کامل شده رمان خدیو ماه | مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 118
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
چای باقی‌مانده را برداشت و به‌دستم داد که با تشکر دریافت کردم و تکیه‌ام را به مبل سپردم. علی و کیانوش ریزریز به محتوایی که کیانوش از گوشی‌اش نشان می‌داد می‌خندیدند و از قیافه‌های شرورشان معلوم بود که در حال مسخره‌کردن یا دید زدن شخصی بودند. مقداری از چای د*اغ را مزه مزه کردم و روی میز قرارش دادم و با چشمان ریز به سمت‌شان یک فحش روانه کردم:
- مفسدای فی‌الارض!
با صورتی خندان سر بلند کردند و علی درحالی که سعی می‌کرد خنده‌اش را با فشردن ل*ب‌هایش به‌روی هم کنترل کند، خود را به کوچه‌ی علی چپ زد و کیانوش با خنده گفت:
- ببخشید ما فقط همینش از دست‌مون بر میاد نمی‌تونیم عین شما پرنده‌های عاشق چنگ تو چنگ، عملی انجام بدیم.
و با چشم و ابرو به من و پاشا اشاره کرد که رنگ باختم از صدای خنده‌ی جمع و تیکه‌ی کیانوش بی‌شعور. ل*ب‌هایم را با حرص به‌روی هم فشردم و به‌سمت پاشا که در کنار آرزو نشسته بود برگشتم. شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- منو با ز*ب*ون نحس این در نندار! شما از پس هم بر میایین.
خنده‌ی قهقه مانند جمع بلند شد و من مبهوت‌تر از سابق ل*ب زدم:
- ع*و*ضی!
چشمکی به سمتم روانه کرد و دستانش را به روی تاج مبل رها ساخت. اخمی به روی صورت نشاندم و به‌سمت کیانوش ع*و*ضی برگشتم و گفتم:
- نه این‌که تو هم پسر پیغمبری و چشم و گوش بسته!
لبخندش به‌سرعت از بین رفت و این‌بار من با چشمان پیروزم برایش خط و نشان کشیدم. چشمی ریز کرد و گفت:
- مار بزنه زبونت رو.
الهه در حالی که پرتقالی برای خودش پوس می‌کند با لبخند گفت:
- ز*ب*ون این خودش ماره!
با دستی که باندپیچی نشده بود و سالم، نیشگون ریزی از بازویش گرفتم و گفتم:
- خوبیام چشمات رو کور کنه دختر!
آیی گفت و بشقابش را روی ران‌هایش رها کرد و با صورت در هم گفت:
- چرا وحشی میشی خب؟ دارم ازت تعریف می‌کنم.
- تعریفات بخوره تو سر داداشت.
پسر سیدمصطفی که سال‌ها در ایتالیا زندگی می‌کرد و الهه او را همانند برادری واقعی دوست داشت. ل*ب‌هایش را به حالت نمایشی برچید و گفت:
- داداش بیچاره‌ی من!
حالت چندشی به‌خود گرفتم و با عق‌زدن الکی رو گرفتم که جیغ خیفی کشید و به‌سمتم هجوم آورد. با ترس عقب کشیدم و یک پا که هیچ، دوتا که هیچ، همانند چهارپایان پا به فرار گذاشتم و حینی که به‌سمت تنها در موجود در انتهای سالن می‌رفتم داد زدم:
- غلط کردم به‌خدا!
خودم را درون اتاق انداختم و به‌سرعت در را قفل کردم که لگدش به‌روی در نشست و من با صورتی خندان عقب کشیدم.
- تو که میای بیرون!
خندیدم و سرم را روی در قرار دادم و با شوخ‌طبعی گفتم:
- نه. تو بیا داخل عزیزم!
- مهتاج ب‌خدا این بار می‌زنمت!
- به علی بگو یه آمپول هاری برات بزنه.
جیغ خفیفی کشید و با صدایی پرحرص داد زد:
- کاش به‌جای دستت زبونت سوخته بود!
با صدای پاشا که از میان خنده‌ی بچه ها می‌آمد، دهانم باز ماند و از تک و تا افتادم:
- آخ گفتی!
خنده‌شان که بلند شد، ل*ب برچیدم و طلب‌کار و اخمالو به عقب برگشتم. به به! مکان بهتری برای مخفی‌شدن جز توالت نبود؟
با ناگهانی بستن در با دست نسبتاً سوخته‌ام، گزگزش بیشتر شده بود و به یاد حرف مامان افتادم که همیشه می‌گفت:« سوختگی حرارت و بخار دردناک‌تر از خود آب د*اغ و... است.» شاید راست می‌گفت. باز خداروشکر سوختگی نبود و کمی حرارت پوستم را به سرخی نشانده بود. درد و سوزشی هم نداشت و الهه به موقع رسیده بود.
- بیا بیرون!
قدمی عقب برداشتم و در یک عمل شیطانی کیانوش را صدا زدم:
- کیانوش!
صدای ضعیفش آمد:
- جان؟
سری تکان دادم و با صدایی که سعی در پنهان‌کردن موج خنده‌اش داشتم، گفتم:
- بیا این آفرودیت* رو از من دور کن پسر پیغمبر!
لگد الهه با حرص و عصبانیت روی در نشست:
- خبرت بیاد مهتاج الهی!
خنده‌ی بلندی سر دادم و صدای قدم‌های بلندش که با حرص برمی‌داشت، مرا مجبور به بازکردن در کرد و با لبخندی دندان‌نما و پیروزمندانه خودم را بیرون انداختم و به جایگاهم برگشتم که با صورت پرحرص کیانوش و چشمان ریز الهه و گیجی بقیه روبه‌رو شدم. با ابروهایی بالا آمده روی مبلم جای گرفتم و نفسی عمیق کشیدم. الهه به‌سمتم خم شد و از میان دندان های کلید شده‌اش غرید:
- خیر نمی‌بینی مهتاج!
از لحن خاله پیرزنی‌اش خنده‌ی ریزمان بلند شد و او هم‌چنان با حرص صورت سرخوش مرا می‌نگریست. چایم را از روی میز برداشتم و با لبخند مشغول نوشیدن شدم و به صورت کیانوشِ زبان‌باز لبخندی کج تحویل دادم. تکیه‌اش را به مبل داد و با تهدید گفت:
- یه جا که سوتی میدی بالاخره!
ابرویی بالا انداختم و مابقی چایم را لاجرعه سر کشیدم و با تهدید پرسیدم:
- کیه که جرات داشته باشه منو دست بندازه؟
«اوه» کشیده‌ی سوده، آرزو و رویا بلند شد که پشت چشمی نازک کردم و زمزمه کردم:
- والا!
رویا به‌سمتم خم شد و با چشمکی پرسید:
- قضیه چیه؟
تا ل*ب باز کردم، کیانوش مداخله کرد:
-اِ رویا! یه سوءتفاهمه.
خنده‌ای کردم و گفتم:
- آره سوءتفاهمه.
و لبخندی برای باورکردن‌شان زدم که بی‌خیال شدند. کیارش در حالی که دستش را به دور شانه‌های همسرش می‌انداخت و نگاهی تیز به کیانوش انداخت و گفت:
- اساساً همه‌ی سوءتفاهمات درباره‌ی کیا «مخفف کیانوش» درست از آب در میاد.
علی پقی به زیر خنده زد و این اجازه‌ای برای خنده‌ی بلند همه شد. با پیشنهاد سوده برای گرفتن عکس‌های متنوع و گاهی خنده‌دار، جو از قصه‌ی الهه و کیانوش فاصله گرفت و مدتی را با خنده مشغول گرفتن عکس‌های جذابی که با دوربین سوده گرفته می‌شد، شدیم. ناهار را سفارش دادیم و همگی به دور هم خوردیم. بازی کودکانه‌ی اسم و فامیل چقدر آن روز هیجان‌انگیز شده بود و هنگامی که علیسان اسم کیانوش در قسمت حیوان نوشته بود و بزن و در روهای خنده‌دارشان، پی بردم که مردها گاهی می‌توانستند قلب زنی را لبالب خوش‌حالی کنند؛ البته اگر بخواهند. رفته رفته، رویا و کیارش اول از همه از جمع‌مان جدا شدند و بعد نوبت کیانوش رسید. الهه و سوده باهم رفتند و من به الهه متذکر شدم که بعد با هم مفصل در مورد قصه‌ی سروش و سبحان حرف بزنیم. علی و آرزو برای کمک ماندند و بهم ریختگی خانه را که جمع کردیم، آرزو قصد رفتن کرد که گفتم:
- با ما می‌ریم دیگه! کجا می‌ری؟
لبخندی زد و گفت:
- یه جایی کار دارم عزیزم. باید برم دیگه.
- خب الآن میریم.
ابرویی بالا انداخت.
- شما فعلا بمونید.
و مانتویش را روی شومیز سفیدش پوشید که علی در حالی که کتش را به تن می‌کرد گفت:
- منم دارم می‌ریم. با من بیا!
آرزو لبخند خجولی زد و تعارف کرد:
- نه ممنون. مزاحم نمیشم.
علی ابروهایش را در هم کشید و با گفتن: «نیستی» جای حرفی باقی نگذاشت. خداحافظی که کردند، بی هیچ حرفی از خانه بیرون زدند. در را بستم و درحالی که شال و مانتویم را به رخت‌آویز می‌انداختم، پاشا را خطاب قرار دادم:
- اینا چرا این‌جوری بودن؟
پا به پذیرایی گذاشتم که دو دکمه‌ی اول پیراهن سفیدش را باز کرد و تنش را به روی مبل رها ساخت. شانه‌ای بالا انداخت و بهترین پاسخ را داد:
- از خودشون بپرس.
ابرویی بالا انداختم و به‌سمت کیفم که روی تک مبل رها شده بود، رفتم.
- ممنون واقعاً!
سرش را به پشتی مبل تکیه داد و پاهای کشیده و بلندش را به زیر میز کشاند و نفس عمیقی سر داد. چشمانش را به‌روی هم فشرد و گفت:
- خواهش می‌کنم.
مردک پررو! چشمی ناز کردم و از درون کیفم، وسایل آرایشی اندکی را بیرون آوردم و به تجدید پرداختم. دستی به زیر موهایم کشیدم و مقابلش قرار گرفتم که هم‌چنان با چشمان بسته در همان حالت مانده بود.
- نمی‌ریم؟
سرش را عقب‌تر برد و پاسخ داد:
- نه.
- چرا؟
پاسخی نداد و ابروهای من از تخسی‌اش درهم شد.
- سوال پرسیدم.
نفسی گرفت و پاسخ داد:
- جوابی نداشت.

*آفرودیت: الهه‌ی زیبایی و عشق در یونان باستان*
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
هوف کلافه‌ای کشیدم و به‌سمت تلویزیون خاموش رفتم. روی مبل سه نفره دراز کشیدم و تلویزیون را روشن کردم. از شانس خوبم، سینمایی آمریکایی در حال پخش بود که از همان اول هیجان‌انگیز و اکشن بود. با اشتیاق دست سالمم را زیر سر گذاشتم و دو دکمه‌ی ابتدایی لباسم که شبیه لباس‌های مردانه بود را باز کردم تا کمی از گرمای سالن کم شود. موهایم را روی دسته‌ی مبل رها کردم و صدای تلویزیون را زیادتر کردم. تمام حواسم را به تماشای فیلم دادم که با قرارگرفتن دیواری سیاه و سفید در مقابل دیدم، متعجب چشم بلند کردم و به صورت پاشا دادم. بسته‌ی پاپ‌کرنی به سمتم پرتاب کرد که روی هوا گرفتمش و به حرکاتش خیره شدم. روی مبل کنارم نشست و گفت:
- باید حرف بزنیم.
پاپ‌کرن را روی مبل رها کردم و با نارضایتی روی مبل نشستم و پرسیدم:
- می‌شه بعد از فیلم؟
نگاهی سرد به سراپایم انداخت و پاسخ داد:
- تکرارش رو ببین.
با لجبازی تمام روی مبل دراز کشیدم و نق زدم:
- نمی‌خوام!
و به صفحه‌ی نمایش‌گر خیره شدم که با صدای بم و گرفته‌ای مرا مجبور به اطاعت و نشستن کرد:
- من جدی‌ام مهتاج نامدار!
با حرص پاهایم را جفت کردم و اخم‌های در هم شده‌ام را به روی صورت نشاندم. انگشتانم را در هم قفل کردم و طلب‌کار به صورتش خیره شدم تا حرف‌هایش را آغاز کند. با نگاهی گذرا براندازم کرد و پا به‌روی پا انداخت و دستانش را روی مبل رها کرد.
- نقشه‌ای که باید می‌کشیدی، چی شد؟
ابروهایم را بالا فرستادم و با تعجب پرسیدم:
- تو که جدی نمی‌گی؟
نه اخم کرد و نه حتی عصبی شد؛ اما لحن بم و گیرایش جدیت را نشانم داد:
- کجای حرفای من به‌نظر شوخی میاد؟
چشم‌هایم را به روی هم فشردم و بعد از مدتی باز کردم و گفتم:
- من که تمام اون خونه رو از بر نیستم پاشا.
- بهت گفتم تا جایی که یادته!
- معماری نخوندم که...
مشتی که روی مبل نشست و تنی که به‌سمتم خم شد، مرا مجبور به عقب نشینی کرد.
- اینقدر سفسطه نباف دختر!
آرام حرف می‌زد؛ اما تاثیرگذار و محکم. زبانم را به‌روی ل*ب‌هایم کشیدم و با صدایی که دیگر بلند نبود، گفتم:
- تا جایی که تونستم رو کشیدم.
چشم غره‌ای رفت و برای بار اول حرص را درون چشمانش دیدم.
- همون بار اول!
اخمی کردم و زیر ل*ب زمرمه کردم:
- هاپوی وحشی!
با برخاستن ناگهانی‌اش به معنای کامل یخ کردم و ترسیده خودم را به‌روی مبل عقب کشیدم. مقابلم ایستاد و به‌سمتم خم شد که ناگهانی با دیدن چشمانش جیغی کشیدم و تنم را گوشه‌ی مبل کز کردم. صورتش را جلو آورد و تهدیدوار گفت:
- در مورد کیان و اون پدر عوضیش با من شوخی نکن! وگرنه بد می‌بینی.
نگاه یاغی‌ام را از یقعه‌ی بازش گرفتم و با اخم زمزمه کردم:
- خیلی خب بابا! مگه چی گفتم؟
دندان سایید و انگشت اشاره‌اش را محکم به‌روی شانه‌ی عریانی که لباس از رویش کنار رفته بود زد و غرید:
- شاید تو یادت رفته که مادرت چه‌طور به دستای کثیف اونا کشته شده؛ اما من نمی‌تونم چشمای باز بچه‌م رو که مغز کوچیکش روی آسفالتای خیابون پخش شده بود، فراموش کنم. شاید تو بتونی کیان و تجاوزهاش به روحت رو فراموش کنی؛ اما من نمی‌تونم داغی که اون پدر عوضیش روی دلم نشوند رو فراموش کنم. تو می‌دونی من با چه بدبختی تیکه‌های دخترم رو کنار هم گذاشتم تا توی کاور گذاشته بشن؟
تیغی که در س*ی*نه‌ام فرو رفت و بغضی که در گلویم نشسته بود، با عقب‌کشیدن و نفس عمیقش به گریه‌ای تبدیل شد و در کمال ناباوری هق‌هقم به هوا خواست و صورتم به‌سرعت خیس شد. دستانم را به‌روی صورتم قرار دادم و زجه زدم. نفس‌های بریده‌ام را با هق‌هق بیرون فرستادم و دستانم را عقب کشیدم. با صدایی که به‌سرعت گرفته شده بود، داد زدم:
- تو چی می‌دونی از زندگی من؟ می‌فهمی هر بار از ترس تجاوزهای کیان توی مستی می‌مردم و زنده می‌شدم؟
دستم را روی قفسه‌ی س*ی*نه‌ای که بریده بریده صدایم را بالا می‌فرستاد قرار دادم و به مرد خشمگینی که مقابلم ایستاده بود توپیدم:
- می‌دونی وقتی فهمیدم مادرم رو اون آتیش زده، چه حالی شدم؟ اصلا درک می‌کنی نداشتن امنیت، یعنی چی؟ این که هر شب منتظر مردی باشی که ممکنه بهت ت*ج*اوز کنه، یعنی چی؟ لجن بودن چی؟ من یه دختر عیاش کثیف شده بودم که حالم از خودمم بهم می‌خورد.
هق زدم و مشت‌های نحیفم را به‌روی ران‌هایم زدم و جیغ کشیدم:
- پس منت مرگ زن و بچه‌ات رو برای من نذار! من تنها کسی که داشتم رو از دست دادم و هرروز شکنجه‌ی روحی و جسمی شدم اونم توی ب*غ*ل مردی که ادعای عاشقی می‌کرد و همه‌ی حرفاش دروغ بود.
نگاه سرخش را با نفسی عمیق و عصبی سمت دیگری گرداند. به ناگهان با عصبانیت به‌سمتم هجوم آورد و مقابلم روی دو زانو نشست. دستان بزرگش را روی مشت‌هایم قرار داد و با فکی منقبض و نگاهی آتشی، زمزمه کرد:
- متاسفم.
نیشخند عصبی زدم و صورتم را به‌سمت دیگری سوق دادم و فریادش را با جان و دل با کلمات زهر مانندم پاسخ دادم:
- کیانم همین رو می‌گفت. هر بار که می خواست بهم دست* د*رازی کنه، تهدید می‌کرد و یا بهم سیلی می‌زد، می‌گفت متاسفه! هر دوتون لنگه‌ی همین.
دستانش را به‌سرعت کنار زدم و ادامه دادم:
- پست فطرتای گرگ صفت!
- خفه شو!
دادی که در چند میلی‌متری‌ام به هوا خواست، قلبم را از جای کند و نفس را در س*ی*نه‌ام حبس کرد. با چشمان درشتی که چشمه‌ی اشکش خشک شده بود و از ترس می‌پرید، به صورتی خیره شدم که مطمئن بودم در خواب‌های ترسناکم هم نمی‌دیدم. مشتی که در کنارم نشست همراه شد با جیغ ترسیده‌ام. خودم را در آ*غ*و*ش کشیدم و پاهایی که در میان پاهایش قرار داشت را به دل گرفتم و با بغض خیره‌اش شدم. نفس‌زنان قامت راست کرد و با دستان مشت شده‌ای که رگ‌های بیرون زده‌اش، ترس را بیشتر و بیشتر می‌کرد، به‌سمتم خم شد و با همان صدای بلند و چشمان خونی در صورتم فریاد کشید:
- من رو با اون حیوون کثیف یکی ندون!
قطرات اشک به‌سرعت به کارشان ادامه دادند و سکسکه‌ی ترسیده‌ام هم به آن اضافه شد. چانه‌ام که میان انگشتان کشیده و فشار دستش قرار گرفت، دردی میان س*ی*نه‌ام نمایان شد که هر لحظه به همراه هر سکسکه و گریه‌ی بی‌صدایم بیشتر می‌شد. دندان‌هایش را به‌روی هم فشرد و در حالی که نفس‌های داغش را به‌روی پوستم رها می‌کرد، با صدایی که دیگر بلند نبود؛ اما رسا و محکم‌بودنش ترسناک‌تر از هر فریاد خشمگینی بود، تاکید کرد:
- فهمیدی چی گفتم؟ یا حرف حالیت نمیشه؟
ناباور به مرد خشمگینی خیره شدم که آرام‌بودنش هم از همان اول مرا می‌ترساند؛ اما این‌بار ترس که هیچ، مطمئناً سکته‌ای را رد می‌کردم. باورم نمی‌شد مردی که دیشب مرا در آ*غ*و*ش کشیده بود و یک‌بار هم نوازشم نکرد تا مبادا بترسم و بلرزم، حالا این گونه مقابلم همانند گرگ که هیچ، شیری زخمی فریاد می‌کشید. درد که از قفسه‌ی س*ی*نه‌ام به‌روی زبانم جاری شد و آخم در آمد، وحشی‌تر شد و چانه‌ام را به‌جلو کشید که چشمانم از درد، ریز شدند.
- بذار همون امیرپاشای لعنتی که واسه ز*ب*ون بازیات و بدخلقی‌هات می‌مرد، بمونم و با یه چشم گفتن، تموم کن این سگ اخلاق‌شدن منو.
ل*ب‌هایم لرزیدند و آن زبان لعنتی‌ام کلامی جاری کرد که ای‌کاش هیچ‌گاه به زبان نمی‌آوردم:
- خوب شد... خوب شد... هستی مُرد... و...
نفسی گرفتم و از میان دندان‌های چفت شده‌ام، بریده‌بریده ادامه دادم:
- این... آشغال بودن... تو رو... ندید!
پریدن پلک‌هایش را به وضوح احساس کردم و فکی که چنان فشاری را متحمل می‌شد که تا شکستنش تنها چند ثانیه مانده بود. رگ‌های سرخ آتشینی که مردمک چشمش را احاطه کرد بیشتر شدند و دریای خونی را تشکیل دادند که تا به‌حال در تمام عمرم ندیده بودم. من لعنتی دست روی موردی گذاشته بودم که یقیناً نقطه ضعف و جوشش بود. ای‌کاش زبان به کام گرفته بودم و برای سوزاندنش آن زخم را بر تنش نمی‌نشاندم. از ترس، زبانم بند آمده بود و اشک‌هایم دیگر جرأت ریختن نداشتند. به معنای کامل، مدتی که در صورتم خم شده بود را مُرده بودم و علائم حیاتی‌ام در کم‌ترین حد خود فعالیت می‌کردند. فشار انگشتانش در کمال ناباوری کم شدند و در کسری از زمان اندازه‌ی چشمانش عادی شدند و با نگاهی که خنثی و بی‌جان در میان دو چشمم در گردش بود، با صدای بم و محکمی پرسید:
-تو... این‌جوری فکر می‌کنی؟
ل*ب‌هایم دوباره به لرزش افتادند و به من و من افتادم تا گندی که زده بودم را ماست‌مالی کنم:
- من... من... متأسفم. نمی‌خواستم... یعنی...
همراه با نفسی عمیق، انگشتانش را رها کرد و تنش را به عقب کشاند. عضلات صورتم با برگشتن به حالت عادی‌شان، ترق صدا دادند و ناخودآگاه نفسی از روی آسودگی رها کردم.
خودش را در کنارم به‌روی مبل رها کرد و نگاه ترسیده‌ی من همچنان حرکاتش را دنبال می‌کرد. بسته‌ی پاپ‌کرن را از روی میز برداشت و صدای تلویزیون را به بالاترین حد رساند و تکیه‌اش را به مبل سپرد. آب دهانم را به‌سختی فرو دادم و پاهایم را از حصار دستانم آزاد کردم. به‌روی مبل چهار زانو نشستم و نگاهم را به تصویر مقابلم دادم.
گند زده بودم؛ بد هم گند زده بودم و نمی‌توانستم هیچ‌جوره درستش کنم. من او را با کسی که فرزندش را کشته بود، یکی دانسته بودم و آن واکنش کاملا طبیعی بود؛ اما من از جسارت و غرور لعنتی‌ام د*ه*ان باز کردم و گند زدم به آرامشی که داشتیم. زیر چشمی حرکاتش را دنبال کردم که بسته‌ی پاپ‌کرن باز شده را میان‌مان قرار داد و در خونسردترین حالت ممکن به مقابلش چشم دوخت. عذاب وجدان لعنتی، گریبانم را گرفته و طاقم را طاق کرده بود. برای همین به آرامی به سمتش چرخیدم و درحالی که به انگشتان قفل شده‌ام خیره شده بودم، زمزمه کردم:
- عصبی بودم. یه چیزی پروندم.
اما صدایی از سمتش نیامد و من، به اجبار سر بلند کردم. دستش روی بسته بی‌حرکت مانده بود و نگاهش معطوف حرکات بازیگر جوان بود. گوشه‌ی ل*بم را با حرص به دندان گرفتم و تنم را به‌روی مبل به‌سمتش کشیدم که فاصله‌مان به کمترین حد رسید. نوچ حرصی کردم و صدایش زدم:
- پاشا؟
جوابی که نداد، با اخم پرسیدم:
- یعنی قهری؟
ابروهایش درهم کشیده شدند و در یک حرکت آنی برای آن که از دلش در بیاورم، به سمتش خم شدم که مصادف شد با چرخیدن سرش به‌سمتم و باز شدن دهانش برای پاسخ به سوالم. برقی چند صد ولتی از مقابل چشمان گرد شده‌ام عبور کرد و مو به تنم سیخ شد از آن اتصال شیرین. گرمایی که در تمام وجودم پخش می‌شد و حرکت ناخودآگاه بدنم به سمتش، هیجانی وافر را برایم رقم زده بود که مطمئناً هیچ‌گاه آن چنان احساسش نکرده بودم. انگشتانش که به‌روی گردنم نشستند، دستان من نیز برای دل‌جویی به‌روی قلبش قرار گرفتند تا درد را کمتر کنم. سرش را که عقب کشید، تمام احساساتی که به‌سراغم آمده بودند پر کشیدند و تپش قلبی به سراغم آمد که یقیناً به زیر دستش احساس می‌کرد. گویی یک بسته فلفل قرمز را به روی ل*ب‌هایم ریخته بودم که آن چنان وحشیانه می‌سوختند و نفسم را تندتر از حد معمول ساخته بودند. سر انگشتانش به آرامی به پایین خزیدند و نفسی که تا چند ثانیه‌ی پیش بی‌وقفه بالا می‌آمد، در قفسه‌ی س*ی*نه‌ام برید و صدای ریزی از میان دندان‌هایم بیرون پرید که به سرعت و با شرم سر به زیر انداختم و ل*ب‌های آغشته به عطر دهانش را به دندان گرفتم. انگشتانش را جدا کرد و راه را برای نفس کشیدن من هموار. زبانم را به روی ل*ب‌هایم کشیدم و درحالی که سعی می‌کردم اتفاق چند لحظه‌ی پیش را عادی جلوه بدهم، با صدایی که خیلی ظریف و لرزان بود، گفتم:
- نمی‌خواستم اون حرفا رو بزنم. منو ببخش! من... من یاد کیان افتادم و... واقعا کار اشتباهی کردم که...
کلافه دستی به صورتم کشیدم و د*اغ‌کرده ادامه دادم:
- بیا این لحظه رو فراموش کنیم.
و به آرامی نگاهم را بلند کردم که با دیدن چشمانش به‌سرعت پشیمان شدم و شرمسار از آن ب*وسه‌ای که از دستم در رفته بود، به حالت قبل برگشتم. دستش میان پاپ‌کرن‌ها چرخید و مشتش را پر کرد و گفت:
- سعی می‌کنم.
ع*و*ضی لعنتی! حیف که خود را مقصر می‌دانستم؛ وگرنه چند درشت دیگر بارش می‌کردم. همین که کلامی به زبان آورده بود، یعنی سعی می‌کرد عذرخواهی‌ام را بپذیرد. نفسی از روی راحتی کشیدم و به‌جای اولم برگشتم و بار دیگر پاهایم را در آ*غ*و*ش کشیدم و به‌سمت تلویزیون چرخیدم. نگاهم به تلویزیون بود؛ اما با هر حرکت او، زیر چشمی دنبالش می‌کردم و آن انگشتان لعنتی‌اش چقدر برای من وسوسه‌انگیز بودند. بالاخره ذره‌ای از نیازهایم توسط مردی پاسخ داده شده بود که بلد بود در عین خشمگین‌ترین حالت ممکن، یک زن را آرام کند. پاشا شوهرم بود؛ پس چطور می‌شد اگر از خواسته‌هایم با او سخن می‌گفتم و درد و رنجی که با کیان احساس می‌کردم را با او احساس نکنم؛ اما... اما آن شرم کوفتی مانع می‌شد تا از او بخواهم که مرا همانند هستی در آ*غ*و*ش بگیرد و شب‌ها موهایم را نوازش کند یا حتی در انتخاب لباس کمکم کند و بگوید برایش بخوانم و برقصم. همین! همین‌ها برای من دنیایی ارزش داشتند که هیچ‌گاه در کنار کیان احساس نکردم. خدای من! یک مشکل دیگر به مشکلاتم اضافه شده بود.
نگاهی دیگر به سمتش انداختم که با پایان یافتن فیلم، از جای برخاست و تنها با گفتن:«می‌ریم خونه» آن سکوت لعنتی را شکست و مرا مجبور به همراهی‌اش کرد. توقع داشتم آخرین ساعات تولدم بهتر از آن باشد؛ اما این‌چنین گذشت و افسوس که خود کرده را تدبیر نیست.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
«فصل نهم»
«آغاز دردسرها»

اوایل عید امسال برایم هیجان‌انگیزتر از سابق گذشت. دیگر سفره‌مان دونفره یا تک‌نفره نبود. در کنار پدر بودم و تمام خانواده‌ام. خنده‌های جمع بی‌وقفه بلند می‌شد و در میان صدای دعای مخصوصی که از تلویریون پخش می‌شد، زمزمه‌های برخی شنیده می‌شد که آرزوی سلامتی داشتند و هزاران آرزوی دیگر؛ اما من تنها یک آرزو کردم. آن هم به سرانجام‌رسیدن انتقام مادرم بود و بس. چند روز اول را به دید و بازدیدها گذشت. البته من به غیر از خانواده‌ی نامدار، سراغ هیچ یک از اقوام دیگر پدر و خان‌خانم نرفتم و ترجیح دادم همانند قبل انسان‌های کمتری را در اطرافم نگه‌دارم. یک روز به دیدن خاله‌خانم رفتم و همان روز هم برای یک شبانه روز در کنار توران‌دخت و آرزو ماندم و بار دیگر محبت آقاعباس را با دل و جان دریافت کردم؛ اما پاشا همانی بود که در روز تولدم مرا به خانه‌مان رساند و دیگر تماسی با من نداشت. روز دیگری را به دیدن دوستان امیرپاشا گذراندم و او را همراهی کردم و در آخر الهه و خانه‌ی باصفای سید مصطفی. درست در آخرین روزهای هفته‌ی اول از تعطیلات بود که روی تختم نشسته بودم و بی‌کار و تنها به خواندن رمانی از کتاب‌های سوده مشغول بودم. همه‌ی اهالی خانه به دیدن خانواده‌ی سارا رفته و از قضا شام هم دعوت بودند و من، یک زن نیمه متأهل، تنها و بی‌حوصله در سکوت مرگ‌باری کتاب می‌خواندم و چایم را می‌نوشیدم. کتابی که از روی تخیلات نویسنده نوشته شده بود و از عشق زیادی در خط‌به‌خطش عقم می‌گرفت. کجای دنیا مردی به خوبی شخصیت مرد رمان بود که بیاید و زنی را از باتلاق نجات دهد و بی‌توجه به گذشته‌ی منحوسش او را یک تنه عاشق باشد؟ کجای دنیا مردی بود که برای رسیدن به یک دختر این چنین جان‌فشانی کند؟ به‌خدا که همه‌ی ما یک مشت عقده‌ای شدیم. عقده‌ای‌هایی که آرزوهایمان را در قالب نوشته‌هایی در می‌آوریم تا حداقل با تخیلات‌مان شاد باشیم. کجای دنیا دختری به شادی دختر رمان بود؟ دختری که از فریاهادی مرد سرمست شده و قربان صدقه‌اش می‌رفت؟ بس بود! هر چه دیدن و خواندن حماقت آن زن و مرد و دم‌نزدن بس بود. کتاب را به ضرب بستم و آن‌ها را در لحظات عاشقانه‌ی حال بهم زن‌شان تنها گذاشتم. کتاب را روی پاتختی گذاشتم و به‌سمت پنجره قدم برداشتم. نسیم‌های بهاری آزادانه وارد اتاق تاریکم می‌شدند و حداقل کمی از حال خرابم را تسکین می‌دادند. پرده‌هایی که به ر*ق*ص با باد پرداخته بودند را با نگهدارنده‌های نمدی‌شان بستم و به دیوار مجاور پنجره تکیه دادم. آسمان صاف بود و حتی یک ستاره هم دیده نمی‌شد. ماه تنها بود؛ به تنهایی من و دردهایم. با صدای خنده‌های کودکانه‌ای نگاهم را به پایین سوق دادم که مهمان عمه با همسر و فرزندش وارد باغ شدند و به‌سمت ساختمان قدم برداشتند. نمی‌شناختم‌شان و بی‌توجه به خنده‌های کودک و مادرش، به آسمان خیره شدم. دیدنش حال نامعلومم را خ*را*ب کرد و دلم را چنگ انداخت. نفس عمیق و خسته‌ای کشیدم و در یک تصمیم آنی به سمت کمد لباس‌هایم هجوم بردم. به‌روی تی‌شرت ساده‌ام، مانتوی نخی آبی به تن کردم و جینم را پوشیدم. شالی به‌روی موهایم رها کردم و با برداشتن گوشی، کیف پول و سوئیچ از اتاق بیرون زدم. خانه مسکوت و ترسناک بود! ترسناک‌تر از خانه، شادی مردمی بود که مرا آزار می‌داد. شاید روز اول عید من هم خوشحال بودم؛ اما رفته‌رفته بی‌زار شدم از هر چه تعطیلی بود و عید نوروز بود. دلم لک زد برای خستگی‌های اسفندماهی که نمی‌گذاشتند آن حجم از درد به افکارم هجوم آوردند و مرا به افکار شومی برسانند.
از خانه بیرون زدم و در را قفل کردم. کفش‌هایم را از جا کفشی بیرون کشیدم و دکمه‌ی آسانسور را زدم و تا پایین آمدنش مشغول به پا کردن‌شان شدم. خودم را به طبقه‌ی اول رساندم و از ساختمان بیرون زدم. ریموت در و ماشین را هم‌زمان زدم و پشت رول قرار گرفتم. وسایلم را روی صندلی رها کردم و با سرعت از آن ویلای کذایی و ترسناک بیرون زدم. خیابان‌های نسبتاً شلوغ را با کلافگی طی می‌کردم و در سکوت عذاب‌آور، ماشین به مقصدی نامعلوم می‌راندم. دکمه‌ی پخش را فشردم و از تنهایی، بغض کوفتی گریبان گلویم را سفت چسبید. انگشت‌هایم را بی‌رحمانه به فرمان می‌فشردم و توجهی به ناخن‌های مانیکور شده‌ام نمی‌کردم که چقدر برای دیدن‌شان ذوق داشتم. با اولین قطره‌ی اشکی که روی گونه‌ام لغزید و غمی از آهنگ به وجودم سرازیر شد، ل*ب‌‌هایم لرزیدند و صدای هق‌هقم در فضای سنگین ماشین پیچید.
«- نمی‌دونم اصلا گناهم چیه؟
که این‌قدر تو این زندگی بی‌کسم
که از طرف می‌رم این جاده رو
دوباره به درد خودم می‌رسم.
چقدر می‌شه تنها مدارا کنم
یه روزی از این زندگی می‌برم
نمی‌دونم از حس کی رد شدم
که دائم دارم چوبشو می‌خورم»
«احمد آرمان-آرزو»
قطرات اشک بی‌وقفه صورتم را لمس می‌کردند و صدای من به بوق‌های کلافه کننده‌ی ماشین‌ها و شلوغی خیابان ولی‌عصر اضافه شده بود. پشت دستم را روی گونه‌هایم کشیدم و فین‌فین‌کنان مسیرم را تغییر دادم. این چه حال مزخرفی بود که در آن شب به سراغم آمده بود و هیچ جوره رهایم نمی‌کرد؟ تنهایی که درد همه‌ی مردم این شهر بود. پس چرا من همانند آن‌ها عادت نمی‌کردم به دردی که از کودکی بیخ خِرم را چسبیده بود.
ماشین را کنار خیابان پارک کردم و سرم را به فرمان تکیه دادم. هق زدم و مسبب این حالم را لعنت فرستادم که کسی نبود غیر از خودم. صدای گوشی‌ام که بلند شد، پوزخندی روی ل*ب‌هایم نشست که دلیلش را خودم می‌دانستم. چه مدت بود که صدایش را نشنیده بودم؟ شاید چهار روز تمام. شاید هم سه روز! توجهی به فرد پشت خط نکردم و سرم را به صندلی تکیه دادم. صورتم را از اشک پاک کردم که دوباره صدای گوشی بلند شد. کلافه و عصبی به چنگ زدمش که با دیدن اسم کیان، مبهوت و ترسان به حروف انگلیسی و آن استیکر شیطان کنارش خیره شدم. گوشی میان انگشتانم می‌لرزید و تن من با آن ریتم گرفته بود. ترس برای چه بود؟ ترس نداشت؟ مردی که مدتی مرا به حال خودم رها کرد، حالا تماس گرفته بود که چه؟ این تماس ناگهانی ترس نداشت؟ از کسی که پدرش بزرگ‌ترین مافیای کشور بود نباید ترسید؟ از مردی که تمام نقطه ضعف‌هایم به دستش بود چه؟
تماس که قطع شد، با انگشتان یخ‌کرده‌ام به‌سرعت گوشی را روی بی‌صدا قرار دادم و همانند یک شیء چندش‌آور و حال بهم زن گوشی را روی صندلی پرت کردم. نگاهم را به‌سرعت به اطراف گرداندم و با احتیاط تمام خیابان را از نظر گذراندم که مبادا آن جا باشد و مرا دیده باشد. با این فکر به‌سرعت ماشین را از جای کندم و با نهایت سرعتی که می‌شد، مسیر پیچ‌در‌پیچی را انتخاب کردم و بی‌توجه به صدای فریاد رانندگان و بوق‌های آزاردهنده‌شان به‌راهم ادامه دادم. در آخر در کوچه‌ای پیچیدم و به‌سرعت ماشین را خاموش کردم و ضبط را خفه کردم. انگشتان لرزانم را در هم قفل کردم و نگاه ترسیده‌ام را سراسر کوچه‌ی خلوت گرداندم. هنوز هم پیامک‌هایی که برای عید داده بود دلم را می‌سوزاند؛ اما امشب با یادآوری بلایی که بر سر مادرم آورده بودند، دوباره ترس را مهمان دلم کرده و قالب تهی کرده بودم. به‌خدا که من دختر شجاعی نبودم که مستحق آن همه ترس و درد باشم. چرا کسی صدای لرزیدن‌ها و ترسیدن‌هایم را نمی‌شنید؟ چرا کسی را برای مدد نداشتم؟ پس پاشای ع*و*ضی کجا بود؟ او که قول داده بود، کمکم کند!
همین که نور چراغ ماشینی از خم کوچه گذشت، در یک عمل کاملا غیرارادی به سوئیچ چنگ انداختم و با جیغی خفیف بیرون پریدم تا اگر افراد کیان بودند، دست‌شان به من نرسد. خودم را دوان دوان به انتهای کوچه‌ی نیمه روشن رساندم و در پله‌های خانه‌ای که از سطح کوچه عقب‌نشینی کرده بود، پنهان شدم. نفس‌زنان دستم را روی قفسه‌ی س*ی*نه‌ی دردناکم قرار دادم و با ل*ب‌هایی که با فشردن‌شان سعی در بلند نشدن صدای گریه‌ام داشتم، کمی به‌سمت کوچه خم شدم. از گوشه‌ی چشم به ماشین خیره شدم که بی‌خیال از کنارم رد شد و وارد تنها فرعی موجود در آن کوچه شد. نفسی عمیق سر دادم و به‌سرعت از پله‌ها پایین آمدم و به‌سمت ماشین دویدم تا هرچه زودتر به همان خانه‌ی ترسناک برگردم و خودم را مهمان چای و کتاب مسخره‌ی سوده کنم؛ اما با قرارگرفتن سایه‌ای در مقابلم، یکه‌ای خورده و در جا میخ‌کوب شدم. روح از تنم جدا شد وقتی حضور فردی دیگر را در پشت سرم احساس کردم و کوچه را خلوت‌تر از هر زمانی دیدم. قلبم هم‌چون گنجشگی بی‌پناه که در دست گربه‌ای چموش در حال له‌شدن بود، فشرده می‌شد و دردی را مهمان استخوان‌ها و قفسه‌ی س*ی*نه‌ام می‌کرد که روح از تنم جدا شد و بی‌پناه و درمانده روی زمین به پشت افتادم. دستانم را به‌روی آسفالت مشت کرده و سرم را برای بهتر دیدن آن ابهت آشنا بلند کردم. لبخند کریهی که روی صورت داشت را هرگز نمی‌توانستم از یاد ببرم. خودش بود؛ کسی که فندک به زیر بنزین زده و مادرم را میان انبوهی از آتش با خنده‌های مستانه‌اش رها کرده بود. آن زخم زننده‌ی گوشه‌ی ل*ب و چانه‌اش نشان می‌داد که درست دیدم. خود نامردش بود. هق‌هقم که بلند شد، به‌سرعت پشت دستم را مقابل دهانم قرار دادم و پاهایی که از فرط ترس و دویدن به ذوق ‌ذوق افتاده بودند را در شکم جمع کردم و نالیدم:
- از من چی می‌خواین؟
لبخندش را وسعت بخشید و با کشیده‌شدن بازو و تنم به بالا، همان که قصد جیغ کشیدن و کمک خواستن کردم، دستی دیگر مقابل دهانم قرار گرفت و وحشیانه تنم را با دستان کثیفش لمس کرد. جیغ کشیدم و خودم را به چپ و راست تکان دادم که دستش محکم‌تر شد و دست دیگرش به دور شکمم پیچید. جیغ بلندی کشیدم و با گریه نام تنها کسی که می‌توانستم روی کمکش حساب کنم را به زبان آوردم؛ خدا! فقط خدا می‌توانست از دست آن متجاوز و آن قاتل مرا نجات دهد.
اشک‌هایم بی‌وقفه می‌ریختند و هرلحظه از شدت ترس در حال مردن بودم که قاتل جلو آمد و با دندان‌های کلید شده‌ای غرید:
- چی‌کار می‌کنی حرومزاده؟ می‌خوایی فرهمندها تیکه تیکه‌مون کنن؟
صدای منحوس و منزجرکننده‌ی مرد از پشت سرم آمد:
- حیفه واسه اون پیری و پسرش!
- تو رو سننه ع*و*ضی؟ بی‌ن*ا*موسی نکن مردک! بنداز دستت رو.
مشتش که در کنار گوشم فرود آمد، جیغ ترسیده‌ای کشیدم و رو گرفتم. در کسری از زمان احساس آزادی تمام تنم را در برگرفت و باز هم به روی آسفالت‌ها رها شدم که از شدت ضربه، دستانم به سوزش افتادند و زانوانم تیر کشیدند. بی‌توجه به دردی که در جسمم می‌پیچید به‌عقب برگشتم که مرد لگدی به پشت متجاوز زد و تشر زد:
- برو سر کوچه کشیک بده بی‌پدر و مادر! تا به آقاکیان همه چیو نگفتم.
کیان! خدا لعنتش کند. مرد از جای برخاست و با سرعت خودش را به کوچه رساند. به آرامی سعی کردم تنم را به روی آسفالت بکشم و با کمک دیوار برخیزم؛ اما با چنگی که به گلویم افتاد، نفس بریدم و مبهوت به صورت مقابلم نگریستم. مقابلم روی یکی از زانوهایش نشست و با دستش گلویم را به آرامی فشرد.
- آقا منتظرته.
دندان به روی هم ساییدم و سعی کردم داد بزنم؛ اما صدایم بیشتر از یک زمزمه از دهانم خارج نشد:
- *** خورده. هردوتون باهم خوردین!
پشت دستش که روی صورتم نشست، سوزش عجیبی را مهمان چشم و گونه‌ی راستم کرد. آخی از درد سر دادم و با چشمان تار شده و سری که از شدت سیلی سوت می‌کشید به سمتش خم شدم. فشار دستش به‌روی گلویم بیشتر شد و درد من بیشتر. هق زدم و ناخن‌هایم را در دستش فرو کردم که خم به ابرو نیاورد و هق‌هق مرا بلندتر کرد. گلویم به‌شدت می‌سوخت و طرف راست صورتم لمس شده بود. حتی نمی‌توانستم ل*ب‌هایم را تکان بدهم.
- کاری نکن همون جوری از شر مادرت خلاص شدیم، از شر تو یکی هم خلاص شیم. خودتو چی فرض کردی که واسه من جفتک می‌پرونی؟
انگشتانش به بالا خزیدند و همین که به‌روی چانه‌ام نشستند، اشک‌هایم بیشتر سرازیر شد و ناله‌هایم در گلو خفه شدند.
- پس ببند اون دهن خوشگل رو که اعصاب نداشته‌ی منو به *** نکشه!
به‌سرعت سرم را بالا و پایین کردم و انگشتانم را به لبه‌ی باغچه‌ی کوچکی که در کنارم قرار داشت رساندم تا بلند شوم. اخم‌هایش را در هم کشید و با سر اشاره کرد که بلند شوم. بینی‌ام را بالا کشیدم و در یک حرکت آنی مشتم را به‌سمتش گرفتم و محتویات دستم را در صورتش ریختم که صدای دادش در سرم پیچید و برای من قوتی برای فرار شد. دستانش را روی صورت گذاشته بود و مرد دیگر را صدا می‌زد که به‌سرعت برخاستم و بی‌توجه به دردهایم، با گریه و ترس شروع به دویدن به‌سمت همان کوچه‌ی فرعی کردم و با تمام توان برای نجات از دست آن‌ها به پاهایم قوت بخشیدم. بدون آن‌که به پشت سر نگاه کنم از خم کوچه گذشتم و به‌سمت ابتدای کوچه‌ی دیگر دویدم تا خود را به خیابان شلوغ برسانم. صدایشان از دوردست می‌رسید که بی‌وقفه فریاد می‌زدند. مدام در ذهنم از خدا کمک می‌خواستم تا مبادا در دام آن پلیدها بیوفتم.
«خدایا! اگر به دست‌شان می‌افتادم مرا می‌کشتند. خودش تهدید کرد بلایی که به سر مادرم آورده بود را به سر من هم خواهد آورد. او رحم نداشت. حداقل که صورتش این را نشان می‌داد. دستان پلید آن یکی که مطمئناً مرا زجرکش می‌کرد. نمی‌توانستم آن بی‌عفتی را به دوش بکشم. خداوندا! یا در مرگم را برسان یا نجاتم بده. مهتاج تنها درمانده‌تر از هر زمانی بود که فقط به تو احتیاج دارد.»
با نگاهی کوتاه به عقب و رسیدن به خم کوچه، نفسی عمیق کشیدم و مسیرم را در یک کوچه‌ی دیگر انداختم و به‌سرعت به‌سمت نوری رفتم که گویی راه نجاتم بود و تا به خود آمدم، نفس‌زنان و ترسیده به دری تکیه داده بودم و به افراد مبهوت و گاها ترسیده‌ی مقابلم خیره شده بودم. تنم را بیشتر به در تکیه دادم که صدای فریادهایشان از پشت در شنیده شد.
- حروم*زاده‌ی ع*وضی مگه نگفتم حواست باشه؟ ها؟ سیا با توام!
صدای خودش بود. قاتلِ بددهن! صدای مرد دیگر یا همان «سیا» نفس‌زنان داد زد:
- میگی چه غلطی بکنم؟ گفتی برم سر کوچه! گند کاری خودتو به گر*دن من ننداز!
- خفه شو ببینم تا دندونات رو نریختم توی دهنت! تو برو کوچه‌های جلویی رو بگرد، منم کنار ماشینش کشیک میدم.
- خیلی خب وحشی.
- ببند!
صدای قدم‌هایشان که آمد، نفسی عمیق کشیدم و لنگان لنگان به سمت جمعیت رفتم. نگاه خیس و درمانده‌ام را به پیرترین افراد آن خانه دوختم که روی تخت چوبی زیر درخت تکیه داده بودند. ل*ب‌هایم لرزیدند و جلوتر رفتم.
- من... من... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
تمام تنم درد می‌کرد و تیر می‌کشید؛ اما نگاه‌های مبهوت آن‌ها اجازه نمی‌داد که روی زمین مملو از سنگ‌ریزه بنشینم و زار بزنم. پشت دستم را روی گونه‌هایم کشیدم و با همان صدای خش‌دارم تمام‌شان را خطاب قرار دادم:
- معذرت می‌خوام. نمی‌خواستم بی‌اجازه وارد بشم... راستش... راستش...
بغضم را به‌راحتی بروز دادم و با ل*ب‌هایی لرزان ادامه دادم:
- دو تا مرد مزاحمم شدن و من مجبور شدم که...
یکی از زن‌هایی که روی فرشینه‌ی روی حیاط نشسته بود، به‌سرعت برخاست و به‌سمتم قدم برداشت. چادرش را به‌زیر ب*غ*ل محکم کرد و با نگرانی در صورتم چرخی زد.
- خوبی دخترم؟ انگاری زخمی هم شدی.
سری بالا و پایین کردم و با بدبختی تمام گوشه‌ی چادرش گل صورتی‌اش را میان انگشتانم گرفتم و با هق‌هق گفتم:
- به خدا نه دزدم نه فراری! بذارید زنگ بزنم شوهرم بیاد دنبالم.
متعجب چشم گرد کرد و پرسید:
- شوهرت؟
سری بالا و پایین کردم و انگشت انگشتری‌ام را بالا آوردم.
- نمی‌تونم برم بیرون. می‌دونم هنوز توی کوچه‌ان. تمام وسایلم توی ماشینم هستن.
بار دیگر به چادرش چنگ انداختم و با گریه گفتم:
- تو رو خدا باور کنید. بذارید چند دقیقه این‌جا بمونم.
با هول و ولا سری تکان داد و به عقب برگشت.
- فاطمه! مامان! یه آب قند بیار. بدو!
بازویم را میان انگشتانش گرفت و به روی فرشینه‌ای که خودش قرار داشت نشاندم و گفت:
- نترس دخترم! همین‌جا بمون تا شوهرت میاد دنبالت.
اشک‌هایم را زدودم و بینی‌ام را بالا گرفتم. قدرشناسانه به چشمان عسلی‌اش خیره شدم و زمزمه کردم:
- خیلی ممنونم.
لبخندی اطمینان بخش به‌روی صورتم زد و ضربه‌ی آرامی به روی بازویم نشاند.
- خیلی خب دیگه، گریه بسه!
سری تکان دادم و نگاه شرمسارم را به‌زیر انداختم. همانند دزدها وارد خانه‌شان شده بودم و به زور از آن‌ها می‌خواستم که مرا نگه دارند و این نهایت پررویی بود. خدای من! باورم نمی‌شد که خدا آن باغچه را برای نجاتم در کوچه قرار داده بود و من در آخرین لحظات توانستم از خاک مثلا بی‌ارزشش استفاده کنم. بعد هم دری که ناخواسته باز مانده بود و الباقی. پس خدا هنوز هم مرا فراموش نکرده بود. با آمدن فاطمه، به‌سمتش چرخیدم و لیوان آب را با تشکر گرفتم. به اصرار زن، نیمی از محتوای خنک و شیرینش را پایین فرستادم و مدتی را به سکوتی اجباری گذراندم. نگاه شرمنده‌ام را میان حضار گرداندم که به فعالیت سابق‌شان پرداخته بودند. یک مرد میانسال کباب درست می‌کرد و پسر جوانی جوجه‌های آماده شده را درون قابلمه می‌گذاشت. یک زن جوان و دختر بشقاب‌هایی را آماده می‌کردند و بچه‌ها میان حیاط باصفایشان می‌دویدند.
- خدا لعنت‌شون کنه! ببین با صورتت چی‌کار کردن.
نگاه مبهوتم را از مابقی افراد گرفتم و به‌سمت زن برگشتم. صورتش را بیشتر درهم کشید و پرسید:
- می‌خوای به پلیس زنگ بزنیم؟
سری به طرفین تکان دادم و با صدای خش‌دارم گفتم:
- نه. ممنون میشم اگه یه تلفن بدید که به همسرم خبر بدم.
با اکراه سری تکان داد و رو به پسر جوانی که کنار باربیکو بود گفت:
- پیمان جان گوشیت رو یه لحظه بیار مادر.
پسر سر بلند کرد و قابلمه را روی تخت قرار داد و نگاهی به‌سمتم روانه کرد که خجول سر به زیر انداختم. چندی بعد جلو آمد و گوشی را به دست مادرش سپرد. گوشی که به‌سمتم گرفته شده بود را با تشکری زیرلبی گرفتم و شماره‌ی پاشا را که به خوبی حفظ شده بودم، گرفتم.
گوشی را کنار گوشم قرار دادم و نگاهم را به فرشینه‌ی قرمز دوختم. ریشه‌های قالی را به بازی گرفتم و بینی‌ام را بالا کشیدم. بالاخره بعد از چند بوق صدایش در گوشم پیچید:
- بله؟
آن بله‌ی لعنتی چه داشت که بغضم را بالا آورد و دلم را سوزاند؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم چه داشت که حتی دل‌چرکین‌تر از قبل شدم با او. اویی که قول داده بودم هوایم را داشته باشد و چند روزی مرا بی‌تکیه‌گاه رها کرده بود.
- بفرمایید؟
صدایش خش داشت و گیرایی مردان پخته را در خود جای داده بود. بغضم را به‌سختی فرو فرستادم و درحالی که در جدال سختی میان ریختن و نریختن اشک‌هایم بودم، صدایش زدم:
- پاشا!
مکث کوتاهی کرد و ثانیه‌ای بعد مبهوت و متعجب نامم را به زبان آورد:
- مهتاج!
همین کافی بود تا مهتاجی که در مقابل بقیه سرکوب شده بود و غرورش را حفظ می‌کرد، به‌راحتی بشکند و صدای گریه‌اش در آن سوی خط به وضوح شنیده شود. ل*ب‌های دردناک و لرزانم را به روی هم فشردم و هق زدم که صدای عصبی و هول شده‌اش در سرم پیچید:
- کجایی تو؟ چرا گریه می‌کنی؟ مهتاج!
هق زدم و با همان بغضی که بیخ گلویم چسبیده بود و مانع حرکت راحت تارهای صوتی‌ام می‌شد، گفتم:
- دو نفر بودن. می‌خواستن اذیتم کنن پاشا! بیا دنبالم.
- چی؟
دادی که زد، به‌شدت اشک‌هایم افزود و بغضم را بزرگ‌تر کرد که بی‌وقفه شروع به صحبت کرد:
- کجایی تو؟ آدرس بده ببینم. ببینم تو خوبی؟ گریه برای چیه؟
دستی به صورتم کشیدم و بغضم را به همراه آب دهانم فرو فرستادم.
- خوبم. نمی‌دونم کجام! بذار... بذار بپرسم.
- مگه کجایی تو؟ لعنتی! کجایی؟
داد می‌زد و تن من دوباره به لرزه افتاد. نفس‌های بریده شده‌ام را به‌سختی کنترل کردم و نفسی گرفتم و گفتم:
- نمی‌دونم. فقط از دست‌شون فرار کردم و به یه خونه پناه آوردم.
قبل از آن که سوال دیگری بپرسد، سر بلند کردم و رو به خانم جوان، پرسیدم:
- عذر می‌خوام. آدرس رو لطف می‌کنید؟
هرچه موبه‌مو می‌گفت را برای پاشا تکرار کردم که در لحظه‌ی آخر صدای عصبی و کنترل شده‌اش مرا پشیمان کرد از زنگ زدن:
- اون‌جا چی‌کار می‌کردی تو؟
کاش می‌توانستم بگویم از تنهایی به آن کوچه و خیابان‌های ناشناخته پناه بردم و تویی که شوهرم بودی هیچ نمی‌دانستی همسرت در این هنگام از شب و فشار روحی به شب‌گردی رسیده بود. دل‌خور و رنجیده گوشی را پایین آوردم و تماس را خاتمه دادم. دیگر کنترلی روی اشک‌هایم نداشتم و دیگر غروری که جلوی آن غریبه‌ها به‌روی زمین می‌ریخت هم برایم مهم نبود. مهم من بودم که هیچ ارزشی برای اطرافیانم نداشتم. با آن ازدواج کوفتی همه‌چیز را بدتر کرده بودم و حالا می‌فهمیدم چقدر احمق و خر بودم که درخواست پاشا را قبول کردم.
- خوبی دخترم؟
گوشی را روی فرش قرار دادم و چشمان د*اغ کرده‌ام را به صورت نگرانش دوختم. تمام بغضم را راحت بیرون فرستاده بودم و حالا، بهتر می توانستم نفس بکشم. آهی که از میان ل*ب‌های دردناکم بیرون آمد، آن‌قدر غلیظ و غیرارادی بود که دل خودم را سوزاند چه رسد به زنی که مقابلم نشسته بود. دستش به روی پاهایم نشست و صورتش را جلوتر کشید.
- وسایل پانسمان بیارم صورتت رو تمیز کنی؟
نمی‌دانستم چه وضع اسفناک و انگلی گرفته بودم که این زن مدام اصرار به کمک داشت؛ اما باز ممانعت کردم و گفتم:
- نه ممنون. الان با همسرم می‌ریم پیش عموم.
ابرویی بالا انداخت و بی‌صدا زمزمه کرد:
- عموت؟
برای آن که دیگر اسم پلیس و دکتر و هزار کوفت و زهرماری به وسط نیاید، پاسخ دادم:
- عموم دکتره. پدرمم پلیسه. همسرم که اومد، دیگه به شما زحمت نمیدم.
چینی به بینی‌اش داد و تشر زد:
- چه زحمتی دخترجان؟ این خواست خدا بوده که در این خونه باز مونده باشه و بنده‌اش رو نجات بده. ما کی باشم که در مقابل خواست خدا خم به ابرو بیاریم؟
چقدر خوب صحبت می‌کرد. عین توران‌دخت! با آمدن اسمش هم دلم لک می‌زد برای تشرهای مادرانه و توصیه‌های زنانه‌اش. لبخندی به صورت زن زدم و زیر لبی تشکر کردم. نمی‌دانم چه مدت بود که دیگر او هم حرفی نمی‌زد و بقیه هم گویی اتفاقی نیوفتاده به‌کار خود مشغول بودند. بعد از مدتی شرمندگی و اضافی بودن، بالآخره زنگ خانه به صدا در آمد که ناخودآگاه با یادآوری آن دو مرد، هین ترسیده‌ای کشیدم و در جایم ایستادم. زن جوان کنارم قرار گرفت و گفت:
- نترس دخترم! حتما شوهرته.
نگاه ترسیده‌ام را به‌سمتش سوق دادم که بازویم را فشرد و تکرار کرد:
- نگران نباش.
به‌سمت پسرش برگشت که به‌سرعت اطاعت امر کرد و به‌سمت در رفت. مدت زمانی که مشغول صحبت با فرد پشت در بود، برایم هزاران استرس و ترس را به همراه داشت که دوباره لرزش بدنم شروع شد و تنم به سردی نشست. در را که چهار طاق باز کرد و چهره‌ی نگران پاشا میان چهارچوب نمایان شد، گویی دنیا را دو دستی در تشتی طلا تقدیمم کردند که به‌سرعت به سمتش قدم برداشتم و خودم را در آغوشش رها کردم. دستانش به دورم حلقه شدند و من بی‌توجه به شرمی که باید در آن جمع به خرج می‌دادم به زیر گریه زدم و خود را به امنیت مردانه‌اش سپردم. من با ازدواجم شاید اشتباه کرده بودم؛ اما احساساتم می‌گفت که، امنیت را تنها در پس بازوان این مرد عصبی پیدا می‌کردم؛ حتی بیشتر از پدری که داشتم و شب‌ها به اتاقم می‌آمد و برایم از کودکی‌هایم می‌گفت.
- چیزی نیست! من این‌جام.
دو طرف پیراهن سیاهش را میان مشت‌هایم فشردم و با هق‌هقی ریز در میان قفسه‌ی س*ی*نه‌اش نالیدم:
- خیلی ترسیدم.
- ترس؟ تو قوی‌تر از این حرفایی!
رعدی عظیم به جانم افتاد و ضعف را از تنم ربود. کلامش عجیب به‌دلم نشست و به مزاجم خوش آمد که هق‌هقم را در گلو خفه کردم و بدنم را به عقب کشیدم. نگاهش را در سراسر صورتم گرداند و همراه با اخمی غلیظ، زمزمه کرد:
- اون‌ها این بلا رو سرت آوردن؟
سری به‌نشانه‌ی بله تکان دادم که رگ‌های چشمش به‌سرعت به قرمزی نشستند.
- اگه دستاشون رو قطع نکردم، امیرپاشا نیستم.
شاید تهدید عملی شده‌اش ترسناک می‌بود؛ اما برای من خوشایندتر از هر کلامی بود. نگاهی به پشت سرم انداخت و تنم را به‌سمتی هدایت کرد و به سمت پیمان و خانواده‌اش رفت. صدایشان را نمی‌شنیدم و تشکرهای امیرپاشا را به درستی تشخیص نمی‌دادم. قدمی به‌سمت‌شان برداشتم و همین که به زن جوان رسیدم، توانستم فامیلی‌اش را از زبان پاشا بشنوم:
- خانم جلیلی بازم ممنونم. هر زمان به کمکی نیاز داشتید، توی هر زمینه‌ای روی من حساب کنید.
خانم جلیلی لبخندی مهربان زد و با دستش بازوی مرا نوازش کرد و گفت:
- نفرمایید پسرم. کاری که نکردیم. دخترم خیلی ترسیده، حواس‌تون بهش باشه.
دستش را عقب کشید و با اخمی غلیظ ادامه داد:
- خدا لعنت کنه این گرگ صفتا رو که ن*ا*موس سرشون نمیشه.
قدمی دیگر نزدیکش شدم و با محبت او را در آ*غ*و*ش کشیدم و گفتم:
- خیلی به من لطف کردین. هیچ وقت فراموش نمی‌کنم.
سرم را عقب کشیدم و او پاسخ داد:
- این لطف خدا بوده.
لبخندی به صورتش زدم و کنار کشیدم که با تشکری دیگر از سوی پاشا و دادن کارت ویزیتش، خانه را ترک کردیم. قبل از سوار شدنم،‌ پاشا، نامحسوس اطراف را نگاهی انداخت و در را برایم باز کرد که به‌سرعت روی صندلی جای گرفتم. در را بست و پشت رول قرار گرفت. خداروشکر، شیشه‌هایش دودی بود و اگر از کوچه‌ها رد می‌شدیم، آن آشغال‌ها مرا نمی‌دیدند. ماشین را به‌حرکت در آورد و با تک بوقی از آن خانه‌ی نجات دور شد. از سر کوچه که رد شد، با دیدن هر دو نفرشان در کنار ماشینم، به‌سرعت سر به زیر انداختم و خودم را با زخم‌های فرضی شلوارم سرگرم کردم. ماشین که دور شد و صدای بوق‌های آزاردهنده‌ی ماشین‌ها در سرم پیچید، سر بلند کردم و نگاهی به اطرافم انداختم که خود را مقابل پارک دیدم و ماشینی که در کنار پیاده‌رو پارک شد. به آرامی به سمت امیرپاشا برگشتم که مشت محکمی روی فرمان زد و من مبهوت به صورت عصبی‌اش خیره شدم. دستی میان موهای مشکی‌اش کشید و شیشه‌ی سمت خودش را تا آخر پایین کشید. دستم را به سمتش بردم و به آرامی به پارچه‌ی لطیف لباسش رساندم. نفسی گرفت و چشمان سرخش را به‌سمتم برگرداند و با صدایی که سعی می‌کرد آرام به نظر بیاید، پرسید:
- می‌شناختی‌شون؟
بازویش را فشردم و صدایش زدم:
- پاشا؟
پلک‌هایش لرزیدند و کلمه‌ای به زبان آورد که اصلاً توقع شنیدنش را نداشتم:
- جانم؟
لبخندی به صورتش زدم و سعی کردم به آرامش دعوتش کنم.
- خواهش می‌کنم خودت رو اذیت نکن! همه چی رو برات تعریف می‌کنم. باشه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
نگاهی به سرتاپایم انداخت و نگران پرسید:
- آسیب که ندیدی؟
دستانش را به‌سمتم آورد و بی‌ملاحظه به روی اندامم کشید که نفسم برید و ل*ب‌هایم میان دندان به اسارت کشیده شدند. با سوختن فجیع ل*ب‌هایم، ناله‌ای سر دادم و به‌سرعت آزادشان کردم. اخم‌هایش شدت گرفت و دستش را بالا کشید و به‌روی گونه‌ام قرار داد که هم‌چنان بی‌حس شده بود.
- چه بلایی سرت ةوردن اون کثافطا؟
دستم را پایین انداختم و به‌سمتش خم شدم.
- نگران نباش! اصلا مزاحمتی در کار نبود.
با تغییری که در صورتش ایجاد شد، فهمیدم که کل قضیه را در ذهنش چیده و تصمیماتش را هم گرفته. خودش را عقب کشید و همین که ل*ب باز کرد تا کلامی به زبان بیاورد، با خیره شدن در آینه «لعنتی» زیر ل*ب زمزمه کرد و به‌سرعت ماشین را از جای کند و مسیر نامعلومی را در پیش گرفت. به‌سرعت به عقب برگشتم که با دیدن افراد کیان، هین ترسیده‌ای کشیدم و به سمتش چرخیدم.
- از کجا پیدامون کردن؟
اخمی به‌روی ابروهایش نشاند و غرید:
- منو تعقیب کردن.
ترسیده در خودم مچاله شدم و نگاهم را به مقابلم دوختم که تابلوها نشان از ن*زد*یک*ی‌مان به جاده‌های بین شهری می‌داد.
- کجا می‌ری پاشا؟
نگاهی به آینه‌ی عقب انداخت و از دور برگردان، به‌سرعت پیچید و صدای مهیب اگزوز را به‌هوا بلند کرد. مسیر بی‌پایانی را در پیش گرفت که از خلوتی و تاریکی‌اش، خودم را در آ*غ*و*ش کشیدم و او پاسخ داد:
- می‌ریم یه جای امن.
نیم نگاهی به‌سمتم انداخت و تشر زد:
- وقتی من کنارتم؛ چرا می‌ترسی؟!
دوباره بغض به گلویم هجوم آورد که به‌سرعت خوردمش و با نگرانی نگاهی به عقب انداختم. بی‌هوا پرسیدم:
- اگه بلایی سرت بیارن، چی؟
در فاصله‌ی نسبتاً زیادی از ما قرار داشتند و همین که یکی از افراد از پنجره بیرون آمد، به‌سرعت سر جایم نشستم و تقریباً ترسیده و با فریاد گفتم:
- می‌خواد تیراندازی کنه!
نگاهی به عقب انداخت و فریاد کشید:
- داشبورد رو باز کن!
با برخورد اولین گلوله به بدنه‌ی ماشین، جیغ بلندی کشیدم و به سرعت داشبورد را باز کردم که با دیدن اسلحه، نفسم برید و مبهوت به‌سمت امیرپاشا برگشتم. در حالی که کنترل ماشین را که با سرعت صد، در بزرگ‌راه می‌پیچید، در دست داشت، به‌سمتم خم شد و اسلحه را به دست گرفت و با صدای بلند پرسید:
- می‌تونی شلیک کنی؟
- من... من...
با برخورد تیری دیگر به آینه‌ی ب*غ*ل و شکستن آینه، همراه با جیغ دیگری به سمتش خیز برداشتم و به بازویش چنگ انداختم که تکرار کرد:
- می‌تونی؟
نگاهی به عقب انداختم که سرعت‌شان هر لحظه بیشتر می‌شد و مرد بی‌ملاحظه شلیک می‌کرد. این بار یک فرد جدید همراه‌شان بود و سه نفر در ماشین حضور داشتند. با بیرون آمدن دوباره‌ی «سیا» از پنجره، با آن که بلد نبودم به‌سمتش برگشتم و اسلحه را به سرعت از میان انگشتانش بیرون کشیدم. شیشه را پایین کشیدم و همین که شلیکی دیگر به بدنه‌ی ماشین خورد، عصبی فریادی کشیدم و دستم را به لبه‌ی پنجره گرفتم و سرم را بیرون آوردم. اسلحه را به سمت‌شان نشانه گرفتم و دست لرزانم را روی ماشه فشردم که با پرت‌شدنم به عقب و پیچیدن صدای مهیبش در سرم، چشم بستم و به‌سرعت درون ماشین خزیدم. گریه‌ی بلند و ترسیده‌ام را سر دادم و زیر ل*ب به ناسزا به کیان پرداختم:
- خدا لعنتت کنه کیان!
هق زدم که اسلحه به‌سرعت از میان انگشتانم کشیده شد و چشمان من تا آخرین حدشان باز شدند. صدای شلیک‌ها زیاد می‌شد و ماشین مسیر صاف را به مارپیچی شده تغییر داده بود. درختان سر به فلک کشیده‌ی دو طرف و باران بهاری که لحظه‌ای شروع به باریدن کرده بود، رعب و وحشتی عجیب را به تنم می‌انداخت. فرمانی که با داد امیرپاشا به من سپرده شد و منی که مسخ شده و در کمال ناباوری او را همکاری می‌کردم، بیشتر از هر چیزی مرا می‌ترساند. سرش که بیرون از پنجره رفت و شلیک‌های پیاپی‌اش ماشین پشتی را هدف گرفت، اشک‌هایم خشک شده بودند و دیگر از ترس چند لحظه‌ی پیش خبری نبود. حالا فقط بهت و ناباوری تمام وجودم را در بر گرفته بود. ماشین را در مسیرش حرکت می‌دادم و سعی می‌کردم که با درخت‌های تنومند جاده برخورد نکنم.
با پشت فرمان نشستن امیرپاشا و پیچیدن صدای مهیبی که از پشت سر بلند شد، فرمان را به‌سرعت رها کردم و نیم‌تنه‌ام را به عقب برگرداندم. با دیدن صح*نه‌ی مقابل چشمانم، دستم را روی دهانم قرار دادم و تمام حرکات ماشین را دنبال کردم که تنه‌ی درخت را هدف قرار گرفت و به ضرب به تنه‌ی تنومندش اصابت کرد. ماشین، تا ن*زد*یک*ی راننده مچاله شد و نفس من برید از دیدن تصویر مقابلم. با بلندشدن دود و آتش از زیر ماشین، ل*ب‌هایم تکان خوردند و مبهوت زمزمه کردم:
- چی‌کار کردی پاشا؟
صندلی را میان مشت‌هایم فشردم و همین که قصد برگشتن کردم، هر سه نفر را دیدم که به سختی خود را از ماشین بیرون کشیدند و با حالاتی نامتعادل و زخمی دورتر از واقعه به‌روی زمین رها شدند. با انفجار ماشین، دستانم را به سرعت به روی گوش‌هایم قرار دادم و با جیغی بلند به روی صندلی نشستم و چشمانم را به‌سرعت بستم تا صح*نه‌ی مقابلم را نبینم و دلم برای قاتل مادرم به رحم نیاید. موجی خفیف از انفجار ماشین را لرزاند و سرعت ماشین بیش از پیش شد. سرم را میان دست‌هایم کشیدم و خودم را درون صندلی چرمی ماشین فرو کردم.
باورم نمی‌شد. تمام اتفاقات آن‌چنان سریع و باورنکردنی در حال رخ دادن بود که هزاران سوال را درون ذهنم انداخته و بدون جواب رها شده بود. آن انفجار لعنتی و آتشی که در میان باران تند می‌رقصید، مرا به‌درستی وعده‌های امیرپاشا ترغیب می‌کرد و اجازه‌ی پیش‌روی وجدان سرکوب شده‌ام را نمی‌داد. چرا من به این روز افتاده بودم؟ چرا عذاب وجدانم را در گورستانی دوردست به خاک سپرده بودم و حتی برای اسلحه‌ای که از ناکجاآباد پیدا شد، سوالی نمی‌پرسیدم؟ چرا به عقب برنمی‌گشتم؟ هزاران چراهای دیگر؛ اما وقتی جیغ‌های مادرم به یادم می‌آمد و التماس‌هایش، انسان دیگری می‌شدم و دیگر کشته‌شدن هیچ احدی برایم اهمیت نداشت. انگاری مهتاج واقعی را به تازگی یافته بودم.
چشمانم را باز کردم که نگاه ترسیده‌ام شیشه‌های بخار گرفته و درختان ترسناکی که به‌سرعت رد می‌شدند را شکار کرد. آب دهانم را فرو دادم و نیم‌نگاهی دیگر به پشت سرم انداختم که با ندیدن‌شان، نفسی عمیق و آسوده از میان ل*ب‌هایم خارج شد. به آرامی به‌سمت پاشا برگشتم که قطره‌های باران به روی لباس تیره‌اش برق می‌زدند و شانه‌های پهنش را خیس کرده بودند. موهای تیره و خوش‌حالتش دست‌خوش نوازش قطرات باران به جذابیتی وافر رسیده و به پیشانی بلند مردانه‌اش چسبیده بودند. به‌سرعت رانندگی می‌کرد و نیم‌رخش نشان می‌داد که عصبانی بود و این عصبانیت از رگ‌های ب*ر*جسته‌ی گر*دن و فک تحت فشارش مشخص بود. انگشتانش مانند ماری به‌دور فرمان پیچیده بود و من برای چندین‌بار و در کمال ناباوری در آن شرایط بحرانی اعتراف کردم که چقدر این دست‌ها وسوسه‌انگیز بودند و مردانه! یعنی بلد بودند به خوبی نوازش کنند و زنی را دیوانه؟
- یکم تحمل کنی، می‌رسیم به یه جای امن.
نگاه شیفته‌ام را از رگ‌هایش بالا کشیدم و به ل*ب‌های سفید شده‌اش رساندم. قلبم فرو ریخت و با دیدن صورت رنگ رفته و عرق کرده‌اش، تنم به ترسی عجیب رسید.
- پاشا!
لرزش درون صدایم آن‌قدر هویدا بود که به‌سرعت به‌سمتم چرخید و من روح و جانم برای لحظه‌ای از تکاپو افتاد با دیدن سفیدی عجیب صورتش. به‌سمت جاده برگشت و لرزش صدایم به تن سردم اضافه شد.
- چرا رنگت پریده؟ خوبی؟
و نگاه نگرانم را سراسر بدنش گرداندم که ابروهایش را در هم کشید و به وول‌خوردن‌هایم تشر زد:
- بشین! کمربندتم ببند.
پشتم را به چرم صندلی سپردم و با نگرانی دستم را پیش بردم و به روی رگ‌های ب*ر*جسته‌ی گ*ردنش قرار دادم.
- خوبی؟
پرسیدم و باز پاسخی از سویش نیامد. ضربانی که زیر انگشت اشاره و میانه‌ام به بازی در آمده بود، موجودی را درون قلبم فرستاد که به چنگ با عضلاتم پرداخت. دیوانه شده بودم. مطمئناً دیوانه شده بودم که در آن شرایط و در آن حالت با سرعت بالا و جاده‌ی لغزنده به سمتش خم شد و داغی ل*ب‌هایم را مهمان رگ‌هایش کردم. عطر بی‌نظیری که مهمان گ*ردنش کرده بود، به زیر بینی‌ام که نشست و نفس خوشبوی سیگاری‌اش در فاصله‌ی اندکی از گونه‌هایم رها شد، دل‌دل‌زدن‌ها و چنگ انداختن‌های آن موجود اهریمنی خاتمه یافت و احساسی شیرین هم‌چون بوییدن اولین خرمالوهای نارس و حتی بهارنارنج‌های شیراز را درونم زنده کرد. صدایش تشر نبود؛ درد نبود؛ حتی بلند نبود؛ اما درماندگی از سر و رویش می‌بارید:
- خوبم عزیزم. خوبم!
آخ که من چقدر می‌ترسیدم این خوبم دروغ باشد و من بار دیگر کسی را از دست بدهم. عزیزمی که آن‌طور غلیظ و غیرارادی از میان ل*ب‌هایش بیرون آمد را دوست داشتم؛ با همه‌ی احساسات زنانه‌ام دوستش داشتم.
من برای از دست دادن این مرد می‌ترسیدم؟ مردی که شوهرم بود؛ اما عاشقم نبود و حتی مرا به درستی نمی‌شناخت. آری. می‌ترسیدم. او تکیه‌گاهی بود که برای دردهایم انتخاب کرده بودم و باید خوب می‌بود تا من فرو نپاشم. پیشانی‌ام را به عطر دل‌انگیزش سپردم و ضربان بی‌وقفه‌ی رگ‌هایش. چشمانم را به‌روی هم فشردم و دستان یخ کرده‌ام را اسیر بازویش کردم که به آرامی تشر زد:
- مهتاج!
نفسی عمیق کشیدم و مدهوش شدم از بوی تلفیقی که دیوانه می‌کرد. دلم می‌خواست در آن شرایطی که قلبم دیوانه‌وار به دیوار استخوانی‌اش می‌کوبید و از ترس، تمام تنم می‌لرزید، کنار بایستد و برای ساعتی آغوشش را به من قرض بدهد و مرا آرام کند؛ اما تشرش مانع آن رویا می‌شد. به آرامی عقب کشیدم و ذهن و بدنی که به مراتب آرام‌تر شده و آرامشی خاص را به خود گرفته بود را به‌روی صندلی قرار دادم و کمربندم را بستم. نگاهم را به برف‌پاک‌کن‌هایی که بی‌وقفه به چپ و راست حرکت می‌کردند دوختم. مسیر مقابل‌مان جاده‌ای سراسر درخت بود با روشنایی بسیار اندک. سرعتش رفته‌رفته کم شد و نگاه متعجب من به نیم‌رخش رسید که با پیچیدنش در یک جاده فرعی خاکی و وهم انگیز، در خود فرو رفتم و زمزمه‌وار پرسیدم:
- این... این‌جا... کجاست؟
صورت درهم کشید و در حالی که با سرعتی خیلی کم رانندگی می‌کرد، پاسخ داد:
- یه جای امن.
خودم را بیشتر به‌سمتش سوق دادم و در حالی که سعی می‌کردم چشمانم به فضای تاریک و ترسناک اطراف نیوفتد، در خودم جمع شدم. بوی سار و زُخمی در زیر بینی‌ام پیچید و در کمال تعجب هر لحظه بیشتر می‌شد که به آرامی سر بلند کردم و پرسیدم:
- بوی چیه؟
صورتش هم‌چنان در هم بود و نگاهش به مقابل. با پیچیدنش در جاده‌ای دیگر و روشنایی جاده‌ی نسبتاً کوهستانی، مبهوت ماندم و به کوهی که در سمت چپ و جنگل انبوهی که در سمت راست بود، خیره شدم. شدت باران بیشتر از هرلحظه شده و سرعت ماشین آرام و آرام‌تر می‌شد. مقابل‌مان جاده‌ای پر پیچ و خم بود و پشت‌سرمان همان جاده. بوی گوشت فاسد لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و با پیچیدن بوی خون تازه به‌سرعت به‌سمت پاشا چرخیدم که با دیدن رگه‌های قرمزی بر روی انگشت‌های کشیده‌اش، خون در رگ‌هایم منجمد شد و جیغ خفیفی از میان گلوی دردناکم بلند شد. انگشتان کبود دست چپش را از دور فرمان آزاد کرد و به‌روی ران پایش قرار داد. گویا سنگی عظیم را به روی قفسه‌ی س*ی*نه‌ام قرار دادند و چشم‌هایم از شدت بهت و درماندگی به سوزش افتادند. دستی که به‌شدت روی ویبره قرار گرفته بود را با ترس و لرز به‌سمتش بردم و همین که خیسی و لجزی خون به سرانگشتانم رسید، نفس بریدم و داغی عجیبی به صورتم هجوم آورد.
- تو... تو... زخمی شدی؟
انگشتانم را مقابل چشمان تار شده‌ام گرفتم و با خود واگویه کردم:
- نباید بهت زنگ می‌زدم!
دستم را به‌سرعت مشت کردم و چشمانم را به‌روی هم فشردم و داد زدم:
- برگرد!
وقتی پاسخی از سمتش نشنیدم، چشم باز کردم و در صورتش براق شدم:
- برگرد! تو زخمی شدی. باید بریم بیمارستان.
نیم‌نگاهی به صورتم انداخت که با دیدن پلک زیرینی که به سرخی نشسته بود و ل*ب‌هایی که رنگ، به‌خود نداشتند، بالاخره آن داغی و سوزش کار خود را کرد و اشک را روانه‌ی گونه‌هایم ساخت. نوچ کلافه‌ای سر داد و در حالی که سعی می‌کرد، صدایش هم‌چنان گرما و صلابت سابق را داشته باشد؛ تشر زد:
- گریه نکن مهتاج! قوی باش دخترجون.
مشتم را به‌روی دهانم قرار دادم تا صدای گریه‌ام بلند نشود و او را آزرده خاطر نکند. آب دهانم را به سختی از میان کویری که در گلویم تشکیل شده بود، پایین فرستادم و لرزان و ترسیده گفتم:
- تو زخمی شدی!
نگاهش را به جاده دوخت و با اطمینان مرا خطاب قرار داد:
- الان می‌رسیم به یه جای امن. اون‌جا زخمم رو پانسمان می‌کنم. قول می‌دم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
بینی‌ام را بالا کشیدم و دستم را پایین آوردم. مزه‌ی خون را به‌روی ل*ب‌هایم احساس می‌کردم و چه بد که این خون، خون پاشا بود. اگر بلایی به‌سرش می‌آمد چه؟ چه کسی انتقام خون بی‌گناه هلیا را می‌گرفت؟ چه کسی به من کمک می‌کرد و چه کسی دستان بزرگش را برای نوازش به من قرض می‌داد؟
- مطمئنی خوبی؟
خنده‌ی آرام و بی‌جانی سر داد و پاسخ داد:
- خوبم. چندبار بگم عزیزم؟
«عزیزم»! امشب چرا این کلمه را این همه تکرار و ذهن مرا برای لحظاتی از تمام اتفاقات اطراف دور می‌کرد. نگاهم را به‌دستش رساندم که به روی ران پایش مشت شده بود و از میان انگشتان کشیده‌اش رگه‌های تیره‌ی خون بیرون زده بود. با ایستادن ناگهانی ماشین، به‌سرعت سر بلند کردم و به صورتش چشم دوختم که با دیدن چشمان باز و هوشیارش، نفس حبس شده و ترسیده‌ام را به‌راحتی بیرون فرستادم. صورتش را به‌سمتم گرداند و با لبخندی نیم‌بند، سرش را جلوتر آورد. پشت دستانم را به‌روی گونه‌های خیسم کشیدم و نیم‌تنه‌ام را کامل به سمتش گرداندم. نگاهی به سراسر صورتم انداخت و درحالی که گرمای نفس‌های خوش‌بویش پو*ست ل*ب‌هایم را به بازی گرفته بود و گونه‌هایم را د*اغ می‌کرد، زمزمه کرد:
- قرار نبود این همه ضعیف باشی.
نم چشمانم که روانه‌ی گونه‌ام شد، لبخندش به اخمی ریز تبدیل شد. نگاهی به تمام اجزای صورتش انداختم که بی‌رنگ‌تر از همیشه شده بودند و خبری از آن مرد جذاب برنزه نبود.
- نمی‌تونم... نمی‌تونم نسبت به زخمی شدنت، بی‌تفاوت باشم.
سردی پیشانی‌اش که پیشانی‌ام را لمس کرد، چشم‌هایم ناخواسته به روی هم افتادند و صدایش طنین‌انداز شد:
- بس که خوبی.
با عقب کشیدنش و دورشدن آن خلسه‌ی شیرین، پلک باز کردم و به صورتش خیره شدم. کمربندش را باز کرد و گفت:
- رسیدیم.
همین که پیاده شد، نگاهم را به‌دنبالش روانه کردم که با دیدن خانه‌های آجری با دیوارهایی کوتاه که برگ‌های بزرگ درختان از آن‌ها آویزان بودند، مبهوت ماندم. آن‌جا دیگر کجا بود؟ با باز شدن در و خطاب قرار گرفتنم، به‌سمتش چرخیدم که مقابل در و در میان باران بی‌رحم، به انتظارم ایستاده بود.
- پیاده شو!
خود را از بند کمربندم رها کرده و دستورش را اجرا کردم و درحالی‌که نگاه کاوش‌گرم را سراسر کوچه‌ی نسبتاً تاریک و به‌شدت زیبا گرداندم، باران بی‌رحمانه شانه‌هایم را نشانه گرفت و تازیانه‌هایش را روانه‌ی شانه و کمرم کرد و من هم‌چنان به فضای اطراف چشم دوخته بودم. کوچه‌ی دل‌گشایی که در هر طرف سه خانه‌ی آجری با درهای چوبی قدیمی را به‌خود اختصاص داده بود. پنجره‌های آهنی و گاها چوبی که با رنگ‌بندی‌های شادشان جلوه‌ی خاصی به دیوارها می‌بخشیدند و با آن شاخه‌های افتاده به روی دیوارها، عکس‌ روستاهای جذاب را به نمایش گذاشته بودند. زمین خاکی؛ اما صافی که داشت و آن حال و هوا و سوزی که هم‌چنان در فصل بهار در آن‌جا حاکم فرما بود، نشان از روستایی کوهستانی می‌داد که با وزیدن بادهای سرد مرا مجبور به در آ*غ*و*ش کشیدن خود کرد. با صدای ریموت ماشین و حرکت پای پاشا به‌روی سنگ‌ریزه‌های مقابل خانه‌ای، به‌سرعت به‌سمتش چرخیدم که دست‌به‌سمت کلون خانه‌ای برد و دق‌الباب کرد. دوباره دستش را به زنگ رساند و بی‌وقفه فشرد. نگاهش را به سمتم گرداند و دست راستش را به‌سمتم بالا گرفت که تعلل نکردم و گرمای دستش را مهمان شانه‌ام کردم. سرم را به س*ی*نه‌ی فراخش سپرد و در زیر سایه‌بان خانه، مرا از ترس هر چه خطر احتمالی آن اطراف، آسوده‌خاطر ساخت.
- کیه؟
انگشتانش را به‌روی بازویم کشید و خطاب به صدای جوان مردی که از آیفون بلند شده بود، پاسخ داد:
- منم شَهنام.
شهنام؟ شهنام دیگر که بود؟ نگاه سوالی‌ام را که دید، چشمانش را برای اطمینان، لحظه‌ای به‌روی هم قرار داد و زمزمه کرد:
- یه دوست.
چندی بعد، با شنیدن صدای کشیده‌شدن سریع کفش‌های سنگینی به روی سنگ ریزه‌ها به سمت در چرخیدم که به سرعت باز شد و مردی متعجب میان چهارچوب نمایان شد.
- امیرپاشا!
صدای پاشا آمد:
- مهمون نمی‌خوای؟
اما من در صورت مردی سیر می‌کردم که عجیب برایم آشنا بود و آن اسکار روی چانه، برایم عجیب خودنمایی می‌کرد. نگاهی کوتاه به سمتم روانه کرد و نمی‌دانم چه دید که به‌سرعت اخم‌هایی فجیع ترسناک را به روی صورت نشاند و تنش را از درگاه کنار کشید و گفت:
- بفرمایید.
با هدایت پاشا به داخل رفتم و درحالی که تمام حواسم به پاشا بود و با دستی که به دور کمرش حلقه کرده بودم او را در راه‌رفتن یاری می کردم، نگاهی گذرا به اطراف انداختم که با دیدن صفا و جذابیت آن خانه زبان به سقف دهانم چسبید و دلم لرزید برای آن شکوهی که مسلماً برای یک روستا زیادی بود. محوطه‌ی بزرگی با انبوهی درخت و استخری نیلی رنگ خالی. مسیر شنی را در پیش گرفتیم و با هدایت پاشا از پله‌های مقابل ساختمان دو طبقه بالا رفتیم و در چوبی را کنار زدم. با ورودمان به ساختمان و هجوم گرمای دلپذیر به صورتم، جانی دوباره به تنم نشست. با درهم شدن صورت پاشا و کندشدن قدم‌هایش فرصت ابراز بهت و تعجبم از نمای داخلی آن خانه که به‌شدت شبیه قلعه بود، به تعویق افتاد و به‌سرعت او را در رسیدن به سالن و مبلی نرم یاری کردم. تنش که مهمان نرمی کاناپه شد، مقابلش روی دو زانو نشستم و در حالی که از شدت نگرانی زانوهایش را میان دستانم می‌فشردم، نالیدم:
- خوبی پاشا؟
سرش را به‌عقب پرت کرد و درحالی که نفس‌های کش‌دار و عمیقی برای کم‌کردن دردش می‌کشید با صدای بسیار ضعیفی، پاسخ داد:
- خوبم. شهنام رو صدا کن!
به‌سرعت روی دو پا ایستادم و با دو خودم را به بیرون ساختمان رساندم. نگاهم را برای دیدن مرد اخمو سراسر باغ گرداندم که با دیدنش در حال پارک ماشین و رفتنش به سمت در پارکینگ، نامش را با فریاد به زبان آوردم:
- آقا شهنام؟
قفل پشت در را انداخت و هول و شتابان به سمتم چرخید که با بی‌طاقتی تمام، پله‌ها را پایین رفتم. از عکس‌العملم به‌سرعت قدم تند کرد و بی‌توجه به حضورم خودش را به ساختمان رساند که من هم پشت سرش داخل شدم. مقابل پاشا نشست و پرسید:
- زخمی شدی؟
صدای پاشا ضعیف‌تر شد و قلب من از ترس ضعیف‌تر:
- آره.
مجال حرفی دیگر به پاشا ندادم و بالای سرش ایستادم و شهنام را خطاب قرار دادم که در حال باز کردن دکمه‌های لباس پاشا بود.
- فکر کنم تیر خورده. دست چپش. حالش اصلا خوب نیست. تو رو خدا کمکش کنید!
با همان اخم و صورت خشن سر بلند کرد و بدون این‌که به خواهشم پاسخی بدهد، دستور داد:
- انتها راهرو آشپزخونه هست. یه مقدار آب گرم می‌خوام. وسایل پانسمان هم همون جاست.
سری تکان دادم و به جایی که گفته بود پناه بردم. به‌سختی در آن آشپزخانه‌ی بزرگ تشتی مسی پیدا کردم و با آب گرم پرش کردم. تمام کابینت‌ها را بی‌حواس باز و بسته می‌کردم و حین پیداکردن وسایل پانسمان، چند جایی از تنم را هم مهمان تیزی کابینت‌ها کردم؛ اما تا صدای آخم بلند می‌شد، صدای توبیخ‌گر و ترسناک مرد تشر می‌زد:
- زود باش!
بالآخره کیف کمک‌های اولیه را پیدا کردم. کیف را به‌روی دوش انداختم و با تشت مسی خود را به سالن رساندم. پاشا با بالا تنه‌ای عر*یان به‌روی کاناپه خوابیده و چشمانش به‌روی هم افتاده بودند. با دیدن آمپول خالی که در دستان شهنام بود، به‌سرعت تشت را روی پارکت‌های سیاه قرار دادم و داد زدم:
- چه بلایی سرش اوردی؟
و با دو خودم را مقابل پاشا رساندم و روی دو زانو نشستم. دستم را به‌سمت گونه‌های یخ کرده‌اش بردم و همین‌که صورتش بی‌جان و بی‌حال به روی بالشت نرم افتاد، اشک به چشم‌هایم هجوم آورد و ناله‌وار صدایش زدم:
- پاشا! پاشا بیدار شو! عزیزم!
- فقط خوابیده.
به‌سرعت به سمتش برگشتم و در صورت بی‌روحش غریدم:
- چی‌کارش کردی؟
هوف کلافه‌ای کشید و کیف را از روی شانه‌ام برداشت و درحالی که دستمالی از درونش برمی‌داشت، گفت:
- بی‌هوشش کردم تا بتونم گلوله رو در بیارم. حالا این‌قدر سوال نپرس و به من کمک کن!
سر بلند کرد و با همان اخم‌های درهم، دستمال را به‌سمتم گرفت و گفت:
- با آب گرم اطراف زخم رو تمیز کن.
پشت دستم را به روی گونه‌هایم کشیدم و دستمال را گرفتم و حینی که درون آب گرم درون تشت فرو می‌بردم، گفتم:
- بخاطر پاشا بهت اعتماد می‌کنم.
«هه» عصبی و کلافه‌ای گفت و با عصبانیت مشغول کارش شد. دستمال نم‌دار را به سمت بازوی چپش بردم که با دیدن زخمی عمیق و دایره‌ای، ابرو در هم کشیدم و در دل قربان صدقه‌ی مردی رفتم که برای حفظ جان من، به این روز افتاده بود. اشک می‌ریختم و اطراف زخم را تمیز می‌کردم. زخم را ضدعفونی کرد و با چندتا وسیله گلوله را از بازویش خارج کرد که با دیدن عمق آن زخم عقم گرفت و به‌سرعت کنار کشیدم. دستم را مقابل دهانم قرار دادم تا محتویات معده‌ام را بالا نیاورم، چشم به‌روی حال زار پاشا بستم و تکیه‌ام را به دیوار سنگی آن عمارت مخوف دادم و پاهایم را در آ*غ*و*ش کشیدم. شهنام با آرامش کارش را تمام کرد و وسایل را جمع کرد. بینی‌ام را بالا کشیدم و همانند کودکانی بی‌پناه به جسمی خیره شدم که زیر نور دیوارکوب‌های طلایی، بی‌جان‌تر از هر زمانی دیده می‌شد. نمی‌توانستم آرام بنشینم و زجر کشیدن مردی را ببینم که برای نجاتم، اولین نفر به ذهنم آمد و آن‌طور سراسیمه خود را به خانه‌ی امنی که در آن قرار داشتم، رساند. نمی‌توانستم اشک نریزم و نترسم برای آن‌طور خوابیدنش. مردی که بی‌خیال از هر چیزی روی کاناپه‌ی مقابلم نشسته و سرخی سیگارش مقابل چشمانم بود، ترسم را بیشتر می‌کرد و رعب و وحشت را به‌جانم می‌انداخت. هنگامی که چشمان بی‌نفوذ مشکی‌اش را به صورتم می‌دوخت و همانند جلادی چشمانم را می‌کاوید، بیشتر در خود فرو می‌رفتم و آرزوی می‌کردم که ای‌کاش پاشا زودتر به هوش می‌آمد و من باز هم به بازویش چنگ می‌انداختم و مطمئن می‌شدم از سلامتی‌اش. سرم را به‌زیر انداختم تا مبادا با آن نگاه خیره بیشتر بترسم و کنترل خشمم را از دست بدهم. صدای ترق‌ترق چوب‌هایی که در شومینه‌ی کنارم بلند می‌شد، نگاهم را به‌سمت راست کشاند. شومینه‌ی سنگی که با چندین چوب و آتشی کوچک سالن را گرم نگه می‌داشت.
- چیزی نیاز نداری؟
صدایش گرچه گرم بود و بم؛ اما ترسی عجیب از آن به‌وجودم سرازیر می‌شد که شاید دلیلش بی‌هوشی پاشا بود و تنهایی با مردی غریبه. سرم را به‌سمتش گرداندم و با تک سرفه‌ای گلویی صاف کردم و پاسخ دادم:
- نه. ممنون.
سیگارش را در جاسیگاری سنگی‌اش خاموش کرد و گفت:
- من دوست امیرپاشا هستم. از چیزی نترس!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
بینی‌ام را بالا کشیدم و زانوهایم را بیشتر در شکمم فرو کردم و بی‌تعارف پرسیدم:
- حتی اگر دلیلش تو باشی؟
نگاه متعجبش را از جاسیگاری بلند کرد و به صورتم دوخت. نفسی گرفت و تکیه‌اش را به پشتی کاناپه‌ی مشکی سپرد و دستانش را به‌روی جلیقه‌ی چرمش گره کرد.
- اون‌وقت دلیلش چیه؟
نگاه از لباس‌های تیره‌اش گرفتم و به انگشت پاهایم دوختم که از صندل بیرون مانده بودند. چانه‌ام را به‌روی زانو قرار دادم و پاسخ دادم:
- نمی‌شناسمت.
با برخاستنش، در همان حالت نگاهم را به‌سمتش روانه کردم که دستش را درون جیب شلوارش قرار داد و گفت:
- برات قهوه درست کردم. بهتره که به سر و صورتت برسی، خیلی خونی مالی شده.
نگاهی به سرتاپایم انداخت و ادامه داد:
- می‌تونی لباس مناسب هم از اتاقای بالا پیدا کنی. همونی که درش از همه متفاوت‌تره. من بیرونم.
به‌سمت در قدم برداشت و در ورودی را چهارطاق باز کرد و حینی که پشتش به من بود گفت:
- می‌تونی در رو قفل کنی تا امیرپاشا به هوش بیاد.
از در بیرون زد و موجی از ترس را با خود برد. از جا برخاستم و به‌سمت پاشا رفتم. دستم را روی پیشانی‌اش گذاشتم که بدنش رفته‌رفته با آن سرمی که به‌دستش وصل بود، گرم می‌شد و رنگ صورتش از سفیدی مطلق فاصله می‌گرفت. انگشتانم که به آرامی پایین خزیدند و روی قفسه‌ی س*ی*نه‌اش قرار گرفتند، با تپیدن آرام و منظم قلبش به زیر دستم، لبخندی در میان اشک به‌سراغم آمد که یقیناً خالصانه بود و احمقانه. پاشا شوهرم بود و من کاری کرده بودم که این بلا سرش بیاید. چه معنی داشت که خودم را به خیابان‌های بی‌رحم تهران بسپارم و او را به این روز بیاندازم؟ چرا خبط کردم؟ چرا؟
با بلندشدن صدایی از باغ، به‌سرعت عقب کشیدم و به‌سمت پنجره‌ی بزرگ انتهای سالن رفتم. پرده‌ی ضخیم را کنار زدم و با کنجکاوی به شهنام خیره شدم که مشغول بررسی ماشین پاشا بود. باران شدت بیشتری گرفته بود و او بی‌توجه به تازیانه‌هایش ماشین را بررسی می‌کرد. دستی به موهای خیسش کشید و به‌سمت ماشین دیگری که در پارکینگ بود رفت. در کمال تعجب ماشین را بیرون زد و درهای پارکینگ را بست و به بیرون پناه برد. پرده را رها کردم و مدتی را در کنار پاشا نشستم و علائمش را چک کردم. همین که مطمئن شدم خبری از شهنام نیست، به‌سمت پله‌های مارپیچ انتهای راهرو رفتم و با احتیاط به طبقه‌ی دوم پا گذاشتم. راهروی طویلی که پر بود از اتاق و درهای قهوه‌ای. دستم را با تعجب به دیوارهای سنگی ساختمان کشیدم که هم‌چنان شبیه به طبقه‌ی پایین از سنگ واقعی با رنگی مشکی درست شده بودند. دیوارکوب‌های طلایی و فرشینه‌های طلایی رنگ عجیب به آن دیزاین جلوه می‌بخشیدند. قدم برداشتم و نگاه متعجبم را سراسر راهروی طویل گرداندم. با رسیدن به دری که برعکس تمامی درها از رنگ روشن برخوردار بود، به یاد حرف شهنام رسیدم. در را باز کردم و وارد اتاق شدم. با این که چراغ خوابی درون اتاق طویل روشن بود؛ اما هم‌چنان اطراف دیده نمی‌شد. لامپ را روشن کردم که با اتاقی با رنگ ترکیب رنگ سفید و طلایی روبه‌رو شدم. حتی کاغذ دیواری‌ها هم برعکس تمامی ساختمان بود. به‌سمت کمددیواری رفتم و با دیدن آن همه لباسِ اتیکت‌دار متعجب ماندم؛ اما از آن جایی که پاشا پایین تنها بود، به‌سرعت یک دست لباس انتخاب کردم و به دستشویی پناه بردم. از حمله‌ی وحشیانه‌ی مرد، گونه‌ام همچنان سرخ بود و گوشه‌ی ل*بم را زخمی عمیق گرفته بود. رد انگشتانش و بریدگی ناشی از لباسم روی گلو به‌شدت خودنمایی می‌کرد و من تا زمانی که تمام بدنم را از شر خاک و خون تمیز کردم، مدام عق زدم و فحش به‌جان‌شان روانه کردم. باورم نمی‌شد آن همه صدمه دیده باشم و از شدت ترس چیزی احساس نکردم. زخم‌هایم را با چسب زخمی پنهان کردم و گونه‌ام را با آب سرد از ک*بودی رها ساختم. برای تعویض لباس دل و دماغی نداشتم و ذهن وامانده‌ام مدام به پاشا اشاره می‌کرد و تپش قلب را به‌سراغم می‌آورد. نفهمیدم چطور زخم‌هایم را باز به‌دست فراموشی سپردم و به‌سرعت برای دیدن احوالات پاشا به طبقه‌ی پایین برگشتم و در کنارش قرار گرفتم. دستم را روی س*ی*نه‌اش نشاندم که باز هم ضربان آرام قلبش قوتی برای گریه نکردنم شد. نفس‌هایش آرام بود. تنش به گرمای سابق برگشته بود و دیگر از ک*بودی خبری نبود. نگاهم را از بازوی باندپیچی شده‌اش گرفتم و شانه‌ی دیگرش را به آرامی فشردم. خال‌کوبی‌های زیبایش را با سر انگشت نوازش کردم و حروف انگلیسی را بی‌توجه رد کردم. از خال‌کوبی بی‌زار بودم؛ همانند نیکوتین؛ اما چه حکمتی بود که با این مرد معنای دیگری می‌گرفتند؟ چه نیکوتین مضر که با نفس‌های او درهم می‌آمیخت، آرامش‌دهنده می‌شدند؟ چرا آن نوشته‌های ریز و درشت منزجر کننده به‌روی عضلات او جلوه‌ای دیگر گرفته بودند؟ به صورتش بازگشتم و در چشم‌های بسته‌اش دقیق شدم که مطمئنا تا به‌حال آن قدر به‌خود، خوابی آرام ندیده بودند.
- پاشا؟ نمی‌خوای بیدار شی؟
با صدای بم و گرفته‌ی شهنام، جیغ خفیفی کشیدم و با ترس ایستادم و به‌سمتش چرخیدم:
- تا نیم ساعت دیگه بیدار میشه.
تکیه‌ی شانه‌اش را از دیوار مجاور پنجره گرفت که آب دهانم را فرو دادم و با نفس‌هایی منقطع پرسیدم:
- کی برگشتی؟
نفسی گرفت و روی کاناپه‌ی سابقش جای گرفت و درحالی که سرم را از دست پاشا بیرون می‌کشید گفت:
- قهوه‌ات سرد شده بود. دوباره درست کردم.
و با سر به میز کنار شومینه اشاره کرد که تشکری کردم و به‌سمت میز رفتم. روی صندلی چوبی که در کنار شومینه قرار داشت نشستم و با نگرانی به صورت پاشا خیره شدم و پرسیدم:
- خوب میشه؟
سرم خالی را روی میز رها کرد و با نیشخندی عجیب پاسخ داد:
- انگاری امیرپاشا رو نمی‌شناسی!
ابرو درهم کشیدم و با تعجب پرسیدم:
- چطور مگه؟
با سر به قهوه‌ام اشاره کرد و گفت:
- نوش جان!
به اجبار فنجان چینی قهوه را به دست گرفتم و مشغول نوشیدن قهوه‌ی تلخ شدم و تمام آن لحظه منتظر بیدارشدن پاشا بودم تا او را در آ*غ*و*ش بکشم و از کرده‌ام عذرخواهی کنم. فنجان خالی را روی میز گذاشتم و در کنار پاشا جای گرفتم و دست یخ کرده‌اش را میان انگشتانم گرفتم. سرم را جلوتر کشیدم و به‌زیر گوشش نجوا کردم:
- متاسفم پاشا!
لاله‌ی گوشش را ب*وسه‌ای نشاندم و موهای نیمه مرطوبش را به بازی گرفتم. سرم را مهمان گرمای وجودش کردم و چشمانم را به‌روی هم فشردم. برایم مهم نبود دوست پاشا آن‌جا نشسته بود و من در آ*غ*و*ش عر*یان همسرم گریه می‌کردم. انگشتانم را میان موهایش قفل کردم و با صدایی که از شدت بغض گرفته شده بود، نالیدم:
- من خیلی می‌ترسم پاشا! خیلی.
چشمانم را بیشتر به روی هم فشردم. درد عمیقی قفسه‌ی س*ی*نه‌ام تحت فشار قرار داده بود که می‌دانستم درمانش صدای همین مردی بود که بی‌خیال از ترس‌های من خوابیده. با دستی زخمی و در حال خون‌ریزی مدتی پشت رول قرار گرفته بود تا مرا به جایی برساند که به گفته‌ی خودش امن بود؛ اما من اعتراف می‌کردم که مکانی امن‌تر از آ*غ*و*ش او نبود. نمی‌شناختمش، به خداوندی خدا که نمی‌شناختمش؛ اما مردی که آن چند ماه ذهنم را درگیر کرده بود و تمام مدت هوایم را داشت، برایم جور دیگری شناخته شده بود. به اندازه‌ای می‌شناختمش که بدانم محبت‌هایش ذاتی است و عصبانیت‌هایش هم به‌شدت، ترسناک. برایم احساسات کودکانه و هر چیز دیگری مهم نبود؛ مهم این بود که من می‌خواستمش. اعتماد و این آ*غ*و*ش فاخر را می‌خواستم و حاضر نبودم از دستش بدهم. من آن دست‌های مردانه را می‌خواستم. حتی ذهن دخترانه‌ام فراتر می‌رفت و خودم را در اتاقش تصور می‌کردم که تنها من بودم و او. اویی که گویا بلد بود چگونه دردهایم را تسکین دهد و عقده‌هایم را رفع کند. پلک‌هایم رفته‌رفته سنگین می‌شدند و در کمال تعجب، با آن قهوه‌ی تلخی که خورده بودم، نباید آن قدر سنگین می‌شدم که صداهای اطراف پارازیت‌وار شوند و گردنم قدرت بلند کردن سرم را نداشته باشد. با تیر کشیدن شقیقه‌هایم آخی از درد گفتم و آخرین چیزی که به یاد داشتم، صدای شهنام بود که می‌گفت:
- بهش نیاز داشتی.
و دیگر هیچ و هیچ... .
***

خواب بود یا رویا. هرچه که بود من حرکت آن انگشتانی که بی‌طاقت و بی‌تعارف تمام وجودم را از بَر می‌کردند، دوست داشتم و دوست نداشتم زمزمه‌های پاشا به‌زیر گوشم تمام شوند. شقیقه‌هایم تیر می‌کشیدند و دردی به دردهای بدنم اضافه شده بود؛ اما یقیناً صدای او معجزه‌گر بود.
- انگاری خیلی خسته بودی!
گوشم گرم شد و با هر کلمه‌ای که از دهانش خارج می شد، لاله‌ی گوشم به گرمای دهانش می‌نشست و مرا از خیال و رویا بیرون می‌کشید. پلک‌هایم به آرامی لرزیدند و با پیچیدن اسمم در زیر گوشم، پلک گرداندم و نگاه خسته‌ام را به صورتی دادم که با لبخندی هرچند کم‌رنگ مرا به نظاره نشسته بود. با دیدن صورتی که دیگر رنگ سابق را نداشت و به حالت طبیعی برگشته بود، به‌سرعت روی تخت نشستم و با صدایی بلند پرسیدم:
- تو خوبی؟ بیدار شدی؟ درد نداری؟ این دوستت یه بلایی سر من آورد که از هوش رفتم! نکنه زندونی‌مون کرده تا کیان بیاد؟
با پیچیدن صدای خنده‌ی بلندش، مبهوت، نگاهم را سراسر هیکلش گرداندم که با دیدن پیراهن نخی مشکی تمیزی در تنش و برگشتن رنگ به‌صورتش پرسیدم:
- خوابم؟
خنده‌ی دیگری سر داد و با دست راست مرا در میان قفسه‌ی س*ی*نه‌اش جای داد. همین که ضربان قلبش به زیر گوشم طنین انداخت، هول و ولا از تنم رخت بست و لبخندی اطمینان بخش صورتم را احاطه کرد. با وجود سردرد و گیج زدن‌هایم به‌سرعت فاصله گرفتم و به بازویش خیره شدم که به زیرِ لباس محفوظ شده بود.
- درد نداری؟ حالت خوبه؟ من...
نگاهم که به بالا رسیده بود، با کلامش، به روی چشم‌هایش متوقف شد.
- خوبم. نگران نباش!
نمی‌دانم چه مرگم شده بود. از عوارض داروی خواب‌آور بود و یا قهوه‌ی تلخی که شهنام داد و یا بی‌پناهی‌ام که بغض گریبانم را سفت چسبید و تمام تنم به لرزی ظریف نشست. صورتم به‌سرعت خیس شد و من مبهوت ماندم از مهتاج قوی که این روزها مدام اشک می‌ریخت؛ آن‌ هم برای مردی که تنها شوهرش بود. اخم‌هایش را دوست داشتم. باید اعتراف می‌کردم که این اخم‌های پرپشتی که به‌خاطر نگرانی درهم می‌شدند احساس خوبی را به من القا می‌کردند.
- گریه برای چیه؟
بینی‌ام را بالا کشیدم و ل*ب‌هایی که میان دندان‌هایم تحت فشار بودند را آزاد کردم. بغض بالاتر آمد و صدای ظریفم را بم و گرفته ساخت:
- ترسیدم. خیلی!
خودش را جلوتر کشید و در صورتم خم شد.
- از چی؟
هق زدم و انگشتان یخ‌زده‌ی ترسیده‌ام را به‌روی ملحفه‌ی سفید چنگ زدم و اعتراف کردم:
- ترسیدم دیگه نفس نکشی! ترسیدم دیگه نباشی.
گوشه‌ی ل*ب‌هایش به بالا جهیدند و با نگاه براق و خاصش پرسید:
- مگه به‌همین آسونیه؟
سری به طرفین تکان دادم و با درماندگی نالیدم:
- من دوسِت دارم پاشا! تو همون مرد خیلی خوبی هستی که من همیشه کم داشتم.
چشمانش ریزشده و سرش به روی شانه‌ی راست مایل شد. خوب می‌دانست که این دوست داشتن از آن دسته دوست داشتن‌هایی که عشاق در زیر گوش هم می‌خواندند، نبود. این دوست‌داشتن یک انسان خوب بود. من الهه، کیانوش، کیارش و رویا و حتی علیسان یک‌دنده را دوست داشتم. من، سوده را بیشتر از همه دوست داشتم و برای لبخندهای عمه، جان می‌دادم و حتی برای پدری که سال‌ها نبود و نامادری که مرا نادیده می‌گرفت، دل می‌سوزاندم. من انسان‌های خوب زندگی‌ام را دوست داشتم و به این دوست‌داشتن پایبند بودم.
- از کجا می‌دونی من آدم خوبیم؟
صدایش آرام بود؛ همانند همیشه گیرا و بم. با صراحت زمزمه کردم:
- نمی‌دونم.
انگشتش را به زیر چانه‌ام زد تا فاصله‌ی چشمان‌مان را کمتر کند و با آرام‌ترین لحن ممکن و مرموزترین حالت گفت:
- مردی که انتقام می‌گیره، اسلحه دستش می‌گیره و بدون هیچ ترسی برای کشتن آدم‌ها شلیک می‌کنه...
نگاهش به پایین سر خورد و بعد از لحظاتی به‌جای اول برگرداند و با بم‌ترین حالت ممکن ادامه داد:
- نمی‌تونه آدم خوبی باشه.
من هم اسلحه دستم گرفته بودم، من هم از خشم انتقام پر شده بودم و من، در آن شب بهاری، از مردن کسی هراس نداشتم و تنها پاشا و خودم مهم بودیم و بس. پس من هم آدم خوبی نبودم و چه خوب که او هم خوب نبود.
لبخندی که روی صورتم نقش بست، دست من نبود و از تفکرات مهتاجی که به تازگی شکوفا شده بود نشأت می‌گرفت. مهتاجی که خوب نبود و مرا می‌ترساند.
- برای من چی؟
سوالی که ناخواسته از دهانم خارج شد، برای خودم گنگ بود؛ اما او با همان اطمینان پاسخ داد:
- تو فرق داری.
جمله‌اش شاید سه کلمه‌ای ساده‌ بود؛ اما برای منی که نامزدی ناموفقی داشتم، سال‌ها بدون حضور پدرانه زندگی کردم بهترین اتفاق عالم را رقم زد. با تقه‌ای که به در خورد، نگاه هردویمان به‌سرعت به‌سمت در کشیده شد. صدای شهنام که از پشت در آمد، لحظات ترسناکی را برایم تداعی کردند که بغضم را دوچندان کرد:
- بیداری امیرپاشا؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
پاشا به‌سرعت برخاست و خود را به بیرون رساند. دستی به گونه‌هایم کشیدم و نگاهم را به اطراف گرداندم. همان اتاق طلایی بود که دیده بودم. نیامدنش که به طول انجامید، به آرامی از تخت پایین آمدم و شال و روپوشم را به تن کردم. صندل‌هایم را پوشیدم و به آرامی در را باز کردم؛ اما آن‌جا نبود. راهرو را رد کردم و همین که صدای فریادش به گوشم رسید، روی اولین پله مبهوت ماندم.
- این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
صدایش از طبقه‌ی پایین آمد که بی‌وقفه تهدید می‌کرد، بدون آن‌که به تهدیدهایش گوش بدهم، هراسان و ترسیده از این که حالش بد شود و دوباره ترس به‌سراغم بیاید، پله‌ها را با سرگیجه‌ی نسبتاً ضعیفم دویدم. میانه‌ی سالن که دیدمش، خودم را مقابلش قرار دادم و نفس‌زنان به صورت خشمگینش خیره شدم.
- عزیزم! چی شده؟
چشم غره‌ای به پشت‌سرم رفت و با اکراه نگاهش را پایین کشید و پاسخ داد:
- برو استراحت کن.
با کنجکاوی به‌عقب چرخیدم و گفتم:
- خسته نیستم.
و با دیدن دختر مقابلم، ابروهایم بالا پرید و متعجب سرتاپایش را رصد کردم. با پشت دست، گونه‌های خیسش را پاک کرد و با تعجب زمزمه کرد:
- عزیزم!
ناخودآگاه احساس خطر به‌جانم افتاد که ابروهایم درهم تنیده شدند و قدمی به عقب برداشتم که در میان بازوان همسرم قرار گرفتم و محدوده‌اش را مشخص کردم. لرزی که به تنش افتاد، بیشتر از آن که مرا بترساند، مرا رنجاند. این لرزش‌ها را از بر بودم. نگاهی درمانده به‌سمت شهنام روانه کرد که با بی‌تفاوتی به دیوار تکیه داده و سیگارش را میان انگشتانش به بازی گرفته بود. ابرویی بالا انداخت و دود سیگارش را بیرون فرستاد و گفت:
- معرفی می‌کنم؛ همسر امیرپاشا، مهتاج.
و با شیطنت به صورت دختر خیره شد که متعجب از عکس‌العمل‌شان، ل*ب باز کردم تا بپرسم که:« آن جا چه خبر است؟» اما با قرارگرفتن پاشا در مقابل دختر و صدای محکمش، حرف در دهانم ماسید و از لحن قاطع پاشا، نفسم برید.
- همین الان برمی‌گردی به همون خ*را*ب‌شده و تا خودم خبر ندادم عین احمقا بلند نمی‌شی بیای این‌جا! فهمیدی یا اون مغز فندقیت مشکل پیدا کرده؟
دختر، ترسیده و هراسان قدمی به‌عقب برداشت و درحالی که سعی می‌کرد مانع ریختن اشک‌هایش شود، با بغض بزرگی که از زیر شال هم ورم گلویش پیدا می‌شد، گفت:
- امیرپاشا! به خدا من ترسیدم. اون‌ها خبر دادن که تو رو...
با اسیر شدن شالش میان پنجه‌های قوی پاشا و فریادش، ترسیده هین بلندی کشیدم و قدمی به عقب برداشتم.
- انگاری حرف‌های منو خوب متوجه نشدی!
رنگ دختر به‌سرعت به سفیدی نشست و من، آن قدر قدرت و توان نداشتم که قدمی پیش بگذارم و او را از خشم پاشا دور نگه دارم؛ اما با کلامی که پاشا به زبان آورد، عزمم جزم شد تا به مددش بشتابم.
- شهنام! فکر کنم این خانم ز*ب*ون تو رو بهتر متوجه بشه.
قدمی به سمت پاشا برداشتم که مردد بود و متعجب. همین که شهنام کلت استیل رنگش را از پشت کمر آزاد کرد، به‌سرعت جلو رفتم و تشر زدم:
- بس کنید!
ابروهای بالا پریده‌ی شهنام و رنگ سفید دختر و حتی چشمان تیز پاشا هم نتوانست مقابل فریادم بایستد. با دست به شهنام اشاره کردم و داد زدم:
- بندازش!
میان دختر و پاشا قرار گرفتم و با اخم تشر زدم:
- تو هم زودتر این‌جا رو ترک کن!
دست پاشا را با ضربه‌ای آسان جدا کردم که به‌سرعت چند قدم به عقب برداشت و با برداشتن کیف دستی‌اش از روی مبل، از سالن گریخت. پوف کلافه‌ای کشیدم و شقیقه‌های دردناکم را میان دستانم فشردم و چشمانم را به‌روی هم فشردم.
- مهتاج! خوبی؟
انگشتانم را به‌روی چشمانم فشردم و به آرامی پایین فرستادم. چشم باز کردم و به صورت نگرانش که در چند میلی‌متری‌ام قرار داشت چشم دوختم. نگاه نگرانش را سراسر صورتم به گردش در آورد و پرسید:
- چی شدی؟ نکنه فشارت افتاده؟
دستی به بازویش زدم و پاسخ دادم:
- خوبم. فقط سرم درد می‌کنه.
اخمی به‌روی صورت نشاند و به‌سمت شهنام برگشت که شانه‌ای بالا انداخت و بی‌تفاوت گفت:
- خودت خواستی بخوابه.
بی توجه به بی‌تفاوتی اعصاب خردکن شهنام، رو به پاشا گفتم:
- به نظرت نباید صحبت کنیم؟ اتفاقات دیشب و الان!
فاصله را بیشتر کرد و دست‌سالمش را درون جیب شلوارش فرو برد. نفسی گرفت و گفت:
- بهتره اول ناهار بخوریم. بعد.
با آمدن اسم ناهار، چشمانم تا آخرین حد درشت شدند و با عصبانیت به‌سمت شهنام برگشتم که نوچی کرد و عصبی گفت:
- خِر شوهرت رو بگیر!
و به‌سرعت به سمت آشپزخانه قدم برداشت. به‌سمت پاشا برگشتم که او هم به آشپزخانه رفت. به اجبار همراهی‌اش کردم و روی یکی از صندلی‌های سفید جای گرفتم. ظرف غذا مقابلم قرار گرفت که تشکری زیر ل*ب از شهنام کردم و چنگالم را برای برداشتن تکه‌ای از مرغ سوخاری شده برداشتم؛ اما طاقت نیاوردم و به درون بشقاب رهایش کردم و به‌سمت پاشا برگشتم.
نگاهش را از بشقابش گرفت و با همان چشمان براق در صورتم خیره شد و گفت:
- اول ناهار!
بی‌توجه به کلامش که گویا می‌دانست چه می خواهم بپرسم، پرسیدم:
- این‌جا کجاست؟ چرا اونا دیشب تو رو تعقیب کردن؟
ابروهایش را بیشتر از سابق درهم کشید و شاکی شد:
- تو چرا منو مجبور می‌کنی که چندبار یه حرفی بزنم؟
با عصبانیت کف دستم را روی میز کوبیدم و حق به‌جانب غریدم:
- برای این که تو، منو آدم حساب نمی‌کنی و هیچ‌چیز از کارات نمی‌گی! اگه دیشب به جای این که به پدرم زنگ بزنم به تو زدم، برای این نبود که شوهرمی! برای این بود که حداقل فکر می‌کردم تو بیشتر از همه باهام صادقی.
چنگال را میان انگشتانش تحت فشار قرار داد و با اخم پرسید:
- مگه غیر از اینه؟
با وقاحت پاسخ دادم:
- آره!
و به‌سرعت از پشت میز برخاستم و بی‌توجه به مرد دیگری که در آشپزخانه درحال‌خوردن غذایش بود و گویی کر و لال بود، با حرص و عصبانیت بیرون زدم. با دو خودم را به‌همان اتاق رساندم و به‌روی تخت نشستم. شانه‌هایم را به دیوار تکیه دادم و پاهایم را در آ*غ*و*ش کشیدم. از شدت عصبانیت و درماندگی نفس‌هایم د*اغ شده بودند و پشت‌سر هم بیرون می‌آمدند. با باز شدن در و نمایان‌شدن اندام درشتش درمیان چهارچوب، با اخم رو گرفتم و گفتم:
- بهتره تنهام بذاری. می‌خوام استراحت کنم.
صدای قدم‌ها و نفس‌هایش یکی شده بودند و این هماهنگی بی‌نظیری بود. با احساس گرمای تنش در کنارم و پایین‌رفتن تخت، ناخودآگاه به‌سمتش چرخیدم که خودش را جلوتر کشید و دستانم را در دست بزرگش اسیر کرد. پای راستش را خم کرد و به زیر ران دیگری قرار داد. پای دیگر را به تخت آویزان کرد و تنش را کمی بالا کشید تا راحت شود. نگاهم را بلند کردم و به چشمانش دوختم. با انگشت شصتش پشت دستانم را نوازش کرد و با صدا و لحنی آرام؛ اما محکم پرسید:
- چی می‌خوای بدونی؟
چهار زانو نشستم و نیم تنه‌ام را به‌سمتش کشیدم و پاسخ دادم:
- همه‌چیز رو. همه‌چیز رو بهم بگو پاشا.
با این که تکان‌دادن دست چپ برایش دردناک بود؛ اما خم به ابرو نیاورد و گونه‌ام را نوازش کرد و با عجیب‌ترین لحنی که تابه‌حال از او دیده بودم، پرسید:
- اگه بگم، من رو ترک نمی‌کنی؟
به‌سرعت و بدون فکر پاسخ دادم:
- دیوونه شدی؟ معلومه که نه!
- حتی اگه من، یکی بدتر از فرهمندها باشم؟
از تکاپو افتادم و با لرزی شدید و قابل لمس، به‌ صورت جدی‌اش خیره شدم و مبهوت و درمانده پرسیدم:
- چی می‌خوای بگی پاشا؟
باورم نمی شد. او می‌گفت و می‌گفت و من هرلحظه بیشتر در شوکی عظیم فرو می‌رفتم. قدرت تکلم را از یاد برده بودم و هرلحظه حس‌ کردم ضربان قلبم کم و کمتر می‌شد. علائم حیاتی‌ام رو به افت بود و سرمای شدیدی بر تمامی اندامم غلبه کرده بود که حتی نوازش‌های کوتاه مدت پاشا هم علاجش نبود. چشم‌هایم از شدت اشک می‌جوشید و به ل*ب‌هایی خیره بودند که کلمات را وحشیانه ادا می‌کردند و مرا بی‌روح‌تر از هر زمانی می‌ساختند و بی‌توجه به حالی که لحظه به لحظه دگرگون‌تر می‌شد، ادامه می‌داد. می‌گفت از کارش، کاری که وحشیانه بود و من فقط سمت اول آن ماجرا را باور می‌کردم و دلایل و صدها کلمه‌ی دیگر به اندازه‌ی آن جمله‌ی اول و شرایطش برایم دردناک‌تر نبود که نبود. از دشمنی‌اش با بزرگمهر فرهمند می‌گفت و انتقامی که باید گرفته می‌شد و من در پیچ و خم یک جمله بودم. «حتی اگه من، یکی بدتر از فرهمندها باشم؟» آیا این مرد ترسناکی که مقابلم نشسته بود، بدتر از فرهمندها بود یا... یا چه؟ یا... خدای من! او برای من خوب بود. در هر شرایطی خوب بود؛ اما می‌توانست به این خوب بودن ادامه بدهد؟ او... باورم نمی‌شد که او... او ... نه! نه! باورش سخت بود. آن قدر سخت که سردردم شدیدتر و سرگیجه‌ام دوبرابر شد. انگشتانم به گزگز افتاده بودند و سرانگشتانم از فشاری که بیش از حد پایین بود، به ک*بودی نشسته و ل*ب‌ها و دهانم کاملا بی‌خس شده بود.
مدتی بعد گفته‌هایش تمام شده بود و سعی می‌کرد با حرف‌های دیگر و وعده و عیدهایش، آرامم کند؛ اما با دیدن نفس‌هایی که از شدت بهت و گریه منقطع شده بودند، تشویش و نگرانی به صورتش دوید و صدایش بلندتر از سابق شد که گوش‌هایم دیگر قادر به شنیدن صدایش نبود. حرف‌هایش آن قدر سنگین بود که پرده‌ی گوشم را پاره کرده بودند و دیگر صدای مردانه‌اش را نمی‌شنیدم. تمام وجودم چشم بود و صورت او را می‌پایید تا بلکه به زیر خنده بزند و بگوید:« مهمل است! بازی بی‌مزه‌ای بود که تمام شد. پس بخند!» اما زهی خیال باطل! او حقیقت را گفته بود و آن آب‌قندی که با قاشق به زور در د*ه*ان لمس شده‌ام ریخته می‌شد هم گواه آن شوک ناباور بود که او بی‌رحمانه و به خواست خودم به جانم افتاده بود.
چشمانم میل شدیدی به بسته‌شدن داشتند و لرزش بدنم بی‌وقفه ادامه داشت و او مدام در تلاش بود تا گوش‌هایم را از آن پنبه‌هایی که درون‌شان قرار داده بودم، خلاص کند و مرا به خود آورد؛ اما من، در میان هیاهوی ترسناکی که کلمات و جملاتش برایم ساخته بود دست و پا می‌زدم و رفته‌رفته جان تسلیم می‌کردم. روح و وجودم را به مردی می‌سپاردم که بی‌رحمانه‌ترین مرد زندگی‌ام بود. پلک‌هایم که در میان هیاهو به سنگینی نشستند و شانه‌هایم از دردی عظیم فشرده شدند، ل*ب‌هایم برای مدد شتافتند؛ اما خلأیی عظیم وجودم را با خود به یغما برد و در کسری از زمان، خوابی ل*ذت بخش به آن کابوس لعنتی پایان داد. کابوسی که در بیداری به سراغ آدمی می‌آمد، یقیناً مرگبارتر از کابوس‌های کودکانه خواب‌هایم بود... .
***

«فصل دهم»
«دیو یا دلبر؟»

خودم را بیشتر در آ*غ*و*ش کشیدم و به بارش بی‌وقفه‌ی باران چشم دوختم که بی‌رحمانه سقف آلاچیق را مورد هجوم قرار داده بودند. اشارپ نازکم را به دورم محکم‌تر پیچیدم و زانوهایم را در آغوشم کشیدم. چند ساعت بود که خودم را دست هوایی سپرده بودم که با وجود فصل بهار، یک لحظه هم از تکاپو نمی‌افتاد و سرمایش طاقت‌فرسا بود را نمی‌دانم. شاید باید می‌گفتم چند روز بود که کارم شده بود خیره‌شدن به دری که راه نجاتم بود و شاید راه فرار! همیشه گمان می‌کردم فکر و خیال زیاد انسان را دیوانه و مجنون می‌کند، حالا به خوبی به حرفم رسیده بودم. در مرز دیوانگی بودم از تفکر زیاد و به هیچ‌رسیدن. احساس نوجوانی را داشتم که بعد از حل‌کردن مسئله‌‌ی پیچیده‌ی دوصفحه‌ایش، حالا به جوابی رسیده که در صورت مسئله قید شده بود:« پاسخ، عدد صحیح بزرگ‌تر از صفر می‌باشد» و جواب من صفر بود. این بی‌رحمانه‌ترین مسئله‌ای بود که باید حل می‌کردم و همان‌قدر از دوباره حل کردنش ناامیدم که وقتی به پاسخی به نام صفر رسیدم.
- نمی‌خوای با پدرت صحبت کنی؟ نگرانته!
صدایش دیگر احساس خوبی القا نمی‌کرد. ترس بود که از تمام وجودش به اندامم سرایت می‌کرد و تنم را می‌لرزاند. پدرم؟ پدرم که خبر داشت دخترش به‌خاطر مزاحمتی خیا*با*نی ترسیده و حالا، در کنار شوهرش در به ظاهر ویلایی در شمال سکونت داشت. برای چه نگران بود؟ برای دختری که با خریتش همسر مردی شده بود که از کیان و بزرگ‌مهر هم ترسناک‌تر بود؟ مردی که دستانش به خون‌های زیادی آغشته بود و به‌راحتی و بدون ترس شلیک می‌کرد؛ اما این‌ها را که خودش هم گفته بود و من پاسخ دندان‌شکنی داده بودم. او برای همه بد، برای من راه نجات و مرد خوبی بود؛ اما، حالا، با آشکارشدن حقایق، آیا هم‌چنان نظرم همان بود؟ این مرد، همچنان دیو بود یا دلبری خوب؟ خدای من! من چقدر احمق بودم که حتی به پاسخ به این سوال فکر می‌کردم و... لعنت به من! لعنت به من احمق!
روی صندلی چوبی جای گرفت و گوشی‌اش را روی میز رها کرد. صدای نفس عمیقش گوشم را می‌آزرد و حماقت‌ها را یکی پس از دیگری به یادم می‌آورد. قطره اشکی که زیر پلکم پر شد را بی هیچ وسواسی رها کردم و انگشتانم را بیشتر به دور اشارپ حلقه کردم.
- مهتاج!
صدایم نزن لعنتی! نامم را که با آن لحن گیرایت به زبان می‌آوری، مرا بیشتر به خریتم پایبند می‌کنی.
بینی یخ‌کرده‌ام را بالا کشیدم و چانه‌ام را به‌روی زانوهای لرزانم قرار دادم. با پیچیدن گرمای ل*ذت بخشی به دورم، چشمانم بعد از مدت‌ها مقاومت به‌روی هم افتادند و باز لعنت به مهتاجی که این گرما را می‌پذیرفت. نگاهم را به انگشتان کشیده‌ای دادم که حفاظی غیرقابل نفوذ را به دورم تشکیل داده بود. سرش را به‌روی شانه‌ام قرار داد و درحالی که صدایش را در کمترین فاصله از گوشم می‌شنیدم با صدایی آرام و آتش‌سس پرسید:
- دوست داری بریم مسافرت؟
در آن گیرودار خنده‌ی تلخی ل*ب‌هایم را نشانه گرفت و چشمان نم‌زده‌ام به‌سمتش چرخیدند که نیمی از صورت آنکارد شده‌اش در دیدرسم قرار گرفت. تیغه‌ی بینی خوش فرمش را به آرامی به روی گونه‌ام کشید و نجوا کرد:
- پادشاهم که باشی، مقابل خنده‌ی ماه، نمی‌تونی تاب بیاری.
چشمانم ناخودآگاه به‌روی هم افتادند و صدایش سوزن سوزن در گوشت و پوستم فرو رفت و شکمم به غلیان افتاد. بوی خوش افترشیو و شامپوی کراتینه‌اش در زیر بینی‌ام پیچید و موجود عجیبی در شکمم چنگ انداخت و در ذهنم فریاد کشید تا این مرد ترسناک را برای ابد برای خود نگه دارم؛ اما من می‌ترسیدم. از مردی که چند روز بود به هر ساز من می‌رقصید و در مقابل داد و فریادهایم سکوت ترسناکی پیشه می‌کرد می‌ترسیدم. از مردی که مرا در آن عمارت سنگی سیاه حبس کرده بود و عجیب مدارا می‌کرد. با احساس سوزشی به روی گونه‌ام، چشم باز کردم و فاصله‌ام را با عقب کشیدن سرم بیشتر کردم. چشمان نسبتاً ریز شده‌اش را سراسر صورتم گرداند و همین که به روی چشمانم متوقف شد، ل*ب گشود:
- فردا عصر می‌ریم کیش.[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
چشمکی ریز به صورتم زد و تنم را به‌عقب کشید که بیشتر در میان حصارش جای گرفتم. قیلی‌ویلی‌رفتن دلم برای رفتن به جزیره‌ای که همیشه یکی از آرزوهایم بود، گویا خوب توانست برق را درون نگاهم نمایان سازد که ل*ب‌هایش به بالا جهیدند و صورتش نزدیک‌تر شد. سرم را به جهت مخالف برگرداندم و ل*ب‌های یخ زده‌ام را از هم باز کردم و گفتم:
- حوصله ندارم.
برخلاف دلی که برای رفتن به آن مسافرت له‌له می‌زد، به زبان آوردم و صدای محکم او پاسخ دندان‌شکنی بود برای غدبازی‌ام شد:
- بار اول که نظرت رو پرسیدم باید می‌گفتی؛ نه الآن که تصمیم گرفته شد.
با اخم به‌سمتش چرخیدم که عقب کشید و نگاهم را به موازات قامت کشیده‌اش بلند کرد. به اجبار دست قدرتمندش که بازویم را به بالا کشید، برخاستم و به ساختمان خوفناکش برگشتم. کنار شومینه نشستم و او هم مقابلم روی کاناپه‌ی مخصوصش جای گرفت. پا به‌روی پا انداخت و درحالی که مشغول پیامک کاری با گوشی‌اش بود، گفت:
- وسایلت رو جمع کن.
تکیه‌ی کمرم را به صندلی چوبی سپردم و در دل برای خودخواهی این مرد نفرین‌ها ردیف کردم و با حرص غریدم:
- کدوم وسیله دقیقا؟ مگه شما اجازه دادی من برگردم خونه‌ام؟
دستانش به روی گوشی بی‌حرکت شد و همان‌طوری که سرش پایین بود، چشمان لعنتی‌اش را شیطان‌وار بالا کشید که قلبم به تپش افتاد و انگشتانم به لرزش افتادند. ابروهایش را در هم کشید و به‌کارش ادامه داد. نفسی از روی آسودگی خاطر کشیدم و به شکستن انگشتانم مشغول شدم.
- تمام وسایل اون اتاق برای توئه. چندبار باید بگم؟
پوزخندی عصبی روی ل*ب نشاندم و با عصبانیت برخاستم که اشارپ از روی شانه‌هایم رها شد و به‌‌روی زمین افتاد. قدمی به‌جلو برداشتم و با دستانی که از شدت خشم سرکوب‌شده‌ی این مدت مشت شدند، داد زدم:
- از کجا معلوم برای منن؟ شاید مال زنای دیگه‌ای باشه که...
با قد کشیدن ناگهانی‌اش و نمایان‌شدن چشمان عصبی‌اش در مقابل چشمانم، یکه‌ای خوردم و کاملا غیر ارادی قدمی به عقب برداشتم و زبان به کام گرفتم. نفسی گرفت و درحالی که سعی می‌کرد صدایش را کنترل کند و همانند آن مدت از در دوستی وارد شود، از میان دندان‌های کلید شده‌اش گفت:
- چشمای مشکی خوشگلت رو باز کن و ببین که اتیکت دارن و تا حالا عطر هیچ زنی هم روشون ننشسته.
ابروهایم را بیشتر در هم تنیدم. گویا آن مراعات‌کردن‌هایش مرا شیر کرده بود و جسارتی وافر به من می‌بخشید که با دانستن شخصیت واقعی‌اش هم‌چنان در مقابلش س*ی*نه سپر می‌کردم. با سر به راه پله‌ها اشاره کرد و با اخم تشر زد:
- حالا هم برو حاضر شو.
سرتق و لجوجانه دستانم را در آ*غ*و*ش کشیدم.
- حالا چه عجله‌ایه؟ کو تا فردا!
قدمی به‌سمتم برداشت که سرم را عقب کشیدم و نگاهم را به گ*ردنش دوختم.
- تصمیمم عوض شد. تا شب حرکت می‌کنیم.
به‌سرعت سر بلند کردم که روی مبل قرار گرفت و دوباره گوشی‌اش را به‌دست گرفت و گفت:
- شهنامم داره میاد. ماشینت رو برده خونه‌ام. وسایلت رو میاره همین‌جا.
بی‌توجه به حرفش، حرصی جیغ خفیفی کشیدم و در مقابل نگاه خنثی‌اش به‌سمت پله‌ها دویدم و خودم را به اتاقم رساندم. چمدان مشکی که درون کمد بود را بیرون کشیدم و به‌روی تخت انداختم. چند دست لباس را درون چمدان انداختم و لباس‌های ضروری که با کمال تعجب در سلیقه و اندازه‌ی من بودند را در کنارشان قرار دادم. لوازم آرایشی را درون کیف کوچکی قرار دادم و در چمدان جای دادم. کنار چمدان نشستم و غم‌زده به محتوایش خیره شدم. مامان هم دوست داشت تولدم را با سفری به کیش آغاز کنیم؛ اما عمرش کفاف نداد. یا بهتر بود بگویم فرهمندها اجازه ندادند. پاشا، می‌گفت او از آن‌ها قدرتمندتر یا به زبان خودمان مافیایی خطرناک بود که هیچ‌گاه هیچکس او را ندیده و همه‌ی فعالیت‌هایش را با بدل خود انجام می‌داده. حالا، این مرد، خطرناک‌تر بود یا کسانی که آرزوی یک سفر ساده را به دل مادرم گذاشتند؟ کسانی که تنها دارایی‌ام را از من گرفتند و به خانه و کارگاه هم رحم نکردند؟ چطور می‌توانستم کنار پاشا بمانم و از ترس به خود نلرزم؟ گاهی گمان می‌کردم این یک شوخی محض بوده که هم‌چنان ادامه دارد. پاشایی که در اوج عصبانیت هم سعی می‌کرد صدایش را کنترل کند، با پاشایی که آن شب اسلحه به دست داشت، زمین تا آسمان فرق می‌کرد. او فهمیده بود که به دنبال من هستند و همین که جواب تلفنم را ندادم، به خیابان زد تا مرا پیدا کند و به گفته‌ی خودش یکی از افراد کیان هم او را تعقیب می‌کرده تا مبادا مرا از چنگ آن‌ها در بیاورد. پس یعنی فرهمندها او را نمی‌شناختند و او واقعا در نقش خود به‌خوبی فرو رفته بود. شاید او راه نجاتم بود؛ اما می‌شد به یک دیو اعتماد کرد؟ بی‌انصافی بود؛ بی‌انصافی بود که او را دیو می‌نامیدم در حالی که با من هیچ وقت بد نبود. او برای من خیلی خوب هم بود و این با فهمیدن این‌که آن شب او و شهنام مرا از مرگ صح*نه‌ی آتش‌سوزی مادرم دور کردند، بیشتر در سرم کوبیده می‌شد. خدای من! او همان ناجی لعنتی من بود.
با تقه‌ای که به‌در خورد، نگاهم را از چمدان گرفتم و به دری دوختم که توسط پاشا باز شد. اخم کم‌رنگی روی صورتم نشاندم و گفتم:
- داشتم آماده می‌شدم.
نگاهی کوتاه به چمدان در هم انداخت و به داخل قدم برداشت. خودم را به‌روی تخت عقب کشیدم و به دیوار تکیه دادم که مقابلم نشست و چمدان را بست و بسته‌ی کاغذی سفیدی را مقابلم قرار داد. نگاهی کوتاه به بسته انداختم و پرسیدم:
- چی هست؟
نفسی عمیق کشید و درحالی که با دست راستش، مشغول شانه‌زدن به موهای لختش بود، پاسخ داد:
- شهنام آورده.
با شوق و هیجان خودم را جلو کشیدم و بسته را باز کردم. مدارک و گوشی‌ام را برداشتم و با ذوق گفتم:
- خیلی ممنونم. داشتم دق می‌کردم.
گوشی را روشن کردم و حینی که تماس‌ها و باکس خالی پیامک‌ها را با تعجب بررسی می‌کردم، صدایش به گوشم رسید که:
- سیم‌کارت جدید انداختم روش. شماره‌هات رو کپی کردم و برنامه‌هات هم انتقال دادم.
سر بلند کردم که دستانش را به دور گ*ردنش حلقه کرد و به آرامی به پشت به روی تخت دراز کشید.
- چندتا تماس از الهه، سوده و بابات داشتی.
چشمانش را به‌روی هم بست و با صدایی تحلیل رفته غرید:
- و البته جناب فرهمند کوچک.
بی‌توجه به کنایه‌اش، گوشی‌ام را زیر و رو کردم و گفتم:
- ممنون.
پیامکی برای سوده و الهه فرستادم و اطلاع دادم که حالم خوب است و فعلاً نمی‌توانستم تماس بگیرم و گوشی را روی چمدان رها کردم و سرم را به دیوار تکیه دادم. نگاهم را به پلک‌های بسته‌اش دوختم که به‌سرعت برخاست و مقابلم قد علم کرد. از سرعت عملش یکه‌ای خوردم و متعجب به عقب خزیدم.
- بارون بند اومده. شام بخوریم، حرکت می‌کنیم.
سری تکان دادم و بی‌هیچ حرف اضافه‌ای رو گرفتم و چشمانم را به‌روی تمام واقعیت‌ها بستم. صدای بسته‌شدن در آمد و من هم‌چنان در همان حالت ماندم و حتی به گذشت زمان هم توجهی نکردم. شام را در اتاقم خوردم و با پوشیدن یک بارانی و شال بافت و برداشتن چمدان بهم ریخته‌ام، از اتاق بیرون زدم. صدای جروبحث شهنام و امیرپاشا می‌آمد که بی‌توجه به حرف‌های صدمن یه‌ غازشان، از پله‌ها پایین آمدم و به پذیرایی رفتم. چمدانم را کنار یکی از مبل‌ها رها کردم و به‌سمت پنجره‌ای که تنها مکان دوست داشتنی من در آن محبوس خانه بود، قدم برداشتم. پرده را کنار کشیدم و تکیه‌ام را به دیوار سپردم و به فضای مقابلم خیره شدم. درختان رفته‌رفته نشاط بهار را به‌خود می‌گرفتند و با این‌که هم‌چنان هوای آن منطقه سرد بود، شکوفه‌های ریزی از میان شاخ و برگ‌هایشان دیده می‌شد. باران بند آمده و آسمان به سیاهی قلب من بود و فاقد ماه دوست داشتنی‌ام. نگاهم را معطوف قطراتی کردم که به‌سختی از سقف آلاچیق دل می‌کندند و قطره چکان به پایین فرو می‌ریختند.
خالی از هر حسی بودم؛ حتی نمی‌دانستم متنفر بودم یا چه؟ خوش‌حال بودم یا چه؟ فقط این را می‌دانستم که خسته بودم. دلم یک خواب آرام می‌خواست؛ همانند همان خوابی که در شب اول عقدم رخ داد و من، تازه عروسی نگون‌بخت، در آرزوی چندشب پیش مانده بودم.
حضورش را در فاصله‌ی اندکی از جسمم احساس کردم؛ اما به باغ مخوف خیره ماندم. گرمای دستش را به‌روی شانه‌ام نشاند که چشم بستم به‌روی حرف‌هایی که با هر بار تماسش با بدنم، در سرم اکو و همانند پتکی بر فرق سرم کوبیده می‌شد. نفسی گرفتم و صداهای ذهنم را به خاموشی سپردم و چشم باز کردم. به تصویر مات مردی خیره شدم که انعکاسش هم در شیشه‌ی مه گرفته‌ی مقابلم، محکم بود و جذاب. مردی که می‌دانستم برایم محترم بود و نمی‌دانستم که کی و چه‌طور مالک آن همه احترام شد! سرش را به زیر گوشم کشید و به آرامی و با همان لحن مردانه‌ی زیبایش پرسید:
- تازه عروس، نازش تموم شد؟
پشت چشمی نازک کردم و از آن جایی که نفس‌هایش با برخورد به گردنم، پوستم به سوزش می‌افتاد، سرم را عقب کشیدم و گفتم:
- چقدرم نازش رو خریدن!
خنده‌ی مخصوصش زیر گوشم پیچید و نگاهم را به‌سمت خود کشاند. لعنت به آن فاصله‌ی اندک که مهربانی او را به‌راحتی نمایش می داد. چطور می‌توانست این‌قدر مهربان باشد در حالی که او ذات پلیدی داشت که کیان فرهمند را هم دست می‌انداخت و درس می‌داد. مقابلم قرار گرفت و حصاری به دورم پیچید و با لبخندی مهربان گفت:
- اگه این خانم لجباز دست از غدبازی برداره، ما در خدمتشم هستیم.
از لحن لوس پسرانه‌اش، ناخودآگاه خنده‌ای مهمان ل*ب‌هایم شد که فاصله‌اش به اندک رسید و همین که سرش جلوتر آمد و ل*ب‌ها و اجزای دیگر صورتم را مورد هدفش قرار گرفت، لبخند از روی صورتم کنار رفت و سوتی که در سرم پیچید مجال تأمل و حرکتی نداد. زانوهایم از شدت هیجان و اتصال برقی چندصد ولتی به بدنم، زلزله‌ای چند ریشتری را رقم زدند که عیناً در قلب و دستانم به وجود آمده بود. کمرم سرمای دیوار را لمس کرد و تضاد شوکه کننده‌ای را با تمام وجود و صورتم رقم زد. نمی‌دانستم در آن لحظه باید چه‌کار کنم. آتشی که در اجزای صورتم رخنه کرده بود، رفته‌رفته به گدازه‌های آتش فشانی تبدیل می‌شد و مغز و قلبم برای لحظاتی واکنش طبیعی خود را از یاد بردند. تمام وجودم لبریز از احساسات ناب بود و حساسیت‌های زنانه‌ی دلچسبی که تا به حال احساس نکرده بودم. با انبوه اکسیژنی که وارد د*ه*ان و ریه‌هایم شد، چشمانم تا آخرین حد ممکن باز شدند و دستانم به دور گ*ردنش بیشتر در هم تنیدند. نگاهم هم‌چنان چشمانی را رصد می‌کرد که بی‌شک اولین رتبه‌ی شیطانی‌ترین نگاه شناخته شده‌ی عمرم را به خود اختصاص می‌داد. نفس‌های منقطع و بلندم که با بوی خوش عطرش در هم می‌آمیختند، کار را دشوارتر می‌کردند و جدایی را سخت‌تر. عطری که بوی چوب‌های سوخته می‌داد و جنگلی ناب و خاک باران خورده. انبوه احساساتی که به جانم افتاده بود، بالآخره کار دستم داد و سوزش عمیقی در چشمانم ایجاد کرد و لرزش شدیدی را مهمان ل*ب‌هایم. نمی‌دانم در نگاهم چه بود که بی‌تعارف و سخاوتمندانه سرم را مهمان گرمای وجودش کرد و دست نوازش بر پشتم نشاند. قطره‌ای اشک، لجوجانه و سرسختانه خود را به گونه‌ام رساند و پیراهن خوش‌رنگ آبی‌اش را نشانه گرفت. از خودش به خودش پناه آورده بودم و من چه‌قدر بی‌پناه و درمانده بودم که جایی برای گریز از این مرد نداشتم. بغض نشسته در گلویم را به سختی فرو دادم تا مبادا چاشنی شیرینی که سخاوتمندانه به دهانم تزریق کرده بود را با شوری اشک و بغض، نابود کنم. نفسی عمیقی در میان دکمه‌های تیره‌اش کشیدم و بینی‌ام را مابین‌شان قرار دادم تا تلخی عطرش، بیشتر در وجودم رخنه کند و گفته‌های شومش را به فراموشی بسپارم. دستانی که روزی در آرزوی لمس‌شان بودم، حالا مرهمی بر روی زخم‌های تنم شده بودند و دمل‌های سر باز زده را التیام می‌بخشیدند. مگر یک زن در هنگام سختی چه می‌خواست؟ دستان مردی که بتواند فارغ از احساسات کودکانه‌ای که عشق یا دوست داشتن می‌نامیدند، به او تکیه کند؛ اما تکیه‌گاه من به سختی دچار تزلزل و ابهام شده بود. می‌ترسیدم از این که به یک‌باره فرو بریزد و تمام باورهایی که سعی بر ساخت‌شان داشتم، بر سرم آوار شوند. دل‌کندن از لحظاتی خودم بودن، سخت بود؛ اما اگر بیشتر می‌ماندم، بیشتر به درگیری با خودم می‌پرداختم و بیشتر به این مرد اعتماد می‌کردم. سرم را به عقب کشیدم که بدون ممانعتی همراهی‌ام کرد و فاصله‌ای قابل تأمل میان‌مان ایجاد کرد. نگاهم را به نیم بوت‌های مشکی‌ام دوختم به‌سختی ل*ب باز کردم و با صدایی خش‌دار، گفتم:
- بهتره بریم.
با کنار رفتنش، راه برای نفس‌کشیدنم باز شد که به‌سرعت به‌سمت چمدانم رفتم. با ندیدنش، متعجب نگاهی به اطراف انداختم که با حرف پاشا که گویا چمدان‌ها را شهنام داخل ماشین خودش قرار داده بود، از آن ساختمان عجیب و منحوس بیرون زدم و به‌سمت ماشین شهنام رفتم. روی صندلی عقب قرار گرفتم و برای رهایی از سرمای لعنتی دستانم را در آ*غ*و*ش کشیدم و سرم را به شیشه تکیه دادم. چندی بعد بود که پاشا در کنار شهنام قرار گرفت و ماشین توسط شهنام به حرکت در آمد. چشمانم را به‌روی هم فشردم تا با دور شدن از آن خانه، خواب فراری شده، چند لحظاتی را به مهمانی چشم‌هایم قدم بگذارد و درست همین هم شد. در سکوت و گرمای ماشین و دور‌شدن از اضطراب خانه‌ی ترسناک مافیای زندگی‌ام، پلک‌های خسته‌ام کمی به خود استراحت دادند و وجودم رابه خلسه‌ای شیرین دعوت کردند...
***

نگاهم را به پاکت خوش رنگ درون دستم دادم و با خود واگویه کردم:
- چرا؟
واقعا چرا؟ چرا دوباره به آن‌جا رسیده بودم؟ چرا ضعیف شده بودم؟ چرا گذاشته بودم امیرپاشا چند روزی مرا از مهتاج سرکش همیشگی فاصله بدهد؟ چرا؟
قطره‌ی اشک لجوجی که در چین خوردگی کنار چشمانم جا خوش کرد را با حرص و پشت دست کنار زدم. سه روز تمام برای گفته‌های امیرپاشا غصه خورده بودم و درد کشیده بودم. دیگر بس بود. نباید در مقابلش کوتاه می‌آمدم و با کسی هم اتاق می‌شدم که یقیناً خون چندین نفر به گ*ردنش بود. باورم نمی‌شد که مافیای بزرگی که روزی مخفیانه از حرف‌های فرهمند شنیده بودم و او را با لقب "شیرسفید" یاد کرده بود و می‌گفت هیچ‌گاه خود واقعی‌اش را ندیدند و صدایش را نشنیدند، همان مردی باشد که خوب بلد بود برای من مرد باشد. مرا به خوبی بلد بود.
گلوی زخم شده‌ام را با فرودادن آب دهانم بیشتر به تب و تاب انداختم و مزه‌ی گس و تلخی را مهمان دهانم کردم. پوشش پلاستیکی نازک را از دور پاکت باز کردم و سر پوشش را به‌سمت بالا سوق دادم. رنگ تیره‌اش را به ل*ب‌هایم سپردم و فندک مشکی را به زیرش زدم و روشنش کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
پوک عمیقی به وسعت تمام دردهایم کشیدم و با حرص و لجبازی فرو دادم و میان س*ی*نه نگه داشتم. س*ی*نه‌ام به سوزش افتاد و قلبم برای نادانی که دوباره مرتکب شدم؛ برای لحظاتی از تپش افتاد. اشک به چشمانم هجوم آورد؛ اما صورتم خیس نشد و به‌خود اجازه‌ی پیش‌روی ندادند. قامت رشیدی که مقابلم قرار گرفت، مصادف شد با بیرون فرستادن انبوهی از دود و نیکوتین. سیگار را میان انگشت میانه و اشاره‌ام فشردم و از ل*ب‌های سرخم دور کردم و در کنار ران پایم قرار دادم. بعد از مدت‌ها،مخدری که به شدت از آن بیزار بودم را به بودن در چهار دیواری هتل ترجیح ‌دادم. چهار دیواری که قرار بود با مردی هم اتاقم کند که حضورش درد بود و من دیگر تحمل درد نداشتم. باز هم برای لحظاتی دیوانگی و خودم بودن به نیکوتینی روی آوردم که مرا به یاد حماقت‌های گذشته‌ام، می‌انداخت.
نگاه‌ خیره‌ی مرد مقابلم را با تلخندی پاسخ دادم و پرسیدم:
- رئیست گفته کشیک منو بکشی؟
نگاه میخ‌شده به‌دستم را به‌سختی بلند کرد و به صورتم دوخت. تکیه‌ام را به نیمکت سبزی دادم که در یکی از فضای سبزهای نزدیک هتل بود. نفس عمیق و کلافه‌ای کشید و در کنارم جای گرفت که حضورش را نادیده گرفتم و باز هم تلفیقی از سیاهی سیگار و ل*ب‌های سرخم ساختم. هربار که نیکوتین را وارد ریه‌ها و گلویم می‌کردم، در عوض آن‌که درمان شوم، زخمی بیشتر به قلب و اعضای داخلی‌ام نیش‌تر می‌زد. صورتم از درد درهم می‌شد، اما دردش قابل تحمل‌تر از دیدن صورت مهربان پاشایی بود که او را حامی خود نامیده بودم. بغض که به جان گلویم افتاد، نگاهم را روانه‌ی حلقه‌ی ساده و قشنگ درون دستم کردم که هیچ وقت از دستم در نیامده بود.
- فکر می‌کردم قوی‌تر از این حرف‌ها باشی!
پوزخندی تلخ صورتم را دربرگرفت و چشمانم تا صورت اخم‌آلودش بالا رفت و به‌روی چشمان سیاهش ایست کرد. سرد و تاریک! بهترین کلماتی که می‌شد در وصف چشمان شهنام به زبان آورد. سرم رفته‌رفته سنگین می‌شد و دیگر از آرامشی که دو ساعت پیش، بعد از دیدن جزیره از پنجره‌ی هواپیما، وجودم را دربرگرفته بود و التهاب ب*وسه‌ی ل*ذت‌بخش پاشا را به سردی بادی که از روی دریا می‌وزید می‌نشاند، خبری نبود. خبری نبود که نبود. وقتی اتاق‌مان مشترک شد و تخت‌مان یکی. وقتی قامت رشید و برازنده‌اش تخت را احاطه کرد، آرامش گریخت و دلم چنگ انداخت برای رهایی. من قوی بودم. در حد خودم قوی بودم؛ اما لحظه‌ای به پای دلم نشستم تا با نیکوتین و ممنوعه‌هایش خودش را خالی کند. سه روز تمام یا بیشتر، فکر کرده بودم و غصه خورده بودم؛ اما دیگر بس بود. باید دست به زانوهایم می‌زدم و مقابل دیوی چون پاشا می‌ایستادم. بابا مگر نمی‌گفت هر زمان که پشیمان شوم، پشتم ایستاده؟ مگر سارا نگفت در این خانه همیشه به‌روی من باز است و کدورت‌ها باید کم‌کم صاف شوند؟ مگر سوده و الهه را نداشتم؟ مگر توران‌دخت و عباس‌آقا نمی‌توانستند کمکم کنند؟ من، سید مصطفی و خاله را داشتم. کسانی که بعد از مرگ مامان، تیمارم کردند. نفسی گرفتم و به ف*یل*تر سیاه و سرخی خیره شدم که میان انگشتان سفیدم خودنمایی می‌کرد. انتهای ف*یل*تر را تکان دادم و خاکسترش را به زمین سپردم. پاکت را میان مشتم فشردم و بوی خوشش را وارد ریه‌هایم کردم. بوی شکلات می‌داد و من برای این بو روزها خماری می‌کشیدم. نفسی عمیق کشیدم و به صورتش چشم دوختم.
- منم یه زمانی قوی بودم. موقعی که مادرم رو نکشتن؛ موقعی که شخصیت واقعی نامزدم رو با بی‌رحمی بهم نشون ندادن، موقعی که نمی‌دونستم شوهرم چه آدم منفوری می‌تونه باشه!
چشمانش سخت‌تر و تاریک‌تر شدند. به سیاهی دریا در شب‌های تابستانی. سرش را به‌روی شانه‌ی چپ به سمتم خم کرد و حینی که نگاهش را در اجزای سخت صورتم می‌گرداند، زمزمه کرد:
- به امیرپاشا گفتم این دختر لطیفه و طاقت این راهو نداره؛ اما گفت مهتاج فرق داره. می‌تونه هم پای خوبی بشه. قویه و سرسخت! می‌تونه درد منو کم کنه.
روی چشمانم متوقف شد و با چاشنی اخم، ادامه داد:
- امیرپاشا درد کشید تا به این‌جا رسید. تو هم باید درد بکشی تا قوی بشی. فکر کردی براش راحت بود که دختری که می‌گفت علاقه‌ای بهش نداره رو کنار خودش نگه داره؟ اون... خیلی بیشتر از اون‌چه که فکر می‌کنی بهت نزدیکه و غصه‌ات رو خورده. شاید درون مردی که اسلحه به دست می‌گیره و برای انتقام هر کار می‌کنه، نشه امیرپاشایی دید که من دیدم.
پاکت مشکی رنگ و فندک را از میان انگشتان یخ کرده‌ام بیرون کشید و چشمان تیره‌اش را پایین کشید.
- می‌دونم قرار نیست کنارش آروم بشینی؛ اما حداقل یه یاغیِ جسور باش. نه یه...
چشمان تیزش را با نیم نگاهی به صورتم دوخت و به آرامی برخاست و ادامه داد:
- نه یک دختر شکست خورده‌ی ضعیف.
دست مشت شده‌اش را درون جیب شلوارش فرو برد و نگاه من تا زمانی که وارد محوطه‌ی هتل شد، به کلمه‌ی انگلیسی اول اسم سیگاری بود که میان انگشتانش اسیر شده بودند.
نفس عمیقی کشیدم و باقیمانده‌ی ف*یل*تر سیاه را به ل*ب‌هایم هدیه کردم و به سیاهی شب خیره شدم. شبی که عجیب ناآرام بود و می‌شد از صدا و هیاهوی دریا فهمید. به اخم‌های زن جوانی که از مقابلم می‌گذشت و خیره‌ی سیاهی میان ل*ب‌هایم بود، پوزخندی زدم و نیمکت را به قصد هتل ترک کردم. ف*یل*تر را زیر پایم لگد کردم و همین که خاموش شد، درون سطل زباله انداختمش. قدم‌های نیمه سنگینم را روانه‌ی سنگ فرش‌های نقره‌ای کردم و دستانم را درون جیب مانتویم فرو بردم. صدای شهنام در سرم می‌پیچید و در میان شلوغی ذهنم، مردی چشم کهربایی با نوشته‌هایی انگلیسی به روی دستش که خالکوبی شده بودند و آن صورت جذاب، نقش می‌بست. حقیقتی ترسناک در مقابل چشمانم تکرار می‌شد. حقیقتی که یادآوری می‌کرد پاشا برای من، برای مادرم و برای همسر و فرزندش امیرپاشا شده بود. پادشاه وحشت و هراس. سر که بلند کردم، مقابل اتاق 303 ایستاده بودم و می‌توانستم هم چنان بوی خوش درختان و خاک نم‌زده‌ای که با بوی تنش تلفیق می‌شد را احساس کنم. انگشت کشیده‌ام را روی زنگ کنار در گذاشتم و به رنگ مشکی لاک خیره شدم. تیکی که از باز شدن در، در سرم پیچید، چشمانم را وادار به بلندشدن کرد و سیاهی چشمانم را به کهربایی‌هایی رساند که به تازگی مرا می‌ترساند. چینی که به دور چشمان و به‌روی ابروهایش افتاد را نادیده گرفتم و بی‌توجه به صورت ملامت انگیزش، از فاصله‌ی میان تن او و در گذشتم و هم‌زمان آن بوی سرد را وارد ریه‌های انبوه از نیکوتینم کردم. با پیچیدن درد در بازوی راستم و چفت‌شدن کمرم با دیوار مجاور در، آخی از درد سر دادم و مبهوت به صورت سراسر اخم و عصبی‌اش چشم دوختم. با دست دیگرش در را به ضرب بست که از بلندشدن صدای برخوردش با چهارچوب، پلک لرزاندم و چشمان سرد و خسته‌ام را میان کهربایی‌هایش به گردش در آوردم.
- این چه وضعیه مهتاج؟
پوزخند عصبی روانه‌ی عضلات صورتم کردم و نگاهم را دزدیدم که با دیدن پاکت سیاه آشنا، در صورتش براق شدم:
- حتما نوچه‌ات همه چی رو گفته. دیگه چرا منو سیم‌جین می‌کنی؟
فشار ریزی به بازویم وارد کرد که خودم را بیشتر به کاغذ دیواری تیره چسباندم. برای بهتر دیدنم سرش را به پایین خم کرد و درحالی که سعی می‌کرد همانند چند روز گذشته مراعات کند، با صدایی کنترل‌شده گفت:
- اولاً که شهنام نوچه‌ی من نیست. دوماً از کی تا حالا سیگاری شدی و این همه تخس و بی‌ادب؟
بازویم را به‌ضرب عقب کشیدم که انگشتانش را کنار کشید؛ اما فاصله‌ی میان‌مان را کمتر کرد و چیزی در وجود من از همه‌ی عطرهایی که به روی تن این مرد، خوش‌بو به‌نظر می‌آمد، متنفر شد. سرم را به‌جهت مخالف چشمانش چرخاندم و به تخت دو نفره‌ای که در دیدم قرار داشت دقیق شدم. گرمای نفس‌های آرام و صلح آمیزش که در زیر گوشم پیچید و ملایمت صدایش دلم را نرم‌تر کرد، ناخودآگاه به سمتش برگشتم:
- داری پشیمونم می‌کنی از این که باهات صادق بودم. مگه نگفتی من یه بدم که برای تو می‌تونم خیلی هم خوب باشم؟
بغضی که میان عضلات گلویم نشست را احساس کرد که مهربانانه به جلو خزید و فاصله‌ی نگاه آرام شده‌اش را به چشمان سوزناکم به حداقل رساند. همین که استخوان گونه‌ام را مورد لطف سر انگشتانش قرار داد، ل*ب‌هایم به لرزشی عظیم افتادند و صدایم از اعماق دل رنجیده‌ام بیرون آمد:
- تو خیلی بدی پاشا! من به تو پناه اوردم تا با هم تموم کنیم بازی‌های کثیف فرهمندها رو؛ نه این که خودت بشی یه دردی روی تموم دردای زندگیم. صداقتی که دم ازش می‌زنی، به من می‌گه که تو از کسی که مادرم رو زنده‌زنده آتیش زد و مردی که به اسم عشق و احساس سال‌ها فریبم داد، بدتری! چه توقعی از من داری؟ توقع داری خودم رو به نفهمیدن بزنم؟ مگه من چندبار توی زندگیم اسلحه به دست گرفتم و آدم کشتم که خیلی راحت با این موضوع کنار بیام؟ پاشا؟
دیگر اثری از آن صورت طلبکار نبود و می‌شد درماندگی را از تمام وجودش احساس کرد؛ درماندگی که در ذهن من نیز جولان می‌داد و نمی‌توانست با شرایط پیش آمده کنار بیاید. باید چه کار می‌کردیم؟
ل*ب‌هایش تکان خوردند و در عین خیرگی با صدایی آرام، پاسخ داد:
- بله؟
کاش می‌گفت جانم! یا حتی جان دلم؟ آن موقع دلم نمی‌آمد زبان بچرخانم و به او که نه، به اعتمادی که به او داشتم پشت پا بزنم.
- بیا جداشیم.
نگاه معمولی‌اش نشان می‌داد که هر چه گفتنش برای من سه روز فکرکردن در پیش داشت و یک روز تکرار این جمله، برای او پیش بینی شده بود و قابل حدس. بغضم را به آرامی پایین فرستادم و از میان کویری که در گلویم جا خوش کرده بود، نالیدم:
- نمی‌خوام... نمی‌خوام اون آدم خوبه‌ای که ازت دارم خ*را*ب بشه و من بمونم و یه آدم بد که راحت شلیک می‌کنه و عین فرهمندها به مردم آسیب می‌رسونه. مطمئنا بابام می‌تونه انتقام مادرم رو بگیره، بدون این‌که کسی قربانی بشه. من نمی‌خوام قربانی دعوای گانگستری میون تو و بزرگمهر باشم.
سر انگشتانش که از کار اصلی‌شان فارغ شدند و به پایین افتادند، صورتش را میان سرمای دست‌هایم اسیر کردم و سرم را جلوتر کشیدم و صادقانه ل*ب زدم:
- شاید مدت زیادی نباشه که کنار همیم؛ اما من تموم لحظه‌هاش رو دوست داشتم. تو برام مرد قابل احترامی بودی. پس بذار همین‌جور...
- فکر نکنم به خواهشت جواب مثبت دادم که داری می‌بری و می‌دوزی!
اخمی پشت کلماتش نشاند و د*ه*ان باز مانده‌ی مرا با لحن کوبنده و صورت جدی‌اش محکم بست.
- حرفات رو زدی و حالا خوب گوشات رو باز کن خانم پورسلیم.
دستان بی‌جانم به پایین خزیدند و سر شانه‌هایم میان فشار دستانش مچاله شدند و جیغ خفه‌ام در صدای محکمش پنهان شد:
- دیگه بسه! من کسی‌ام که چندین نفر رو با دستای خودش به گور فرستاده و خلاص‌شدن از تو هم براش کاری نداره؛ اما این عقل و هوش لعنتیش برای این زن لعنتی‌تر رفته و نمی‌ذاره که از خودش دورش کنه و حالا پایبند این چشمای سیاه گستاخ‌شده تا با همین زن یاغی به هر چی که می‌خواد برسه.
کلمات کوبنده و چند پهلویش، لرز به جانم انداخت و روح از صورتم گرفت.
- بلد نیستم ادای عاشق پیشه‌ها رو در بیارم چون تو مود این جلف بازیا نیستم؛ اما وقتی میگم باید کنارم باشی، باید باشی. حالا به هر قیمتی که می‌گی! مهتاج پورسلیم! برای بار اول و آخر با هم اتمام حجت می‌کنیم.
تکانی به شانه‌هایم داد که شال، موهایم را از بند خود آزاد کرد و تره‌ای سیاه مقابل چشمانش قرار گرفت و میان چشمان‌مان فاصله‌ای انداخت.
- تو، باید تا ابد فامیلی من رو پای اسمت نگه داری. اسمش رو هر چی می‌خوای بذار؛ جبر، زور یا...
چشمان دریده‌اش را پایین‌تر کشید و همین که اشعه‌های آتشینش به سرمای طاقت فرسای سیاهی چشمانم رسوخ کردند، فهمیدم که این جبر، با عقب‌کشیدن من هم پایانی نداشت.
- یا خودخواهی؛ اما باید بدونی که حالا که می‌دونی امیرپاشا کیه و چی توی سرشه، راه فراری نیست.
تهدید بود یا چه؟ نمی‌دانم. هر چه که بود با مزاج مهتاج یاغی که دلش هوای ا*ل*ک*ل‌بازی‌هایش را کرده بود خوش می‌آمد و به مزاج مهتاجی که پیشنهاد جدایی داده بود، بد و بد و بد. چه مرگم شده بود که آن جبر و اجبار را قبول می‌کردم و همین که به‌راحتی تکیه‌گاهم را از دست نمی‌دادم سرمست بودم؛ اما غرور و ترسی که هم‌زمان به جانم افتاده بود، د*ه*ان گشود و فریاد زد:
- من به این جبر تن نمیدم.
و خودم را عقب کشیدم و به‌سرعت به‌سمت چمدانم که در پایین تخت رهایش کرده بودم، دویدم؛ اما هنوز راهی نرفته بودم که پهلوهایم به چنگال دیوصفتش افتاد و فریادم گلویم را خراشید و اشک را مهمان چشمانم کرد. پاهایی که بالا قرار گرفته بودند را تکان‌های شدیدی دادم و تنم را به هر جهتی که دستانش اجازه می‌دادند گرداندم تا از چنگالش رهایی یابم؛ اما زور او به ضرب من می‌چربید و همین که سرش در کنار سرم قرار گرفت و فشار چانه‌اش، شانه‌ام را به درد آورد، فریاد از سر ناامیدی و جنونم به هوا خواست و صدای عصبی او را به همراه آورد:
- آروم بگیر!
از فشار دستانش، استخوان‌های دنده‌ام تحت فشار بود و عضلات شکمم برا رهایی بی‌قراری می‌کردند. چشمانی که برای فریاد بسته شده بودند، با بازشدن و دیدن سفیدی تخت و هم‌زمان فرو رفتن در میان انبوه نرمی بالشت و تشک، باز هم بسته شدند و صدایم در میان پنبه‌های بالشت خفه شد. سنگینی بیش از حد بدنش و پیچیدن صدای تهدید آمیزش در زیر گوشم، راهی برای نفس برایم باقی نگذاشت و قلبم برای لحظه‌ای علت بودنش را از یاد برد.
- بهتره باهام راه بیای عزیزم. یا من، یا مرگ خانواده‌ات!
لرزی که به تنم افتاد را به خوبی احساس کرد که صدایش ترسناک‌تر از هر زمانی شد و نفس حبس شده‌ام را با خود بالا آورد.
- فکر نکنم اونقدر خودخواه باشی که بخوای بقیه رو فدای خودت بکنی.
جیغ بلندی در میان بالشت کشیدم و با همان صدایی که از شدت فشار وارد شده به صورتم و بدنم خفه شده بود، فریاد کشیدم:
- تو خیلی پستی امیرپاشا! خیلی پستی!
و بغض لعنتی‌ام را با همان فریاد بیرون فرستادم و هق زدم. همین که دستانش به‌روی بدنم حرکت کردند و هوای خنک و مطبوع به صورتم هجوم آورد، چشم باز کردم و صورت منحوس مردی را دیدم که در باورهایم نمی‌گنجید این شیر سفید وحشی، همانی باشد که من به او اعتماد که هیچ، اعتقاد داشتم. هق زدم و بی‌توجه به خیسی که از گوشه‌های چشمانم راه خود را باز می‌کرد، به صورتش خیره شدم که در چند میلی‌متری‌ام با گرمایش خودی نشان می‌داد. در اعضای صورتم به گردشی کوتاه پرداخت و به همان اخم‌هایی که صورت او را جدی‌تر از هر زمانی نشان می‌داد و چشمانش را قاب می‌گرفت، با صدایی ملایم؛ اما کوبنده غرید:
- این تهدید نیست مهتاج! این نتیجه‌ی دوریت از منه.
هق‌هقی سر دادم و برای نفس گرفتن کمی سرم را از بالشت فاصله دادم و هوای اطرافش را حریصانه وارد ریه‌هایم کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا