کامل شده کودکان کار | شیرین علیایی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

شیرین علیایی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
9
لایک‌ها
57
امتیازها
13
کیف پول من
104
Points
0
نام اثر: کودکانِ کار
نویسنده: شیرین علیالی کاربر انجمن تک رمان
ژانر: اجتماعی


***
دستمال سفید رنگ دستم رو روی شیشه‌های غبار آلود غم می‌کشیدم و آواز می‌خوندم، گاهی هم دستمال رو روی سرم می‌چرخوندم و قر ریزی می‌دادم.
دستمال خیس از اشک و گونه‌ی بارون زده
دوباره حالم بده، تو نیستی و پیشم عزیزم....
فکر کنم این حاجی با ماشین گرونش فاز منفی برداشته یا شایدم شکست عشقی خورده...
که صدای این آهنگ لعنتی رو تا آخر بلند کرده...
یا شایدم می‌خواد به همه بفهمونه حالش خوش نیست!
عجب برقی انداختم روی شیشه‌ش، ای کاش می‌تونستم همچین برقی رو روی شیشه‌ی دلش هم بندازم!
عمو! به شیشه ماشینت نگاه کن که چه تمیز شده.
حالا هر چی کرمته بده دیگه!
زیرچشمی هم نگام نکرد تا ببینه من چی می‌گم!
تخت گ*از رفت، هر چی آب لجن وسط خیابون بود مهمون لباس پاره‌پورم کرد!
باشه، بابا...
یواش‌تر هم می‌تونستی بری!
خدای ماهم زیر این آفتاب سوزناک هوامون رو داره!
ولی خودمونیما، مگه جرم من چی بود، که قسمتم شد روونه چهارراه‌ها،شیشه‌های ماشین مردم رو پاک کردن!
ما باید بمیریم و حسرت یه دور زدن با این ماشین‌ها رو داشته باشیم، اصلا ماشین چیه، ما که یه تکه نون گرم گیرمون نمی‌یاد، ولی ایشاا... یه شب شاید با این ماشین گرون‌ها یه دور زدیم. اما
هی با خودم می‌گم این‌ها که ماشین‌قشنگ و عینک‌دودی رنگی دارن، مهربون‌ترن و بیشتر بهم پول میدن اما مثل اینکه نه...
اون‌ها پولشون رو جمع می‌کنن برای لباس‌های سبز و قرمزشون!
یه نگاهی به شلوار پاره شده‌ی من و امثال من که نمی‌کنن!
آخه....
الان من نباید مثل بچه‌ی اون‌ طرف‌خیابون که بستنی ل*ی*سی می‌زنه و دستش تو دست مامان‌شه باشم و هر چی بخوام بگم برام بخرن!
حیف که مامان ما‌هم زیر دست کتک‌های بابام دووم نیاورد و نفسش از این دنیا برید و آخر رگش رو زد!
یه لحظه فکر نکرد با خودش، بعد من این بچه‌های بی‌مادر می‌خوان چیکار کنن!
اینم از بابام که کار هر روز و شبش شده ق*مار ق*مار ق*مار! بعدشم داد و بیداد سر ما بچه‌های فلک زده‌!
کجای دین و مذهب میگه که یه بچه‌ی هشت ساله باید مواد جابه‌جا کنه، و اتاق خوابش پر آهن و پلاستیک کهنه باشه!
و با آدم‌هایی هم*خو*نه باشه که آدم‌فروشی می‌کنن و هزار تا ک*ثافت کاری و اون بوی موادشون که آدم‌رو خمار می‌کنه به یه بار کشیدنش !
چرا باید آبجی کوچیکم، روزی صدبار با کمربند نوازش بشه و چشم‌هاش همیشه بارونی باشه ، و تنها آرزوش مرگ باشه و بخواد سم بخوره و بمیره!
مگه ما آدم نیستیم؟ مگه ما نباید الان کودکی کنیم و تو یه خانواده فرهنگی باشیم و لم داده باشیم رو مبل سلطنتی و برنامه کودک نگاه کنیم.
چرا کسی نمیاد ما رو جای بچه‌هاشون قبول کنه، وقتی بچه‌‌ گیرتون نمیاد یعنی خدا نمی‌خواد خب بیان مارو ببرید و بزرگ کنید تا طعم خوش زندگیمون رو بچشیم!
یا حداقل خرج زندگیمون بدید...
فقط بلدین شعار بدین که، جامعه پر از معتاد شده، کودکان کار کنار خیابون زیاد شده و... !
شما که می‌دونید چرا کاری نمی‌کنین؟
مگه ما دوست داریم دستمون جلو شما‌ها دراز بشه و برای دوزار التماس‌تون رو کنیم و شماهم ساده از کنارمون بگذرین و براتون مهم نباشه چه اتفاقی برامون افتاده!
به والله منم دوست دارم، برم مدرسه درس بخونم و برای خودم دکتر و مهندس بشم!
اما....
باشه خدا بازم ما نوکرتیم!
سرنوشت‌ موقع ما گفت: هر چی شد بذار بشه!
مهم نیستن....
خسته‌م، خسته...
از این دنیا و آدم‌هاش، آدم‌هایی که فقط به فکر خودشونن و بقیه‌ رو بیخیال!
باشه، ماهم تسلیم این دنیا می‌شیم و بازم نیمه‌ی پر لیوانی رو می‌بینیم که خالیه!
آبجی بیا بریم، آسمون هم باز به سیاهی دلمون شد! شاید فردا یه بنده خدا گل‌هات رو خرید و تونستیم یه ناهار لاکچری، نون و پنیر بخریم و بخوریم!

#شیرین_علیایی
#نجوایِ_دل
#کودکان_کار
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا