کامل شده رمان در امتداد پگاه| kiyanaکاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع kiyan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 37
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما؟

  • عالی

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
پاهای لرزانم رو روی آسفالت سخت گذاشتم. اون‌قدر از رفتار اطرافیانم درد کشیده بودم که پاک یادم رفته بود پای چپم، چند ساعتیه که خونش بند نمیاد.
وارد درمانگاه شدیم. فرید جلوتر از من حرکت می‌کرد. هیچ‌وقت جلوترم راه نمی‌رفت. همیشه می‌گفت: «من همیشه کنارتم، شاید پشتت قدم بذارم؛ ولی جلوت نه!» تمام افکارم درهم آمیخته شده بود. دیگه حتی حوصله‌ی دیدن چهره‌ی آدم‌ها هم نداشتم. پام رو روی زمین می‌کشیدم و وارد اتاق پانسمان اون درمانگاه کوچک شدم. فرید، دم در ایستاد و داخل نیومد. نگاهی به خودم توی آینه‌ای که به دیوار خورده بود کردم. زیر چشم‌هام گود شده بود و چروک‌هایی که زیر چشم‌هام افتاده بود؛ نشان می‌داد که شاید چندماه یا چندسال، بیشتر به پایان زندگیم نمونده. یه لحظه، یه تلنگر بهم وارد شد.
چرا من هیچ‌وقت به خودکشی فکر نکردم؟! با این‌همه سختی و دردی که کشیدم.
خیلی وقت بود نخندیده بودم؛ ولی شاید اگه هیچ‌وقت به مرگ فکر نکردم، به‌خاطر وجود فرید بود. به‌خاطر این‌که فکر می‌کردم کسی هست که دوستم داره؛ ولی فهمیدم همش یک‌سری عقاید پوچ و بیهوده نبوده.
با اومدن پرستار از افکارم دست کشیدم. بی‌صدا پام رو پانسمان کرد. حس می‌کردم که گه‌گاهی نگاهم می‌کنه؛ ولی نگاهم رو ازش می‌دزدیدم. سختم بود! من هیچ‌وقت به این حقارت نرسیده بودم. یا این‌که یه شب کنار خیابون از دست آدم‌های ع*و*ضی فرار کنم. ناخودآگاه اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید.
پرستار با صدای آرومی گفت‌:
- چرا این‌قدر ناراحتی عزیزم؟
بالاخره نگاهش کردم. دستم رو روی صورتم کشیدم و اشکم رو پاک کردم. قطرات اشک توی چشمم باعث میشد اندکی دیدم تار بشه. با لبخندی دروغین زمزمه کردم:
- نه، هیچی نیست فقط یه مقدار درد دارم!
همون لحظه انگار قلبم محکم خودش رو به س*ی*نه‌ام کوبید که چرا دروغ میگم! چرا الکی درد اون رو پنهون می‌کنم! با لبخندی به کارش ادامه داد.
روی تخت من رو خوابوند و چشم‌هام رو آروم بستم تا سِرمی که برای اُفت فشار بهم زده بودند، تموم بشه.
با سقلمه‌هایی که به بازوم می‌خورد؛ آروم چشمم رو باز کردم.
سکوت!
قلبم تند میزد. اون! دستم رو روی دهنم گرفتم تا جیغ نزنم. کمی خودم رو ازش دور کردم.
با لبخندی منزجرکننده زمزمه کرد:
_ سلام پگاه، من رو که یادته؟
بدنم از ترس به لرزش افتاد. فقط با چشم‌هایی لغزنده بهش خیره شده بودم. یه لحظه فکر کردم برگشتم. یه لحظه فکر کردم شاید این آخرین تصویر زندگیمه.
دستش رو به سمت صورتم دراز کرد. تا خواست لمسش کنه، هیچی نگفتم و بدنم رو با ترس به عقب کشیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
توی چشم‌هاش ل*ذت خاصی دیده می‌شد. با اون صدای بچه‌گونه واگویه کرد:
_ من رو که یادت نرفته پگاه؟ هزار و دویست و پنجاه و چهارتا مورچه رو توی اون سوراخ یادت نرفته؟ یادت نرفته که گفتم نفرین شدی و وجودت من رو آزار میده؟
ضربان قلبم هر لحظه بالاتر می‌رفت. با مکثی طولانی زمزمه کردم‌:
- آشا!
اون آشا بود. خود آشایی که توی تیمارستان باهاش آشنا شدم، ولی اون، این‌جا! امکان نداشت! روی صورتش هنوز پر از چنگ بود.
پرستار وارد شد و با وحشت به آشا خیره شده بودم. پرستار با صدای آرومی زمزمه کرد:
- چیزی شده عزیزم؟ چرا به اطرافت نگاه می‌کنی؟
باورم نمی‌شد! یعنی اون این دختر رو نمی‌دید! با چشم‌‌هایی هراسان فقط بهش خیره شده بودم. آشا به سمت پرستار رفت و کنارش ایستاد. لباس سفید بلند آشا، همرنگ لباس پرستار بود. قد آشا دقیقاً تا آرنج پرستار بود؛ ولی پرستار اصلاً اون رو نمی‌دید. بدون حرف، چیزی از روی میز برداشت و رفت. پاهام رو جمع کردم و آروم زمزمه کردم:
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟ اون پرستار تو رو...
حرفم رو قطع کرد و با صدای بریده گفت:
- اون من رو ندید. پگاه، دیگه وجودت آزارم نمیده؛ چون دیگه اون زن همراهت نیست.
اون راجع‌ به چی صحبت می‌کرد؟ اون اصلاً چی می‌گفت. بدنم از ترس می‌لرزید. زبونم به لکنت افتاده بود. نزدیکم شد و نگاهم رو به دنبالش کشید. ادامه داد.
- فکر کردی اگه اون پیشت بود من این‌جا بودم؟ نگو که نمی‌دونستی اون روح تا الان توی ب*دن تو بوده؟
قلبم به تپش افتاد. فقط بهش خیره شده بودم. آب دهانم رو به سختی قورت دادم و زمزمه کردم:
- نمی‌فهمم چی میگی. درست حرفت رو بزن.
پوزخندی زد و گفت:
- روح‌ها برای این‌که امکان داشته باشن توی دنیای انسان‌ها زندگی کنن، احتیاج به یه کالبد دارن. یادته بهت گفتم که تو و اون دو قطب مخالف هستین؟ اون دیگه نیست. از اون روز توی فروشگاه و اون مجسمه‌ی ماهی که دستت گرفتی، اون دیگه توی ب*دن تو نیست!
مغزم در حال انفجار بود. با ترس زمزمه کردم:
- تو ازکجا قضیه‌ی فروشگاه رو خبر داری؟
نزدیکم شد. دستش رو روی پیشونیم گذاشت و آروم زمزمه کرد:
- اون زن قلبش پر از درده. اون الان توی جلد کسی پنهان شده که به زودی باعث مرگش میشه. بهتره نجاتش بدی؟ می‌خوای بدونی من کی هستم، من خودتم پگاه! خود تو!
بدنم فلج شده بود و سرم به شدت تیر می‌کشید. حرف‌هایی که اون میزد خیلی مسخره بود. شاید هم توی یه لحظه تمام زندیگم از جلوی چشمم رد شد. فقط با نگاهم چشم‌های لغزنده‌اش رو دنبال می‌کردم. ادامه داد.
- من رو یادت نمیاد نه؟ باغ رو که یادت نرفته؟ درخت‌های پرتقال رو چی؟
یه لحظه، یه تلنگر! صدای فریادهای بچه‌گونه! یک دقیقه همه‌چیز از جلوی چشمم رد شد. توی ذهنم صداهایی واگویه میشد. «بیا پگاه! بیا بریم بازی کنیم. بیا بهمون خوش می‌گذره!»
دستم رو روی سرم گذاشتم و بلند جیغ کشیدم.
- خفه شو! خفه شو و از این‌جا برو!
اشک‌هام تند تند می‌اومد. آخرین حرفی که ازش شنیدم این بود:
- این طنابیه که همه باهاش کشیده میشن! فرید الان مرکز این طنابه. نجاتش بده پگاه! بیا بریم بازی کنیم. منتظرتم پگاه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
پاهام رو به سختی کف درمانگاه کشیدم و خارج شدم. فرید جلوی ماشین منتظر بود. با دیدنش بدنم قفل کرد! حرف‌های آشا پی‌درپی توی ذهنم مرور می‌شد.
«اون برای موندن به یک کالبد نیاز داره.
مرکز این طناب فریده.»
سرم به شدت تیر می‌کشید. روی صندلی ماشین نشستم. مثل یه پازل بزرگ بود که انگار قسمت اصلی‌اش وجود نداشت. تیکه‌ها رو کنار هم چیدم. وقتی که توی ذهنم با سختی مرور می‌کردم که چی شد و چرا الان توی این نقطه هستم؛ همه‌چیز به اون زن برمی‌گشت. ماشین درحال حرکت بود. حالا این فرید بود که به جای من داشت تاوان می‌داد! تاوان کاری که من مرتکب نشدم؛ ولی هرچیزی بود، فرید الان مسخ شده بود! فرید تسخیر اون زن شده بود و رو به نابودی می‌رفت. تمومش کن پگاه! پلک‌هام رو روی هم فشار دادم و چندثانیه خاموشی رو چشیدم. باید زودتر پایان این داستان مزخرف نوشته می‌شد. اگه قراره قربانی وجود داشته باشه، اون منم! خود من! به فرید خیره شدم. هروقت تصمیم داشتم جدی صحبت کنم، ناخودآگاه چشم‌هام خیس می‌شد؛ ولی این‌بار بحث کسی بود که قلبم در اختیارشه! بحث کسی که عاشقشم و برای برگشت اون هرکاری می‌کنم! فرید به جلو خیره شده بود. با قاطعیت بهش خیره شدم. اصلاً نمی‌فهمیدم چی میگم؛ ولی انگار کلمات پشت هم ردیف شده بودند تا وارد دنیای حقیقی بشن و رنگ بگیرن!
- تو به یه کالبد نیاز داری. تو برای موندن توی جهان ما به یه نفر نیاز داری. چی شد؟ چرا من رو ترک کردی و رفتی سراغ نقطه ضعفم؟ که زودتر کاری کنم برگردی به اون جهنمی که توش بودی.
با هر حرفی که می‌زدم، فرید عصبی‌تر میشد؛ ولی نگاهش رو از جلو برنمی‌داشت. ادامه دادم.
- فکر کنم دیگه کافیه. تمومش کن و بذار اون بره! مگه منتظر این روز نبودی؟ مگه نگفتی این طنابیه که همه باهاش کشیده میشن؟ متنفرم از این جمله‌ات! بذار همه‌ای که کشیده میشن من باشم. بذار قربانی این داستان من باشم.
نفس عمیقی کشیدم. ترس توی وجودم جریان داشت. ضربان قلبم در اون جاده‌ای که حالا کمتر ماشینی دیده می‌شد، تندتر می‌شد. بلند گفتم:
- بریم! بریم همون‌جایی که سرآغاز این طنابه! من رو ببر به همون‌جا تا بتونم کمکت کنم. من کاری می‌کنم دردی که توی وجودته از بین بره! و تو فرید رو برگردون، حتی در نبود من! من رو به باغ پرتقال خونی ببر. به همون‌جا که آغاز این تباهی هست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
چشم‌هام خیلی زود سنگین شد. وقتی چشم‌هام رو باز کردم، روبه‌روی یه در مشکی بزرگی بودم. آروم از ماشین پیاده شدم. درخت‌های پرتقال خیلی بلند، پوشش بیرونی باغ بود. هوا گرگ‌ و میش بود. روی سنگ‌های ریخته شده حرکت کردم تا به در ورودی رسیدم. قفل بود. رو به فرید برگشتم. هرچند بهتر بود بگم، رو به اون زن! زیر ل*ب زمزمه کردم:
- قفله!
فرید بدون توجه به من قدم برداشت. جلوی در ایستاد. زیر ل*ب آروم زمزمه کرد:
- آشا ما اومدیم. در رو باز کن.
فقط خیره بودم به دهن فرید. آشا! آون آشا رو از کجا می‌شناخت؟ اصلاً مگه آشا این‌جا بود؟ ذهنم پر از علامت سوال بود. بدنم می‌لرزید. هیچ‌کاری نمی‌تونستم بکنم. به یک‌باره در باز شد. همون دختر بچه‌ی ده ساله، با همون سر و وضع همیشگی. لبخندی زد و گفت‌:
- خوش اومدی پگاه! قول میدم میزبان خوبی باشیم!
فرید جلوتر از من وارد باغ شد؛ ولی من فقط ایستاده بودم. ضربان قلبم تندتر نسبت به قبل میزد. پاهای بی‌حسم رو روی زمین کشیدم و داخل باغ شدم. آشا در رو بست. نگاهی به اطراف کردم. درخت‌های سر به فلک کشیده‌ی بلندی که دور تا دور باغ بزرگ رو محاصره کرده بودند. درخت‌هایی که از بار پرتقال خمیده شده بودند. مسیری که به خونه می‌رسید، با سنگ پوشیده شده بود. آشا نزدیکم شد. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- تو باید با من بیای پگاه!
ل*ب‌های خشکم رو به سختی حرکت دادم و زمزمه کردم:
- ولی فرید...
دستم رو گرفت و گفت:
- دنبالم بیا. همه‌چیز رو می‌فهمی.
بی‌اختیار دنبالش رفتم. نگاهی به عقب کردم. فرید انگار داخل خونه شده بود. خیلی شکسته شده بود. هر روز نسبت به قبل حالش بدتر می‌شد. سعی کردم سکوت کنم. آشا پاهاش رو روی سنگی گذاشت و پرتقالی رو از درخت برداشت و بهم داد. زیر ل*ب گفت:
- بخور! خیلی وقته چیز درست و حسابی نخوردی.
لبخندی زدم و پرتقال رو گرفتم. باغ بزرگی بود. بارون اومده بود و کف باغ پوشیده از سطح گِلی خشک شده بود. همین‌طور توی نسیم خنک قدم می‌زدیم. آشا بدون مقدمه شروع به حرف زدن کرد. اون خیلی بیشتر از سنش می‌فهمید. خیلی بزرگ‌تر نشون می‌داد. با صداش سرم رو به سمتش برگردوندم.
- می‌دونی پگاه، اون حرف‌هایی که توی تیمارستان بهت زدم، همش برای این بود که به این‌جا برسی. پگاه ما اذیت هستیم. تنها کسی که می‌تونست ما رو نجات بده تو بودی و هستی. این باغ...
مکثی کرد. لحظه‌ای ایستاد و ادامه داد.
- این باغ برای تو هست پگاه. این رو می‌دونستی؟
شوکه شدم. پرتقالی رو که توی دهنم بود به سختی قورت دادم و زمزمه کردم:
- چی؟
آشا دوباره حرکت کرد و منم دنبالش راه افتادم.
- اون روز توی بیمارستان، تو یه خاطراتی از این‌جا داشتی و داری. تو خواهر منی. خواهری که بر خلاف اصالتت دوستت دارم!
به سمتم برگشت. ضربان قلبم هر لحظه بالاتر می‌رفت. برای اولین‌بار بود که به جای خشم و نفرت توی چشم‌های بچه‌گونه‌اش اشک جمع شده بود. نزدیکم شد و دستم رو گرفت:
- همیشه برای اومدنت به این‌جا لحظه‌شماری می‌کردم. همیشه می‌خواستم اون نیمه‌ی خالی زندگیم رو با تو پر کنم. من همیشه توی این باغ تنها بودم؛ ولی وقتی تو یک‌بار اومدی، جهانم عوض شد. می‌خواستم برات خواهر بزرگتر باشم و جای خالی غصه‌هات رو پر کنم.
ناخودآگاه پاهام سست شد. روی زمین نشستم و با چشم‌هایی هراسان نگاهش کردم. اون چی گفت؟ خواهر بزرگتر؟!
یه لحظه تمام خاطراتم برگشت. صدای خنده‌های بچه‌گونه، دقیقاً همین‌جا! اون دختر آشا بود. خود آشا! دستش توی دستم بود و می‌دویدیم. یه لحظه تمام اون روزها از جلوی چشمم گذشت. با صدای آشا به خودم اومدم.
- مامان همیشه می‌گفت تو خواهر من نیستی، تو دشمن منی؛ ولی من این‌طور فکر نمی‌کردم و نمی‌کنم پگاه. دنبالم بیا پگاه. دنبالم بیا آبجی کوچیکه.
بی‌اختیار بلند شدم و دنبالش حرکت کردم. آروم زمزمه کرد:
- تو فقط پنج سالت بود و من هشت سالم. من بچه بودم. هنوز اون‌قدر بزرگ نشده بودم که بفهمم مرگ یعنی چی! هنوز اون‌قدر بزرگ نشده بودم که بتونم صدای جیغ‌های مامان رو درک کنم. حتی گاهی اوقات فکر می‌کردم... اون‌‌‌‌قدر بچه بودم که فکر می‌کردم اون‌ها دارن بازی میکنن و همش تقصیر اون روانی بود که از مامان قول گرفتم اجازه بده خودم با دست‌های خودم بکشمش! من تمام رویام این بود که بزرگ بشم و بیام پیشت. من خر نبودم! من دوستت داشتم! هاله‌ی سیاهی که قلبم رو گرفته بود، فقط با خنده‌های تو می‌شکست. حتی با یک‌بار اومدنت به این‌جا!
یه‌لحظه برگشت. توی چشم‌هام زل زد.
- پگاه از بچگیت هم توی چشم‌هات سرنوشت تیره‌ای رو می‌دیدم. برای همین دوست داشتم همراهت باشم. فکر می‌کردم تو هم مثل منی. ناخودآگاه اشک‌هاش جاری شد. نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد‌:
- جایی که روش ایستادی، قبر منه پگاه! همون‌جا دقیقاً اون زیر، من خوابیدم.
صورتش درهم تنید و زانوهاش خم شد. روی زمین نشست و با دستش به زمین چنگ میزد. چند قدمی به عقب رفتم. به پایین خیره شدم. تمام بدنم درهم تنیده شده بود. آروم به سمتش قدم برداشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
خم شدم و در آ*غ*و*ش خودم جایش دادم. دستی به موهاش کشیدم. برای اولین‌بار توی دنیا یه حس خیلی متفاوت بهم دست داد. خودش رو از ب*غ*ل من بیرون کشید. هر دو روی زمین گِلی نشسته بودیم. اشکی توی چشم‌هام جمع شد و آروم زمزمه کردم:
- یعنی تو روحی آشا؟
لبخندی غمگین، به وسعت تمام دنیا زد و گفت:
- کاش روح بودم! من حتی به آرامش یه روح هم نرسیدم. اون‌قدر برای گرفتن انتقام بودیم که هنوز به آرامش نرسیدیم، نه من نه مامان. ما هر دو بین این دنیا و اون دنیا سرگردونیم. زمانی که حقیقت فاش بشه و من بتونم از اون ک*ثافت ع*و*ضی انتقام بگیرم، ما دیگه می‌ریم. برای همیشه به آرامش می‌رسیم. فقط من برای بودن در دنیا نیاز به کالبد ندارم.
- چرا؟
- باورت میشه پگاه؟ خودم هم نمی‌دونم.
ذهنم پر از سوال بود؛ ولی آشا هر حرفی که میزد غمگین‌تر می‌شد. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- مجبور نیستی همه این‌ها رو بگی. یه ذره آروم باش آشا!
به یک‌باره سرش رو بالا کرد و در چشم‌هام خیره شد. ل*ب‌های خشکش رو حرکت داد و زمزمه کرد:
- مجبورم، چون تو باید بدونی. چون که من دوستت دارم! روی پاهاش نشست و به پنجره ویلا خیره شد. چشم‌هاش پر از بغض بود. آروم زمزمه کرد:
- پگاه، می‌دونی چرا تا الان مامان سراغت نیومد؟ می‌دونی چرا گذاشت بیست‌و‌سه سالت بشه و بعد بیاد؟
فقط به حرف زدن آشا دقت می‌کردم. زمزمه کردم:
- نمی‌دونم؛ ولی کاش هیچ‌وقت نمی‌اومد.
لبخندی زد و دستش رو روی گل‌های خشکیده‌ی کف باغ کشید. چوبی از کف باغ برداشت و روی کف باغ، با بی‌حوصلگی تمام نقاشی می‌کرد. همون‌طور که سرگرم کشیدن نقاشیش بود، زمزمه کرد:
- دقیقا بیست‌و‌سه سال پیش، مادر من با پدر ک*ثافت تو عروسی کرد. اون زمانی که نه من بودم و نه تو. پدربزرگ من معتاد بود و پدر تو به اون پولی داده بود و مادر من رو ازش گرفته بود. آره، شاید توی دنیای تو عشقی که به فرید داری بی‌نهایت باشه. شاید نفهمی چی میگم پگاه؛ ولی حقیقت محضه!
قطره‌ی اشکی ناخودآگاه از روی گونه‌ام به سمت سرازیری رفت. فقط سکوت کردم و ترجیح دادم گوش کنم. فقط به کف زمین و نقاشی آشا خیره بود. اون نقاشی قلبی رو می‌کشید که ازش خون می‌چکید. ذهنم اون‌قدر هنگ بود که اصلاً انگار لال شده بودم. با صدای آشا دوباره توجه‌ام به سمتش جلب شد.
- دقیقاً یک‌سال بعد از اون ماجرا من به دنیا اومدم. منی که هر شب آرزوی مرگم رو می‌کردم. پگاه تا حالا دیدی، یه دختر بچه‌ی چهارساله خودکشی کنه؟ من اون‌قدر قلبم سیاه شده بود که حتی یه نقطه‌ی سفید نداشتم. از وقتی چشمم رو باز کردم، منظره‌ی هر روز من، صورت باد کرده‌ی مامانم بود. توی اعماق کودکی باید هرروز یخ آماده می‌کردم تا روی صورت زخم و خونی مادرم بذارم. این ماجرا ادامه داشت. اون روانی می‌گفت: «شما دوتا اون‌قدر حقیر هستید که نیاز ندارید بیرون برید. این باغ هم واسه شما زیاده که عین لاشخور توش بمونید. این‌جا واسه شما دوتا بهشته. حق ندارید از این‌جا بیرون برید. مبادا نرگس بفهمه که شما دوتا آشغال روی کره‌ی زمین متعلق به من هستین.»
چشم‌هام گرد شد و توی صورتش زل زدم. قلبم تیر شدیدی می‌کشید. آشا بدون این‌که مهلت صحبت به من بده، زمزمه کرد:
- آره، نرگس! مادرت!
پنج سالم بود. یه شب که اون آشغال روانی خونه نبود، مامان دستم رو گرفت و بدون این‌که هیچ‌چیزی برداریم، از خونه بیرون رفتیم. از در نه، از دیوار فرار کردیم پگاه! از دری که قفل بود رد نمی‌شدیم. اون شب توی خیابون‌های اطراف افتادیم. هوا خیلی سرد بود. مامان من رو ب*غ*ل کرده بود و باهم دوتایی بلند بلند زیر بارون گریه کردیم. کجا می‌رفتیم پگاه؟ سرنوشت ما کلاً مدادشمعی سیاه، دستش بود. شاید رنگ دیگه‌ای نداشت و شاید هم کلاً رنگ مورد علاقه‌‌اش سیاه بود.
صبح به باغ برگشتیم. مامان دست‌هاش یخ زده بود و منم سرمای شدیدی خورده بودم. از توی سوراخ در نگاه کردم و ماشین پدرت اون‌جا بود. نگاهی با ترس به مامان کردم. هیچ‌وقت یادم نمیره که به مامان چی گفتم. «مامان، اون مارو می‌کشه. مگه نه؟» آره پگاه! بچه‌ی شش‌ساله‌ای هراس از مرگ داشت. مامان با این‌که خودش ترسیده بود، لبخند تلخی زد و من رو پشت خودش قایم کرد. در زد و پدر عوضیت در رو باز کرد. با ترس وارد شدیم. من توی اتاق رفتم؛ ولی مامان توی حیاط موند.
ناخودآگاه آشا بدجور اشک می‌ریخت.
- از پشت پنجره یواشکی نگاه کردم. اون روز مامان رو به شدتی زد که پرتش کرد روی کف سنگی حیاط. از اون روز یه زخم بزرگ روی صورت مامان بود. اون شب اون‌قدر یواشکی توی شیروانی اتاق گریه کردم که خون‌دماغ شدم؛ ولی هیچی نگفتم. در برابر زخم‌های مامان، زخم من هیچی نبود. کاش فقط کتک بود پگاه! کتک، تحقیر گشنگی! اون شب زمستون، پدرت بعد از کتک‌های شدیدی که مامان رو زد رفت. تا سه روز خونه نیومد. تا سه روز ما هیچی جز آب نخوردیم؛ حتی نون خشک هم نداشتیم. از اون پدر کثافتت حالم بهم می‌خوره! به سختی گذرونیدم تا زمانی که در باغ باز شد و تو اومدی. وقتی دیدمت، دنیام رنگی شد. با اون سارافون آبی نفتی و موهای خرمایی، با ساپورت سفید و کفش‌هایی قرمز ورنی. چیزی که حتی توی زندگیم ندیده بودم. از بچگیم فقط پرده‌ کهنه‌ی اتاق‌ها تنم بود که مامان برام لباسش می‌کرد. اون موقع که تو اومدی من هشت سالم بود. مامان با این‌که تو رو دید و با این‌که می‌دونست تو هم بچه‌ی همون آدمی، ولی توی اون وضعیت خوب بودی و حالت خوب بود؛ لبخندی زد و اشکش جاری شد. من رو ب*غ*ل کرد و توی چشم‌هام نگاه کرد. زیر ل*ب زمزمه کرد: «اون خواهرته آشا. برو باهاش بازی کن»
بدون مقدمه رفتم. اومدم پیش تو. مامان روز به‌ روز دیوونه‌تر میشد. پگاه الان حتی مامان این‌جوریه به خاطر اینه که بیماره، اون روانیه.
یه لحظه جملش یادم افتاد. «سخته روانیت کنن نه؟!»
- یک سال بعد، مامان اون‌قدر از پدرت کتک خورد که زخم‌هاش بدجور عفونت کرده بود. پدرت حتی اون رو بیمارستان هم نبرد. لحظه لحظه جون دادنش رو تماشا کرد. مامانم توی ب*غ*ل خودم مرد! وقتی که نزدیک ده سالم بیشتر نبود. بلندترین فریاد زندگیم رو وقتی مامانم چشم‌هاش رو بست کشیدم. شاهد خاک کردنش توی باغ بودم. همون‌جور که مامان رو خاک می‌کرد، بلند داد زدم: - خیلی آشغالی! تو اون رو کشتی.
به سمتم برگشت و با اون صورت حیوون مانندش گفت: «تو هم دوست داری می‌تونی بری پیشش. زنگوله‌ی پای تابوت نمی‌خوام!» یه روز سر ظهر که توی اتاق خوابیده بود؛ یه چاقو برداشتم. پگاه من خیلی بچه بودم. از وقتی مامانم مرد هیچی نمی‌فهمیدم. یواشکی توی اتاقش رفتم. اون‌قدر بچه بودم که چاقو رو توی بازوش فرو کردم. با دستش من رو هول داد و سرم به لبه‌ی میز آهنی خورد و اون‌قدر قوی نبودم که بتونم دووم بیارم. فقط لبخند زدم که یک‌هزارم زجر مامان رو کشید. و این شد که من این‌جا خاک شدم، آبجی.
اشک‌هام بدون وقفه روی زمین می‌خورد. بیست‌وسه‌ سال، پیشِ یک ک*ثافت زندگی می‌کردم. از حرف‌هایی که آشا زد، توش یه ذره دروغ هم نبود. یاد اون روز و گردنبند افتادم. اون گردنبند که اون زیر افتاده بود و برش داشتم و از اون روز هنوز گوشم سوت می‌کشه.
دستم رو روی زمین گذاشتم و بلند شدم. به سمت اشا رفتم. دستش رو گرفتم و بلند گفتم:
- انتقامتون و انتقام خودم رو می‌گیرم. بلند شو آشا! کاری می‌کنم به آرامش برسید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
آشا بلند شد. اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود. توی چشم‌هام زل زد و آروم زمزمه کرد:
- از این‌جا برو پگاه. یه جوری می‌برمت مامان نفهمه! پگاه اگه وارد بشی زنده خارج نمیشی.
مکثی کردم و به پنجره‌ی ویلا خیره شدم و آروم زمزمه کردم:
- پس فرید چی؟
سرش رو پایین انداخت و آروم واگویه کرد:
- زنده نمی‌مونه!
قطره‌‌ی اشکی ناخودآگاه صورتم رو گرم کرد. دستم رو زیر چونه‌اش گرفتم و سرش رو بالا گرفتم. توی چشم‌های معصومش خیره شدم و گفتم:
- آشا، من نمی‌تونم به‌خاطر ماجرایی که فرید توی اون هیچ نقشی نداره بذارم بمیره.
مکثی کردم و گفتم:
- فرید واسه من زندگیمه! اگه نباشه نیازی به ادامه‌ی حیات ندارم.
با صدای آشا نگاهم رو از زمین دوختم و توی چشم‌هاش زل زدم.
- تو هم تقصیری نداری.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- فقط بهم بگو چیکار کنم.
دستش رو از دستم کشید. پشتش رو به من کرد و آروم گفت:
- نمی‌خوام بمیری پگاه. مطمئنم جون سالم به در نمی‌بری.
من تصمیمم رو گرفته بودم. فرید تمام خاطراتم بود. این مدت خیلی اذیتش کردم. دوست داشتم با خاطره‌ی خوب از پیشش برم. چند قدمی به آشا نزدیک شدم. دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم:
- کمکم کن آشا! لطفاً!
سرش رو پایین کرد. بعد مکثی طولانی، زمانی که خورشید رو به غروب کردن می‌رفت، شروع به حرف زدن کرد.
- باشه پگاه، باشه!
تو می‌تونی فرید رو نجات بدی. شاید آسیب جدی ببینه و شاید هم نبینه. زمانی که روح مامان توی بدنت ساکن شد؛ چون تو خیلی علاقه به ترد کردن اون داشتی، می‌تونست راحت به بدنت ورود و خروج کنه.
هرچی به غروب نزدیک‌تر می‌شدیم، صداهای وحشتناکی از اتاق سمت ویلا می‌اومد. آشا سرش رو برگردوند و با قاطعیت گفت:
- وقتشه!
توی چشم‌هام زل زد. دستم رو گرفت و ادامه داد.
- گفتم وقتی توی بدنت بود، راحت ورود و خروج می‌کرد؛ ولی الان توی ب*دن فرید هست. فرید چون می‌دونه اگه مامان از کالبد اون خارج بشه، دوباره دردسرهای تو شروع میشه، با تمام وجودش داره مقاومت می‌کنه. برای همین مامان داره تلاش می‌کنه بیاد بیرون، ولی نمی‌تونه و توانش رو نداره؛ چون فرید با تمام عشقی که به تو داره در حال مقاومته. شاید الان وقتی فرید رو ببینی بترسی پگاه! چون اون خودش نیست. اون چهره‌ی وحشتانکی داره، چون ترکیب شده! چون بین مرز انسانیت و این دنیا گیر کرده. اگه می‌خوای فرید رو نجات بدی باید توانش رو داشته باشی. باید بتونی زخم‌هایی که توی اون اتاق فرید بهت میزنه رو تحمل کن. می‌فهمی؟!
توی شُک بودم. صداهایی که از سمت اتاق می‌اومد، تن و بدنم رو می‌لرزوند. می‌ترسیدم! می‌ترسیدم، اما نه برای مرگ، برای زجری که فرید داشت می‌کشید. اون مقاومت می‌کرد تا من سالم بمونم. نگاهی گذرا به باغ کردم. لبام و گزدیم و با قاطعیت گفتم:
- انجامش میدم! بریم.
از پله‌ها بالا رفتیم. هرچی به اتاق نزدیک‌تر می‌شدیم، صداهای وحشتناک‌تری به گوش می‌رسید. آشا جلوتر از من قدم برمی‌داشت. دم در ایست کرد. دستش رو روی دست‌گیره گذاشت و آروم گفت:
- وقتی وارد اتاق شدیم، سعی کن مامان رو زجر بدی و از خاطراتت با فرید بگی. باید خاطرات مامان رو زنده کنی تا زجر بکشه و بتونه مقاومت کنه و باید خاطرات فرید رو زنده کنی تا قلبش از تسخیر مامان خارج بشه.
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم، زیر ل*ب طوری که فقط خودم می‌شنیدم، آروم زمزمه کردم:
- خدایا، خودت فرید و آشا و مامانش رو نجات بده!
قدم‌های آخر رو به سمت در بسته اتاق برداشتم. آشا در رو باز کرد و وارد شدیم.
به محض ورود، با دیدن دیوارهای اتاق چنگ زده، قلبم فرو ریخت. فرید پشتش به ما بود. خمیده شده بود و بلند بلند نفس می‌کشید. تمام لباس‌هاش پاره شده بودن. در رو بستم. آشا یه گوشه ایستاد. اون نه صدمه می‌دید و نه کاری ازش بر‌می‌اومد. فقط می‌تونست کمکم کنه.
پاهای لرزانم رو به سمت فرید برداشتم. هر قدمی که روی کف چوبی اتاق می‌ذاشتم، ضربان قلبم شدیدتر میشد. فرید از پشت هم ترسناک بود. آروم دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم. به یک‌باره به طرز وحشنتاکی برگشت. ترسیدم. چشم‌هاش قرمز بود. صورتش رو با دستاش زخمی کرده و نوک انگشت‌هاش خونی بود. بازتاب زخم‌های صورتش توی چشم‌هام حالم رو بد می‌کرد. انگار صورتش رو به آتیش کشیده شده بود. حتی توی اون حالتم هنوز عاشقش بودم. نفس عمیقی کشیدم.
با دو دستم به سمت دیوار پرتش کردم و با صدایی که از ترس، لرزشش فراتر از حد معمول رفته بود، شروع به بلند حرف زدن کردم.
- تو زجر کشیدی؛ خیلی زیاد! همش به خاطر اون ک*ثافت ع*و*ضی بوده. من می‌دونم که چقدر اذیت شدی.
چشم‌هاش رو به صورتم دوخت. دستش رو روی زمین گذاشت و بلند فریاد کشید. تلاطم صدای مردونه‌ی فرید و صدای اون زن. من رو محکم به سمت دیوار پرت کرد. دست و پاهام بی‌حس شده بودند. به سختی بلند شدم. نزدیکش رفتم و گفتم:
- اون تو رو ول کرد! وقتی فرار کردی به حد مرگ زدت. اون به شما سه روز غذا نداد. اون پرتت کرد. اون صورت قشنگت رو نابود کرد! اون زندگیت رو نابود کرد!
دستش رو روی گوش‌هاش گذاشت و به شدت جیغ می‌کشید. تمام صورتش رو جوری چنگ زد که سیلاب خون روی صورتش راه افتاد. وقتی فرید رو توی اون موقعیت می‌دیدم، اشک‌هام بند نمی‌اومد؛ ولی باید هردوشون رو نجات می‌دادم.
به یک‌باره، فرید گلدونی رو از روی میز برداشت و به سمتم پرت کرد. نفهمیدم چی شد؛ ولی روی زمین افتادم و گرمی خون توی موهام جاری شد. همون‌طور که چشم‌هام دو دو میزد کم نیاوردم و به سختی بلند شدم. حالت تهوع بدی داشتم. تلوتلو خوردم تا بتونم روی پام بایستم. خونریزی سرم شدید بود، خیلی شدید.
چشم‌های خمارم رو به سختی باز کردم. صدام دیگه بالا نمی‌رفت، دوباره زمزمه کردم:
- فرید، تو! آره با خود تو کار دارم. به من گفتی ازم متنفری. بهم گفتی من یه احمقم. می‌دونی اون شب چه بلایی سرم اومد؟ می‌دونی وقتی که توی خیابون ولم کردی و رفتی نزدیک بود دیگه پگاه نباشم؟ چجوری غیرتت اجازه داد؟
فریادهای وحشتانکی توی اتاق می‌پیچید. بلند فریاد میزد:
- خفه شو! من نبودم. پگاه خفه شو!
بغض سنگینم رو به سختی قورت دادم. باید بیشتر زجرشون می‌دادم. فرید خودش رو به در و دیوار می‌کوبید. سعی می‌کرد به من آسیبی نزنه؛ ولی نمی‌تونست. هر دوشون خیلی قوی بودن. بدنم بی‌حس بود. خونی که از سرم روانه شده بود دیدم رو تار کرده بود. باید بیشتر تلاش می‌کردم و ادامه می‌دادم:
- پدرم! می‌دونی اون آشا رو کشت؟ می‌دونی اون آشا رو با دست‌های خودش خاک کرد؟ اون شما رو زجر داد. جوونی‌ات رو نابود کرد. اون منم نابود کرد! راستی، بهت گفتم. یه روز یه گردنبند از زیر کمد پیدا کردم. وقتی برداشتم و دستم گرفتم، اون به من سیلی زد که هنوز گوشم تیر می‌کشه. روی گردنبند طرح قشنگی بود. شاید واست خریده و هیچ‌وقت نتونسته بهت بده! یادته فرید؟ یادته اون شب چقدر زجر کشیدم و تو باورم نکردی؟ یادته همیشه گفتی توهمی شدی پگاه؟!
اشک‌هام تند تند می‌اومد. فرید به سمتم اومد و بدنم رو به دیوار قفل کرد. چشم‌هاش خیلی بزرگ شده بود. صداش خش‌‌دار شده بود. دستش رو روی گلوم گذاشت. این‌بار فقط اون زن حرف میزد. چهره‌ی وحشتناکش منزجرکننده بود. نیمی از صورت فرید خودش بود و نیمی نیمه‌ی زخمی صورت زن. با صدای خش‌داری بلند داد زد:
- اون گردنبند رو اون ک*ثافت واسم نخریده بود. اون برای مادرم بود که به من داد. می‌خواستم بفروشمش و فرار کنم؛ ولی وقتی فهمید ازم گرفتش و هیچ‌وقت بهم نداد.
هر لحظه نسبت به قبل بیشتر از پدرم بدم می‌اومد. سرم سنگین شده بود. بیداری دیگه غیر قابل تحمل بود.
صدای آشا توی گوشم پیچید:
- پگاه یه ذره دیگه فقط تلاش کن. یه ذره داره خارج میشه.
سرم رو آروم تکون دادم. دست اون زن و فرید رو گرفتم و سعی کردم تا جایی که می‌تونم دووم بیارم. آروم زمزمه کردم:
- فرید، من عاشقتم! من برای تو تمام جهانم رو میدم. بذار اون زن بره. مقاومت نکن فرید. اون خیلی زجر کشیده. الان که حقیقت فاش شده بذار به آرامش برسه. و تو! خیلی واسه گذشته‌ی تو ناراحت شدم و بدون آشا به ما قول داده که انتقام تو رو و زندگی که تباه کرد رو بگیره. تو تباه شدی؛ ولی از خاکستر سوختنت، یه روز یه قصر عشق به وجود میاد. نفرت رو از دلت بیرون کن. آشا دوستت داره. سعی کن به آرامش برسی و از دنیای کثیف و خونین انسانی دست برداری.
توی نگاه‌های آخر، فرید سرش رو پایین گرفته بود. به یک‌باره اون زن بالای سر فرید ایستاد. لبخندی بهم زد و آروم زمزمه کرد:
- ممنون!
ب*دن فرید که هیچ جونی نداشت، بیهوش شد و روی زمین افتاد. دیگه تحمل برام سخت بود. حس متفاوتی داشتم. سرم روی زمین افتاد و آخرین تصویرم، لبخند شیرین آشا بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
فرید:
تقریباً یک هفته از ماجرای ویلا می‌گذره. من این یه هفته بستری بودم. فقط با چشم‌هام دنبال پگاه بودم؛ واسه معذرت خواستن! واسه این‌که بگم من واقعاً عاشقشم و اون‌ها حرفای من نبوده. اشکی توی چشم‌هام حلقه زد. با خودم واگویه کردم:
- که بگم اون روز، من ولش نکردم کنار جاده!
پاهام هنوز درد می‌کرد و سرم پانسمان بود. پگاه رو به تهران منتقل کرده بودن. توی اتاق icu رفتم. دیدن پگاه توی اون موقعیت، منزجرکننده بود. صورتش کبود شده بود. دکترها گفته بودن که می‌شنوه چی میگی. توی کماست و گفتن که مشخص نیست زنده بمونه یا نه؛ ولی من امید داشتم. پگاه باید برمی‌گشت تا یه تبسم کوچولو به دنیا بیاد. همیشه می‌گفت آرزومه اسم دخترم تبسم با‌شه. روی صندلی ب*غ*ل دستش نشستم. خیسی گونه‌هام برعکس همیشه آزارم نمی‌داد. گذاشتم بعد از این‌همه مدت، چشم‌هام شستشوی حسابی بخورن. دستم رو روی صورتش کشیدم. آروم زمزمه کردم:
- پگاه من، الان که همه به آرامش رسیدن، الان که آشا و مامانش حالشون خوبه، الان که همه‌چیز برگشته به حالت قبل، نمی‌خوای چشم‌های عسلیت رو باز کنی؟ نمی‌خوای رنگ به دنیای من بدی؟
اشک‌هام پی‌درپی جاری بود. بغض سنگینم رو قورت دادم و زمزمه کردم:
- خیلی حرف‌ها دارم که بهت بزنم. هر روز میام پیشت. تا زمانی که بیدار شی و تا زمانی که بیای بریم سر زندگیمون. زندگی ایده‌آل! الان یه سال از اون روز که اومدم خونتون و آغاز این ماجرا بود گذشته. پگاه من! من بد کردم و می‌خوام جبران کنم. تو خیلی سختی کشیدی، پگاه تو خیلی زجر کشیدی. برگرد!
سرم رو روی ملحفه سفید که تا زیر گ*ردنش کشیده شد بود، گذاشتم. اشک‌هام سطح ملحفه رو خیس کرد. آروم زمزمه کردم:
- پگاه، زمانی که از تیمارستان بیرون اومدیم، من خط تو رو عوض کردم که کسی نفهمه و راحت باشی. توی این مدت مامانت خیلی نگرانت بود.
هندزفری بی‌سیم رو از توی کیف رودوشی‌ درآوردم و همین‌طور که اشک می‌ریختم، وارد گوشش کردم. توی اون یکی گوشش آروم گفتم:
- بیا مثل همیشه، یواشکی آهنگ گوش بدیم خب؟!
آهنگ مورد علاقمون رو گذاشتم و آروم زمزمه کردم:
- بارون، بازم هوای غم داره، تو رو زیادی کم داره! یه بغضی از تو جا موند روی دلش، همش می‌باره؛ پاییز، دلش هوات رو کرده، ببین سوزه و سرده. با غصه هی می‌پرسه عشق تو کی برمی‌گرده؟!
قلبم تیر می‌کشید. همش منتظر یک عکس‌العمل از پگاه بودم؛ ولی انگار اون فقط قصد خوابیدن داشت. پگاه خیلی خسته بود. انگار می‌خواست ساعت‌ها بخوابه. اون‌قدر که وقتی بیدار شد، دیگه هیچ‌کس نباشه. دیگه فکر کنه بیست‌و‌سه سال فقط خواب دیده.
وقت رفتن رسیده بود. رفتم تا به خاله یه سری بزنم. با دیدن من بدجور گریه کرد. خودش رو توی بغلم جا کرد و بلند گفت:
- پگاه برمی‌گرده؟ مگه نه خاله؟
سرش رو توی سینم جا دادم. نمی‌دونستم چی بگم! اصلاً چیزی برای گفتن داشتم؟ من...
نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:
- آره خاله، پگاه برمی‌گرده و دوباره با خل‌باز‌ی‌هاش همه رو می‌خندونه. برمی‌گرده خاله، برمی‌گرده!
اولین باری بود که به حرف خودم ایمان نداشتم. یه چیزی ته قلبم بانگ میزد که پگاه دیگه چشم‌هاش رو باز نمی‌کنه.
بعد از گذشت چند ساعتی خاله به سمتم اومد و گفت:
- فرید پسرم، برو از زیر زمین چند جعبه رشته هست بی‌زحمت بیار خاله. می‌خوام آش بپزم واسه این‌که پگاه خوب بشه.
لبخند تلخی زدم و همین‌جوری که به سمت در می‌رفتم به سمت خاله برگشتم و گفتم:
- راستی خاله! عمو کجاست؟
کفگیر رو که توی دستش بود رو روی اُپن گذاشت و سرش رو پایین انداخت. صورتش خیلی چروک شده بود و از شدت گریه زیر چشم‌هاش کبود شده بود. آروم زمزمه کرد:
- یک هفته میشه ازش خبری ندارم. دنبالش‌ هم نرفتم؛ چون توی این مدت هرچی بهش گفتم برو سراغ پگاه اهمیت نداد.
سرم رو تکون دادم و به سمت زیرزمین رفتم. کلی فکر توی ذهنم بود؛ ولی مرکز همه این بود که از بیمارستان بهم زنگ بزنن و بگن که پگاه بهوش اومده. هرچی نزدیک زیرزمین می‌شدم بوی خیلی بدی به مشامم می‌خورد. به سختی در رو باز کردم و با دیدن صح*نه‌ای که مقابلم بود، دستم رو روی دهنم گرفتم و عقب رفتم. خدای من! اون پدر پگاه بود. به طنابِ دار آویزون شده بود. صورتش کبود شده بود و بوی تعفن خیلی بدی می‌داد. کنارش روی دیوار یه نوشته‌ی بزرگ بود که با گچ سیاه نوشته شده بود.
«این پل باید از ریشه نابود می‌شد. نابود کردم تا دیگه باعث افتادن کسی نشه... آشا»
با چیزهایی که از اون فهمیده بودم، از مرگش زیاد ناراحت نشدم. بود و نبودش فرقی نمی‌کرد.

شش‌ماه بعد
توی این چندماه هر روز پیش پگاه رفتم. هر روز باهاش حرف می‌زدم و اخبار رو بهش می‌گفتم؛ ولی اون هیچ واکنشی نشون نمی‌داد. پگاه رو به منزل آورده بودن و توی اتاقش بود. خاله و مامانم هر روز واسه پگاه کلی قرآن می‌خوندن. امروز هم طبق روال پیش پگاه رفتم. امروز خبرهای خیلی خوبی براش داشتم.
روی صندلی کنار تختش نشستم و بلند گفتم:
- من اومدم.کچلت اومد.
سقلمه‌ای بهش زدم و با لبخندی گفتم:
- کلی خبر دارم. پگاه باغ پرتقال بود؟! اون رسید به تو. سندش رو شش‌دنگ گذاشتم توی گاوصندوق تا وقتی به هوش اومدی یه کاریش کنیم. می‌دونی پگاه؟ چقدر خوب میشه اون‌جا رو خ*را*ب کنیم و یه مزرعه بسازیم. یه کلبه‌ توی مزرعه بسازیم و آخر هفته‌ها با تبسم کوچولو بریم اون‌جا. یا شاید هم همیشه. بعد واسش یه کره اسب کوچولو هم می‌گیریم. از اون مشکی‌ها که تو خیلی دوست داری. بعد باهاش کلی بازی می‌کنیم. گفته باشم، تو باید بری غذات رو درست کنی. زن رو چه به مزرعه داری!
دستم رو توی دستش گذاشتم و با بغض گفتم:
- یعنی پگاه اگه بچه‌مون پسر بشه گند می‌زنه توی فانتزیام. که زیاد مهم نیست! شاید هم دوقلو شد. کیان و تبسم! بعد واسشون آهنگی که همیشه می‌گفتیم رو می‌خونیم.
- من کنار تو، یعنی تو کنار من، دوست دارم سر پناه من! من...
با صدایی از سمت روبه‌رو و دستم که فشار داده میشد، ایست کردم! قلبم به شدت تند میزد. به چهره‌ی قشنگ و خسته‌ی پگاه خیره شدم. بعد مدت‌ها، بازتاب صورتم رو توی چشم‌های نیمه‌بازش دیدم. با لبخندی دلنشین که توی چشم‌هام خیره شده بود. اشک‌هام جاری شد. ل*ب‌هاش رو به سختی تکون داد و زمزمه کرد:
- من نیمه‌ی توام و تو نیمه‌ی من. بیا به سرزمینم، ای شیرینم!
پلکم رو محکم روی هم گذاشتم و از خوشحالی تا دقایقی طولانی پگاه رو در بغلم فشردم.




پایان...

1400/2/19
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

Pegah.a

مدیرتالار ویرایش و زبان+مدرس زبان ترکی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
مدرس انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-08
نوشته‌ها
463
لایک‌ها
1,702
امتیازها
73
محل سکونت
تهران
کیف پول من
73,652
Points
403
سطح
  1. حرفه‌ای
امضا : Pegah.a
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا