونههای یخ کرده و سیلاب اشکهایم روانه کرد.
- من بهت آسیبی نمیزنم مهتاج. حرفام رو متوجه نشدی انگاری، باید دوباره بگم؟
در میان صداهای مختلفی که تنها منشأش او بود و در سرم میپیچید، قسمتی پر رنگ به دنگ دنگ در ذهنم پرداخت:
«این عقل و هوش لعنتیش برای این زن لعنتیتر رفته و نمیذاره که از خودش دورش کنه و حالا پابند این چشمای سیاه گستاخ شده تا با همین زن یاغی به هر چی که میخواد برسه.»
دیر شده بود. برای پردازش آن جمله و جملههای بعدش دیر شده بود و مهتاجی که در میان دستان او از ترس و درماندگی میلرزید هیچ یک از کلمههای مرد مقابلش را به درستی درک نمیکرد و دهانش با سوءتفاهمات عجیب باز میشد.
- دوسم داری؟
در معنای واقعی پرسیدن آن سوال، گند زدن بود و بس! گوشهی ل*بش به بالا جهید و پاسخی به زبان آورد که اعماق وجودم به سوزش افتاد از سیاست کلامش.
- بهت گفته بودم که هیچ وقت کسی رو دوست نداشتم و ندارم. این فقط یه بایده، یه جبر و یه اجبار برای تو.
به آرامی عقب کشید و همان طوری که عطر خاصش را از بینیام دور میکرد، از تخت پایین آمد و مقابلم ایستاد. اخمی که روی صورتم نشسته بود را به هر چی که معنا کرد دوست نداشتم و آن چشمان خندان مزاحم به شدت حالم را بهم میزد. پشت دستهایم را به روی صورتم کشیدم و کمرم را با احتیاط بالا کشیدم و به بالشت نامرتب چسباندم.
بینیام را بالا کشیدم و ته ماندهی هق هق و درماندگیام را در گلو به خاتمه رساندم. نگاه نفرت بارم را بالا و پایین کردم که چشمانش را ریز کرد و پرسید:
- این اجبار رو دوست نداری؟
اجبار، جبر یا دوست داشتن؟ شهنام گفت که او مرا از خیلی پیشترها میشناخته و این گفتهها کلامش را تایید میکرد؛ اما دوست داشتن برای من، یک دختر معمولی زیادی بود. او میتوانست همانند کیان بهترینها را داشته باشد. پس چرا به سراغ من آمده بود؟ من چه سودی برایش داشتم؟ ناخودآگاه تمام کارهایی که برای یک دیگر انجام داده بودیم در سرم ردیف شدند. من با هر چه توان که داشتم، ساختمان فرهمندها را کشیدم و او ویرایشش کرد و یک ویلای به شدت نزدیک به او طراحی کرد. من از فرهمندها برایش گفتم و خصوصیات اخلاقیاش و او راه چاره را فرستادن چند نفوذی در میانشان پیدا کرد. من، من نه! ما برای رسیدن به یک هدف تلاش میکردیم و پازل انتقام را با یکدیگر تکمیل میکردیم. گرچه من با فریبها و نیرنگهایش اعتمادی را در اعماق وجودم ساختم و به شدت شکست خوردم؛ اما او هیچگاه از احساسات زنانهام سوءاستفاده نکرد و این من بودم که همیشه برای رفع خواستههای بدنی و ذهنیام به سمتش رفتم. منِ لعنتی بودم که به او راه میدادم و او همراهم میشد. او، برایم خوب بود؛ اما انسان بدی بود و من میترسیدم از این مرد بد. از این که آسیبهای او بیشتر از آسیب هایی باشد که کیان توانست به روح در حال رشدم وارد کند. کیان برای یک بار روح جوانه زدهام را خشکانده بود و نمیتوانستم بار دیگر این شکوفهی تازه از دل سنگ بیرون زده را به دست مردی دیگر بسپارم تا ریشهی خشکیدهاش را تحویلم بدهد؛ اما از سوی دیگر که درست برخلاف زبان و منطقم بود، میگفت که من، شدیدا به این مرد نیاز داشتم. او مرا در گرفتن انتقام مادرم یاری میکرد، نقشههای کودکانهام را گوش میداد و با گفتن:« من درستش میکنم» به ترسها و دل نگرانیهایم خاتمه میداد. او برای حفاظت از من زخمی شد و بازویی که هنوز هم در مقابل چشمانم خونریزی ضعیفی داشت، مرا از دست تمام حوادثی که ممکن بود رخ بدهد، در امان نگه داشت. باید چه میکردم؟ روح و قلبم یک خواسته داشتند و منطق و زبانم خواستهای دیگر؛ اما با یادآوری این که همیشه هم تصمیمات من نیستند که سرنوشت را میسازند به نتیجهی اصلی رسیدم. امیرپاشا، کیان، بزرگمهر و مادر، همه و همه همین درماندگی را میخواستند که به آن رسیدم. تصمیما آنها بود که مرا به این اتاق و این لحظه رساند. پس نباید خود را مقصر انتخاباتم میدانستم و تنها کاری که باید میکردم این بود که از تصمیمات آنها برای برنده شدن خودم استفاده کنم. باید!
نفسی عمیق در هوای گرفتهی وجودش کشیدم و سرم را به سمت پنجرهی بزرگی که درست در کنار تخت قرار داشت گرداندم و با صدایی ضعیف خطابش قرار دادم:
- بازوت داره خونریزی میکنه.
صدای حرصی و عصبیاش به زیر گوشم نشست و من فارغ از مهتاجی که در سرم فریاد میکشید کمکش کن، به تماشای دریای یاغی نشستم.
- گندش بزنن!
قدمهایش را با اقتدار به سمت چمدانش برداشت و قبل از رفتن به سمت حمام، چرخش کلید را درون قفل احساس کردم و پوزخند عصبی صورتم را در برگرفت. میترسید. پس او هم ترسی داشت؛ ترس او فرار کردن من بود. گویا من برگ برندهی او بودم. شاید هم همان که او میگفت، جبر و اجبارش بودم.
یک به یک حرفهایی که آن روز در گوشم خواند، با هر حرکت موجهای وحشی خلیج در سرم تداعی میشدند. این که او یک در قالب یک مافیای خطرناک بود و فعالیتهای فرهمندها را بررسی میکرد. این که تمام فعالیتهایش را با واسطهی مردی دیگر که رئیس نامیده میشد انجام میداد و هیچکس هرگز او را ندیده بود. هستی و هلیا قربانی خیانت یکی از افرادش شدند و فرهمندها بدون آن که بدانند آن دو نفر چه شکلی هستند و حتی چند نفراند، ماشینشان را به درک میفرستند و چقدر آن لحظه سخت بود که همسر و فرزند قربانی خودخواهی او و بزرگمهر شده بود. بماند که با چه دشواری هویت همسر و فرزندش را مخفی کرده تا کسی متوجهی او و نقشی که در آن فرو رفته نشود. بماند که بزرگمهر چقدر از این مرد نفرت داشت که مجبور بود خواستههایش را بی چون و چرا اجرا کند و ثروت کثیفش را با او تقسیم کند. بماند که از لحاظ او کیان مقصر اصلی تمام اتفاقات نیست و همهی آن فتنهها زیر سر بزرگمهر بود. آن عمارت مخفی و شهنام و نقش یک مغازهدار بازی کردن را کجای دلم میگذاشتم که با همانها مرا فریب داده بود؛ اما جدای از همهی آنها چرا من را انتخاب کرده بود؟ مادرم را از کجا میشناخت؟
واقعیت را میدانست؟ چرا پدرش که قاضی بازنشسته اما سیاسی به نامی بود، از ذات واقعی پسرش خبر نداشت؟ چطور میتوانستند در خانهای که نیمی از تابلوهایش را اسما حسنی و آیات قرآن تشکیل میداد او را راه بدهند؟ او چقدر فریب کار بود که زنی که از همان بدو تولد پا به پایش رنج کشیده بود و موی سپید کرده بود را به راحتی فریب میداد؟ این مرد چرا مرا در کنار خود میخواست؟ مگر من به غیر از نامزد سابق کیان و زخم خوردهای ناتوان که بودم؟ دختری که پدرش سرهنگی بیخیال بود و مادرش در زیر خروارها خاک خفته. به یاد دارم که بخاطر خواستهی او مجبور شده بودم از کیان و دست داشتنش در مرگ مادرم در بازجوییهای پدرم نگویم و تنها به گفتن دیدن دو فرد مشکوک در همان حوالی و کمک خواستن مادرم بسنده کنم. حالا الله و اعلم که آیا پدرم باور کرده بود یا نه؟ چرا من داشتم شبیه او میشدم؟ چرا؟
- و اما این.
با لحن محکم و کشیدهاش، ناخودآگاه ریتم آرامش دهندهی امواج را رها کردم و به پاکت سیاه آشنایی خیره شدم که در میان دستان نمدارش در حال مچاله شدن بود. قطرات شفاف آبی که رگهای ب*ر*جستهی دستان ورزیدهاش را لمس میکردند، با نگاهم دنبال کردم و از لباسی که عوض شده بود و همچنان دکمههایش تا میان س*ی*نه باز بود خیره شدم. در جایی ایستادم که مطمئناً قلبش بود؛ قلب سیاه و پر از فریبش. من مجبور به اطاعت از مردی بودم که در عین ترسناک بودن به من برای استارت انتقام مادرم و قوی شدن کمک کرده بود. من مجبور به تحمل این جبر بودم چرا که او، امیرپاشای پورسلیم، اینطور میخواست. کنار آمدن برای من سختتر از مردن بود؛ اما برای اولین بار در تمام طول عمرم مجبور به کنار آمدن بودم. کنار آمدن با خواسته و اجبار این مرد؛ چرا که مجبور به حفاظت از خانوادهام در برابر فرهمندها بودم و گرفتن انتقام خون بیگناه مادرم و رسیدن به واقعیتها. واقعیتهایی که یقیناً مرا از پای در میآوردند.
- نگفته بودی سیگار میکشی.
نه توبیخ کرد و نه عصبی بود. برعکس لحظهی اول دیدارمان. از بالا و پایین پریدن قفسهی س*ی*نهاش گذشتم و به صورت متعجبش رسیدم. رنجشی در اعماق نگاهش بود که نه این مهتاج بلاتکلیف و نه مهتاجی که او را حامی و مورداعتماد خود میدانست، دوست نداشت. باورکردنی نبود که در مقابل این مرد سر به زیر انداختم و شرمندگی را در عمق وجودم احساس کردم.
- دست خودم نبود. خیلی وقت بود که ترک کرده بودم؛ اما دوباره بهش نیاز پیدا کردم.
صدای تق فندک که آمد، متعجب سر بلند کردم و به سرخی سیگاری چشم دوختم که در میان دستان کشیدهی او عجیب خودنمایی میکرد. بوی خوش شکلاتیاش که در زیر بینیام پیچید و سیاهی مطلقش در میان دستان او به رخ کشده شد، بار دیگر هوس لمس و بوییدنش به جانم افتاد. پاکت را روی میز رها کرد و دست آزادش را در جیب شلوار جین مشکیاش فرو برد و مشت کرد. نگاه از فشردگی پارچهی جیبش گرفتم و به قدمهایش دوختم که با احتیاط نزدیکم میشدند. کاملا غیرارادی به عقب خزیدم و به دیواری که در سمت راست تخت قرار داشت و تخت به آن چسبیده بود، تکیه دادم. پاهایم را در شکم جمع کردم و سر به زیر انداختم. در سمت دیگرم با حفظ فاصله جای گرفت و حینی که خاکستر سیگارش را درون جاسیگاری کریستالی روی پاتختی میتکاند، با آرامش پرسید:
- بخاطر من؟
نفس عمیق و سنگینی سر دادم و سرم را به روی زانوهایم قرار دادم و با صدایی خفه پاسخ دادم:
- بخاطر طالع شومم. من یه زندگی آروم میخوام.
- با چی آروم میشی؟
کمی سرم را جا به جا کردم تا بهتر بتوانم تندیس جذابیت مقابلم را ببینم. دقیقا همانند زئوس، خدای خدایان روم و خدای عشق، هوسانگیز بود و در عین حال حیلهگر. شاید تنها او بود که برای سوالهایش دروغی شاخدار نداشتم که بیاورم.
- شاید با ضربه زدن به خودم.
پکی عمیقی زد و دود را برای چند لحظه درون گلویش حبس کرد. سیگار را درون جاسیگاری خاموش و حینی که ابری تیره را از دهانش خارج می کرد، گفت:
- به من بگو.
ابروهایم را در هم کشیدم و با گیجی به صورتش چشم دوختم که کمی نزدیکتر شد و با صدایی که بسیار شبیه امواج خروشان دریا بود و در عین حال آرامبخش، نجوا کرد:
- اگه ازش خوشت میاد، به من بگو تا من با آسیب رسوندن به خودم تو رو آروم کنم. اگه نیکوتین آرومت میکنه، بذار من نیکوتینت باشم.
به معنای واقعی با جملاتش وا رفتم و مبهوت ماندم. جملاتش را با چه تعبیر میکردم؟ با همان جبری که میگفت؟ یا میترسید برگ برندهاش را از دست بدهد؟ این مرد سراسر رمز و راز بود و کشف هر راز، رازی دیگر را نمایان میساخت. معنی کلامش هرچه که بود، به مزاجم خوش آمد و مرهمی بر روی اندکی از زخمهای تازهام شد. نفس عمیقی در ترکیب خوش شکلات و عطر بدنش کشیدم. با بدجنسی تمام گر*دن کشیدم و گفتم:
- اما من از مردای سیگاری متنفرم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: