پاهای لرزانم رو روی آسفالت سخت گذاشتم. اونقدر از رفتار اطرافیانم درد کشیده بودم که پاک یادم رفته بود پای چپم، چند ساعتیه که خونش بند نمیاد.
وارد درمانگاه شدیم. فرید جلوتر از من حرکت میکرد. هیچوقت جلوترم راه نمیرفت. همیشه میگفت: «من همیشه کنارتم، شاید پشتت قدم بذارم؛ ولی جلوت نه!» تمام افکارم درهم آمیخته شده بود. دیگه حتی حوصلهی دیدن چهرهی آدمها هم نداشتم. پام رو روی زمین میکشیدم و وارد اتاق پانسمان اون درمانگاه کوچک شدم. فرید، دم در ایستاد و داخل نیومد. نگاهی به خودم توی آینهای که به دیوار خورده بود کردم. زیر چشمهام گود شده بود و چروکهایی که زیر چشمهام افتاده بود؛ نشان میداد که شاید چندماه یا چندسال، بیشتر به پایان زندگیم نمونده. یه لحظه، یه تلنگر بهم وارد شد.
چرا من هیچوقت به خودکشی فکر نکردم؟! با اینهمه سختی و دردی که کشیدم.
خیلی وقت بود نخندیده بودم؛ ولی شاید اگه هیچوقت به مرگ فکر نکردم، بهخاطر وجود فرید بود. بهخاطر اینکه فکر میکردم کسی هست که دوستم داره؛ ولی فهمیدم همش یکسری عقاید پوچ و بیهوده نبوده.
با اومدن پرستار از افکارم دست کشیدم. بیصدا پام رو پانسمان کرد. حس میکردم که گهگاهی نگاهم میکنه؛ ولی نگاهم رو ازش میدزدیدم. سختم بود! من هیچوقت به این حقارت نرسیده بودم. یا اینکه یه شب کنار خیابون از دست آدمهای ع*و*ضی فرار کنم. ناخودآگاه اشکی از گوشهی چشمم چکید.
پرستار با صدای آرومی گفت:
- چرا اینقدر ناراحتی عزیزم؟
بالاخره نگاهش کردم. دستم رو روی صورتم کشیدم و اشکم رو پاک کردم. قطرات اشک توی چشمم باعث میشد اندکی دیدم تار بشه. با لبخندی دروغین زمزمه کردم:
- نه، هیچی نیست فقط یه مقدار درد دارم!
همون لحظه انگار قلبم محکم خودش رو به س*ی*نهام کوبید که چرا دروغ میگم! چرا الکی درد اون رو پنهون میکنم! با لبخندی به کارش ادامه داد.
روی تخت من رو خوابوند و چشمهام رو آروم بستم تا سِرمی که برای اُفت فشار بهم زده بودند، تموم بشه.
با سقلمههایی که به بازوم میخورد؛ آروم چشمم رو باز کردم.
سکوت!
قلبم تند میزد. اون! دستم رو روی دهنم گرفتم تا جیغ نزنم. کمی خودم رو ازش دور کردم.
با لبخندی منزجرکننده زمزمه کرد:
_ سلام پگاه، من رو که یادته؟
بدنم از ترس به لرزش افتاد. فقط با چشمهایی لغزنده بهش خیره شده بودم. یه لحظه فکر کردم برگشتم. یه لحظه فکر کردم شاید این آخرین تصویر زندگیمه.
دستش رو به سمت صورتم دراز کرد. تا خواست لمسش کنه، هیچی نگفتم و بدنم رو با ترس به عقب کشیدم.
وارد درمانگاه شدیم. فرید جلوتر از من حرکت میکرد. هیچوقت جلوترم راه نمیرفت. همیشه میگفت: «من همیشه کنارتم، شاید پشتت قدم بذارم؛ ولی جلوت نه!» تمام افکارم درهم آمیخته شده بود. دیگه حتی حوصلهی دیدن چهرهی آدمها هم نداشتم. پام رو روی زمین میکشیدم و وارد اتاق پانسمان اون درمانگاه کوچک شدم. فرید، دم در ایستاد و داخل نیومد. نگاهی به خودم توی آینهای که به دیوار خورده بود کردم. زیر چشمهام گود شده بود و چروکهایی که زیر چشمهام افتاده بود؛ نشان میداد که شاید چندماه یا چندسال، بیشتر به پایان زندگیم نمونده. یه لحظه، یه تلنگر بهم وارد شد.
چرا من هیچوقت به خودکشی فکر نکردم؟! با اینهمه سختی و دردی که کشیدم.
خیلی وقت بود نخندیده بودم؛ ولی شاید اگه هیچوقت به مرگ فکر نکردم، بهخاطر وجود فرید بود. بهخاطر اینکه فکر میکردم کسی هست که دوستم داره؛ ولی فهمیدم همش یکسری عقاید پوچ و بیهوده نبوده.
با اومدن پرستار از افکارم دست کشیدم. بیصدا پام رو پانسمان کرد. حس میکردم که گهگاهی نگاهم میکنه؛ ولی نگاهم رو ازش میدزدیدم. سختم بود! من هیچوقت به این حقارت نرسیده بودم. یا اینکه یه شب کنار خیابون از دست آدمهای ع*و*ضی فرار کنم. ناخودآگاه اشکی از گوشهی چشمم چکید.
پرستار با صدای آرومی گفت:
- چرا اینقدر ناراحتی عزیزم؟
بالاخره نگاهش کردم. دستم رو روی صورتم کشیدم و اشکم رو پاک کردم. قطرات اشک توی چشمم باعث میشد اندکی دیدم تار بشه. با لبخندی دروغین زمزمه کردم:
- نه، هیچی نیست فقط یه مقدار درد دارم!
همون لحظه انگار قلبم محکم خودش رو به س*ی*نهام کوبید که چرا دروغ میگم! چرا الکی درد اون رو پنهون میکنم! با لبخندی به کارش ادامه داد.
روی تخت من رو خوابوند و چشمهام رو آروم بستم تا سِرمی که برای اُفت فشار بهم زده بودند، تموم بشه.
با سقلمههایی که به بازوم میخورد؛ آروم چشمم رو باز کردم.
سکوت!
قلبم تند میزد. اون! دستم رو روی دهنم گرفتم تا جیغ نزنم. کمی خودم رو ازش دور کردم.
با لبخندی منزجرکننده زمزمه کرد:
_ سلام پگاه، من رو که یادته؟
بدنم از ترس به لرزش افتاد. فقط با چشمهایی لغزنده بهش خیره شده بودم. یه لحظه فکر کردم برگشتم. یه لحظه فکر کردم شاید این آخرین تصویر زندگیمه.
دستش رو به سمت صورتم دراز کرد. تا خواست لمسش کنه، هیچی نگفتم و بدنم رو با ترس به عقب کشیدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: