چای باقیمانده را برداشت و بهدستم داد که با تشکر دریافت کردم و تکیهام را به مبل سپردم. علی و کیانوش ریزریز به محتوایی که کیانوش از گوشیاش نشان میداد میخندیدند و از قیافههای شرورشان معلوم بود که در حال مسخرهکردن یا دید زدن شخصی بودند. مقداری از چای د*اغ را مزه مزه کردم و روی میز قرارش دادم و با چشمان ریز به سمتشان یک فحش روانه کردم:
- مفسدای فیالارض!
با صورتی خندان سر بلند کردند و علی درحالی که سعی میکرد خندهاش را با فشردن ل*بهایش بهروی هم کنترل کند، خود را به کوچهی علی چپ زد و کیانوش با خنده گفت:
- ببخشید ما فقط همینش از دستمون بر میاد نمیتونیم عین شما پرندههای عاشق چنگ تو چنگ، عملی انجام بدیم.
و با چشم و ابرو به من و پاشا اشاره کرد که رنگ باختم از صدای خندهی جمع و تیکهی کیانوش بیشعور. ل*بهایم را با حرص بهروی هم فشردم و بهسمت پاشا که در کنار آرزو نشسته بود برگشتم. شانهای بالا انداخت و گفت:
- منو با ز*ب*ون نحس این در نندار! شما از پس هم بر میایین.
خندهی قهقه مانند جمع بلند شد و من مبهوتتر از سابق ل*ب زدم:
- ع*و*ضی!
چشمکی به سمتم روانه کرد و دستانش را به روی تاج مبل رها ساخت. اخمی به روی صورت نشاندم و بهسمت کیانوش ع*و*ضی برگشتم و گفتم:
- نه اینکه تو هم پسر پیغمبری و چشم و گوش بسته!
لبخندش بهسرعت از بین رفت و اینبار من با چشمان پیروزم برایش خط و نشان کشیدم. چشمی ریز کرد و گفت:
- مار بزنه زبونت رو.
الهه در حالی که پرتقالی برای خودش پوس میکند با لبخند گفت:
- ز*ب*ون این خودش ماره!
با دستی که باندپیچی نشده بود و سالم، نیشگون ریزی از بازویش گرفتم و گفتم:
- خوبیام چشمات رو کور کنه دختر!
آیی گفت و بشقابش را روی رانهایش رها کرد و با صورت در هم گفت:
- چرا وحشی میشی خب؟ دارم ازت تعریف میکنم.
- تعریفات بخوره تو سر داداشت.
پسر سیدمصطفی که سالها در ایتالیا زندگی میکرد و الهه او را همانند برادری واقعی دوست داشت. ل*بهایش را به حالت نمایشی برچید و گفت:
- داداش بیچارهی من!
حالت چندشی بهخود گرفتم و با عقزدن الکی رو گرفتم که جیغ خیفی کشید و بهسمتم هجوم آورد. با ترس عقب کشیدم و یک پا که هیچ، دوتا که هیچ، همانند چهارپایان پا به فرار گذاشتم و حینی که بهسمت تنها در موجود در انتهای سالن میرفتم داد زدم:
- غلط کردم بهخدا!
خودم را درون اتاق انداختم و بهسرعت در را قفل کردم که لگدش بهروی در نشست و من با صورتی خندان عقب کشیدم.
- تو که میای بیرون!
خندیدم و سرم را روی در قرار دادم و با شوخطبعی گفتم:
- نه. تو بیا داخل عزیزم!
- مهتاج بخدا این بار میزنمت!
- به علی بگو یه آمپول هاری برات بزنه.
جیغ خفیفی کشید و با صدایی پرحرص داد زد:
- کاش بهجای دستت زبونت سوخته بود!
با صدای پاشا که از میان خندهی بچه ها میآمد، دهانم باز ماند و از تک و تا افتادم:
- آخ گفتی!
خندهشان که بلند شد، ل*ب برچیدم و طلبکار و اخمالو به عقب برگشتم. به به! مکان بهتری برای مخفیشدن جز توالت نبود؟
با ناگهانی بستن در با دست نسبتاً سوختهام، گزگزش بیشتر شده بود و به یاد حرف مامان افتادم که همیشه میگفت:« سوختگی حرارت و بخار دردناکتر از خود آب د*اغ و... است.» شاید راست میگفت. باز خداروشکر سوختگی نبود و کمی حرارت پوستم را به سرخی نشانده بود. درد و سوزشی هم نداشت و الهه به موقع رسیده بود.
- بیا بیرون!
قدمی عقب برداشتم و در یک عمل شیطانی کیانوش را صدا زدم:
- کیانوش!
صدای ضعیفش آمد:
- جان؟
سری تکان دادم و با صدایی که سعی در پنهانکردن موج خندهاش داشتم، گفتم:
- بیا این آفرودیت* رو از من دور کن پسر پیغمبر!
لگد الهه با حرص و عصبانیت روی در نشست:
- خبرت بیاد مهتاج الهی!
خندهی بلندی سر دادم و صدای قدمهای بلندش که با حرص برمیداشت، مرا مجبور به بازکردن در کرد و با لبخندی دنداننما و پیروزمندانه خودم را بیرون انداختم و به جایگاهم برگشتم که با صورت پرحرص کیانوش و چشمان ریز الهه و گیجی بقیه روبهرو شدم. با ابروهایی بالا آمده روی مبلم جای گرفتم و نفسی عمیق کشیدم. الهه بهسمتم خم شد و از میان دندان های کلید شدهاش غرید:
- خیر نمیبینی مهتاج!
از لحن خاله پیرزنیاش خندهی ریزمان بلند شد و او همچنان با حرص صورت سرخوش مرا مینگریست. چایم را از روی میز برداشتم و با لبخند مشغول نوشیدن شدم و به صورت کیانوشِ زبانباز لبخندی کج تحویل دادم. تکیهاش را به مبل داد و با تهدید گفت:
- یه جا که سوتی میدی بالاخره!
ابرویی بالا انداختم و مابقی چایم را لاجرعه سر کشیدم و با تهدید پرسیدم:
- کیه که جرات داشته باشه منو دست بندازه؟
«اوه» کشیدهی سوده، آرزو و رویا بلند شد که پشت چشمی نازک کردم و زمزمه کردم:
- والا!
رویا بهسمتم خم شد و با چشمکی پرسید:
- قضیه چیه؟
تا ل*ب باز کردم، کیانوش مداخله کرد:
-اِ رویا! یه سوءتفاهمه.
خندهای کردم و گفتم:
- آره سوءتفاهمه.
و لبخندی برای باورکردنشان زدم که بیخیال شدند. کیارش در حالی که دستش را به دور شانههای همسرش میانداخت و نگاهی تیز به کیانوش انداخت و گفت:
- اساساً همهی سوءتفاهمات دربارهی کیا «مخفف کیانوش» درست از آب در میاد.
علی پقی به زیر خنده زد و این اجازهای برای خندهی بلند همه شد. با پیشنهاد سوده برای گرفتن عکسهای متنوع و گاهی خندهدار، جو از قصهی الهه و کیانوش فاصله گرفت و مدتی را با خنده مشغول گرفتن عکسهای جذابی که با دوربین سوده گرفته میشد، شدیم. ناهار را سفارش دادیم و همگی به دور هم خوردیم. بازی کودکانهی اسم و فامیل چقدر آن روز هیجانانگیز شده بود و هنگامی که علیسان اسم کیانوش در قسمت حیوان نوشته بود و بزن و در روهای خندهدارشان، پی بردم که مردها گاهی میتوانستند قلب زنی را لبالب خوشحالی کنند؛ البته اگر بخواهند. رفته رفته، رویا و کیارش اول از همه از جمعمان جدا شدند و بعد نوبت کیانوش رسید. الهه و سوده باهم رفتند و من به الهه متذکر شدم که بعد با هم مفصل در مورد قصهی سروش و سبحان حرف بزنیم. علی و آرزو برای کمک ماندند و بهم ریختگی خانه را که جمع کردیم، آرزو قصد رفتن کرد که گفتم:
- با ما میریم دیگه! کجا میری؟
لبخندی زد و گفت:
- یه جایی کار دارم عزیزم. باید برم دیگه.
- خب الآن میریم.
ابرویی بالا انداخت.
- شما فعلا بمونید.
و مانتویش را روی شومیز سفیدش پوشید که علی در حالی که کتش را به تن میکرد گفت:
- منم دارم میریم. با من بیا!
آرزو لبخند خجولی زد و تعارف کرد:
- نه ممنون. مزاحم نمیشم.
علی ابروهایش را در هم کشید و با گفتن: «نیستی» جای حرفی باقی نگذاشت. خداحافظی که کردند، بی هیچ حرفی از خانه بیرون زدند. در را بستم و درحالی که شال و مانتویم را به رختآویز میانداختم، پاشا را خطاب قرار دادم:
- اینا چرا اینجوری بودن؟
پا به پذیرایی گذاشتم که دو دکمهی اول پیراهن سفیدش را باز کرد و تنش را به روی مبل رها ساخت. شانهای بالا انداخت و بهترین پاسخ را داد:
- از خودشون بپرس.
ابرویی بالا انداختم و بهسمت کیفم که روی تک مبل رها شده بود، رفتم.
- ممنون واقعاً!
سرش را به پشتی مبل تکیه داد و پاهای کشیده و بلندش را به زیر میز کشاند و نفس عمیقی سر داد. چشمانش را بهروی هم فشرد و گفت:
- خواهش میکنم.
مردک پررو! چشمی ناز کردم و از درون کیفم، وسایل آرایشی اندکی را بیرون آوردم و به تجدید پرداختم. دستی به زیر موهایم کشیدم و مقابلش قرار گرفتم که همچنان با چشمان بسته در همان حالت مانده بود.
- نمیریم؟
سرش را عقبتر برد و پاسخ داد:
- نه.
- چرا؟
پاسخی نداد و ابروهای من از تخسیاش درهم شد.
- سوال پرسیدم.
نفسی گرفت و پاسخ داد:
- جوابی نداشت.
*آفرودیت: الههی زیبایی و عشق در یونان باستان*
- مفسدای فیالارض!
با صورتی خندان سر بلند کردند و علی درحالی که سعی میکرد خندهاش را با فشردن ل*بهایش بهروی هم کنترل کند، خود را به کوچهی علی چپ زد و کیانوش با خنده گفت:
- ببخشید ما فقط همینش از دستمون بر میاد نمیتونیم عین شما پرندههای عاشق چنگ تو چنگ، عملی انجام بدیم.
و با چشم و ابرو به من و پاشا اشاره کرد که رنگ باختم از صدای خندهی جمع و تیکهی کیانوش بیشعور. ل*بهایم را با حرص بهروی هم فشردم و بهسمت پاشا که در کنار آرزو نشسته بود برگشتم. شانهای بالا انداخت و گفت:
- منو با ز*ب*ون نحس این در نندار! شما از پس هم بر میایین.
خندهی قهقه مانند جمع بلند شد و من مبهوتتر از سابق ل*ب زدم:
- ع*و*ضی!
چشمکی به سمتم روانه کرد و دستانش را به روی تاج مبل رها ساخت. اخمی به روی صورت نشاندم و بهسمت کیانوش ع*و*ضی برگشتم و گفتم:
- نه اینکه تو هم پسر پیغمبری و چشم و گوش بسته!
لبخندش بهسرعت از بین رفت و اینبار من با چشمان پیروزم برایش خط و نشان کشیدم. چشمی ریز کرد و گفت:
- مار بزنه زبونت رو.
الهه در حالی که پرتقالی برای خودش پوس میکند با لبخند گفت:
- ز*ب*ون این خودش ماره!
با دستی که باندپیچی نشده بود و سالم، نیشگون ریزی از بازویش گرفتم و گفتم:
- خوبیام چشمات رو کور کنه دختر!
آیی گفت و بشقابش را روی رانهایش رها کرد و با صورت در هم گفت:
- چرا وحشی میشی خب؟ دارم ازت تعریف میکنم.
- تعریفات بخوره تو سر داداشت.
پسر سیدمصطفی که سالها در ایتالیا زندگی میکرد و الهه او را همانند برادری واقعی دوست داشت. ل*بهایش را به حالت نمایشی برچید و گفت:
- داداش بیچارهی من!
حالت چندشی بهخود گرفتم و با عقزدن الکی رو گرفتم که جیغ خیفی کشید و بهسمتم هجوم آورد. با ترس عقب کشیدم و یک پا که هیچ، دوتا که هیچ، همانند چهارپایان پا به فرار گذاشتم و حینی که بهسمت تنها در موجود در انتهای سالن میرفتم داد زدم:
- غلط کردم بهخدا!
خودم را درون اتاق انداختم و بهسرعت در را قفل کردم که لگدش بهروی در نشست و من با صورتی خندان عقب کشیدم.
- تو که میای بیرون!
خندیدم و سرم را روی در قرار دادم و با شوخطبعی گفتم:
- نه. تو بیا داخل عزیزم!
- مهتاج بخدا این بار میزنمت!
- به علی بگو یه آمپول هاری برات بزنه.
جیغ خفیفی کشید و با صدایی پرحرص داد زد:
- کاش بهجای دستت زبونت سوخته بود!
با صدای پاشا که از میان خندهی بچه ها میآمد، دهانم باز ماند و از تک و تا افتادم:
- آخ گفتی!
خندهشان که بلند شد، ل*ب برچیدم و طلبکار و اخمالو به عقب برگشتم. به به! مکان بهتری برای مخفیشدن جز توالت نبود؟
با ناگهانی بستن در با دست نسبتاً سوختهام، گزگزش بیشتر شده بود و به یاد حرف مامان افتادم که همیشه میگفت:« سوختگی حرارت و بخار دردناکتر از خود آب د*اغ و... است.» شاید راست میگفت. باز خداروشکر سوختگی نبود و کمی حرارت پوستم را به سرخی نشانده بود. درد و سوزشی هم نداشت و الهه به موقع رسیده بود.
- بیا بیرون!
قدمی عقب برداشتم و در یک عمل شیطانی کیانوش را صدا زدم:
- کیانوش!
صدای ضعیفش آمد:
- جان؟
سری تکان دادم و با صدایی که سعی در پنهانکردن موج خندهاش داشتم، گفتم:
- بیا این آفرودیت* رو از من دور کن پسر پیغمبر!
لگد الهه با حرص و عصبانیت روی در نشست:
- خبرت بیاد مهتاج الهی!
خندهی بلندی سر دادم و صدای قدمهای بلندش که با حرص برمیداشت، مرا مجبور به بازکردن در کرد و با لبخندی دنداننما و پیروزمندانه خودم را بیرون انداختم و به جایگاهم برگشتم که با صورت پرحرص کیانوش و چشمان ریز الهه و گیجی بقیه روبهرو شدم. با ابروهایی بالا آمده روی مبلم جای گرفتم و نفسی عمیق کشیدم. الهه بهسمتم خم شد و از میان دندان های کلید شدهاش غرید:
- خیر نمیبینی مهتاج!
از لحن خاله پیرزنیاش خندهی ریزمان بلند شد و او همچنان با حرص صورت سرخوش مرا مینگریست. چایم را از روی میز برداشتم و با لبخند مشغول نوشیدن شدم و به صورت کیانوشِ زبانباز لبخندی کج تحویل دادم. تکیهاش را به مبل داد و با تهدید گفت:
- یه جا که سوتی میدی بالاخره!
ابرویی بالا انداختم و مابقی چایم را لاجرعه سر کشیدم و با تهدید پرسیدم:
- کیه که جرات داشته باشه منو دست بندازه؟
«اوه» کشیدهی سوده، آرزو و رویا بلند شد که پشت چشمی نازک کردم و زمزمه کردم:
- والا!
رویا بهسمتم خم شد و با چشمکی پرسید:
- قضیه چیه؟
تا ل*ب باز کردم، کیانوش مداخله کرد:
-اِ رویا! یه سوءتفاهمه.
خندهای کردم و گفتم:
- آره سوءتفاهمه.
و لبخندی برای باورکردنشان زدم که بیخیال شدند. کیارش در حالی که دستش را به دور شانههای همسرش میانداخت و نگاهی تیز به کیانوش انداخت و گفت:
- اساساً همهی سوءتفاهمات دربارهی کیا «مخفف کیانوش» درست از آب در میاد.
علی پقی به زیر خنده زد و این اجازهای برای خندهی بلند همه شد. با پیشنهاد سوده برای گرفتن عکسهای متنوع و گاهی خندهدار، جو از قصهی الهه و کیانوش فاصله گرفت و مدتی را با خنده مشغول گرفتن عکسهای جذابی که با دوربین سوده گرفته میشد، شدیم. ناهار را سفارش دادیم و همگی به دور هم خوردیم. بازی کودکانهی اسم و فامیل چقدر آن روز هیجانانگیز شده بود و هنگامی که علیسان اسم کیانوش در قسمت حیوان نوشته بود و بزن و در روهای خندهدارشان، پی بردم که مردها گاهی میتوانستند قلب زنی را لبالب خوشحالی کنند؛ البته اگر بخواهند. رفته رفته، رویا و کیارش اول از همه از جمعمان جدا شدند و بعد نوبت کیانوش رسید. الهه و سوده باهم رفتند و من به الهه متذکر شدم که بعد با هم مفصل در مورد قصهی سروش و سبحان حرف بزنیم. علی و آرزو برای کمک ماندند و بهم ریختگی خانه را که جمع کردیم، آرزو قصد رفتن کرد که گفتم:
- با ما میریم دیگه! کجا میری؟
لبخندی زد و گفت:
- یه جایی کار دارم عزیزم. باید برم دیگه.
- خب الآن میریم.
ابرویی بالا انداخت.
- شما فعلا بمونید.
و مانتویش را روی شومیز سفیدش پوشید که علی در حالی که کتش را به تن میکرد گفت:
- منم دارم میریم. با من بیا!
آرزو لبخند خجولی زد و تعارف کرد:
- نه ممنون. مزاحم نمیشم.
علی ابروهایش را در هم کشید و با گفتن: «نیستی» جای حرفی باقی نگذاشت. خداحافظی که کردند، بی هیچ حرفی از خانه بیرون زدند. در را بستم و درحالی که شال و مانتویم را به رختآویز میانداختم، پاشا را خطاب قرار دادم:
- اینا چرا اینجوری بودن؟
پا به پذیرایی گذاشتم که دو دکمهی اول پیراهن سفیدش را باز کرد و تنش را به روی مبل رها ساخت. شانهای بالا انداخت و بهترین پاسخ را داد:
- از خودشون بپرس.
ابرویی بالا انداختم و بهسمت کیفم که روی تک مبل رها شده بود، رفتم.
- ممنون واقعاً!
سرش را به پشتی مبل تکیه داد و پاهای کشیده و بلندش را به زیر میز کشاند و نفس عمیقی سر داد. چشمانش را بهروی هم فشرد و گفت:
- خواهش میکنم.
مردک پررو! چشمی ناز کردم و از درون کیفم، وسایل آرایشی اندکی را بیرون آوردم و به تجدید پرداختم. دستی به زیر موهایم کشیدم و مقابلش قرار گرفتم که همچنان با چشمان بسته در همان حالت مانده بود.
- نمیریم؟
سرش را عقبتر برد و پاسخ داد:
- نه.
- چرا؟
پاسخی نداد و ابروهای من از تخسیاش درهم شد.
- سوال پرسیدم.
نفسی گرفت و پاسخ داد:
- جوابی نداشت.
*آفرودیت: الههی زیبایی و عشق در یونان باستان*
آخرین ویرایش توسط مدیر: