• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

مثنوی معنوی | دفتر اول | مولوی

  • نویسنده موضوع S O-O M
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 69
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

S O-O M

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-15
نوشته‌ها
71
لایک‌ها
38
امتیازها
18
کیف پول من
0
Points
0
همچو آن خرگوش کو بر شیر زد
روح او کی بود اندر خورد قد

شیر می‌گفت از سر تیزی و خشم
کز ره گوشم عدو بر بست چشم

مکرهای جبریانم بسته کرد
تیغ چوبینشان تنم را خسته کرد

زین سپس من نشنوم آن دمدمه
بانگ دیوانست و غولان آن همه

بر دران ای دل تو ایشان را مه‌ایست
پوستشان برکن کشان جز پو*ست نیست

پو*ست چه بود گفته‌های رنگ رنگ
چون زره بر آب کش نبود درنگ

این سخن چون پو*ست و معنی مغز دان
این سخن چون نقش و معنی همچو جان

پو*ست باشد مغز بد را عیب‌پوش
مغز نیکو را ز غیرت غیب‌پوش

چون قلم از باد بد دفتر ز آب
هرچه بنویسی فنا گردد شتاب

نقش آبست ار وفا جویی از آن
باز گردی دستهای خود گزان

باد در مردم هوا و آرزوست
چون هوا بگذاشتی پیغام هوست

خوش بود پیغامهای کردگار
کو ز سر تا پای باشد پایدار

خطبهٔ شاهان بگردد و آن کیا
جز کیا و خطبه‌های انبیا

زانک بوش پادشاهان از هواست
بارنامهٔ انبیا از کبریاست

از درمها نام شاهان برکنند
نام احمد تا ابد بر می‌زنند

نام احمد نام جملهٔ انبیاست
چونک صد آمد نود هم پیش ماست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

S O-O M

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-15
نوشته‌ها
71
لایک‌ها
38
امتیازها
18
کیف پول من
0
Points
0
در شدن خرگوش بس تاخیر کرد
مکر را با خویشتن تقریر کرد

در ره آمد بعد تاخیر دراز
تا به گوش شیر گوید یک دو راز

تا چه عالمهاست در سودای عقل
تا چه با پهناست این دریای عقل

صورت ما اندرین بحر عذاب
می‌دود چون کاسه‌ها بر روی آب

تا نشد پر بر سر دریا چو طشت
چونک پر شد طشت در وی غرق گشت

عقل پنهانست و ظاهر عالمی
صورت ما موج یا از وی نمی

هر چه صورت می وسیلت سازدش
زان وسیلت بحر دور اندازدش

تا نبیند دل دهندهٔ راز را
تا نبیند تیر دورانداز را

اسپ خود را یاوه داند وز ستیز
می‌دواند اسپ خود در راه تیز

اسپ خود را یاوه داند آن جواد
و اسپ خود او را کشان کرده چو باد

در فغان و جست و جو آن خیره‌سر
هر طرف پرسان و جویان در بدر

کانک دزدید اسپ ما را کو و کیست
این که زیر ران تست ای خواجه چیست

آری این اسپست لیک این اسپ کو
با خود آی ای شهسوار اسپ‌جو

جان ز پیدایی و نزدیکیست گم
چون شکم پر آب و ل*ب خشکی چو خم

کی ببینی سرخ و سبز و فور را
تا نبینی پیش ازین سه نور را

لیک چون در رنگ گم شد هوش تو
شد ز نور آن رنگها روپوش تو

چونک شب آن رنگها مستور بود
پس بدیدی دید رنگ از نور بود

نیست دید رنگ بی‌نور برون
همچنین رنگ خیال اندرون

این برون از آفتاب و از سها
واندرون از عکس انوار علا

نور نور چشم خود نور دلست
نور چشم از نور دلها حاصلست

باز نور نور دل نور خداست
کو ز نور عقل و حس پاک و جداست

شب نبد نور و ندیدی رنگها
پس به ضد نور پیدا شد ترا

دیدن نورست آنگه دید رنگ
وین به ضد نور دانی بی‌درنگ

رنج و غم را حق پی آن آفرید
تا بدین ضد خوش‌دلی آید پدید

پس نهانیها بضد پیدا شود
چونک حق را نیست ضد پنهان بود

که نظر پر نور بود آنگه برنگ
ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ

پس به ضد نور دانستی تو نور
ضد ضد را می‌نماید در صدور

نور حق را نیست ضدی در وجود
تا به ضد او را توان پیدا نمود

لاجرم ابصار ما لا تدرکه
و هو یدرک بین تو از موسی و که

صورت از معنی چو شیر از بیشه دان
یا چو آواز و سخن ز اندیشه دان

این سخن و آواز از اندیشه خاست
تو ندانی بحر اندیشه کجاست

لیک چون موج سخن دیدی لطیف
بحر آن دانی که باشد هم شریف

چون ز دانش موج اندیشه بتاخت
از سخن و آواز او صورت بساخت

از سخن صورت بزاد و باز مرد
موج خود را باز اندر بحر برد

صورت از بی‌صورتی آمد برون
باز شد که انا الیه راجعون

پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتیست
مصطفی فرمود دنیا ساعتیست

فکر ما تیریست از هو در هوا
در هوا کی پاید آید تا خدا

هر نفس نو می‌شود دنیا و ما
بی‌خبر از نو شدن اندر بقا

عمر همچون جوی نو نو می‌رسد
مستمری می‌نماید در جسد

آن ز تیزی مستمر شکل آمده‌ست
چون شرر کش تیز جنبانی بدست

شاخ آتش را بجنبانی بساز
در نظر آتش نماید بس دراز

این درازی مدت از تیزی صنع
می‌نماید سرعت‌انگیزی صنع

طالب این سر اگر علامه‌ایست
نک حسام‌الدین که سامی نامه‌ایست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

S O-O M

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-15
نوشته‌ها
71
لایک‌ها
38
امتیازها
18
کیف پول من
0
Points
0
شیر اندر آتش و در خشم و شور

دید کان خرگوش می‌آید ز دور

می‌دود بی‌دهشت و گستاخ او

خشمگین و تند و تیز و ترش‌رو

کز شکسته آمدن تهمت بود

وز دلیری دفع هر ریبت بود

چون رسید او پیشتر نزدیک صف

بانگ بر زد شیرهای ای ناخلف

من که پیلان را ز هم بدریده‌ام

من که گوش شیر نر مالیده‌ام

نیم خرگوشی که باشد که چنین

امر ما را افکند او بر زمین

ترک خواب غفلت خرگوش کن

غرهٔ این شیر ای خرگوش کن
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

S O-O M

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-15
نوشته‌ها
71
لایک‌ها
38
امتیازها
18
کیف پول من
0
Points
0
گفت خرگوش الامان عذریم هست
گر دهد عفو خداوندیت دست

گفت چه عذر ای قصور ابلهان
این زمان آیند در پیش شهان

مرغ بی‌وقتی سرت باید برید
عذر احمق را نمی‌شاید شنید

عذر احمق بتر از جرمش بود
عذر نادان زهر هر دانش بود

عذرت ای خرگوش از دانش تهی
من نه خرگوشم که در گوشم نهی

گفت ای شه ناکسی را کس شمار
عذر استم دیده‌ای را گوش دار

خاص از بهر زکات جاه خود
گمرهی را تو مران از راه خود

بحر کو آبی به هر جو می‌دهد
هر خسی را بر سر و رو می‌نهد

کم نخواهد گشت دریا زین کرم
از کرم دریا نگردد بیش و کم

گفت دارم من کرم بر جای او
جامهٔ هر کس برم بالای او

گفت بشنو گر نباشم جای لطف
سر نهادم پیش اژدرهای عنف

من بوقت چاشت در راه آمدم
با رفیق خود سوی شاه آمدم

با من از بهر تو خرگوشی دگر
جفت و همره کرده بودند آن نفر

شیری اندر راه قصد بنده کرد
قصد هر دو همره آینده کرد

گفتمش ما بنده شاهنشهیم
خواجه تاشان که آن درگهیم

گفت شاهنشه کی باشد شرم دار
پیش من تو یاد هر ناکس میار

هم ترا و هم شهت را بر درم
گر تو با یارت بگردید از درم

گفتمش بگذار تا بار دگر
روی شه بینم برم از تو خبر

گفت همره را گرو نه پیش من
ور نه قربانی تو اندر کیش من

لابه کردیمش بسی سودی نکرد
یار من بستد مرا بگذاشت فرد

یارم از زفتی دو چندان بد که من
هم بلطف و هم بخوبی هم بتن

بعد ازین زان شیر این ره بسته شد
حال ما این بود و با تو گفته شد

از وظیفه بعد ازین اومید بر
حق همی گویم ترا والحق مر

گر وظیفه بایدت ره پاک کن
هین بیا و دفع آن بی‌باک کن
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

S O-O M

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-15
نوشته‌ها
71
لایک‌ها
38
امتیازها
18
کیف پول من
0
Points
0
گفت بسم الله بیا تا او کجاست
پیش در شو گر همی گویی تو راست

تا سزای او و صد چون او دهم
ور دروغست این سزای تو دهم

اندر آمد چون قلاووزی به پیش
تا برد او را به سوی دام خویش

سوی چاهی کو نشانش کرده بود
چاه مغ را دام جانش کرده بود

می‌شدند این هر دو تا نزدیک چاه
اینت خرگوشی چو آبی زیر کاه

آب کاهی را به هامون می‌برد
آب کوهی را عجب چون می‌برد

دام مکر او کمند شیر بود
طرفه خرگوشی که شیری می‌ربود

موسیی فرعون را با رود نیل
می‌کشد با لشکر و جمع ثقیل

پشه‌ای نمرود را با نیم پر
می‌شکافد بی‌محابا درز سر

حال آن کو قول دشمن را شنود
بین جزای آنک شد یار حسود

حال فرعونی که هامان را شنود
حال نمرودی که شیطان را شنود

دشمن ار چه دوستانه گویدت
دام دان گر چه ز دانه گویدت

گر ترا قندی دهد آن زهر دان
گر بتن لطفی کند آن قهر دان

چون قضا آید نبینی غیر پو*ست
دشمنان را باز نشناسی ز دوست

چون چنین شد ابتهال آغاز کن
ناله و تسبیح و روزه ساز کن

ناله می‌کن کای تو علام الغیوب
زیر سنگ مکر بد ما را مکوب

گر سگی کردیم ای شیرآفرین
شیر را مگمار بر ما زین کمین

آب خوش را صورت آتش مده
اندر آتش صورت آبی منه

از ش*ر*اب قهر چون مستی دهی
نیستها را صورت هستی دهی

چیست مستی بند چشم از دید چشم
تا نماند سنگ گوهر پشم یشم

چیست مستی حسها مبدل شدن
چوب گز اندر نظر صندل شدن
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

S O-O M

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-15
نوشته‌ها
71
لایک‌ها
38
امتیازها
18
کیف پول من
0
Points
0
چون سلیمان را سراپرده زدند

جمله مرغانش به خدمت آمدند

هم‌زبان و محرم خود یافتند

پیش او یک یک بجان بشتافتند

جمله مرغان ترک کرده چیک چیک

با سلیمان گشته افصح من اخیک

همزبانی خویشی و پیوندی است

مرد با نامحرمان چون بندی است

ای بسا هندو و ترک همزبان

ای بسا دو ترک چون بیگانگان

پس زبان محرمی خود دیگرست

همدلی از همزبانی بهترست

غیرنطق و غیر ایما و سجل

صد هزاران ترجمان خیزد ز دل

جمله مرغان هر یکی اسرار خود

از هنر وز دانش و از کار خود

با سلیمان یک بیک وا می‌نمود

از برای عرضه خود را می‌ستود

از تکبر نه و از هستی خویش

بهر آن تا ره دهد او را به پیش

چون بباید برده را از خواجه‌ای

عرضه دارد از هنر دیباجه‌ای

چونک دارد از خریداریش ننگ

خود کند بیمار و کر و شل و لنگ

نوبت هدهد رسید و پیشه‌اش

و آن بیان صنعت و اندیشه‌اش

گفت ای شه یک هنر کان کهترست

باز گویم گفت کوته بهترست

گفت بر گو تا کدامست آن هنر

گفت من آنگه که باشم اوج بر

بنگرم از اوج با چشم یقین

من ببینم آب در قعر زمین

تا کجایست و چه عمقستش چه رنگ

از چه می‌جوشد ز خاکی یا ز سنگ

ای سلیمان بهر لشگرگاه را

در سفر می‌دار این آگاه را

پس سلیمان گفت ای نیکو رفیق

در بیابانهای بی آب عمیق
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

S O-O M

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-15
نوشته‌ها
71
لایک‌ها
38
امتیازها
18
کیف پول من
0
Points
0
زاغ چون بشنود آمد از حسد
با سلیمان گفت کو کژ گفت و بد

از ادب نبود به پیش شه مقال
خاصه خودلاف دروغین و محال

گر مر او را این نظر بودی مدام
چون ندیدی زیر مشتی خاک دام

چون گرفتار آمدی در دام او
چون قفس اندر شدی ناکام او

پس سلیمان گفت ای هدهد رواست
کز تو در اول قدح این درد خاست

چون نمایی مستی ای خورده تو دوغ
پیش من لافی زنی آنگه دروغ
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

S O-O M

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-15
نوشته‌ها
71
لایک‌ها
38
امتیازها
18
کیف پول من
0
Points
0
گفت ای شه بر من عور گدای

قول دشمن مشنو از بهر خدای

گر به بطلانست دعوی کردنم

من نهادم سر ببر این گردنم

زاغ کو حکم قضا را منکرست

گر هزاران عقل دارد کافرست

در تو تا کافی بود از کافران

جای گند و شهوتی چون کاف ران

من ببینم دام را اندر هوا

گر نپوشد چشم عقلم را قضا

چون قضا آید شود دانش بخواب

مه سیه گردد بگیرد آفتاب

از قضا این تعبیه کی نادرست

از قضا دان کو قضا را منکرست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

S O-O M

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-15
نوشته‌ها
71
لایک‌ها
38
امتیازها
18
کیف پول من
0
Points
0
بوالبشر کو علم الاسما بگست
صد هزاران علمش اندر هر رگست

اسم هر چیزی چنان کان چیز هست
تا به پایان جان او را داد دست

هر لقب کو داد آن مبدل نشد
آنک چستش خواند او کاهل نشد

هر که اول مؤمنست اول بدید
هر که آخر کافر او را شد پدید

اسم هر چیزی تو از دانا شنو
سر رمز علم الاسما شنو

اسم هر چیزی بر ما ظاهرش
اسم هر چیزی بر خالق سرش

نزد موسی نام چوبش بد عصا
نزد خالق بود نامش اژدها

بد عمر را نام اینجا بت‌پرست
لیک مؤمن بود نامش در الست

آنک بد نزدیک ما نامش منی
پیش حق این نقش بد که با منی

صورتی بود این منی اندر عدم
پیش حق موجود نه بیش و نه کم

حاصل آن آمد حقیقت نام ما
پیش حضرت کان بود انجام ما

مرد را بر عاقبت نامی نهد
نی بر آن کو عاریت نامی نهد

چشم آدم چون به نور پاک دید
جان و سر نامها گشتش پدید

چون ملک انوار حق در وی بیافت
در سجود افتاد و در خدمت شتافت

مدح این آدم که نامش می‌برم
قاصرم گر تا قیامت بشمرم

این همه دانست و چون آمد قضا
دانش یک نهی شد بر وی خطا

کای عجب نهی از پی تحریم بود
یا به تاویلی بد و توهیم بود

در دلش تاویل چون ترجیح یافت
طبع در حیرت سوی گندم شتافت

باغبان را خار چون در پای رفت
دزد فرصت یافت کالا برد تفت

چون ز حیرت رست باز آمد به راه
دید برده دزد رخت از کارگاه

ربنا انا ظلمنا گفت و آه
یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه

پس قضا ابری بود خورشیدپوش
شیر و اژدرها شود زو همچو موش

من اگر دامی نبینم گاه حکم
من نه تنها جاهلم در راه حکم

ای خنک آن کو نکوکاری گرفت
زور را بگذاشت او زاری گرفت

گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت

گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند

این قضا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ خرگاهت زند

از کرم دان این که می‌ترساندت
تا به ملک ایمنی بنشاندت

این سخن پایان ندارد گشت دیر
گوش کن تو قصهٔ خرگوش و شیر
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

S O-O M

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-15
نوشته‌ها
71
لایک‌ها
38
امتیازها
18
کیف پول من
0
Points
0
چونک نزد چاه آمد شیر دید

کز ره آن خرگوش ماند و پا کشید

گفت پا واپس کشیدی تو چرا

پای را واپس مکش پیش اندر آ

گفت کو پایم که دست و پای رفت

جان من لرزید و دل از جای رفت

رنگ رویم را نمی‌بینی چو زر

ز اندرون خود می‌دهد رنگم خبر

حق چو سیما را معرف خوانده‌ست

چشم عارف سوی سیما مانده‌ست

رنگ و بو غماز آمد چون جرس

از فرس آگه کند بانگ فرس

بانگ هر چیزی رساند زو خبر

تا بدانی بانگ خر از بانگ در

گفت پیغامبر به تمییز کسان

مرء مخفی لدی طی‌اللسان

رنگ رو از حال دل دارد نشان

رحمتم کن مهر من در دل نشان

رنگ روی سرخ دارد بانگ شکر

بانگ روی زرد دارد صبر و نکر

در من آمد آنک دست و پا برد

رنگ رو و قوت و سیما برد

آنک در هر چه در آید بشکند

هر درخت از بیخ و بن او بر کند

در من آمد آنک از وی گشت مات

آدمی و جانور جامد نبات

این خود اجزا اند کلیات ازو

زرد کرده رنگ و فاسد کرده بو

تا جهان گه صابرست و گه شکور

بوستان گه حله پوشد گاه عور

آفتابی کو بر آید نارگون

ساعتی دیگر شود او سرنگون

اختران تافته بر چار طاق

لحظه لحظه مبتلای احتراق

ماه کو افزود ز اختر در جمال

شد ز رنج دق او همچون خیال

این زمین با سکون با ادب

اندر آرد زلزله‌ش در لرز تب

ای بسا که زین بلای مر دریگ

گشته است اندر جهان او خرد و ریگ

این هوا با روح آمد مقترن

چون قضا آید وبا گشت و عفن

آب خوش کو روح را همشیره شد

در غدیری زرد و تلخ و تیره شد

آتشی کو باد دارد در بروت

هم یکی بادی برو خواند یموت

حال دریا ز اضطراب و جوش او

فهم کن تبدیلهای هوش او

چرخ سرگردان که اندر جست و جوست

حال او چون حال فرزندان اوست

گه حضیض و گه میانه گاه اوج

اندرو از سعد و نحسی فوج فوج

از خود ای جزوی ز کلها مختلط

فهم می‌کن حالت هر منبسط

چونک کلیات را رنجست و درد

جزو ایشان چون نباشد روی‌زرد

خاصه جزوی کو ز اضدادست جمع

ز آب و خاک و آتش و بادست جمع

این عجب نبود که میش از گرگ جست

این عجب کین میش دل در گرگ بست

زندگانی آشتی ضدهاست

مرگ آنک اندر میانش جنگ خاست

لطف حق این شیر را و گور را

الف دادست این دو ضد دور را

چون جهان رنجور و زندانی بود

چه عجب رنجور اگر فانی بود

خواند بر شیر او ازین رو پندها

گفت من پس مانده‌ام زین بندها
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا