{اندر حکایات جنگلستون}

  • نویسنده موضوع 'mobin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 2
  • بازدیدها 262
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

'mobin

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-29
نوشته‌ها
4,491
لایک‌ها
20,986
امتیازها
138
کیف پول من
-440
Points
0

قصه‌های جنگلستون: اندر حکایت شکار خرمگس (قصه اول)
شیرهای جنگلستون این جور نبودند که بروند شکار کنند و دلی از عزا در بیاورند. از وقتی اینترنت آمده بود همه‌اش می‌نشستند پای کامپیوتر و یا چت می‌کردند یا تو شبکه‌های اجتماعی سرک می‌کشیدند. اما بشنوید از یکی از روزهای زمستان که شیر نر و شیر ماده‌ای گرسنه و وامانده توی آپارتمانشان نشسته بودند و درباره شکار حرف می‌زدند.
شیر نر نعره‌ای سوسولی کشید و گفت: «چه کنیم؟ روده کوچیکه داره روده بزرگه رو می‌خوره؟»
شیر ماده دستی به موهای فرفری و سرخش کشید و گفت: «پاشو برو یک چیزی شکار کن بیار، این که نشد زندگی.»
شیر نر توی آینه نگاهی به موهای ژولیده‌اش کرد و گفت: «اگر حالشو داشتم یه آرایشگاه می‌رفتم. چی‌کار کنم که نه حال دارم، نه یال، نه کوپال.»
شیر ماه گفت: «کنسرو ماهی هم نداریم، من که می‌خوام از این به بعد رو بیارم به گیاه‌خواری. می‌گن انرژی مثبت داره.»
شیر نر، همان‌جا که ایستاده بود، از توی آینه نگاهش کرد و گفت: «گیاه‌خواری! خیلی پست‌مدرن شدی. ما شیریم و باید به سنت‌هامون احترام بذاریم.»
شیرماده کنترل تلویزیون را برداشت و کانال‌ها را بالا و پایین کرد. یک‌مرتبه شکمش قاروقور کرد و بدجوری صدا داد. صدایی شبیه قدقد یک مرغ تخم‌گذار. شیر نر گفت: «این صدای چی بود؟ نکنه تک‌خوری کردی؟»
شیر ماده گفت: «نه بابا، شلوغش نکن، صدای شکمم بود. تازگی‌ها صداش اینجوری شده. بیا بشین فوتبال نگاه کن. الان بازی منچستر و چلسی شروع می‌شه.»
شیر نر گفت: «فکر کردم شاید مرغی خروسی بوقلمونی چیزی لمبوندی و ما رو پیچوندی.»
شیر ماده پوزخند زد و رفت تو فکر. تلویزیون داشت آگهی بازرگانی نشان می‌داد. از همین تبلیغاتی که کفر بینندگان را در می‌آورند. خرهای خرپول جنگلستون سازفروشی باز کرده بودند و دنبال مشتری می‌گشتند. هم سازهای سنتی داشتند، هم جاز و هم کلاسیک. گویندهٔ خر با صدای نخراشیده‌ای می‌گفت: «به سایت ما بروید و با خرید یک پیانوی خانوادگی یک سازدهنی جایزه بگیرید.»
با خرید یک پیانوی خانوادگی یک سازدهنی...
با خرید یک پیانوی...
این انعکاس صدای خر بود که در گوش‌های شیر تکرار می‌شد. شیر نر یکهو دست‌هایش را به هم کوبید و گفت: «پیانو! می‌گم چطوره یک پیانو سفارش بدیم. می‌تونیم از این خرها اینترنتی خرید کنیم.»
شیر ماده پوزخند دیگری زد و گفت: «پیانو! ما داریم از گشنگی می‌میریم، اونوقت تو می‌گی پیانو سفارش بدیم؟ خل شدی؟»
شیر نر گفت: «نه، خل نشدم. یه پیانو که سفارش بدیم دلی از عزا در می‌آریم.»
فوری کامپیوتر را روشن کرد و دنبال روباه قرمز گشت. خیلی زود مرورگر فایرفاکس را باز کرد.
شیر ماده خمیازه‌ای کشید و گفت: «من که سر در نمی‌یارم. می‌خوای پیانو بزنی که اشتهامون کور بشه، یا توقع داری من کلیدای پیانو رو تو روغن سرخ کنم و واسه‌ات کلیدپلو درست کنم؟»
شیر نر با لبخندی پلید گفت: «هیچ‌کدوم. اصلاً پیانو یک چیز انحرافیه. تو چرا فکرت رو به‌کار نمی‌اندازی؟»
شیر ماده قیافه شیرهای فکور را به خودش گرفت و به خودش فشار آورد. چیزی به مغزش نرسید. مثل شیرهای شرور گفت: «خب. واضح‌تر حرف بزن ببینم چی می‌گی.»
شیر نر گفت: «پیانو بهانه است آی کیو. مهم اون دو تا خری هستند که پیانو را می‌یارن تو خونه. حالا روشن شد؟»
شیر ماده غش‌غش خندید. «ای کلک! تو باید روباه می‌شدی. زودباش سفارش بده. زود... زود...»
ناگهان شیر نر محکم روی میز کوبید و مثل اجدادش غرید: «لعنتی! لعنتی!»
میز شکست و کامپیوتر ولو شد روی زمین. شیر ماده گفت: «چی شد؟ چرا همچین کردی؟»
شیر نر درمان ده و کلافه گفت: «لعنت به این شانس! به این می‌گن بزبیاری. نمی‌دونم اینترنت قطع شده یا مودم مشکل داره.»
شیر ماده پوزخند بعدی را زد و خودش را انداخت روی مبل و گفت: «نابغه، دیروز یادت رفت اشتراک اینترنت رو تمدید کنی.»
شیر آهی کشید و سبیل‌های شل و ولش لرزید: «دلت خوشه. پولم کجا بود.»
شیر ماده گفت: «پاشو، پاشو برو چند تا مگس شکار کن. شیری که نتونه خر شکار کنه باید رژیم مگس بگیره.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : 'mobin

'mobin

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-29
نوشته‌ها
4,491
لایک‌ها
20,986
امتیازها
138
کیف پول من
-440
Points
0
قصه‌های جنگلستون: اندر حکایت لاغری بدون درد و خونریزی (قصه دوم)
توی جنگلستون هر کسی زندگی خودش را داشت. بعضی‌ها از بعضی‌ها حساب می‌بردند. بعضی‌ها حساب و کتاب سرشان نمی‌شد. بعضی‌ها سرشان توی کتاب بود و از حساب بویی نبرده بودند.
یک روز شغال داشت توی صفحه‌های نیازمندی‌های روزنامه همجنگلی دنبال آگهی استخدام می‌گشت. اما هیچ کاری که به قیف او بخورد پیدا نمی‌شد. کم‌کم داشت ناامید می‌شد و اشکش در می‌آمد که چشمش افتاد به یک آگهی خیره‌ کننده. آن آگهی از طرف شیر بود که نوشته بود:«به یک همکار خانم یا آقا، با سواد یا بی‌سواد، جوان یا پیر، متأهل یا مجرد، نیازمندم. متقاضیان خواهشمند است با شماره تلفن .... تماس گرفته و یا حضور به هم رسانند.»
شغال فکری کرد و لبخندی زد و با شیر تماس گرفت. «الو من برای آگهی روزنامه تماس گرفتم.»
«خوب کاری کردی تماس گرفتی.»
«مورد شما چیه؟»
«موردی نیست. من یک منشی می‌خوام.»
«واسه چه کاری؟»
«والله هیچ کاری ندارم. شما خودت فکر و ایده‌ای برای کارآفرینی نداری؟»
«فکر و ایده؟ ببینیم سرمایه مرمایه چی داری؟»
«ای بابا! چه سرمایه‌ای بالاتر از این هیکل و یال و کوپال که هر آدمی ببینه، از ترس غش می‌کنه.»
«خب!»
«خب که خب. فکر از شما، سرمایه از ما.»
«من یک فکر خوب دارم جناب شیر. الان خدمت می‌رسم.»
چند روز بعد یک خانم چاقالو سلانه سلانه رفت به ساختمانی در میدان بلبشو. «انستیتو لاغری شیرغال. لاغری تضمینی در سه سوت!» و زیرش نوشته شده بود: «با آخرین متد، کاملاً طبیعی»
(در پرانتز عرض کنم که بنده به عنوان نویسنده از تعامل بین حیوانات و انسانات ل*ذت وافر می‌برم. این که حیوانات در خدمت نوسانات احساسات انسانات باشند یک موضوع بین‌المللی است و حتی فرابین‌المللی است.) به هر حال آن روز خانم چاقالو با کمی شک و تردید به شغال نگاه کرد و یک شکلات بالا انداخت. خب، او این‌جوری بود. وقتی استرس می‌گرفت شکلات می‌خورد. بعد، از شغال پرسید: «ببخشید شما چطوری لاغر می‌کنید؟ با لیزر یا بی‌لیزر؟»
شغال گوشه پوشه را به پوزه‌اش چسباند و کمی از آن را جوید و گفت:‌«نخیر. ما از یک روش منحصر به فرد استفاده می‌فرماییم. این روش اختراع بنده است و به نام من ثبت شده و کاملاً طبیعی است.»
و او را به اتاق بغلی هدایت کرد. در اتاق بغلی نه دستگاهی بود و نه لیزری. تاریک تاریک بود. ناگهان در میان تاریکی صدای نعره شیری پیچید و خانم چاق شش متر به هوا پرید. وقتی پایش به زمین رسید شصت کیلو کم کرده بود!
و این طوری بود که موسسه لاغری شیرغال با مشارکت شیر و شغال در عرض یک‌سال از فرش به عرش رسید و میلیاردر شد. رکورد آن‌ها در گینس ثبت شد و به عنوان کارآفرین نمونه کارت صدآفرین گرفتند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : 'mobin

'mobin

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-29
نوشته‌ها
4,491
لایک‌ها
20,986
امتیازها
138
کیف پول من
-440
Points
0
قصه‌های جنگلستون: اندر حکایت صدای شکم در روز روشن (قصه سوم)
صبح یک روز زیبا، ن*زد*یک*ی‌های مجتمع مسکونی جنگل، صدای عجیبی به گوش می‌رسید:
-قار... قور... قار... قور...
فکر می‌کنید این صدای چی بود؟
- قورباغه‌ای که تازه از استخر برگشته؟
- نه.
- کلاغی که از بس چیپس و پفک خورده به جای قارقار، قارقور می‌کند؟
- نه.
- الاغی که از بس بار برده به روغن‌سوزی افتاده؟
- نه.
- پس چی؟
این صدای شکم آقاگوسفنده بود. گوسفندی که خیلی گرسنه بود. آن‌قدر گرسنه که آبرویش داشت می‌رفت. او مشتی به شکمش کوبید و گفت: «هیس! غُرغُر نکن! الان فکری به حالت می‌کنم.»
گوسفند ما رفت و رفت تا رسید به یک تله موش. با دقت نگاه کرد، این‌وری... آن‌وری... دید یک مغز گردوی تازه و خوشبو چسبیده به تکه‌ای سیم. او که خبر نداشت این یک تله‌موش است، پوزه‌اش را جلو برد. می‌خواست گردو را بخورد که ناگهان موشی از پشت دیوار پرید و گفت: «نه! نخورش.»
گوسفند که جا خورده بود، گفت: «چرا؟»
موش که خیلی تپل‌مپل بود، گفت: «این یک تله است و نباید گول بخوری.»
گوسفند گفت: «تله؟»
موش تپل‌مپل گفت: «بله. آدم‌ها با این تله‌ها می‌خواهند نسل موش‌ها را نابود کنند؛ ولی ما دستشان را خوانده‌ایم.»
گوسفند از موش تشکر کرد و راهش را کشید و رفت. اما هنوز گرسنه بود. شکمش دیگر قاروقور نمی‌کرد، بلکه بع‌وبور می‌کرد.
رفت و رفت تا رسید به یک مزرعهٔ سرسبز که علف‌های تازه و خوش‌بو داشت. با خودش گفت: «این‌جا دیگر دلی از عزا در می‌آورم.» پوزه‌اش را باز کرد که از علف‌های خوش‌مزه بخورد، ناگهان صدایی شنید: «نه. نه. نه! نخور!»
ای بابا! این دیگر کی بود؟ کله‌اش را چرخاند و دید ملخی بی‌حال نشسته روی شاخه گلی قرمز. گفت: «چرا نخورم؟»
ملخ درحالی که سوراخ‌های دماغش را گرفته بود، گفت: «چون این‌جا سم‌پاشی شده. آدم‌های خودخواه این‌جا را سم‌پاشی می‌کنند که ما... اهه‌اهه‌اهه...» یکهو به سرفه افتاد.
گوسفند گفت: «فهمیدم... فهمیدم...» بعد راه افتاد و از آنجا دور شد.
در حالی که صدای بع‌وبور شکمش بیشتر شده بود، از سرازیر تپه‌ای پایین رفت. ناگهان گرگی گنده دید. یعنی گرگه او را دید و چشم‌هایش از خوش‌حالی برق زد.
گرگ خنده‌ای کرد و دورش چرخید: «به‌به! گوشت تازه گوسفندی!»
گوسفند گفت: «نه. نه. نه! خواهش می‌کنم مرا نخور!»
گرگ گفت: «چرا؟»
گوسفند گفت: «من... من... من یک دام هستم.»
گرگ گفت: «دام!؟ خودم می‌دانم دامی. پسرم در رشته دامپزشکی درس می‌خواند. توی همین دانشگاه آزاد که کنار جاده است.»
گوسفند با هول و هراس گفت: «من... من... منظورم این نبود. منظورم این بود که یک تله هستم.»
گرگ با صدای بلندی خندید: «هه‌هه‌هه! چه خوب! پس عالی شد. چون به یک تله‌ویزیون احتیاج دارم. یک تله‌ویزیون زنده با برنامه‌های زنده.» و کمی جلوتر رفت.
گوسفند خودش را عقب کشید و گفت: «خب، حالا که اینجوری است، من... من... من یک گوسفند سم‌پاشی شده‌ام. هر کس مرا بخورد، درجا می‌میرد.»
گرگ نفس عمیقی کشید و گفت: «هووووم! پس این بوی خوب مال شماست؟ من کشته و مرده این بو هستم.»
گوسفند عصبانی شد و فریاد زد: «باباجان، من هیچی نیستم. نه دامم، نه تله و نه کسی مرا سم‌پاشی کرده. من یک گوسفند ساده‌ام که از شدت گرسنگی دارم غش می‌کنم و دنبال یک غذای سالم می‌گردم.» بعدش اوهو اوهو اوهو گریه کرد.
گرگ با او دست داد و گفت: «آفرین! از صداقت و راستگویی‌ات خوشم آمد.»
گوسفند چشم‌هایش را مالید و گفت: «خوشت آمد؟»
گرگ گفت: «آره داداش! توی زندگی هیچ‌چیز بهتر از صداقت و راست‌گویی نیست. همان اول موضوع را می‌گفتی و بی‌خودی داستان را کش نمی‌دادی.»
گوسفند گوش‌هایش را مالید و گفت: «درست می‌شنوم؟ تو از صداقت من خوشت آمده؟»
گرگ زد پشت شانه‌اش و گفت: «چقدر سؤال می‌کنی؟ مگر من به زبان گرگی حرف می‌زنم؟ اتفاقاً بنده هم گرسنه‌ام. بزن برویم با هم دنبال غذا بگردیم.»
و این‌جوری بود که آن دو خیلی با هم رفیق شدن. از آن رفیق فابریک‌های باحال. هیچ‌کس باورش نمی‌شد که آن‌ها حتی یک دقیقه هم با هم بسازند، ولی خب، ساختند. این یک دوستی استثنایی بود که با یک صدای استثنایی شروع شد.
-قار... قور... قار... قور...
مواظب صدای شکمتان باشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : 'mobin
بالا