پارت،۱
شاهین ابرو های مرپشت و مشکی رنگش رو در هم گره کرد و پک عمیق و محکمی به سیگار مخصوصش زد.
سر سیگارش که طره و آتشین بود روشن شد و طولی نکشید وه به خاکستر تبدیل شد. به حالت خاصی سیگارش رو در جاسیگاری کریستالش خاموش کرد و با ژست خسته کننده اش گفت:
-خوش اومدی پسر بشین، چرا وایسادی!؟
اتاق رو از نظر گذروندم، مبل چرمی و تک نفره نشکی رنگ رو برای نشستن انتخاب کردم و با نگاه های جدی همیشگی ام گفتم:
-ظاهرا کار مهمی باهام داشتی!
با تمام علایق و خصوصیاتم آشنا بود! میدونست که علاقه ای به انتظار کشیدن ندارم. جای تعحب نداشت سال هاست که مشوق من در این راه بوده و هست!
تنها فرق من با شاهین در غرور و عزت نفس بود!
من برای هیچ یک از کار هام از کسی کمک نمیگیرم.
ولی شاهین...
دست برد و پیپ چوبی مخصوصش که با خط و خطوط های فرضی طرحی شده بود رو برداشت و ادامه داد:
-هنوز هم نمی کشی!؟ دست بردار پسر! از اون اتفاق سال هاست که میگذره. از قدیم گفتن، ترک عادت موجب مرض! بیخیال بابا! قسم و آیه کیلویی چنده؟ کیف دنیا رو بکن.
ناخود آگاه اخم هام در هم فرو رفت. حرف هاش به مزاجم خوش نمیومد کسی حق نداشت به عقاید من توهین کنه!
حتی اگر اون شخص شاهین باشه.
با همون اخم های درهمم جوابش رو دادم:
-عقاید من به خودم مربوطه! اگر مشکلی داری میتونیم از همین الان راهمون رو از هم جدا کنیم
پوزخندی روی ل*بم شکل گرفت و با کنایه ادامه دادم:
_هرچند، خیلی وقته که من، راهم رو از تو جدا کردم!
قهقه ی شاهین فضای مسکوت اتاق رو پر کرد. خوب که خنده هاش رو کرد؛ با همون لحن شوخ طبع همیشگی و خستع کنده اش ادامه داد:
_ باز که ترش و شیرین کردی پسر! کی میخوای دست از این اخلاق گندت برداری!؟ ناسلامتی چند وقت دیگه سی و اندی سالت میشه کی میخوای یکم ملایم تر، مهربون تر یا به قول امروزیا جنتل من رفتار کنی؟ بیا یکی از این دخترای خوشگل دور و برم رو برات جور کنم بلکم حد اقل یکم از این پیله ات بیرون بیای و آدم شی!
و بعد خودش، به خنده های مسخره اش ادامه داد.
گوشم دیگه عادت کرده بود که حرف های صد من یه غاز شاهین رو نشنیده بگیره!
صدای تک ضربه در، و مستخدمی که اجازه ی ورود میخواست جَو مضخرف اتاق رو از بین برد.
شاهین در جلد مستبد خود فرو رفت و با لحن محکمی اجازه ورود داد که چهره ی مُسِن ترین مستخدم عمارت، طناز خانم نمایان شد.
بدون حرف دو فنجون قهوه روی میز قرار داد و با گفتن با اجازه ای از اتاق خارج شد.
شاهین همون طور که فنجون سفید رنگ خودش رو از روی میز بر می داشت؛ با سر اشاره ای هم به فنجون من کرد و گفت:
-بردار، د*اغ بهتره نزار سرد بشه.
-وقت ندارم، کارت رو بگو.
کلافگی و کم حوصلگی من رو که دید؛ به سرعت پاکت سفید رنگی رو از کشوی میزش بیرون آورد و به سمت من، روی میز هول داد.
-می دونم سرت شلوغِ ولی این مهم!
هرچی زود تر حل بشه، به نفع جفتمون تموم میشه.
با شنیدن آخرین جمله، ابرو هام از روی تعجب بالا رفت!
چه موضوعی میتونست باشه که هم به نفع من و هم به نفع شاهین تموم میشد؟
بدون حرف پاکت رو باز کردم. محتویات پاکت شامل دو برگه بود که یکیش، یه سری نوشته که حدس میزدم توضیحات باشه؛ و یه عکس بود! عکس رو بیرون کشیدم و نگاهی بهش انداختم.
عکس دختری که لباس مجلسی ساده و صورتی رنگی به تن داشت و موهاش رو بالای سرش جمع کرده بود.
ل*ب هام رو به نشونه ی تفکر جمع کردم و به عکس خیره شدم.
یه جایی دیده بودمش! ولی هر چقدر به ذهنم فشار می آوردم، یادم نمی اومد که کی و کجا دیده بودمش.
-نشناختی!؟
- چهره اش آشناست!
-دستیار حشمتیِ. برای فضولی تو کار های من اومده بود.
بعد از اتمام جمله اش، از پشت میزش بلند شد.
همون طور که طول و عرض اتاق رو طی میکرد؛ فندک زیپو طلایی رنگش رو تو دستش چرخوند و ادامه داد:
-سپردم که بچه ها بگیرنش تا یه گوش مالی درست و حسابی مهمونش کنم! الان تو زیر زمینِ، می خوای ببینیش؟
نگاهی به ساعت مارکم انداختم. وقتش رو نداشتم! باید سری به شرکت میزدم کار های عقب افتاده ی زیادی داشتم.
-الان نه! دیرم شده. شب چشم بسته بفرستش خونه باغ.
نگاه متعحب شاهین رو، روی خودم حس کردم.
_چرا چشم بسته؟!! مگه قرار نیست بفرستمش تو اون دخمه؟! فکر نکنم دیگه لازم باشه که چشماش رو ببندم!
از جام بلند شدم. کت و شلوار مشکی و خوشدوختم رو مرتب کردم و دستم رو داخل جیب شلوارم فرو بردم و با اخم که عضو ثابت صورتم بود؛ رو به شاهین گفتم:
-یادم نمیاد که تو کارات دخالتی کرده باشم!
خندهای کردو سرش رو تکون داد
_بالاخره میفهمم که چی توی اون مغز تو میگذره.
خیل خب، فعلا که امر، امر شماست و ما هم کارهای نیستیم. خودت هر کاری که میدونی لازم رو انجام بده. برای من فقط نتیجه ی این کار مهم. میدونم که کارت رو درست انجام میدی.
یه تای ابروم رو بالا انداختم و با پوز خند گفتم:
-همیشه همین طور بوده.
-بله، بر منکرش لعنت!
بعد از اتمام حرف، سکوت کرد و مشغول سیگار کشیدن شد. پاکت رو از روی میز برداشتم و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم.
هیچ کس اجازه نداشت که انقدر سرسختانه و مغرورانه جلوی شاهین بایسته، ولی خب من هرکسی نبودم!
اتاق شاهین طبقه بالای عمارت در تاریک ترین نقطه قرار داشت!
راهروی طولانی رو گذروندم و پله های مارپیچ و سنگی رو دونه دونه با قدم های م*حکم پایین اومدم. اور کت طوسی رنگم رو از دست خدمتکار گرفتم و روی ساعدم انداختمو خدمتکار دیگری بر حسب قوانین عمارت، تا در خروج همراهیم کرد.
حتی قوانین عمارتش هم مثل رفتار های خودش خسته کننده و تکراریِ!