جوزف با ناراحتی و چهرهای آشفته در اتاق کلارا را بار دیگر با سستی کوبید و صدای لرزانش در راهرو اتاقهای عمارت مجلل و تاریک طنینانداز شد:
- کلارا، بیا بیرون، لطفا دخترم، لطفا.
دختر جوان با چشمان پف کرده بدون هیچ کورسویی از نور در اتاق بزرگ، سرد و تاریک با جسمی کاملا ساکن و خیره در نقطهای نامعلوم با لباس خونین عروسیاش روی زمین سرد و سنگی کنار پنجره همچون جسمی بیجان روی زمین نقش بسته بود. نور ماهی که از شیشههای قفسه مانند عظیم و تمام قد اتاق پنجره بر پیکرش میتابید. روشنایی اندکی را که در هنگام رعد و برق، آسمان بارانی شب را نور میبخشید به زندگی تاریک و سیاهش هدیه داده بود:
- سه روزه خودش رو زندانی کرده، دیگه نمیدونم باید چی کار کنم.
مت و مونیکا با نگرانی و حال آشفتهای همچون جوزف به پدر رنج دیده مقابلشان خیره شده بودند که مت با بیحالی دستش را روی شانه برادرش گذاشت و گفت:
- باید در رو بشکنیم. اگه کلارا حتی یهلحظه دیگه تو اون حالت بمونه... ممکنه اون رو هم از دست بدیم.
صدای جیغ بلند و وحشتزده خدمتکاران از پایین عمارت در اطراف بمبی از وحشت را در دل خانواده اندوهگین کلارکسونها انداخت. آنها هراسان به همدیگر خیره شدند و پس از مدتی مکث شتابان به سمت پلهها هجوم بردند.
کاترین با جسمی خیس که خون خشکیدهاش روی لباس روشنش همچون اثر هنری نقش بسته بود با چشمانی که دور تا دورش را ک*بودی و سیاهی فرا گرفته؛
چهرهای کاملا رنگ پریده و لبان خشکیده که به ک*بودی می زد. از او دوشیزهای مرده ساخته بود. او مقابل در عمارت ایستاده و سعی بر آرام کردن خدمتکاران داشت.
با اضطراب و دستانی لرزان در حالی که سعی داشت نزدیک شود میگفت:
- لطفا جیغ نزنین...
زن و مردها با وحشت وصفنشدنی در حال فرار به طبقەی بالا بودند و فریادکنان کلمەی روح را بر زبان میآوردند. جوزف شتابان از پله ها پایین آمد. همراه او مونیکا و مت نیز با کمی تاخیر پشت سرش ظاهر شدند و روی پلهها با چشمان گشاد شده و هراسان خشکشان زد.
جوزف حالت عجیبی در چهرهاش نمایان گشت؛ گویی به چیزی پی برده باشد که وحشتزده و با چشمان گشاد شده قهوهای سوختهاش که ترس را در آن گوی تاریک جای داده بود به او خیره شد و صدای لرزانش در سالن سرد و نیمه تاریک سنگی طنین انداز شد:
-امکان نداره زنده باشی.
کاترین در حالی که به آرامی و با زانوهای لرزان نزدیک میشد و از دیدار خانوادهاش احساس امنیت و خرسندی داشت گفت:
- پدر، پدر من زندهام...
جوزف اسلحەی شکاریاش را از روی جایگاه بالای شومینه به سرعت به چنگ گرفت. آن را با هراسی آشکار بالا آورد و سمت دخترش نشانه گرفت و با صدایی که وحشت از آن سر چشمه میگرفت گفت:
- تو نمیتونی زنده باشی. مگر اینکه...
کاترین که عصبانی به نظر میرسید با صدایی که تهدید و امر در آن زبانه میکشید گفت:
- بیارش پایین پدر.
رگه های طلایی از چشمان قهوهای خون آشام اندوهگین در حال رشد بود و برق چشمانش در عمارت تاریک به همچون الماسی که میدرخشید به چشم میخورد. دندانهای نیش سفید و درازش از لبان باریکش بیرون زده بودند و چهره خوفناکش خانواده کلارکسون را در جای خود ثابت نگه داشته و وحشت را دل آنها جای داده بود.
مونیکا با ترس و لرز دیگر نتوانست چهره خوفناک کاترین را بیش از این نظاره کند. او صورتش را در س*ی*نه مت پنهان کرد و مت او را محکم در آ*غ*و*ش کشید. در حالی که خود نیز با چشمان آبی درخشان بهتزده و هراسانش خیره به چهره شیطانی کاترین بود.
جوزف با صدای بلند و اندوهناکش فریاد کشید:
- برو عقب!
او بدون معطلی شلیک کرد و صدای گلوله همچون آذرخش مهیب در عمارت طنینانداز شد؛ کاترین همچون مه در میان سایهها ناپدید گشت و جوزف در حالی که قلاف اسلحه را کشیده بود با حالت آماده باش به اطراف نگاهی سریع و محتاط میانداخت.
رعد و برق هر از گاهی نور را در دل عمارت تاریک جای می داد و صدای وحشیانه باران و طوفان شدید شاخ و برگ درختان را به شیشهها و نمای عمارت میسایید و در این حین خوف بیشتری را در دل حاضرین خانه هدیه میبخشید.
کاترین همچون کابوس سیاه از میان تاریکی ظاهر و از پشت جوزف را در برگرفت. آنها با یکدیگر گلاویز شدند و مت به سرعت سمت آنها شتافت. او سعی بر جدا ساختن کاترین از جوزف داشت که خونآشام با ضربەی محکمی به س*ی*نه مت او را به عقب راند و سرش به ستون سنگی برخورد کرد.
مونیکا با فریاد نام همسرش را صدا زد و مت با سری خونین روی زمین نقش بست؛ مونیکا به سرعت سمت همسرش دوید و صدای بلند شلیک او را بر جای خود میخکوب کرد. با خونی که از شکم او جاری میشد روی زمین افتاد و شلیک سوم همهچیز را متوقف ساخت.
کاترین با ترس و لرز به جوزف که خون از دهانش جاری می شد خیره ماند. او با بهت به جسم پدرش که به آرامی از دستان سست شدهاش میلغزید و روی زمین نقش میبست خیره گشته بود که همراه پدرش روی زمین سرد و سنگی سالن افتاد و با ترس و لرز در حالی که اشک همچون سیل از چشمان درخشانش روی جسم بیروح پدرش میریخت به چشمان عمیق و خالی از نور جوزف خیره گشت.
خون آشام غمگین چند لحظهای در سکوت مرگبار عمارت در بهت و حیرت به سر میبرد که با شنیدن صدایی به سرعت به عقب برگشت. کاترین با دیدن جسم روح مانند کلارا که با لباس عروسی خونی و کثیفش روی پلهها ایستاده و با چشمان گشاد شدهاش که حیرتی آشکار در آن موج میزد خیره به او با چشمانی اشکآلود گفت:
- همش تقصیر توئه! به خاطر تو اینجوری شد! تو مقصری!
او با خشم سمت کلارا هجوم برد و دخترک بهتزده با تمام قدرت سعی داشت او را از خودش دور کند که کاترین او را گرفت و در حالی که چهرهاش به آرامی به شیطانی خونخوار تغییر مییافت با صدایی مخوف و طنینانداز گفت:
- تو هم مثل من میشی.
او به شکلی غریزی خود را تسلیم هیولای خونخوار درونش ساخت و گر*دن کلارا را با دندانهای تیز نیشش شکافت و فریاد دردمند خواهرش عمارت عظیم را به لرزه در آورد.
پس از مدتی خون آشام بیرحم جسم بیحرکت خواهرش را روی پلهها رها کرد و به چشمان باز و بدون حرکت او خیره گشت.
پس از مدتی طولانی احساس آزردگی قلبش را درهم فشرد و به سرعت از روی کلارا بلند شد. به اجساد خانوادهی عزیزش که روی زمین افتاده بود خیره گشت. گریهکنان سرش را گرفت و درحالی که به موهایش چنگ میزد و غم و اندوه فراوانی او را احاطه کرده بود با خود زمزمه کرد:
- من چیکار کردم؟ من چیکار کردم؟
خونآشام به غریزهاش گوش سپرد و فورا جسمهای بیحرکت سالن را از جاهای مختلف به دندان گرفت و سمی که همراه با بزاق دهانش ترشح میشد را درون رگهای خونی آنها تزریق کرد.
همه چیز بیحرکت و ساکن شده بود. سکوت مرگبار در عمارت نقش بسته و تنها احساسی عمیق و سیاه در قلب منجمد خون آشام سایه افکنده بود. با این احساسی که او را در بر داشت سمت در بزرگ و بیروح عمارت روانه شد و در هوای سرد و مهآلود ناپدید گشت.
#دامگستران بازگشت تاریکی