روتختی پاییزی رنگ را مرتب و کمر راست کردم. اتاق را از نظر گذراندم و از تمیزیاش که مطمئن شدم؛ نفس عمیقی کشیدم و دستی بهروی کمرم کشیدم. اتاق سه در چهاری که دومین اتاق این خانهی قدیمی آجری بود. یک تخت ساده با روتختی پاییزی، میز و صندلی چوبی، چندین مجسمه و یک کمد لباسی و آینهای که درون دیوار جا گرفته بود، تنها وسایل اتاق بودن که همه به رنگ سفید بودند و روشنایی اتاق را دوچندان میکردند. دیوارهای سادهی اتاق از چندین عکس تشکیل شده بود که همه و همه از من و مامان بودند. از یک خانوادهی دونفره با لبخندهایی بزرگ و واقعی.
دستی به صورت خستهام کشیدم و از اتاق بیرون زدم. از راهرویی که اتاقها را در خود جا داده بود، بیرون زدم و بهسمت آشپزخانهی اپن قدم برداشتم. چایساز را پر کردم و به برق زدم. بهسمت یخچال رفتم و از درون ظرف میوه، سیب سرخی برداشتم و به نیش کشیدم. خودم را به پذیرایی رساندم و تلویزیون را روشن کردم. خسته از روزمرگیهای کسل کنندهام، بهروی مبل دراز کشیدم و همانطوری که سیب را حریصانه میجویدم، به صفحهی تلویزیون چشم دوختم. اینهم از صبح جمعه که با اینهمه خبر افتضاح و منفور شروع میشد و با برنامههای کسلکننده ادامه پیدا میکرد. هستههای سیب را هم جویدم و چوب باقی مونده را درون جاسیگاری کریستالی روی میز انداختم. پوفی کشیدم و عصبی بهروی مبل نشستم و بهسمت میز خم شدم تا کنترل را بردارم که صدای آیفون بلند شد. بلند شدن صدای آیفون همانا و خشک شدن انگشتهایم همانا. به آرامی بهسمت آیفون برگشتم که صفحه نمایش روشن شد و ابروهای من بالاتر پریدند.
کسی با من کاری نداشت که به اینجا بیاید. مگر کسانی که قبل از آمدن، اطلاع میدادند. پس چه کسی بود؟
با به صدا درآمدن دوبارهی آیفون، به آرامی بلند شدم و به سمتش قدم برداشتم. مقابلش ایستادم و گوشی را به گوشم چسباندم. از مانیتور آیفون، تنها، نمای داخل کوچه پیدا بود و دیگر هیچ.
- بفرمایید؟
صدای صاف کردن گلو و چندی بعد صدای بینهایت آشنایی آمد.
- سلام، خانم نامدار؟
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
- شما؟ چرا قایم شدین آقا؟
سرفهی دیگری سرداد و مقابل دوربین ایستاد که قلبم از حرکت ایستاد و چشم درشت کردم و ناباور قدمی به عقب تلوتلو خوردم. گوشی از دستم افتاد و صدای برخوردش به دیوار، در سرم پیچید.
اینجا، اینجا چکار داشت؟ اون، اون...
ل*بهای خشکیدهام بیهدف لرزیدند و دهانم خشک و گس شد. دستم را روی قلبم گذاشتم و به مَردی که مدام پشت آیفون صحبت میکرد خیره شدم. بهسختی نفس عمیقی کشیدم و دستم را روی قلبم گذاشتم و همینکه کوبشش در یکلحظه بلند شد، نفسزنان خم شدم و با دستهای لرزانم گوشی را برداشتم و به گوشم چسباندم. آب دهانم را به سختی فرو دادم و به صدای محکمش گوش سپردم.
- صدامو میشنوی؟ مهتاج!
نفس عمیقی کشیدم و با انگشت لاک زدهام دکمه را لمس کردم که صدای باز شدن در آمد و صورت مَرد بهسمت در برگشت. گوشی را گذاشتم و دستی به صورت د*اغ کردهام کشیدم. نفس گرفتم و بهسرعت بهسمت آشپزخانه دویدم تا خودم را پنهان کنم. به یخچال تکیه دادم و دستم را روی قلبم گذاشتم که تندتند میزد.
بعد از اینهمه سال آمده بود که چی؟ روز خواستگاری و نامزدیام خودش را پنهان کرد تا مبادا من ببینمش و دلم هوای بودنش را بکند. حالا بعد از اینهمه سال آمده بود که چه شود؟ چرا باز هم مرا با عکسها و پیغامهایش سرگرم نمیکرد؟
- یاالله!
با شنیدن صدای محکم و بلندش، قلبم فرو ریخت و عصبهایم فرمان دادند. دلم داد و فریاد میخواست؛ دعوا میخواست و لجبازی! خودش هم میدانست که غریبه بود و یاالله میگفت؟!
صدای کتری بلند شد که بهسمتش برگشتم و مشغول درست کردن چای شدم. بهسختی صدایم را بلند کردم و از همانجا خطابش قرار دادم:
- خوش... اومدین.
همانطور رسمی و خشک. از آشپزخانه بیرون زدم. مقابل ورودی ایستاده بود و با نگاهش اطراف را از نظر میگذراند. در را پشت سرش بست و باکنجکاوی بهسمتم برگشت. پاهایش را به عرض شانه باز کرد و دستانش را پشت کمر درهم قلاب کرد؛ درست همانند همهی نظامیها، مقتدر و سخت. گرهی ابروهایش آنچنان کور بود که با هیچ دندان و دستی هم باز نمیشد. چشمان خوشرنگ و صورت برنزهاش عجیب به آن موهای جوگندمی ل*خت میآمد! مامان گفته بود که «نامدارها» در خوشتیپی و جذابیت مثالی ندارند.
مقابلش ایستادم و چشمان مملو از نفرتم را سراسر صورت و اندامش گرداندم و با پوزخندی عصبی پرسیدم:
- راه گم کردین؟
لبخند کمرنگی گوشهی ل*بش جا خوش کرد.
- سلام.
ناخودآگاه خندهی عصبی سر دادم و همانند خودش، پاهایم را به عرض شانه باز کردم. از هول و ولای زیاد، همانند اسفند روی آتش جلز و ولز میکردم و دستوپایم را گم کرده بودم. نمیدانستم باید بعد از آنهمه سال چگونه برخورد میکردم که در شأن خودم و او باشد. حضورش در فاصلهای اندک، هنوز هم مرا به خواب بودن این داستان، وا میداشت. امکان نداشت که او رویاهایش را پشت سر میگذاشت و به سراغ من میآمد. رویاهای او قویتر از حضور من بود. خدای من! کسی نبود که مرا از این کابوس بیدار کند؟
دستانم را بهروی س*ی*نه قلاب کردم و باتعجب پرسیدم:
- بعد از 26 سال میگی سلام؟
ابرویی بالا انداخت و بدون آنکه تغییر موضع بدهد، جدی و عبوس پرسید:
- مادرت ادب و احترام یادت نداده؟
موهای بازم را پشت گوشم فرستادم و عصبی دستی بهروی بازوی عر*یا*نم کشیدم و غریدم:
- موقعی که شما داشتی به تفریحاتت میرسیدی، مادر من داشت کار میکرد و وقتی برای ادب کردن من نداشت.
از حرص زیادی، گوشهی سبیلش را به دندان گرفت و چشمان خوشرنگش را ریز کرد. کلافه دستی به پیشانی عرق کردهام کشیدم و نگاهم را به جهت مخالف و به عکس مامان دوختم.
اگر مامان بود، هیچوقت حتی دشمنش را سرپا نگه نمیداشت! منهم نباید رسم مهمانداری را فراموش میکردم؛ حتی برای او که هیچگاه حق پدر بودنش را اَدا نکرده بود.
نگاهم را بهسمت مبلمان شیری رنگ سوق دادم که به صورت نیمدایره چیده شده بودند و پذیرایی کوچک را جلوه بخشیده بودند. دستم را بهسمت مبل تک، دراز کردم و بدون آنکه به صورتش نگاهی بیندازم تعارف کردم:
- بفرمایید بشینید!
نفس عمیقی کشید و بهسمت مبل حرکت کرد و درست بهروی همان، جا گرفت. دستانش را بهروی دستهی مبل قرار داد و نگاه کنجکاوش را به دور سالن گرداند. به عکس مامان که رسید، کمی مکث کرد و نگاه سردش را از عکس گرفت و زمزمهای زیرلب سر داد. رو برگرداندم و بهسمت آشپزخانه رفتم. دو لیوان چای ریختم و به پذیرایی برگشتم. سینی را روی عسلی قرار دادم و روی مبل مقابلش نشستم. دستانم را بهروی زانوهایم قرار دادم و ریشههای شلوارم را به بازی گرفتم. گلویی صاف کرد که سر بلند کردم و با درهم تنیدن انگشتانم، سعی در آرامش اعصابم کردم. آرامشی که این روزها اصلا از آنِ من نبود. نگاهش را از زانوهای شلوار زخمیام گرفت و به صورتم دوخت.
- سخته؟
ابرویی بالا انداختم و به نشانهی نفهمیدن، سری کج کردم که سوالش را تصحیح کرد.
- زندگی بدون مادرت سخته؟
تکیهام را به پشتی مبل سپردم و نفس گرفتم.
سوال عجیبی میپرسید! من دختر احساساتی نبودم؛ اما دختر بودم و هیچ دختری بدون مادرش دوام نمیآورد. مامان با اینکه گاهی اعصاب خرد کن و لجباز میشد، بازهم مادر بود و با مهربانی کردنش همهی دلخوریها را برطرف میکرد.
با یادآوری دلجوییهای مادرانهاش، بغض سنگینی به گلویم هجوم آورد که با بلعیدن آب دهانم، به پایین فرستادمش. نفس گرفتم و با صدایی که میلرزید، پاسخ دادم:
- خیلی، شما رو هیچوقت حضوری نداشتم. برای همین...
پوزخندی زدم و نگاهم را میان اجزای صورتش گرداندم و ادامه دادم:
- برای همین هیچ حسی بهتون ندارم؛ اما مادرم همیشه جای خالی شما رو پر کرده بود و...
- مهتاج!
اسمم را با ناله و دلخوری به زبان آورد که ناخودآگاه زبان به کام گرفتم. قلبم هنوز هم هیجان داشت و دلم پر میکشید برای پدری که تنها عکسش را دیده، صدایش را شنیده و کادوهای مسخرهاش را دریافت کرده بودم و هیچگاه طعم آغوشش را نچشیدم؛ اما غرور و لجبازیام اجازهی به زبان آوردن لقبش را هم نمیداد. این مرد بویی از پدر بودن نبرده بود! او زنش را با بچهی دو ساله رها کرده بود؛ بدون هیچ دلیل قانع کنندهای. شاید این روزها به آن طلاق عاطفی میگفتند؛ اما مگر در جایی دیده میشد که با طلاق عاطفی، فرزندش را هم به حضور نپذیرد؟
با سر انگشتانش، دستهی مبل را لمس کرد و پرسید:
- مادرت در مورد خودمون هیچی بهت نگفته؟
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان