رمان: ناطور نبات
نویسنده: نگین شرافت
ژانر: فانتزی، عاشقانه، اساطیری
ناظر: Diamond Angel
خلاصه:
لطافت زنانهاش را از یاد می بَرَد وقتی در نقاب مردی جنگجو شمشیر می زَنَد و یکه تازی میکند. قدرتش را چون گویی آتشین در مشت میگیرد تا تقابلی ایجاد کند میان شمشیری آخته و قلبی سرکش؛ و آیا روزی خواهد توانست قدرتِ خاموش نشدنی ناطورها را بر پیکرهی افکارِ مسموم پیاده کند؟!
آری، لورا با قلب مهربان و شجاع خود دربرابر پلیدیها میایستد و به ناطورها یاد میدهد که چگونه آتش نفرت را خاموش کنند.
_________________
ناطور: نگهبان
نبات: گیاه
کد:
رمان: ناطور نبات
نویسنده: نگین شرافت
ژانر: فانتزی، عاشقانه، اساطیری
ناظر: [USER=2577]kim[/USER]
خلاصه:
لطافت زنانهاش را از یاد می بَرَد وقتی در نقاب مردی جنگجو شمشیر می زَنَد و یکه تازی میکند. قدرتش را چون گویی آتشین در مشت میگیرد تا تقابلی ایجاد کند میان شمشیری آخته و قلبی سرکش؛ و آیا روزی خواهد توانست قدرتِ خاموش نشدنی ناطورها را بر پیکرهی افکارِ مسموم پیاده کند؟!
آری، لورا با قلب مهربان و شجاع خود دربرابر پلیدیها میایستد و به ناطورها یاد میدهد که چگونه آتش نفرت را خاموش کنند.
_________________
ناطور: نگهبان
نبات: گیاه
مقدمه:
جهانی چشم به راه اوست
جهانی برای آمدنش دعا میکنند
دشمنانش اما، شمشیر به دست
منتظرند تا با آمدنش خبر قتلش را به مردم برسانند
دشمنانش نقشه نابودیاش را درسر میپرورانند
اما، خبرندارند از قدرت یک ناطور
آری، ناطور!
استوار و ثابت قدم آمد
اما ای کاش،
عشق او را تسخیر نکند!
کد:
مقدمه:
جهانی چشم به راه اوست
جهانی برای آمدنش دعا میکنند
دشمنانش اما، شمشیر به دست
منتظرند تا با آمدنش خبر قتلش را به مردم برسانند
دشمنانش نقشه نابودیاش را درسر میپرورانند
اما، خبرندارند از قدرت یک ناطور
آری، ناطور!
استوار و ثابت قدم آمد
اما ای کاش،
عشق او را تسخیر نکند!
در این گیتیِ بزرگ، انسانهایِ گوناگونی وجود دارند، هر کدام از آنها دارای خصوصیاتی هستند و مردم باور دارند هر فردی برای کاری ساخته شده است. همانگونه که فردی برای آموزش، آشپزی و.. ساخته شده، ناطورها (نگهبانان) نیز برای هدایت و نگهداریِ عناصر به وجود آمدند. افرادی با ویژگیهایی خاصتر از هر فردی، چه ثروتمند و چه تنگدست، تنها باید شایستگی آن را داشته باشند تا انتخاب شوند. حفاظت از عناصر به عهده ناطوران بود. سالیانِ سال عناصر از نسلی به نسل دیگر منتقل میشدند، هرچند که برای هرکدام زمانِ زیادی صرف میشد تا فردی که لایقش هستند رو پیدا کنند. با وجود عناصر و ناطوران مردم در آرامش کامل زندگی میکنند؛ اما همانطور که نیکی وجود دارد، شَر و ناپاکی نیز در کنارش مانند قارچی سَمی رشد میکند. تاریکی و سرمایی که گریبان گیرِ مردم شده و مرگ را به ارمغان میآورد. تمام اینها فقط توسط یک نفر انجام میشود و وظیفه ناطورها نابودیِ اوست. اما تمام دردسرها و اتفاقات از یک چیز نشأت میگیرد؛ عناصری که ناطوران سعی در نگهداریشان دارند رازهایی دارد... .
- ساموئِل، خیال نمیکنید برای انجام چنین کارهایی زیادی فرسودهای؟!
ساموئل که سالیانِ سال است ناطورِ گیاه بوده دست از داستان سرایی برای کودکان برداشت و با لبخند پُر مهری به دوستش نگریست. بیش از آنچه که خودش بداند دوست عزیزش نگرانِ اوست.
- آمدنت را درنیافتم دوست عزیز!
ساموئل مسئول خیریهای بود که هر سال برای نیازمندان برگذار میشد و خانوادههای ثروتمند و سرشناس از آن خیریه حمایت خود را نشان دادند و امسال نیز چون سالهای دیگر برگذار شد. ساموئل با لبخند پر مهرش به کودکانی که از اتاق چوبی و نورانی خارج شدند نگاه کرد و گفت:
- تمام کن اِستِفان، انکار نمیکنم که خیلی پیر شدم ولی باید وظیفهام را به عنوان یک ناطور انجام دهم.
- ای کاش تمام میشد، دیگر عاجز شدم.
توجه ساموئل و اِستفان به مرد دیگری که چنین سخنی را بیموقع زده بود جلب شد. ناطور آتش که او نیز دسته کمی از پیری آن دو نداشت آهسته وارد اتاق شد. اِستفان عَصای خود را به سختی برداشت و به طرفش حرکت کرد.
- اَلکس، احوالت؟
الکس با صدای لرزانش که به سختی از حنجرهاش بیرون میآمد گفت:
- خیلی خستهام، از یک طرف میخواهم بمیرم و از طرفی دیگر دشواریهای زیادی در راه است و این مرا هراسان کرده.
استفان نفس عمیقی کشید و با لحنی آرام گفت:
- ما تمام تلاشمان را کردیم تا آن اَجوزه را از بین ببریم، ولی یک نگاهی به چهرهمان کن، آنقدر پیر شدیم که یک خیریهای به این سادگی دارد ما را از پا در میآورد!
با لبخندی ساده پو*ست چروک شده الکس بیش از قبلش چروک به نظر آمد.
- راست میگویی، دیگر توان این کارها را نداریم.
- قلبم برای کِریستین و اولیوِر به درد آمده.
ساموئل با سخنِ خود، دوستانش را به سکوت برد. اَلکس بر روی صندلیِ اِستفان نشست و نفس عمیقی کشید. سیگار برگش را از جیبِ کتِ مشکی که بر تنش بود بیرون آورد، نزدیک به شومینه شد و آن را روشن کرد. باری دیگر بر روی صندلیِ چوبی نشست و سرش را به عقب تکیه داد. به سقفِ چوبی چشم دوخت و گفت:
- میگویی ناطورهای بعد از ما توان شکست او را دارند؟؟
***
سبدی که کتابهای رنگارنگ در آن بود را بر روی زمین نهاد. سپس برگهای که بروی دیوار چوبیِ اعلانات بود را برداشت و با دو دستش آن را گرفت، آنقدر غرق در برگه و محتویات داخلش شده بود که هر کس از نزد او میگذشت نگاهی متعجب به سرتاپایش میکرد. دخترک از بزرگترین خط که در سرآغاز برگه اعلامیه وجود داشت شروع به خواندن کرد. هر چه متن را بیشتر میخواند او ترقیب به ادامه خواندن برگه میشد. سرش را بیشتر از قبل نزدیک کرد و هر از گاهی با خواندن جملات ابروهایش درهم میرفت. سرانجام با پایان اطلاعاتی که در برگه کاهی بود سر از آن برداشت و با شتاب دوید.
لورا پس از آن که وارد کاخ شد درب را با شتاب که همراه با صدایی کر کننده بود بست. هیجانش آنقدری بود که اجازه نمیداد سنجیده رفتار کند. همانطور که آن برگه در دستش بود همانند یورشیها وارد سالن غذاخوری شد. زنی بزرگسال که بر روی صندلی نشسته بود و درحال خوردن چایی همراه با مقداری کیک بود از هجوم ناگهانی دختر به سرفه افتاد. زن لیوان چایی را بر روی میز نهاد و درحالی که سعی داشت از ورود چایی به گلویش جلوگیری کند گفت:
- لورا! دخترم من را ترساندی!
دخترک برگه را در دستانش گرفت و لیلی کنان به سمت مادرش رفت. مادرش که همچنان در شوک مانده دستش را بروی قلبش نهاد و با دقت کارهای دخترش را زیر نظر گرفت. لورا دو زانو بر روی زمین سرامیک شده نشست و همانطور که سبد حاویِ کتابها و رمانها در دستانش بود، نامه را روبهروی رخسار مادرش گرفت و او نیز محتویات برگه را بخواند. مادر عینکش را که در کنار چنگال بود برداشت و پس از آنکه آن را پوشید برگه را آهسته از دستان لورا گرفت. با نگاهی سطحی و تندخوانی تمام ماجرا را فهمید، آهسته اخمهای مادرش شکل گرفت، نوری که از پنجره بزرگ میتابید اجازه نمیداد که لورا بتواند چهره او را به خوبی ببیند. پس از اتمام یافتن آواز طولانیِ گنجیشکان، مادر نفس عمیقی از روی حرص و خشم کشید. برگه را بر روی میز غذاخوری نهاد و برای مدتی به دخترش و شوقی که توانایی کور کردنش را خیره شد. اخمِ او آهسته از بین رفت و اکنون با دلسوزی به دخترش نگاه میکرد، مادر با لحنی آرام گفت:
- دخترم، تو اجازه شرکت در آن گزینش مسخره را نداری!
لبخند بر روی لبان لورا خشک شد. چشمانش از تعجب بزرگ شد و صدایش دیگر درنمیآمد.
همان لحظه آدلاین، زنی با پو*ست تیره که همانند گل آفتابگردان بود وارد سالن شد و چایی دیگری را برای خانمِ لیندا_مادر لورا_ آورد. پس از گذاشتن چایی بر روی میز، برگهی ثبت نام را برداشت و گفت:
- گویا فردا قرار است برای انتخاب ناطورانِ جدید آدمهای گوناگونی را ثبتنام کنند. از اطراف شهر و روستاها همگی برای چنین روزی به شهر گریندل میآیند. مادر و مادربزرگم همیشه میگفتند برای انتخاب برگزیدگان حساسیت فراوانی را خرج میکردند.
پس از کشیدن پردههای قرمز مخملی در انتهای سالن ادامه داد:
- عجیب است که اجازه دادند تمام اهالی روستاها و شهرهای گوناگون در این انتخابات شرکت کنند.
خانم لیندا انگشت اشارهاش را بر روی پیشانیاش کشید و با اصرار گفت:
- برای همین است که میگویم لورا اجازه شرکت را ندارد، تمام اینکارها با سیاستی پنهان انجام میشود، نمیتوانم اجازه دهم تک دخترم درگیر چنین سیاستهایی شود.
آدلاین همانطور که درحال گردگیری بود با لبخند گفت:
- بانوی من شما زیادی در مورد چنین موضوعهایی حساس هستید.
خانم لیندا نگاهی به دخترش کرد و گفت:
- هیچکدام از ما پشت پرده تمام این ماجراها را نمیداند. سالیانِ سال است که تاجری نامدار شدم، چیزهایی را به چشم دیدم که توان باور کردنش را ندارید. در ضمن کسانی مثل تو نمیتوانند انتخاب شوند.
لورا با التماس بر روی زمین، درست روبهروی دامنِ زرشکی مادرش نشست و گفت:
- مادر برای چه نمیگذارید حداقل برای یک بار شانسم را امتحان کنم؟
خانمِ لیندا اینبار با خشم از روی صندلیاش برخاست و کتابِ سبز رنگی که در تمام مدت در لبه میز بود را در دستانش گرفت. سرش را پایین برد و درست روبهروی رخسار فرزندش با گویِشی تند و صدایی رسا گفت:
- برای آنکه تمام داوطلبان طعمه هستند و من اجازه نمیدهم تو در خطر باشی!
صدای خانم لیندا آنقدر رسا بود که آدلاین با آنکه در انتهای سالن بود از جایش پرید و شوکه شد.
اشک در چشمانِ مشکیِ لورا حلقه زد. دخترک نمیتوانست اجازه دهد یک قطره اشک بر روی زمین بیفتد. شاید نمیخواست مادرش را از این بابت که او ناراحت شده است نگران کند. خانم لیندا بدون که آنکه به پشت سرش نگاه کند از سالن خارج شد. آدلاین نیز با نگاهی نگران پشت سر خانم لیندا سالن را ترک کرد. لورا با چشمهای خیسش به اعلامیه خیره شد. نوشتهها برایش تار بودند و او با چند بار پلک زدن به همراه افتادن دو قطره اشک از چشمانش تلاش کرد تا واضحتر ببیند. با دقت به برگه نگریست، فردا قرار بودند ناطوران جدید را انتخاب کنند، تنها با یک ثبتنام میتوانست زندگیاش را تغییر دهد.
***
خدمتکار دست از صدا کردن لورا بر نمیداشت. از نور خورشید میشد فهمید که تقریباً ساعت یازده صبح بود. نور به چشمان مشکی لورا حجوم آورد. با آنکه گذشتن از خواب شیرین برایش دشوار بود؛ اما باید بیدار میشد. خدمتکار صدایش را صاف کرد و بلند گفت:
- خانمِ لورا لطفاً بیدار شید!
دخترک با صدای زنِ پشتِ درب چشمانش از تعجب باز شدند. اکنون دیگر خوابش نمیآمد. اصلاً چطور ممکن بود از یادش رود؟ آن روز، روزِ ثبتِ نامِ داوطلبان برای گزینش ناطورانِ آینده بود. لورا و آنا نیز برای آن روز باید به قصر راهی میشدند. سپس با زیرَکی از ت*خت خو*ابِ نرم و گرمش بیرون آمد. با آنکه هنوز در خواب سِیر میکرد به سوی آینه حرکت کرد و ظاهرش را آراسته کرد. بعد از شانه کردن موهای گِرِه خوردهاش که با هر شانه درد را بر سرش میانداخت، سرانجام توانست موهای مشکی رنگش را با ربان صورتی ببندد. شانهی سپید را بر روی میز گذاشت و به سراغ کمد بزرگش که همانند اتاقی مجزا بود رفت. دامن بلندِ سبز رنگ را که یک پارچه حریری دورتا دور آن بود برداشت و آن را به تن کرد، آن دامن را مادرش از شرق برایش آورده بود. او یکی از بهترین تاجران سلطنتی بود. دامن سبز چنان با پو*ست گندمی و زیبایش رفاقت میکرد که گویی برای آن دوخته شده بود، رنگ سبز کمرنگ او را به یاد گلهای باغشان میانداخت. پس از آنکه رخسارش را سرخ و سفید کرد از اتاق بیرون آمد و شتابان از پلههای طلایی کاخ پایین آمد. برای صبحانه کمی دیر شده بود؛ اما یک نان و شیر تازه زمان را از او نمیگرفت. در همان مدت مادرش که خدمه او را خانم لیندا صدا میزدند، از پلههای طلایی به آرامی پایین آمد. سپس لورا بدون آنکه اتفاقهای دیروز به یاد داشته باشد با دهانی پر از نان و ذوقی که در رخسارش نمایان بود گفت:
- سلام مادرجان، صبحتان بهخیر!
خانم لیندا در هنگام بستن موهای سفید و نقرهایش با تعجب در جواب دخترش گفت:
- سلام لورا جان. صبح تو نیز به زیبایی. عجله برای چیست؟ هنوز سوپ خانم آدِلاین را نخوردی! مگر دیشب نگفتهای برای صبحانه آماده کند؟
لورا همانطور که درحال ل*ذت بردن از نانِ تازه و شیرِ د*اغ بود گفت:
- مادر جان قرار است با آنا به بازار رویم!
لورا مهارت خاصی در دروغ گفتن داشت و خیلی کم پیش میآمد دستش رو شود. لیندا از کنار خدمتکارانی که در حال تمیز کردن قرنیزهای طلایی بودند رد شد و با چشمانی که لورا را رها نمیکردند بر روی صندلی نشست. بعد از آنکه لیوانِ شیر را در دست گرفت با لحنی آرام گفت:
- ولی زود برگردید!
لورا پس از شنیدن جواب با هیجان از مادر و همچنین آدلاین خداحافظی کرد. چشمان چین و چروک و پر از محبت خانم لیندا، دخترش را دنبال کرد. در دلش آشوبی به پا شد و نگرانش بود. میدانست یک روزی با تمام کنجکاویهایش دردسر ایجاد میکند و شاید دیگر نتواند جلوی او را بگیرد. لورا در هنگام بیرون رفتن از کاخِ بارکر باغبانی را دید که درحال رسیدگی به گلها بود. از آنجا که دخترک علاقه زیادی به گیاهان داشت و جان خود را با آنها یکی میدانست، در ن*زد*یک*یِ کاخشان دشتی از گل بود که مادرش آن زمین را برای لورا خریده بود. باغ نسبتاً بزرگ بود، با حصارهای سپید و بلندی که دور تا دورش ساخته بودند اجازه ورود دیگر انسانها و یا حیوانات غیر ممکن میشد. لورا در هنگام استشمامِ عطر گلها بینیاش چروک شد. اکنون متوجه شده که از هیجان قلبش تندتند میتپد. شاید به دلیل آن بود که امروز روز مهمی برای اوست.
پس از گذر یکمی راه به پایتخت کشورش، شهر گریندل رسید. شهر از هیجان خاصی برخوردار بود. در همان ابتدا بوی دلنشین نان تازه به مشام میرسید. کمی جلوتر کودکان در کوچه و خیابانِ سنگ فرش شده به دنبال یکدیگر میدویدند. انگار نه انگار که خطر یخ و سرما آنها را تهدید میکند؛ اما زندگی برای آنها ادامه داشت. خانم بِل مانند همیشه ج*ن*س و پارچههای جدیدی را در مغازه خود به نمایش گذاشته بود، با اینحال تزئیناتِ مغازهاش مانند همیشه تغییر کرده بود و این بار پردههایی به رنگ قرمز به ورودی مغازه نصب کرده بود. در آن طرف، بارهای جدید میوه مردم را به وجد آورده بود و آن باعث شد تا زنان با سبدهای خریدشان به سمت میوهها حجوم بیاورند.
پس از آنکه یک درشکه درست از جلویش رد شد، ناگاه از دور چهرهایی مهربان و آشنا دید. دوست دیرینش به سمت لورا دیوید. دامن آبیاش میان زمین و فضا معلق بود و به دلیل آفتابِ تیزی که میتابید، اَشک از چشمانِ سبز رنگش بیرون آمده بود. آنا آنقدر نازک نارنجی بود که به نفسنفس افتاده بود. پس از آنکه روبهروی لورا قرار گرفت ایستاد، دستش را بر روی رانهایش گذاشت و خم شد، با نفسی گرفته گفت:
- لورا...تو ...کجا بودی؟ دیرمان شد دختر.
لورا همانطور که نگران آنا بود با خجالت گفت:
- خواب ماندم!
آنا دست از نفس کشیدن برداشت و به چشمان مشکیِ لورا نگاه کرد، ناگاه هردو به خنده افتادند. آنا به عادتها و کارهای او خو پیدا کرده بود و با اخلاق او آشنایی داشت. پس از آنکه آنا نفسی تازه کرد هردویشان از فرطِ خوشحالی با لَکه دویدن به سمت قصر حرکت کردند. در راه با یکدیگر سخن میگفتند. گاهی از برخوردشان با دیگری عذرخواهی میکردند و گاهی با آشنایی احوالپرسی میکردند و برای احترام به او درود میگفتند. با آنکه کمی دیرشان شده بود اما دختران هنوز در آرامش با یکدیگر قدم میزدند.
***
قصر محل اقامت و زیستن پادشاهان بود که بسیار باشکوه و زیبا بنا شده بود. قصرِ ویلیامز، که یکی از زیباترین و بزرگترین بناهای جهان بود همیشه زبانزدِ معماران و دیگر پادشاهان قرار میگرفت. در قصر افرادی نظیرِ: اشراف زادگان و تاجران سرشناسِ سلطنتی رفت و آمد داشتند. مادر لورا یکی از صدها تاجرانی بود که افتخارات زیادی را از سوی پادشاه کسب کرده بود. لورا و آنا بدون آنکه متوجه شوند زیرِ سایه مجسمههایی ایستاده بودند که در ن*زد*یک*یِ قصر ساخته شده بودند. در راه آنقدر با یکدیگر همصحبت شده بودند که زمان را به کل از دست داده بودند. نگاهِ لورا به داوطلبانی افتاد که در محوطه سرسبزِ قصر ایستاده بودند. میزی طویل با روکشی قرمز روبهروی داوطلبان وجود داشت. لورا و آنا بعد از دریافت برگه آزمون، مشخصات را پر کردند. سربازی که ثبت نام را از آنها گرفت به لورا و آنا نگاه کرد و بلند گفت:
- برای إمضا لطفاً به میز روبهرو مراجعه کنید.
لورا و آنا هردو به سوی میز روبهرو حرکت کردند. محوطه قصر شلوغ بود و مردم توان کوچکترین حرکتی را نداشتند. لورا به دشواری خود را از بین جمعیت حرکت داد تا شاید بتواند به میزِ طویل برسد. در همان لحظه فردی به لورا برخورد کرد و برگه ثبت نام از دست دخترک رها شد و بر روی فرش قرمز افتاد. دخترک از برخورد ناگهانی با فردِ ناشناختهای که جلویش ایستاده بود سرگیجهایی کوتاه گرفت. سپس آن فرد برگه را برداشت و به صاحبش داد. لورا ابروهای کمانش را به نشانه عصبانیت درهم کرد و با حرص برگه را از دست او قاپید و به او خیره شد. کسی که لورا با او برخورد کرده بود یک مرد جوان بود که با لبخندی دلبرانه شروع به سخن گفتن کرد:
- پوزش میخواهم بانو!
دخترک با چشمانی پرسشگر به مرد نگاه کرد. به نظر نمیرسید که از اشراف زادگان باشد. مردِ جوان دستش را به نشانه ادب و احترام روی س*ی*نهی خود گذاشت و تعظیم کرد. سپس گفت:
- پوزش من را میپذیرید؟
لورا لبخندی به معنای پذیرشِ عذر او بر ل*ب آورد و با عجله به سمت دوستش حرکت کرد. آنا یک نگاه به مرد جوان و یک نگاه به لورا کرد. با نگاهی متعجب به دوستش خیره شد و گفت:
- آن پسر با موهای مشکی که بود؟
لورا که سرگرم امضأ کردن برگهی ثبتنام بود با صراحت جواب داد:
- چیزی نیست. یک برخورد کوچک بود.
در قصر صندلیهای چوبی همانند کلیسا چیده شده بود و مردم یکی پس از دیگری بر روی صندلی مینشستند. لورا و آنا پس از گذراندن آن شلوغی توانستند در ردیف وسط بنشینند.
لورا از دیدن مردم و هیجانشان سیر نمیشد. تفریحش نگاه کردن به مردم بود. زمانی که در کاخ مادرش احساس تنهایی میکرد با آنا به مشاهدهی مردم میپرداختند. گاهی کودکی را میدیدند که گریه کنان دست مادرش را به سمت مغازهی اسباب بازی میکشید و گاهی مرد جوانی را میدیدند که دستهایی گل در دست داشت و در انتظار معشوقهاش بود. آری، شاید مشاهدهی زندگی مردم برای آن دو عجیب و ل*ذت بخش بود.
کد:
قصر شلوغ بود و مردم توان کوچکترین حرکتی را نداشتند. لورا به دشواری خود را از بین جمعیت حرکت داد تا شاید بتواند به میزِ طویل برسد. در همان لحظه فردی به لورا برخورد کرد و برگه ثبت نام از دست دخترک رها شد و بر روی فرش قرمز افتاد. دخترک از برخورد ناگهانی با فردِ ناشناختهای که جلویش ایستاده بود سرگیجهایی کوتاه گرفت. سپس آن فرد برگه را برداشت و به صاحبش داد. لورا ابروهای کمانش را به نشانه عصبانیت درهم کرد و با حرص برگه را از دست او قاپید و به او خیره شد. کسی که لورا با او برخورد کرده بود یک مرد جوان بود که با لبخندی دلبرانه شروع به سخن گفتن کرد:
- پوزش میخواهم بانو!
دخترک با چشمانی پرسشگر به مرد نگاه کرد. به نظر نمیرسید که از اشراف زادگان باشد. مردِ جوان دستش را به نشانه ادب و احترام روی س*ی*نهی خود گذاشت و تعظیم کرد. سپس گفت:
- پوزش من را میپذیرید؟
لورا لبخندی به معنای پذیرشِ عذر او بر ل*ب آورد و با عجله به سمت دوستش حرکت کرد. آنا یک نگاه به مرد جوان و یک نگاه به لورا کرد. با نگاهی متعجب به دوستش خیره شد و گفت:
- آن پسر با موهای مشکی که بود؟
لورا که سرگرم امضأ کردن برگهی ثبتنام بود با صراحت جواب داد:
- چیزی نیست. یک برخورد کوچک بود.
در قصر صندلیهای چوبی همانند کلیسا چیده شده بود و مردم یکی پس از دیگری بر روی صندلی مینشستند. لورا و آنا پس از گذراندن آن شلوغی توانستند در ردیف وسط بنشینند.
لورا از دیدن مردم و هیجانشان سیر نمیشد. تفریحش نگاه کردن به مردم بود. زمانی که در کاخ مادرش احساس تنهایی میکرد با آنا به مشاهدهی مردم میپرداختند. گاهی کودکی را میدیدند که گریه کنان دست مادرش را به سمت مغازهی اسباب بازی میکشید و گاهی مرد جوانی را میدیدند که دستهایی گل در دست داشت و در انتظار معشوقهاش بود. آری، شاید مشاهدهی زندگی مردم برای آن دو عجیب و ل*ذت بخش بود.
چشمان سبزِ آنا با کنجکاوی اطراف را شناسایی میکرد. گویا جز اینکار کارِ دیگری نداشت. لورا نفس عمیقی کشید و باری دیگر همراه با آنا به مشاهده مردم پرداخت. شهروندان غرق در سکوت شده و در انتظار آمدن پادشاه، ملکه و شاهزادگان بودند. تنها آوایی که مردم را از آن سکوت نجات میداد؛ صدای زِرههای نقرهای سربازانی بود که در ردیف جلو ایستاده بودند تا از حمله احتمالی مخالفان جلوگیری کنند، هرچند جَوِ آنجا آنقدر امنیتی بود که هیچکدام از شهرواندان اجازه حرکت اضافی را نداشتند. بر روی سقفِ بناها و خانههای اطرافِ قصر، کماندارهای سلطنتی بودند تا از بالا مراقب همه چیز و همه کس باشند.
شرکت کنندگان با آنکه میدانستند انتخابکنندگان درحال گزینش ناطوران هستند، تکتکشان خواستار آمدن پادشاه بودند. چندی بعد، پادشاه و ملکه با نواخته شدنِ شیپور سلطنتی نمایان شدند. حضار با کنجکاوی به دنبال رویتِ خانوادهی سلطنتی بودند. لورا با لحنی پرسشگر به دوستش گفت:
- آنقدر زود تمام شد؟ انتخاب کردن یک ناطور آن هم به این زودی؟ داوطلبان یکی و دوتا نیستند، اگر اشتباه نکنم نزدیک به صد نفر باشیم.
درواقع آمدن پادشاه به آن معنا بود که انتخاب ناطوران به اتمام رسیده است. آنا نفس عمیقی کشید و با چهرهایی درمانده گفت:
- چه بگویم، مگر اینکه تعداد انتخاب کنندهها زیاد باشد.
سپس بعد از اتمام گفتوگوی کوتاهشان به پادشاه و ملکه نگریستند. تاجِ طلایی که بر سر پادشاه بود آنقدر سنگین بود که خودِ او نیز توانایی نگه داشتن آن را نداشت. ملکه با موهای طلاییِ بسته و دامنِ مخملیِ قرمز همراه با نقشهای طلایی که بر تن داشت؛ او را منحصر به فرد کرده بود. شاید میتوان با جرعت گفت در بین خانوداهی سلطنتی او بیشتر از همه میدرخشد.
شاه با چشمان آبی و پر از تجربهی خود، همسرش را نگریست. کمی بعد مردان دربار آمدند و در کنار و ملکه پادشاه ایستادند، در همان لحظه نخست وزیر که در نزد پادشاه ایستاده بود به جلو آمد. نخست وزیر دستِ راست پادشاه بود و تمام رازهای مهمِ دربار و سلطنت را تنها او و پادشاه می دانستند. بیشتر مواقع حرفهایی که بینشان گفته میشد از ملکه نیز پنهان میماند. خیلی کم پیش میآمد که پادشاه در حضور مردم سخنی بگوید، بنابراین در بسیاری از مراسم نخست وزیر بود که نقش اصلی را ایفا میکرد.
در دست نخست وزیر برگهای بود که به احتمال زیاد نام برگزیدگان در آنجا ثبت شده بود. سرانجام نخست وزیر صدای خود را صاف کرد و گفت:
- امروز ما خرسنیدم که برای این مراسم مقدس آمدید.
صدای تشویق حضار مانع از حرف زدن نخست وزیر شد. مردم به یکدیگر نگاه میکردند و انگار امیدی را بین خود حس میکردند، گویا همه چیز تمام شده بود و قرار است از شرارت نجات پیدا کنند؛ اما تازه آغاز کار بود.
در سمت چپ، فرماندهای جوان با بالشتکِ قرمزی که در دست داشت به جلو آمد و به نخست وزیر پیوست. بالشتکِ قرمز درحال حمل کردن عناصر بود. همان موقع پادشاه با چشمان آبیِ خود عناصر را تعقیب کرد. برای او عناصر مهمتر از هرچیزی بودند؛ حتی از پسرانش.
حضار بیصبرانه منتظر اعلام برگزیدگان بودند. نخست وزیر با چشمان مشکی خود اطراف را نگاه کرد و برگهایی که در دست داشت را باز کرد... .
همه جا در سکوت فرو رفته بود. صدای پرندگانی که آسمان را میشکافتند در فضا طنین انداخته بود. انعکاس درخشانِ نور از شیشهیِ قصر به چشمان لورا و آنا برخورد میکرد.
- میدانید که شرایط بدی برای کشور پدید آمده...
همانطور که نخست وزیر درحال سخنرانی بود آنا با صبر نداشتهاش به لورا گفت:
- ما که از تمام اینها باخبریم. بِرَود به اصل مطلب.
لورا نفس عمیقی کشید و با تمسخر گفت:
- نمیدانم...شاید هیچ دوست ندارند که عناصر را از دست دهند.
- و حالا برگزیدگان جدیدِ عناصر... .
آنا با لحنی تمسخر آمیز گفت:
- کمی نمانده بود خوابم بگیرد.
لورا از شوخ طبعیِ دوستش به خنده افتاد. در آن لحظه انتظار شوخی را نداشت، آنا تنها کسی بود که میتوانست او را آرام کند. آنا و لورا تمام مدت دست یکدیگر را گرفته بودند، آنقدر که کفِ دستانشان عرق کرده بود.
نخست وزیر برگهی کوچک را در دستانش به حرکت انداخت و گفت:
- کسی که میتواند خاک را کنترل کند... کسی که با استفاده از آن از خاک کشور محافظت میکند: عنصر خاک... آقای دیوید اَندِرسون.
چشمان حضار به دنبال برگزیده بود. اولین برگزیدهایی که نام برده شد از صندلی برخاست و به سمت نخست وزیر حرکت کرد. دیوید شِنِلی به رنگ آبی بر تن کرده بود. دستی بر موهای قهوهای و کوتاهش کشید و با چشمانی به همان رنگ اطرافش را با تکبر مرور کرد. هویداست که جوانی مغرور و خودشیفته بود. بدون آنکه کمی احساس خجالت کند س*ی*نههایش ستبر و سرش بالا بود. پس از آنکه پلهها را گذراند روبهروی نخستوزیر ایستاد. نخست وزیر عنصر را از روی بالشتک برداشت و درست مقابل برگزیده قرار داد. عنصر خاک که به شکل سنگی جادویی بود؛ اما ناگهان همانند خورشید درخشید. نوری که از عنصر منتشر شد از برق آفتابِ ظهر نیز تیزتر بود. دیوید چشمان قهوهای خود را بست. عنصر از دستان نخست وزیر خارج شد و سپس به سمت دیوید حرکت کرد. مردم با نگاهی هراسان اتفاقی که در حال رخ دادن بود را مشاهده کردند، مدتها بود که چنین مراسمی انجام نشده بود. نوری که درحال جلب توجه بود کمتر و بعد از مدتی محو شد. دیوید نخست یک چشمش را باز کرد. عنصر در قفسه س*ی*نه او فرو رفته بود؛ آن هم بدون قطرهایی خون. منظرهای که رو بهروی دیوید وجود داشت کمی عجیب بود. پو*ست و گوشتِ بدنش بهگونهایی با عنصر دوست شده بودند که گویا از همان ابتدای آفرینش با دیوید همراه بودِ و تبدیل به وجود او شده است. نخست وزیر نگاه سردش را از دیوید برداشت و گفت:
- عنصرِ وصل شده به قفسه س*ی*نهی این برگزیده هیچوقت جدا نمیشود، تا زمانِ مرگِ او.
بعد از اتمام سخنش، حضار گرمِ صحبت شدن. لورا و آنا با چشمانی نگران به یکدیگر خیره شدند. ناگهان وجودِ لورا خالی از امید شد و در فکر فرو رفت. باید مشکلی که با خود داشت را حل میکرد. در همان لحظه با خود گفت: « یعنی تا زمانی که زندهام عنصر را به دنبال دارم؟»
نمیتوانست در برابر دوستش کوچکترین ضعفی را به نمایش بگذارد، این مسیری بود که انتخاب کرده بودند. همان لحظه نگاهی زیر چشمی به آنا کرد، ناگاه با دیدن رخسارِ دوستش شوکه شد. برخلاف فکرش، آنا لبخند زیبایی را بر ل*ب داشت؛ گویا که از همه چی باخبر بود و میخواست تبدیل به یک قهرمان شود.
کد:
چشمان سبزِ آنا با کنجکاوی اطراف را شناسایی میکرد. گویا جز اینکار کارِ دیگری نداشت. لورا نفس عمیقی کشید و باری دیگر همراه با آنا به مشاهده مردم پرداخت. شهروندان غرق در سکوت شده و در انتظار آمدن پادشاه، ملکه و شاهزادگان بودند. تنها آوایی که مردم را از آن سکوت نجات میداد؛ صدای زِرههای نقرهای سربازانی بود که در ردیف جلو ایستاده بودند تا از حمله احتمالی مخالفان جلوگیری کنند، هرچند جَوِ آنجا آنقدر امنیتی بود که هیچکدام از شهرواندان اجازه حرکت اضافی را نداشتند. بر روی سقفِ بناها و خانههای اطرافِ قصر، کماندارهای سلطنتی بودند تا از بالا مراقب همه چیز و همه کس باشند.
شرکت کنندگان با آنکه میدانستند انتخابکنندگان درحال گزینش ناطوران هستند، تکتکشان خواستار آمدن پادشاه بودند. چندی بعد، پادشاه و ملکه با نواخته شدنِ شیپور سلطنتی نمایان شدند. حضار با کنجکاوی به دنبال رویتِ خانوادهی سلطنتی بودند. لورا با لحنی پرسشگر به دوستش گفت:
- آنقدر زود تمام شد؟ انتخاب کردن یک ناطور آن هم به این زودی؟ داوطلبان یکی و دوتا نیستند، اگر اشتباه نکنم نزدیک به صد نفر باشیم.
درواقع آمدن پادشاه به آن معنا بود که انتخاب ناطوران به اتمام رسیده است. آنا نفس عمیقی کشید و با چهرهایی درمانده گفت:
- چه بگویم، مگر اینکه تعداد انتخاب کنندهها زیاد باشد.
سپس بعد از اتمام گفتوگوی کوتاهشان به پادشاه و ملکه نگریستند. تاجِ طلایی که بر سر پادشاه بود آنقدر سنگین بود که خودِ او نیز توانایی نگه داشتن آن را نداشت. ملکه با موهای طلاییِ بسته و دامنِ مخملیِ قرمز همراه با نقشهای طلایی که بر تن داشت؛ او را منحصر به فرد کرده بود. شاید میتوان با جرعت گفت در بین خانوداهی سلطنتی او بیشتر از همه میدرخشد.
شاه با چشمان آبی و پر از تجربهی خود، همسرش را نگریست. کمی بعد مردان دربار آمدند و در کنار و ملکه پادشاه ایستادند، در همان لحظه نخست وزیر که در نزد پادشاه ایستاده بود به جلو آمد. نخست وزیر دستِ راست پادشاه بود و تمام رازهای مهمِ دربار و سلطنت را تنها او و پادشاه می دانستند. بیشتر مواقع حرفهایی که بینشان گفته میشد از ملکه نیز پنهان میماند. خیلی کم پیش میآمد که پادشاه در حضور مردم سخنی بگوید، بنابراین در بسیاری از مراسم نخست وزیر بود که نقش اصلی را ایفا میکرد.
در دست نخست وزیر برگهای بود که به احتمال زیاد نام برگزیدگان در آنجا ثبت شده بود. سرانجام نخست وزیر صدای خود را صاف کرد و گفت:
- امروز ما خرسنیدم که برای این مراسم مقدس آمدید.
صدای تشویق حضار مانع از حرف زدن نخست وزیر شد. مردم به یکدیگر نگاه میکردند و انگار امیدی را بین خود حس میکردند، گویا همه چیز تمام شده بود و قرار است از شرارت نجات پیدا کنند؛ اما تازه آغاز کار بود.
در سمت چپ، فرماندهای جوان با بالشتکِ قرمزی که در دست داشت به جلو آمد و به نخست وزیر پیوست. بالشتکِ قرمز درحال حمل کردن عناصر بود. همان موقع پادشاه با چشمان آبیِ خود عناصر را تعقیب کرد. برای او عناصر مهمتر از هرچیزی بودند؛ حتی از پسرانش.
حضار بیصبرانه منتظر اعلام برگزیدگان بودند. نخست وزیر با چشمان مشکی خود اطراف را نگاه کرد و برگهایی که در دست داشت را باز کرد... .
همه جا در سکوت فرو رفته بود. صدای پرندگانی که آسمان را میشکافتند در فضا طنین انداخته بود. انعکاس درخشانِ نور از شیشهیِ قصر به چشمان لورا و آنا برخورد میکرد.
- میدانید که شرایط بدی برای کشور پدید آمده...
همانطور که نخست وزیر درحال سخنرانی بود آنا با صبر نداشتهاش به لورا گفت:
- ما که از تمام اینها باخبریم. بِرَود به اصل مطلب.
لورا نفس عمیقی کشید و با تمسخر گفت:
- نمیدانم...شاید هیچ دوست ندارند که عناصر را از دست دهند.
- و حالا برگزیدگان جدیدِ عناصر... .
آنا با لحنی تمسخر آمیز گفت:
- کمی نمانده بود خوابم بگیرد.
لورا از شوخ طبعیِ دوستش به خنده افتاد. در آن لحظه انتظار شوخی را نداشت، آنا تنها کسی بود که میتوانست او را آرام کند. آنا و لورا تمام مدت دست یکدیگر را گرفته بودند، آنقدر که کفِ دستانشان عرق کرده بود.
نخست وزیر برگهی کوچک را در دستانش به حرکت انداخت و گفت:
- کسی که میتواند خاک را کنترل کند... کسی که با استفاده از آن از خاک کشور محافظت میکند: عنصر خاک... آقای دیوید اَندِرسون.
چشمان حضار به دنبال برگزیده بود. اولین برگزیدهایی که نام برده شد از صندلی برخاست و به سمت نخست وزیر حرکت کرد. دیوید شِنِلی به رنگ آبی بر تن کرده بود. دستی بر موهای قهوهای و کوتاهش کشید و با چشمانی به همان رنگ اطرافش را با تکبر مرور کرد. هویداست که جوانی مغرور و خودشیفته بود. بدون آنکه کمی احساس خجالت کند س*ی*نههایش ستبر و سرش بالا بود. پس از آنکه پلهها را گذراند روبهروی نخستوزیر ایستاد. نخست وزیر عنصر را از روی بالشتک برداشت و درست مقابل برگزیده قرار داد. عنصر خاک که به شکل سنگی جادویی بود؛ اما ناگهان همانند خورشید درخشید. نوری که از عنصر منتشر شد از برق آفتابِ ظهر نیز تیزتر بود. دیوید چشمان قهوهای خود را بست. عنصر از دستان نخست وزیر خارج شد و سپس به سمت دیوید حرکت کرد. مردم با نگاهی هراسان اتفاقی که در حال رخ دادن بود را مشاهده کردند، مدتها بود که چنین مراسمی انجام نشده بود. نوری که درحال جلب توجه بود کمتر و بعد از مدتی محو شد. دیوید نخست یک چشمش را باز کرد. عنصر در قفسه س*ی*نه او فرو رفته بود؛ آن هم بدون قطرهایی خون. منظرهای که رو بهروی دیوید وجود داشت کمی عجیب بود. پو*ست و گوشتِ بدنش بهگونهایی با عنصر دوست شده بودند که گویا از همان ابتدای آفرینش با دیوید همراه بودِ و تبدیل به وجود او شده است. نخست وزیر نگاه سردش را از دیوید برداشت و گفت:
- عنصرِ وصل شده به قفسه س*ی*نهی این برگزیده هیچوقت جدا نمیشود، تا زمانِ مرگِ او.
بعد از اتمام سخنش، حضار گرمِ صحبت شدن. لورا و آنا با چشمانی نگران به یکدیگر خیره شدند. ناگهان وجودِ لورا خالی از امید شد و در فکر فرو رفت. باید مشکلی که با خود داشت را حل میکرد. در همان لحظه با خود گفت: « یعنی تا زمانی که زندهام عنصر را به دنبال دارم؟»
نمیتوانست در برابر دوستش کوچکترین ضعفی را به نمایش بگذارد، این مسیری بود که انتخاب کرده بودند. همان لحظه نگاهی زیر چشمی به آنا کرد، ناگاه با دیدن رخسارِ دوستش شوکه شد. برخلاف فکرش، آنا لبخند زیبایی را بر ل*ب داشت؛ گویا که از همه چی باخبر بود و میخواست تبدیل به یک قهرمان شود.
لورا امید داشت تا ویژگیِ خود با عناصر تطبیق پیدا نکند. سرانجام با اضطراب موهای مشکی را پشت گوش برد تا به درستی بشنود. انعکاسی که از شیشهی قصر به چشمانش برخورد میکرد باعث آزار او شده بود. در سمت چپِ آنا، زنی با بادبزنِ سپید درحال خنک کردن خود بود تا از گرمازدگیاش جلوگیری کند. ای کاش به جای آنا بود تا همانند او از بادنِ بادبزن کمی خنک میشد.
دیوید که اکنون یک ناطور بود درست نزدِ نخست وزیرِ ایستاد. سپس نخست وزیر برگه سپید را در دستان پهنش جابهجا کرد و ادامه داد.
- کسی که میتواند آب را هدایت کند و با استفاده از آن حیات را ممکن میکند. عنصر آب؛ آقای جَک ویلسون.
مرد جوان با خوشحالی و تلاطم از جایش برخاست. شرکتکنندگان اینبار نیز با تشویق ناطور بعدی را هدایت کردند. یقیناً پدرش به او افتخار میکرد. صدای قدمهای جک در گوش لورا پیچید، دخترک سرش را حرکت داد و زیر چشمی به جک نگریست. ناگاه چشمانش درشت شدند، انتظارش را نداشت. جک همان پسری بود که کمی پیش به او بر خورد کرده بود. به فکرش خطور نمیکرد که او یک ناطور شود. فردی که امکان داشت از درجهی پایینی آمده باشد، آینده امپراطوری و کشور را در دست گرفت. اما لورا شانزده سال بیشتر نداشت. چشمانش تنها مادیات این دنیای فانی را میدید.
نخست وزیر، عنصر آب را در دست گرفت و روبهروی پسرک نگهداشت. جک با تیلههای آبیاش همانند ناشیها به عنصر نگاه کرد. میاندیشید که اکنون باید کار خاصی انجام دهد؟ آنقدر ترسیده بود که نفس کشیدن برایش دشوار شده بود. بعد از آنکه عنصر تمام مراحل پیوستن به صاحبش را طِی کرد، جک نیز به دیوید پیوست. دیوید که متوجه شده بود آن پسر جوان دست و پایش را گم کرده خواست متلکی بیندازد، سپس با صدای بَم گفت:
- به گُمانم ترسیدی! هیچ اشکالی ندارد. میتوانی همانند دخترها گریه کنی!
جک به پسرک مغرور اعتنایی نکرد، آهسته گفت:
- مگر گریه کردن چه اشکالی دارد؟
- و اکنون کسی که میتواند آتش را هدایت کند.
کمی نمانده بود که دیوید جواب او را دهد که ناگاه توجه همگان دوباره به نخست وزیر جلب شد.
- عنصری که گرما بخش زندگیست و در عین حال نابود کننده؛ عنصر آتش، آقای اِدوارد فیدلِر.
حضار متوجه چیزی شدند. صَدها چشم فرماندهی جوان را محاصره کردد. اِدوارد فیدلِر، فرماندهای با موهای طلایی، همان جوانی بود که بالشتک قرمز را در دست داشت. فرمانده اِدوارد با تیلههای خاکستریاش به نخست وزیر و امپراطور نگاه کرد. سربازی که زیر دستِ اِدوارد بود بالشتک را از او گرفت. فرماندهای که داوطلب شده بود. او یکی از فرماندهای مورد علاقهی پادشاه بود و برای خانوادهی سلطنتی از منزلت بالایی برخوردار بود. نخست وزیر، عنصر آتش را رو بهروی فرماندهِ جوان گرفت، بلافاصله عنصر آتش درخشید و صاحبش را پیدا کرد.
دیوید و جک نگاهشان را رد و بدل کردند. مسئولیت اِدوراد دو برابر شده بود. اما از رخسارش هویدا بود که او هرگز از مسئولیتهایش شانه خالی نمیکرد؛ شاید به همین دلیل محبوبترین فرماندهی این پادشاهی بود. اکنون تنها سه مرد جوان انتخاب شده بودند، پس برای زنان جایی نبود. شاه که گویی از موضوعی خرسند بود سرش را بالا آورد و نفسی عمیق کشید. دست کشیده و سفیدِ ملکه را گرفت و لبخندی تحویلش داد. ممکن بود تمام برگزیدگان مرد باشند اما اعلام برگزیدگان همچنان داشت.
اکنون تنها دو عنصر باقی مانده بود؛ گیاه و نور... .
آنا ناخنهای سفید را که با پو*ست قهوهای رنگِ او تضاد داشت، از ترس و کمی هیجان میجَوید. آفتابِ ظهر بیشتر از همیشه باعث آزار حضار شده بود. نخست نیز وزیر در آن گرما دلش میخواست مراسم را تمام کند پس با حوصله ادامه داد.
- کسی که میتواند روشنایی را به وجود آورد؛ عنصر نور... .
با مکثی ناگهانی حرفش ناتمام ماند. پادشاه ویلیام با نگاهی سرد به نخست وزیر نگریست و او را وادار به اعلام نام برگزیده کرد. مشکلی ایجاد شده بود؟ نخست وزیر تکانی به خود داد و صدایش را صاف کرد. سپس با لکنتی که اشکار بود برگزیدهی بعدی را اعلام کرد.
- ناطورِ نور؛ خانم آنا چاپمَن.
لبان کوچک و بیرنگِ لورا از یکدیگر فاصله گرفت، تا به حال دوستش را در آن حال ندیده بود. آنا با نگاهی سرشار از نگرانی به دوستش چشم دوخت. حالا باید چه میکرد؟ برای هردویشان فراتر از تصور بود. دخترک به آرامی برخاست؛ البته به کمکِ لورا. دامن آبی رنگ خود را مرتب کرد و دستی به موهای فرفری و قوهایش زد. توجه تمام افراد حاضر در آنجا به آنا معطوف شده بود. همان لحظه هیاهویی ایجاد شد. صدای زمزمه و پچپچِ مردم گوشِ آنا را مورد آزار او قرار گرفته بود. پادشاه و ملکه آرورا با کمالِ تعجب به یکدیگر نگاه کردند. یک زن، آن هم با پوستی تیره نگهبان نور شده بود. این نخستین باری بود که در تاریخ امپراطوری چنین اتفاقی میافتاد. نخست وزیر به پادشاه نگریست. شاید اخم بر ابروهای پرپشت شاه نشسته بود، گویا از چیزی خرسند نبود. نخست وزیر عنصر را با دستان بزرگ خود برداشت و به آنا نزدیک کرد. عنصر نور مانند خورشید درخشید. در کودکیاش، نگهبانان، قهرمانان زندگی آنها بودند. مردانی که با حفاظت از زنان، کودکان و سرزمین؛ نامشان در تاریخ و قلب مردم ماند. اکنون او بود که میبایست از زنان، کودکان و مردانِ کشورش محافظت کند. دیوید با تیلههای قهوهایِ خود دخترک را زیر نظر گرفت. انتظار نداشت که یک زنِ سیا پو*ست نگهبان شود. امپراطوریِ غرب سیاه پوستان را به عنوان برده به کشور میآوردند. نخست وزیر نفس عمیقی کشید و به ادامهی اعلام آخرین برگزیده پیوست. گرچه گویی این کار برایش عذابآور بود. در همان حین، مردم از حرف زدن دربارهی آنا غافل نمیشدند. نخست وزیر برای ساکت کردن حضار به ناچار صدایش را بلند کرد و سپس به ادامه اعلام برگزیدگان پرداخت.
- و آخرین عنصر... کسی خود را همدرد طبیعت میداند، عنصر گیاه: خانم لورا بارکر.
همان لحظه گوشهای دخترک سوت کشید. گویی در گوشش جیغ میزدند. نکند این صدا برایش آشنا بود؟
کد:
لورا امید داشت تا ویژگیِ خود با عناصر تطبیق پیدا نکند. سرانجام با اضطراب موهای مشکی را پشت گوش برد تا به درستی بشنود. انعکاسی که از شیشهی قصر به چشمانش برخورد میکرد باعث آزار او شده بود. در سمت چپِ آنا، زنی با بادبزنِ سپید درحال خنک کردن خود بود تا از گرمازدگیاش جلوگیری کند. ای کاش به جای آنا بود تا همانند او از بادنِ بادبزن کمی خنک میشد.
دیوید که اکنون یک ناطور بود درست نزدِ نخست وزیرِ ایستاد. سپس نخست وزیر برگه سپید را در دستان پهنش جابهجا کرد و ادامه داد.
- کسی که میتواند آب را هدایت کند و با استفاده از آن حیات را ممکن میکند. عنصر آب؛ آقای جَک ویلسون.
مرد جوان با خوشحالی و تلاطم از جایش برخاست. شرکتکنندگان اینبار نیز با تشویق ناطور بعدی را هدایت کردند. یقیناً پدرش به او افتخار میکرد. صدای قدمهای جک در گوش لورا پیچید، دخترک سرش را حرکت داد و زیر چشمی به جک نگریست. ناگاه چشمانش درشت شدند، انتظارش را نداشت. جک همان پسری بود که کمی پیش به او بر خورد کرده بود. به فکرش خطور نمیکرد که او یک ناطور شود. فردی که امکان داشت از درجهی پایینی آمده باشد، آینده امپراطوری و کشور را در دست گرفت. اما لورا شانزده سال بیشتر نداشت. چشمانش تنها مادیات این دنیای فانی را میدید.
نخست وزیر، عنصر آب را در دست گرفت و روبهروی پسرک نگهداشت. جک با تیلههای آبیاش همانند ناشیها به عنصر نگاه کرد. میاندیشید که اکنون باید کار خاصی انجام دهد؟ آنقدر ترسیده بود که نفس کشیدن برایش دشوار شده بود. بعد از آنکه عنصر تمام مراحل پیوستن به صاحبش را طِی کرد، جک نیز به دیوید پیوست. دیوید که متوجه شده بود آن پسر جوان دست و پایش را گم کرده خواست متلکی بیندازد، سپس با صدای بَم گفت:
- به گُمانم ترسیدی! هیچ اشکالی ندارد. میتوانی همانند دخترها گریه کنی!
جک به پسرک مغرور اعتنایی نکرد، آهسته گفت:
- مگر گریه کردن چه اشکالی دارد؟
- و اکنون کسی که میتواند آتش را هدایت کند.
کمی نمانده بود که دیوید جواب او را دهد که ناگاه توجه همگان دوباره به نخست وزیر جلب شد.
- عنصری که گرما بخش زندگیست و در عین حال نابود کننده؛ عنصر آتش، آقای اِدوارد فیدلِر.
حضار متوجه چیزی شدند. صَدها چشم فرماندهی جوان را محاصره کردد. اِدوارد فیدلِر، فرماندهای با موهای طلایی، همان جوانی بود که بالشتک قرمز را در دست داشت. فرمانده اِدوارد با تیلههای خاکستریاش به نخست وزیر و امپراطور نگاه کرد. سربازی که زیر دستِ اِدوارد بود بالشتک را از او گرفت. فرماندهای که داوطلب شده بود. او یکی از فرماندهای مورد علاقهی پادشاه بود و برای خانوادهی سلطنتی از منزلت بالایی برخوردار بود. نخست وزیر، عنصر آتش را رو بهروی فرماندهِ جوان گرفت، بلافاصله عنصر آتش درخشید و صاحبش را پیدا کرد.
دیوید و جک نگاهشان را رد و بدل کردند. مسئولیت اِدوراد دو برابر شده بود. اما از رخسارش هویدا بود که او هرگز از مسئولیتهایش شانه خالی نمیکرد؛ شاید به همین دلیل محبوبترین فرماندهی این پادشاهی بود. اکنون تنها سه مرد جوان انتخاب شده بودند، پس برای زنان جایی نبود. شاه که گویی از موضوعی خرسند بود سرش را بالا آورد و نفسی عمیق کشید. دست کشیده و سفیدِ ملکه را گرفت و لبخندی تحویلش داد. ممکن بود تمام برگزیدگان مرد باشند اما اعلام برگزیدگان همچنان داشت.
اکنون تنها دو عنصر باقی مانده بود؛ گیاه و نور... .
آنا ناخنهای سفید را که با پو*ست قهوهای رنگِ او تضاد داشت، از ترس و کمی هیجان میجَوید. آفتابِ ظهر بیشتر از همیشه باعث آزار حضار شده بود. نخست نیز وزیر در آن گرما دلش میخواست مراسم را تمام کند پس با حوصله ادامه داد.
- کسی که میتواند روشنایی را به وجود آورد؛ عنصر نور... .
با مکثی ناگهانی حرفش ناتمام ماند. پادشاه ویلیام با نگاهی سرد به نخست وزیر نگریست و او را وادار به اعلام نام برگزیده کرد. مشکلی ایجاد شده بود؟ نخست وزیر تکانی به خود داد و صدایش را صاف کرد. سپس با لکنتی که اشکار بود برگزیدهی بعدی را اعلام کرد.
- ناطورِ نور؛ خانم آنا چاپمَن.
لبان کوچک و بیرنگِ لورا از یکدیگر فاصله گرفت، تا به حال دوستش را در آن حال ندیده بود. آنا با نگاهی سرشار از نگرانی به دوستش چشم دوخت. حالا باید چه میکرد؟ برای هردویشان فراتر از تصور بود. دخترک به آرامی برخاست؛ البته به کمکِ لورا. دامن آبی رنگ خود را مرتب کرد و دستی به موهای فرفری و قوهایش زد. توجه تمام افراد حاضر در آنجا به آنا معطوف شده بود. همان لحظه هیاهویی ایجاد شد. صدای زمزمه و پچپچِ مردم گوشِ آنا را مورد آزار او قرار گرفته بود. پادشاه و ملکه آرورا با کمالِ تعجب به یکدیگر نگاه کردند. یک زن، آن هم با پوستی تیره نگهبان نور شده بود. این نخستین باری بود که در تاریخ امپراطوری چنین اتفاقی میافتاد. نخست وزیر به پادشاه نگریست. شاید اخم بر ابروهای پرپشت شاه نشسته بود، گویا از چیزی خرسند نبود. نخست وزیر عنصر را با دستان بزرگ خود برداشت و به آنا نزدیک کرد. عنصر نور مانند خورشید درخشید. در کودکیاش، نگهبانان، قهرمانان زندگی آنها بودند. مردانی که با حفاظت از زنان، کودکان و سرزمین؛ نامشان در تاریخ و قلب مردم ماند. اکنون او بود که میبایست از زنان، کودکان و مردانِ کشورش محافظت کند. دیوید با تیلههای قهوهایِ خود دخترک را زیر نظر گرفت. انتظار نداشت که یک زنِ سیا پو*ست نگهبان شود. امپراطوریِ غرب سیاه پوستان را به عنوان برده به کشور میآوردند. نخست وزیر نفس عمیقی کشید و به ادامهی اعلام آخرین برگزیده پیوست. گرچه گویی این کار برایش عذابآور بود. در همان حین، مردم از حرف زدن دربارهی آنا غافل نمیشدند. نخست وزیر برای ساکت کردن حضار به ناچار صدایش را بلند کرد و سپس به ادامه اعلام برگزیدگان پرداخت.
- و آخرین عنصر... کسی خود را همدرد طبیعت میداند، عنصر گیاه: خانم لورا بارکر.
همان لحظه گوشهای دخترک سوت کشید. گویی در گوشش جیغ میزدند. نکند این صدا برایش آشنا بود؟
آنا میتوانست از دور چهرهی وحشت زده لورا را ببیند. دخترک گوشهای خود را مالش داد، صدای جیغ در سرش میچرخید و نمیدانست این صدا از کجا میآمد. چرا برایش آشنا بود؟ صداهای گوناگون در سرش اجازه آنکه عادی رفتار کند را نمیداد، چند نفر از شرکت کنندگان با حالتی عجیب و نگران به او خیره شدند. لورا سرش را به پایین انداخت، ناگاه در یکآن در سرش سکوت حکمفرما شد. گویا دیگر چیزی نمیشید، و حالا شاید تازه یادش آمده بود، او انتخاب شده بود؟ شاید از وحشت بود که اکنون دیگر چیزی نمیشنید. بدنش منقبض شده بود، به گمانش آن صدا باعث شده بود همه چیز را به کل از یاد ببرد. آهسته دستش را از روی گوشهایش پایین آورد و به آرامی اطراف را نگاه کرد. ترسی که وجودش را فرا گرفته بود غیرقابل هدایت بود. عرق از پشیانیاش می چکید و دندانهایش قفل شده بودند. دامنش که بر اثر فشار دستش چروک شده بود را رها کرد. سپس با بدنی لرزان از صندلی چوبی برخاست. دامنش سبزش را بالا گرفت و که سبب نمایان شدنِ کفشهای سپیدش همراه با طرح گل کوچک بر روی آن شده بود. پاهایی که توان ایستادن نداشتند را روی فرش قرمزی که به نخست وزیر میرسید گذاشت. به سختی میتوانست پاهایش را حرکت دهد. اولین قدم، دومی و سومی... . ناطوران و نخستوزیر که درست روبهرویش ایستاده بودند به دورِ سرش میچرخیدند، آنقدر که سرانجام سببِ حالت تهوع او شوند؛ با اینحال او مدام بزاق دهانش را قورت میداد. آرامآرام از پلهها بالا رفت و روبهروی نخست وزیر ایستاد. لورا به چشمهای سبزِ آنا که با رنگ زرد عنصرش بسیار جالبانگیز به نظر میرسید نگریست. آنا از طرفی نگران آن چهره وحشت زدهی لورا بود و از طرفی خوشحال بود که تنها دوست و خواهرش در کنار اوست.
نخست وزیر آهسته عنصر گیاه را با دستهای بزرگش برداشت. لورا به انعکاسی که در عنصر تشکیل شده بود نگاه کرد، یک زن با موهای طلاییِ روشن به او مینگریست که شباهت زیادی به مادرش داشت. لورا آرام آرام سرش را برگرداند. موهایش را کنار زد تا بهتر ببنید. واقعا مادرش آنجا بود! تصویرِ خیالیِ او نبود. در کنارِ مادرش، زنی با پو*ست قهوهای ایستاده بود. مادرِ آنا بود و آنا نیز متوجه این موضوع شد. چشمانِ لورا از تعجب و ترس بزرگتر شده بود. شاید فکر میکردند دستشان رو شده است. در دل لورا و آنا آشوبی ایجاد شد. برایش مهم نبود که چه کسی آنها را خبر کرده بود، مهم این بود که آیا مادرش او را به خاطر دروغی که گفته بود میبخشید؟ ناگاه حرفهایِ دیروزِ مادرش در سرش تکرار شد، به او اخطار داده بود در این مراسم شرکت نکند و حالا او یک ناطور شده بود؟ مادرش چه فکری میکرد؟ اکنون لحظه حساسی برای او بود، شاید دخترک میبایست برای اولین چشمانش را میبست و فقط به راهی که روبهرویش ایجاد شده بود نگاه میکرد. مادرش با نگاهی شوکه و هراسان به دخترش خیره شده بود.
نخست وزیر عنصر را رها کرد. عنصر با شتاب از دستانِ نخستوزیر خارج شد و در هوا معلق ماند. لورا به ناچار چشم از مادرش گرفت و به عنصر خیره شد. درخشش مجذوب کنندهی عنصر توجه همگان و به خصوص شاه و ملکه را به خود جلب کرد. روشناییاش دوبرابرِ عنصرهای دیگر بود. نور منتشر شده از عنصر چشمانِ نخستوزیر را آزار میداد. مادرش باورش نمیشد دختری که روبهروی عنصر ایستاده دخترِ خودش باشد. خانم لیا دست خانم لیندا را گرفت و با دلواپسی گفت:
- آنا! خدای بزرگ... میدانم با تو چهکار کنم. لیندا خواهش میکنم آرامش خودت را حفظ کن. ولی خداروشکر که سالماند و... لیندا؟ حالت خوبه؟
برق آفتاب ظهر در چشمان خانم لیندا بود. نگاه کردن و ایستادن در آن وضعیت برایش دشوار بود و نفسش بند آمده بود. چشمهایش را مدام زیر و درشت میکرد. برخلاف خانمِ لیندا، لیا خوشحال بود که دخترش انتخاب شده.
لورا با چشمانِ نگرانش عنصر را زیر نظر گرفت. احساس خوبی داشت. اکنون او یک ناطور بود، در همان لحظه به ذهنش خطور کرد که میخواهد قدرت زنان را به رخ بکشد.
صدای شادمانی مردم باعث شده بود گوشهای لورا سنگینی کند. دستانش میلرزید و دیگر نمیخواست به ترسهایش فکر کند.
صدای تشویق بیشتر و بیشتر میشد و لورا نگرانتر از قبل به عنصر نگاه میکرد. سنگِ عنصر با شتاب به س*ی*نه لورا حجوم آورد، دخترک برای یک لحظه نفسش به تنگ آمده بود. لحظه اُخت گرفتن عنصر با پو*ست و گوشتش صدای عجیبی داشت. حضار و ناطوران با وحشت به عنصرِ گیاه خیره شدند. سرانجام نور از بین رفت. لورا آهسته چشمانش را باز کرد، به سنگی که درست در مرکز قفسه س*ی*نهاش بود خیره شد. همهجا غرق در سکوت بود، حتی گنجشکان نیز نمیخوانند. لورا با ترس چرخید و روبهروی حضار قرار گرفت. با مشاهده ناطوران و لورا ناگاه مردم از روی صندلی برخاستند و شروع به شادمانی کردند. همگی با یکدیگر از روی شادمانی فریاد و برای ناطوران دست میزدند.
لورا مادرش را از دور مشاهده کرد. زنی با موهای طلایی که رگهای نقرهای داشت بین مردم میدرخشید. مادرش از هرچیزی برایش زیباتر و مهمتر بود. اینکار را برای مادرش انجام میداد.
ملکه آرورا با دستان کشیدهاش ناطوران جدید را تشویق کرد. به همراه او پادشاه و نخست وزیر نیز آنها را تشویق کردند، شاهزادگان جوان نیز در کنار پدرشان به همان کار پرداختند.
سرانجام پادشاه ویلیام به سوی ناطوران حرکت کرد. اِدوارد را کنار زد تا جایی برای خود باز کند. سمت راستِ امپراطور، جک و دیوید بودند و در سمت چپ، اِدوارد، آنا و لورا ایستاده بودند. آن روز باشکوهترین روزی بود که قلمرو امپراطوریِ شاه ویلیام به خود میدید.
پنچ نگهبان، با غرور و شادمانی به اطراف خود نگاه میکردند. مردم به آنان اعتماد داشتند. آن پنچ جوانِ دلیر قهرمانشان بودند.
همان لحظه کاغذهای رنگی همانند باران از بالا به زمین آمد. هویدا بود کودکانی شش ساله آنها را درست کرده بودند. لورا در حین برداشتن کاغذ از موهای مجعدش در فکر فرو رفت. به کاغذ رنگیهایی که بر روی فرش قرمز ریخته بودند خیره شد. سرانجام آهسته سرش را بالا آورد. همان لحظه نگاهش به چهار ناطوری که در کنارش ایستاده بودند افتاد. به چهار جوانی که قرار بود از افراد بزرگتر از خود محافظت کنند افتخار میکرد. افتخار میکرد که قرار است شانه به شانهی این قهرمانان جوان بجنگد. دیگر ترسش فرو ریخته بود و پشمانیاش تبدیل به رضایت شده بود؛ زیرا قرار بود یک افسانه شوند. افسانههایی که هرگز نمیمیرد.
کد:
آنا میتوانست از دور چهرهی وحشت زده لورا را ببیند. دخترک گوشهای خود را مالش داد، صدای جیغ در سرش میچرخید و نمیدانست این صدا از کجا میآمد. چرا برایش آشنا بود؟ صداهای گوناگون در سرش اجازه آنکه عادی رفتار کند را نمیداد، چند نفر از شرکت کنندگان با حالتی عجیب و نگران به او خیره شدند. لورا سرش را به پایین انداخت، ناگاه در یکآن در سرش سکوت حکمفرما شد. گویا دیگر چیزی نمیشید، و حالا شاید تازه یادش آمده بود، او انتخاب شده بود؟ شاید از وحشت بود که اکنون دیگر چیزی نمیشنید. بدنش منقبض شده بود، به گمانش آن صدا باعث شده بود همه چیز را به کل از یاد ببرد. آهسته دستش را از روی گوشهایش پایین آورد و به آرامی اطراف را نگاه کرد. ترسی که وجودش را فرا گرفته بود غیرقابل هدایت بود. عرق از پشیانیاش می چکید و دندانهایش قفل شده بودند. دامنش که بر اثر فشار دستش چروک شده بود را رها کرد. سپس با بدنی لرزان از صندلی چوبی برخاست. دامنش سبزش را بالا گرفت و که سبب نمایان شدنِ کفشهای سپیدش همراه با طرح گل کوچک بر روی آن شده بود. پاهایی که توان ایستادن نداشتند را روی فرش قرمزی که به نخست وزیر میرسید گذاشت. به سختی میتوانست پاهایش را حرکت دهد. اولین قدم، دومی و سومی... . ناطوران و نخستوزیر که درست روبهرویش ایستاده بودند به دورِ سرش میچرخیدند، آنقدر که سرانجام سببِ حالت تهوع او شوند؛ با اینحال او مدام بزاق دهانش را قورت میداد. آرامآرام از پلهها بالا رفت و روبهروی نخست وزیر ایستاد. لورا به چشمهای سبزِ آنا که با رنگ زرد عنصرش بسیار جالبانگیز به نظر میرسید نگریست. آنا از طرفی نگران آن چهره وحشت زدهی لورا بود و از طرفی خوشحال بود که تنها دوست و خواهرش در کنار اوست.
نخست وزیر آهسته عنصر گیاه را با دستهای بزرگش برداشت. لورا به انعکاسی که در عنصر تشکیل شده بود نگاه کرد، یک زن با موهای طلاییِ روشن به او مینگریست که شباهت زیادی به مادرش داشت. لورا آرام آرام سرش را برگرداند. موهایش را کنار زد تا بهتر ببنید. واقعا مادرش آنجا بود! تصویرِ خیالیِ او نبود. در کنارِ مادرش، زنی با پو*ست قهوهای ایستاده بود. مادرِ آنا بود و آنا نیز متوجه این موضوع شد. چشمانِ لورا از تعجب و ترس بزرگتر شده بود. شاید فکر میکردند دستشان رو شده است. در دل لورا و آنا آشوبی ایجاد شد. برایش مهم نبود که چه کسی آنها را خبر کرده بود، مهم این بود که آیا مادرش او را به خاطر دروغی که گفته بود میبخشید؟ ناگاه حرفهایِ دیروزِ مادرش در سرش تکرار شد، به او اخطار داده بود در این مراسم شرکت نکند و حالا او یک ناطور شده بود؟ مادرش چه فکری میکرد؟ اکنون لحظه حساسی برای او بود، شاید دخترک میبایست برای اولین چشمانش را میبست و فقط به راهی که روبهرویش ایجاد شده بود نگاه میکرد. مادرش با نگاهی شوکه و هراسان به دخترش خیره شده بود.
نخست وزیر عنصر را رها کرد. عنصر با شتاب از دستانِ نخستوزیر خارج شد و در هوا معلق ماند. لورا به ناچار چشم از مادرش گرفت و به عنصر خیره شد. درخشش مجذوب کنندهی عنصر توجه همگان و به خصوص شاه و ملکه را به خود جلب کرد. روشناییاش دوبرابرِ عنصرهای دیگر بود. نور منتشر شده از عنصر چشمانِ نخستوزیر را آزار میداد. مادرش باورش نمیشد دختری که روبهروی عنصر ایستاده دخترِ خودش باشد. خانم لیا دست خانم لیندا را گرفت و با دلواپسی گفت:
- آنا! خدای بزرگ... میدانم با تو چهکار کنم. لیندا خواهش میکنم آرامش خودت را حفظ کن. ولی خداروشکر که سالماند و... لیندا؟ حالت خوبه؟
برق آفتاب ظهر در چشمان خانم لیندا بود. نگاه کردن و ایستادن در آن وضعیت برایش دشوار بود و نفسش بند آمده بود. چشمهایش را مدام زیر و درشت میکرد. برخلاف خانمِ لیندا، لیا خوشحال بود که دخترش انتخاب شده.
لورا با چشمانِ نگرانش عنصر را زیر نظر گرفت. احساس خوبی داشت. اکنون او یک ناطور بود، در همان لحظه به ذهنش خطور کرد که میخواهد قدرت زنان را به رخ بکشد.
صدای شادمانی مردم باعث شده بود گوشهای لورا سنگینی کند. دستانش میلرزید و دیگر نمیخواست به ترسهایش فکر کند.
صدای تشویق بیشتر و بیشتر میشد و لورا نگرانتر از قبل به عنصر نگاه میکرد. سنگِ عنصر با شتاب به س*ی*نه لورا حجوم آورد، دخترک برای یک لحظه نفسش به تنگ آمده بود. لحظه اُخت گرفتن عنصر با پو*ست و گوشتش صدای عجیبی داشت. حضار و ناطوران با وحشت به عنصرِ گیاه خیره شدند. سرانجام نور از بین رفت. لورا آهسته چشمانش را باز کرد، به سنگی که درست در مرکز قفسه س*ی*نهاش بود خیره شد. همهجا غرق در سکوت بود، حتی گنجشکان نیز نمیخوانند. لورا با ترس چرخید و روبهروی حضار قرار گرفت. با مشاهده ناطوران و لورا ناگاه مردم از روی صندلی برخاستند و شروع به شادمانی کردند. همگی با یکدیگر از روی شادمانی فریاد و برای ناطوران دست میزدند.
لورا مادرش را از دور مشاهده کرد. زنی با موهای طلایی که رگهای نقرهای داشت بین مردم میدرخشید. مادرش از هرچیزی برایش زیباتر و مهمتر بود. اینکار را برای مادرش انجام میداد.
ملکه آرورا با دستان کشیدهاش ناطوران جدید را تشویق کرد. به همراه او پادشاه و نخست وزیر نیز آنها را تشویق کردند، شاهزادگان جوان نیز در کنار پدرشان به همان کار پرداختند.
سرانجام پادشاه ویلیام به سوی ناطوران حرکت کرد. اِدوارد را کنار زد تا جایی برای خود باز کند. سمت راستِ امپراطور، جک و دیوید بودند و در سمت چپ، اِدوارد، آنا و لورا ایستاده بودند. آن روز باشکوهترین روزی بود که قلمرو امپراطوریِ شاه ویلیام به خود میدید.
پنچ نگهبان، با غرور و شادمانی به اطراف خود نگاه میکردند. مردم به آنان اعتماد داشتند. آن پنچ جوانِ دلیر قهرمانشان بودند.
همان لحظه کاغذهای رنگی همانند باران از بالا به زمین آمد. هویدا بود کودکانی شش ساله آنها را درست کرده بودند. لورا در حین برداشتن کاغذ از موهای مجعدش در فکر فرو رفت. به کاغذ رنگیهایی که بر روی فرش قرمز ریخته بودند خیره شد. سرانجام آهسته سرش را بالا آورد. همان لحظه نگاهش به چهار ناطوری که در کنارش ایستاده بودند افتاد. به چهار جوانی که قرار بود از افراد بزرگتر از خود محافظت کنند افتخار میکرد. افتخار میکرد که قرار است شانه به شانهی این قهرمانان جوان بجنگد. دیگر ترسش فرو ریخته بود و پشمانیاش تبدیل به رضایت شده بود؛ زیرا قرار بود یک افسانه شوند. افسانههایی که هرگز نمیمیرد.
***
نزدیک به نیم ساعت میشد که نگهبانان در سالن اصلی قصر ایستاده بودند. روبهروی آنها پادشاه ویلیام، ملکه آرورا و فرزندانش بودند.
لورا موهای مجعد خود را پشت گوشش زد و دستانش را در امتداد بدنش قرار داد. آنا از سکوت سنگینی که بر سالن حاکم بود احساس خفگی میکرد و دلش میخواست از آن شرایط نجات پیدا میکرد. جک که کمی دورتر از دختران ایستاده بود دورتادور سالن را نگاه میکرد. کنجکاوی در چشمان آبیاش قابل مشهود بود، گویا این اولین باری بود که وارد قصر میشد. کاشیکاریهای سفید و طلایی زیباییِ خاصی به سالن بخشیده بودند. دیوید سرش را بالا برد و به لوستر کریستالی که به سقفِ نقاشی شده وصل شده بود نگاه کرد. تقریبا تمام نور سالنِ اصلی، از آن لوستر تأمین میشد؛ هرچند که شمعهای دیواریِ بزرگی هم بودند که به روشن نگهداشتنِ سالن کمک میکردند.
تابلوهای بزرگ نقاشی که چهرهی خاندان سلطنتی در آن کشیده شده بود توجه آنا را به خود جلب کرد. تابلوها و اشخاص کشیده شده در آنکه دورتادور سالن قرار داشت چشم به نگهبانان دوخته و آنها را محاصره کرده بودند. جک به تابلوها نگریست، به چهرهایی که سالیان سال از خاک سرزمین و امپراطوری محافظت کردند.
اِدوارد، فرماندهی جوان برخلاف دیگر نگهبانان تمام حواسش را به پادشاه داده بود. به هرحال او در این قصر بزرگ شده بود، احترام به مقام بالاتر از خود را به خوبی میدانست و با تمام این مکانها آشنایی کامل داشت.
نخست وزیر پشتِ نگهبانان دست به س*ی*نه ایستاده بود و با چشمانِ مشکی و محتاط خود نگهبانان را زیر نظر داشت. ناطوران غرق در کشفِ قصر بودند که ناگاه پادشاه صدای دورگهاش را صاف کرد، این صدا تنها چیزی بود که سکوت سنگین سالن را شکست. سپس شروع کرد به سخن گفتن:
- نگهبانانِ تازهکار! خانوادهیِ سلطنتی به شما خوشآمد میگویند. در سن جوانی سخت است که قصد محافظت از کشور را داشته باشید؛ اما شما این را ممکن میکنید.
لورا به نگهبانان نگاه کرد، در فکرش غرق شد و با خود گفت:« محافظت از کشور؟ نه این درست نیست؛ ما قرار است از کل دنیا محافظت کنیم!»
از فکر بیرون آمد و به پادشاه ویلیام نگاه کرد. قصد داشت چیزی بگوید اما با خود کلنجار میرفت، ترسیده بود؟ از چی؟ از این که مردی که مقابل او ایستاده بود از مقام بالایی برخوردار بود و نمیتوانست اشتباه او را تصحیح کند؟ اما با این حال شجاعت خود را پنهان نکرد. سپس با لحنی جدی و صدایی لرزان به پادشاه گفت:
- حفاظت از کل دنیا!
صدای نازک و ضعیفش در سالنِ بزرگ پیچید. آنا چپچپ به لورا نگاه کرد و با آرنجِ خود به او سقلمهای زد. لورا که متوجه نگاه ناطوران شد با عجله سرش را پایین آورد. شاه با خنده جواب دخترِ جوان را داد.
- بله البته، حفاظت از کل دنیا!
شاید لورا با خود گمان میکرد لحن پادشاه ویلیام بیشتر به تحدید نزدیک بود و این باعث که او را به سکوت اجبار کند. آنا زیر چشمی به لورا نگاه کرد و نگرانیاش را به دوستش رساند.
در همان لحظه پادشاه ادامه داد.
- شما قهرمانان ما هستید، امیدوارم از این لحظه بین ما مشکلی ایجاد نشود.
حرفش را خیره به لورا به اتمام رساند. شاهزاده رونین_کوچکترین فرزند پادشاه_ گویی از گفتوگوی پدرش با ناطوران لذتی نبرده است، دلش میخواست این گفتوگوی کسل کننده به اتمام میرسید.
ملکه با نگاهی که مهربانی از آن لبریز بود به لورا نگاه کرد. به گمان میرسید از جسارت دختر جوان خوشش آمده بود. در همانلحظه لورا به چشمان ملکه نگاه کرد. چشمانش چروک داشت، چروکهایی که نشان دهندهی تجربهی او از زندگی بود. برای لورا و آنا، ملکه آرورا از نزدیک مهربانتر و زیباتر دیده میشد. پادشاه که گویی مطلبی را فراموش کرده بود به زمین نگاه کرد. سرش را تکان داد و دوباره ناطوران خیره شد، گفت:
- مطلبی را فراموش کردم. خانمِ آزای!
با گفتنِ نامی شخصی را فراخواند. دَربِ سالن اصلی با صدای بلندی باز شد. زنی با موهای مشکیِ بلند که دورتادورش ریخته بود با آرامش و وقار وارد سالن شد. به نظر میرسید خیلی وقت بود که منتظر فراخوان پادشاه بود. زنِ بلند قامت دامنِ قرمزش را که روی زمین کشیده میشد با دستانش گرفت. آستینهای بلند قرمز که لبهی آنها سپید بود دستانش را پوشاندند. زن به دو قدمی ناطوران رسید. چشمان بادامیِ او به خوبی نشان میداد که اهل آسیایِ دور است؛ اما چیزی در چهرهی زن باعث تفکر جوانان شده بود. چشمانِ خانمِ کیم به رنگ طلایی بود. گویی طلای ذوب شده را در مردمک چشمش ریخته بودند، اما سفیدی دور مردمک به خوبی حفظ شده بود.
پادشاه تک نگاهی به خانمِ آزای کرد و گفت:
- ایشان خانمِ اِوایچی آزای هستند، مدرس ناطوران و عناصر. شما با عناصر آشنایی کامل ندارید و نمیدانید که چگونه از آن استفاده کنید، ولی خانمِ آزای این کار را برای شما ممکن میکند و شما به سهولت میتوانید از آن استفاده کنید.
نگهبانان به نشانه درود کمرشان را خم کردند. پادشاه به ملکه و پسرانش اشاره کرد، این یعنی وقت رفتن بود. در حین رفتن، شاهزاده رونین به لورا تک نگاهی کرد و ناخودآگاه نیشش تا بناگوش باز شد. ولیعهد آرتور برخلاف برادرش بسیار جدی بود. شاهزاده رونین همیشه به دلیل بی فکریاش توبیخ میشد. اما این موضوع از احترام او کم نمیکرد.
سرانجام ملکه و شاهزادگان از سالن اصلی قصر خارج شدن. پادشاه در حین باز شدنِ دَرب توسطِ سربازان گفت:
- ما شما را تنها میگذاریم تا بیشتر با یکدیگر آشنا شوید، و البته...
ایستاد و از پشت شانهاش به ناطوران نگاه کرد.
- برای شما یک هفته جشن و شادی اعلام خواهم کرد، پس بهتر است در این یک هفته خوب تمرین کنید. راه طولانی را در پیش دارید.
پادشاه با لبخند سرش را برگرداند و دَربِ سالن بسته شد. آنا از صدای بسته شدن در غافلگیر شد و بدنش تکانی جزئی خورد. خانمِ آزای نگاهش را به سوی نگهبانان برگرداند. باری دیگر سالن در سکوت فرو رفت. لورا و آنا نگاهشان را به هم رد و بدل میکردند. صدای خدمهی قصر که مشغول انجام کار خود بودند به گوششان میرسید. گویا داشتند برای مهمانی تدارک میدیدند.
اِدوارد به ناطوران نگاه کرد. سکوتِ سالن او را به یاد دوران کاراموزیاش انداخت. زمانی که تازه به قصر پادشاه ویلیام آمده بود و پانزده سال بیشتر نداشت. در آن دوران هنگامی که بازخواست میشد سکوتِ سالن برایش دیوانه کننده بود، همان لحظه با سرفهِ غیر منتظرهیِ دیوید از خاطراتش پرت شد و این باعث شد به دیوید تک نگاهی بیندازد. پسرِ مغرور چشمش را از خانمِ آزای برنمیداشت. خانم آزای لبخند کوچک و دلنشینی داشت. چشمان طلایی و کشیدهاش نگهبانان را جادو کرده بود، شاید چشمانش واقعا آنها را افسون کرده باشد. دیوید دستانش را پشت کمرش گره زد و به سمت خانمِ آزای حرکت کرد. صدای قدمهایش در سالن میپیچید. سرانجام روبهروی خانمِ آزای ایستاد. لبخندی زد و گفت:
- به گمانم شما از آسیایِ دور هستید، درست است؟ از چشمانت فهمیدم.
خانمِ آزای پوزخندی زد. چروکهای کنار ل*بش جمع شد و گفت:
- واقعاً؟!
و ناگاه خندهایی از ته دل سر داد. لورا و آنا از جایشان پریدند. انتظار خندهی بلند و ناگهانیِ را نداشتند. خانمِ آزای که گویی چیزی بامزهای شنیده باشد اشکهایش را پاک کرد، لبخندی ملیح زد و با خنده گفت:
- شما بسیار باهوش هستید جنابِ اَندرِسون!
نگاه و لبخندی که سرشار از خنده بود در یکآن خنثی شد. همین چند لحظه پیش بود که از خنده ریسه رفته بود، اما حالا هیچ اثری از خنده روی چهرهاش نبود.
جک به نظر میرسید از خانمِ آزای هراسیده بود. خانمِ آزای به ناطوران نگاه کرد و با جدیت کامل گفت:
- سوالی نیست؟ نمیخواهید بدانید چرا چشمانم طلایی است؟ یا چرا موهایم تا زمین کشیده شده؟
دیوید با تکبر گفت:
- بله. تمام سوالهای من رو گفتید.
دیوید با همان حالتی که اطراف خانمِ آزای رژه میرفت صحبت میکرد، هرکسی نداند فکر میکند چند جوان در حال بازجویی از یک زنِ بالغ هستند.
دیوید ادامه داد:
- هنوز باور نمیکنم. یک زن باید به ما یاد بدهد که چه گونه از عنصر استفاده کنیم؟ آن هم آسیایی؟ حتماً شوخی میکنید؟ مگر شما چیزی هم از قدرت میدانی؟
لورا دستانش را مشت کرد. با این کار قصد داشت از عصبانیتش جلوگیری کند.
آنا به آرامی در گوشش گفت:
- لورا حالت خوبه؟
نفسهای بلندِ لورا توجه جک و اِدوارد را جلب کرده بود. صورتش از عرق خیس شده بود. لورا نیز اهل آسیا بود. خودش هم از این موضوع خبر داشت. خانمِ لیندا از اصالت آسیایی برایش گفته بود. زنِ آسیایی نفس عمیقی کشید و گفت:
- مردِ جوان، کسی مثل تو بهتر است غرور را از خودش دور کند. غرور همان چیزیست که تورا از عرش به فرش میبرد. البته این یک نصیهت نیست. اکنون باید به حرفهای من گوش دهید.
برای ناطوران در نگاه اول، خانمِ آزای مهربان و صبور به نظر میآمد؛ اما او یک زنِ عادی نبود. معلوم نبود که چه چیزی یا چه کسانی او را به چنین زنی تبدیل کرده بود. چشمانش از غم و سختگی میگفت. او تنها یک جادوگر نبود. دیوید که گویی متوجه سخن خانمِ آزای نشده بود با اِدعای بیشتر گفت:
- گوش دهیم؟ ما؟ مگر تو کیستی؟ یک زن داهاتی روربهروی من ایستاده و میگوید از حرف من اطاعت کنید، از آسیاییهای لجنی متنفرم.
دیوید پشت پلکی نازک کرد و نگاهش را از خانمِ آزای برداشت، ناگهان متوجه حجوم یک نفر شد.
کد:
***
نزدیک به نیم ساعت میشد که نگهبانان در سالن اصلی قصر ایستاده بودند. روبهروی آنها پادشاه ویلیام، ملکه آرورا و فرزندانش بودند.
لورا موهای مجعد خود را پشت گوشش زد و دستانش را در امتداد بدنش قرار داد. آنا از سکوت سنگینی که بر سالن حاکم بود احساس خفگی میکرد و دلش میخواست از آن شرایط نجات پیدا میکرد. جک که کمی دورتر از دختران ایستاده بود دورتادور سالن را نگاه میکرد. کنجکاوی در چشمان آبیاش قابل مشهود بود، گویا این اولین باری بود که وارد قصر میشد. کاشیکاریهای سفید و طلایی زیباییِ خاصی به سالن بخشیده بودند. دیوید سرش را بالا برد و به لوستر کریستالی که به سقفِ نقاشی شده وصل شده بود نگاه کرد. تقریبا تمام نور سالنِ اصلی، از آن لوستر تأمین میشد؛ هرچند که شمعهای دیواریِ بزرگی هم بودند که به روشن نگهداشتنِ سالن کمک میکردند.
تابلوهای بزرگ نقاشی که چهرهی خاندان سلطنتی در آن کشیده شده بود توجه آنا را به خود جلب کرد. تابلوها و اشخاص کشیده شده در آنکه دورتادور سالن قرار داشت چشم به نگهبانان دوخته و آنها را محاصره کرده بودند. جک به تابلوها نگریست، به چهرهایی که سالیان سال از خاک سرزمین و امپراطوری محافظت کردند.
اِدوارد، فرماندهی جوان برخلاف دیگر نگهبانان تمام حواسش را به پادشاه داده بود. به هرحال او در این قصر بزرگ شده بود، احترام به مقام بالاتر از خود را به خوبی میدانست و با تمام این مکانها آشنایی کامل داشت.
نخست وزیر پشتِ نگهبانان دست به س*ی*نه ایستاده بود و با چشمانِ مشکی و محتاط خود نگهبانان را زیر نظر داشت. ناطوران غرق در کشفِ قصر بودند که ناگاه پادشاه صدای دورگهاش را صاف کرد، این صدا تنها چیزی بود که سکوت سنگین سالن را شکست. سپس شروع کرد به سخن گفتن:
- نگهبانانِ تازهکار! خانوادهیِ سلطنتی به شما خوشآمد میگویند. در سن جوانی سخت است که قصد محافظت از کشور را داشته باشید؛ اما شما این را ممکن میکنید.
لورا به نگهبانان نگاه کرد، در فکرش غرق شد و با خود گفت:« محافظت از کشور؟ نه این درست نیست؛ ما قرار است از کل دنیا محافظت کنیم!»
از فکر بیرون آمد و به پادشاه ویلیام نگاه کرد. قصد داشت چیزی بگوید اما با خود کلنجار میرفت، ترسیده بود؟ از چی؟ از این که مردی که مقابل او ایستاده بود از مقام بالایی برخوردار بود و نمیتوانست اشتباه او را تصحیح کند؟ اما با این حال شجاعت خود را پنهان نکرد. سپس با لحنی جدی و صدایی لرزان به پادشاه گفت:
- حفاظت از کل دنیا!
صدای نازک و ضعیفش در سالنِ بزرگ پیچید. آنا چپچپ به لورا نگاه کرد و با آرنجِ خود به او سقلمهای زد. لورا که متوجه نگاه ناطوران شد با عجله سرش را پایین آورد. شاه با خنده جواب دخترِ جوان را داد.
- بله البته، حفاظت از کل دنیا!
شاید لورا با خود گمان میکرد لحن پادشاه ویلیام بیشتر به تحدید نزدیک بود و این باعث که او را به سکوت اجبار کند. آنا زیر چشمی به لورا نگاه کرد و نگرانیاش را به دوستش رساند.
در همان لحظه پادشاه ادامه داد.
- شما قهرمانان ما هستید، امیدوارم از این لحظه بین ما مشکلی ایجاد نشود.
حرفش را خیره به لورا به اتمام رساند. شاهزاده رونین_کوچکترین فرزند پادشاه_ گویی از گفتوگوی پدرش با ناطوران لذتی نبرده است، دلش میخواست این گفتوگوی کسل کننده به اتمام میرسید.
ملکه با نگاهی که مهربانی از آن لبریز بود به لورا نگاه کرد. به گمان میرسید از جسارت دختر جوان خوشش آمده بود. در همانلحظه لورا به چشمان ملکه نگاه کرد. چشمانش چروک داشت، چروکهایی که نشان دهندهی تجربهی او از زندگی بود. برای لورا و آنا، ملکه آرورا از نزدیک مهربانتر و زیباتر دیده میشد. پادشاه که گویی مطلبی را فراموش کرده بود به زمین نگاه کرد. سرش را تکان داد و دوباره ناطوران خیره شد، گفت:
- مطلبی را فراموش کردم. خانمِ آزای!
با گفتنِ نامی شخصی را فراخواند. دَربِ سالن اصلی با صدای بلندی باز شد. زنی با موهای مشکیِ بلند که دورتادورش ریخته بود با آرامش و وقار وارد سالن شد. به نظر میرسید خیلی وقت بود که منتظر فراخوان پادشاه بود. زنِ بلند قامت دامنِ قرمزش را که روی زمین کشیده میشد با دستانش گرفت. آستینهای بلند قرمز که لبهی آنها سپید بود دستانش را پوشاندند. زن به دو قدمی ناطوران رسید. چشمان بادامیِ او به خوبی نشان میداد که اهل آسیایِ دور است؛ اما چیزی در چهرهی زن باعث تفکر جوانان شده بود. چشمانِ خانمِ کیم به رنگ طلایی بود. گویی طلای ذوب شده را در مردمک چشمش ریخته بودند، اما سفیدی دور مردمک به خوبی حفظ شده بود.
پادشاه تک نگاهی به خانمِ آزای کرد و گفت:
- ایشان خانمِ اِوایچی آزای هستند، مدرس ناطوران و عناصر. شما با عناصر آشنایی کامل ندارید و نمیدانید که چگونه از آن استفاده کنید، ولی خانمِ آزای این کار را برای شما ممکن میکند و شما به سهولت میتوانید از آن استفاده کنید.
نگهبانان به نشانه درود کمرشان را خم کردند. پادشاه به ملکه و پسرانش اشاره کرد، این یعنی وقت رفتن بود. در حین رفتن، شاهزاده رونین به لورا تک نگاهی کرد و ناخودآگاه نیشش تا بناگوش باز شد. ولیعهد آرتور برخلاف برادرش بسیار جدی بود. شاهزاده رونین همیشه به دلیل بی فکریاش توبیخ میشد. اما این موضوع از احترام او کم نمیکرد.
سرانجام ملکه و شاهزادگان از سالن اصلی قصر خارج شدن. پادشاه در حین باز شدنِ دَرب توسطِ سربازان گفت:
- ما شما را تنها میگذاریم تا بیشتر با یکدیگر آشنا شوید، و البته...
ایستاد و از پشت شانهاش به ناطوران نگاه کرد.
- برای شما یک هفته جشن و شادی اعلام خواهم کرد، پس بهتر است در این یک هفته خوب تمرین کنید. راه طولانی را در پیش دارید.
پادشاه با لبخند سرش را برگرداند و دَربِ سالن بسته شد. آنا از صدای بسته شدن در غافلگیر شد و بدنش تکانی جزئی خورد. خانمِ آزای نگاهش را به سوی نگهبانان برگرداند. باری دیگر سالن در سکوت فرو رفت. لورا و آنا نگاهشان را به هم رد و بدل میکردند. صدای خدمهی قصر که مشغول انجام کار خود بودند به گوششان میرسید. گویا داشتند برای مهمانی تدارک میدیدند.
اِدوارد به ناطوران نگاه کرد. سکوتِ سالن او را به یاد دوران کاراموزیاش انداخت. زمانی که تازه به قصر پادشاه ویلیام آمده بود و پانزده سال بیشتر نداشت. در آن دوران هنگامی که بازخواست میشد سکوتِ سالن برایش دیوانه کننده بود، همان لحظه با سرفهِ غیر منتظرهیِ دیوید از خاطراتش پرت شد و این باعث شد به دیوید تک نگاهی بیندازد. پسرِ مغرور چشمش را از خانمِ آزای برنمیداشت. خانم آزای لبخند کوچک و دلنشینی داشت. چشمان طلایی و کشیدهاش نگهبانان را جادو کرده بود، شاید چشمانش واقعا آنها را افسون کرده باشد. دیوید دستانش را پشت کمرش گره زد و به سمت خانمِ آزای حرکت کرد. صدای قدمهایش در سالن میپیچید. سرانجام روبهروی خانمِ آزای ایستاد. لبخندی زد و گفت:
- به گمانم شما از آسیایِ دور هستید، درست است؟ از چشمانت فهمیدم.
خانمِ آزای پوزخندی زد. چروکهای کنار ل*بش جمع شد و گفت:
- واقعاً؟!
و ناگاه خندهایی از ته دل سر داد. لورا و آنا از جایشان پریدند. انتظار خندهی بلند و ناگهانیِ را نداشتند. خانمِ آزای که گویی چیزی بامزهای شنیده باشد اشکهایش را پاک کرد، لبخندی ملیح زد و با خنده گفت:
- شما بسیار باهوش هستید جنابِ اَندرِسون!
نگاه و لبخندی که سرشار از خنده بود در یکآن خنثی شد. همین چند لحظه پیش بود که از خنده ریسه رفته بود، اما حالا هیچ اثری از خنده روی چهرهاش نبود.
جک به نظر میرسید از خانمِ آزای هراسیده بود. خانمِ آزای به ناطوران نگاه کرد و با جدیت کامل گفت:
- سوالی نیست؟ نمیخواهید بدانید چرا چشمانم طلایی است؟ یا چرا موهایم تا زمین کشیده شده؟
دیوید با تکبر گفت:
- بله. تمام سوالهای من رو گفتید.
دیوید با همان حالتی که اطراف خانمِ آزای رژه میرفت صحبت میکرد، هرکسی نداند فکر میکند چند جوان در حال بازجویی از یک زنِ بالغ هستند.
دیوید ادامه داد:
- هنوز باور نمیکنم. یک زن باید به ما یاد بدهد که چه گونه از عنصر استفاده کنیم؟ آن هم آسیایی؟ حتماً شوخی میکنید؟ مگر شما چیزی هم از قدرت میدانی؟
لورا دستانش را مشت کرد. با این کار قصد داشت از عصبانیتش جلوگیری کند.
آنا به آرامی در گوشش گفت:
- لورا حالت خوبه؟
نفسهای بلندِ لورا توجه جک و اِدوارد را جلب کرده بود. صورتش از عرق خیس شده بود. لورا نیز اهل آسیا بود. خودش هم از این موضوع خبر داشت. خانمِ لیندا از اصالت آسیایی برایش گفته بود. زنِ آسیایی نفس عمیقی کشید و گفت:
- مردِ جوان، کسی مثل تو بهتر است غرور را از خودش دور کند. غرور همان چیزیست که تورا از عرش به فرش میبرد. البته این یک نصیهت نیست. اکنون باید به حرفهای من گوش دهید.
برای ناطوران در نگاه اول، خانمِ آزای مهربان و صبور به نظر میآمد؛ اما او یک زنِ عادی نبود. معلوم نبود که چه چیزی یا چه کسانی او را به چنین زنی تبدیل کرده بود. چشمانش از غم و سختگی میگفت. او تنها یک جادوگر نبود. دیوید که گویی متوجه سخن خانمِ آزای نشده بود با اِدعای بیشتر گفت:
- گوش دهیم؟ ما؟ مگر تو کیستی؟ یک زن داهاتی روربهروی من ایستاده و میگوید از حرف من اطاعت کنید، از آسیاییهای لجنی متنفرم.
دیوید پشت پلکی نازک کرد و نگاهش را از خانمِ آزای برداشت، ناگهان متوجه حجوم یک نفر شد.
دیوید با وحشت به لورا که همانند وحشیها به نظر میرسید نگاه کرد. دستانِ لورا بر روی بازوی دیوید قرار گرفت و او را به عقب پرتاب کرد. موهای بلندش که در اثر حرکتِ ناگهانی آشفته شد را از روی صورت خود کنار زد و با چشمانی برافروخته دیوید را تماشا کرد. دیوید برای جلوگیری از برخوردش با زمین پاهاش را پشت سر هم بر زمین کوبید؛ اما فایدهای نداشت. سرانجام با پشت بر روی زمین افتاد و هراسان چشمانش را بست. خانمِ آزای با ابروهای بالا رفته به لورا تکنگاهی کرد. شاید انتظار چنین بازتابی را از او نداشت. دیوید از پایین با وحشت به لورا نگاه کرد و با لحنی هراسان گفت:
- دیوانه شدی؟ نزدیک بود... .
ناگاه سخنش را قطع کرد و دستش را روی قلبش گذاشت. نفسی عمیق کشید و دست دیگرش فرشِ قرمزِ زیر پایش را چنگ زد. پو*ست روشنش از عرق میدرخشید. دهانش را باز کرد تا چیزی نثارش کند؛ اما متوجه چیزی شد. همانلحظه آنا با لکنت گفت:
- لو... لورا، تو... ؟
از کف دستانِ لورا نور درخشان و سبز رنگی منتشر شد. آن نور همانند رویا بود. چیزی که لورا هرگز فکرش را نمیکرد ببیند. دستانش را آهسته بالا برد. نور سبز بر روی صورتش میرقصید. از هیجان قلبش تند میزد؛ گویا خونش منجمد شده بود. جادو بود؟ درست است؟ پس حقیقت داشت.
نگاهِ جک بر جادو قفل شده بود، گویا توانِ پلک زدن نداشت. سپس به زحمت گفت:
- این... این چیست؟
لورا که محو جادویِ خود شده بود با خیرگی گفت:
- فقط... میدانم که... زیباست.
خانمِ آزای با لبخند به لورا خیره شد و با نگاهی پر مهر گفت:
- بله زیباست؛ اما نه همیشه. تا زمانی که بتوانید کنترلش کنید دیگر جای هراس و اضطراب نیست. اما شما خانم لورا!
لورا نگاهش را از روی جادویش برداشت و همان لحظه نور سبز همانند گَردی در هوا پخش و ناپدید شد. دستانش دیگر آن نور را نداشتند که همان سبب نگاهِ نگرانِ لورا شد.
- اندوهگین نباش. باری دیگر نیز میتوانی او را داشته باشی. اما پس از آن باید بیاموزی که در هنگام خشم، خود و عنصر را تحت مراقبت نگهداری. به همین دلیل است که برای تعلیم و آموزش شما گزینش شدم. برای سالیانِ سال تنها مردانِ خاندانِ آزای مسئولت تربیت و آموزش ناطوران را داشتند، اما اکنون این افتخار نصیبِ من است به شما خدمت میکنم.
- اما... برای چه در این هزار سال تنها مردان مربیِ ناطوران بودند؟ بانوان خاندانِ آزای چه میکردند؟
این فقط یکی از هزاران سوالهای لورا بود. خانمِ آزای هنگام راه رفتن دورتادور سالن گفت:
- زنان تنها حق این را داشتند که پسر به دنیا بیاورند. خاندانِ آزای هیچ وقت بیرون از قصرِ امپراطوری دیده نشدند. آقای اِدوارد؟! به گمانم شما این را به خوبی میدانید!
اِدوارد دستش را مشت کرد و جلوی دهانش برد، صدایش را صاف کرد و گفت:
- بله مطلع هستم!
آنا همانطور که در تمام دست لورا را گرفته بود گفت:
- یعنی شهروندان از وجود چنین افردای خبر ندارند؟
خانمِ آزای نفس عمیقی کشید و با صدایی که اندوه از آن مشخص بود گفت:
- خیر! هیچکس. نه تنها شهروندان؛ بلکه کل بشر. زنان و مردانِ آزای جادوی تانیوس¹ را دارا هستند. این اسم از روی اولین بنیانگذار این خاندان گرفته شده. این جادوه تنها برای خدمت به عناصر استفاده میشه.
- شرمنده، اما این جادویی که درباره آن حرف میزنید چیست؟
دیوید پس از مدتی سکوت سرانجام توانست سوال را بپرسد. بعد از حملهی لورا کاملاً در سکوت بود، دلش نمیخواست برای بار دوم خوی وحشیِ دختر جوان را ببیند. خانمِ آزای نفس عمیقی کشید. موهای مشکیاش را پشت گوشش زد و بدون آنکه جواب پسرک مغرور را دهد گفت:
- اگر ما بین مردم عادی دیده شویم و از جادوی تانیوس استفاده کنیم عاقبت خوبی در انتظارمان نخواهد بود. پس بهتر است از این گفتوگو خارج شویم، آها... یادم آمد.
ناگاه به از ناطوران فاصله گرفت و گفت:
- بهتر قبل از آنکه وارد کاخ بلوری شویم قصر امپراطوری را به شما نشان دهم. خوشایند نیست یک ناطور در قصر امپراطورش سردرگم باشد.
برای بار دیگر رازِ پنهانی که درباره خاندانِ آزای بود هیچوقت برای مردم تعریف نشد.
خانمِ آزای بعد از اتمام سخنش حرکت کرد و نگهبانان همانند مرشد پشت سرش به راه افتادند. دامن قرمزِ خانمِ آزای بر روی زمین کشیده میشد و ناطوران مراقب بودند که پایشان بر روی دامن او قرار نگیرد. جک و دیوید با اِبهام به یکدیگر نگاه میکردند.
دیوید گفت:
- کاخ بلوری؟ آنجا دیگر کجاست؟ مگر در گریندل² به جز کاخ خانوادهی بارکر و هِربِرت کاخ دیگری وجود دارد؟
بعد از باز شدنِ درب فرعی خانمِ آزای گفت:
- کاخ بلوری کاخیست که ناطوران سالیان سال در آن اقامت داشتند.
ناطوران با حیرت به یکدیگر خیره شدند، شاید برای ملاقات کاخی که حتی اسمش به گوششان نخورده بود مضطرب بودند. پس از مدتی ناطوران و خانم کیم از سالن اصلی قصر خارج شدند. راهروی قصر پر از شمعهایی بود که بوی عطر گل میدادند. خدمتکاران با دامنهای مشکیِ بلند و پارچهی سفید بر روی آن بود مدام در حال حرکت بودند. جک آنقدر درگیر نقاشیهای سقف شده بود که نزدیک بود به لورا برخورد کند، و دوباره همان حواس پرتی.
گلدانهای بزرگ که حاوی گلهای رز قرمز بودند توجه لورا را تمام و کمال به خود جلب کرده بودند. او از دیدن گلها ل*ذت میبرد؛ اما این دفعه فرق داشت. گمان میکرد گلهای رزِ قرمز دارند با یکدیگر حرف میزنند.
همانلحظه خانمِ آزای شروع کرد به سخن گفتن و همین باعث شد لورا تمرکزش را از دست دهد.
- همانطور که مشاهده میکنید اینجا راهروی جنوبیِ قصر پادشاه ویلیام است. در قسمت جنوبی: سالنِ اصلی، سالنِ ر*ق*ص و آشپزخانه وجود دارد.
آنا بیشتر به جای آنکه گوشش را به کار ببرد چشمهایش در حال حرکت بودند. غرق درزمینِ سنگی و صیقلیِ قصر شده بود. پنجرههای بلندی که سرتاسری بودند اجازه ورود نور بیشتری را به سالن میدادند.
پس از آنکه چند راهروی عریض را گذراندند وارد سالن غذاخوری شدند. جک و دیوید به بشقابهای طلایی رنگِ خوشساخت که بر روی میز غذاخوری بود نگاه کردند. اِدوارد به شمشیرهایی که در اِنتهای سالن به دیوار وصل شده بودند نگاه کرد. چیزی جز میدان جنگ و شمشیر او را سرحال نمیکرد. انعکاسی که از ظروف طلایی منتشر میشد چشمان آبیِ جک را آزار میداد. خانمِ آزای به سمت دو زنی که در کنار پنجره ایستاده بودند حرکت کرد و با آن دو احوالپرسی کرد. صدای آن دو زن برای دخترانِ جوان آشنا بود. لورا صورت مهربان و سفید مادرش را شناخت. 1- تانیوس: جادویی که از طرف خدایان به خاندانِ آزای داده شده، این خاندان تمام و کمال به شاهنشاهی تعلق دارد.
2- گریندِل: شهری که افراد ثروتمند و طبقه مرفح در آن زندگی میکنند.
کد:
دیوید با وحشت به لورا که همانند وحشیها به نظر میرسید نگاه کرد. دستانِ لورا بر روی بازوی دیوید قرار گرفت و او را به عقب پرتاب کرد. موهای بلندش که در اثر حرکتِ ناگهانی آشفته شد را از روی صورت خود کنار زد و با چشمانی برافروخته دیوید را تماشا کرد. دیوید برای جلوگیری از برخوردش با زمین پاهاش را پشت سر هم بر زمین کوبید؛ اما فایدهای نداشت. سرانجام با پشت بر روی زمین افتاد و هراسان چشمانش را بست. خانمِ آزای با ابروهای بالا رفته به لورا تکنگاهی کرد. شاید انتظار چنین بازتابی را از او نداشت. دیوید از پایین با وحشت به لورا نگاه کرد و با لحنی هراسان گفت:
- دیوانه شدی؟ نزدیک بود... .
ناگاه سخنش را قطع کرد و دستش را روی قلبش گذاشت. نفسی عمیق کشید و دست دیگرش فرشِ قرمزِ زیر پایش را چنگ زد. پو*ست روشنش از عرق میدرخشید. دهانش را باز کرد تا چیزی نثارش کند؛ اما متوجه چیزی شد. همانلحظه آنا با لکنت گفت:
- لو... لورا، تو... ؟
از کف دستانِ لورا نور درخشان و سبز رنگی منتشر شد. آن نور همانند رویا بود. چیزی که لورا هرگز فکرش را نمیکرد ببیند. دستانش را آهسته بالا برد. نور سبز بر روی صورتش میرقصید. از هیجان قلبش تند میزد؛ گویا خونش منجمد شده بود. جادو بود؟ درست است؟ پس حقیقت داشت.
نگاهِ جک بر جادو قفل شده بود، گویا توانِ پلک زدن نداشت. سپس به زحمت گفت:
- این... این چیست؟
لورا که محو جادویِ خود شده بود با خیرگی گفت:
- فقط... میدانم که... زیباست.
خانمِ آزای با لبخند به لورا خیره شد و با نگاهی پر مهر گفت:
- بله زیباست؛ اما نه همیشه. تا زمانی که بتوانید کنترلش کنید دیگر جای هراس و اضطراب نیست. اما شما خانم لورا!
لورا نگاهش را از روی جادویش برداشت و همان لحظه نور سبز همانند گَردی در هوا پخش و ناپدید شد. دستانش دیگر آن نور را نداشتند که همان سبب نگاهِ نگرانِ لورا شد.
- اندوهگین نباش. باری دیگر نیز میتوانی او را داشته باشی. اما پس از آن باید بیاموزی که در هنگام خشم، خود و عنصر را تحت مراقبت نگهداری. به همین دلیل است که برای تعلیم و آموزش شما گزینش شدم. برای سالیانِ سال تنها مردانِ خاندانِ آزای مسئولت تربیت و آموزش ناطوران را داشتند، اما اکنون این افتخار نصیبِ من است به شما خدمت میکنم.
- اما... برای چه در این هزار سال تنها مردان مربیِ ناطوران بودند؟ بانوان خاندانِ آزای چه میکردند؟
این فقط یکی از هزاران سوالهای لورا بود. خانمِ آزای هنگام راه رفتن دورتادور سالن گفت:
- زنان تنها حق این را داشتند که پسر به دنیا بیاورند. خاندانِ آزای هیچ وقت بیرون از قصرِ امپراطوری دیده نشدند. آقای اِدوارد؟! به گمانم شما این را به خوبی میدانید!
اِدوارد دستش را مشت کرد و جلوی دهانش برد، صدایش را صاف کرد و گفت:
- بله مطلع هستم!
آنا همانطور که در تمام دست لورا را گرفته بود گفت:
- یعنی شهروندان از وجود چنین افردای خبر ندارند؟
خانمِ آزای نفس عمیقی کشید و با صدایی که اندوه از آن مشخص بود گفت:
- خیر! هیچکس. نه تنها شهروندان؛ بلکه کل بشر. زنان و مردانِ آزای جادوی تانیوس¹ را دارا هستند. این اسم از روی اولین بنیانگذار این خاندان گرفته شده. این جادوه تنها برای خدمت به عناصر استفاده میشه.
- شرمنده، اما این جادویی که درباره آن حرف میزنید چیست؟
دیوید پس از مدتی سکوت سرانجام توانست سوال را بپرسد. بعد از حملهی لورا کاملاً در سکوت بود، دلش نمیخواست برای بار دوم خوی وحشیِ دختر جوان را ببیند. خانمِ آزای نفس عمیقی کشید. موهای مشکیاش را پشت گوشش زد و بدون آنکه جواب پسرک مغرور را دهد گفت:
- اگر ما بین مردم عادی دیده شویم و از جادوی تانیوس استفاده کنیم عاقبت خوبی در انتظارمان نخواهد بود. پس بهتر است از این گفتوگو خارج شویم، آها... یادم آمد.
ناگاه به از ناطوران فاصله گرفت و گفت:
- بهتر قبل از آنکه وارد کاخ بلوری شویم قصر امپراطوری را به شما نشان دهم. خوشایند نیست یک ناطور در قصر امپراطورش سردرگم باشد.
برای بار دیگر رازِ پنهانی که درباره خاندانِ آزای بود هیچوقت برای مردم تعریف نشد.
خانمِ آزای بعد از اتمام سخنش حرکت کرد و نگهبانان همانند مرشد پشت سرش به راه افتادند. دامن قرمزِ خانمِ آزای بر روی زمین کشیده میشد و ناطوران مراقب بودند که پایشان بر روی دامن او قرار نگیرد. جک و دیوید با اِبهام به یکدیگر نگاه میکردند.
دیوید گفت:
- کاخ بلوری؟ آنجا دیگر کجاست؟ مگر در گریندل² به جز کاخ خانوادهی بارکر و هِربِرت کاخ دیگری وجود دارد؟
بعد از باز شدنِ درب فرعی خانمِ آزای گفت:
- کاخ بلوری کاخیست که ناطوران سالیان سال در آن اقامت داشتند.
ناطوران با حیرت به یکدیگر خیره شدند، شاید برای ملاقات کاخی که حتی اسمش به گوششان نخورده بود مضطرب بودند.
پس از مدتی ناطوران و خانم کیم از سالن اصلی قصر خارج شدند. راهروی قصر پر از شمعهایی بود که بوی عطر گل میدادند. خدمتکاران با دامنهای مشکیِ بلند و پارچهی سفید بر روی آن بود مدام در حال حرکت بودند. جک آنقدر درگیر نقاشیهای سقف شده بود که نزدیک بود به لورا برخورد کند، و دوباره همان حواس پرتی.
گلدانهای بزرگ که حاوی گلهای رز قرمز بودند توجه لورا را تمام و کمال به خود جلب کرده بودند. او از دیدن گلها ل*ذت میبرد؛ اما این دفعه فرق داشت. گمان میکرد گلهای رزِ قرمز دارند با یکدیگر حرف میزنند.
همانلحظه خانمِ آزای شروع کرد به سخن گفتن و همین باعث شد لورا تمرکزش را از دست دهد.
- همانطور که مشاهده میکنید اینجا راهروی جنوبیِ قصر پادشاه ویلیام است. در قسمت جنوبی: سالنِ اصلی، سالنِ ر*ق*ص و آشپزخانه وجود دارد.
آنا بیشتر به جای آنکه گوشش را به کار ببرد چشمهایش در حال حرکت بودند. غرق درزمینِ سنگی و صیقلیِ قصر شده بود. پنجرههای بلندی که سرتاسری بودند اجازه ورود نور بیشتری را به سالن میدادند.
پس از آنکه چند راهروی عریض را گذراندند وارد سالن غذاخوری شدند. جک و دیوید به بشقابهای طلایی رنگِ خوشساخت که بر روی میز غذاخوری بود نگاه کردند. اِدوارد به شمشیرهایی که در اِنتهای سالن به دیوار وصل شده بودند نگاه کرد. چیزی جز میدان جنگ و شمشیر او را سرحال نمیکرد. انعکاسی که از ظروف طلایی منتشر میشد چشمان آبیِ جک را آزار میداد. خانمِ آزای به سمت دو زنی که در کنار پنجره ایستاده بودند حرکت کرد و با آن دو احوالپرسی کرد. صدای آن دو زن برای دخترانِ جوان آشنا بود. لورا صورت مهربان و سفید مادرش را شناخت.
___________________________________________
1- تانیوس: جادویی که از طرف خدایان به خاندانِ آزای داده شده، این خاندان تمام و کمال به شاهنشاهی تعلق دارد.
2- گریندِل: شهری که افراد ثروتمند و طبقه مرفح در آن زندگی میکنند.
لورا با چشمانی پر از اشک به طرف مادرش دوید و او را به گونهای بقل کرد که گویا سالهاست که از او دور مانده. در مقابل محبت ناگهانیِ لورا، خانم لیندا با دستانش موهای دخترکش را نوازش کرد و ب*و*سید. در کنار لیندا، خانم لیا دست آنا را گرفته بود و صورت او را نوازش میکرد. برای خانمی لیا، آنا از هر چیزی مهم تر بود.
لیندا با چشمانی پر از اشک دستان سفید و چروکش را بر روی صورت لورا گذاشت. همان لحظه نگاهش به سنگی افتاد که به قفسهی س*ی*نهی دخترش چسیبده بود. با نگاهی پرسشگر و نگران به او خیره شد. لورا نفس عمیقی کشید و گفت:
- مادر، ایـ... این همان عنصر هست کـ...که قرار است تا پایانِ زندگیام با خود به همراه داشته باشم. مادر، من... .
ناگاه لیندا رخسارِ لورا را با دستانش گرفت و گفت:
- من بهت افتخار میکنم. تو حافظ جان و مال مردمی. تو؛ دختر من؛ تنها دارایی من؛ بهت افتخار میکنم. ولی...
نگاهش از خرسندی به غم و اندوه تبدیل شد. لورا با نگرانی به مادرش خیره شد. لیندا با نگاه نگرانش گفت:
- ایکاش فقط کمی به سخنم گوش میکردی! انگار دیگر نمیتوانم از تو محافظت کنم.
لورا به مادرش نزدیکتر شد و با نگاهی سرتاسری به چهره مادرش گفت:
- مادر اینطور نیست، شما هنوز هم توانایی حافظت از من را دارید! افزونبر آن من دیگر بچه نیستم!
لیندا با نوازش گونههای دخترش به دشوار لبخند زد و سری تکان داد. لیندا دیگر نمیتوانست کاری کند؛ حتی توبیخ کردنِ لورا نیز کاری از کار پیش نمیبرد. عنصر با وجود او اُخت گرفته بود و دیگر راه برگشتی هم برایشان نمایان نبود. لیندا در تلاش بود خوشحال باشد، اما نمیتوانست از دلشورههای بیوقفهاش چشم پوشی کند. درست کمی دورتر از لورا و مادرش، جک با حسرت به دخترهای جوان نگاه میکرد. با خود گمان میکرد که ای کاش مادرِ او نیز در کنارش بود و از نعمتِ در آ*غ*و*ش گرفتنش بهرهمند میشد. ناگاه با شنیدن صدای زن و مرد که با درود و احوالپرسی وارد سالن شدند از جایش پرید. جک با شادمانی به طرفشان دوید. مادرش او را محکم در آ*غ*و*ش گرفت و پدرش دستانِ پرزحمت خود را بر روی شانهاش گذاشت. جک چشمانش را بست و تا میتوانست والدینِ خود را در آ*غ*و*ش خود میفشرد.
نسبت به تمام آن قضایا و رد و بدل کردن احساسات؛ دیوید تماماً خنثی بود. از آنکه والدین او نیامده بودند. ابراز اندوه نمیکرد و شادمانی از رخسارش دریافت نمیشد. لورا پس از آنکه از آ*غ*و*ش مادرش سیر شد به اِدوارد نگاه کرد، دخترک درست مشاهده کرده بود؟ به گونهای اشک در چشمان اِدوارد حلقه زده بود. لورا متوجه شد که مادر و یا خانوادهای در کنارش نیست. لورا اصلاً نمیدانس خانوادهای دارد یا خیر؟ لورا آهسته از آ*غ*و*ش مادرش جدا شد و چشمان یخیِ او را از اشک پاک کرد.
دیوید که گویی وقتِ دیدنِ احساسات مادر و دختری را نداشت شروع کرد به سخن گفتن کرد:
- چه گونه بر روی ظروفِ طلا غذا میخورید؟ مگر امکانش هست؟
دخترها به یکدیگر نگاه کردند، ناگاه سالن غذاخوری از خندههای آنها پر شد.
آفتاب و چه گونگی تابشِ او نشان میداد که از ظهر گذشته است. قطعاً آن همه تجربههای جدیدی که به دست آورده بودند آنها را گرسنه کرده بود. خانمِ آزای چشمان طلایش را به ناطوران دوخت و گفت:
- آشپزِ سلطنتی به مناسبت این روز گرانقدر و زیبا غذاهای لذیذی برایمان آماده کرده است. نظرتان چیست با پادشاه و ملکه این روز را درکنار یکدیگر جشن بگیریم و باهم ناهار میل کنیم؟
خانم لیا به دخترش نگاه کرد و با لبخندی که آشکار بود از پیشنهاد خانمِ آزای راضی است گفت:
- البته! نظر تو چیست آنا؟
لیندا به نشانه تأیید سرش را تکان داد و گفت:
- از نظرم فکر خوبیست!
بقیه نیز برای تأیید حرف خانم لیندا سرشان را تکان دادند. خانمی آزای دستی بر دامن بلند و قرمز رنگش کشید و گفت:
- عالیست! اما قبل از آن آشپز دربار برای آماده کردن خوراک احتیاج به زمان بیشتری دارد. بهتر است در این فاصله از حیاط پشتی قصر دیدن کنید.
اِدوارد که همچنان غرق در تفکراتش بود به سختی از دنیای افکارش بیرون آمد و گفت:
- ا...البته، کمی هوای آزاد برایمان خوب است.
دیوید چنگی بر موهایش زد و گفت:
- سخنی ندارم، اما از کدام طرف باید برویم؟ قصر بیشتر به هزارتو شباهت دارد.
خانم لیا دست دخترش را گرفت و گفت:
باید به سمت قسمت شمالی برویم و از...
- بهتر است آن طرف نرید.
خانمِ آزای سخنِ لیا را قطع کرد. همه در سکوت فرو رفتند. دیوید سخنِ خانمِ آزای را در ذهن خود مرور کرد و همزمان یکی از ابروهایش را بالا انداخت، با گفت:
- منظورتان چیست؟
دیوید در چنین شرایطی خیلی خوشحال میشد تا مچ کسی را بگیرد. خانمِ آزای با لبخند همیشگی و آرامش فراوان به ناطورِ خاک گفت:
- به هرحال آنجا محل اِقامتِ خانواده سلطنتیست. پس بهتر است در قسمت جنوبی نروید.
لیندا با لبخند به خانم کیم نگاه کرد و برای آنکه از نگرانی او کم کند به سرعت گفت:
- اشکالی ندارد! من مراقبشان هستم، بهتر است وقت را از دست ندهیم.
همگی از دربِ پشتیِ قصر خارج شدند. لورا و آنا مدام دامنهایشان را بالا میگرفتند تا مبادا پسران با چکمههایشان آنها را لگدمال کنند. حیاط همانند داخلِ قصر درخشش عجیبی داشت. ناگهان نسیمی ملایم به صورت اِدوارد برخورد کرد. نفس عمیقی کشید تا از هوای تازه ل*ذت ببرد و برای مدتی هم که شده در آرامش باشد.
مجسمههای خدایان و فرشتگان دورتادور حیاط خودنمایی میکردند. گلهای رز، شیپوری و بنفشه چشمان قهوهایی دیوید را اذیت میکردند. دیوید چهره عبوس و مغرورش را در هم بُرد و به نشانه اعتراض گفت:
- آنقدر رنگ وجود دارد که توانِ نگاه کردن ندارم! اما بازهم زیباست.
لورا با خنده موهای مشکیاش را پشت گوشهای بزرگش زد و گفت:
- مگر بد است؟ آدم از نگاه کردنشان سیر نمیشود.
کد:
لورا با چشمانی پر از اشک به طرف مادرش دوید و او را به گونهای بقل کرد که گویا سالهاست که از او دور مانده. در مقابل محبت ناگهانیِ لورا، خانم لیندا با دستانش موهای دخترکش را نوازش کرد و ب*و*سید. در کنار لیندا، خانم لیا دست آنا را گرفته بود و صورت او را نوازش میکرد. برای خانمی لیا، آنا از هر چیزی مهم تر بود.
لیندا با چشمانی پر از اشک دستان سفید و چروکش را بر روی صورت لورا گذاشت. همان لحظه نگاهش به سنگی افتاد که به قفسهی س*ی*نهی دخترش چسیبده بود. با نگاهی پرسشگر و نگران به او خیره شد. لورا نفس عمیقی کشید و گفت:
- مادر، ایـ... این همان عنصر هست کـ...که قرار است تا پایانِ زندگیام با خود به همراه داشته باشم. مادر، من... .
ناگاه لیندا رخسارِ لورا را با دستانش گرفت و گفت:
- من بهت افتخار میکنم. تو حافظ جان و مال مردمی. تو؛ دختر من؛ تنها دارایی من؛ بهت افتخار میکنم. ولی...
نگاهش از خرسندی به غم و اندوه تبدیل شد. لورا با نگرانی به مادرش خیره شد. لیندا با نگاه نگرانش گفت:
- ایکاش فقط کمی به سخنم گوش میکردی! انگار دیگر نمیتوانم از تو محافظت کنم.
لورا به مادرش نزدیکتر شد و با نگاهی سرتاسری به چهره مادرش گفت:
- مادر اینطور نیست، شما هنوز هم توانایی حافظت از من را دارید! افزونبر آن من دیگر بچه نیستم!
لیندا با نوازش گونههای دخترش به دشوار لبخند زد و سری تکان داد. لیندا دیگر نمیتوانست کاری کند؛ حتی توبیخ کردنِ لورا نیز کاری از کار پیش نمیبرد. عنصر با وجود او اُخت گرفته بود و دیگر راه برگشتی هم برایشان نمایان نبود. لیندا در تلاش بود خوشحال باشد، اما نمیتوانست از دلشورههای بیوقفهاش چشم پوشی کند.
درست کمی دورتر از لورا و مادرش، جک با حسرت به دخترهای جوان نگاه میکرد. با خود گمان میکرد که ای کاش مادرِ او نیز در کنارش بود و از نعمتِ در آ*غ*و*ش گرفتنش بهرهمند میشد. ناگاه با شنیدن صدای زن و مرد که با درود و احوالپرسی وارد سالن شدند از جایش پرید. جک با شادمانی به طرفشان دوید. مادرش او را محکم در آ*غ*و*ش گرفت و پدرش دستانِ پرزحمت خود را بر روی شانهاش گذاشت. جک چشمانش را بست و تا میتوانست والدینِ خود را در آ*غ*و*ش خود میفشرد.
نسبت به تمام آن قضایا و رد و بدل کردن احساسات؛ دیوید تماماً خنثی بود. از آنکه والدین او نیامده بودند. ابراز اندوه نمیکرد و شادمانی از رخسارش دریافت نمیشد. لورا پس از آنکه از آ*غ*و*ش مادرش سیر شد به اِدوارد نگاه کرد، دخترک درست مشاهده کرده بود؟ به گونهای اشک در چشمان اِدوارد حلقه زده بود. لورا متوجه شد که مادر و یا خانوادهای در کنارش نیست. لورا اصلاً نمیدانس خانوادهای دارد یا خیر؟ لورا آهسته از آ*غ*و*ش مادرش جدا شد و چشمان یخیِ او را از اشک پاک کرد.
دیوید که گویی وقتِ دیدنِ احساسات مادر و دختری را نداشت شروع کرد به سخن گفتن کرد:
- چه گونه بر روی ظروفِ طلا غذا میخورید؟ مگر امکانش هست؟
دخترها به یکدیگر نگاه کردند، ناگاه سالن غذاخوری از خندههای آنها پر شد.
آفتاب و چه گونگی تابشِ او نشان میداد که از ظهر گذشته است. قطعاً آن همه تجربههای جدیدی که به دست آورده بودند آنها را گرسنه کرده بود. خانمِ آزای چشمان طلایش را به ناطوران دوخت و گفت:
- آشپزِ سلطنتی به مناسبت این روز گرانقدر و زیبا غذاهای لذیذی برایمان آماده کرده است. نظرتان چیست با پادشاه و ملکه این روز را درکنار یکدیگر جشن بگیریم و باهم ناهار میل کنیم؟
خانم لیا به دخترش نگاه کرد و با لبخندی که آشکار بود از پیشنهاد خانمِ آزای راضی است گفت:
- البته! نظر تو چیست آنا؟
لیندا به نشانه تأیید سرش را تکان داد و گفت:
- از نظرم فکر خوبیست!
بقیه نیز برای تأیید حرف خانم لیندا سرشان را تکان دادند. خانمی آزای دستی بر دامن بلند و قرمز رنگش کشید و گفت:
- عالیست! اما قبل از آن آشپز دربار برای آماده کردن خوراک احتیاج به زمان بیشتری دارد. بهتر است در این فاصله از حیاط پشتی قصر دیدن کنید.
اِدوارد که همچنان غرق در تفکراتش بود به سختی از دنیای افکارش بیرون آمد و گفت:
- ا...البته، کمی هوای آزاد برایمان خوب است.
دیوید چنگی بر موهایش زد و گفت:
- سخنی ندارم، اما از کدام طرف باید برویم؟ قصر بیشتر به هزارتو شباهت دارد.
خانم لیا دست دخترش را گرفت و گفت:
باید به سمت قسمت شمالی برویم و از...
- بهتر است آن طرف نرید.
خانمِ آزای سخنِ لیا را قطع کرد. همه در سکوت فرو رفتند. دیوید سخنِ خانمِ آزای را در ذهن خود مرور کرد و همزمان یکی از ابروهایش را بالا انداخت، با گفت:
- منظورتان چیست؟
دیوید در چنین شرایطی خیلی خوشحال میشد تا مچ کسی را بگیرد. خانمِ آزای با لبخند همیشگی و آرامش فراوان به ناطورِ خاک گفت:
- به هرحال آنجا محل اِقامتِ خانواده سلطنتیست. پس بهتر است در قسمت جنوبی نروید.
لیندا با لبخند به خانم کیم نگاه کرد و برای آنکه از نگرانی او کم کند به سرعت گفت:
- اشکالی ندارد! من مراقبشان هستم، بهتر است وقت را از دست ندهیم.
همگی از دربِ پشتیِ قصر خارج شدند. لورا و آنا مدام دامنهایشان را بالا میگرفتند تا مبادا پسران با چکمههایشان آنها را لگدمال کنند. حیاط همانند داخلِ قصر درخشش عجیبی داشت. ناگهان نسیمی ملایم به صورت اِدوارد برخورد کرد. نفس عمیقی کشید تا از هوای تازه ل*ذت ببرد و برای مدتی هم که شده در آرامش باشد.
مجسمههای خدایان و فرشتگان دورتادور حیاط خودنمایی میکردند. گلهای رز، شیپوری و بنفشه چشمان قهوهایی دیوید را اذیت میکردند. دیوید چهره عبوس و مغرورش را در هم بُرد و به نشانه اعتراض گفت:
- آنقدر رنگ وجود دارد که توانِ نگاه کردن ندارم! اما بازهم زیباست.
لورا با خنده موهای مشکیاش را پشت گوشهای بزرگش زد و گفت:
- مگر بد است؟ آدم از نگاه کردنشان سیر نمیشود.