کامل شده رمان خدیو ماه | مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 118
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
❤بسم رب‌العشق
نام: خدیو ماه 🌙
ژانر: عاشقانه / هیجانی
نویسنده: مهدیه سیف‌الهی
ویراستاران: crazy-)

Beautiful moon

نگین محمد حسینی
ناظر عزیز: فاطمه تاجیکی✾

img_20210811_232823_451_53n6.jpg


خلاصه:

«مهتاج نامدار» نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام «کیان فرهمند»، با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به لحظه‌اش بوی مرگ و خون استشمام می‌شود؛ مِن‌جمله دشمنی او با کیان و آشنایی‌اش با پدری که سال‌ها از حضورش محروم بوده و همچنین، آشنایی با مردی عجیب و رمزآلود. خیانتی که رخ می‌دهد، راز ترسناک پدری که برملا می‌شود، پاکی مادری که خدشه‌دار می‌شود، حضور مردی که تکیه‌گاه مهتاج می‌شود، صدایی که بریده می‌شود و... خون‌هایی که بی‌گناه ریخته می‌شود، چه بر سر این قصه می‌آورند؟!

مقدمه:
من، پادشاه هستم. معنای واقعی وحشت و هراس؛ پس بترس از دریده شدن، بترس از رویایی با من، بترس از پادشاه وحشت و تاریکی، از پادشاهِ پادشاهان، سلطان جنگل رعب و وحشت. و اما من، ماه تاج‌دار، ماده‌شیری وحشی؛ همچون ماه تنها، زیبا و اما همانند
«تو» با خویی وحشی. ماده‌شیری زخمی که برای دریدن و به نیش کشیدن لحظه‌شماری می‌کند. من، روح خود را به آن ماده‌شیر پیش‌کشی کردم و این پیش‌کشی مبارک!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

Maryam Ɓαησσ

مدیریت کل سایت بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
990
لایک‌ها
31,538
امتیازها
118
کیف پول من
-436
Points
0
1C4106ED-AA84-492B-8FEE-14A9BD99B650.jpeg
خواهشمند است قبل ازتایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید

قوانین تایپ رمان

قوانین تایپ رمان | تک رمان

پرسش وپاسخ رمان نویسی

تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

تاپیک جامع درخواست جلد

* تایپک جامع درخواست جلد *

تایپک جامع دریافت جلد

تایپک جامع دریافت جلد - انجمن رمان نویسی | تک رمان

موفق و موید باشید.

"تیم مدیریت تک رمان"​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
«فصل اول»

نفس‌نفس‌زنان و درحالی که همچنان نگاهش به مسیر پشت سرش بود، در آن کوچه‌ی تاریک و خوفناکی که تنها صدای قدم‌های او در آن می‌پیچید، می‌دوید و به چشمانش اعتمادی نداشت و گمان می‌کرد که هنوز هم آن انسان‌های گرگ‌نما به تعقیبش می‌پرداختند. نگاهش را به مقابلش برگرداند و به پاهای کم‌قوتش فشار بیشتری وارد کرد و کوچه‌ای که تنها یک درب ویلایی بزرگ را در خود جای داده بود و مابقی دیوار، درخت، سایه‌ها و اشباح ترسناک بود را رد کرد و تنش را در پیچ‌وخم کوچه، به‌سمت راست هدایت کرد. با ذوق‌ذوق کردن کف پاها و خس‌خس کردن ریه‌اش، به‌اجبار دستش را به دیوار رساند و دستان د*اغ و عرق کرده‌اش را مهمان سرمای استخوان‌سوز سنگ‌های سفید کرد. شانه‌اش را به دیوار تکیه داد و پاهایش را به سختی در یک‌جا صاف‌وصامت نگه‌داشت. هنگامی‌که تمام تنش به جز قفسه‌ی س*ی*نه و عضلات گ*ردنش از حرکت بازایستاد، زانو خالی کرد و مقابل جدول‌گذاری‌های کنارش با زانو نقش بر زمین شد. کف دستانش به سرعت سر خوردند و به‌روی آسفالت‌های بی‌رحم چسبید. زانوانش از شدت ضربه و سستی ذوق‌ذوق می‌کردند و نبض گرفته بودند. سرش به پایین افتاد و برای جرعه‌ای هوای تازه، دَم عمیقی کشید. انگشتانش را در کنارش مشت کرد و چشمان د*اغ کرده و خیسش را بلند کرد. نگاه سرگردانش را حیران و ترسیده به اطراف گرداند. گویا به ابتدای خیابان اصلی رسیده بود که در آن‌ هنگام از شب، خلوت‌تر از بیابان‌های لوت شده بود. خیابان یک‌طرفه‌ای که تنها با چراغ‌های زرد و پایه‌بلند، روشن شده بود. درختان کاج و توت، در آن روشنایی ترسناک و خوفناک به نظر نمی‌رسیدند. تمامی مغازه‌ها و دکان‌ها بلااستثنا بسته بودند و تنها صدای نفس‌زدن‌هایش در آن سکوت یک‌دست می‌پیچید. نفس گرفت و اشک‌های مزاحم را با دستان بی‌حسش زدود و تنش را به بالا کشید تا که برخیزد و به فرارش ادامه بدهد؛ اما با بالا آمدن مایعی از میان نای‌ به سمت گلو و دهانش، ناخواسته عق زد و سرش را درون جوی‌ کثیف و بدبو فرو برد. معده‌اش به سوزش افتاد و حیوانی درنده درون شکمش چنگ انداخت. دوباره آن سوزش تا پشت دندان‌هایش بالا آمد و به یک‌آن هرچه در معده‌اش جای داده بود را بالا آورد که به همراه هر تلاش، پهلوها و معده‌اش تیر می‌کشید و فشار زیادی به شقیقه‌ها و چشم‌هایش وارد می‌شد. صدای کشیده شدن لاستیک‌هایی به روی آسفالت‌ها آن‌چنان بلند و تیز بود که گوش‌هایش سوت کشیدند و کمی هشیارتر شد.
- چی شدی دختر؟!
عق زد و دستش را به‌روی شکمش چنگ انداخت و به سرعت سر بلند کرد. نگاه م*ست و گیجش که به مرد غریبه‌ی مقابلش افتاد، چشمانش تار گشتند و تصویر مقابلش منشوری و شطرنجی شد. چشمانش را چندین‌بار پیاپی باز و بسته کرد؛ اما سرگیجه هم به آن حالات اضافه شد و تنش به گرمایی همچون تب نشست. دیگر جانی برای عق زدن نداشت و چشمانش از هر زمانی خیس‌تر شده بودند. دست مردانه‌ای به روی شانه و صورتش نشست که تنش را سوزاند و نفسش را برید. مرد جوان با آن قامت رشید و هیبت درشت مقابلش زانو زده بود و صورت دخترک لرزان و مبهوت را تمیز می‌کرد. مقداری آب از درون بطری را درون مشتش پاشید و به آرامی به صورت دختر ریخت که نفسش را برید. صورت زردش را با نگاه به رنگ شبش از نظر گذراند و با ابروهای در هم غرید:
- چی به سرت اومده؟!
اما دخترک، مات و لرزان به شبح مقابلش چشم دوخته بود که بخاطر ضعف شدید، افت فشار و خیسی چشم‌هایش قادر به واضح دیدنش نبود. مرد، با آن صورت عصبی و چشم‌های به خون نشسته ترسناک‌تر و باابهت‌تر شده بود؛ اما دخترک، بی‌حال و درحالی که ناخن‌های بلندش را در گوشت شکمش فرو می‌کرد با صورتی درهم از درد به آن چشم‌های خاص خیره شده بود. نفس گرفت و کلافه پوفی کشید و بازوی نحیف دختر را میان انگشتان کشیده‌اش به یغما برد و با جستی نگاهی او را به‌همراه خود کشاند. چشمان دختر رفته‌رفته خمارتر و خواستنی‌تر از سابق می‌شدند و به‌روی اعصاب نداشته‌ی مرد جوان تیغ می‌کشیدند. دلش می‌خواست سیلی محکمی به روی صورت سفیدش بنشاند و بر سرش فریاد بکشد؛ اما قطره‌ای اشک که لجوجانه از میان پلک‌های دختر به بیرون فرار کرد دستش را مشت و ابروهایش را بیشتر درهم کرد. تمام حرصش را به‌روی بازوی نحیف دختر خالی کرد که بی‌جان و تلوتلوخوران با همان تک اشکی که روی گونه‌اش خودنمایی می‌کرد «آخی» از روی درد سر داد. ناله‌اش تا مغز استخوانش را سوزاند و جانش را به ل*ب رساند که به سرعت از فشار پنجه‌اش کم کرد و سوئیچ را عصبی به سمت مرد دیگر پرت کرد.
- برمی‌گردیم.
مرد دیگر نگاهی متعجب به گیجی و بی‌حالی دختر انداخت و زمزمه کرد:
- باشه‌.
از چشمان نیمه‌باز دختر، رو گرفت و در کنارش ایستاد تا شانه‌ی پهنش تکیه‌گاهی برای تن ملتهب‌اش باشد. نگاهی دیگر به آن‌سو انداخت و سپس دختر را تا صندلی عقب ماشینش همراهی کرد و در کنارش جای گرفت. ماشین که حرکت کرد، جسمی نیمه سنگین شانه‌اش را احاطه کرد که به سرعت به‌سمت دختر برگشت. رنگ و رویش از زردی به ک*بودی می‌رسید و ل*ب‌هایش دیگر قرمز نبودند. دستش همچنان روی شکمش مشت شده بود و چشمانش نیمه‌جان بودند.
زبان صورتی رنگش را به‌روی ل*ب‌های ترک خورده‌اش کشید و با صدایی که از اعماق وجودش به‌سختی بالا می‌آمد پرسید:
- تو کی هستی؟
آن مرد را نمی‌شناخت و آن‌طور حریصانه به او پناه آورده بود؟ مگر چه به روزش آمده بود که حتی نمی‌توانست خوب و بد قضیه را تشخیص بدهد؟ ذهنش جرقه می‌زد غریبه؛ اما تنش بی‌جان‌تر از فرار و مجبور به ماندن بود.
مرد، نگاه عصبی‌اش را از صورت رنگ‌پریده‌ی دختر گرفت و با هوفی کلافه و عصبی به مقابلش چشم دوخت.
چشمش که به ساعت مقابلش افتاد، دندان سایید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- تا این موقع بیرون بودی؟
شمارش تعداد نفس‌های عمیقش در آن‌زمان کوتاه از دست در رفته بود. دختر از او پرسیده بود که چه کسی است؟ اما او پاسخی نداشت که بدهد. چه باید می‌گفت؟! برای دختر چه اتفاقی افتاده بود؟
چشمانش رفته‌رفته بی‌جان‌تر و زردتر، صورتش سفیدتر و ل*ب‌هایش کبود می‌شد و گرمایی عجیب و همچون تب به سراغ اندام‌ها و رگ‌های عصبی‌اش آمده بود.
دست ناجی به آرامی پیش رفت و گونه‌ی د*اغ دختر را لمس کرد.
- چیزی مصرف کردی؟
ل*ب‌های کبودش به سختی از هم باز شدن و زمزمه کرد:
- هرگز، غریبه.
و دیگر هیچ نگفت و در کسری از زمان نیمی از روحش به اسارت خواب برده شد و تنی بی‌جان مقابل چشمان مرد ناجی به‌روی صندلی رها گشت. مرد یکه‌ای خورد و با چشمانی گرد و متعجب به موجود لرزان مقابلش خیره شده بود.
- هی، دختر!
گفت و توجه‌ی مرد دیگر را به خود جلب کرد. شانه عقب کشید و چشم درشت کرد و با نفسی که بریده بود و س*ی*نه‌ای که از هیجان بی‌طاقت بالا و پایین می‌شد به دختر خیره شد و پرسید:
- چش شد؟
- باید برسونیمش بیمارستان. عجله کن!
گفت و مرد به سرعت رو گرفت و درحالی که در تلاش بود که آرامش خود را حفظ کند؛ مسیر نزدیک‌ترین بیمارستان را در پیش گرفت و پدال گ*از را به نزدیک‌ترین حد به کفپوش ماشین رساند. چندی بعد بود که دختر را به‌روی برانکارد قرار دادند و مقابل ایستگاه پرستاری قرار گرفتند.
دکتر شیفت، درحالی که گوشی پزشکی‌اش را به‌دور گر*دن می‌انداخت، به سمت آن‌ها قدم برداشت و پرسید:
- سلام، چی شده؟
مرد ناجی نفس‌زنان به سمت دکتر برگشت و دستش را از برانکارد جدا کرد و پاسخ داد.
- سلام دکتر! از حال رفته، نمی‌دونم چش شده.
دکتر، بالای سر دختر ایستاد و نبض و حالات بدنی او را چک کرد و بانگرانی پرسید:
- چیزی مصرف کرده؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
دو مرد، نگاهی به یکدیگر انداختند و زمزمه کردند:
- نمی‌دونیم.
دکتر، پرستار را فراخواند که به‌سرعت فشارش را چک کرد و همین حین، مرد ناجی مِن‌مِن‌کنان گفت:
- بالا آورد. قبل از این‌که از هوش بره.
نگاه هردو نفر به صورت او کشیده شد و ادامه داد:
- توی ماشین هم کبود شده بود و عرق سرد می‌ریخت.
دکتر سری تکان داد و پرستار همه‌ی علائم را موبه‌مو یادداشت می‌کرد. برانکارد که به‌همراه پرستار به حرکت درآمد، به ناگهان با ناله‌ای که دختر سرداد و درهم تنیده شدن انگشتانی با انگشتان کشیده‌ی مردِ ناجی، هر سه‌نفر به سمت آن‌‌ دو برگشتند. مرد ناجی ابرویی از تعجب بالا انداخت و نگاه بهت‌زده‌اش را به سمت انگشتان قفل شده‌شان کشاند.
- ممنو... ممنونم...
نگاهش را به‌سختی بلند کرد و به چشمان نیمه‌باز و نیمه‌هوشیار دختر دوخت که به سختی ادامه داد:
- غریبه‌ی آشنا!
و در کسری از زمان، چشمانش به‌روی هم و انگشتانش به پایین افتادند. دکتر، به سرعت برانکارد را به سمت ورودی بخش کشاند و خطاب به پرستار گفت:
- فشار بالا و نبض ضعیف؛ عجله کن!
هر دو برای حفظ جان دختر به سرعت خود افزودند و از دید دو مرد در خم راهرو محو شدن.
- دختر بیچاره!
نگاهش را به سمت دوستش کشاند که خیره‌ی انتهای راهرو بود و در چشمانش موجی از تاسف وجود داشت. به آرامی به‌سمت مرد ناجی برگشت و پرسید:
- می‌مونی؟
حال، او بود که نگاهش را به انتهای راهرو دوخت.
- آره. باید مطمئن بشم که خوبه.
نفس گرفت و نگاهش را دزدید. تکیه‌اش را به ستون مجاورش سپرد و دستانش را به‌روی س*ی*نه درهم گره کرد. مرد دیگر مقابلش ایستاد و با اخم تشر زد.
- که چی بشه؟ زنگ بزن شوهرش بیاد.
کلافه چشم چرخاند و به چشمان سبز وحشی مرد خیره شد.
- من زنگ بزنم؟ می‌خوای دختره رو بی‌آبرو کنی؟
پوفی کشید و به جان مرد ناجی نق زد و عصبی به‌سمت ایستگاه پرستاری رفت. مرد ناجی، تکیه‌اش را از ستون گرفت و متعجب به تندتند حرف زدن‌های او خیره شد که پرستار هم بادقت به گفته‌هایش گوش می‌سپرد و نگاه از آن و نوشته‌های رویش نمی‌گرفت. بعد از اتمام گفته‌هایش، کارت را درون جیب کُت‌اش قرار داد و سپس کیف کوچک دختر را به‌دست پرستار سپرد و به سمت او بازگشت.
- حله، بریم.
- کجا؟
- شماره‌ی خواهرش رو دادم دیگه.
به‌سرعت اخم به‌روی ابروهایش نشاند و درحالی‌ که سعی می‌کرد صدایش بلند نشود، غرید:
- چه غلطی کردی؟
اوهم با صورتی برافروخته و عصبی به سمت مرد ناجی خم شد و پاسخ داد.
- خواهرش که دیگه در موردش فکر بدی نمی‌کنه. بس کن این ناجی بودن رو! از دَم خونه هی دنبالش راه افتادی که چی بشه؟ مگه بی‌صاحبه که تو شدی ناجی و مراقبش؟ بس کن مَرد!
و به‌سرعت به بازوی او چنگ انداخت و با تکانی نسبتاً شدید او را به خود آورد.
- الان اگه به‌هوش بیاد و الکی بگه تو بلایی سرش آوردی کی می‌خواد طرف تو رو بگیره؟ ها؟ یکی دو ساعت دیگه هم که صاحبش پیدا بشه اولین کاری که می‌کنه یکی می‌خوابونه بیخ گوشت که تو چکارشی بهش دست زدی.
او را به‌سمت در خروجی هل داد و با تحکم کلام آخر را به زبان آورد.
- از این‌جا می‌ریم. همین الان!
گفت و جای حرف اضافه‌ای برای او باقی نگذاشت. به اجبار قدم برداشت و برای بار آخر نگاهی به مسیر رفته‌ی دختر انداخت و در دل برای سلامتی‌اش دعا کرد.
***
«فصل دوم»

گره‌ی ربدوشامبر را محکم‌تر کردم و از میان مبل‌های راحتی سالن گذشتم. در آن تاریکی به‌سختی از روی لباس‌های تلنبار شده رد شدم و مقابل پنجره ایستادم. نگاهم را به درختان بی‌روح مقابلم دوختم و نفس گرفتم. باغچه‌ی کوچک درون حیاط، بی‌روح‌تر از همیشه بود. گل‌های خشکیده، درختان زرد و رنگورو رفته، خاک سفت شده و ترک‌خورده همه و همه نشان‌دهنده‌ی نبود روحی سرزنده‌ای داخل این خانه بود. حتی با وجود من، آن‌ها نیاز به محبت داشتند که متاسفانه...
- نخوابیدی عزیزم؟
دستی که به دور کمرم حلقه شد و صدایی که در گوشم پیچید، حال دلم را بدتر از آن باغچه‌ی خشکیده و ترسناک کرد. دلم لرزید و این لرزش بویی از درد داشت. نفس گرفتم و تنم را به جلو کشیدم تا مبادا بوی تنش به‌روی لباس‌هایم بشیند و باز مردد بشم. ناخن‌هایم را درون گوشت کف دستم فرو کردم و درحالی که سعی می‌کردم نگاهم را به سمتش معطوف نکنم، با صدایی ضعیف پرسیدم:
- این‌جا چکار می‌کنی؟
پوزخند عصبی زد و فاصله‌ی میان‌مان را به هیچ رساند. دستانش را دورم حلقه کرد و زنجیرهای اسارتش را محکم به‌هم بافت. سرش را کنار سرم قرار داد و باصدای دورگه‌ای که تنها مختص خودش بود، کنایه زد:
- چه استقبال گرمی!
نفس گرفتم و صورتم را به‌جهت مخالفِ حرکت نفس‌های داغش چرخاندم و با بی‌احساس‌ترین حالتی که از خود سراغ داشتم؛ ل*ب زدم:
- حوصله ندارم. میشه بری کنار؟
خرخر کردنش را شنیدم و سعی کردم با مشت کردن دست‌هایم و نگاه نکردن به چشم‌هایش، ترسم را پنهان کنم. آب دهانم را به‌سختی به پایین فرستادم و همین‌که حلقه‌ی دستاش باز شد، خودم را جلوتر کشیدم و دستانم را به لبه‌ی پنجره رساندم.
- چی شده مَهتاج؟ یه مدته که بداخلاق شدی!
با عصبانیت گفت و بازهم تنم را لرزاند. به آرامی به‌سمتش برگشتم و کمرم را به دیوار تکیه دادم تا که مقابلش بتوانم دوام بیاورم. نگاهم را بلند کردم و به چشم‌های وحشی‌اش دوختم که با آن اخم‌های فجیع و ل*ب‌های بهم دوخته شده، همانند سابق دلم را لرزاند و عرق سرد را روانه‌ی تیغه‌ی کمرم کرد. قدمی به سمتم برداشت که قلبم به تپش افتاد و به یاد حماقت‌های گذشته‌ام افتادم. چرا این زندگی را انتخاب کردم؟ چرا؟ چرا این مرد را دوست داشتم؟
نگاهی سوالی به سر تا پایم انداخت و گر*دن کج کرد.
- اتفاقی افتاده؟ به‌خاطر مهمونی دیشب دلخوری؟
گوشه‌ی ل*بم را میان دندان‌هایم به بازی گرفتم و سری به نشانه‌ی نفی به طرفین تکان دادم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
اتفاق که خیلی وقت پیش افتاده بود و من هنوز در منجلابش دست‌وپا می‌زدم.
نفس گرفتم، به‌سختی به چشم‌هایش خیره شدم و پاسخ دادم:
- چرا دلخور باشم؟ خودم دوست نداشتم اون‌جا باشم.
قدمی دیگر برداشت و بازهم حالت تهوع به سراغم آمد؛ تهوعی که ناشی از حماقت‌ها و احساس احمقانه‌ام بود. ل*ب‌هایم را به‌روی هم فشردم تا مبادا پِی به حال خرابم ببرد.
- پس چیه؟ به‌خاطر مادرته؟
آخ! مادرم! گفت و د*اغ دلم را تازه کرد و خنجرش دوباره قلبم را هدف گرفت. چشم‌هایم به سوزش افتادند و سرم به نبض درآمد. دلم هوای مادرم را کرد! هوای همیشه بودن‌هایش و حمایت‌هایش را.
- یک‌سال‌ونیمه گذشته عزیزم! دیگه بسه.
صدای فردی که امروز از پشت تلفن شنیدم، بیشتر در سرم اکو شد:
- اونا کشتنش!
تنم لرزید و دندان‌هایم به ر*ق*ص درآمدند که به‌سرعت خودش را جلو کشید و گرمای خیانت‌کار تنش را در وجودم حل کرد. دستاش را به‌دور شانه‌ام حلقه کرد و من همانند یک مجسمه، بدون ذره‌ای حرکت در آن آ*غ*و*ش منفور موندم.
- آروم باش، من کنارتم!
که ای کاش نبودی! درد من، تو بودی و حمایت‌هایت، خنده‌هایت، بودن‌هایت، همه‌ی دروغ‌ها و نامردی‌هایت!
بغضی که قصد بالا آمدن داشت را به‌سختی از میان انبوه دردهایم به پایین فرستادم و ل*ب زیرینم را به دندان کشیدم و چشم‌هایم را بستم؛ بستم تا دوباره فریب عاشقانه‌ها و زمزمه‌های فریبنده‌اش را نخورم.
- ماهِ زیبای من! ملکه‌ی من!
می‌گفت و دستانش را به‌روی کمرم می‌کشید و من را از ب*دن و همه‌ی خودم بیزار می‌کرد. من از این ماه بیزار بودم؛ چون ماهِ کیان بودم؛ ماهِ یک فریب‌کار و ماه یک شیطان!
نفس داغش که پو*ست گردنم را سوزاند و ل*ب‌هایش، شریان اصلی‌ام را در پیش گرفت، به‌سرعت چشم‌هایم را از هم باز کردم و با دست‌هایی که در کنارم مشت شده بودند و می‌لرزیدند، خودم را جمع کردم و نامش را اعتراض‌وار به زبان آوردم.
- کیان!
صدایش در گوشم پیچید و بازهم مادرم به یادم آمد.
- جانم!
بار دیگر تکرار کرد و سوزش چشم‌هایم بیشتر شد. با یادآوری اشتباه بزرگ مادرم و خودم، به‌سرعت عقب کشیدم و به یک‌باره با عصبانیت غریدم:
- برو کنار!
حصار دست‌هایش به یک آن شل شد و ناباور و عصبی به صورت عرق‌ ریزانم خیره شد. از شدت انزجار و عصبانیت تنم می‌لرزید و تمام رگ‌های تنم ذوق‌ذوق می‌کردند. نفس‌زنان دستی به ریش‌های یک‌دستش کشید و کُت چرمش را از تن خارج کرد و به ضرب روی مبل گوشه‌ی سالن انداخت.
- معلوم هست چه مرگته؟
نگاهم را از کت‌اش که نیمی از آن به‌روی زمین افتاده بود، گرفتم و پوزخندی روی ل*ب‌هایم نشاندم.
این همان کیان واقعی بود؛ بدون هیچ مهربانی و زمزمه‌ی عاشقانه‌ای!
دستش را به‌سرعت به‌سمتم آورد و یقه‌ی ساتن ربدوشامبر را میان مشتش کشید و به سمت خودش هدایت کرد که صورتم جلوتر قرار گرفت.
- این لوس بازیا رو جمعش کن! باز چه مرگت شده که نمی‌ذاری نزدیکت بشم؟ این‌بار دیگه چی شنیدی؟
نیم‌تنه‌ی بالایم به سمتش خم شده بود و صورت عصبی‌ام دقیقاً چند سانتی‌متر با نفس‌های داغش فاصله داشت. در تاریکی سالن که تنها با روشنایی آشپزخانه و حیاط، قابل رویت بود، چشم‌های به خون نشسته‌اش به خوبی دیده می‌شد و برق می‌زد؛ اما من نباید از این مرد می‌ترسیدم، نباید!
انگشتانم را روی دست مشت شده‌اش گذاشتم و با ناخن‌های بلندم به جنگ‌شان افتادم و در صورتش توپیدم:
- دست از سرم بردار!
مشتش را محکم‌تر کرد و با صورتی عرق کرده که موهای بلند و ل*خت‌اش را به پیشانی چسبانده بود، فریاد کشید:
- برنمی‌دارم! یادت رفته من کیم؟ ها؟
مشتش را تکان داد که تنم جلو و عقب شد و به یک‌آن صورتم را مقابل صورتش با فاصله‌ی اندک نگه‌داشت و بیشتر داد زد.
- تو مال منی و می‌مونی! این رو یادت بمونه.
چشمانم را محکم به‌روی هم فشردم و سرم را به‌جهت مخالف برگرداندم تا صدای بلندش همانند میخی در سرم فرو نرود و گوش‌هایم را نخراشد. دندان ساییدم و ناخن‌هایم را بیشتر در گوشت دستش فرو کردم و در همان حالت غریدم.
- من کالا نیستم!
هرم د*اغ نفس‌هایش، لاله‌ی گوشم را سوزاند و صدای ترسناک و هشداردهنده‌اش در گوشم پیچید:
- کالا نه، تو ملکه‌ی منی! مال منی!
تنم لرزید و به سمتش برگشتم و با چشم‌هایی درشت که بالاخره نَم پس دادند و اشک را روانه‌ی گونه‌های داغم کردند، خیره‌اش شدم. آن مالکیتی که نام می‌برد مرا به یاد حرف‌های مادرم انداخت. حرف‌هایی که مرا خام کردند و درون منجلاب کیان انداختند و گفته‌های آن مرد پشت خط، بار دیگر مرا با واقعیت گذشته روبه‌رو کرد. می‌دانستم که برگه برنده‌ی مادر بودم برای پیشرفت در کارش؛ اما راضی کردن من و حرف زیر گوشم خواندن از جذابیت و دارایی کیان، همه‌شان نقشه بود تا من با این مرد ازدواج کنم و مادر به خواسته‌اش برسد.
خدای من! خدای من! اون زن مادرم بود! مادر، مادری که من را بازیچه‌ی خودش قرار داده بود و آینده‌ی مرا به پای خواسته‌های خودش به آتش کشیده بود؛ اما... اما او که مرا مجبور نکرده بود. این خواسته‌ی دلِ احمق من‌هم بود. او پیشنهاد داد و من همانند احمق‌ها قبول کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
پوزخندی به روی ل*ب‌های کبود شده‌اش نشاند و دستش را جدا کرد که بی‌جان و تلوتلوخوران به عقب پرت شدم و کمرم دیوار سرد را لمس کرد. دستای لرزانم را به لبه‌ی پنجره گرفتم و با چشم‌هایی که دو دو می‌زدند و ل*ب‌هایی که می‌لرزیدند به مرد قدبلند مقابلم چشم دوختم. شانه‌های پهن، هیکل درشت و آن صورت همیشه باجذبه و اخم‌آلود، جای هیچ حرفی را نگذاشته بود. دستانش را درون جیب شلوار جینش فرو برد و پاهایش را به عرض شانه از هم باز کرد. سرش را بالاتر گرفت و یک‌تای ابرویش را بالا انداخت و پرسید:
- نکنه باید یادت بندازم؟
آب دهانم را فرو دادم و با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم و نیشخند به‌ظاهر تمسخرآمیزی به‌روی صورتم نشاندم و بدون هیچ فکری پاسخ دادم.
- آره. یادم بنداز که من چه حماقتی کردم! یادم بنداز که...
نفس گرفتم و نفس‌زنان ادامه دادم.
- تو واقعا چه آدم منفوری هستی!
فاصله‌ی میان ابروهایش کم‌تر شد و دست‌هایش درون جیب مشت شدند. رگ گر*دن و شقیقه‌اش که نبض زد و فک زیرینش تحت فشار قرار گرفت؛ ترس عجیبی به تمام اندامم افتاد. نگاهم را از مرد مقابلم به فضای اطرافش دوختم تا خودم را با سالن به‌هم ریخته سرگرم کنم و از خشمش محفوظ بمانم. به آرامی تکیه‌ام را از دیوار گرفتم و به‌سمت سالن قدم برداشتم تا خودم را با مرتب کردن مبل‌ها و برداشتن لباس‌هایم مشغول کنم که میانه‌ی راه، پنجه‌ای بازویم را به اسارت کشید و درد را مهمان بازویم کرد. از درد زیادی و فشار ناخن‌هایش، صورتم درهم و پاهایم قفل شد. آیی از درد گفتم و به‌سرعت به سمتش برگشتم و دستم را به ضرب به روی مشتش زدم و فریاد کشیدم:
- ولم کن روانی!
اما رهایم نکرد که هیچ، دستم را به ضرب به سمتش کشید که مقابلش سیخ ایستادم. با دست دیگرش گلویم را سفت چسبید که نفس در س*ی*نه‌ام حبس شد. ضربان قلبم به اوج رسید و خون به صورتم هجوم آورد. فشار پنجه‌هایش را بیشتر کرد که خرخر کردم و با چشم‌هایی درشت و گلویی بی‌حس شده، به صورت خیس از عرقش خیره شدم.
نفس‌زنان جلو کشید و فریاد زد:
- انگاری باورت شده که برای خودت کسی هستی!
دستانم را به دور مشتش حلقه و برای راحت نفس کشیدن تلاش کردم.
- فکر کردی می‌تونی با این کارات من رو از خودت دور کنی؟
گلویم را رها کرد و با تهدید کنار کشید و انگشت اشاره‌اش را مقابل صورتم تکان داد.
- با من بازی نکن دخترجان! بازی نکن!
دستی به دور گلویم کشیدم و سرفه‌کنان به صورتش خیره شدم. من چرا با این مرد ازدواج کردم؟ چرا؟
قدمی به عقب برداشت که سرفه‌ی خشک دیگری سر دادم و دستی به گلوی ملتهبم کشیدم و به سختی از میان تارهای صوتی دردناک، گفتم:
- همه‌چی تمومه.
ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- چی تمومه؟
سرفه زدم و با چشم‌هایی که از شدت سرفه به اشک نشسته بودند، از اعماق دلم داد زدم.
- این ازدواج کوفتی. دیگه نمی‌خوام ببینمت!
پوزخند عصبی زد.
- نکنه دیوونه شدی؟
دستم را به دیوار گرفتم که ساق دستم با تیزی گوشه‌ی قاب عکس مادر برخورد کرد و سوزشی را تا عمق قلبم به‌وجود آورد. با همان صورت درهم و گلویی خس‌خس‌کنان، پاسخ دادم.
- آره. دیوونه شدم، دیگه خسته شدم!
خنده‌ی عصبی سرداد و به‌سمت مبل رفت و کتش را به تن کرد. از داخل جیب کتش، دسته کلید خانه را بیرون آورد و به‌روی عسلی انداخت که صدای مهیب و بلندش، گوشم را خراشید و صورتم را پیچیده‌تر کرد.
- تو حالت خوب نیست عزیزم. بذار آروم‌تر شدی، حرف می‌زنیم.
نگاهش را از دسته کلید گرفت و با پوزخندی عصبی، ادامه داد:
- می‌بینمت.
گفت و به‌سرعت در تاریکی اتاق پنهان شد و صدای برخورد شدید درِ حیاط با چهارچوب، نفس حبس شده‌ام را آزاد و تنم را بی‌حس رها کرد. به موازات دیوار به‌روی زمین افتادم که دست خراشیده‌ام در کنارم رها شد. نگاه خیسم به خراش سطحی روی ساعدم افتاد. چشمه‌ی اشک‌هایم جوشید و به یک‌بار آتشفشانی در گلویم فوران کرد و صدای بلندش، با فریاد از دردم میان سکوت وهم‌انگیز سالن، همزمان شد.
- مامان! تو چیکار کردی؟
نگاهم را به سمت قاب عکسش کشاندم که با لبخندی زیبا به صورتم خیره شده بود.
- چیکار کردی مامان؟
بغضی از اعماق گلویم بالا آمد و پشت دندان‌هایم اسیر شد. هق زدم و به بغضم اجازه‌ی نمایش دادم. جیغ کشیدم و از حماقت‌های خودم گلایه کردم. حماقتی که منجر به پذیرفتن مرد اشتباهی شد و مرگ مادرم. مادر دروغگویم که هیچ‌چیزی از علاقه‌ام به او کم نمی‌کرد.
نگاهم را به‌سمت خروجی سالن برگرداندم و به درِ نیمه‌باز خیره شدم. دیگر نباید این مرد از این در رد می‌شد. هیچ‌وقت! کیان خیلی وقت بود که همه‌چیز را خ*را*ب کرده بود؛ مِن‌جمله اعتماد من نسبت به خودش را و... رو شدن دستش مقابل من. کیان پسر بزرگ بزرگمهر فرهمند بود. او پسر مرد خطرناکی بود که مادر من را کشته بود؛ مادرم را. مادرم را زنده زنده آتیش زده بودند. خدای من!
- امکان نداره، امکان نداره.
داد زدم و مشتم را حواله‌ی ران پایم کردم و ناباور سرم را به اطراف چرخاندم.
- امکان نداره! دروغه! کیان این کار رو نمی‌کرد!
پارچه‌ی لطیف شلوارم را از میان چاک ربدوشامبر میان مشتم کشیدم و با یادآوری حرف‌ها و نگاهش، پوزخند عصبی به‌روی صورتم نشست و به حماقت خودم خندیدم. صدای مادر از آن سوی ذهنم بلند شد که شب قبل از خواستگاری در گوشم می‌خواند.
- این ازدواج برای هردومون خوبه عزیزم! من تا کی بدون پشتوانه می‌تونم کمکت کنم؟ این ازدواج پشتوانه‌ی هر دومونه تا بدون پدرت بتونیم ادامه بدیم؛ اما این‌دفعه قرار نیست سختی بکشیم.
با دست آزادام چنگی به موهایم کشیدم و بایادآوری بازیچه شدنم، فریاد کشیدم:
- لعنت به هردوتون! لعنت!
همیشه فکر می‌کردم این اصرار کیان بوده برای این شراکت و ازدواج و حالا... حالا مادرم... آخ مادر! چی به سر زندگی‌مان آوردی؟ چی به سر خودت آوردی؟ چکار کردی با خودت؟ کجایی مادر؟ کجایی؟
نگاهم را بلند کردم و در چشم‌های خوش‌رنگش خیره شدم و از مهربانی که در صورتش رخنه کردم بود مات و مبهوت ماندم.
- چیکار کردی با خودت؟ یعنی...
زبانم نچرخید تا بگویم؛ اما باز هم صدای مَرد در سرم پیچید:
- کشتنش!
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
روتختی پاییزی رنگ را مرتب و کمر راست کردم. اتاق را از نظر گذراندم و از تمیزی‌اش که مطمئن شدم؛ نفس عمیقی کشیدم و دستی به‌روی کمرم کشیدم. اتاق سه در چهاری که دومین اتاق این خانه‌ی قدیمی آجری بود. یک تخت ساده با روتختی پاییزی، میز و صندلی چوبی، چندین مجسمه و یک کمد لباسی و آینه‌ای که درون دیوار جا گرفته بود، تنها وسایل اتاق بودن که همه به رنگ سفید بودند و روشنایی اتاق را دوچندان می‌کردند. دیوارهای ساده‌ی اتاق از چندین عکس تشکیل شده بود که همه و همه از من و مامان بودند. از یک خانواده‌ی دونفره با لبخندهایی بزرگ و واقعی.
دستی به صورت خسته‌ام کشیدم و از اتاق بیرون زدم. از راهرویی که اتاق‌ها را در خود جا داده بود، بیرون زدم و به‌سمت آشپزخانه‌ی اپن قدم برداشتم. چای‌ساز را پر کردم و به برق زدم. به‌سمت یخچال رفتم و از درون ظرف میوه، سیب سرخی برداشتم و به نیش کشیدم. خودم را به پذیرایی رساندم و تلویزیون را روشن کردم. خسته از روزمرگی‌های کسل کننده‌ام، به‌روی مبل دراز کشیدم و همانطوری که سیب را حریصانه می‌جویدم، به صفحه‌ی تلویزیون چشم دوختم. این‌هم از صبح جمعه که با این‌همه خبر افتضاح و منفور شروع می‌شد و با برنامه‌های کسل‌کننده ادامه پیدا می‌کرد. هسته‌های سیب را هم جویدم و چوب باقی مونده را درون جاسیگاری کریستالی روی میز انداختم. پوفی کشیدم و عصبی به‌روی مبل نشستم و به‌سمت میز خم شدم تا کنترل را بردارم که صدای آیفون بلند شد. بلند شدن صدای آیفون همانا و خشک شدن انگشت‌هایم همانا. به آرامی به‌سمت آیفون برگشتم که صفحه نمایش روشن شد و ابروهای من بالاتر پریدند.
کسی با من کاری نداشت که به این‌جا بیاید. مگر کسانی که قبل از آمدن، اطلاع می‌دادند. پس چه کسی بود؟
با به صدا درآمدن دوباره‌ی آیفون، به آرامی بلند شدم و به سمتش قدم برداشتم. مقابلش ایستادم و گوشی را به گوشم چسباندم. از مانیتور آیفون، تنها، نمای داخل کوچه پیدا بود و دیگر هیچ.
- بفرمایید؟
صدای صاف کردن گلو و چندی بعد صدای بی‌نهایت آشنایی آمد.
- سلام، خانم نامدار؟
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
- شما؟ چرا قایم شدین آقا؟
سرفه‌ی دیگری سرداد و مقابل دوربین ایستاد که قلبم از حرکت ایستاد و چشم درشت کردم و ناباور قدمی به عقب تلوتلو خوردم. گوشی از دستم افتاد و صدای برخوردش به دیوار، در سرم پیچید.
این‌جا، این‌جا چکار داشت؟ اون، اون...
ل*ب‌های خشکیده‌ام بی‌هدف لرزیدند و دهانم خشک و گس شد. دستم را روی قلبم گذاشتم و به مَردی که مدام پشت آیفون صحبت می‌کرد خیره شدم. به‌سختی نفس عمیقی کشیدم و دستم را روی قلبم گذاشتم و همین‌که کوبشش در یک‌لحظه بلند شد، نفس‌زنان خم شدم و با دست‌های لرزانم گوشی را برداشتم و به گوشم چسباندم. آب دهانم را به سختی فرو دادم و به صدای محکمش گوش سپردم.
- صدامو می‌شنوی؟ مهتاج!
نفس عمیقی کشیدم و با انگشت لاک زده‌ام دکمه را لمس کردم که صدای باز شدن در آمد و صورت مَرد به‌سمت در برگشت. گوشی را گذاشتم و دستی به‌ صورت د*اغ کرده‌ام کشیدم. نفس گرفتم و به‌سرعت به‌سمت آشپزخانه دویدم تا خودم را پنهان کنم. به یخچال تکیه دادم و دستم را روی قلبم گذاشتم که تندتند می‌زد.
بعد از این‌همه سال آمده بود که چی؟ روز خواستگاری و نامزدی‌ام خودش را پنهان کرد تا مبادا من ببینمش و دلم هوای بودنش را بکند. حالا بعد از این‌همه سال آمده بود که چه شود؟ چرا باز هم مرا با عکس‌ها و پیغام‌هایش سرگرم نمی‌کرد؟
- یاالله!
با شنیدن صدای محکم و بلندش، قلبم فرو ریخت و عصب‌هایم فرمان دادند. دلم داد و فریاد می‌خواست؛ دعوا می‌خواست و لجبازی! خودش هم می‌دانست که غریبه‌ بود و یاالله می‌گفت؟!
صدای کتری بلند شد که به‌سمتش برگشتم و مشغول درست کردن چای شدم. به‌سختی صدایم را بلند کردم و از همان‌جا خطابش قرار دادم:
- خوش... اومدین.
همان‌طور رسمی و خشک. از آشپزخانه بیرون زدم. مقابل ورودی ایستاده بود و با نگاهش اطراف را از نظر می‌گذراند. در را پشت سرش بست و باکنجکاوی به‌سمتم برگشت. پاهایش را به عرض شانه باز کرد و دستانش را پشت کمر درهم قلاب کرد؛ درست همانند همه‌ی نظامی‌ها، مقتدر و سخت. گره‌ی ابروهایش آن‌چنان کور بود که با هیچ دندان و دستی هم باز نمی‌شد. چشمان خوش‌رنگ و صورت برنزه‌اش عجیب به آن موهای جوگندمی ل*خت می‌آمد! مامان گفته بود که «نامدارها» در خوشتیپی و جذابیت مثالی ندارند.
مقابلش ایستادم و چشمان مملو از نفرتم را سراسر صورت و اندامش گرداندم و با پوزخندی عصبی پرسیدم:
- راه گم کردین؟
لبخند کمرنگی گوشه‌ی ل*بش جا خوش کرد.
- سلام.
ناخودآگاه خنده‌ی عصبی سر دادم و همانند خودش، پاهایم را به عرض شانه باز کردم. از هول و ولای زیاد، همانند اسفند روی آتش جلز و ولز می‌کردم و دست‌وپایم را گم کرده بودم. نمی‌دانستم باید بعد از آن‌همه‌ سال چگونه برخورد می‌کردم که در شأن خودم و او باشد. حضورش در فاصله‌ای اندک، هنوز هم مرا به خواب بودن این داستان، وا می‌داشت. امکان نداشت که او رویاهایش را پشت سر می‌گذاشت و به سراغ من می‌آمد. رویاهای او قوی‌تر از حضور من بود. خدای من! کسی نبود که مرا از این کابوس بیدار کند؟
دستانم را به‌روی س*ی*نه قلاب کردم و باتعجب پرسیدم:
- بعد از 26 سال میگی سلام؟
ابرویی بالا انداخت و بدون آن‌که تغییر موضع بدهد، جدی و عبوس پرسید:
- مادرت ادب و احترام یادت نداده؟
موهای بازم را پشت گوشم فرستادم و عصبی دستی به‌روی بازوی عر*یا*نم کشیدم و غریدم:
- موقعی که شما داشتی به تفریحاتت می‌رسیدی، مادر من داشت کار می‌کرد و وقتی برای ادب کردن من نداشت.
از حرص زیادی، گوشه‌ی سبیلش را به دندان گرفت و چشمان خوش‌رنگش را ریز کرد. کلافه دستی به پیشانی عرق کرده‌ام کشیدم و نگاهم را به جهت مخالف و به عکس مامان دوختم.
اگر مامان بود، هیچ‌وقت حتی دشمنش را سرپا نگه نمی‌داشت! من‌هم نباید رسم مهمان‌داری را فراموش می‌کردم؛ حتی برای او که هیچ‌گاه حق پدر بودنش را اَدا نکرده بود.
نگاهم را به‌سمت مبلمان شیری رنگ سوق دادم که به صورت نیم‌دایره چیده شده بودند و پذیرایی کوچک را جلوه بخشیده بودند. دستم را به‌سمت مبل تک، دراز کردم و بدون آن‌که به صورتش نگاهی بیندازم تعارف کردم:
- بفرمایید بشینید!
نفس عمیقی کشید و به‌سمت مبل حرکت کرد و درست به‌روی همان، جا گرفت. دستانش را به‌روی دسته‌ی مبل قرار داد و نگاه کنجکاوش را به دور سالن گرداند. به عکس مامان که رسید، کمی مکث کرد و نگاه سردش را از عکس گرفت و زمزمه‌ای زیرلب سر داد. رو برگرداندم و به‌سمت آشپزخانه رفتم. دو لیوان چای ریختم و به پذیرایی برگشتم. سینی را روی عسلی قرار دادم و روی مبل مقابلش نشستم. دستانم را به‌روی زانوهایم قرار دادم و ریشه‌های شلوارم را به بازی گرفتم. گلویی صاف کرد که سر بلند کردم و با درهم تنیدن انگشتانم، سعی در آرامش اعصابم کردم. آرامشی که این روزها اصلا از آنِ من نبود. نگاهش را از زانوهای شلوار زخمی‌ام گرفت و به صورتم دوخت.
- سخته؟
ابرویی بالا انداختم و به نشانه‌ی نفهمیدن، سری کج کردم که سوالش را تصحیح کرد.
- زندگی بدون مادرت سخته؟
تکیه‌ام را به پشتی مبل سپردم و نفس گرفتم.
سوال عجیبی می‌پرسید! من دختر احساساتی نبودم؛ اما دختر بودم و هیچ دختری بدون مادرش دوام نمی‌آورد. مامان با این‌که گاهی اعصاب‌ خرد کن و لجباز می‌شد، بازهم مادر بود و با مهربانی کردنش همه‌ی دلخوری‌ها را برطرف می‌کرد.
با یادآوری دلجویی‌های مادرانه‌اش، بغض سنگینی به گلویم هجوم آورد که با بلعیدن آب دهانم، به پایین فرستادمش. نفس گرفتم و با صدایی که می‌لرزید، پاسخ دادم:
- خیلی، شما رو هیچ‌وقت حضوری نداشتم. برای همین...
پوزخندی زدم و نگاهم را میان اجزای صورتش گرداندم و ادامه دادم:
- برای همین هیچ حسی بهتون ندارم؛ اما مادرم همیشه جای خالی شما رو پر کرده بود و...
- مهتاج!
اسمم را با ناله و دلخوری به زبان آورد که ناخودآگاه زبان به کام گرفتم. قلبم هنوز هم هیجان داشت و دلم پر می‌کشید برای پدری که تنها عکسش را دیده، صدایش را شنیده و کادوهای مسخره‌اش را دریافت کرده بودم و هیچ‌گاه طعم آغوشش را نچشیدم؛ اما غرور و لجبازی‌ام اجازه‌ی به زبان آوردن لقبش را هم نمی‌داد. این مرد بویی از پدر بودن نبرده بود! او زنش را با بچه‌ی دو ساله رها کرده بود؛ بدون هیچ دلیل قانع کننده‌ای. شاید این روزها به آن طلاق عاطفی می‌گفتند؛ اما مگر در جایی دیده می‌شد که با طلاق عاطفی، فرزندش را هم به حضور نپذیرد؟
با سر انگشتانش، دسته‌ی مبل را لمس کرد و پرسید:
- مادرت در مورد خودمون هیچی بهت نگفته؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
- در چه مورد؟
کمی به جلو خم شد و پاسخ داد.
- دلیل ازدواج‌مون و شرایط و... این‌جور چیزها.
پوزخند عصبی زدم.
- من یه پدر داشتم که وقتی دو سالم شد، من و مادرم رو رها کرد و رفت به دنبال رویای پلیس شدنش. خانواده‌ی سابقه‌دار مادرم، مانع بزرگی برای رویای اون پدر بود. پس بین این دوتا، کارش رو انتخاب کرد و... همچنین همسر اولش و خانواده‌ی سرشناسش رو.
گویا کلام نیش‌دارم، عصبانی‌اش کرده بود که دندان می‌سایید و با مشت کردن دستانش، سعی در کنترل آن عصبانیت داشت. از دست چه کسی عصبانی بود؟ منی که واقعیت را به زبان آوردم یا خودش؟ خودش که زن و بچه‌ای را بی‌پشت و پناه رها کرد و حتی در مراسم خواستگاری‌اش حضور نداشت که نبودنش خاری در قلبم شد و دلیل نیش و کنایه‌های افروز، مادر کیان، خودش که برای مراسم نامزدی‌ام نبود و تنها امضایی که مامان گرفته بود، تاییدی شد برای خواندن ص*ی*غه‌ی محرمیت.
- تو از هیچی خبر نداری دخترجان. این نیش زدن‌ها رو بس کن دیگه.
صدایش بلند نبود؛ اما آن‌چنان محکم بود که تنم را لرزاند و عرق را مهمان ستون فقراتم کرد. ابروهای گره خورده و پُر پشتش به ابهتش افزود و مرا مجبور به سکوت کرد.
کلافه هوفی کشید و دستمال پارچه‌ای را از جیب کتش بیرون آورد و به روی پیشانی عرق کرده‌اش کشید.
- گذشته که هرچی بوده، گذشته! من و مادرت با توافق به این نتیجه رسیدیم که کنار هم نباشیم. اون فقط یه اسم برای آزادیش توی جامعه می‌خواست. منم اون اسم رو توی شناسنامه‌اش زدم.
نتوانستم طاقت بیاورم و چنگی میان موهایم کشیدم و تقریبا فریاد زدم:
- پس چرا کاری کردین که اون از شما حامله بشه؟ چرا منو قربانی کردین؟
چشمانش را مدتی به‌روی هم فشرد و زمزمه کرد:
- اشتباه بود، یه اشتباه.
غمی عجیب میان قلبم به جوش افتاد. خیال می‌کردم همانند تمام سریال‌ها و کتاب‌ها، با عشق نگاهم کند و بگوید که بودن من بزرگ‌ترین آرزویش بوده؛ اما... اما من اشتباهی بیش نبودم. نگاهم را از صورت جدی‌اش دزدیدم و ل*ب‌های لرزانم را به‌روی هم فشردم. آن بغضی که چندلحظه‌ی پیش پایین فرستاده شده بود، با قوای بیشتری بالا آمد و تیغ‌هایش را در گلویم فرو کرد. از سوزشش چشمانم سوختند و تنم یخ شد؛ اما با نفس‌های عمیقی که از بینی می‌کشیدم و فشاری که به دندان‌ها و فکم وارد می‌کردم، در نبرد احساسات پیروز شدم و مانع ریختن هرگونه اشک و به زمین افتادن غرورم شدم.
اشتباه بود، اشتباه. آری من اشتباه پدرم بودم؛ اما از خودم راضی بودم. مهم همین بود!
- اومدم که ازت بخوام همراهم بیایی.
چشمانم را به سرعت بالا کشیدم و پرسیدم:
- کجا؟
- خونه‌ی اصلیت. پیش من و خانواده‌ی نامدار.
خانواده‌ی نامدار! از آن‌ها فقط یک فامیل برای من مانده بود و حالا بعد از این‌همه سال از من می‌خواست که همراهش بروم؟ هرگز! من مستقل بار آمده بودم و نمی‌توانستم حضور او را در کنارم تحمل کنم. حضور مردی که از غریبه هم غریبه‌تر بود.
گوشه‌ی ل*بم به نشانه‌ی تمسخر بالا رفت.
- ممنون. لطف دارین، نه!
محکم گفتم که ابروهایش بازهم درهم پیچیدند.
- چرا؟
شانه‌ای بالا انداختم و پاسخ دادم:
- شما بذارید پای این‌که حضورتون اذیتم می‌کنه.
ناباور خودش را جلو کشید و تقریبا فریاد کشید.
- این همه گستاخی رو از کی یاد گرفتی؟
خونسرد و لبخندزنان پاسخ دادم.
- روزگار.
به یک آن رنگ صورتش قرمز شد و مشتش را به روی دسته‌ی مبل کوبید و غرید:
- با من لجبازی نکن دخترجان! تو همراه من میایی.
نترسیدم؛ اصلا نترسیدم. من با مردی همچون کیان و پدرش برخورد داشتم و این فریادها برایم عادی بود.
- نکنه این یه دستوره سرهنگ؟
ل*ب‌هایش عصبی تکان خوردند و تنش از کلام تمسخرآمیز و عصبی‌ام به رعشه افتاد.
- چرا این‌همه جبهه می‌گیری؟
دندان ساییدم و با نهایت صداقت پاسخ دادم.
- برای این‌که عادت ندارم با غریبه‌ها راحت باشم و به‌سرعت با شرایط کنار بیام.
از تکاپو افتاد. انگاری حق را به‌من داد که سکوت کرد و دوباره دستمال را به روی پیشانی سرخش کشید. موهایم را پشت گوشم فرستادم و سوییشرت روی مبل را به‌روی تاپ ورزشی‌ام پوشیدم. دستم را به سمت لیوان سفالی فیروزه‌ای دراز کردم و همان حین تعارف زدم.
- بفرمایید!
لیوان خودم را برداشتم و مقداری مزه‌مزه کردم. تشکری زیرلب کرد و لیوان خودش را برداشت و به‌همراه کشمش مشغول خوردن شد. چای را تلخ خوردم و لیوان را درون سینی قرار دادم. نگاهم را به‌سمتش برگرداندم که بی‌هیچ حرفی مشغول بود و به تلویزیون نگاه می‌کرد.
مامان هیچ‌وقت او را مقصر نمی‌دانست. همیشه از ارسلان نامدار تعریف می‌کرد و او را محترم می‌دانست. همیشه خود را مایه‌ی خفت و خاری ارسلان نامدار و خانواده‌ی خوبش می‌دانست؛ اما از نظر من مردی که زن و بچه‌ی صغیرش را به امان گرگ‌صفتان رها می‌کرد، جای آن‌همه تعریف و تمجید را نداشت. برای همین بود که گاهی سرِ همین موضوع دعوا می‌کردیم؛ دعوایی که من مخالف ارسلان نامدار بودم و مامان همچون حامی پشتش ایستاده بود. مامان از او بتی ساخته بود که با هرچه دعوا و جنجال من‌هم نمی‌شکست. آن بُت، ابراهیم بُت‌شکن قهاری می‌خواست که من نبودم.
- مادرت، خودش خواست جدا زندگی کنیم.
- چرا؟ مامان که همیشه از شما تعریف می‌کرد.
لیوانش را روی میز قرار داد و نگاه سنگینش را باز‌هم به عکس مامان دوخت.
- عذاب وجدان داشت، به‌خاطر همسر اولم.
- مگه نمی‌دونست شما زن داری؟
نفس عمیقی کشید و سر به زیر انداخت. دستمال را درون جیب کتش قرار داد و سر بلند کرد. نگاهش رنگی عجیب به خود گرفته بود. رنگی همچون غم و درد.
- به‌خاطر تو مجبور شدیم ادامه بدیم. تو تازه به دنیا اومده بودی و برای همین، برای همین...
میان کلامش پریدم و باصدایی که دیگر بلند نمی‌شد و ناخودآگاه به آن مرد احترام می‌گذاشت ادامه‌ی کلامش را به زبان آوردم.
- برای همین وقتی من از آب و گِل در اومدم، درخواست جدایی داد و شماهم مجبور به این کار شدین؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
با دستانش چند ضربه به‌روی ران پایش زد و از جا برخاست.
- گذشته‌ها گذشته دخترم. مهم الانه!
مقابلش ایستادم و درد بی‌پدری را جار زدم.
- نگذشته آقای نامدار! من تنهایی مادرم رو خاک کردم، تنهایی مهمون‌داری کردم، تنهایی بزرگ شدم، تنها بودم توی مراسم خواستگاری، تنها بودم توی مراسم نامزدیم، تنهای تنها! هنوزم تنهام. می‌دونین چرا؟
عسلی را دور زدم و مقابلش ایستادم. نگاهی به قامت رشیدش کردم و شانه‌های عریض و پهنش نهیب زد که حتماً برایش اسپند دود کنم.
- چون، چون پدرم ما رو ترک کرده بود، حالا به هر دلیلی. چون مادرم برای یه لقمه نون مدام سر کار بود. چون خواهرم رو به‌زور و ترس باید ملاقات کنم. خواهرم از ترس مادرش، بیشتر از یک‌ساعت نمی‌تونه کنار من بمونه.
در یک عمل ناگهانی و غیرمنتظره، دستش را به روی گونه‌ام نشاند و در چشمان مبهوتم خیره شد.
- چشمات خیلی قشنگن!
داغی انگشت‌هایش که به‌روی گونه‌ی ب*ر*جسته‌ام کشیده شد، گرمای عجیبی به تنم نشست و محبتی عجیب‌تر و ناشناخته از سوی چشمانش به وجودم نفوذ کرد که طاقتم را طاق کرد و بالاجبار نگاه دزدیدم.
- عین مادرت.
لبخند کمرنگی ناخودآگاه کنج ل*ب‌هایم شکوفه زد. انگشت سبابه‌اش را به روی استخوان گونه‌ام کشید و با صدایی محکم دستور داد.
- با من بیا!
کاملاً دستورانه و محکم. نگاهم را به‌سمت صورتش برگرداندم که دستش را به‌سرعت پایین انداخت و بازهم آن‌صورت جدی را معطوف چشمان دریده‌ام کرد. اخم کرد و دستانش را پشت کمر درهم قلاب کرد.
- همین امروز.
سری به طرفین تکان دادم و همانند خودش ایستادم و با خنده پرسیدم:
- عادت کردین؟
به نشانه‌ی پرسش، ابرویی بالا انداخت که پوزخندی زدم و واضح گفتم:
- عادت کردین به دستور دادن؟ من به سن قانونی رسیدم آقای نامدار! باید یادآوری کنم؟
کلافه دستی میان موهایش کشید و باصدایی نسبتاً غرید:
- اما هنوزم من پدرتم. این رو بفهم!
قدمی به عقب برداشتم. بعد از این‌همه سال یادش آمده بود؟
- بعد از این‌همه سال؟ حالا که روی پاهای خودم ایستادم، فهمیدین یه دختر دیگه‌ای هم دارین؟
- مهتاج!
محکم گفت و قاطعانه؛ یعنی جای هیچ حرفی نیست دختر! کلام آخر، کلام من است.
کلافه گر*دن کشیدم و پرسیدم:
- اصلاً برای چی باید بیام؟ من این‌جا...
- این‌جا خطرناکه!
پوزخند عصبی، ل*ب‌هایم را قاب گرفت.
- این‌جا خونه‌ی منه و خیلی هم امنه!
چشمانش را عصبی و به‌هم ریخته، به‌روی هم فشرد و با فشردن دندان‌هایش به‌روی هم، مدتی را در سکوت گذراند. تا این‌که چشم باز کرد و فاصله‌ی میان‌مان بازهم به هیچ رساند.
- مرگ مادرت مشکوکه. اون، خودکشی نکرده!
بازهم آن کلمه‌ی منحوس و ترسی که به جانم افتاد. دستانش، شانه‌های لرزانم را محکم نگه داشتند و سرش را پیش کشید و با صدایی همچون صداهای ترسناک درون فیلم‌های هالیوودی، زمزمه کرد:
- مسلماً کشته شده و جون تو هم در خطره.
لرز عجیبی به اندامم افتاد. صدای آن‌روز مَرد، کیان، پدرش و حالا ارسلان نامدار، همه و همه در مقابل چشمانم به صف شدند و آن کلمه‌ی فضایی را با صدای ترسناک‌شان به زبان آوردند.
مامان را کشته بودند و من هنوز اندرخم یک کوچه بودم. چرا کاری نمی‌کردم؟ چرا؟ خب، معلوم بود چرا. برای این‌که هیچ‌کسی را نداشتم که از او مشاوره بخواهم. کیان و پدرش که عامل آن اتفاق بودند و آن مَرد هم... آن مَرد را هم که نمی‌شناختم. خدای من! چرا آن‌روز از آن‌جا گریختم؟ چرا به حرف مامان گوش دادم؟ چرا فرار کردم؟ چرا آن غریبه به‌من کمک کرد؟ چرا؟ غریبه، غریبه‌ی آشنا. بابالنگ‌درازی که جانم را مدیون او بودم. ای کاش آن غریبه به مَددم می‌آمد! ای کاش!
- با من بیا مهتاج! من نمی‌تونم تو رو از دست بدم.
سرم از حجم فکر و دعوا و جدل با خودم به پایین افتاده بود و نبض می‌گرفت. ناخودآگاه چانه لرزاندم و از بی‌پناهی و درماندگی که به سراغم آمده بود، برای دقایقی آ*غ*و*ش پدرانه‌اش را به امانت گرفتم. سرم را به روی س*ی*نه‌ی پهن و گرمش قرار دادم و دست‌های یخ کرده‌ام را به پهلوهایش رساندم و او را به اسارت کشیدم. ل*ب گزیدم و مانع ریختن اشک‌هایم شدم. زمانی برای گریه نداشتم؛ اما آن آ*غ*و*ش گرم و محکم که سال‌ها از داشتنش محروم بودم، تمام عصب‌ها و هورمون‌هایم را به‌هم ریخت و به یک‌آن، آن کوهی که سعی در ساختنش داشتم، با تیشه و تبرِ آغوشش از هم گسیخت و باصدای مهیبی که از گلویم خارج شد، نابود شد. پارچه‌ی لطیف پیراهن مردانه‌اش را میان انگشتانم کشیدم و بغض خفته‌ی چندین ماهه‌ام را به راحتی شکستم و به زیر گریه زدم. آرام بودم؛ همانند تمام کودکی و نوجوانی‌ام بی‌صدا اشک می‌ریختم و صح*نه‌ی خاک‌سپاری آن جسم نیمه‌سوخته را در ذهنم تجسم می‌کردم. ل*ب‌هایم را آن‌قدر به‌هم و سرم را به س*ی*نه‌اش فشردم که عضلات ل*ب‌ها و صورتم ذوق ذوق کردند و گلویم به سوزش افتاد از حجم دردی که مانع بیرون ریختنش بودم. دستانش که به دور شانه‌هایم حلقه شدند و ب*وسه‌ای که به‌روی موهایم نشست، آن‌چنان برایم ل*ذت‌بخش بود که برخلاف میل باطنی‌ام به سختی و به‌سرعت خود را عقب کشیدم تا مبادا به آن ل*ذت عادت کنم و دل بدهد و بازهم دل‌ شکسته تحویل بگیرم. دستانش که از روی شانه‌هایم به پایین افتادند، تنم لرز گرفت از گرمایی که ناگهانی از وجودم رخت بست و جدا شد؛ اما مصمم‌تر شدم و عقب‌تر رفتم. از حرکت ناگهانی‌ام بازهم صورتش سفت‌وسخت و دستانش مشت شد. دستی به صورتم کشیدم و لبخند نیمه‌جانی تحویلش دادم.
- من...
صدای گرفته‌ام را با سرفه‌ای صاف کردم و درحالی که سعی می‌کردم از نگاه کردن به چشم‌های شیشه‌ایش دوری کنم، ادامه دادم:
- این‌جا راحت‌ترم. نمی‌تونم این‌جا رو رها کنم و همراه شما بیام.
- دخترم!
قلبم از هیجان شنیدن آن کلمه لرزید و من مات‌ومبهوت ماندم. چشمانم به‌روی میزی که برای فرار از نگاه او به آن پناه آورده بودم، میخ شدند و گوش‌هایم د*اغ کردند از شنیدن آن کلمه از زبان یک مرد.
صدای نفس عمیق آمد و چندی بعد قدم‌هایی که به‌سمت راهرو می‌رفت و صدای خوش آهنگش.
- چندروز بهتره فکر کنی. یکی، دو نفر رو می‌ذارم که مراقبت باشن. نگران نباش! نمی‌ذارم توی کارهات خللی ایجاد کنن.
صدای باز شدن در که آمد، به‌سرعت به‌سمتش برگشتم. پشت به من ایستاده بود و قدمی به بیرون برداشت که دلم تاب نیاورد و قصد فریاد داشت؛ اما با فشردن ل*ب‌هایم به روی هم مانع بلند شدن صدایم شدم تا مبادا برای ماندن مَردی التماس کند!
- مراقب خودت باش!
نفس گرفت و به آرامی گ*ردنش را به سمتم کج کرد و درحالی که در چشم‌های مشتاقم خیره می‌شد، بازهم آن کلمه را به زبان آورد.
- دخترم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
و در کسری از زمان بیرون زد و در را هم پشت سرش بست. به همان راحتی! رفت و در همان زمان کوتاه تنم همانند معتادی که برای اولین‌بار مواد مصرف کرده و وسوسه‌ی دوباره امتحان کردنش به جانش افتاده، شده بودم و تمنای پدرانه‌ها و دخترم گفتن‌هایش به جانم افتاده بود. توقع اضطراب و احساس عمیق‌تری برای دیدن پدرم داشتم. سال‌ها خودم را برای همچین روزی آماده کرده بودم؛ اما بعد از آن‌همه سال و به‌وقوع پیوستن رویاها به واقعیت، از آن احساسات خبری نبودم. برایم خیلی غریبه بود و نمی‌توانستم همانند پدر واقعی که سال‌ها در کنار دخترش سپری کرده، رفتار کنم. دلم آ*غ*و*ش و محبتش را می‌خواست، دلم تیکه‌گاه بودنش را می‌خواست؛ اما من همیشه با دلم سر جنگ داشتم. همیشه دشمنی کردم و این‌بار هم فرقی نمی‌کرد.
نگاهم همچنان در مسیر رفتنش مانده بود و صاف و صامت در میان سالن ایستاده بودم که با به صدا درآمدن دوباره‌ی آیفون، یکه‌ای خوردم و چشم‌هایم تغییر جهت دادند. پاهایم همچنان به کف زمین چسبیده بودند و ذهنم هنوز هم آن‌لحظات نسبتاً خوش را رویا تلقی می‌کردند؛ اما با بلند شدن دوباره‌ی صدای آیفون، پی به آن بردم که لحظات پیش را در واقعیت سپری می‌کردم و بازهم گند زده بودم و خودم را از وجود پدری که مامان، بزرگ‌ترین شانس زندگی‌اش می‌دانست، محروم کردم. بازهم با عصبانیت‌های نابه‌جا و غرور کذایی‌ام تیشه به ریشه‌ی احساسات و عواطف خودم زده بودم. بازهم پشیمانی و...
صدای گوشی‌ام که بلند شد، بالاجبار از صفحه‌ی خاموش شده‌ی آیفون چشم گرفتم و به سمت آشپزخانه برگشتم. آخرین‌بار گوشی را روی اُپن گذاشته بودم. به گمان این‌که نکند تماس گرفته شده از طرف سروش باشد و برای کار واجبی تماس گرفته باشد، به‌سمت آشپزخانه قدم برداشتم. دستی میان موهایم کشیدم و درحالی که سعی می‌کردم ذهن بهم ریخته‌ام را سروسامان بدهم، دست بردم و گوشی را برداشتم. زیپ سوییشرتم را بالا کشیدم و نگاهم را به صفحه دوختم. با دیدن نام کیان، کلافگی عظیمی به مغزم هجوم آورد و بازهم احساس سردرگمی به جانم افتاد. لرزشش قطع شد و سردرگمی من‌هم بیشتر شد. باید چکار می‌کردم؟ باید چطوری رفتار می‌کردم؟ چرا فرار می‌کردم؟ چرا درست و حسابی فکر نمی‌کردم؟ اصلاً چرا همه‌چیز بعد از آن‌روز کذایی بهم ریخت؟ چرا آن دو مرد را در کنار کیان دیدم؟ چرا؟
با ویبره‌ی دوباره‌ی گوشی، افکار بهم ریخته‌ام را به گوشه‌ی ذهنم فرستادم و به فرداها موکول‌شان کردم. فلش سبز را لمس کردم و گوشی را به‌روی گوشم قرار دادم.
- کجایی تو؟
صدایش را شنیدم بازهم تمام کلنجار رفتن‌های دو روزه‌ام بر باد رفت.
- خونه.
صدایش گرچه معمولی بود؛ اما محکم بود و مقتدر.
- پس چرا در رو باز نمی‌کنی؟
ناخودآگاه کشیده شدم به سمت آیفون و زمزمه کردم:
- نمی‌دونستم تویی.
- باز کن!
دستوری گفت و تماس را خاتمه داد و من بازهم ناخودآگاه به سمت آیفون کشیده شدم. گوشی را روی مبل انداختم و شالی که روی دسته‌ی مبل قرار داشت را به‌روی موهایم انداختم. حتی از نگاه مشتاقش به موهایم هراس داشتم. خیلی وقت بود که در منجلاب کیان دست و پا می‌زدم و هیچ‌جوره نمی‌توانستم خودم را بیرون بکشم. هرچه بیشتر تلاش می‌کردم، بیشتر فرو می‌رفتم.
دکمه را فشردم و به دیوار تکیه دادم. شانه‌هایم زیر بار حرف‌هایی که می‌شنیدم، شکسته بودند و قدرت تحلیل از ذهنم گریخته بود. مخصوصاً وقتی که بانی آن اتفاق شوم و کشته شدن مادرم، کسی جز کیان نبود؛ کیان و فرهمند بزرگ.
- سلام عزیزم!
تنم لرزید و مبهوت به سرعت به‌سمت صدا برگشتم. کفش‌هایش را در آورد و در را بست و با صورتی خندان به سمتم برگشت. چشمکی حواله‌ی صورت بی‌روحم کرد و پرسید:
- احوال ملکه‌ی وحشی من چطوره؟
چشمی در حدقه گرداندم و شانه‌هایم را از دیوار فاصله دادم و به آرامی سلام کردم.
- سلام، خوش اومدی!
از صدای ضعیفم، لبخندش از بین رفت و ابروهایش به سرعت درهم تنیده شدند.
- چیزی شده؟
نفس گرفتم و به سمت سالن قدم برداشتم و کوتاه پاسخ دادم:
- نه.
روی مبل جای گرفتم و نگاهم را به زیرنویس‌های شبکه‌ی خبر دادم. بازهم یک کشتار دیگر و بازهم جنگ اعصاب برای یک قاره.
صدای قدم‌های محکمش که در سرم پیچید، سرم را به‌سمتش برگرداندم. روی مبل مقابلم جای گرفت و نگاهی موشکافانه به‌روی میز انداخت و پرسید:
- مهمون داشتی؟
همچنان نگاهم به روی صورتش اتصالی می‌کرد. این مرد چطور می‌توانست آن‌طور خونسرد باشد؟ من، زمانی که از جنایت‌شان خبردار شدم، چندین شبانه‌روز خواب نداشتم و از شدت فشار عصبی، مدام قرص مصرف می‌کردم. خوددار بودن در مقابل این مرد، برای رسیدن به هدف بزرگی که در سر داشتم، دشوار بود و چه بسا ناممکن؛ اما گاهی اهداف بزرگ، ناممکن را ممکن می‌کردند.
نفس گرفتم و تکیه‌ام را به مبل سپردم و به چشم‌های منتظرش پاسخ دادم:
- بله.
ابرویی بالا انداخت.
- کی بود؟ شما که کسی رو این‌جا ندارین!
کنترل خشم و عصبانیتم در مقابل آن صورتِ خونسرد، صبر ایوب می‌خواست و اراده‌ی قوی. از روی مبل برخاستم و درحالی که لیوان‌ها را درون سینی قرار می‌دادم، پرسیدم:
- چای می‌خوری؟
قد راست کردم و سینی به‌دست به آشپزخانه رفتم که صدای عصبی‌اش بلند شد.
- سوالم جواب نداشت؟
سینی را محکم به‌روی سینک کوبیدم و عصبی به‌سمتش برگشتم. نفس گرفتم و در چشمان عصبی‌اش خیره شدم و غریدم:
- اصلاً هرکسی! نکنه باید به تو توضیح بدم؟
چشم درشت کرد و به سرعت قامت راست کرد و به‌سمتم قدم برداشت.
- چه مرگته تو؟ این چندوقته هِی پاچه می‌گیری. یادت رفته من شوهرتم؟
دستانم را به روی اُپن مشت کردم و با عصبانیتی که از صدای فریادهای آخر مامان که در سرم می‌پیچید، به سراغم آمده بود، غریدم:
- کدوم شوهر؟ هوا ورت داشته؟
دندان سایید و قامت رشیدش را مقابل چشمانم عرضه کرد که دست‌های مشت شده‌ام را روی چشمان د*اغ کرده‌ام گذاشتم و نالیدم:
- سربه‌سرم نذار کیان؛ اصلاً حال خوبی ندارم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا