خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

در حال ویرایش رمان ناطور نبات | Negin_SH کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Negin_SH

مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,755
کیف پول من
157,381
Points
583
رمان: ناطور نبات
نویسنده: نگین شرافت
ژانر: فانتزی، عاشقانه، ماجراجویی
ناظر: .Sarina.
خلاصه:​

لطافت زنانه‌اش را از یاد می بَرَد وقتی در نقاب مردی جنگجو شمشیر می زَنَد و یکه تازی می‌کند. قدرتش را هم‌چون گویی آتشین در مشت می‌گیرد تا تقابلی ایجاد کند میان شمشیری آخته و قلبی سرکش؛ اما روزی خواهد توانست قدرتِ خاموش نشدنی ناطورها را بر پیکره‌ی افکارِ مسموم پیاده کند؟
سِرِ‌نِلا، سال‌ها همانند دخترهای همسنِ خود زندگی کرده و به کارهای هم‌چون؛ خیاطی، یادگیری زبانِ سرزمین‌های مختلف و... می‌پرداخت. ر*ق*صیدن را برای روز ازدواج تمرین کرده و از مادرش یاد گرفته چگونه همانند یک بانوی متشخص رفتار کند، مهربانی را به دیگران هدیه دهد و خشمگین نشود؛ اما چه می‌شود اگر چیزی او را از آینده‌ای که خودش را برای آن آماده کرده، منصرف کند؟ چه اتفاقی رخ می‌دهد که سرزمین‌های پررمزوراز پیرامونش، او را کنجکاو سازد و سرنوشتش را خودش بنویسد «حتی اگر به اشتباه تصمیم بگیری و زندگیت رو به ویرانه بکشونی؟»
او با قلب مهربان و شجاع خود یاد می‌گیرد که در برابر پلیدی‌ها بایستد و به ناطورها یاد می‌دهد که چه‌گونه آتش نفرت را خاموش کنند.
می‌پرسید ناطورها که هستند؟ شاید بهتر باشد خودتان به دنبال‌شان روید و آن‌ها را تشویق کنید؛ اما نه همیشه... .
همه چیز به شما بستگی دارد. داستانی را که ملکه‌ها، پادشاهان و مردمان برایتان تعریف می‌کنند را باور دارید؟ یا ترجیح می‌ دهید به گذشته بروید تا همه چیز را به چشم خودتان ببینید؟

به دنیایی پر از داستان‎های واقعی و دروغین خوش آمدید!


ناطور: نگهبان
نبات: گیاه
کد:
خلاصه:

لطافت زنانه‌اش را از یاد می بَرَد وقتی در نقاب مردی جنگجو شمشیر می زَنَد و یکه تازی می‌کند. قدرتش را هم‌چون گویی آتشین در مشت می‌گیرد تا تقابلی ایجاد کند میان شمشیری آخته و قلبی سرکش؛ اما روزی خواهد توانست قدرتِ خاموش نشدنی ناطورها را بر پیکره‌ی افکارِ مسموم پیاده کند؟
سِرِ‌نِلا، سال‌ها همانند دخترهای همسنِ خود زندگی کرده و به کارهای هم‌چون؛ خیاطی، یادگیری زبانِ سرزمین‌های مختلف و... می‌پرداخت. ر*ق*صیدن را برای روز ازدواج تمرین کرده و از مادرش یاد گرفته چگونه همانند یک بانوی متشخص رفتار کند، مهربانی را به دیگران هدیه دهد و خشمگین نشود؛ اما چه می‌شود اگر چیزی او را از آینده‌ای که خودش را برای آن آماده کرده، منصرف کند؟ چه اتفاقی رخ می‌دهد که سرزمین‌های پررمزوراز پیرامونش، او را کنجکاو سازد و سرنوشتش را خودش بنویسد «حتی اگر به اشتباه تصمیم بگیری و زندگیت رو به ویرانه بکشونی؟»
او با قلب مهربان و شجاع خود یاد می‌گیرد که در برابر پلیدی‌ها بایستد و به ناطورها یاد می‌دهد که چه‌گونه آتش نفرت را خاموش کنند.
می‌پرسید ناطورها که هستند؟ شاید بهتر باشد خودتان به دنبال‌شان روید و آن‌ها را تشویق کنید؛ اما نه همیشه... .
همه چیز به شما بستگی دارد. داستانی را که ملکه‌‎‎ها، پادشاهان و مردمان برایتان تعریف می‌کنند را باور دارید؟ یا ترجیح می‌ دهید به گذشته بروید تا همه چیز را به چشم خودتان ببینید؟

به دنیایی پر از داستان‎های واقعی و دروغین خوش آمدید!


ناطور: نگهبان
نبات: گیاه

#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:

F A L C O N

معاون بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,120
کیف پول من
91,748
Points
799
تایید رمان۲ (1).png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

انجمن رمان نویسی دانلود رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Negin_SH

مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,755
کیف پول من
157,381
Points
583



روایتی به وجود آمد از فردی دلیر
داستانی رخ داد در پادشاهیِ کبیر؛
جهانی چشم به آمدنشان بستند
جهانی برای آمدنشان دعا می‌کنند
دشمنانش اما، شمشیر به دست ماندند
منتظرند تا با آمدنش خبر قتلش را به مردم برسانند
دشمنانش نقشه نابودی‌اش را درسر می‌پرورانند
اما، خبرندارند از قدرت یک ناطور
آری، ناطور!
استوار و ثابت قدم آمد
اما ای کاش،
عشق او را تسخیر نکند و دروغ چیزی را پنهان نسازد!

کد:
روایتی به وجود آمد از فردی دلیر
داستانی رخ داد در پادشاهیِ کبیر؛
جهانی چشم به آمدنشان بستند
جهانی برای آمدنشان دعا می‌کنند
دشمنانش اما، شمشیر به دست ماندند
منتظرند تا با آمدنش خبر قتلش را به مردم برسانند
دشمنانش نقشه نابودی‌اش را درسر می‌پرورانند
اما، خبرندارند از قدرت یک ناطور
آری، ناطور!
استوار و ثابت قدم آمد
اما ای کاش،
عشق او را تسخیر نکند و دروغ چیزی را پنهان نسازد!

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,755
کیف پول من
157,381
Points
583
فصل‌ها

اختتامِ ستیز
کیک گردو
میهمانیِ ماریسی
بانوی تمام‌ عیار
شمشیر و قلم
کاغذی بر روی دیوار
بَدو ناطورها
ضیافتی در سرسرا
آشنایی با ناشناخته‌‌
جنجگویانِ نمایشی
اِعزام
تبار اژدهایان
گروهک اَشِز




- پیش‌ آغاز -​


در ابتدا عناصر چهارگانه وجود داشتند: آب، خاک، آتش و باد.
آب ما را از تشنگی سیراب کرد و آتش ما را گرم کرد. هوا بهمان تنفسی تازه داد و خاک، که توانستیم در آن دانه بکاریم، برایمان غلات فراهم کرد؛ اما با گذر زمان، عناصرِ مختلفی به وجود آمدند که خیلی‌‌هایمان از وجودشان بی‌خبر مانده‌ایم؛ گیاه نشان دهنده طبعیت بود و نور نماد خورشیدِ تابان.
موضوعی که ما نمی‌دانستیم، آن بود که تمام آن‌ها ایزدانی داشتند. ایزدانی مهِروَر که همگان قبولشان داشتند. ایزدان با یک‌دیگر دوست بودند. ایزدِ آب تِکه‌ای از خودش را به گیاهان هدیه ‌داد و خاک، خود را حاصلخیز نگه‌داشت تا دانه‌ی کاشته شده به سرآید و ایزدِ نور، آفتابی ملایم به گیاهان داد تا به اندازۀ کافی رشد کنند. آتش در هنگامی که ایزدِ نور به خواب می‌رفت، خود را بیدار نگه می‌داشت تا بَشَر بر روی زمین در سرمای شب و در نبود نور، دچار سرما نشود. به عبارتی؛ همه چیز در آرامش و خوبی ادامه پیدا کرد. انسان‌ها و ایزدان ارتباط خوبی با یک‌دیگر داشتند و ایزدان موهبت‌های فراوانی نسیبِ فانی‌ها کردند.
گمان کنید که چه می‌شود اگر ایزدان یک‌دیگر را به جدال دعوت کنند؟
تصور کنید ایزدِ آتش با با تکبّر و عظمتش، جنگل‌های سرسبز و چمن‌زار را به آتش بکشاند و همراهش، انسان‌ها به آتش کشیده شوند و گوشتشان با هزاران آرزو و امید بسوزد. خاک حاصلخیز توسط آتش نابود شود و همانند فریادها و شیون‌های موجودات نیمه سوخته به نابودی کشیده
شود و گوشتشان با هزاران آرزو و امید بسوزد. و در آخر عنصرِ جدیدی که تمامیِ اتفاقات شوم بر سر اوست، نور را برای همیشه خاموش سازد؛ عنصری همانند تاریکی.
ایزد تاریکی عشق را از میان انسان‌ها زدود و به جایش نفرت را به آن‌ها یاد داد. کسی نمی‌دانست که او از چه زمان و از چه چیزی به وجود آمده است. تنها چیزی که انسان‌ها می‌دانستند آن بود که دلیل خشک شدن مزارع، شیوع بیماری، هم‌چنین رواج یافتن نفرت و خشم را ایزد تاریکی می‌دانستند. ایزدان بسیار تلاش کردن تا او را متقاعد کنند تا دست از کارهایش بردارد؛ اما ایزد تاریکی قبول نداشت. او اصرار داشت که کارهایش نه ضرر آن‌ها، بلکه به نفع‌شان انجام می‌دهد.
ایزدان بارها تلاش کردند تا جلودار کارهای او شوند؛ اما نمی‌شد. آن‌ها خسته بودند. آن‌ها گاهی دچار اشتباه و گناه می‌شدند، گناهانی نابخشودنی. سرانجام روزی تصمیم می‌گیرند تا خود را تنبیه کنند؛ زیرا آن‌ها خود را لایق آن جایگاه و توجه مردم نمی‌دانستند. پس چه چیزی بهتر از آن است که خودِ آدمیزاد قدرت را به دست بگیرد؟ انسان‌هایی با هوش و ذکاوت بالا که لایق چنین جایگاهی را داشته باشند. پس ایزد خاک تصمیم گرفت هفت سنگ لوزی بسازد. هفت سنگ برای هفت ایزد. آن‌ها موافق بودند، همه به چیز یک نفر. ایزد تاریکی با آن‌کار موافق نبود، پس در روزی که قرار بود ایزدان به دور یک‌دیگر جمع شوند تا زندگی هزار ساله‌شان را خاتمه دهند، حضور پیدا نکرد.
در همان روزی که ایزد تاریکی ناپدید شد، ایزدان دیگر روحشان را در آن سنگ‌ها دمیدن. سنگ‌های درخشان که تبدیل به عناصر شدند؛ اما آن عناصر به دست هر کسی نمی‌افتاد. به یقین انسانی که حریص و حواس‌پرت بود، نمی‌توانست مسئولیت آن سنگ را بر عهده بگیرد. سپس ایزدان برای فانی‌ها داستانی گفتند:
در این گیتیِ بزرگ، انسان‌هایِ گوناگونی وجود دارد. هر کدام از آنها دارای خصوصیاتی هستند و مردم بر این باورند که هر فردی برای کاری ساخته شده است. همان‌گونه که فردی برای کشاورزی، آشپزی و... ساخته شده، ناطورها (نگهبانان) برای هدایت و نگهداریِ عناصر از سوی ایزدان بر‌ زمین پا گذاشتند. افرادی با ویژگی‌های خاص‌تر از هر فردی. چه ثروتمند و چه تنگدست، تنها باید شایستگی آن را داشته باشند تا انتخاب شوند.
به عبارتی؛ حفاظت از عناصر به عهده ناطوران بود. سالیانِ سال عناصر از نسلی به نسل دیگر منتقل شدند. هرچند برای هرکدام زمانِ زیادی صرف میشد تا فردی که لایقش هستند رو پیدا کنند. با وجود عناصر و ناطورها، مردم در آرامش کامل زندگی می‌کردند. کودکان در مزارع به بازی بودند و والدین‌شان برای آن‌ها زندگی عاری از سختی و درد فراهم می‌کردند؛ اما همان‌طور که نیکی وجود دارد، شَرّ و ناپاکی نیز در کنارش همانند علفِ هرز رشد می‌کند. تاریکی و سرمایی که گریبان گیرِ مردم شد و مردم گمان می‌کنند که او مرگ را به ارمغان ‌می‌آورد.
تمامی این‌ها فقط توسط یک نفر انجام میشد و وظیفه ناطورها نابودیِ اوست.
دردسرها و اتفاقات از یک چیز نشأت می‌گرفت؛ عناصری که ناطورها سعی در نگهداری‌شان دارند، رازهایی دارد.​

کد:
فصل‌ها

اختتامِ ستیز
کیک گردو
میهمانیِ ماریسی
بانوی تمام‌ عیار
شمشیر و قلم
کاغذی بر روی دیوار
بَدو ناطورها
ضیافتی در سرسرا
آشنایی با ناشناخته‌‌
جنجگویانِ نمایشی
اِعزام
تبار اژدهایان
گروهک اَشِز




- پیش‌ آغاز -


در ابتدا عناصر چهارگانه وجود داشتند: آب، خاک، آتش و باد.
آب ما را از تشنگی سیراب کرد و آتش ما را گرم کرد. هوا بهمان تنفسی تازه داد و خاک، که توانستیم در آن دانه بکاریم، برایمان غلات فراهم کرد؛ اما با گذر زمان، عناصرِ مختلفی به وجود آمدند که خیلی‌‌هایمان از وجودشان بی‌خبر مانده‌ایم؛ گیاه نشان دهنده طبعیت بود و نور نماد خورشیدِ تابان.
موضوعی که ما نمی‌دانستیم، آن بود که تمام آن‌ها ایزدانی داشتند. ایزدانی مهِروَر که همگان قبولشان داشتند. ایزدان با یک‌دیگر دوست بودند. ایزدِ آب تِکه‌ای از خودش را به گیاهان هدیه ‌داد و خاک، خود را حاصلخیز نگه‌داشت تا دانۀ کاشته شده به سرآید و ایزدِ نور، آفتابی ملایم به گیاهان داد تا به اندازۀ کافی رشد کنند. آتش در هنگامی که ایزدِ نور به خواب می‌رفت، خود را بیدار نگه می‌داشت تا بَشَر بر روی زمین در سرمای شب و در نبود نور، دچار سرما نشود. به عبارتی؛ همه چیز در آرامش و خوبی ادامه پیدا کرد. انسان‌ها و ایزدان ارتباط خوبی با یک‌دیگر داشتند و ایزدان موهبت‌های فراوانی نسیبِ فانی‌ها کردند.
گمان کنید که چه می‌شود اگر ایزدان یک‌دیگر را به جدال دعوت کنند؟
تصور کنید ایزدِ آتش با تکبّر و عظمتش، جنگل‌های سرسبز و چمن‌زار را به آتش بکشاند و همراهش، انسان‌ها به آتش کشیده شوند و گوشتشان با هزاران آرزو و امید بسوزد. خاکِ حاصلخیز توسط آتش نابود شود و همانند فریادها و شیون‌های موجودات نیمه سوخته به نابودی کشیده شود. و در آخر عنصرِ جدیدی که تمامیِ اتفاقات شوم بر سر اوست، نور را برای همیشه خاموش سازد؛ عنصری همانند تاریکی.
ایزد تاریکی عشق را از میان انسان‌ها زدود و به جایش نفرت را به آن‌ها یاد داد. کسی نمی‌دانست که او از چه زمان و از چه چیزی به وجود آمده است. تنها چیزی که انسان‌ها می‌دانستند آن بود که دلیل خشک شدن مزارع، شیوع بیماری، هم‌چنین رواج یافتن نفرت و خشم را ایزد تاریکی می‌دانستند. ایزدان بسیار تلاش کردن تا او را متقاعد کنند تا دست از کارهایش بردارد؛ اما ایزد تاریکی قبول نداشت. او اصرار داشت که کارهایش نه ضرر آن‌ها، بلکه به نفع‌شان انجام می‌دهد.
ایزدان بارها تلاش کردند تا جلودار کارهای او شوند؛ اما نمی‌شد. آن‌ها خسته بودند. آن‌ها گاهی دچار اشتباه و گناه می‌شدند، گناهانی نابخشودنی. سرانجام روزی تصمیم می‌گیرند تا خود را تنبیه کنند؛ زیرا آن‌ها خود را لایق آن جایگاه و توجه مردم نمی‌دانستند. پس چه چیزی بهتر از آن است که خودِ آدمیزاد قدرت را به دست بگیرد؟ انسان‌هایی با هوش و ذکاوت بالا که لایق چنین جایگاهی را داشته باشند. پس ایزد خاک تصمیم گرفت هفت سنگ لوزی بسازد. هفت سنگ برای هفت ایزد. آن‌ها موافق بودند، همه به چیز یک نفر. ایزد تاریکی با آن‌کار موافق نبود، پس در روزی که قرار بود ایزدان به دور یک‌دیگر جمع شوند تا زندگی هزار ساله‌شان را خاتمه دهند، حضور پیدا نکرد.
در همان روزی که ایزد تاریکی ناپدید شد، ایزدان دیگر روحشان را در آن سنگ‌ها دمیدن. سنگ‌های درخشان که تبدیل به عناصر شدند؛ اما آن عناصر به دست هر کسی نمی‌افتاد. به یقین انسانی که حریص و حواس‌پرت بود، نمی‌توانست مسئولیت آن سنگ را بر عهده بگیرد. سپس ایزدان برای فانی‌ها داستانی گفتند:
در این گیتیِ بزرگ، انسان‌هایِ گوناگونی وجود دارد. هر کدام از آنها دارای خصوصیاتی هستند و مردم بر این باورند که هر فردی برای کاری ساخته شده است. همان‌گونه که فردی برای کشاورزی، آشپزی و... ساخته شده، ناطورها (نگهبانان) برای هدایت و نگهداریِ عناصر از سوی ایزدان بر‌ زمین پا گذاشتند. افرادی با ویژگی‌های خاص‌تر از هر فردی. چه ثروتمند و چه تنگدست، تنها باید شایستگی آن را داشته باشند تا انتخاب شوند.
به عبارتی؛ حفاظت از عناصر به عهده ناطوران بود. سالیانِ سال عناصر از نسلی به نسل دیگر منتقل شدند. هرچند برای هرکدام زمانِ زیادی صرف میشد تا فردی که لایقش هستند رو پیدا کنند. با وجود عناصر و ناطورها، مردم در آرامش کامل زندگی می‌کردند. کودکان در مزارع به بازی بودند و والدین‌شان برای آن‌ها زندگی عاری از سختی و درد فراهم می‌کردند؛ اما همان‌طور که نیکی وجود دارد، شَرّ و ناپاکی نیز در کنارش همانند علفِ هرز رشد می‌کند. تاریکی و سرمایی که گریبان گیرِ مردم شد و مردم گمان می‌کنند که او مرگ را به ارمغان ‌می‌آورد.
تمامی این‌ها فقط توسط یک نفر انجام میشد و وظیفه ناطورها نابودیِ اوست.
دردسرها و اتفاقات از یک چیز نشأت می‌گرفت؛ عناصری که ناطورها سعی در نگهداری‌شان دارند، رازهایی دارد.



#نگین_شرافت
#ناطور_نبات
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,755
کیف پول من
157,381
Points
583
اختتام سیتز
فصل اول


نبردِ تن به تن هنوز اتمام نیافته بود. دیوها و موجوداتِ اهریمن بیش از قبل به ناطوران حجوم می‌آوردند و ساموئِل دیگر نمی‌توانست دستانش را برای خارج کردن نیرو و مقابله کردن با آن‌ها در آسمان نگهدارد. ناطورِ گیاه، اولیور، با شجاعتِ خود چند دیوِ مرگ را با شلّاقی از ج*ن*س چوب به آسمان پرتاب کرد. حتی با آن‌که تأثی
ر زیادی نداشت، باز هم برای ساموئل کمک‌دهنده بود. مردانِ جوان شانه به شانۀ یک‌دیگر ایستادند و به اهریمنانی که آن‌ها را محاصره کرده بودند، نگاه کردند.
ترس و هیجانی که در رگ‌هایشان وجود داشت اجازه نمی‌داد در غارِ پوشیده از یخ احساس سرما داشته باشند. البته به جز ریموند که هر چه گویِ آب به اطراف پرتاب می‌کرد، تبدیل به گولۀ برف میشد.
نبرد از سپیده‌دم آغاز شده بود. اکنون که هوا رو به تاریکی می‌رفت، استفان4 کارش سخت‌تر شده بود. او دیگر نمی‌توانست غار را روشن نگه‌دارد تا دیگر ناطورها بتوانند همه چیز را به وضوح ببینند. ساموئل و اولیور این‌بار به کمر یک‌دیگر تکیه دادند و از هر طرف، دشمنانی که به آن‌ها را نزدیک میشدند را می‌کشتند.
در رأس تمامِ آن موجوداتِ کریح‌المنظره، که وحشیانه به ناطورها حمله می‌کردند و قصد گرفتنِ جانشان را داشتند، زنی قرار داشت که تمام بدبختی‌ها و بدشگونی‌ها زیر سر او بود. زنی که پوستش همانند یخ سرد و آن‌قدر سپید بود که بیشتر به رنگ آبی متمایل بود. او ایزدِ تاریکی بود. با چشمانی که عِنَبیه‌هایش از آبی به سپیدی می‌زد، به مردان که هر لحظه بیشتر خسته می‌‎شدند نگاه کرد. زن دستش را بالا برد و حیواناتِ وحشیِ دیگری را به جان ناطورها انداخت. الکس پاره سنگی در هوا بلند کرد. سنگِ عظیم همان‌طور که در هوا معلق بود به سمت تعدادی از موجوداتِ اهریمنی پرتاب شد و ریموند از خطر حفظ شد، با آن‌که خطر نزدیک‌ترین حس به آن‌ها بود.
اولیور و ساموئل توانستند نیمی از موجودات تاریکی را نابود سازند. قدم بعدی‌شان نزدیک شدن و بیرون کشیدنِ عنصر تاریکی از سینۀ ایزدِ تاریکی بود.
ناگاه، یکی از گرگ‌های درنده به ساموئل حجوم آورد. اولیور آماده کشتنِ موجود بود که ناگاه ایستاد. به طرزِ عجیبی تمامِ موجودات تاریکی رفته بودند. نه، گویا غیبشان زده بود. ریموند بی‌چاره هما‌ن‌طور که گوله‌ای از آب را در هوا به حرکت درآورده بود_که آن گوی هم درحال یخ زدن بود_ دست نگه داشت. تمام آن موجوداتِ عجیب در غار، رفته بودند. س*ی*نه‌ی اولیور به خِس‌خِس افتاده بود. با نفسی که بیرون داد بخارِ کوچکی در ن*زد*یک*یِ دهانش ایجاد شد.
حال دیگر خورشید نیز غروب کرده بود و اِستفان دیگر نتوانست غار را روشن سازد. همه جا تاریک بود، به جز منطقۀ شاه‌نشین که از زیر یخ‌هایِ تیز و ناهماهنگش نور منتشر میشد.
ساموئل با ب*دنِ خسته‌اش به ایزدِ تاریکی اشاره کرد، با صدای لرزانش که ناشی از خستگیِ نبرد بود گفت:
- کارت این‌جا تموم میشه زنِ تاریک.
همان‌طور که انگشتش را به سمتِ او گرفته بود، چند قدم به جلو حرکت کرد و در نزد اولیور ایستاد. نفس‌زنان گفت:
- حکمرانیِ تو در کوهستانِ یخ به اتمام رسیده.
پس از اتمام سخنش، شمشیرش را درآورد. صدایِ آهن در غارِ عظیم پی‌چید و در پِی آن، صداهای دیگری همانند آن به گوش رسید. استفان و دیگر ناطورها نیز شمشیرشان را از غلاف بیرن کشیده‌اند و با جرأت به ایزدِ تاریکی چشم‌ دوختند. شمشیرِ آهنی در دستانِ اولیور می‌لرزید، او نتوانسته بود ترسش را به خوبی پنهان سازد. ایزدِ تاریکی هم متوجه آن شده بود، چون داشت با آن چشمان حریص به دستانِ لرزان او نگاه می‌کرد. زن با زیبایی سرش را تکان داد و با اشاره به اولیور گفت:
- شاید بهتر باشد اول استراحت کنید. خوش ندارم در نبرد با من ضعیف باشید!
شاید اگر آن تیزی‌های عجیب از سرشانه‌هایش بیرون نزده بود و ل*ب‌هایش از سرما به رنگ آبی درنیامده بود، اولیور گمان می‌کرد ممکن است آن زن زیباترین دشمنشان باشد. ساموئل با خنده‌ای کوتاه گفت:
- چه خیال‌ها!
و این‌بار با لحنی جدی‌تر ادامه داد:
- این حرف‌ها رو تموم کن! البته اگر من هم جای تو بودم از وحشت هذیان می‌گفتم.
گوشۀ ل*بِ زن بالا رفت. شاید از حرف‌های ساموئل خوشش آمده بود؛ اما علاقه‌اش آن‌گونه نبود که دلش بخواهد زنده‌اش بگذارد. از اتفاق از آن لبخندهای شیطانی بود که خبر از مرگ مردان جوان می‌داد.
زن با صدای زیبایش خنده‌ای سر داد که در غار طنین انداخت. گویا می‌خواست با خنده‌اش به تمام موجودات حاضر در مخفیگاهش بفهماند که از سرگرمیِ جدیدش ل*ذت می‌برد. ساموئل با شَک به زن نگاه کرد. کمی نگذشت که یک‌ مرتبه خنده از صورتش پاک شد. انگار که از پیش خنده‌ای بر صورتش نبوده و با این واژه آشنایی نداشت.
زن با صدایی هولناک گفت:
- ناطورِ آتش، همانند ایزدت مغروری!
اولیور با وحشت وصف‌ناپذیر به ساموئل خیره نگاه کرد. صدایِ زن در گوش و ذهن ناطورها می‌پیچید. گویا صدایش نفرینی داشت که تا مغزِ استخوانشان نفوذ کرده بود. مشتِ ساموئل به دور دستۀ شمشیر محکم‌تر شد، به گونه‌ای که بند انگشتانش به سپیدی می‌زدند. سپس با آرامشی که سعی در حفظ کردنش داشت، گفت:
- حرف زدن با تو برایم منفعتی ندارد.
ساموئل متوجه سخنِ ایزدِ تاریکی نشده بود. همانند ایزدت مغروری! همان چیزی بود که زن تاریکی گفته بود؟ منظورش از ایزدِ ساموئل چه بود؟ ایزد آتش مغزور بود؟ به نظر می‌رسید آن زن چیزهای زیادی از گذشتۀ عناصر بداند، به هرحال او خود یکی از آن‌ها بود، ایزدی گناه‌کار. زنی که هزاران سال همه چیز را به چشم دیده. تمام رازهای پادشاهان و ملکه‌های سرزمین‌های مختلف، همان چیزهای که ساموئل به آن‌ها احتیاج داشت و حالا در نزد هم‌کارانش همه چیز را منکر شده بود.
ساموئل جوان، حیران گشته بود و ایزدِ تاریکی خرسند از متفکر بودن ساموئل، با عشوه‌گری گفت:
- بلعکس، شاید من تنها کسی باشم که در این دنیا می‌تواند سخنان مهمی به تو بزند و به عبارت دیگر؛ تو به من نیاز داری ساموئل!
اخمی بر ابروان ساموئل شکل گرفت. چه احتیاجی به ایزد تاریکی داشت؟ همکارانش حالا به طرز عجیبی همه چیز را نگاه می‌کردند. با وجود سرمای غارِ تاریک، عرق‌های ریزی بر پو*ستِ سپیدش به وجود آمدند که ظن را در وجودِ اولیور بیدار کرد.
ساموئل ل*بش را تَر کرد و همان‌طور که در جایش این‌پا و آن‌پا میشد گفت:
- دهانت را ببند زنِ مارصفت... .
با خندۀ بلند و ناگهانیِ ایزد تاریکی، ساموئل با بهت حرفش را ناتمام گذاشت. اشک از خندۀ فراوان بر چشمانِ مُرد‌ه‌ی ایزد تاریکی آمد.
- مگر نمی‌خواستی درباره‌ی ایزدانِ عناصر بدانی؟
اولیور با شک و تردید به ساموئل خیره شد.
- ما قراردادی داشتیم، آقای ساموئل!
حس اضطراب تمام وجود ساموئل را دربرگرفت. ساموئل داشت همه چیز را انکار می‌کرد، او مسئله‌ای را از هم‌کاران و پادشاهی پنهان کرده بود. ایزد تاریکی دستانش را بالا برد. آستینِ بلند و حریری‌اش در هوا تکان می‌خورد؛ با وجود آن‌که بادی در غار نمی‌وزید. بالاپوشش مشکی بود، آن‌قدر مشکی بود که گویا انتهایی نداشت و او به راستی تاریکی را بر تن کرده بود.
انگشتان ایزد تاریکی در هوا به ر*ق*ص آمدند. با آن‌که آن زن هنوز کاری انجام نداده بود، ترس و وحشت فراوان در وجودِ ناطورها جان گرفت. در کفِ دستش نوری غلیظ و به سیاهی شب شکل گرفت.
کد:
اختتام سیتز
فصل اول


نبردِ تن به تن هنوز اتمام نیافته بود. دیوها و موجوداتِ اهریمن بیش از قبل به ناطوران حجوم می‌آوردند و ساموئِل دیگر نمی‌توانست دستانش را برای خارج کردن نیرو و مقابله کردن با آن‌ها در آسمان نگهدارد. ناطورِ گیاه، اولیور، با شجاعتِ خود چند دیوِ مرگ را با شلّاقی از ج*ن*س چوب به آسمان پرتاب کرد. حتی با آن‌که تأثیر زیادی نداشت، باز هم برای ساموئل کمک‌دهنده بود. مردانِ جوان شانه به شانۀ یک‌دیگر ایستادند و به اهریمنانی که آن‌ها را محاصره کرده بودند، نگاه کردند. ترس و هیجانی که در رگ‌هایشان وجود داشت اجازه نمی‌داد در غارِ پوشیده از یخ احساس سرما داشته باشند. البته به جز ریموند که هر چه گویِ آب به اطراف پرتاب می‌کرد، تبدیل به گولۀ برف میشد.
نبرد از سپیده‌دم آغاز شده بود. اکنون که هوا رو به تاریکی می‌رفت، استفان4 کارش سخت‌تر شده بود. او دیگر نمی‌توانست غار را روشن نگه‌دارد تا دیگر ناطورها بتوانند همه چیز را به وضوح ببینند. ساموئل و اولیور این‌بار به کمر یک‌دیگر تکیه دادند و از هر طرف، دشمنانی که به آن‌ها را نزدیک میشدند را می‌کشتند.
در رأس تمامِ آن موجوداتِ کریح‌المنظره، که وحشیانه به ناطورها حمله می‌کردند و قصد گرفتنِ جانشان را داشتند، زنی قرار داشت که تمام بدبختی‌ها و بدشگونی‌ها زیر سر او بود. زنی که پوستش همانند یخ سرد و آن‌قدر سپید بود که بیشتر به رنگ آبی متمایل بود. او ایزدِ تاریکی بود. با چشمانی که عِنَبیه‌هایش از آبی به سپیدی می‌زد، به مردان که هر لحظه بیشتر خسته می‌‎شدند نگاه کرد. زن دستش را بالا برد و حیواناتِ وحشیِ دیگری را به جان ناطورها انداخت. الکس پاره سنگی در هوا بلند کرد. سنگِ عظیم همان‌طور که در هوا معلق بود به سمت تعدادی از موجوداتِ اهریمنی پرتاب شد و ریموند از خطر حفظ شد، با آن‌که خطر نزدیک‌ترین حس به آن‌ها بود.
اولیور و ساموئل توانستند نیمی از موجودات تاریکی را نابود سازند. قدم بعدی‌شان نزدیک شدن و بیرون کشیدنِ عنصر تاریکی از سینۀ ایزدِ تاریکی بود.
ناگاه، یکی از گرگ‌های درنده به ساموئل حجوم آورد. اولیور آماده کشتنِ موجود بود که ناگاه ایستاد. به طرزِ عجیبی تمامِ موجودات تاریکی رفته بودند. نه، گویا غیبشان زده بود. ریموند بی‌چاره هما‌ن‌طور که گوله‌ای از آب را در هوا به حرکت درآورده بود_که آن گوی هم درحال یخ زدن بود_ دست نگه داشت. تمام آن موجوداتِ عجیب در غار، رفته بودند. س*ی*نه‌ی اولیور به خِس‌خِس افتاده بود. با نفسی که بیرون داد بخارِ کوچکی در ن*زد*یک*یِ دهانش ایجاد شد.
حال دیگر خورشید نیز غروب کرده بود و اِستفان دیگر نتوانست غار را روشن سازد. همه جا تاریک بود، به جز منطقۀ شاه‌نشین که از زیر یخ‌هایِ تیز و ناهماهنگش نور منتشر میشد.
ساموئل با ب*دنِ خسته‌اش به ایزدِ تاریکی اشاره کرد، با صدای لرزانش که ناشی از خستگیِ نبرد بود گفت:
- کارت این‌جا تموم میشه زنِ تاریک.
همان‌طور که انگشتش را به سمتِ او گرفته بود، چند قدم به جلو حرکت کرد و در نزد اولیور ایستاد. نفس‌زنان گفت:
- حکمرانیِ تو در کوهستانِ یخ به اتمام رسیده.
پس از اتمام سخنش، شمشیرش را درآورد. صدایِ آهن در غارِ عظیم پی‌چید و در پِی آن، صداهای دیگری همانند آن به گوش رسید. استفان و دیگر ناطورها نیز شمشیرشان را از غلاف بیرن کشیده‌اند و با جرأت به ایزدِ تاریکی چشم‌ دوختند. شمشیرِ آهنی در دستانِ اولیور می‌لرزید، او نتوانسته بود ترسش را به خوبی پنهان سازد. ایزدِ تاریکی هم متوجه آن شده بود، چون داشت با آن چشمان حریص به دستانِ لرزان او نگاه می‌کرد. زن با زیبایی سرش را تکان داد و با اشاره به اولیور گفت:
- شاید بهتر باشد اول استراحت کنید. خوش ندارم در نبرد با من ضعیف باشید!
شاید اگر آن تیزی‌های عجیب از سرشانه‌هایش بیرون نزده بود و ل*ب‌هایش از سرما به رنگ آبی درنیامده بود، اولیور گمان می‌کرد ممکن است آن زن زیباترین دشمنشان باشد. ساموئل با خنده‌ای کوتاه گفت:
- چه خیال‌ها!
و این‌بار با لحنی جدی‌تر ادامه داد:
- این حرف‌ها رو تموم کن! البته اگر من هم جای تو بودم از وحشت هذیان می‌گفتم.
گوشۀ ل*بِ زن بالا رفت. شاید از حرف‌های ساموئل خوشش آمده بود؛ اما علاقه‌اش آن‌گونه نبود که دلش بخواهد زنده‌اش بگذارد. از اتفاق از آن لبخندهای شیطانی بود که خبر از مرگ مردان جوان می‌داد.
زن با صدای زیبایش خنده‌ای سر داد که در غار طنین انداخت. گویا می‌خواست با خنده‌اش به تمام موجودات حاضر در مخفیگاهش بفهماند که از سرگرمیِ جدیدش ل*ذت می‌برد. ساموئل با شَک به زن نگاه کرد. کمی نگذشت که یک‌ مرتبه خنده از صورتش پاک شد. انگار که از پیش خنده‌ای بر صورتش نبوده و با این واژه آشنایی نداشت.
زن با صدایی هولناک گفت:
- ناطورِ آتش، همانند ایزدت مغروری!
اولیور با وحشت وصف‌ناپذیر به ساموئل خیره نگاه کرد. صدایِ زن در گوش و ذهن ناطورها می‌پیچید. گویا صدایش نفرینی داشت که تا مغزِ استخوانشان نفوذ کرده بود. مشتِ ساموئل به دور دستۀ شمشیر محکم‌تر شد، به گونه‌ای که بند انگشتانش به سپیدی می‌زدند. سپس با آرامشی که سعی در حفظ کردنش داشت، گفت:
- حرف زدن با تو برایم منفعتی ندارد.
ساموئل متوجه سخنِ ایزدِ تاریکی نشده بود. همانند ایزدت مغروری! همان چیزی بود که زن تاریکی گفته بود؟ منظورش از ایزدِ ساموئل چه بود؟ ایزد آتش مغزور بود؟ به نظر می‌رسید آن زن چیزهای زیادی از گذشتۀ عناصر بداند، به هرحال او خود یکی از آن‌ها بود، ایزدی گناه‌کار. زنی که هزاران سال همه چیز را به چشم دیده. تمام رازهای پادشاهان و ملکه‌های سرزمین‌های مختلف، همان چیزهای که ساموئل به آن‌ها احتیاج داشت و حالا در نزد هم‌کارانش همه چیز را منکر شده بود.
ساموئل جوان، حیران گشته بود و ایزدِ تاریکی خرسند از متفکر بودن ساموئل، با عشوه‌گری گفت:
- بلعکس، شاید من تنها کسی باشم که در این دنیا می‌تواند سخنان مهمی به تو بزند و به عبارت دیگر؛ تو به من نیاز داری ساموئل!
اخمی بر ابروان ساموئل شکل گرفت. چه احتیاجی به ایزد تاریکی داشت؟ همکارانش حالا به طرز عجیبی همه چیز را نگاه می‌کردند. با وجود سرمای غارِ تاریک، عرق‌های ریزی بر پو*ستِ سپیدش به وجود آمدند که ظن را در وجودِ اولیور بیدار کرد.
ساموئل ل*بش را تَر کرد و همان‌طور که در جایش این‌پا و آن‌پا میشد گفت:
- دهانت را ببند زنِ مارصفت... .
با خندۀ بلند و ناگهانیِ ایزد تاریکی، ساموئل با بهت حرفش را ناتمام گذاشت. اشک از خندۀ فراوان بر چشمانِ مُرد‌ه‌ی ایزد تاریکی آمد.
- مگر نمی‌خواستی درباره‌ی ایزدانِ عناصر بدانی؟
اولیور با شک و تردید به ساموئل خیره شد.
- ما قراردادی داشتیم، آقای ساموئل!
حس اضطراب تمام وجود ساموئل را دربرگرفت. ساموئل داشت همه چیز را انکار می‌کرد، او مسئله‌ای را از هم‌کاران و پادشاهی پنهان کرده بود. ایزد تاریکی دستانش را بالا برد. آستینِ بلند و حریری‌اش در هوا تکان می‌خورد؛ با وجود آن‌که بادی در غار نمی‌وزید. بالاپوشش مشکی بود، آن‌قدر مشکی بود که گویا انتهایی نداشت و او به راستی تاریکی را بر تن کرده بود.
انگشتان ایزد تاریکی در هوا به ر*ق*ص آمدند. با آن‌که آن زن هنوز کاری انجام نداده بود، ترس و وحشت فراوان در وجودِ ناطورها جان گرفت. در کفِ دستش نوری غلیظ و به سیاهی شب شکل گرفت.

#پارت۱
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,755
کیف پول من
157,381
Points
583
ناگاه اولیور بر روی زمین افتاد و همانند مار به خود پی‌چید. اَلکس نامِ اولیور را با فریاد بر زبان آورد. خواست به او نزدیک شود که ناگاه همانند مجسمه ایستاد. اَلکس خشک شدن ناگهانیِ بدنش را حس کرد، گویا نیرویی اجازه حرکت را به او نمی‌داد. سعی داشت حرکت کند که از لبخند شیطانی ایزد تاریکی همه چیز را متوجه شد. به نظر می‌آمد حالِ عجیب اولیور و عدم تحرکِ خودش بر سر آن زن باشد.
فشار نیرو و مقاومت با آن، ب*دن اَلکس را به درد آورده بود. ب*دن و صورتش از خشم فراوان می‌لرزیدند. از آن عصبانی بود که نمی‌توانست حرکت کند؛ حتی یک حرکت بسیاره ساده. اَلکس فریادزنان گفت:
- ع*و*ضی!
لبخند زن هر لحظه پهن‌تر میشد و آهسته خنده‌ای از تهِ گلویش بیرون آمد. استفان و ریموند با دیدن حالت عجیب آن دو، با آخرین سرعت به جلو آمدند؛ اما آن‌ها نیز مانند اَلکس خشکشان زد. اگر اَلکس به آن قدرتمندی نتوانسته بود با نیروی ایزد تاریکی مقاومت کند، قطعاً ریموند و استفان نیز توان مقابله با آن را نخواهند داشت.
شمشیر آهنی از دستان ساموئل سُر خورد و با صدای تیزی بر روی زمین افتاد. این‌کارش سبب شد تا ناطورهای دیگر با وحشت او را برانداز کنند. حالا از د*ه*ان اولیور دودی غلیط، مانند همانی که ایزد تاریکی در دستانش داشت، بیرون آمد. با تفاوت ‌که دود از دهانش بر روی زمینِ پوشیده از یخ می‌ریخت؛ مانند خونی تازه و سیاه. وحشت توصیف‌ناپذیر تمام وجودشان را فرا گرفت. سرمای کشنده بدنشان را سرد کرده بود. ساموئل با زانو بر روی زمین افتاد و بدنش را به سمت اولیور کشاند. ساموئل شاهد صح*نه‌ای وحشتناک بود. چشمانِ اولیور رو به سپیدی رفته بود، دهانش باز بود و گویا جادوی سیاه تمام ریه‌اش را دربرگرفته بود و قصدِ خفه کردنش را داشت؛ او نمی‌توانست نفس بکشد. اولیور داشت می‌مرد! ساموئل سَرِ اولیور را در آ*غ*و*ش گرفت و همان‌طور که در بُهت بود، نگاهِ خیره‌اش را از او برداشت و به ایزد تاریکی نگاه کرد.
- دوستم را برگردان! هر چه که بخواهی به تو می‌دهم.
ایزد تاریکی از بالا به ساموئل خیره شد. زن با همان حالت مغرور و شیطانی‌اش لبخند زد. با صدایی که در سرتاسر غار طنین انداز میشد گفت:
- به من قول بده که ناطورهای پس از شما من را شکست نمی‌دهند، به عبارتی؛ می‌بایست عناصر را تضعیف کنی تا احتمال نابودی من کمتر شود.
ساموئل نگاه متعجبش را به ایزد تاریکی انداخت. حالا سرفه‌ای عجیب از تَهِ گلوی اولیور به گوشش رسید که داشت تمام هوایِ ریه‌اش را خالی می‌کرد. اولیور مُشتی بی‌جان بر زرِه آهنیِ ساموئل زد و سرش را به سختی داد. با آن وضعیت خطرناکش داشت به ساموئل می‌فهماند که تن به چنین قردادی ندهد. بستن قرداد با ایزد تاریکی بزرگ‌ترین اشتباهی بود که می‌توانست مرتکب شود. پادشاه بارها به آن‌ها تأکید کرده بود به هیچ‌وجه و در هیچ شرایطی تن به قردادی ندهند. ساموئل کمی نمانده بود از وحشت بالا بیاورد و با گریه از ایزد تاریکی التماس کند.
- ما تو را شکست ندادیم! بعید می‌دانم پس از ما هم بتوانند... .
زن اجازه نداد تا سخنش را تمام کند، حتی اجازه نداد تصمیم بگیرد. به جای آن، با خشم به ساموئل خیره شد و با بالا آوردن دستش لبخند شیطانی‌ بر لبانش شکل گرفت که وحشیانه‌تر از همیشه بود. ناگاه هزاران تیرِ سیاه که دودی غلیظ به همراه خود داشتند، با شکافتنِ هوا به سمت جوانان پرتاب شد. در بین خنده‌های شوم و اهریمنی‌اش، ناطورها را به نابودی کشانده بود؛ اما آن‌ها توانستند خود را نجات دهند؛ به غیر از یک نفرشان.
از آن اتفاق سالیانِ سال گذشت. مردمان بارها این داستان را برای یک‌دیگر تعریف کردند و نفرتشان را از ایزد نابودی دریغ نمی‌کردند. در کتاب‌های کودکان و برای ترساندن آن‌ها داستان‌های گوناگونی از او ساخته شد و در کتب تاریخی آن نبرد ثبت شد.
آن‌گونه بود که ایزد تاریکی به شرورترین و بی‌رحم‌ترین دشمن بشریت مبدل شد. دشمنی که ناطورهای پیشین قسم به کشتن آن خوردند. دشمنی که ایزدان عناصر، بشریت را مأمور کرد تا با او دوستی نکنند و تا پایان دنیا با او مبارزه کنند. ایزدان برای کسی که سر او را قطع کند، پاداشی در نظر داشتند.
***​

- ساموئل، خیال نمی‌کنی برای انجام چنین کارهایی زیادی فرسوده‌ای؟
ساموئل که سالیانِ سال است ناطورِ آتش بوده، دست از داستان سرایی برای کودکان برداشت و با لبخند پُر مهری به دوستش نگاه کرد.
- آمدنت را درنیافتم دوست عزیز!
ساموئل، مسئول خیریه‌ای بود که هر سال برای کودکان یتیم برگذار میشد و خانواده‌های ثروتمند و سرشناس از آن خیریه حمایت خود را نشان دادند. امسال نیز چون سال‌های دیگر برگذار شد. ساموئل با لبخند پر مهرش به کودکانی که از اتاق چوبی و نورانی خارج شدند نگاه کرد و گفت:
- تمام کن استفان، انکار نمی‌کنم که خیلی پیر شده‌ام، ولی باید وظیفه‌ام را به عنوان یک ناطور انجام دهم.
- ای کاش تمام میشد، دیگر عاجز شدم.
توجه ساموئل و اِستفان به مرد دیگری که چنین سخنی را بی‌موقع زده بود، جلب شد. ناطور خاک، که او نیز دسته کمی از پیری آن دو نداشت، آهسته وارد اتاق شد. استفان عَصای خود را به سختی برداشت و به طرفش حرکت کرد.
- الکس، احوالت؟
الکس با صدای لرزانش که به سختی از حنجره‌اش بیرون می‌آمد، گفت:
- خیلی خسته‌ام، از یک طرف می‌خواهم بمیرم و از طرفی دیگر دشواری‌های زیادی در راه است و این مرا هراسان کرده.
چنین سخنانی از الکس بعید بود. با شنیدن چنین چیزهایی، ساموئل و استفان احساس بدبختی و بیچارگی زیادی بهشان دست داد. استفان نفس عمیقی کشید و با لحنی آرام گفت:
- ما تمام تلاشمان را کردیم تا آن حرام‌زاده را از بین ببریم؛ ولی یک نگاه به چهر‌ه‌مان بکن. آن‌قدر پیر شده‌ایم که یک خیریه‌ای به این سادگی دارد ما را از پا در می‌آورد!
ساموئل که انگار به او برخورده باشد، خنده‌ای کرد و صفحاتِ داستان‌های حماسی را ورق زد. با لبخندی ساده، پو*ست چروک شدۀ الکس بیش از قبل چروک به نظر آمد.
- راست می‌گویی، دیگر توان این کارها را نداریم.
- قلبم برای اولیوِر به درد آمده.
ساموئل با سخنِ خود، دوستانش را به سکوت محکوم کرد. اَلکس بر روی صندلی اِستفان نشست و نفس عمیقی کشید. سیگار برگ را از جیب کت مشکی‌ که بر تنش بود بیرون آورد. سپس آهسته نزدیک به شومینه شد و آن را روشن کرد. باری دیگر بر روی صندلیِ چوبی نشست و به سقف چوبی چشم دوخت. آهی کشید و گفت:
- می‌گویی ناطورهای پس از ما توان شکست او را دارند؟​

کد:
ناگاه اولیور بر روی زمین افتاد و همانند مار به خود پی‌چید. اَلکس نامِ اولیور را با فریاد بر زبان آورد. خواست به او نزدیک شود که ناگاه همانند مجسمه ایستاد. اَلکس خشک شدن ناگهانیِ بدنش را حس کرد، گویا نیرویی اجازه حرکت را به او نمی‌داد. سعی داشت حرکت کند که از لبخند شیطانی ایزد تاریکی همه چیز را متوجه شد. به نظر می‌آمد حالِ عجیب اولیور و عدم تحرکِ خودش بر سر آن زن باشد.
فشار نیرو و مقاومت با آن، ب*دن اَلکس را به درد آورده بود. ب*دن و صورتش از خشم فراوان می‌لرزیدند. از آن عصبانی بود که نمی‌توانست حرکت کند؛ حتی یک حرکت بسیاره ساده. اَلکس فریادزنان گفت:
- ع*و*ضی!
لبخند زن هر لحظه پهن‌تر میشد و آهسته خنده‌ای از تهِ گلویش بیرون آمد. استفان و ریموند با دیدن حالت عجیب آن دو، با آخرین سرعت به جلو آمدند؛ اما آن‌ها نیز مانند اَلکس خشکشان زد. اگر اَلکس به آن قدرتمندی نتوانسته بود با نیروی ایزد تاریکی مقاومت کند، قطعاً ریموند و استفان نیز توان مقابله با آن را نخواهند داشت.
شمشیر آهنی از دستان ساموئل سُر خورد و با صدای تیزی بر روی زمین افتاد. این‌کارش سبب شد تا ناطورهای دیگر با وحشت او را برانداز کنند. حالا از د*ه*ان اولیور دودی غلیط، مانند همانی که ایزد تاریکی در دستانش داشت، بیرون آمد. با تفاوت ‌که دود از دهانش بر روی زمینِ پوشیده از یخ می‌ریخت؛ مانند خونی تازه و سیاه. وحشت توصیف‌ناپذیر تمام وجودشان را فرا گرفت. سرمای کشنده بدنشان را سرد کرده بود. ساموئل با زانو بر روی زمین افتاد و بدنش را به سمت اولیور کشاند. ساموئل شاهد صح*نه‌ای وحشتناک بود. چشمانِ اولیور رو به سپیدی رفته بود، دهانش باز بود و گویا جادوی سیاه تمام ریه‌اش را دربرگرفته بود و قصدِ خفه کردنش را داشت؛ او نمی‌توانست نفس بکشد. اولیور داشت می‌مرد! ساموئل سَرِ اولیور را در آ*غ*و*ش گرفت و همان‌طور که در بُهت بود، نگاهِ خیره‌اش را از او برداشت و به ایزد تاریکی نگاه کرد.
- دوستم را برگردان! هر چه که بخواهی به تو می‌دهم.
ایزد تاریکی از بالا به ساموئل خیره شد. زن با همان حالت مغرور و شیطانی‌اش لبخند زد. با صدایی که در سرتاسر غار طنین انداز میشد گفت:
- به من قول بده که ناطورهای پس از شما من را شکست نمی‌دهند، به عبارتی؛ می‌بایست عناصر را تضعیف کنی تا احتمال نابودی من کمتر شود.
ساموئل نگاه متعجبش را به ایزد تاریکی انداخت. حالا سرفه‌ای عجیب از تَهِ گلوی اولیور به گوشش رسید که داشت تمام هوایِ ریه‌اش را خالی می‌کرد. اولیور مُشتی بی‌جان بر زرِه آهنیِ ساموئل زد و سرش را به سختی داد. با آن وضعیت خطرناکش داشت به ساموئل می‌فهماند که تن به چنین قردادی ندهد. بستن قرداد با ایزد تاریکی بزرگ‌ترین اشتباهی بود که می‌توانست مرتکب شود. پادشاه بارها به آن‌ها تأکید کرده بود به هیچ‌وجه و در هیچ شرایطی تن به قردادی ندهند. ساموئل کمی نمانده بود از وحشت بالا بیاورد و با گریه از ایزد تاریکی التماس کند.
- ما تو را شکست ندادیم! بعید می‌دانم پس از ما هم بتوانند... .
زن اجازه نداد تا سخنش را تمام کند، حتی اجازه نداد تصمیم بگیرد. به جای آن، با خشم به ساموئل خیره شد و با بالا آوردن دستش لبخند شیطانی‌ بر لبانش شکل گرفت که وحشیانه‌تر از همیشه بود. ناگاه هزاران تیرِ سیاه که دودی غلیظ به همراه خود داشتند، با شکافتنِ هوا به سمت جوانان پرتاب شد. در بین خنده‌های شوم و اهریمنی‌اش، ناطورها را به نابودی کشانده بود؛ اما آن‌ها توانستند خود را نجات دهند؛ به غیر از یک نفرشان.
از آن اتفاق سالیانِ سال گذشت. مردمان بارها این داستان را برای یک‌دیگر تعریف کردند و نفرتشان را از ایزد نابودی دریغ نمی‌کردند. در کتاب‌های کودکان و برای ترساندن آن‌ها داستان‌های گوناگونی از او ساخته شد و در کتب تاریخی آن نبرد ثبت شد.
آن‌گونه بود که ایزد تاریکی به شرورترین و بی‌رحم‌ترین دشمن بشریت مبدل شد. دشمنی که ناطورهای پیشین قسم به کشتن آن خوردند. دشمنی که ایزدان عناصر، بشریت را مأمور کرد تا با او دوستی نکنند و تا پایان دنیا با او مبارزه کنند. ایزدان برای کسی که سر او را قطع کند، پاداشی در نظر داشتند.

***

- ساموئل، خیال نمی‌کنی برای انجام چنین کارهایی زیادی فرسوده‌ای؟
ساموئل که سالیانِ سال است ناطورِ آتش بوده، دست از داستان سرایی برای کودکان برداشت و با لبخند پُر مهری به دوستش نگاه کرد.
- آمدنت را درنیافتم دوست عزیز!
ساموئل، مسئول خیریه‌ای بود که هر سال برای کودکان یتیم برگذار میشد و خانواده‌های ثروتمند و سرشناس از آن خیریه حمایت خود را نشان دادند. امسال نیز چون سال‌های دیگر برگذار شد. ساموئل با لبخند پر مهرش به کودکانی که از اتاق چوبی و نورانی خارج شدند نگاه کرد و گفت:
- تمام کن استفان، انکار نمی‌کنم که خیلی پیر شده‌ام، ولی باید وظیفه‌ام را به عنوان یک ناطور انجام دهم.
- ای کاش تمام میشد، دیگر عاجز شدم.
توجه ساموئل و اِستفان به مرد دیگری که چنین سخنی را بی‌موقع زده بود، جلب شد. ناطور خاک، که او نیز دسته کمی از پیری آن دو نداشت، آهسته وارد اتاق شد. استفان عَصای خود را به سختی برداشت و به طرفش حرکت کرد.
- الکس، احوالت؟
الکس با صدای لرزانش که به سختی از حنجره‌اش بیرون می‌آمد، گفت:
- خیلی خسته‌ام، از یک طرف می‌خواهم بمیرم و از طرفی دیگر دشواری‌های زیادی در راه است و این مرا هراسان کرده.
چنین سخنانی از الکس بعید بود. با شنیدن چنین چیزهایی، ساموئل و استفان احساس بدبختی و بیچارگی زیادی بهشان دست داد. استفان نفس عمیقی کشید و با لحنی آرام گفت:
- ما تمام تلاشمان را کردیم تا آن حرام‌زاده را از بین ببریم؛ ولی یک نگاه به چهر‌ه‌مان بکن. آن‌قدر پیر شده‌ایم که یک خیریه‌ای به این سادگی دارد ما را از پا در می‌آورد!
ساموئل که انگار به او برخورده باشد، خنده‌ای کرد و صفحاتِ داستان‌های حماسی را ورق زد. با لبخندی ساده، پو*ست چروک شدۀ الکس بیش از قبل چروک به نظر آمد.
- راست می‌گویی، دیگر توان این کارها را نداریم.
- قلبم برای اولیوِر به درد آمده.
ساموئل با سخنِ خود، دوستانش را به سکوت محکوم کرد. اَلکس بر روی صندلی اِستفان نشست و نفس عمیقی کشید. سیگار برگ را از جیب کت مشکی‌ که بر تنش بود بیرون آورد. سپس آهسته نزدیک به شومینه شد و آن را روشن کرد. باری دیگر بر روی صندلیِ چوبی نشست و به سقف چوبی چشم دوخت. آهی کشید و گفت:
- می‌گویی ناطورهای پس از ما توان شکست او را دارند؟

#پارت2
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,755
کیف پول من
157,381
Points
583
کیک گردو
فصل دوم


خدمتکار، کیک را که با خامه تزئین شده بود بر روی میز کوچک که در نزد میهمانان بود، گذاشت و با دستپاچگی رفت. مردِ جوان، پس از آن که خوب سرتاپای خدمتکارِ بی‌چاره را برنداز کرد، سرش را به نشانه‌ی احترام تکان داد. گویا داشت به اجبار از خدمتکار تشکر می‌کرد. پرده‌های مخملی و قرمزرنگ به عقب کشیده شده بودند و نور صبحگاهی با شدت فراوان از پنجره‌های سرتاسری به داخل سالنِ بزرگ می‌تابید. نور به شمعدانِ بزرگِ آویخته شده از سقف و ظروف شیشه‌ای هم می‌تابید که سبب شد شکستِ نورهای کوچک و زیبایی در داخل سالن و بر روی میزبان، بیافتد.
زنی بزرگسال که در نزد مرد جوان نشسته بود، با حیرت به خدمتکاران که دورتادورِ سالن ایستاده بودند، خیره نگاه می‌کرد. البته حق داشت، آن همه خدم و هشم برای یک خواستگاری ساده زیاده‌روی بود. آن روز، همه چیز می‌بایست فوق‌العاده و بی‌نقص باشد. از چنگال‌های نقره‌ای تا شمع‌های بُرِش خورده با دست گرفته، تا قدم‌های شمرده و حساب شده‌ی اهالیِ کاخ بر روی زمینِ صیقلی. خدمتکاران همگی‌شان همانند هم ایستاده بودند و دست‌هایشان را گِره خورده جلوی بدنشان قراردادند؛ از شباهت لباسشان به یک‌دیگر همانند تکثیر یافته‌ها شده بودند. میزبان دستش را مشت کرد و سرفه‌ای نماشی از گلویش خارج شد. سرانجام سکوتِ عجیب که بر سالن پذیرایی حاکم بود، شکسته شد. از هنگامی که میهمانان آمده بودند، جز سلام‌واحوال‌پرسی چیزی بینشان ردوبدل نشده بود. خانمِ کاخ، که زنی بسیار آرام به نظر می‌رسید، با مهربانی و ادبِ تمام گفت:
- باز هم می‌گم، خیلی خوش‌آمدید! فکر کنید این‌جا هم خونه‌ی خودتون هست.
زنِ میهمان که لباسی زد با دامن بسیار پُف‌پُفی بر تن کرده بود، بادبزن مشکی‌اش را با حرص و نگرانی در دستش فشرد. خودش را بر روی صندلی مخملی و کِرمی جابه‌جا کرد و با لحنی کشیده گفت:
- ایزدان بزرگ، البته! کیه که از این‌جا بیزار باشه؟ به هرحال کاخِ شما بین مردم شهر گرینهارت¹ از زیبایی و شکوه فراوانش زبان‌زد خاص و عام شده.
با یک‌ خندۀ تمسخرآمیز، جمله‌اش را به اتمام رساند. میزبان هوای زیادی را واردِ ریه‌هایش کرد و با لبخند ساختگی، چشم از زن برداشت. زن، لیوانی را که داخلش دم‌کرده‌ی گل‌سرخ ریخته بودند، برداشت و گفت:
- چه خبر از سفرهاتون؟ شنید‌م که دریا تا چند هفته‌ی آینده قراره طوفانی باشه.
زن به خیالش خودش خواسته بود با پرسیدن کاروبار فضا را گرم‌تر و صمیمی‌تر نگه‌دارد. آقای هوبِرت که از تاجرانِ معروف در سرزمینِ کَوِل‌یِر² بود، با ملایمت خندید و در جواب به او گفت:
- درسته. درحال‌حاضر وارد کردن اجناس جدید از سرزمین‌های دیگه امکان‌پذیر نیست.
زن گ*از کوچکی از کیکِ بدون خامه‌اش زد و آن را به سختی قورت داد.
- از اتفاق، پسرم مثل شما تو کاروکاسبی مهارت داره، مگه نه زیگموند؟
هوبرت سرتاپای زیگوند را نگاه کرد. پسر با کت قهوه‌ای و چِکمه‌های صیقل خورده‌اش، بی‌خیال بر روی صندلی تکیه داده بود. زیگموند با خنده‌ی عجیبی حرف مادرش را تأیید کرد. پس از مشاهده چنین چیزی، گویا به هوبرت برخورده بود که زن آن دو را به یک‌دیگر تشبیه کرده بود. زن، چای را بر روی میزِ مربعی که درست نزدیک صندلی قرار داشت، گذاشت. با تعجب سالن و خدمتکاران را زیرنظر گرفت و گفت:
- خانم بِلیندا، پس دخترتون کجاست؟ اصلاً ما واسه ایشون به این‌جا اومدیم.
پسرش که اکنون درگیر سَر آستین‌هایش شده بود، با خنده‌ی مادرش لبخند زد و در انتظار جواب از سوی پدر و مادر زنِ آینده‌اش ماند. گویا مدت زیادی است که منتظر آمدنش مانده بود. بلیندا لبخند ملایمی در جواب به او داد و به شوهرش نگاه کرد که درست بر روی صندلی، در نزد او نشسته بود. هوبرت چشم از بلیندا گرفت و سرش را برگرداند. با صدای نسبتاً رسا گفت:
- دخترم!
تنها چیزی که شنیده شد سروصداهای عجیب در آشپزخانه‌ی کاخ بود. آن‌قدر صدا بلند بود که سبب شد اخمی بر ابروهای روشن بِلیندا تشکیل شود. بلیندا نگاه از درب_که قرار بود دخترش از آن‌جا بیاید_گرفت و به یکی از خدمتکاران گفت:
- برو دخترم رو صدا بزن!
زن با لبخند نگاهی با پسرش ردوبدل کرد. گویا بسیار هیجان‌زده بودند؛ همه به جز آقای هوبرت. هویدا بود که از همان ابتدا از پسر و آن زن خوشش نیامده بود و چه‌قدر دلش می‌خواست آن موضوع را با همسرش مطرح کند.
***

دخترِ جوان، با شتاب باقی مانده‌ی آرد را از روی میز_که در مرکز آشپزخانه بود و همه جا را سپید کرده بود_ جمع کرد و به ناچار با پیش‌بندِ یکی از خدمتکاران، دستش را پاک کرد. سراسیمه نگاهی به اطرافش انداخت. چند کاسه و یک غلتک چوبی بر کفِ آشپزخانه افتاده بود. از شانس بد دخترک صدایش آن‌قدر بلند بود که امکان داشت اژدهایان در آن‌سوی سرزمین‌شان بیدار شده باشند. خدمتکاری که خانم بلیندا او را فرستاده بود تا دخترش را بیاورد، بلأخره از ورودی بزرگ و کنده‌کاری شده‌ی آشپزخانه وارد اتاق شد. پس از آن‌که بوی کیک و خوراک‌های مختلف را استشمام کرد، تعظیمی مختصر کرد و گفت:
- بانو، مادرتون شما رو صدا زدند!
البته که صدایش زدند، می‌بایست صدایش کنند. به هرحال این دیدار را برای او ترتیب داده‌اند. دخترِ جوان با آشفتگی به بهترین دوستش که قرار بود امروز کلی به او دست کمک برساند، نگاه کرد. سعی داشت تا باقی‌مانده‌ی عرق را از پیشانی‌اش_که حاصل تمرکز فراوان در پختن کیک بود_ پاک کند. لبان لرزانش از یک‌دیگر جدا شدند و زمزمه‌ای از تهِ گلویش به گوش رسید.
- کیک‌ها کِی آماده می‌شن؟
زنِ خدمتکار که بسیار از او بزرگ‌تر بود، به جای آن‌که بگذارد دوستش جواب دهد، با گلِگی سرش را تکان داد و گفت:
- محض‌رضای ایزدان، برو و بقیه کارها رو به ما بسپار. بوی آرد و خمیر گرفتی دختر جان!
دخترک لحن عصبی و خشمگین خدمتکار را نادیده گرفت. همیشه می‌دانست در این‌جور مواقع نگران می‌شود و به او و دوستش غُر می‌زند. دخترجوان با نگرانی به خودش در آینه‌ای که دوستِ صمیمی‌اش به او داده بود، نگاه کرد. برای بار هزارم موهای مجعدش را دست کشید تا از وزوزی بودنش کم کند، هرچند ماریسی همیشه به او می‌گفت زیباترین موها را در سرزمین دارد. ماریسی با لبخند دستِ لرزانش را گرفت و گفت:
- نترس دختر، من اینجام!
دخترک لبخند پهنی در جواب به او نشان داد. از آن‌ لبخندهایی که مادرش گفته بود برای یک دختر دم‌ِبخت عجیب و ناشایسته است.
به ورودیِ سالنِ پذیرایی که رسیدند، ایستاد. نفسِ عمیقی کشید و باری دیگر تمام گفته‌ها و آموزه‌‌های مادرش را یادآوری کرد. سرانجام با گذر از قاب‌های طلایی که نقاشی‌هایی از دریا و کشتی‌ها را در آن کشیده بودند، به مرکز سالن رسید.
با ورود دخترک، نگاهِ میهمانان به او سوق داده شد و زیگموند از همه آشکارتر، سرتاپای دختر با اشتیاق برنداز کرد. خانم بِلیندا با لبخندی عمیق دستانش را باز کرد و گفت:
- سِرِنلا، دختر زیبایم، کجا بودی؟
سرنلا با دستانِ لرزان و رخساری مضطرب، بر روی صندلیِ تکی می‌نشیند و دامنِ آبی رنگش را مرتب می‌کند. لحن مادرش مهربان و نگران است؛ اما او می‌تواند جدی و ترسناک هم باشد. سرنلا، لبخند عجیبِ زن و پسرش را نادیده می‌گیرد. سعی می‌کند بدون آن‌‌که آن دو نفر بفهمند، خوب نگاهشان کند و در ذهنش درباره‌ی شخصیت احتمالی‌شان فکر کند.
- خانمِ بِلیندا، واقعاً زیباترین دخترِ گرینهارت رو دارین، دلم می‌خواد پسرم با سرنلایِ عزیز به تفاهم برسن.
سرنلا با شنیدن تعریف از طرف زن خرسند می‌شود؛ اما تلاش کرد تا در چهره‌اش چیزی بروز ندهد. هوبرت با جدیت بر روی صندلی‌اش تکیه می‌دهد و می‌گوید:
- البته نه در حالتی که دخترم از زیگموند خوشش نیاد.
با شنیدن لحن جدی و ترسناک هوبرت، زن با اضطراب به زیگموند نگاه کرد. هردوی‌شان خوب می‌دانستند که خانواده بارکر به دشواری پسری برای دخترشان انتخاب می‌کنند. در بین مردم همیشه از سخت‌گیریِ آن دو سخن می‌گفتند. حتی شایعه‌هایی وجود دارد که می‌گوید: «خانم و آقای بارکر، یک پسر را برای آن‌که رفتار مناسبی در روز خواستگاری نداشته بود، به سرزمین دِلمور² بردنَش و به روسالکایی‌ها³ تقدیمش کردند.» هرچند داستان‌های بی‌اساس برای کسانی گفته میشد که کمتر دیده میشدند.
زیگموند دست‌وپایش را گم کرده بود. از زمانی که سرنلا واردِ سالن شده بود، او همان‌گونه به دخترک خیره مانده بود. هوبرت با خشم دستش را جلوی چشمانِ زیگموند تکان می‌دهد؛ بلکه شاید چشم از دخترش که اکنون مضطرب شده، بردارد. زیگموند آب دهانش را قورت می‌دهد. دستی بر موهای قهوه‌ای و صافش می‌کشد و با نگرانی تِکه‌ای از کیک خامه‌ای را گ*از می‌زند. حالا دورِ لبانش با خامه‌ی سپید پوشیده شده و او هنوز آن را پاک نکرده؛ یک امتیاز منفی دیگر برای زیگموند. به هرحال مراسم خواستگاری همیشه دشوار است، حداقل برای سرنلا. مادرِ زیگموند؛ اما حرف می‌زند، آن‌قدر حرف می‌زند که سرنلا دلش می‌خواست همانند کَپک‌ها سرش را به داخل زمین فرو کند تا از صدای زن در امان باشد. زن از آینده‌ای سخن می‌گفت که هنوز سرنلا درباره‌اش تصمیم نگرفته بود. سرانجام سرآشپز در سالن آمد و سینی پر از کیک توت و گردو، بر روی میزِ فندقی رنگ گذاشت.​


1.GreenHeart : شهرِ مرکزیِ سرزمین
Delmore .2 به معنیِ دریا ( در نقشه: دریای مرکزی و شرقی)
Rusalka .3 : پری دریایی ( شهروندانِ سرزمینِ دلمور)


کد:
Negin_SH
 در حال ویرایش توسط نویسنده
در حال ویرایش رمان ناطور نبات | Negin_SH کاربر انجمن تک رمان
 نویسنده موضوعNegin_SH  تاریخ شروع2021-01-15  پاسخ‌ها101  بازدیدها6K  پاسخ‌ها101  بازدیدها6K  برچسب‌هاهیچ  Tagged usersNegin_SH ویرایش
ساعت تک رمان
08:43:28 PM
Who has watch this thread (Total: 4) جزئیات

Moderation
اشتراک

•••
Negin_SH
Negin_SH
مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن پرسنل مدیریت مدیریت تالار ناظر انجمن تیزریست انجمن ادیتور انجمن کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام2021-01-06
نوشته‌ها4,753
لایک‌ها14,014
امتیازها193
سن20
کیف پول من154,299
Points581
2021-01-15
افزودن نشانه
#1
رمان: ناطور نبات
نویسنده: نگین شرافت
ژانر: فانتزی، عاشقانه، ماجراجویی
ناظر: .Sarina.
خلاصه:

لطافت زنانه‌اش را از یاد می بَرَد وقتی در نقاب مردی جنگجو شمشیر می زَنَد و یکه تازی می‌کند. قدرتش را هم‌چون گویی آتشین در مشت می‌گیرد تا تقابلی ایجاد کند میان شمشیری آخته و قلبی سرکش؛ اما روزی خواهد توانست قدرتِ خاموش نشدنی ناطورها را بر پیکره‌ی افکارِ مسموم پیاده کند؟
سِرِ‌نِلا، سال‌ها همانند دخترهای همسنِ خود زندگی کرده و به کارهای هم‌چون؛ خیاطی، یادگیری زبانِ سرزمین‌های مختلف و... می‌پرداخت. ر*ق*صیدن را برای روز ازدواج تمرین کرده و از مادرش یاد گرفته چگونه همانند یک بانوی متشخص رفتار کند، مهربانی را به دیگران هدیه دهد و خشمگین نشود؛ اما چه می‌شود اگر چیزی او را از آینده‌ای که خودش را برای آن آماده کرده، منصرف کند؟ چه اتفاقی رخ می‌دهد که سرزمین‌های پررمزوراز پیرامونش، او را کنجکاو سازد و سرنوشتش را خودش بنویسد «حتی اگر به اشتباه تصمیم بگیری و زندگیت رو به ویرانه بکشونی؟»
او با قلب مهربان و شجاع خود یاد می‌گیرد که در برابر پلیدی‌ها بایستد و به ناطورها یاد می‌دهد که چه‌گونه آتش نفرت را خاموش کنند.
می‌پرسید ناطورها که هستند؟ شاید بهتر باشد خودتان به دنبال‌شان روید و آن‌ها را تشویق کنید؛ اما نه همیشه... .
همه چیز به شما بستگی دارد. داستانی را که ملکه‌ها، پادشاهان و مردمان برایتان تعریف می‌کنند را باور دارید؟ یا ترجیح می‌ دهید به گذشته بروید تا همه چیز را به چشم خودتان ببینید؟

به دنیایی پر از داستان‎های واقعی و دروغین خوش آمدید!


ناطور: نگهبان
نبات: گیاه
متن مخفی: مخصوص کپیست

#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش: امروز در 17:30
 امضا : Negin_SH

دانلود رمان ـ انجمن رمان نویسی
نقل‌قول پاسخانتخاب برای انجام عملیات مدیریتی گزارش •••
کافئین بزن
2
اکزکلی رایت
48
جووون بابا
4
قلبم می‌زنه بوم بوم!
6
یه کف مرتب
3
گل برای خل
4
F A L C O N
F A L C O N
معاون بازنشسته مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام2020-08-11
نوشته‌ها2,120
لایک‌ها18,129
امتیازها138
سن23
محل سکونتجهنم سبز
کیف پول من91,717
Points799
سطححرفه‌ای
2021-01-15
افزودن نشانه
#2
تایید رمان۲ (1).png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

انجمن رمان نویسی دانلود رمان
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: 2023-03-17
 امضا : F A L C O N

🌠رمان الهه تلنگر🌠

دانلود رمان ـ انجمن رمان نویسی
حذف نقل‌قول پاسخانتخاب برای انجام عملیات مدیریتی گزارش •••
اکزکلی رایت
36
قلبم می‌زنه بوم بوم!
3
یه کف مرتب
3
گل برای خل
1
Negin_SH
Negin_SH
مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن پرسنل مدیریت مدیریت تالار ناظر انجمن تیزریست انجمن ادیتور انجمن کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام2021-01-06
نوشته‌ها4,753
لایک‌ها14,014
امتیازها193
سن20
کیف پول من154,299
Points581
2021-01-16
افزودن نشانه
#3



روایتی به وجود آمد از فردی دلیر
داستانی رخ داد در پادشاهیِ کبیر؛
جهانی چشم به آمدنشان بستند
جهانی برای آمدنشان دعا می‌کنند
دشمنانش اما، شمشیر به دست ماندند
منتظرند تا با آمدنش خبر قتلش را به مردم برسانند
دشمنانش نقشه نابودی‌اش را درسر می‌پرورانند
اما، خبرندارند از قدرت یک ناطور
آری، ناطور!
استوار و ثابت قدم آمد
اما ای کاش،
عشق او را تسخیر نکند و دروغ چیزی را پنهان نسازد!

متن مخفی: مخصوص کپیست


انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش: دیروز ساعت 18:56
 امضا : Negin_SH

دانلود رمان ـ انجمن رمان نویسی
نقل‌قول پاسخانتخاب برای انجام عملیات مدیریتی گزارش •••
کافئین بزن
1
اکزکلی رایت
45
جووون بابا
2
قلبم می‌زنه بوم بوم!
5
یه کف مرتب
4
گل برای خل
2
Negin_SH
Negin_SH
مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن پرسنل مدیریت مدیریت تالار ناظر انجمن تیزریست انجمن ادیتور انجمن کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام2021-01-06
نوشته‌ها4,753
لایک‌ها14,014
امتیازها193
سن20
کیف پول من154,299
Points581
2021-01-16
افزودن نشانه
#4
فصل‌ها

اختتامِ ستیز
کیک گردو
میهمانیِ ماریسی
بانوی تمام‌ عیار
شمشیر و قلم
کاغذی بر روی دیوار
بَدو ناطورها
ضیافتی در سرسرا
آشنایی با ناشناخته‌‌
جنجگویانِ نمایشی
اِعزام
تبار اژدهایان
گروهک اَشِز




- پیش‌ آغاز -


در ابتدا عناصر چهارگانه وجود داشتند: آب، خاک، آتش و باد.
آب ما را از تشنگی سیراب کرد و آتش ما را گرم کرد. هوا بهمان تنفسی تازه داد و خاک، که توانستیم در آن دانه بکاریم، برایمان غلات فراهم کرد؛ اما با گذر زمان، عناصرِ مختلفی به وجود آمدند که خیلی‌‌هایمان از وجودشان بی‌خبر مانده‌ایم؛ گیاه نشان دهنده طبعیت بود و نور نماد خورشیدِ تابان.
موضوعی که ما نمی‌دانستیم، آن بود که تمام آن‌ها ایزدانی داشتند. ایزدانی مهِروَر که همگان قبولشان داشتند. ایزدان با یک‌دیگر دوست بودند. ایزدِ آب تِکه‌ای از خودش را به گیاهان هدیه ‌داد و خاک، خود را حاصلخیز نگه‌داشت تا دانه‌ی کاشته شده به سرآید و ایزدِ نور، آفتابی ملایم به گیاهان داد تا به اندازۀ کافی رشد کنند. آتش در هنگامی که ایزدِ نور به خواب می‌رفت، خود را بیدار نگه می‌داشت تا بَشَر بر روی زمین در سرمای شب و در نبود نور، دچار سرما نشود. به عبارتی؛ همه چیز در آرامش و خوبی ادامه پیدا کرد. انسان‌ها و ایزدان ارتباط خوبی با یک‌دیگر داشتند و ایزدان موهبت‌های فراوانی نسیبِ فانی‌ها کردند.
گمان کنید که چه می‌شود اگر ایزدان یک‌دیگر را به جدال دعوت کنند؟
تصور کنید ایزدِ آتش با با تکبّر و عظمتش، جنگل‌های سرسبز و چمن‌زار را به آتش بکشاند و همراهش، انسان‌ها به آتش کشیده شوند و گوشتشان با هزاران آرزو و امید بسوزد. خاک حاصلخیز توسط آتش نابود شود و همانند فریادها و شیون‌های موجودات نیمه سوخته به نابودی کشیده
شود و گوشتشان با هزاران آرزو و امید بسوزد. و در آخر عنصرِ جدیدی که تمامیِ اتفاقات شوم بر سر اوست، نور را برای همیشه خاموش سازد؛ عنصری همانند تاریکی.
ایزد تاریکی عشق را از میان انسان‌ها زدود و به جایش نفرت را به آن‌ها یاد داد. کسی نمی‌دانست که او از چه زمان و از چه چیزی به وجود آمده است. تنها چیزی که انسان‌ها می‌دانستند آن بود که دلیل خشک شدن مزارع، شیوع بیماری، هم‌چنین رواج یافتن نفرت و خشم را ایزد تاریکی می‌دانستند. ایزدان بسیار تلاش کردن تا او را متقاعد کنند تا دست از کارهایش بردارد؛ اما ایزد تاریکی قبول نداشت. او اصرار داشت که کارهایش نه ضرر آن‌ها، بلکه به نفع‌شان انجام می‌دهد.
ایزدان بارها تلاش کردند تا جلودار کارهای او شوند؛ اما نمی‌شد. آن‌ها خسته بودند. آن‌ها گاهی دچار اشتباه و گناه می‌شدند، گناهانی نابخشودنی. سرانجام روزی تصمیم می‌گیرند تا خود را تنبیه کنند؛ زیرا آن‌ها خود را لایق آن جایگاه و توجه مردم نمی‌دانستند. پس چه چیزی بهتر از آن است که خودِ آدمیزاد قدرت را به دست بگیرد؟ انسان‌هایی با هوش و ذکاوت بالا که لایق چنین جایگاهی را داشته باشند. پس ایزد خاک تصمیم گرفت هفت سنگ لوزی بسازد. هفت سنگ برای هفت ایزد. آن‌ها موافق بودند، همه به چیز یک نفر. ایزد تاریکی با آن‌کار موافق نبود، پس در روزی که قرار بود ایزدان به دور یک‌دیگر جمع شوند تا زندگی هزار ساله‌شان را خاتمه دهند، حضور پیدا نکرد.
در همان روزی که ایزد تاریکی ناپدید شد، ایزدان دیگر روحشان را در آن سنگ‌ها دمیدن. سنگ‌های درخشان که تبدیل به عناصر شدند؛ اما آن عناصر به دست هر کسی نمی‌افتاد. به یقین انسانی که حریص و حواس‌پرت بود، نمی‌توانست مسئولیت آن سنگ را بر عهده بگیرد. سپس ایزدان برای فانی‌ها داستانی گفتند:
در این گیتیِ بزرگ، انسان‌هایِ گوناگونی وجود دارد. هر کدام از آنها دارای خصوصیاتی هستند و مردم بر این باورند که هر فردی برای کاری ساخته شده است. همان‌گونه که فردی برای کشاورزی، آشپزی و... ساخته شده، ناطورها (نگهبانان) برای هدایت و نگهداریِ عناصر از سوی ایزدان بر‌ زمین پا گذاشتند. افرادی با ویژگی‌های خاص‌تر از هر فردی. چه ثروتمند و چه تنگدست، تنها باید شایستگی آن را داشته باشند تا انتخاب شوند.
به عبارتی؛ حفاظت از عناصر به عهده ناطوران بود. سالیانِ سال عناصر از نسلی به نسل دیگر منتقل شدند. هرچند برای هرکدام زمانِ زیادی صرف میشد تا فردی که لایقش هستند رو پیدا کنند. با وجود عناصر و ناطورها، مردم در آرامش کامل زندگی می‌کردند. کودکان در مزارع به بازی بودند و والدین‌شان برای آن‌ها زندگی عاری از سختی و درد فراهم می‌کردند؛ اما همان‌طور که نیکی وجود دارد، شَرّ و ناپاکی نیز در کنارش همانند علفِ هرز رشد می‌کند. تاریکی و سرمایی که گریبان گیرِ مردم شد و مردم گمان می‌کنند که او مرگ را به ارمغان ‌می‌آورد.
تمامی این‌ها فقط توسط یک نفر انجام میشد و وظیفه ناطورها نابودیِ اوست.
دردسرها و اتفاقات از یک چیز نشأت می‌گرفت؛ عناصری که ناطورها سعی در نگهداری‌شان دارند، رازهایی دارد.

متن مخفی: مخصوص کپیست



#نگین_شرافت
#ناطور_نبات
#انجمن_تک_رمان
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش: امروز در 19:27
 امضا : Negin_SH

دانلود رمان ـ انجمن رمان نویسی
نقل‌قول پاسخانتخاب برای انجام عملیات مدیریتی گزارش •••
کافئین بزن
1
اکزکلی رایت
40
جووون بابا
3
قلبم می‌زنه بوم بوم!
3
یه کف مرتب
6
گل برای خل
2
Negin_SH
Negin_SH
مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن پرسنل مدیریت مدیریت تالار ناظر انجمن تیزریست انجمن ادیتور انجمن کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام2021-01-06
نوشته‌ها4,753
لایک‌ها14,014
امتیازها193
سن20
کیف پول من154,299
Points581
2021-01-16
افزودن نشانه
#5
اختتام سیتز
فصل اول


نبردِ تن به تن هنوز اتمام نیافته بود. دیوها و موجوداتِ اهریمن بیش از قبل به ناطوران حجوم می‌آوردند و ساموئِل دیگر نمی‌توانست دستانش را برای خارج کردن نیرو و مقابله کردن با آن‌ها در آسمان نگهدارد. ناطورِ گیاه، اولیور، با شجاعتِ خود چند دیوِ مرگ را با شلّاقی از ج*ن*س چوب به آسمان پرتاب کرد. حتی با آن‌که تأثی
ر زیادی نداشت، باز هم برای ساموئل کمک‌دهنده بود. مردانِ جوان شانه به شانۀ یک‌دیگر ایستادند و به اهریمنانی که آن‌ها را محاصره کرده بودند، نگاه کردند.
ترس و هیجانی که در رگ‌هایشان وجود داشت اجازه نمی‌داد در غارِ پوشیده از یخ احساس سرما داشته باشند. البته به جز ریموند که هر چه گویِ آب به اطراف پرتاب می‌کرد، تبدیل به گولۀ برف میشد.
نبرد از سپیده‌دم آغاز شده بود. اکنون که هوا رو به تاریکی می‌رفت، استفان4 کارش سخت‌تر شده بود. او دیگر نمی‌توانست غار را روشن نگه‌دارد تا دیگر ناطورها بتوانند همه چیز را به وضوح ببینند. ساموئل و اولیور این‌بار به کمر یک‌دیگر تکیه دادند و از هر طرف، دشمنانی که به آن‌ها را نزدیک میشدند را می‌کشتند.
در رأس تمامِ آن موجوداتِ کریح‌المنظره، که وحشیانه به ناطورها حمله می‌کردند و قصد گرفتنِ جانشان را داشتند، زنی قرار داشت که تمام بدبختی‌ها و بدشگونی‌ها زیر سر او بود. زنی که پوستش همانند یخ سرد و آن‌قدر سپید بود که بیشتر به رنگ آبی متمایل بود. او ایزدِ تاریکی بود. با چشمانی که عِنَبیه‌هایش از آبی به سپیدی می‌زد، به مردان که هر لحظه بیشتر خسته می‌‎شدند نگاه کرد. زن دستش را بالا برد و حیواناتِ وحشیِ دیگری را به جان ناطورها انداخت. الکس پاره سنگی در هوا بلند کرد. سنگِ عظیم همان‌طور که در هوا معلق بود به سمت تعدادی از موجوداتِ اهریمنی پرتاب شد و ریموند از خطر حفظ شد، با آن‌که خطر نزدیک‌ترین حس به آن‌ها بود.
اولیور و ساموئل توانستند نیمی از موجودات تاریکی را نابود سازند. قدم بعدی‌شان نزدیک شدن و بیرون کشیدنِ عنصر تاریکی از سینۀ ایزدِ تاریکی بود.
ناگاه، یکی از گرگ‌های درنده به ساموئل حجوم آورد. اولیور آماده کشتنِ موجود بود که ناگاه ایستاد. به طرزِ عجیبی تمامِ موجودات تاریکی رفته بودند. نه، گویا غیبشان زده بود. ریموند بی‌چاره هما‌ن‌طور که گوله‌ای از آب را در هوا به حرکت درآورده بود_که آن گوی هم درحال یخ زدن بود_ دست نگه داشت. تمام آن موجوداتِ عجیب در غار، رفته بودند. س*ی*نه‌ی اولیور به خِس‌خِس افتاده بود. با نفسی که بیرون داد بخارِ کوچکی در ن*زد*یک*یِ دهانش ایجاد شد.
حال دیگر خورشید نیز غروب کرده بود و اِستفان دیگر نتوانست غار را روشن سازد. همه جا تاریک بود، به جز منطقۀ شاه‌نشین که از زیر یخ‌هایِ تیز و ناهماهنگش نور منتشر میشد.
ساموئل با ب*دنِ خسته‌اش به ایزدِ تاریکی اشاره کرد، با صدای لرزانش که ناشی از خستگیِ نبرد بود گفت:
- کارت این‌جا تموم میشه زنِ تاریک.
همان‌طور که انگشتش را به سمتِ او گرفته بود، چند قدم به جلو حرکت کرد و در نزد اولیور ایستاد. نفس‌زنان گفت:
- حکمرانیِ تو در کوهستانِ یخ به اتمام رسیده.
پس از اتمام سخنش، شمشیرش را درآورد. صدایِ آهن در غارِ عظیم پی‌چید و در پِی آن، صداهای دیگری همانند آن به گوش رسید. استفان و دیگر ناطورها نیز شمشیرشان را از غلاف بیرن کشیده‌اند و با جرأت به ایزدِ تاریکی چشم‌ دوختند. شمشیرِ آهنی در دستانِ اولیور می‌لرزید، او نتوانسته بود ترسش را به خوبی پنهان سازد. ایزدِ تاریکی هم متوجه آن شده بود، چون داشت با آن چشمان حریص به دستانِ لرزان او نگاه می‌کرد. زن با زیبایی سرش را تکان داد و با اشاره به اولیور گفت:
- شاید بهتر باشد اول استراحت کنید. خوش ندارم در نبرد با من ضعیف باشید!
شاید اگر آن تیزی‌های عجیب از سرشانه‌هایش بیرون نزده بود و ل*ب‌هایش از سرما به رنگ آبی درنیامده بود، اولیور گمان می‌کرد ممکن است آن زن زیباترین دشمنشان باشد. ساموئل با خنده‌ای کوتاه گفت:
- چه خیال‌ها!
و این‌بار با لحنی جدی‌تر ادامه داد:
- این حرف‌ها رو تموم کن! البته اگر من هم جای تو بودم از وحشت هذیان می‌گفتم.
گوشۀ ل*بِ زن بالا رفت. شاید از حرف‌های ساموئل خوشش آمده بود؛ اما علاقه‌اش آن‌گونه نبود که دلش بخواهد زنده‌اش بگذارد. از اتفاق از آن لبخندهای شیطانی بود که خبر از مرگ مردان جوان می‌داد.
زن با صدای زیبایش خنده‌ای سر داد که در غار طنین انداخت. گویا می‌خواست با خنده‌اش به تمام موجودات حاضر در مخفیگاهش بفهماند که از سرگرمیِ جدیدش ل*ذت می‌برد. ساموئل با شَک به زن نگاه کرد. کمی نگذشت که یک‌ مرتبه خنده از صورتش پاک شد. انگار که از پیش خنده‌ای بر صورتش نبوده و با این واژه آشنایی نداشت.
زن با صدایی هولناک گفت:
- ناطورِ آتش، همانند ایزدت مغروری!
اولیور با وحشت وصف‌ناپذیر به ساموئل خیره نگاه کرد. صدایِ زن در گوش و ذهن ناطورها می‌پیچید. گویا صدایش نفرینی داشت که تا مغزِ استخوانشان نفوذ کرده بود. مشتِ ساموئل به دور دستۀ شمشیر محکم‌تر شد، به گونه‌ای که بند انگشتانش به سپیدی می‌زدند. سپس با آرامشی که سعی در حفظ کردنش داشت، گفت:
- حرف زدن با تو برایم منفعتی ندارد.
ساموئل متوجه سخنِ ایزدِ تاریکی نشده بود. همانند ایزدت مغروری! همان چیزی بود که زن تاریکی گفته بود؟ منظورش از ایزدِ ساموئل چه بود؟ ایزد آتش مغزور بود؟ به نظر می‌رسید آن زن چیزهای زیادی از گذشتۀ عناصر بداند، به هرحال او خود یکی از آن‌ها بود، ایزدی گناه‌کار. زنی که هزاران سال همه چیز را به چشم دیده. تمام رازهای پادشاهان و ملکه‌های سرزمین‌های مختلف، همان چیزهای که ساموئل به آن‌ها احتیاج داشت و حالا در نزد هم‌کارانش همه چیز را منکر شده بود.
ساموئل جوان، حیران گشته بود و ایزدِ تاریکی خرسند از متفکر بودن ساموئل، با عشوه‌گری گفت:
- بلعکس، شاید من تنها کسی باشم که در این دنیا می‌تواند سخنان مهمی به تو بزند و به عبارت دیگر؛ تو به من نیاز داری ساموئل!
اخمی بر ابروان ساموئل شکل گرفت. چه احتیاجی به ایزد تاریکی داشت؟ همکارانش حالا به طرز عجیبی همه چیز را نگاه می‌کردند. با وجود سرمای غارِ تاریک، عرق‌های ریزی بر پو*ستِ سپیدش به وجود آمدند که ظن را در وجودِ اولیور بیدار کرد.
ساموئل ل*بش را تَر کرد و همان‌طور که در جایش این‌پا و آن‌پا میشد گفت:
- دهانت را ببند زنِ مارصفت... .
با خندۀ بلند و ناگهانیِ ایزد تاریکی، ساموئل با بهت حرفش را ناتمام گذاشت. اشک از خندۀ فراوان بر چشمانِ مُرد‌ه‌ی ایزد تاریکی آمد.
- مگر نمی‌خواستی درباره‌ی ایزدانِ عناصر بدانی؟
اولیور با شک و تردید به ساموئل خیره شد.
- ما قراردادی داشتیم، آقای ساموئل!
حس اضطراب تمام وجود ساموئل را دربرگرفت. ساموئل داشت همه چیز را انکار می‌کرد، او مسئله‌ای را از هم‌کاران و پادشاهی پنهان کرده بود. ایزد تاریکی دستانش را بالا برد. آستینِ بلند و حریری‌اش در هوا تکان می‌خورد؛ با وجود آن‌که بادی در غار نمی‌وزید. بالاپوشش مشکی بود، آن‌قدر مشکی بود که گویا انتهایی نداشت و او به راستی تاریکی را بر تن کرده بود.
انگشتان ایزد تاریکی در هوا به ر*ق*ص آمدند. با آن‌که آن زن هنوز کاری انجام نداده بود، ترس و وحشت فراوان در وجودِ ناطورها جان گرفت. در کفِ دستش نوری غلیظ و به سیاهی شب شکل گرفت.

متن مخفی: مخصوص کپیست


#پارت۱
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش: امروز در 19:37
 امضا : Negin_SH

دانلود رمان ـ انجمن رمان نویسی
نقل‌قول پاسخانتخاب برای انجام عملیات مدیریتی گزارش •••
کافئین بزن
1
اکزکلی رایت
44
جووون بابا
1
قلبم می‌زنه بوم بوم!
3
یه کف مرتب
5
گل برای خل
1
Negin_SH
Negin_SH
مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن پرسنل مدیریت مدیریت تالار ناظر انجمن تیزریست انجمن ادیتور انجمن کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام2021-01-06
نوشته‌ها4,753
لایک‌ها14,014
امتیازها193
سن20
کیف پول من154,299
Points581
2021-01-16
افزودن نشانه
#6
ناگاه اولیور بر روی زمین افتاد و همانند مار به خود پی‌چید. اَلکس نامِ اولیور را با فریاد بر زبان آورد. خواست به او نزدیک شود که ناگاه همانند مجسمه ایستاد. اَلکس خشک شدن ناگهانیِ بدنش را حس کرد، گویا نیرویی اجازه حرکت را به او نمی‌داد. سعی داشت حرکت کند که از لبخند شیطانی ایزد تاریکی همه چیز را متوجه شد. به نظر می‌آمد حالِ عجیب اولیور و عدم تحرکِ خودش بر سر آن زن باشد.
فشار نیرو و مقاومت با آن، ب*دن اَلکس را به درد آورده بود. ب*دن و صورتش از خشم فراوان می‌لرزیدند. از آن عصبانی بود که نمی‌توانست حرکت کند؛ حتی یک حرکت بسیاره ساده. اَلکس فریادزنان گفت:
- ع*و*ضی!
لبخند زن هر لحظه پهن‌تر میشد و آهسته خنده‌ای از تهِ گلویش بیرون آمد. استفان و ریموند با دیدن حالت عجیب آن دو، با آخرین سرعت به جلو آمدند؛ اما آن‌ها نیز مانند اَلکس خشکشان زد. اگر اَلکس به آن قدرتمندی نتوانسته بود با نیروی ایزد تاریکی مقاومت کند، قطعاً ریموند و استفان نیز توان مقابله با آن را نخواهند داشت.
شمشیر آهنی از دستان ساموئل سُر خورد و با صدای تیزی بر روی زمین افتاد. این‌کارش سبب شد تا ناطورهای دیگر با وحشت او را برانداز کنند. حالا از د*ه*ان اولیور دودی غلیط، مانند همانی که ایزد تاریکی در دستانش داشت، بیرون آمد. با تفاوت ‌که دود از دهانش بر روی زمینِ پوشیده از یخ می‌ریخت؛ مانند خونی تازه و سیاه. وحشت توصیف‌ناپذیر تمام وجودشان را فرا گرفت. سرمای کشنده بدنشان را سرد کرده بود. ساموئل با زانو بر روی زمین افتاد و بدنش را به سمت اولیور کشاند. ساموئل شاهد صح*نه‌ای وحشتناک بود. چشمانِ اولیور رو به سپیدی رفته بود، دهانش باز بود و گویا جادوی سیاه تمام ریه‌اش را دربرگرفته بود و قصدِ خفه کردنش را داشت؛ او نمی‌توانست نفس بکشد. اولیور داشت می‌مرد! ساموئل سَرِ اولیور را در آ*غ*و*ش گرفت و همان‌طور که در بُهت بود، نگاهِ خیره‌اش را از او برداشت و به ایزد تاریکی نگاه کرد.
- دوستم را برگردان! هر چه که بخواهی به تو می‌دهم.
ایزد تاریکی از بالا به ساموئل خیره شد. زن با همان حالت مغرور و شیطانی‌اش لبخند زد. با صدایی که در سرتاسر غار طنین انداز میشد گفت:
- به من قول بده که ناطورهای پس از شما من را شکست نمی‌دهند، به عبارتی؛ می‌بایست عناصر را تضعیف کنی تا احتمال نابودی من کمتر شود.
ساموئل نگاه متعجبش را به ایزد تاریکی انداخت. حالا سرفه‌ای عجیب از تَهِ گلوی اولیور به گوشش رسید که داشت تمام هوایِ ریه‌اش را خالی می‌کرد. اولیور مُشتی بی‌جان بر زرِه آهنیِ ساموئل زد و سرش را به سختی داد. با آن وضعیت خطرناکش داشت به ساموئل می‌فهماند که تن به چنین قردادی ندهد. بستن قرداد با ایزد تاریکی بزرگ‌ترین اشتباهی بود که می‌توانست مرتکب شود. پادشاه بارها به آن‌ها تأکید کرده بود به هیچ‌وجه و در هیچ شرایطی تن به قردادی ندهند. ساموئل کمی نمانده بود از وحشت بالا بیاورد و با گریه از ایزد تاریکی التماس کند.
- ما تو را شکست ندادیم! بعید می‌دانم پس از ما هم بتوانند... .
زن اجازه نداد تا سخنش را تمام کند، حتی اجازه نداد تصمیم بگیرد. به جای آن، با خشم به ساموئل خیره شد و با بالا آوردن دستش لبخند شیطانی‌ بر لبانش شکل گرفت که وحشیانه‌تر از همیشه بود. ناگاه هزاران تیرِ سیاه که دودی غلیظ به همراه خود داشتند، با شکافتنِ هوا به سمت جوانان پرتاب شد. در بین خنده‌های شوم و اهریمنی‌اش، ناطورها را به نابودی کشانده بود؛ اما آن‌ها توانستند خود را نجات دهند؛ به غیر از یک نفرشان.
از آن اتفاق سالیانِ سال گذشت. مردمان بارها این داستان را برای یک‌دیگر تعریف کردند و نفرتشان را از ایزد نابودی دریغ نمی‌کردند. در کتاب‌های کودکان و برای ترساندن آن‌ها داستان‌های گوناگونی از او ساخته شد و در کتب تاریخی آن نبرد ثبت شد.
آن‌گونه بود که ایزد تاریکی به شرورترین و بی‌رحم‌ترین دشمن بشریت مبدل شد. دشمنی که ناطورهای پیشین قسم به کشتن آن خوردند. دشمنی که ایزدان عناصر، بشریت را مأمور کرد تا با او دوستی نکنند و تا پایان دنیا با او مبارزه کنند. ایزدان برای کسی که سر او را قطع کند، پاداشی در نظر داشتند.

***

- ساموئل، خیال نمی‌کنی برای انجام چنین کارهایی زیادی فرسوده‌ای؟
ساموئل که سالیانِ سال است ناطورِ آتش بوده، دست از داستان سرایی برای کودکان برداشت و با لبخند پُر مهری به دوستش نگاه کرد.
- آمدنت را درنیافتم دوست عزیز!
ساموئل، مسئول خیریه‌ای بود که هر سال برای کودکان یتیم برگذار میشد و خانواده‌های ثروتمند و سرشناس از آن خیریه حمایت خود را نشان دادند. امسال نیز چون سال‌های دیگر برگذار شد. ساموئل با لبخند پر مهرش به کودکانی که از اتاق چوبی و نورانی خارج شدند نگاه کرد و گفت:
- تمام کن استفان، انکار نمی‌کنم که خیلی پیر شده‌ام، ولی باید وظیفه‌ام را به عنوان یک ناطور انجام دهم.
- ای کاش تمام میشد، دیگر عاجز شدم.
توجه ساموئل و اِستفان به مرد دیگری که چنین سخنی را بی‌موقع زده بود، جلب شد. ناطور خاک، که او نیز دسته کمی از پیری آن دو نداشت، آهسته وارد اتاق شد. استفان عَصای خود را به سختی برداشت و به طرفش حرکت کرد.
- الکس، احوالت؟
الکس با صدای لرزانش که به سختی از حنجره‌اش بیرون می‌آمد، گفت:
- خیلی خسته‌ام، از یک طرف می‌خواهم بمیرم و از طرفی دیگر دشواری‌های زیادی در راه است و این مرا هراسان کرده.
چنین سخنانی از الکس بعید بود. با شنیدن چنین چیزهایی، ساموئل و استفان احساس بدبختی و بیچارگی زیادی بهشان دست داد. استفان نفس عمیقی کشید و با لحنی آرام گفت:
- ما تمام تلاشمان را کردیم تا آن حرام‌زاده را از بین ببریم؛ ولی یک نگاه به چهر‌ه‌مان بکن. آن‌قدر پیر شده‌ایم که یک خیریه‌ای به این سادگی دارد ما را از پا در می‌آورد!
ساموئل که انگار به او برخورده باشد، خنده‌ای کرد و صفحاتِ داستان‌های حماسی را ورق زد. با لبخندی ساده، پو*ست چروک شدۀ الکس بیش از قبل چروک به نظر آمد.
- راست می‌گویی، دیگر توان این کارها را نداریم.
- قلبم برای اولیوِر به درد آمده.
ساموئل با سخنِ خود، دوستانش را به سکوت محکوم کرد. اَلکس بر روی صندلی اِستفان نشست و نفس عمیقی کشید. سیگار برگ را از جیب کت مشکی‌ که بر تنش بود بیرون آورد. سپس آهسته نزدیک به شومینه شد و آن را روشن کرد. باری دیگر بر روی صندلیِ چوبی نشست و به سقف چوبی چشم دوخت. آهی کشید و گفت:
- می‌گویی ناطورهای پس از ما توان شکست او را دارند؟

متن مخفی: مخصوص کپیست

#پارت2
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش: امروز در 17:55
 امضا : Negin_SH

دانلود رمان ـ انجمن رمان نویسی
نقل‌قول پاسخانتخاب برای انجام عملیات مدیریتی گزارش •••
کافئین بزن
1
اکزکلی رایت
40
جووون بابا
1
وای مامانم اینا
1
قلبم می‌زنه بوم بوم!
3
یه کف مرتب
6
گل برای خل
2
تاریخ ثبت‌نام2020-12-27
نوشته‌ها64
لایک‌ها14,773
امتیازها0
کیف پول من39
Points0
2021-01-17 ParadoX
 توسط ParadoX حذف گردید 2021-01-17 نمایش...
Negin_SH
Negin_SH
مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن پرسنل مدیریت مدیریت تالار ناظر انجمن تیزریست انجمن ادیتور انجمن کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام2021-01-06
نوشته‌ها4,753
لایک‌ها14,014
امتیازها193
سن20
کیف پول من154,299
Points581
2021-01-29
افزودن نشانه
#7
کیک گردو
فصل دوم


خدمتکار، کیک را که با خامه تزئین شده بود بر روی میز کوچک که در نزد میهمانان بود، گذاشت و با دستپاچگی رفت. مردِ جوان، پس از آن که خوب سرتاپای خدمتکارِ بی‌چاره را برنداز کرد، سرش را به نشانه‌ی احترام تکان داد. گویا داشت به اجبار از خدمتکار تشکر می‌کرد. پرده‌های مخملی و قرمزرنگ به عقب کشیده شده بودند و نور صبحگاهی با شدت فراوان از پنجره‌های سرتاسری به داخل سالنِ بزرگ می‌تابید. نور به شمعدانِ بزرگِ آویخته شده از سقف و ظروف شیشه‌ای هم می‌تابید که سبب شد شکستِ نورهای کوچک و زیبایی در داخل سالن و بر روی میزبان، بیافتد.
زنی بزرگسال که در نزد مرد جوان نشسته بود، با حیرت به خدمتکاران که دورتادورِ سالن ایستاده بودند، خیره نگاه می‌کرد. البته حق داشت، آن همه خدم و هشم برای یک خواستگاری ساده زیاده‌روی بود. آن روز، همه چیز می‌بایست فوق‌العاده و بی‌نقص باشد. از چنگال‌های نقره‌ای تا شمع‌های بُرِش خورده با دست گرفته، تا قدم‌های شمرده و حساب شده‌ی اهالیِ کاخ بر روی زمینِ صیقلی. خدمتکاران همگی‌شان همانند هم ایستاده بودند و دست‌هایشان را گِره خورده جلوی بدنشان قراردادند؛ از شباهت لباسشان به یک‌دیگر همانند تکثیر یافته‌ها شده بودند. میزبان دستش را مشت کرد و سرفه‌ای نماشی از گلویش خارج شد. سرانجام سکوتِ عجیب که بر سالن پذیرایی حاکم بود، شکسته شد. از هنگامی که میهمانان آمده بودند، جز سلام‌واحوال‌پرسی چیزی بینشان ردوبدل نشده بود. خانمِ کاخ، که زنی بسیار آرام به نظر می‌رسید، با مهربانی و ادبِ تمام گفت:
- باز هم می‌گم، خیلی خوش‌آمدید! فکر کنید این‌جا هم خونه‌ی خودتون هست.
زنِ میهمان که لباسی زد با دامن بسیار پُف‌پُفی بر تن کرده بود، بادبزن مشکی‌اش را با حرص و نگرانی در دستش فشرد. خودش را بر روی صندلی مخملی و کِرمی جابه‌جا کرد و با لحنی کشیده گفت:
- ایزدان بزرگ، البته! کیه که از این‌جا بیزار باشه؟ به هرحال کاخِ شما بین مردم شهر گرینهارت¹ از زیبایی و شکوه فراوانش زبان‌زد خاص و عام شده.
با یک‌ خندۀ تمسخرآمیز، جمله‌اش را به اتمام رساند. میزبان هوای زیادی را واردِ ریه‌هایش کرد و با لبخند ساختگی، چشم از زن برداشت. زن، لیوانی را که داخلش دم‌کرده‌ی گل‌سرخ ریخته بودند، برداشت و گفت:
- چه خبر از سفرهاتون؟ شنید‌م که دریا تا چند هفته‌ی آینده قراره طوفانی باشه.
زن به خیالش خودش خواسته بود با پرسیدن کاروبار فضا را گرم‌تر و صمیمی‌تر نگه‌دارد. آقای هوبِرت که از تاجرانِ معروف در سرزمینِ کَوِل‌یِر² بود، با ملایمت خندید و در جواب به او گفت:
- درسته. درحال‌حاضر وارد کردن اجناس جدید از سرزمین‌های دیگه امکان‌پذیر نیست.
زن گ*از کوچکی از کیکِ بدون خامه‌اش زد و آن را به سختی قورت داد.
- از اتفاق، پسرم مثل شما تو کاروکاسبی مهارت داره، مگه نه زیگموند؟
هوبرت سرتاپای زیگوند را نگاه کرد. پسر با کت قهوه‌ای و چِکمه‌های صیقل خورده‌اش، بی‌خیال بر روی صندلی تکیه داده بود. زیگموند با خنده‌ی عجیبی حرف مادرش را تأیید کرد. پس از مشاهده چنین چیزی، گویا به هوبرت برخورده بود که زن آن دو را به یک‌دیگر تشبیه کرده بود. زن، چای را بر روی میزِ مربعی که درست نزدیک صندلی قرار داشت، گذاشت. با تعجب سالن و خدمتکاران را زیرنظر گرفت و گفت:
- خانم بِلیندا، پس دخترتون کجاست؟ اصلاً ما واسه ایشون به این‌جا اومدیم.
پسرش که اکنون درگیر سَر آستین‌هایش شده بود، با خنده‌ی مادرش لبخند زد و در انتظار جواب از سوی پدر و مادر زنِ آینده‌اش ماند. گویا مدت زیادی است که منتظر آمدنش مانده بود. بلیندا لبخند ملایمی در جواب به او داد و به شوهرش نگاه کرد که درست بر روی صندلی، در نزد او نشسته بود. هوبرت چشم از بلیندا گرفت و سرش را برگرداند. با صدای نسبتاً رسا گفت:
- دخترم!
تنها چیزی که شنیده شد سروصداهای عجیب در آشپزخانه‌ی کاخ بود. آن‌قدر صدا بلند بود که سبب شد اخمی بر ابروهای روشن بِلیندا تشکیل شود. بلیندا نگاه از درب_که قرار بود دخترش از آن‌جا بیاید_گرفت و به یکی از خدمتکاران گفت:
- برو دخترم رو صدا بزن!
زن با لبخند نگاهی با پسرش ردوبدل کرد. گویا بسیار هیجان‌زده بودند؛ همه به جز آقای هوبرت. هویدا بود که از همان ابتدا از پسر و آن زن خوشش نیامده بود و چه‌قدر دلش می‌خواست آن موضوع را با همسرش مطرح کند.
***

دخترِ جوان، با شتاب باقی مانده‌ی آرد را از روی میز_که در مرکز آشپزخانه بود و همه جا را سپید کرده بود_ جمع کرد و به ناچار با پیش‌بندِ یکی از خدمتکاران، دستش را پاک کرد. سراسیمه نگاهی به اطرافش انداخت. چند کاسه و یک غلتک چوبی بر کفِ آشپزخانه افتاده بود. از شانس بد دخترک صدایش آن‌قدر بلند بود که امکان داشت اژدهایان در آن‌سوی سرزمین‌شان بیدار شده باشند. خدمتکاری که خانم بلیندا او را فرستاده بود تا دخترش را بیاورد، بلأخره از ورودی بزرگ و کنده‌کاری شده‌ی آشپزخانه وارد اتاق شد. پس از آن‌که بوی کیک و خوراک‌های مختلف را استشمام کرد، تعظیمی مختصر کرد و گفت:
- بانو، مادرتون شما رو صدا زدند!
البته که صدایش زدند، می‌بایست صدایش کنند. به هرحال این دیدار را برای او ترتیب داده‌اند. دخترِ جوان با آشفتگی به بهترین دوستش که قرار بود امروز کلی به او دست کمک برساند، نگاه کرد. سعی داشت تا باقی‌مانده‌ی عرق را از پیشانی‌اش_که حاصل تمرکز فراوان در پختن کیک بود_ پاک کند. لبان لرزانش از یک‌دیگر جدا شدند و زمزمه‌ای از تهِ گلویش به گوش رسید.
- کیک‌ها کِی آماده می‌شن؟
زنِ خدمتکار که بسیار از او بزرگ‌تر بود، به جای آن‌که بگذارد دوستش جواب دهد، با گلِگی سرش را تکان داد و گفت:
- محض‌رضای ایزدان، برو و بقیه کارها رو به ما بسپار. بوی آرد و خمیر گرفتی دختر جان!
دخترک لحن عصبی و خشمگین خدمتکار را نادیده گرفت. همیشه می‌دانست در این‌جور مواقع نگران می‌شود و به او و دوستش غُر می‌زند. دخترجوان با نگرانی به خودش در آینه‌ای که دوستِ صمیمی‌اش به او داده بود، نگاه کرد. برای بار هزارم موهای مجعدش را دست کشید تا از وزوزی بودنش کم کند، هرچند ماریسی همیشه به او می‌گفت زیباترین موها را در سرزمین دارد. ماریسی با لبخند دستِ لرزانش را گرفت و گفت:
- نترس دختر، من اینجام!
دخترک لبخند پهنی در جواب به او نشان داد. از آن‌ لبخندهایی که مادرش گفته بود برای یک دختر دم‌ِبخت عجیب و ناشایسته است.
به ورودیِ سالنِ پذیرایی که رسیدند، ایستاد. نفسِ عمیقی کشید و باری دیگر تمام گفته‌ها و آموزه‌‌های مادرش را یادآوری کرد. سرانجام با گذر از قاب‌های طلایی که نقاشی‌هایی از دریا و کشتی‌ها را در آن کشیده بودند، به مرکز سالن رسید.
با ورود دخترک، نگاهِ میهمانان به او سوق داده شد و زیگموند از همه آشکارتر، سرتاپای دختر با اشتیاق برنداز کرد. خانم بِلیندا با لبخندی عمیق دستانش را باز کرد و گفت:
- سِرِنلا، دختر زیبایم، کجا بودی؟
سرنلا با دستانِ لرزان و رخساری مضطرب، بر روی صندلیِ تکی می‌نشیند و دامنِ آبی رنگش را مرتب می‌کند. لحن مادرش مهربان و نگران است؛ اما او می‌تواند جدی و ترسناک هم باشد. سرنلا، لبخند عجیبِ زن و پسرش را نادیده می‌گیرد. سعی می‌کند بدون آن‌‌که آن دو نفر بفهمند، خوب نگاهشان کند و در ذهنش درباره‌ی شخصیت احتمالی‌شان فکر کند.
- خانمِ بِلیندا، واقعاً زیباترین دخترِ گرینهارت رو دارین، دلم می‌خواد پسرم با سرنلایِ عزیز به تفاهم برسن.
سرنلا با شنیدن تعریف از طرف زن خرسند می‌شود؛ اما تلاش کرد تا در چهره‌اش چیزی بروز ندهد. هوبرت با جدیت بر روی صندلی‌اش تکیه می‌دهد و می‌گوید:
- البته نه در حالتی که دخترم از زیگموند خوشش نیاد.
با شنیدن لحن جدی و ترسناک هوبرت، زن با اضطراب به زیگموند نگاه کرد. هردوی‌شان خوب می‌دانستند که خانواده بارکر به دشواری پسری برای دخترشان انتخاب می‌کنند. در بین مردم همیشه از سخت‌گیریِ آن دو سخن می‌گفتند. حتی شایعه‌هایی وجود دارد که می‌گوید: «خانم و آقای بارکر، یک پسر را برای آن‌که رفتار مناسبی در روز خواستگاری نداشته بود، به سرزمین دِلمور² بردنَش و به روسالکایی‌ها³ تقدیمش کردند.» هرچند داستان‌های بی‌اساس برای کسانی گفته میشد که کمتر دیده میشدند.
زیگموند دست‌وپایش را گم کرده بود. از زمانی که سرنلا واردِ سالن شده بود، او همان‌گونه به دخترک خیره مانده بود. هوبرت با خشم دستش را جلوی چشمانِ زیگموند تکان می‌دهد؛ بلکه شاید چشم از دخترش که اکنون مضطرب شده، بردارد. زیگموند آب دهانش را قورت می‌دهد. دستی بر موهای قهوه‌ای و صافش می‌کشد و با نگرانی تِکه‌ای از کیک خامه‌ای را گ*از می‌زند. حالا دورِ لبانش با خامه‌ی سپید پوشیده شده و او هنوز آن را پاک نکرده؛ یک امتیاز منفی دیگر برای زیگموند. به هرحال مراسم خواستگاری همیشه دشوار است، حداقل برای سرنلا. مادرِ زیگموند؛ اما حرف می‌زند، آن‌قدر حرف می‌زند که سرنلا دلش می‌خواست همانند کَپک‌ها سرش را به داخل زمین فرو کند تا از صدای زن در امان باشد. زن از آینده‌ای سخن می‌گفت که هنوز سرنلا درباره‌اش تصمیم نگرفته بود. سرانجام سرآشپز در سالن آمد و سینی پر از کیک توت و گردو، بر روی میزِ فندقی رنگ گذاشت.

1.GreenHeart : شهرِ مرکزیِ سرزمین
Delmore .2 به معنیِ دریا ( در نقشه: دریای مرکزی و شرقی)
Rusalka .3 : پری دریایی ( شهروندانِ سرزمینِ دلمور)

#پارت3
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,755
کیف پول من
157,381
Points
583
پس از تعظیمِ مختصری گفت:
- این‌ها کیک‌هایی هستن که بانو سرنلا برای شما درست کردن.
سرنلا؛ اما مضطرب دامنش را در دست فشرده بود و زیرچشمی برخورد میهمانان و و پدر و مادرش را زیرنظر گرفت. هوبرت و زیگموند خوشحال بودند؛ اما بلیندا و مادرِ زیگموند نگاهِ عجیبی داشتند. گویا به زور لبخند می‌زد. سرآشپز رفت و در نزد گل‌های شاه‌پسند_که داخل گلدان بزرگ قرار داشت_ایستاد. گل شاه‌پسند، گل موردعلاقۀ بلیندا بود. سرانجام سرنلا تصمیم گرفت این‌بار خودش گفت‌وگو را به دست بگیرد. صدایش را صاف کرد و تمام تلاشش را کرد تا با لطیف‌ترین حالتش سخن بگوید. نمی‌دانست داشت چه‌کار می‌کرد؛ اما برای یک‌بار هم که شده، خودش می‌خواست صحبت کند.
- با خودم گفتم بهتره نیمی از هنرهام رو نشون بدم. علاوه‌بر درست کردنِ کیک، گلدوزی و بازیِ چوگان هم یاد گرفتم. البته زبانِ سرزمین‌های مختلف هم تا حدودی بلدم.
تمام مدتی که سخن می‌گفت، نگاهش را به فرش زیرپایش که هوبرت از شرق آورده بود، دوخته بود. سخت بود، صحبت کردن در موقعیتی که نه تنها پدر و مادرش، بلکه خواستگارش هم او را نگاه می‌کرد، دشوار بود. زیگومند دستش را دراز کرد و یک کیک برداشت. مادرِ زیگموند بادبزنش را تکان داد و گفت:
- چه دخترِ هنرمندی. کیک‌ها خیلی خوش‌رنگ هستن. بگو ببینم دخترجان، از چه موادی استفاده کردی؟
زیگموند گ*ازِ بزرگی از کیک زد و سرِنلا گفت:
- داخل چندتایی‌شون از شاتوتِ قرمز استفاده کرده‌م و چندتای دیگر از تِکّه‌های گردو.
چشمانِ زن، از تعجب بزرگ شد. کمی نمانده بود تا سکته کند.
- چی؟ زیگموند!
زیگموند ناگاه کیک را بر روی زمین تُف کرد به سُرفه افتاد. صورتش به ک*بودی رفت و نفس کشیدن برایش دشوار شد. هوبرت و بلیندا به سرعت برخواستند. همه نگرانِ مرد جوانی بودند که داشت خفه میشد. همهمه‌ای در کاخ ایجاد شده بود و بیشتر اهالی کاخ به سالن پذیرایی حجوم آوردند. بلیندا به یکی از خدمه‌ها سپرد تا پزشکی بیاورند. زن بالای سرِ زیگموند بود و پسرش را در آ*غ*و*ش گرفته بود. جو ناگاه متشنج شد و بیشترِ خدمه‌ها از دور اتفاقات ناگوار را نگاه می‌کردند؛ زیرا میهمانِ عزیز بارکر درحال وداع با زندگی‌اش بود.
سرنلا، هراسیده به تِکه کیکی که بر روی زمین افتاده بود نگاه کرد؛ گردو. زیگموند به گردو حساسیت داشت و سرنلا مقدار زیادی از آن را داخل چند کیک گذاشته بود که از بیرون هویدا نبود. شانسِ بد سرنلا.
هنگام ناهار که شد، نه سرنلا خوراکش را خورده بود، نه خانواده‌اش و نه میهمانان بی‌چاره. طبیب رفته بود و خدا را شکر زیگموند زنده ماند. البته هنوز اثری از ک*بودی‌های آلبالویی بر روی پو*ستِ سپیدش بود؛ اما بهتر از قبل نفس می‌کشید. هنگامی که زیگموند و مادرش از کاخ رفتند، به کلی از سرنلا شکایت کردند. زن مدام جیغ می‌زد و زیگموند بی‌چاره دولا‌دولا مادرش را به دنبال خود می‌کشاند تا به خانه بروند. گویا می‌خواست هر چه سریع‌تر از کاخ ترسناکِ بارکر دور شود.
هیچ‌چیز آن‌طور که بلیندا و سرنلا پیشبینی کرده بودند، پیش نرفته بود. شاید از بین خدمه‌های کاخ و خانوادۀ بارکر، تنها هوبرت بود که خرسند بود. بی‌شک هوبرت از پسر خوشش نیامده بود؛ اما از طرفی هم دلش نمی‌خواست دخترش با گردو قتل انجام دهد.
از ظهر گذشت و سرنلا که گرسنه‌اش بود، ناهار را در آشپزخانه با ماریسی خورد. بعد از اتمام ناهار تصمیم می‌گیرد به اتاق برود تا به انتقادهای پدرش دربارۀ زیگموند و خودش گوش‌فرا دهد. اتاق بهترین جایی بود تا صدای بلندِ پدرش را بشنود و از طرفی وانمود کند توجهی به سخنانشان ندارد.
سرنلا علاقه‌ای به زیگموند پیدا نکرده بود، نه با آن اتفاقی که رخ داده بود؛ اما کنجکاوی‌اش هنوز پابرجا بود. آن روز، هم خودش توبیخ شده بود و هم زیگموند که چرا آن‌قدر شکمو است. هرچند آن پسر بی‌چاره مقصر نبود، او فقط به کیکی علاقه‌مند بود که سرنلا در آن گردو گذاشته بود. مقصر سرنلای زیبا بود که کمی نمانده بود پسرجوان را به کام مرگ بکشاند. متأسفانه اولین مراسم خواستگاری‌اش نبود که آن‌قدر عجیب و بد می‌گذشت.
دفعه‌ی پیش برای یک خانواده بسیار سطح بالا_که از جمله پدرِ خانواده شوالیه‌ی رده بالا محسوب میشد_گلِ یاس آورده بود. سرنلا از خواستگارش خوشش آمده بود، آن‌قدری خوشش آمده بود که ر*ق*صیدن را در کنارش تصور می‌کرد؛ اما مادرِ خواستگارش با بوییدن گل یاس به عطسه‌های آب‌دار و بسیار شدید دچار شد و سرانجام سرنلا دریافت او به این نوع گل حساسیت دارد. پسر نسبت به مادر و پدرش حساس بود و همان باعث شد تا از کاخ بروند. اصلاً چرا هر چیزی که سرنلا می‌آورد کسی به آن حساسیت داشت؟ ترس سرنلا از آن بود که مردم دربار‌ه‌ی او و خواستگارهای ناکامش شایعه بسازند و در روزنامه‌های گرینهارت به چاپ برسد. فقط امیدوار بود اتفاقات داخل کاخ به بیرون درز نکند.
با وجود تمام آن‌ها، مردان و پسران زیادی بودند که از سرنلا خوششان می‌آمد؛ اما دختر جوان می‌ترسید. نه برای آن‌که باز کسی را مسموم کند یا حساسیت را در بدنش بیدار کند، متأسفانه به کسی اعتماد نداشت. به گفته‌های مادرش و گوشزدهای مداومِ او، همیشه گمان می‌کرد مردها قصد آسیب رساندن به او را دارند. پس اگر فردی زیرنظر خانواده‌ی سخت‌گیرش تأیید شود، او در امان خواهد ماند؛ حداقل آن چیزی بود که هوبرت و بلیندا مدام به او می‌گفتند.
سرنلا دلش می‌خواست ازدواج کند، کسی را داشته باشد که به او عشق بورزد و یا شاید با او خانواده تشکیل دهد.
هوبرت و بلیندا از هنگامی که سرِنلا شانزده سالش شده بود، به دنبال بهترین پسر برای او بودند؛ اما سرنلا گاهی تحت فشار قرار می‌گرفت و کمی آبرو ریزی می‌کرد. مواقعی که چنین اتفاقاتی رخ می‌داد، مادرش بدجوری او را تنبیه می‌کرد. بلیندا به عنوان یک مادر عالی بود؛ اما سرنلا نیز به عنوان یک فرزند بسیار مطیعانه رفتار می‌کرد.
شاید شانس بد او بود که خواستگارها و خانواده‌هایشان حساسیت داشتند و از چیزی می‌ترسیدند. یا شاید خود سرنلا از آن‌ها می‌ترسید. مواقعی هم بود که سرنلا از خواستگارش خوشش نیامده بود و بلیندا مدام از آن تعریف می‌کرد.

***​

نورِ صورتی و نارنجیِ بعد از ظهر از پنجره‌ی نسبتاً بزرگ به داخل می‌تابید و تمامِ وسایل اتاق را روشن ساخته بود. سرنلا پس از آن روز طولانی و افتضاح لباسش را عوض کرده بود. یقه‌اش گِرد و آستین بلندی داشت که تا دستانش می‌رسید. دامنش هم ساده و به رنگ نارنجی بود. سپس بر روی تختِ مسقف نشست. اتاق او بزرگ بود: اتاقی که شامل یک حمام، دستشویی و اتاقک لباس میشد. در اتاق از انواع رنگ صورتی‌ استفاده شده بود. هوبرت همیشه به دخترش می‌گفت از رنگ‌های دیگری هم استفاده کند؛ اما بلیندا دوست‌ داشت زندگی دخترش همانند شاهزاده خانم‌ها باشد و واقعاً هم بود. بلیندا و هوبرت برخلاف شخصیت سخت‌گیرشان زندگیِ خوبی برای سرنلا فراهم کرده بودند.
سرنلا در هنگام چنین موقعیت‌های درمانده میشد. گاهی حتی دل درد‌های فراوان به او حجوم می‌آورد و او مجبور بود به دستشویی برود تا حالِ بدش را سرکوب کند.

کد:
پس از تعظیمِ مختصری گفت:
- این‌ها کیک‌هایی هستن که بانو سرنلا برای شما درست کردن.
سرنلا؛ اما مضطرب دامنش را در دست فشرده بود و زیرچشمی برخورد میهمانان و و پدر و مادرش را زیرنظر گرفت. هوبرت و زیگموند خوشحال بودند؛ اما بلیندا و مادرِ زیگموند نگاهِ عجیبی داشتند. گویا به زور لبخند می‌زد. سرآشپز رفت و در نزد گل‌های شاه‌پسند_که داخل گلدان بزرگ قرار داشت_ایستاد. گل شاه‌پسند، گل موردعلاقۀ بلیندا بود. سرانجام سرنلا تصمیم گرفت این‌بار خودش گفت‌وگو را به دست بگیرد. صدایش را صاف کرد و تمام تلاشش را کرد تا با لطیف‌ترین حالتش سخن بگوید. نمی‌دانست داشت چه‌کار می‌کرد؛ اما برای یک‌بار هم که شده، خودش می‌خواست صحبت کند.
- با خودم گفتم بهتره نیمی از هنرهام رو نشون بدم. علاوه‌بر درست کردنِ کیک، گلدوزی و بازیِ چوگان هم یاد گرفتم. البته زبانِ سرزمین‌های مختلف هم تا حدودی بلدم.
تمام مدتی که سخن می‌گفت، نگاهش را به فرش زیرپایش که هوبرت از شرق آورده بود، دوخته بود. سخت بود، صحبت کردن در موقعیتی که نه تنها پدر و مادرش، بلکه خواستگارش هم او را نگاه می‌کرد، دشوار بود. زیگومند دستش را دراز کرد و یک کیک برداشت. مادرِ زیگموند بادبزنش را تکان داد و گفت:
- چه دخترِ هنرمندی. کیک‌ها خیلی خوش‌رنگ هستن. بگو ببینم دخترجان، از چه موادی استفاده کردی؟
زیگموند گ*ازِ بزرگی از کیک زد و سرِنلا گفت:
- داخل چندتایی‌شون از شاتوتِ قرمز استفاده کرده‌م و چندتای دیگر از تِکّه‌های گردو.
چشمانِ زن، از تعجب بزرگ شد. کمی نمانده بود تا سکته کند.
- چی؟ زیگموند!
زیگموند ناگاه کیک را بر روی زمین تُف کرد به سُرفه افتاد. صورتش به ک*بودی رفت و نفس کشیدن برایش دشوار شد. هوبرت و بلیندا به سرعت برخواستند. همه نگرانِ مرد جوانی بودند که داشت خفه میشد. همهمه‌ای در کاخ ایجاد شده بود و بیشتر اهالی کاخ به سالن پذیرایی حجوم آوردند. بلیندا به یکی از خدمه‌ها سپرد تا پزشکی بیاورند. زن بالای سرِ زیگموند بود و پسرش را در آ*غ*و*ش گرفته بود. جو ناگاه متشنج شد و بیشترِ خدمه‌ها از دور اتفاقات ناگوار را نگاه می‌کردند؛ زیرا میهمانِ عزیز بارکر درحال وداع با زندگی‌اش
بود.
سرنلا، هراسیده به تکه کیکی که بر روی زمین افتاده بود نگاه کرد؛ گردو. زیگموند به گردو حساسیت داشت و سرنلا مقدار زیادی از آن را داخل چند کیک گذاشته بود که از بیرون هویدا نبود. شانسِ بد سرنلا.
هنگام ناهار که شد، نه سرنلا خوراکش را خورده بود، نه خانواده‌اش و نه میهمانان بی‌چاره. طبیب رفته بود و خدا را شکر زیگموند زنده ماند. البته هنوز اثری از ک*بودی‌های آلبالویی بر روی پو*ستِ سپیدش بود؛ اما بهتر از قبل نفس می‌کشید. هنگامی که زیگموند و مادرش از کاخ رفتند، به کلی از سرنلا شکایت کردند. زن مدام جیغ می‌زد و زیگموند بی‌چاره دولا‌دولا مادرش را به دنبال خود می‌کشاند تا به خانه بروند. گویا می‌خواست هر چه سریع‌تر از کاخ ترسناکِ بارکر دور شود.
هیچ‌چیز آن‌طور که بلیندا و سرنلا پیشبینی کرده بودند، پیش نرفته بود. شاید از بین خدمه‌های کاخ و خانوادۀ بارکر، تنها هوبرت بود که خرسند بود. بی‌شک هوبرت از پسر خوشش نیامده بود؛ اما از طرفی هم دلش نمی‌خواست دخترش با گردو قتل انجام دهد.
از ظهر گذشت و سرنلا که گرسنه‌اش بود، ناهار را در آشپزخانه با ماریسی خورد. بعد از اتمام ناهار تصمیم می‌گیرد به اتاق برود تا به انتقادهای پدرش دربارۀ زیگموند و خودش گوش‌فرا دهد. اتاق بهترین جایی بود تا صدای بلندِ پدرش را بشنود و از طرفی وانمود کند توجهی به سخنانشان ندارد.
سرنلا علاقه‌ای به زیگموند پیدا نکرده بود، نه با آن اتفاقی که رخ داده بود؛ اما کنجکاوی‌اش هنوز پابرجا بود. آن روز، هم خودش توبیخ شده بود و هم زیگموند که چرا آن‌قدر شکمو است. هرچند آن پسر بی‌چاره مقصر نبود، او فقط به کیکی علاقه‌مند بود که سرنلا در آن گردو گذاشته بود. مقصر سرنلای زیبا بود که کمی نمانده بود پسرجوان را به کام مرگ بکشاند. متأسفانه اولین مراسم خواستگاری‌اش نبود که آن‌قدر عجیب و بد می‌گذشت.
دفعه‌ی پیش برای یک خانواده بسیار سطح بالا_که از جمله پدرِ خانواده شوالیه‌ی رده بالا محسوب میشد_گلِ یاس آورده بود. سرنلا از خواستگارش خوشش آمده بود، آن‌قدری خوشش آمده بود که ر*ق*صیدن را در کنارش تصور می‌کرد؛ اما مادرِ خواستگارش با بوییدن گل یاس به عطسه‌های آب‌دار و بسیار شدید دچار شد و سرانجام سرنلا دریافت او به این نوع گل حساسیت دارد. پسر نسبت به مادر و پدرش حساس بود و همان باعث شد تا از کاخ بروند. اصلاً چرا هر چیزی که سرنلا می‌آورد کسی به آن حساسیت داشت؟ ترس سرنلا از آن بود که مردم دربار‌ه‌ی او و خواستگارهای ناکامش شایعه بسازند و در روزنامه‌های گرینهارت به چاپ برسد. فقط امیدوار بود اتفاقات داخل کاخ به بیرون درز نکند.
با وجود تمام آن‌ها، مردان و پسران زیادی بودند که از سرنلا خوششان می‌آمد؛ اما دختر جوان می‌ترسید. نه برای آن‌که باز کسی را مسموم کند یا حساسیت را در بدنش بیدار کند، متأسفانه به کسی اعتماد نداشت. به گفته‌های مادرش و گوشزدهای مداومِ او، همیشه گمان می‌کرد مردها قصد آسیب رساندن به او را دارند. پس اگر فردی زیرنظر خانواده‌ی سخت‌گیرش تأیید شود، او در امان خواهد ماند؛ حداقل آن چیزی بود که هوبرت و بلیندا مدام به او می‌گفتند.
سرنلا دلش می‌خواست ازدواج کند، کسی را داشته باشد که به او عشق بورزد و یا شاید با او خانواده تشکیل دهد.
هوبرت و بلیندا از هنگامی که سرِنلا شانزده سالش شده بود، به دنبال بهترین پسر برای او بودند؛ اما سرنلا گاهی تحت فشار قرار می‌گرفت و کمی آبرو ریزی می‌کرد. مواقعی که چنین اتفاقاتی رخ می‌داد، مادرش بدجوری او را تنبیه می‌کرد. بلیندا به عنوان یک مادر عالی بود؛ اما سرنلا نیز به عنوان یک فرزند بسیار مطیعانه رفتار می‌کرد.
شاید شانس بد او بود که خواستگارها و خانواده‌هایشان حساسیت داشتند و از چیزی می‌ترسیدند. یا شاید خود سرنلا از آن‌ها می‌ترسید. مواقعی هم بود که سرنلا از خواستگارش خوشش نیامده بود و بلیندا مدام از آن تعریف می‌کرد.
***

نورِ صورتی و نارنجیِ بعد از ظهر از پنجره‌ی نسبتاً بزرگ به داخل می‌تابید و تمامِ وسایل اتاق را روشن ساخته بود. سرنلا پس از آن روز طولانی و افتضاح لباسش را عوض کرده بود. یقه‌اش گِرد و آستین بلندی داشت که تا دستانش می‌رسید. دامنش هم ساده و به رنگ نارنجی بود. سپس بر روی تختِ مسقف نشست. اتاق او بزرگ بود: اتاقی که شامل یک حمام، دستشویی و اتاقک لباس میشد. در اتاق از انواع رنگ صورتی‌ استفاده شده بود. هوبرت همیشه به دخترش می‌گفت از رنگ‌های دیگری هم استفاده کند؛ اما بلیندا دوست‌ داشت زندگی دخترش همانند شاهزاده خانم‌ها باشد و واقعاً هم بود. بلیندا و هوبرت برخلاف شخصیت سخت‌گیرشان زندگیِ خوبی برای سرنلا فراهم کرده بودند.
سرنلا در هنگام چنین موقعیت‌های درمانده میشد. گاهی حتّی دل درد‌ه

[SPOILER="مخصوص کپیست "]
[CODE]پس از تعظیمِ مختصری گفت:
- این‌ها کیک‌هایی هستن که بانو سرنلا برای شما درست کردن.
سرنلا؛ اما مضطرب دامنش را در دست فشرده بود و زیرچشمی برخورد میهمانان و و پدر و مادرش را زیرنظر گرفت. هوبرت و زیگموند خوشحال بودند؛ اما بلیندا و مادرِ زیگموند نگاهِ عجیبی داشتند. گویا به زور لبخند می‌زد. سرآشپز رفت و در نزد گل‌های شاه‌پسند_که داخل گلدان بزرگ قرار داشت_ایستاد. گل شاه‌پسند، گل موردعلاقۀ بلیندا بود. سرانجام سرنلا تصمیم گرفت این‌بار خودش گفت‌وگو را به دست بگیرد. صدایش را صاف کرد و تمام تلاشش را کرد تا با لطیف‌ترین حالتش سخن بگوید. نمی‌دانست داشت چه‌کار می‌کرد؛ اما برای یک‌بار هم که شده، خودش می‌خواست صحبت کند.
- با خودم گفتم بهتره نیمی از هنرهام رو نشون بدم. علاوه‌بر درست کردنِ کیک، گلدوزی و بازیِ چوگان هم یاد گرفتم. البته زبانِ سرزمین‌های مختلف هم تا حدودی بلدم.
تمام مدتی که سخن می‌گفت، نگاهش را به فرش زیرپایش که هوبرت از شرق آورده بود، دوخته بود. سخت بود، صحبت کردن در موقعیتی که نه تنها پدر و مادرش، بلکه خواستگارش هم او را نگاه می‌کرد، دشوار بود. زیگومند دستش را دراز کرد و یک کیک برداشت. مادرِ زیگموند بادبزنش را تکان داد و گفت:
- چه دخترِ هنرمندی. کیک‌ها خیلی خوش‌رنگ هستن. بگو ببینم دخترجان، از چه موادی استفاده کردی؟
زیگموند گ*ازِ بزرگی از کیک زد و سرِنلا گفت:
- داخل چندتایی‌شون از شاتوتِ قرمز استفاده کرده‌م و چندتای دیگر از تِکّه‌های گردو.
چشمانِ زن، از تعجب بزرگ شد. کمی نمانده بود تا سکته کند.
- چی؟ زیگموند!
زیگموند ناگاه کیک را بر روی زمین تُف کرد به سُرفه افتاد. صورتش به ک*بودی رفت و نفس کشیدن برایش دشوار شد. هوبرت و بلیندا به سرعت برخواستند. همه نگرانِ مرد جوانی بودند که داشت خفه میشد. همهمه‌ای در کاخ ایجاد شده بود و بیشتر اهالی کاخ به سالن پذیرایی حجوم آوردند. بلیندا به یکی از خدمه‌ها سپرد تا پزشکی بیاورند. زن بالای سرِ زیگموند بود و پسرش را در آ*غ*و*ش گرفته بود. جو ناگاه متشنج شد و بیشترِ خدمه‌ها از دور اتفاقات ناگوار را نگاه می‌کردند؛ زیرا میهمانِ عزیز بارکر درحال وداع با زندگی‌اش بود.
سرنلا، هراسیده به تِکه کیکی که بر روی زمین افتاده بود نگاه کرد؛ گردو. زیگموند به گردو حساسیت داشت و سرنلا مقدار زیادی از آن را داخل چند کیک گذاشته بود که از بیرون هویدا نبود. شانسِ بد سرنلا.
هنگام ناهار که شد، نه سرنلا خوراکش را خورده بود، نه خانواده‌اش و نه میهمانان بی‌چاره. طبیب رفته بود و خدا را شکر زیگموند زنده ماند. البته هنوز اثری از ک*بودی‌های آلبالویی بر روی پو*ستِ سپیدش بود؛ اما بهتر از قبل نفس می‌کشید. هنگامی که زیگموند و مادرش از کاخ رفتند، به کلی از سرنلا شکایت کردند. زن مدام جیغ می‌زد و زیگموند بی‌چاره دولا‌دولا مادرش را به دنبال خود می‌کشاند تا به خانه بروند. گویا می‌خواست هر چه سریع‌تر از کاخ ترسناکِ بارکر دور شود.
هیچ‌چیز آن‌طور که بلیندا و سرنلا پیشبینی کرده بودند، پیش نرفته بود. شاید از بین خدمه‌های کاخ و خانوادۀ بارکر، تنها هوبرت بود که خرسند بود. بی‌شک هوبرت از پسر خوشش نیامده بود؛ اما از طرفی هم دلش نمی‌خواست دخترش با گردو قتل انجام دهد.
از ظهر گذشت و سرنلا که گرسنه‌اش بود، ناهار را در آشپزخانه با ماریسی خورد. بعد از اتمام ناهار تصمیم می‌گیرد به اتاق برود تا به انتقادهای پدرش دربارۀ زیگموند و خودش گوش‌فرا دهد. اتاق بهترین جایی بود تا صدای بلندِ پدرش را بشنود و از طرفی وانمود کند توجهی به سخنانشان ندارد.
سرنلا علاقه‌ای به زیگموند پیدا نکرده بود، نه با آن اتفاقی که رخ داده بود؛ اما کنجکاوی‌اش هنوز پابرجا بود. آن روز، هم خودش توبیخ شده بود و هم زیگموند که چرا آن‌قدر شکمو است. هرچند آن پسر بی‌چاره مقصر نبود، او فقط به کیکی علاقه‌مند بود که سرنلا در آن گردو گذاشته بود. مقصر سرنلای زیبا بود که کمی نمانده بود پسرجوان را به کام مرگ بکشاند. متأسفانه اولین مراسم خواستگاری‌اش نبود که آن‌قدر عجیب و بد می‌گذشت.
دفعه‌ی پیش برای یک خانواده بسیار سطح بالا_که از جمله پدرِ خانواده شوالیه‌ی رده بالا محسوب میشد_گلِ یاس آورده بود. سرنلا از خواستگارش خوشش آمده بود، آن‌قدری خوشش آمده بود که ر*ق*صیدن را در کنارش تصور می‌کرد؛ اما مادرِ خواستگارش با بوییدن گل یاس به عطسه‌های آب‌دار و بسیار شدید دچار شد و سرانجام سرنلا دریافت او به این نوع گل حساسیت دارد. پسر نسبت به مادر و پدرش حساس بود و همان باعث شد تا از کاخ بروند. اصلاً چرا هر چیزی که سرنلا می‌آورد کسی به آن حساسیت داشت؟ ترس سرنلا از آن بود که مردم دربار‌ه‌ی او و خواستگارهای ناکامش شایعه بسازند و در روزنامه‌های گرینهارت به چاپ برسد. فقط امیدوار بود اتفاقات داخل کاخ به بیرون درز نکند.
با وجود تمام آن‌ها، مردان و پسران زیادی بودند که از سرنلا خوششان می‌آمد؛ اما دختر جوان می‌ترسید. نه برای آن‌که باز کسی را مسموم کند یا حساسیت را در بدنش بیدار کند، متأسفانه به کسی اعتماد نداشت. به گفته‌های مادرش و گوشزدهای مداومِ او، همیشه گمان می‌کرد مردها قصد آسیب رساندن به او را دارند. پس اگر فردی زیرنظر خانواده‌ی سخت‌گیرش تأیید شود، او در امان خواهد ماند؛ حداقل آن چیزی بود که هوبرت و بلیندا مدام به او می‌گفتند.
سرنلا دلش می‌خواست ازدواج کند، کسی را داشته باشد که به او عشق بورزد و یا شاید با او خانواده تشکیل دهد.
هوبرت و بلیندا از هنگامی که سرِنلا شانزده سالش شده بود، به دنبال بهترین پسر برای او بودند؛ اما سرنلا گاهی تحت فشار قرار می‌گرفت و کمی آبرو ریزی می‌کرد. مواقعی که چنین اتفاقاتی رخ می‌داد، مادرش بدجوری او را تنبیه می‌کرد. بلیندا به عنوان یک مادر عالی بود؛ اما سرنلا نیز به عنوان یک فرزند بسیار مطیعانه رفتار می‌کرد.
شاید شانس بد او بود که خواستگارها و خانواده‌هایشان حساسیت داشتند و از چیزی می‌ترسیدند. یا شاید خود سرنلا از آن‌ها می‌ترسید. مواقعی هم بود که سرنلا از خواستگارش خوشش نیامده بود و بلیندا مدام از آن تعریف می‌کرد.

***

نورِ صورتی و نارنجیِ بعد از ظهر از پنجرۀ نسبتاً بزرگ به داخل می‌تابید و تمامِ وسایل اتاق را روشن ساخته بود. سرنلا پس از آن روز طولانی و افتضاح لباسش را عوض کرده بود. یقه‌اش گِرد و آستین بلندی داشت که تا دستانش می‌رسید. دامنش هم ساده و به رنگ نارنجی بود. سپس بر روی تختِ مسقف نشست. اتاق او بزرگ بود: اتاقی که شامل یک حمام، دستشویی و اتاقک لباس میشد. در اتاق از انواع رنگ صورتی‌ استفاده شده بود. هوبرت همیشه به دخترش می‌گفت از رنگ‌های دیگری هم استفاده کند؛ اما بلیندا دوست‌ داشت زندگی دخترش همانند شاهزاده خانم‌ها باشد و واقعاً هم بود. بلیندا و هوبرت برخلاف شخصیت سخت‌گیرشان زندگیِ خوبی برای سرنلا فراهم کرده بودند.
سرنلا در هنگام چنین موقعیت‌های درمانده میشد. گاهی حتی دل درد‌های فراوان به او حجوم می‌آورد و او مجبور بود به دستشویی برود تا حالِ بدش را سرکوب کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,755
کیف پول من
157,381
Points
583
از کودکی‌اش درگیر اضطراب بود. آن‌قدر زیاد بود که در دلش تبدیل به بیماری و التهاب شده بود. خانواده‌اش او را به پزشک‌های کارکشته‌ی زیادی نشان داده بودند. در آخر هم متوجه شدند ترس و اضطراب برای او همانند سَمّ مهلک است و پزشکان به او توصیه کردند تا زندگی آرام و بدون ترس داشته باشد. اکنون آن بیماری درحال خاموشی بود و سرنلا می‌توانست کمی کارهای هیجان‌انگیز انجام دهد. هرچند که بیماری گاهی ظاهر میشد و بعید نبود اکنون هم چنین اتفاقی برای او بیافتد.
ناگاه با برخورد چیزی از پشتِ درب از جا پرید. پدرش بود، او همانند همیشه با انواع خوراک‌ها حالِ او را خوب می‌کرد. برخلاف مادرش که می‌گفت نمی‌بایست آن‌قدر خوراک بخورد تا خدایی نکرده وزنش بیشتر شود. هوبرت یکی از همان کیک‌هایی که سرنلا پخته بود را آورده بود و در کنارش لیوان شیر گذاشته بود خنک بود. دیدن آن کیک‌ها برای سرنلا زجرآور بود. هیچ‌ دلش نمی‌خواست به وضعیتی که اکنون زیگموند درگیرش شده بود فکر کند. شاید تا عمر دارد از گردو استفاده نکند.
سرنلا اکنون می‌توانست دل درد نسبی‌اش را نادیده بگیرد و گازی از کیک بزند: خوشمزه و دلنشین بود، باورش نمی‌شد چنین کیکی را خودش پخته باشد. هر چند که آشپزها و خدمتکاران نیز کمک‌های زیادی به او کردند. هوبرت با لبخند بر لبۀ تخت نشست و گفت:
- امیدوارم چیزی تو رو ناراحت نکرده باشه.
پدر و مادرش خوب می‌دانستند در چنین موقعیت‌هایی او دچار اضطراب و همان دل‌ دردهای همیشگی‌اش می‌شد. سرنلا به دلیل بیماری که داشت نمی‌توانست تنهایی بیرون رود و یا کارهایی را که همسن‌هایش معمولاً انجام می‌دهند، انجام دهد. حتی در روزهای اول که بیماری‌اش را تشخیص داده بودند، خوردن‌ خوراک‌های همچون: گوشتِ قرمز، انواع کیک‌ها و خامه‌ها، سبزیجات و میوه‌ها برایش ممنوع بود؛ زیرا حالِ او را وخیم‌تر می‌کرد و او دچار دفع خون میشد. پدر و مادرش هر چیزی را که کوچک‌ترین ترس و نگرانی به او وارد می‌کرد از او دور نگه داشته بودند و سرنلا را در آرام‌ترین حالت ممکن بزرگ کرده بودند، به عبارتی؛ سرنلا در بین پرهای قو بزرگ شده بود.
سرنلا دلش نمی‌خواست بگوید حالش بد است، نه با آن همه تلاش‌هایی که هوبرت و بلیندا برای شاد کردنِ او می‌کردند. دخترک چشمانش را بست و با اطمینان خاطر گفت:
- خیر پدرجان، کمی نگران اون پسر بودم ولی حالا که حالش خوبه... .
پدرش حرف او را قطع کرد و با خنده گفت:
- بی‌خیال باش دختر، اون هم یاد گرفت باید قبل از خوردنِ هرچیزی اول خوب نگاهش کنه، مگه نه؟ ممکنه کیک شکلاتی رو با یه چیز دیگه اشتباه بگیره، که البته بعید نیست.
سرنلا از حرف پدرش کمی خندان شد. پدرش همیشه از موضوعات مختلف مسئله‌ای خنده‌دار درست می‌کرد. هرچند که سرنلا برای زیگموند ناراحت بود، برخلاف پدرش.
هوبرت آهی کشید و دستی بر ران‌هایش کشید. سرش را بالا برد و به پنجره‌ای که درختان چنار را همانند تِکّه‌های نقره نشان داده بود نگاه ‌کرد. سرنلا با یک‌نگاه به او گمان کرد که به یقین به یاد چیزی از گذشته‌اش افتاد.
هوبرت نفس عمیقی کشید و آهسته گفت:
- اولین باری که ناطورها رو ملاقات کردی یادته؟
سرنلا با تعجب به هوبرت نگاه کرد. برای چه چنین سؤالی را پرسیده بود؟ دخترک سرش را تکان داد و گفت:
- بله، هنوز به یاد دارم؛ اما خاطراتم از اون دوران مبهمه.
سرنلا در آن زمان درگیر بیماری‌اش بود. خونِ زیادی از دست داده بود و چهره‌اش به زردی می‌زد. حتّی حافظه‌اش به سختی کار می‌کرد؛ اما خوب آن مَردان را به یاد داشت. به یاد آورد که تک‌تکشان او را نوازش کرده بودند و برایش آرزوی سلامتی کردند. ناطورهایی که همگان آرزو داشتند ببیند، سرنلا توانسته بود در کودکی آن‌ها را ملاقات کند. در آن زمان گمان می‌کرد بسیار جوان بودند؛ اما اکنون که به یاد می‌آورد حتی از پدر و مادرش بزرگ‌تر بودند و موهای‌شان به سپیدی می‌زد. هر چهارتایشان را به یاد آورد. ناگاه تمامِ علاقه‌اش به ناطورها دوباره به او برگشت. اکنون می‌فهمید چه‌قدر بزرگ شده است.
ملاقاتِ سرنلا با ناطورها در میهمانی در قصر پادشاه بود. هرچند که سرنلا حالِ خوبی نداشت. هنوز هم به یاد نمی‌آورد که پدر و مادرش به دلیل علاقه‌ای که سرنلا به آن‌ها داشت او را به آن میهمانی برده بودند یا خیر. شاید هم می‌خواستند در درمان سرنلا از ناطورها کمک بگیرند؛ اما که چه کمکی از آن‌ها ساخته بود؟
هوبرت سرش را بالا برد. برگشت و به دخترش که کیک را ناتمام گذاشته بود نگاه کرد و گفت:
- به یاد دارم که تویِ دفتر نقاشیت اون‌ها رو زیاد می‌کشیدی. حتّی گاهی خودت رو شبیه ناطورها می‌کشیدی، انگار که خودت ناطور بودی.
سرنلا دلیل آن‌که پدرش آن خاطرات را یادآوری می‌کرد نمی‌دانست؛ اما پدرش با ناراحتی آن‌ها را نمی‌گفت. لبخندی بر پهنایِ صورتش داشت، هرچند که او بیشتر مواقع لبخند می‌زد و همه را به لبخند زدن و خندیدن وادار می‌کرد.
سرنلا گفت:
- واقعاً از اون زمان زیاد گذشته. پدر، به نظرتون اونا هنوز زندن؟
هوبرت خندید و در جواب به دخترش گفت:
- معلومه که نه، اوه البته شاید هم زنده باشن؛ اما اون‌موقع که تو ملاقاتشون کردی میان‌سال بودن.
سرنلا در فکر فرو رفت. شاید در فکر آن بود که باری دیگر دفتر خاطرات و نقاشی‌اش را از صندوقچه بیرون ‌آورد و مرور خاطرات کند. به یاد داشت که با آن سن کم دلش می‌خواست همانند ناطورها جادویی باشد، همانند آن‌ها نیرومند و همیشه سالم باشد.
با شنیدن صدای ماریسی که اجازۀ ورود می‌خواست از افکارش به بیرون پرت شد، پدرش نیز همان‌طور. هوبرت با لبخند به درب نگاه کرد و ایستاد.
- کیکت رو بخور و کمی استراحت کن، البته بد نیست کمی نقاشی کنی و یا کتاب بخونی.
پدرش آن‌ها را گفته بود تا سرنلا از فکر بیرون رود و کمی خوش باشد.
هنگامی که ماریسی به داخل آمد، خواهرهای سرنلا نیز پشت سر او به داخل آمدند. مارتا با لبخند درب را بست و بِرتا به سرعت بر روی تخت نشست و یک تیکّه کیک از بشقابی که پدرش برای سرنلا آورده بود، برداشت. گاهی سرنلا تردید داشت که برتا دوازده سال از او بزرگ‌تر باشد. مارتا و برتا دخترهای زیبایی بودند. موهای بلندشان در آفتاب مانند طلا می‌درخشید و ل*ب‌هایشان مانند توت‌فرنگی، همیشه درخشان و صورتی بود. مارتا همسن سرنلا بود و دختر بسیار بامحبتی بود؛ اما در بیشتر مواقع آن‌قدر قوی و مردانه بود که گاهی می‌توانست جای برادر نداشته‌شان را بگیرد. برتا؛ اما بسیار بامزه، زیبا و در عین‌حال سرکش بود. البته هردوی‌شان سرکش بودند. در خانه فقط سرنلا بود که مطیعانه رفتار می‌کرد و بی‌چون و چرا سخن پدر و مادرش را عمل می‌کرد. مارتا با آن‌که دختر بود، تلاش می‌کرد تا شلوار و پیراهن زیاد بر تن کند و مادرشان بسیار از این بابت خشمگین میشد. برتا شب‌ها را بیشتر بیرون از خانه سپری می‌کرد و آمدنش با خدا بود. با آن‌که دختر بزرگ خانواده بود، همیشه گمان می‌کرد والدینش مانع از آزادی او میشدند.

کد:
از کودکی‌اش درگیر اضطراب بود. آن‌قدر زیاد بود که در دلش تبدیل به بیماری و التهاب شده بود. خانواده‌اش او را به پزشک‌های کارکشته‌ی زیادی نشان داده بودند. در آخر هم متوجه شدند ترس و اضطراب برای او همانند سَمّ مهلک است و پزشکان به او توصیه کردند تا زندگی آرام و بدون ترس داشته باشد. اکنون آن بیماری درحال خاموشی بود و سرنلا می‌توانست کمی کارهای هیجان‌انگیز انجام دهد. هرچند که بیماری گاهی ظاهر میشد و بعید نبود اکنون هم چنین اتفاقی برای او بیافتد.
ناگاه با برخورد چیزی از پشتِ درب از جا پرید. پدرش بود، او همانند همیشه با انواع خوراک‌ها حالِ او را خوب می‌کرد. برخلاف مادرش که می‌گفت نمی‌بایست آن‌قدر خوراک بخورد تا خدایی نکرده وزنش بیشتر شود. هوبرت یکی از همان کیک‌هایی که سرنلا پخته بود را آورده بود و در کنارش لیوان شیر گذاشته بود خنک بود. دیدن آن کیک‌ها برای سرنلا زجرآور بود. هیچ‌ دلش نمی‌خواست به وضعیتی که اکنون زیگموند درگیرش شده بود فکر کند. شاید تا عمر دارد از گردو استفاده نکند.
سرنلا اکنون می‌توانست دل درد نسبی‌اش را نادیده بگیرد و گازی از کیک بزند: خوشمزه و دلنشین بود، باورش نمی‌شد چنین کیکی را خودش پخته باشد. هر چند که آشپزها و خدمتکاران نیز کمک‌های زیادی به او کردند. هوبرت با لبخند بر لبۀ تخت نشست و گفت:
- امیدوارم چیزی تو رو ناراحت نکرده باشه.
پدر و مادرش خوب می‌دانستند در چنین موقعیت‌هایی او دچار اضطراب و همان دل‌ دردهای همیشگی‌اش می‌شد. سرنلا به دلیل بیماری که داشت نمی‌توانست تنهایی بیرون رود و یا کارهایی را که همسن‌هایش معمولاً انجام می‌دهند، انجام دهد. حتی در روزهای اول که بیماری‌اش را تشخیص داده بودند، خوردن‌ خوراک‌های همچون: گوشتِ قرمز، انواع کیک‌ها و خامه‌ها، سبزیجات و میوه‌ها برایش ممنوع بود؛ زیرا حالِ او را وخیم‌تر می‌کرد و او دچار دفع خون میشد. پدر و مادرش هر چیزی را که کوچک‌ترین ترس و نگرانی به او وارد می‌کرد از او دور نگه داشته بودند و سرنلا را در آرام‌ترین حالت ممکن بزرگ کرده بودند، به عبارتی؛ سرنلا در بین پرهای قو بزرگ شده بود.
سرنلا دلش نمی‌خواست بگوید حالش بد است، نه با آن همه تلاش‌هایی که هوبرت و بلیندا برای شاد کردنِ او می‌کردند. دخترک چشمانش را بست و با اطمینان خاطر گفت:
- خیر پدرجان، کمی نگران اون پسر بودم ولی حالا که حالش خوبه... .
پدرش حرف او را قطع کرد و با خنده گفت:
- بی‌خیال باش دختر، اون هم یاد گرفت باید قبل از خوردنِ هرچیزی اول خوب نگاهش کنه، مگه نه؟ ممکنه کیک شکلاتی رو با یه چیز دیگه اشتباه بگیره، که البته بعید نیست.
سرنلا از حرف پدرش کمی خندان شد. پدرش همیشه از موضوعات مختلف مسئله‌ای خنده‌دار درست می‌کرد. هرچند که سرنلا برای زیگموند ناراحت بود، برخلاف پدرش.
هوبرت آهی کشید و دستی بر ران‌هایش کشید. سرش را بالا برد و به پنجره‌ای که درختان چنار را همانند تِکّه‌های نقره نشان داده بود نگاه ‌کرد. سرنلا با یک‌نگاه به او گمان کرد که به یقین به یاد چیزی از گذشته‌اش افتاد.
هوبرت نفس عمیقی کشید و آهسته گفت:
- اولین باری که ناطورها رو ملاقات کردی یادته؟
سرنلا با تعجب به هوبرت نگاه کرد. برای چه چنین سؤالی را پرسیده بود؟ دخترک سرش را تکان داد و گفت:
- بله، هنوز به یاد دارم؛ اما خاطراتم از اون دوران مبهمه.
سرنلا در آن زمان درگیر بیماری‌اش بود. خونِ زیادی از دست داده بود و چهره‌اش به زردی می‌زد. حتّی حافظه‌اش به سختی کار می‌کرد؛ اما خوب آن مَردان را به یاد داشت. به یاد آورد که تک‌تکشان او را نوازش کرده بودند و برایش آرزوی سلامتی کردند. ناطورهایی که همگان آرزو داشتند ببیند، سرنلا توانسته بود در کودکی آن‌ها را ملاقات کند. در آن زمان گمان می‌کرد بسیار جوان بودند؛ اما اکنون که به یاد می‌آورد حتی از پدر و مادرش بزرگ‌تر بودند و موهای‌شان به سپیدی می‌زد. هر چهارتایشان را به یاد آورد. ناگاه تمامِ علاقه‌اش به ناطورها دوباره به او برگشت. اکنون می‌فهمید چه‌قدر بزرگ شده است.
ملاقاتِ سرنلا با ناطورها در میهمانی در قصر پادشاه بود. هرچند که سرنلا حالِ خوبی نداشت. هنوز هم به یاد نمی‌آورد که پدر و مادرش به دلیل علاقه‌ای که سرنلا به آن‌ها داشت او را به آن میهمانی برده بودند یا خیر. شاید هم می‌خواستند در درمان سرنلا از ناطورها کمک بگیرند؛ اما که چه کمکی از آن‌ها ساخته بود؟
هوبرت سرش را بالا برد. برگشت و به دخترش که کیک را ناتمام گذاشته بود نگاه کرد و گفت:
- به یاد دارم که تویِ دفتر نقاشیت اون‌ها رو زیاد می‌کشیدی. حتّی گاهی خودت رو شبیه ناطورها می‌کشیدی، انگار که خودت ناطور بودی.
سرنلا دلیل آن‌که پدرش آن خاطرات را یادآوری می‌کرد نمی‌دانست؛ اما پدرش با ناراحتی آن‌ها را نمی‌گفت. لبخندی بر پهنایِ صورتش داشت، هرچند که او بیشتر مواقع لبخند می‌زد و همه را به لبخند زدن و خندیدن وادار می‌کرد.
سرنلا گفت:
- واقعاً از اون زمان زیاد گذشته. پدر، به نظرتون اونا هنوز زندن؟
هوبرت خندید و در جواب به دخترش گفت:
- معلومه که نه، اوه البته شاید هم زنده باشن؛ اما اون‌موقع که تو ملاقاتشون کردی میان‌سال بودن.
سرنلا در فکر فرو رفت. شاید در فکر آن بود که باری دیگر دفتر خاطرات و نقاشی‌اش را از صندوقچه بیرون ‌آورد و مرور خاطرات کند. به یاد داشت که با آن سن کم دلش می‌خواست همانند ناطورها جادویی باشد، همانند آن‌ها نیرومند و همیشه سالم باشد.
با شنیدن صدای ماریسی که اجازۀ ورود می‌خواست از افکارش به بیرون پرت شد، پدرش نیز همان‌طور. هوبرت با لبخند به درب نگاه کرد و ایستاد.
- کیکت رو بخور و کمی استراحت کن، البته بد نیست کمی نقاشی کنی و یا کتاب بخونی.
پدرش آن‌ها را گفته بود تا سرنلا از فکر بیرون رود و کمی خوش باشد.
هنگامی که ماریسی به داخل آمد، خواهرهای سرنلا نیز پشت سر او به داخل آمدند. مارتا با لبخند درب را بست و بِرتا به سرعت بر روی تخت نشست و یک تیکّه کیک از بشقابی که پدرش برای سرنلا آورده بود، برداشت. گاهی سرنلا تردید داشت که برتا دوازده سال از او بزرگ‌تر باشد. مارتا و برتا دخترهای زیبایی بودند. موهای بلندشان در آفتاب مانند طلا می‌درخشید و ل*ب‌هایشان مانند توت‌فرنگی، همیشه درخشان و صورتی بود. مارتا همسن سرنلا بود و دختر بسیار بامحبتی بود؛ اما در بیشتر مواقع آن‌قدر قوی و مردانه بود که گاهی می‌توانست جای برادر نداشته‌شان را بگیرد. برتا؛ اما بسیار بامزه، زیبا و در عین‌حال سرکش بود. البته هردوی‌شان سرکش بودند. در خانه فقط سرنلا بود که مطیعانه رفتار می‌کرد و بی‌چون و چرا سخن پدر و مادرش را عمل می‌کرد. مارتا با آن‌که دختر بود، تلاش می‌کرد تا شلوار و پیراهن زیاد بر تن کند و مادرشان بسیار از این بابت خشمگین میشد. برتا شب‌ها را بیشتر بیرون از خانه سپری می‌کرد و آمدنش با خدا بود. با آن‌که دختر بزرگ خانواده بود، همیشه گمان می‌کرد والدینش مانع از آزادی او میشدند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,755
کیف پول من
157,381
Points
583
برتا با لحنی عجیب و با غیظ گفت:
- دختربچه‌ی دم‌بخت چطوره؟
سرنلا آهی کشید. دخترک نازک‌نارنجی نبود؛ اما از طرفی هم دلش نمی‌خواست آبرو ریزی کند. ماریسی و خواهران خودش، هرگاه که سرنلا دچار مشکل میشد به او کمک می‌کردند. هرچند که برتا بیشتر با مشکلات سرنلا شوخی می‌کرد و تا ماه‌ها با آن سرنلا را دست می‌انداخت.
سرنلا بر روی تخت نرم دراز کشید. پتو هم مانند وسایل دیگر اتاق به رنگ صورتی بود؛ اما با ترکیبی از رنگ سپید که شباهت آن را به شکوفه‌های هلو و سیب بیشتر می‌کرد.
ماریسی به پایه‌ی سقفِ تخت تکّیه داد و گفت:
- واقعاً قصد داری بابت چنین موضوعی ناراحت باشی؟ اون‌کارها که از عمد نبود.
سرنلا به سقفِ تخت خیره ماند. دستان و پاهایش کامل باز بودند. مارتا گمان می‌کرد می‌خواهد با بدنش ستاره ترسیم کند، برای لحظه‌ای دلش خواست به سرنلا بپیوندد. سرنلا ناله‌ای از بدبختی‌اش سر داد و گفت:
- اون به گردو حساسیت داشت! اگه می‌مرد چی؟
دخترک عصبانی بود، از آن‌که ماریسی و خواهرانش با چنین موضوعی بسیار راحت برخورد می‌کرد خوشحال نبود. سرنلا نمی‌توانست این‌ها را به پدر و مادرش بگوید. مجبور بود با ماریسی و خواهرانش دردودل کند تا والدینش نگران نشوند. دخترک نشست و با موهای آشفته‌اش به مارتا که دست به س*ی*نه و بی‌خیال به او نگاه می‌کرد، خیره شد. برتا، خواهر بزرگ‌تر زیبایش با بدجنسی خنده‌ای کرد و گفت:
- اون‌وقت یه قاتلِ سیاه‌بخت میشدی.
سرنلا از آن حرف خوشش نیامد. به شوخی‌های برتا عادت داشت؛ ولی امروز نه. یکهو با خود گمان کرد که «واقعاً هم سیاه‌بخت نیستم.» با این‌حال کمی بعد با خود گفت: «ولی اگه باشم چه؟» مارتا، با دیدن چهره جدی و متفکرِ دوستش، لبخندی دلسوزانه بر ل*بش شکل گرفت. آهسته دامنِ سبز رنگش را بالا گرفت و به سرنلا بر روی تخت ملحق شد. دستش را بر روی موهای مشکیِ سرنلا کشید و گفت:
- سِرن، عزیزدلم. امیدوارم از این به بعد نشخوار فکری پیدا نکنی. این رو بدون که روحت از چنین چیزی باخبر نبود. فکر نمی‌کنم مقصر دونستنِ خودت چیزی رو درست کنه.
مارتا حرف اشتباهی نزده بود. سرنلا نمی‌بایست خودش را مقصر چیزی بداند. او از کجا بداند مادرِ خواستگارش به گل یاس و زیگموند به گردو حساسیت داشته است؟ یا از کجا می‌دانست یکی از خواستگارش از گربه هراس دارد؟ اصلاً شاید بهتر می‌بود چیزی برای آن‌ها نمی‌آورد. شاید بهتر باشد دیگر کاری انجام ندهد و حتی سخن نگوید که تپق نزند و اجازه دهد مادر و پدرش همه چیزها حل‌وفصل کنند.
برتا و مارتا از چنین مراسم‌ها و کارها فارغ بودند. البته آن‌ها خواستگارانی داشتند؛ اما در بیشتر مواقع یا رد می‌شدند و یا دیگر پیدایشان نمی‌شد. مارتا که به هیچ‌وجه از هیچ مردی خوشش نمی‌آمد. سرنلا گاهی به انتخاب‌های او شک می‌کرد.
برتا که نصف شیرینی‌های سرنلا را خورده بود، با سِک‌سکه‌ای برخاست و از اتاق بیرون رفت. مارتا صورت خواهرش را ب*و*سید و همراه با برتا از اتاق بیرون رفتند. به یقین رفته بودند تا روزنامۀ صبح‌شان را بخوانند و یا پس از ناهار خوشمزه‌شان چُرتی بزنند.
اکنون سرنلا ماند و ماریسی. پس از مدتی سکوت، ماریسی که در کل مدت در نزد سرنلا و بر روی تخت نشسته بود، ناگاه بر روی تخت به بالا پرید و سرنلا را از تفکر رها ساخت. سرنلا همان‌طور که یک دستش بر روی قلبش بود به ماریسی که هیجان‌زده به نظر می‌رسید نگاه کرد. دخترِ سیاه پو*ست که گویا چیزی یادش آمده باشد، دستی زد و گفت:
- اصلاً فردا شب مهمونی ترتیب میدم. کسایی رو که از قبل می‌شناختم و چندتایی از دوست‌های مشترکمون رو دعوت می‌کنم. تو هم باید بیای تا امروز رو فراموش کنی.
سرنلا با چشمانی نگران به ماریسی نگاه کرد. سرش را تکان داد و گفت:
- نه، نه. ممکنه همشون از رسوایی امروز باخبر باشن، مسخرم می‌کنن.
ماریسی چشمانش را از حرص با فشار بست و لبانش را به یک‌دیگر فشرد.
- سرن، محض رضای ایزدان. به امروز فکر نکن! اصلاً به همه می‌گم مهمانی ر*ق*ص با نقاب هست، نظرت چیه؟ این‌‌طوری کسی تو رو نمی‌شناسه.
سرنلا تأمل کرد. فکر بدی نبود؛ اما مادر و پدرش چه؟ وقتی‌ می‌دیدند دخترشان خودش را زیبا کرده و با نقاب به میهمانی دوستش می‌رود، با خود چه فکری می‌کردند؟ تازه آن هم بی‌اجازه و یک روز پس از چنین اتفاقی. نه، انجام چنین کاری درست نبود، حداقل نه برای دختری همانند سرنلا که همیشه به خواسته‌ی والدینش عمل می‌کند؛ اما یک شب هزار شب نمی‌شد. لبخندِ کوچکی بر لبان باریک سرنلا شکل گرفت. سرنلا حالش خوب بود و اکنون می‌بایست از فکر همه چیز رها شود و اجازه دهد در این سن کمی خوش‌ بگذراند. مگر چه اشکالی دارد؟
***​

سرنلا شب را با هیجان خوابید و فردایی جدید آغاز کرد. حالش به راستی بهتر بود، خیلی بهتر. حتی خدمتکار و پدرش و مادرش نیز از آن‌که حالش بهتر شده بود خرسند بودند. سرنلا دُردانه‌ی خدمتکاران و به خصوص پدر و مادرش بود. از بچگی‌اش تا کنون خدمه‌ها به او عشق و علاقه می‌ورزیدند.
برتا با دیدن سرنلا در اتاقش که در حال حمام گرفتن بود، تِکّه‌ای به او انداخت و گفت:
- نکنه امروز یک خواستگارِ دیگه قراره بمیره؟
سرنلا ناراحت نشد. مارتا و برتا را بسیار دوست داشت و برایش فرقی نداشت آن‌ها چه فکری درباره‌ی او و کارهایش می‌کردند. دخترک حال‌خوشی داشت. شاید دلیل خوشحالی‌اش آن بود که آن شب قرار بود با ماریسی به میهمانی‌اش روند؛ اما سرنلا نمی‌توانست با لباسِ مجلسی از کاخ خارج شود. پس بنا به نقشه ماریسی، قرار بود او به دنبال سرنلا رود تا در کاخ خودشان سرنلا را برای میهمانی آماده کند.

کد:
برتا با لحنی عجیب و با غیظ گفت:
- دختربچه‌ی دم‌بخت چطوره؟
سرنلا آهی کشید. دخترک نازک‌نارنجی نبود؛ اما از طرفی هم دلش نمی‌خواست آبرو ریزی کند. ماریسی و خواهران خودش، هرگاه که سرنلا دچار مشکل میشد به او کمک می‌کردند. هرچند که برتا بیشتر با مشکلات سرنلا شوخی می‌کرد و تا ماه‌ها با آن سرنلا را دست می‌انداخت.
سرنلا بر روی تخت نرم دراز کشید. پتو هم مانند وسایل دیگر اتاق به رنگ صورتی بود؛ اما با ترکیبی از رنگ سپید که شباهت آن را به شکوفه‌های هلو و سیب بیشتر می‌کرد.
ماریسی به پایه‌ی سقفِ تخت تکّیه داد و گفت:
- واقعاً قصد داری بابت چنین موضوعی ناراحت باشی؟ اون‌کارها که از عمد نبود.
سرنلا به سقفِ تخت خیره ماند. دستان و پاهایش کامل باز بودند. مارتا گمان می‌کرد می‌خواهد با بدنش ستاره ترسیم کند، برای لحظه‌ای دلش خواست به سرنلا بپیوندد. سرنلا ناله‌ای از بدبختی‌اش سر داد و گفت:
- اون به گردو حساسیت داشت! اگه می‌مرد چی؟
دخترک عصبانی بود، از آن‌که ماریسی و خواهرانش با چنین موضوعی بسیار راحت برخورد می‌کرد خوشحال نبود. سرنلا نمی‌توانست این‌ها را به پدر و مادرش بگوید. مجبور بود با ماریسی و خواهرانش دردودل کند تا والدینش نگران نشوند. دخترک نشست و با موهای آشفته‌اش به مارتا که دست به س*ی*نه و بی‌خیال به او نگاه می‌کرد، خیره شد. برتا، خواهر بزرگ‌تر زیبایش با بدجنسی خنده‌ای کرد و گفت:
- اون‌وقت یه قاتلِ سیاه‌بخت میشدی.
سرنلا از آن حرف خوشش نیامد. به شوخی‌های برتا عادت داشت؛ ولی امروز نه. یکهو با خود گمان کرد که «واقعاً هم سیاه‌بخت نیستم.» با این‌حال کمی بعد با خود گفت: «ولی اگه باشم چه؟» مارتا، با دیدن چهره جدی و متفکرِ دوستش، لبخندی دلسوزانه بر ل*بش شکل گرفت. آهسته دامنِ سبز رنگش را بالا گرفت و به سرنلا بر روی تخت ملحق شد. دستش را بر روی موهای مشکیِ سرنلا کشید و گفت:
- سِرن، عزیزدلم. امیدوارم از این به بعد نشخوار فکری پیدا نکنی. این رو بدون که روحت از چنین چیزی باخبر نبود. فکر نمی‌کنم مقصر دونستنِ خودت چیزی رو درست کنه.
مارتا حرف اشتباهی نزده بود. سرنلا نمی‌بایست خودش را مقصر چیزی بداند. او از کجا بداند مادرِ خواستگارش به گل یاس و زیگموند به گردو حساسیت داشته است؟ یا از کجا می‌دانست یکی از خواستگارش از گربه هراس دارد؟ اصلاً شاید بهتر می‌بود چیزی برای آن‌ها نمی‌آورد. شاید بهتر باشد دیگر کاری انجام ندهد و حتی سخن نگوید که تپق نزند و اجازه دهد مادر و پدرش همه چیزها حل‌وفصل کنند.
برتا و مارتا از چنین مراسم‌ها و کارها فارغ بودند. البته آن‌ها خواستگارانی داشتند؛ اما در بیشتر مواقع یا رد می‌شدند و یا دیگر پیدایشان نمی‌شد. مارتا که به هیچ‌وجه از هیچ مردی خوشش نمی‌آمد. سرنلا گاهی به انتخاب‌های او شک می‌کرد.
برتا که نصف شیرینی‌های سرنلا را خورده بود، با سِک‌سکه‌ای برخاست و از اتاق بیرون رفت. مارتا صورت خواهرش را ب*و*سید و همراه با برتا از اتاق بیرون رفتند. به یقین رفته بودند تا روزنامۀ صبح‌شان را بخوانند و یا پس از ناهار خوشمزه‌شان چُرتی بزنند.
اکنون سرنلا ماند و ماریسی. پس از مدتی سکوت، ماریسی که در کل مدت در نزد سرنلا و بر روی تخت نشسته بود، ناگاه بر روی تخت به بالا پرید و سرنلا را از تفکر رها ساخت. سرنلا همان‌طور که یک دستش بر روی قلبش بود به ماریسی که هیجان‌زده به نظر می‌رسید نگاه کرد. دخترِ سیاه پو*ست که گویا چیزی یادش آمده باشد، دستی زد و گفت:
- اصلاً فردا شب مهمونی ترتیب میدم. کسایی رو که از قبل می‌شناختم و چندتایی از دوست‌های مشترکمون رو دعوت می‌کنم. تو هم باید بیای تا امروز رو فراموش کنی.
سرنلا با چشمانی نگران به ماریسی نگاه کرد. سرش را تکان داد و گفت:
- نه، نه. ممکنه همشون از رسوایی امروز باخبر باشن، مسخرم می‌کنن.
ماریسی چشمانش را از حرص با فشار بست و لبانش را به یک‌دیگر فشرد.
- سرن، محض رضای ایزدان. به امروز فکر نکن! اصلاً به همه می‌گم مهمانی ر*ق*ص با نقاب هست، نظرت چیه؟ این‌‌طوری کسی تو رو نمی‌شناسه.
سرنلا تأمل کرد. فکر بدی نبود؛ اما مادر و پدرش چه؟ وقتی‌ می‌دیدند دخترشان خودش را زیبا کرده و با نقاب به میهمانی دوستش می‌رود، با خود چه فکری می‌کردند؟ تازه آن هم بی‌اجازه و یک روز پس از چنین اتفاقی. نه، انجام چنین کاری درست نبود، حداقل نه برای دختری همانند سرنلا که همیشه به خواسته‌ی والدینش عمل می‌کند؛ اما یک شب هزار شب نمی‌شد. لبخندِ کوچکی بر لبان باریک سرنلا شکل گرفت. سرنلا حالش خوب بود و اکنون می‌بایست از فکر همه چیز رها شود و اجازه دهد در این سن کمی خوش‌ بگذراند. مگر چه اشکالی دارد؟
***

سرنلا شب را با هیجان خوابید و فردایی جدید آغاز کرد. حالش به راستی بهتر بود، خیلی بهتر. حتی خدمتکار و پدرش و مادرش نیز از آن‌که حالش بهتر شده بود خرسند بودند. سرنلا دُردانه‌ی خدمتکاران و به خصوص پدر و مادرش بود. از بچگی‌اش تا کنون خدمه‌ها به او عشق و علاقه می‌ورزیدند.
برتا با دیدن سرنلا در اتاقش که در حال حمام گرفتن بود، تِکّه‌ای به او انداخت و گفت:
- نکنه امروز یک خواستگارِ دیگه قراره بمیره؟
سرنلا ناراحت نشد. مارتا و برتا را بسیار دوست داشت و برایش فرقی نداشت آن‌ها چه فکری درباره‌ی او و کارهایش می‌کردند. دخترک حال‌خوشی داشت. شاید دلیل خوشحالی‌اش آن بود که آن شب قرار بود با ماریسی به میهمانی‌اش روند؛ اما سرنلا نمی‌توانست با لباسِ مجلسی از کاخ خارج شود. پس بنا به نقشه ماریسی، قرار بود او به دنبال سرنلا رود تا در کاخ خودشان سرنلا را برای میهمانی آماده کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا