کامل شده رمان در امتداد پگاه| kiyanaکاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع kiyan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 37
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما؟

  • عالی

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
تقریباً دو هفته از اومدن فرید به این‌جا می‌گذشت. حسابی دلتنگش بودم؛ ولی خودش گفته بود حالا حالا نمیاد. فقط دلم از این آتش می‌گیره که بابا یک‌بار هم باهام ‌تماس نگرفته بود و یک‌بارهم نیومد حتی ببینه زنده هستم یا مرده!
این‌که برای هیچکس مهم نباشی، آزاد دهنده هست. دَم‌ دمای صبح بود. دیگه حتی شب‌ها هم نمی‌خوابیدم. کمتر بهم آرام‌بخش تزریق می‌کردند.
واقعاً دیگه هیچ حسی نسبت به کسی نداشتم. هیچ چیزی! یه موجود سیاه پوچ، شده بودم. غذا می‌خوردم، راه می‌رفتم، می‌خوابیدم؛ ولی وقتی نمی‌تونستم فکر نکنم به کسی که قلبم رو بهش دادم و نیست. دوری برام سخت بود. چجوری نبودن فرید رو تحمل کنم؟ تنها یه مرده‌ی متحرک! دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و به صداهای اطراف گوش فرا دادم. کار دیگه‌ای نبود.
این‌جا جز درد، جز نفرت، جز کالبدهای پرشده از ترس، چیز دیگه‌ای یافت نمی‌شد.
***
چند ساعتی گذشت. با صدای در سریع از جا پریدم. یه خانمی وارد اتاق شد؛ ولی با پرستارها فرق داشت. سریع بلند شدم و دستی به موهام کشیدم. لبخند می‌زد؛ ولی من هر کسی که بهم لبخند می‌زد رو دشمن می‌دیدیم. آدم‌ها دروغ‌گوترین نقاب‌ها را می‌پسندیدن. برای کسی نباید خود واقعیت باشی!
نزدیکم شد و روی تخت نشست. با همون لبخند منزجرکننده زمزمه کرد:
- سلام پگاه جان. خوبی جانا؟
کمی براندازش کردم. رفتارش آزاردهنده بود. طرز حرف زدنش و همه‌چیز.
ل*ب‌هام می‌لرزید. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- خوبم.
دستش رو روی دستم گذاشت و زیر ل*ب گفت:
- چه دختر خانم اخمویی! ببینم شما بلد نیستی بخندی؟
پوزخندی از روی تمسخر زدم و گفتم:
- توقع ندارین بخندم وقتی که بی‌دلیل این‌جا زندگی می‌کنم.
- بی‌دلیل هم نبود. پس کارهای بیمارستان چی بود؟! تو زمانی که تنهایی به خودت آسیب میزنی.
حرف زدنش انگار روحم رو چنگ می‌زد. صداش روی مخم بود. بدنم عرق کرده بود. دیگه حوصله توضیح دادن به یه مشت آدم نفهم رو نداشتم.
سکوت رو شکست و گفت:
- غیر از اینه؟
دستم رو از توی دستش کشیدم و نگاهم رو ازش دزدیدم. با خشم زیر ل*ب گفتم:
- همتون نمی‌فهمین. یه مشت آدم خودخواه جمع شدین روی کره‌ای که ک*ثافت ازش میباره. همتون کثافتین!
خنده‌ای کرد و توی اون تخته‌شاسی مزخرفش چیزهایی رو یادداشت کرد. زیر چشمی نگاه می‌کردم.
- چند سالته بداخلاق؟
کاش زودتر می‌رفت! از ترحم بی‌جا متنفر بودم.
- 22 سالمه.
توی برگش یادداشت می‌کرد. بدون این‌که نگاهم کنه دوباره زمزمه کرد:
- چند وقته این‌جایی؟
- یعنی تو نمی‌دونی؟
سکوت کرد و لبخندی زد. با جدیت نگاهم کرد و دوباره حرفش‌ رو واگویه کرد.
- چند وقته اینجایی؟
نفس عمیقی کشیدم و دندون‌هام رو محکم روی هم فشار دادم.
- بیست‌وچهار روز و یازده ساعت و بیست‌وهفت دقیقه.
با تعجب سرش رو بالا کرد، خندید و گفت:
- چه خوب حسابش رو داری.
با حالت تمسخرآمیزی گفتم:
- آخه انقدر عاشق این‌جام، هر لحظه‌اش
رو می‌شمارم.
از روی تختم بلند شد و به سمت کمدم رفت. رفتارش آزار دهنده بود. هدفش چی بود؟!
اصلاً نمی‌فهمیدش و با ترس به حرکاتش خیره شده بودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
وجودش اصلاً حس خوبی رو به من نمی‌داد. لباسم رو از توی کمد درآورد و به سمتم اومد. خم شد و دستش رو روی زانوم گذاشت. طور خاصی بهم خیره شده بود. دستم رو گرفت و زمزمه کرد:
- پگاه جان، قطعاً این خبر خوشحالت می‌کنه. به سختی تونستم انجمن این‌جا رو راضی کنم که بتونی بری. تو از زمانی که این‌جا بودی رفتار عجیبی از خودت نشون ندادی. من به اون‌ها گفتم توی بیمارستان اثر داروها بوده که تو اون‌طور شدی؛ ولی خودم می‌دونم حقیقت نداره!
سرش رو پایین انداخت. نفس عمیقی کشید. چیز عجیبی توی چشم‌هاش موج میزد. ادامه داد:
- من نمی‌دونم توهمه یا واقعیت! فقط می‌دونم سخته بقیه باورت نکنن. می‌دونم چه فشاری روی فرد هست. مخصوصاً اگه دختر باشه؛ چون خودم تجربه‌اش کردم!
اشک توی چشم‌هاش جمع شد. بلند شد و دستش رو آروم روی صورتم کشید.
- پگاه تو از این‌جا آزادی. فقط این رو باید بهت بگم که اگه یک‌بار دیگه، چه با پای خودت، چه به اجبار به این‌جا برگردی، دیگه معجزه هم نمی‌تونه نجاتت بده. دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه از این‌جا خارجت کنه. اگه واقعاً چیزی وجود داره که آزارت میده، بذار تبدیل به یه روح مبهم برای خودش بشه. پگاه، من از وقتی این‌جا هستی تورو زیر نظر دارم. حتی اگه چیزی هست که آزارت میده، بروز نده! جای تو به هیچ‌وجه این‌جا نیست. جای تو بین آدم‌هایی که سرنوشت با مداد سیاه، زندگی‌شون رو نقاشی کرده نیست. تو هم یکی از اون آدم‌هایی. حتی اگه با بهترین پاک‌کن جهان سعی کنی اون مداد رو پاک کنی؛ باز هم اثرش روی زندگیت موج می‌زنه. باز هم اگه بخوای دوباره روش نقاشی بکشی، جلوه مشکی هنوز هست. تو دیگه هیچ‌وقت پگاه دوسال پیش نمیشی. پس سعی کن که حداقل بتونی پگاه امروز باشی! بیشتر قرارزجر بکشی؛ چون هنوز هم هیچ‌کس باورت نداره. فقط خودتی که می‌تونی خودت ‌رو باور کنی!
هیچ‌جوره دوست نداشتم حرفاش به اتمام برسه. وقتی حرف می‌زد بغض عجیبی گلوم رو تسخیر می‌کرد. بلند شدم. گرمی جاری شدن اشک‌هام روی صورتم ل*ذت بخش بود. توی چشم‌هاش خیره شدم و زیر ل*ب گفتم:
- ممنونم ازت! خیلی ممنونم!
به چشم‌هاش نگاه کردم. چروک دور چشم‌هاش زیباترش کرده بود. اون عینک بدبینی، اجازه دیدن نمی‌داد.
خودم رو توی بغلش جا کردم و اون هم آروم نوازشم می‌کرد. بعد از گذشت چند دقیقه‌ای با یه لبخند گرم به سمت در رفت. در رو باز کرد و لحظه‌ای مکث کرد. سرش رو به طرفم برگردوند و با لبخند گفت:
- آماده شو بچه. نامزدت الان‌هاست که برسه. بهش گفتم بیاد دنبالت.
سرم رو چندباری تکون دادم و لباس رو از روی تخت برداشتم. دوست داشتم هرچه سریع‌تر این اتاق مزخرف رو ترک کنم. جلوی آینه رفتم و با شوق و ذوق، لباس‌ها‌ رو به تن کردم. لحظه‌ای توی آینه به خودم نگاه کردم. حس کردم یه چیزی از پشت سرم رد شد؛ ولی وقتی برگشتم هیچ‌چیزی نبود. دیگه استرس نداشتم؛ حتی اگه اون هم قرار بود باهام از این‌جا بیرون بیاد، دوست داشتم این‌کار رو براش بکنم.
این‌جا حتی برای شیطان‌ها هم خوب نبود! این‌جا دقیقاً خونه کابوس‌ها بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
به سمت در خروجی رفتم. هرچی بیشتر از اون اتاق دور می‌شدم؛ حس بهتری رو برام به ارمغان می‌آورد. قدم به قدم!
دیگه قرار نبود با صدای جیغ بیدار بشم. دیگه قرار نبود مشت‌هایی که به پنجره‌ی اتاقم می‌خورد، قلبم رو به تپش بندازه. به یک‌باره حس کردم لباسم کشیده میشه. پایین رو نگاه کردم که بچه‌ی ده یا یازده ساله‌ای به نظر می‌رسید. زیر چشم‌هاش گود رفته بود و موهاش توی صورتش ریخته بود.
بهم زل زده بود. رگه‌های خونی توی چشمش آشکارا من رو به ترس از اون وادار می‌کرد.
برق خاصی توی چشم‌هاش در جریان بود. نزدیک شد و با صدای آروم و با همون صدای بچگونه‌ی خش‌دار، شروع به حرف زدن کرد.
- سلام پگاه، من دیدمش!
لحظه‌ای تلنگر بزرگی بهم وارد شد. قلبم به تپش افتاد. ازش کمی فاصله گرفتم. زیر ل*ب گفتم:
- اسم من رو از کجا می‌دونی کوچولو؟
تغییری توی چهره‌اش رخ داد. لباس سفید بلندی تنش بود؛ دقیقاً مثل اون. اثراتی از گِل هنوز روی لباسش به چشم می‌خورد. پوزخندی زد و گفت:
- به من نگو کوچولو. من از آدم بزرگ‌ها خیلی بیشتر می‌فهمم.
خم شدم، طور عجیبی بود. دستم رو به صورتش کشیدم و زمزمه کردم:
- خب چی صدات کنم که دوست داشته باشی؟
سریع صورتش رو از دستم جدا کرد. ازم فاصله می‌گرفت.
- اسمم آشا هست؛ ولی هیچی صدام نکن.
با هر حرفش من رو بیشتر به خودش جلب می‌کرد. یاد حرف اولش افتادم. «من دیدمش»
بهش خیره شدم. موهاش به طرز عجیبی ژولیده بود. انگار صد سالی میشد موهاش رو شونه نکرده بود. زخم‌های روی صورتش نشون می‌داد که جای چنگ زدن هست.
با اندکی مکث گفتم:
- گفتی دیدیش. کی منظورته؟
بدون جواب دادن به سمت نیمکت تیمارستان رفت و منم وادار کرد که دنبالش برم. دستش رو روی زانوش گذاشت و به زمین خیره شد.
- اون‌جا کنار اون گل قرمزه رو می‌بینی؟
به جایی که اشاره کرد، خیره شدم. ذهنم پر از علامت سوال بود.
- خب!
- هزار و دویست‌ و پنجاه ‌و چهارتا مورچه اون‌جا هست.
قلبم تند میزد. خدای من! اون چطوری؟ دستم رو جلوی دهنم گرفتم و فقط با تعجب به سوراخ مورچه‌‌ای که اشاره کرده بود، خیره شدم. صددرصد دروغ گفته بود. امکان نداشت بتونه تعداد دقیق بگه.
با صدای اون، سرم رو به سمتش برگردوندم.
- الان توی ذهنت میگی از کجا می‌دونم، یا دارم دروغ میگم! اصلاً افکار تو برای من مهم نیست پگاه! من اون شب توی اتاقت اون رو دیدم. اون تنهاست، خیلی تنها! اون زخم خورده.
یه دفعه بهم خیره شد و گفت:
- از این‌جا زودتر برو. تا وقتی این‌جایی نمی‌تونم شب‌ها بخوابم!
با تعجب فقط بهش خیره شده بودم. هیچ حرفی جرئت بیرون اومدن از دهنم رو نداشت. زبونم به لکنت افتاده بود. فقط اون حرف میزد. دستش رو مشت کرد و گفت:
- تا وقتی تو اینجایی من شبا نمی‌تونم بخوابم. شما دوتا مثل دو قطب نامشابه هستین. شما دوتا منزجرکننده هستین! توی قلب مزخرف تو عشق وجود داره و توی قلب اون درد! من نمی‌تونم صدای جیغ‌های اون رو تحمل کنم. لطفاً زودتر از این‌جا ببرش. هاله‌ی منفی که دور اون هست، توی وجود تو شکل گرفته. من حتی با نزدیک شدن به تو قلبم تیر می‌کشه. انگار که تو...
حرفش رو قطع کرد. بلند شد و داشت می‌رفت که با صدای بلندی صداش کردم.
- من چی؟
جوابی نداد. به سمتش رفتم و دست روی شونه‌اش گذاشتم. به سمت خودم با خشم برش گردوندم. به یک‌باره اشک توی چشم‌هاش جمع شد و از من دور شد. جایی کنار درختی نشست. اشک‌هاش تند تند می‌اومد. دستاش رو روی گوش‌هاش گذاشت و جیغ زد.
- نزدیک من نشو. من نمی‌تونم این صداها رو تحمل کنم. تو یک نفرین شده‌ای! تو بالاخره باید بمیری پگاه. از این‌جا برو. خواهش می‌کنم!
بلند جیغ زد؛ طوری که رگ‌های گ*ردنش به وضوح دیده میشد‌.
- از این‌جا برو!
اشک‌هام تند تند می‌اومد. با بغض به سمت در رفتم. ذهنم پی‌درپی، حرف‌های اون رو توی گوشم واگویه می‌کرد.
«تو یک نفرین شده‌ای!
تو باید بالاخره بمیری! وجودت من رو آزار میده»
دست‌هام می‌لرزید و پاهام قفل شده بود.
«تو یک نفرین شده‌ای!»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
فرید جلوی درب این خ*را*ب شده، توی ماشین نشسته بود. با یک مکث کوچیک برگشتم و باری دیگه تیمارستان رو از این سمت نگاه کردم. چقدر مظلومانه به نظر می‌رسید. آشا هم دیدم که راه می‌رفت. نفس عمیقی کشیدم و روی صندلی جلو نشستم. انگار جهان فرق کرده بود. سریع به فرید خیره شدم و بدتر حالم با دیدنش گرفته شد. با یه لبخند دروغین، استقبال گرمی ازم نکرد. توقع هم نداشتم با از دست دادن پدرش حالش خیلی خوب باشه. دستم رو روی صورتش کشیدم. خیلی وقت بود ندیده بودمش. اشک توی چشم‌هام غوطه‌ور شد و با بغض گفتم:
- خوبی فریدم؟
پلک‌هاش رو چند ثانیه‌ی کوتاه روی هم گذاشت. دستم رو گرفت و آروم فشار دادم. خیره شد بهم و زیر ل*ب گفت:
‌- ا‌لان که تورو می‌بینم خیلی حالم بهتره!
سرم رو تکون دادم. فقط نگاهش می‌کردم. می‌خواستم به اندازه تمام این مدتی که ندیده بودمش، نگاهش کنم. زیر چشم‌های فرید مایل به ک*بودی بود و داد می‌زد که از درون فروپاشیده شده؛ ولی لبخند می‌زد. استارت زد و ماشین حرکت کرد. آهنگی رو گذاشت و صداش رو خیلی کم کرد. منم به بیرون خیره شده بودم و گذشتن سریع درخت‌ها و تیر برق‌ها رو می‌دیدم. با صدای فرید سرم رو به سمتش برگردوندم.
- بریم خونتون پگاه؟
توی دوراهی عجیبی بودم. دوست نداشتم برم خونه. توی خونه‌ای که بابا اون‌جا وجود داشت، هیچ‌جوره دوست نداشتم پا بذارم.
فقط دستم رو به شیشه گذاشتم و بیرون رو تماشا کردم. فرید سکوت رو شکست و گفت:
- نمی‌برمت خونه!
با تعجب به سمتش برگشتم و با چشم‌هایی لغزان بهش خیره شدم.
دستش رو روی فرمون محکم فشار می‌داد و به جلو خیره شده بود.
با صدای آرومی پرسیدم:
- چی گفتی؟
با جدیت تمام حرفش رو واگویه کرد.
- کسی جز من خبر نداره که از اون‌جا اومدی بیرون. پس خونه نمیریم!
لبخند زیبایی روی ل*بم شکل گرفت؛ ولی چاشنی ترس و حرف‌های مشکوک فرید هم جای خودش رو توی ذهنم پیدا کرده بود.
این بهترین اتفاقی بود که توی این مدت رخ داده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
اون‌قدر خسته بودم که نفهمیدم کی چشم‌هام سنگین شد. فقط یه قوت قلب قوی داشتم که قرار نبود به خونه برگردم. اگه هر جهنمی هم بود، باز هم از تحمل کردن بابایی که یه‌بار بهم زنگ نزد و دیدنم نیومد بهتر بود! خیلی بهتر!
چشم‌هام سنگین شد و تکون‌های آروم ماشین، مثل گهواره‌ای سریع من رو رام کرد.

***
با سقلمه‌هایی که به بازوم وارد شد، بیدار شدم. فرید آروم به دستم میزد. با صدای آهسته‌ای گفت:
- پگاه بلند شو بریم یه چیزی بخوریم. پاشو!
آروم چشم‌هام رو باز کردم. چند دقیقه طول کشید که بفهمم چی شده. از ماشین پیاده شدم. حس کردم فرید هم چیزی از توی داشبورد برداشت؛ چون صدای کوبیده شدن در داشبورد رو شنیدم. ماشین رو قفل کرد و باهم وارد رستورانی شدیم. به طبقه‌ی بالا رفتیم و تا غذا آماده‌ بشه، برامون دوتا آب‌میوه‌ی پرتقال آوردن. خیلی وقت بود جز طعم شیر اون خ*را*ب شده و سوپ‌های لاستیکی، طعم دیگه‌ای نچشیده بودم. فرید دستش رو به سمت جیبش برد و من هم نگاهش کردم. جعبه‌ی گرد مانند قرصی رو از توی جیبش بیرون آورد و دوباره به حالت اولش روی صندلی بازگشت. درش رو باز کرد و با لبخند، یه قرص از جعبه خارج کرد و به سمتم گرفت. این قضیه ادامه‌دار بود و انگار تمومی نداشت. دستش همین‌طور دراز بود که زیر ل*ب زمزمه کردم:
- این چیه فرید؟ قرص برای چی؟ من خوبم.
لبخندی زد و گفت:
- پزشکت گفته برای به دست آوردن اعصاب و آرامشت باید سه‌ماه هرروز یکی بخوری.
این کارها برای من بود. هرچی بود بهتر از برگشتن به اون خ*را*ب شده بود. لبخند تلخی زدم و قرص رو از دستش گرفتم و توی دهانم گذاشتم و با مقداری آب‌پرتقال قورتش دادم.
گارسون غذاها رو آورد و روی میز گذاشت. فرید برای خودش مرغ سوخاری گرفته بود و برای من بشقاب گوشت و سبزیجات.
آروم شروع به خوردن کردم. آهنگ درامی که توی رستوران پخش می‌شد بیش از حد احساس زیبایی رو درون من فوران می‌کرد.
سکوت رو شکستم و زیر ل*ب گفتم:
- خب فرید گفتی خونه نمیریم، کجا بریم پس؟ مگه سربازی نداری؟
غذایی که توی دهانش بود رو قورت داد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- معاف شدم!
چشم‌هام گرد شد. با تعجب و سریع گفتم:
- جدی میگی فرید؟!
- اوهوم! خودت می‌دونی من برادر بزرگتر ندارم و تک‌فرزندم. مامان هم سرپرست لازم داره و طبق قانون معاف شدم.
بغضی توی گلوش بود و من متوجه بودم. انگار اصلاً از این قضیه رضایت نداشت.
چند دقیقه‌ای به خوردن غذا ادامه دادم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- بریم اهواز.
سرش رو بالا کرد و خیره‌آمیزی توی چشم‌هام. چشم‌هاش می‌لغزید. با حالت تمسخرآمیزی گفت:
- مثل این‌که واقعاً نمی‌فهمی چی میگی پگاه!
چنگال رو روی بشقاب گذاشتم و با جدیت تمام حرفم رو تکرار کردم:
- می‌دونم فرید! می‌دونم پدرت رو از دست دادی و سخته. کنار اومدن با این قضیه سخته؛ ولی نمیگم بریم برای خوش گذروندن. من هیچ‌وقت ازت نخواستم توی موقعیت‌های حساس به فکر من باشی. این‌جا موندن ما چه فایده‌ای داره؟ ما باید بریم. نه برای گردش و هیچ‌چیز دیگه. به خاطر قولی که تو بهم توی بیمارستان دادی. تو به من گفتی خوب شدی باهم می‌ریم دنبالش! الان وقتشه عمل کنی. به خاطر آزار ندیدن من باید بفهمیم پشت این ماجرایی که بوی لجن گرفته چه خبره!
اشک‌هام آروم سرازیر شد و فرید به خوردن ادامه داد. دستم رو روی دستش گذاشتم و با لحن متوسطی گفتم:
- نگام کن! بهم قول دادی مگه نه؟!
لبخندی زد و دستم رو فشار داد و گفت:
- قول دادم. آره قول دادم و پاش می‌مونم. میریم پگاهم. شاید وقتی برگشتیم بتونیم زندگیمون رو بالاخره شروع کنیم. شاید بالاخره این ماجرا تموم بشه.
بعد از مدت‌ها از ته دلم خندیدم. خنده‌ای واقعی و شیرین!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
قرار شد که همون غروب بعدازظهر راه بیافتیم. درسته جاده خطری بود؛ ولی چون فرید بود، دلم قرص بود. جلوی یه فروشگاه نگه داشت و از ماشین پیاده شدیم. با خنده گفت:
- بریم یه مقدار خوراکی بخریم که خیلی وقته نخوردی. تو مگه میشه از این چیزها بگذری؟
خنده‌ای کردم و گفتم:
- قطعاً نه کاپیتان.
لبخندی زد و دوتایی وارد فروشگاه شدیم. حالم خوب بود؛ بهتر از همیشه. فرید از هر طبقه، مقداری خوراکی برمی‌داشت. تقریباً همه‌چیز گرفته بودیم. فرید رفت حساب کنه و من همین‌طور توی فروشگاه میگشتم که چشمم به یک مجسمه خورد. به یک باره سر جام قفل شدم. چشم‌هام پر اشک شد و مبهوت نگاهش می‌کردم. اون خودش بود! همون زن بود. لباس سفید بلندی تنش بود و حتی موهای پلاستیکی توی صورتش ریخته شده بود. دستم رو با ترس به سمت عروسک بردم. دستم رو به موهاش کشیدم. متوسط بود. ترسی توی بدنم راه افتاد که انگار خودم نبودم. انگار خودش بود و داشت نگاهم می‌کرد. با همون نصفه صورت زخمی.
خدای من! صدای فرید رو شنیدم؛ ولی انگار قدرت باز کردن زبونم رو نداشتم. فرید با دستش بهم ضربه زد و گفت:
- پگاه به چی خیره شدی؟
اشک‌هام تند تند می‌اومد. دستم رو به سمت اون مجسمه نشونه گرفتم و گفتم:
- اون فرید!
فرید کمی با دقت‌تر خیره شد. مجسمه رو توی دستش گرفت. بدنم می‌لرزید. با ترس گفتم:
- نه! نگیرش دستت.
پوزخندی زد و زیر ل*ب گفت:
- این فقط یه ماهیه سفیده پگاه. چیش عجیبه؟ چقدرم خوشگله!
چشم‌هام دو دو میزد!
دست‌هام می‌لرزید. اون ماهی نبود! اون همون زن بود. آروم به سمت در خروجی حرکت کردم و در ماشین رو باز کردم. اشک‌هام تند تند می‌اومد. من مطمئن بودم خودش بود؛ ولی نمی‌تونستم حرفی بزنم. چون نمی‌خواستم حرف آشا حقیقت پیدا کنه!

***
بعد از اون اتفاق فروشگاه، تمام افکارم درهم تنیده شده بود. اون واقعاً یک ماهی سفید سفالی نبود! اون همون زن بود، با همون موهای مشکی و لباس سفید.
وقتی که چهرش رو تصور می‌کنم، وقتی خش‌ها و زخم‌های صورتش از جلوی چشمم گذر می‌کنه، ناخودآگاه اشک توی چشمم جمع میشه.
اره درسته! خیلی اذیتم کرده؛ ولی وقتی حسش می‌کنم، حس غریبی و تنهاییش مثل یک تبر توی سینم می‌خوره.
توی فکر غرق بودم که با سقلمه‌ای که به دستم وارد شد با ترس نگاهم رو چرخوندم.
فرید با چهره‌ای آشفته پرسید:
- خوبی؟
از بین تمام کلمات ذهنم، کلمه‌ای برای جواب دادن به حرفش پیدا نکردم و تنها راه فرار تکون دادن سرم بود.
خوراکی‌ها رو به صندلی عقب پرت کرد و استارت زد. به دست‌های فرید خیره شدم. چقدر استوار بود! هیچ لرزشی توی دستش حس نمی‌کردم.
ماشین حرکت کرد و من به حرکت سریع تیرهای برق خیره شده بودم. فرید زمزمه کرد:
- پگاه نمی‌خوای حرفی بزنی؟
با تردید نگاهش کردم و زیر ل*ب گفتم:
- هان! یه ذره توی فکر بودم. فرید الان کارهای سربازیت همه تمومه؟
از این حالت که مجبور بود به جلو نگاه کنه و توی چشم‌هام نگاه نمی‌کرد بیزار بودم. جاده خطرناک بود! خیلی خطرناک!
زمزمه کرد:
- گفتن که آخر ماه برم برای کارهای اداری. پسرعمه مامانم رو یادته؟
- آره مسعود، خب چه ربطی داره؟
بعد از اندکی مکث کردن گفت:
- اون توی این چیزها پا*ر*تی داره. کارم رو جلو انداخت و گفت آخر ماه برم برای کارهای اداری.
سکوت کردم و چیزی نگفتم. به جلو خیره بودم که یکباره تصاویر از جلوی چشمم به سرعت رد شد. صداهای وحشتناک جیغ‌های یه دختر. دستم رو روی گوش‌هام گذاشتم. گوش‌هام تیر می‌کشید. این صداها چی بود؟ مشوش و آشفته. همه‌چیز درهم رفته بود. ترمز ماشین، تلنگری بهم وارد کرد. فرید بطری آب رو برداشت و روی صورتم پاشید. سرم رو روی شونش گذاشت و زمزمه کرد:
- آروم آروم نفس بکش.
قلبم مثل یه گنجشک تند میزد چیزی که توی ذهنم دیدم! فقط تند تند نفس می‌کشیدم. برخورد اون ماشین!
حرکت عرق سرد روی پیشونیم رو حس می‌کردم. از ماشین پیاده شدم و از دره‌ی خاکی پایین رفتم. فرید هم به دنبالم اومد. کف زمین خاکی نشستم و به آسمون خیره شدم. هوا رو به تاریکی بود و فقط من هراس داشتم از چیزی که می‌دونستم اتفاق میفته.
فرید نزدیکم شد. دستش رو روی شونم گذاشت و سکوت کرد.
صدام می‌لرزید. توی چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
- امشب نباید حرکت کنیم. امشب نباید از این‌جا تکون بخوریم. همین‌جا بمونیم تا صبح بشه، خب؟
مطمئن بودم فرید گوش نمیده. بلند شد و به سمت درخت رفت. تکیه داد و با صدای بلندی گفت:
- بسه دیگه پگاه! خسته شدم به‌خدا. از وقتی اومدیم هی حرف‌های مزخرف و چرت تحویلم میدی. شدی عین...
دستم رو روی زمین فشار دادم و بلند شدم. اون‌قدر اعصابم خورد بود که دوست داشتم تمام این دردهایی که داشتم رو خالی کنم. نزدیک شدم و با جدیت تمام گفتم:
- عین چی؟!
ازم دور شد و به سمت ماشین رفت. حرکت ماشین‌ها که سریع رد می‌شدند و هیچ‌کدوم از درد من خبر نداشتند هم آزاردهنده بود. ضرب آهنگ تندی به پاهام دادم و پیرهنش رو از پشت کشیدم تا ایست کنه. اشک‌هام تند تند می‌اومد. تا می‌تونستم صدام رو بالا بردم و فریاد کشیدم:
- مثل چی؟!
دستش رو روی سرش گذاشت و همون‌جا روی زمین نشست.
نگاهش رو مخفی کرد و جوری بلند داد زد که صداش توی گوشم تا دقایقی پژواک شد.
- مثل یک روانی! مثل یک بچه! مثل یک احمق! مثل کسی که دیگه کنارش بودن خوش نمی‌گذره!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
با زدن اون حرف‌ها، انگار دنیا روی سرم آوار شد! انگار بی‌پناه‌ترین فرد جهان شدم. اشک توی چشم‌‌هام جاری شد و تنها چیزی که می‌دیدم جز صح*نه‌ای که فرید اون حرف‌ها رو زد، نبود!
دستش رو روی زمین گذاشت و بلند شد و به سمت ماشین رفت. اشک‌هام رو سریع پاک کردم و به طرفش دویدم. دیگه غرور داشتن، واسم معنایی نداشت! دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و با گریه فریاد زدم.
- فرید نباید بریم. به روح پدرت قسم میدم فرید! حرفم رو گوش کن.
چهره‌ی فرید آشفته بود. توی چشم‌هام زل زد و با لحنی عصبی زمزمه کرد:
- ساکت شو پگاه. اگه طبق افکار روان‌پریش تو پیش بریم، شش‌سال دیگه نمی‌رسیم.
دستم رو محکم از روی شونه‌اش برداشت. هوا مه‌آلود و غریب بود. آسمان گرگ و میشی خاصی داشت. هرچی هوا روبه تاریکی می‌رفت، اون صح*نه‌هایی که دیدم، ماشینی که توی دره می‌رفت، همش از جلوی چشمم رد شد. با استارت زدن ماشین، پاهام ناخودآگاه به سمت ماشین حرکت کرد. سرم تیر شدیدی می‌کشید. روی صندلی ماشین نشستم و در رو بستم. بطری آب معدنی رو برداشتم و فقط توی دلم از خدا می‌خواستم که واقعاً روانی باشم تا اون اتفاق فقط یه توهم بوده باشه!
بغض سنگینی روی گلوم جا خشک کرده بود.
هوا تاریک شده بود و چیزی جز نور چراغ ماشین‌ها خودنمایی نمی‌کرد.
با صدای فرید سرم رو به سمتش برگردوندم.
- پگاه!
با دستش روی فرمون تند ضربه میزد. حتی دیگه نگاهی به من نمی‌کرد. بی‌اطلاع از این‌که چه حرفی قراره بزنه، ترس توی دلم جاری شد.
هر حرفی بود، مطمئن بودم حرف خوبی نبود.
به جلو خیره شده بود و آروم زمزمه کرد:
- بعد از این‌که فهمیدیم پشت این ماجرای مزخرف چیه، بعدش چی؟
چشم‌هام دو دو میزد. بهش خیره شدم و با مکث کوتاهی گفتم:
- بعدش چی؟!
دستش رو توی موهاش کشید. سنگینی حضورش آزارم می‌داد. محکم دستش رو روی فرمون ماشین، ثابت نگه داشت و نفس عمیقی کشید. با صدای آرومی گفت:
- من رو ببخش پگاه! من تا آخر این ماجرا باهاتم. هستم و باهم می‌فهمیم که این ماجرا چیه؛ ولی به عنوان...
اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود. نفسم راحت نمی‌اومد. یک لحظه چشم ازش برنداشتم.
آروم زمزمه کردم:
-‌ به عنوان چی؟!
- به عنوان پسرخاله‌ای که می‌خواد کمکت کنه. من تصمیمم رو گرفتم. من نمی‌تونم دیگه ادامه بدم. نمی‌تونم پگاه!
فرید خیلی خشک و جدی حرفش رو زد؛ ولی این من بودم که پتکی رو قلبم خورد. چند دقیقه ذهنم حرف‌های فرید رو تحلیل کرد.
قلبم خیلی آروم میزد. سرم گیج می‌رفت و فقط حرکت ماشین‌ها، چندثانیه یک‌بار صورتم رو آشکار می‌ساخت. من عاشق فرید بودم و هستم! اشک‌هام بی اختیار روی صورتم جاری شد. لرزش دست‌هام بهم فهموند که بی‌پناه‌ترین فرد جهانم.
کاش هیچ‌وقت این حرف رو نمی‌شنیدم!
آدم‌ها برای موندن هزارتا دلیل پیدا می‌کنن؛ ولی اگه بخوان برن، با هر دلیلی خیلی راحت ترک می‌کنن! سهم منی که هیچ تقصیری نداشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
شنیدن اون حرف‌ها از ز*ب*ون فرید و جدایی که هیچ‌وقت واسش برنامه‌‌ریزی نکرده بودم، سخت‌ترین اتفاق زندگیم بود.
دست‌هام رو مشت کرده بودم و محکم فشار می‌دادم. هیچ حرفی جرئت بیرون اومدن از دهنم رو نداشت.
گرمی اشک‌های صورتم کم‌کم قلبم رو فشرده کرد. قلبم خیلی شدید تیر می‌کشید؛ ولی دیگه نمی‌خواستم بیشتر از این خودم رو کوچیک کنم. پسری که از بچگی تمام زندگیم رو براش گذاشتم، چی شد؟ اصلاً چرا آینه‌ی زندگی من باید خورد می‌شد؟
حق من از زندگی همون تیمارستان بود!
حرف‌های آشا، اون دختر توی تیمارستان توی ذهنم مرور می‌شد.
«تو نفرین شده‌ای!»
شاید حقیقت رو می‌گفت. با تداعی شدن این خاطرات، دست‌هام به لرزش افتاد. فقط سکوت و رد شدن پی‌درپی ماشین‌ها بود. ماشین‌هایی که بی‌وقفه به مقصدهایی مشخص حرکت می‌کردند.
یک لحظه از جهان فارغ شدم. ماشینی با نور خیلی زیاد نزدیکمون شد. صدای وحشتناک بوق و جیغ‌های من.
- فرید!
جیغ بلندی که کشیدم تمام تصوراتم رو توی ذهنم به ارمغان آورد. یک لحظه نابودی!
ماشین به چپ و راست حرکت می‌کرد. همون لحظه، همون زنی که همیشه می‌دیدم از جلوی ماشین رد شد. دستم رو روی گوش‌هام گذاشتم و بلند جیغ می‌کشیدم. مرگ! مرگ! من مرده بودم؛ چرا از مرگ می‌ترسیدم؟ مگه من مرگ رو ندیده بودم؟ توی اون تلاطم صدایی توی گوشم پیچید.
- تا من رو نجات ندی حق نداری بمیری! این طنابیه که همه باهاش کشیده میشن.
یک لحظه، یک قدم مونده بود. ماشین بین گادریل‌ها گیر کرده بود. با ترس به فرید زل زده بودم و نگاهش می‌کردم. قلبم به تپش افتاده بود. نمی‌دونم! هرجوری بود، بر خلاف نیروی جاذبه و چیزی که کشف نشده بود، ماشین ما به سرعت به عقب کشیده شد و اون ماشین توی دره رفت.
فقط با چشم‌هایی خیس، به ماشینی که هزاران‌بار گشت و به پایین رفت، خیره شده بودم. اون من رو سالم نگه داشت! سنگینی دست فرید رو روی شونه‌هام حس کردم. با صدای بلندی گفت:
- خوبی؟ چیزیت نشده؟
قلبم هنوز تند میزد. اشک‌هام تند تند می‌اومد. جریان گرمی رو روی صورتم حس کردم. هنوز توی بُهت بودم.
دستم رو روی سرم کشیدم و فقط خیره بودم. سیل پی‌درپی اشک‌هام نابودم کرده بود.
همین‌طور که دستم روی سرم بود، زمزمه کردم:
- برات مهمه؟
از ماشین پیاده شد. منم پیاده شدم و روی زمین کنار گادریل شکسته نشستم. دستم خون خالی بود. اون‌قدر غرق شده بودم که اصلاً نفهمیدم سرم به شیشه برخورد کرده؛ ولی ماشین جز شیشه سمت من، فقط اون شکسته بود. شاید فقط یک هشدار بود. هوا تاریک تاریک بود. من یک نفر رو کُشتم! شاید دو نفر و شاید هم یه خانواده!
فقط به اون ماشینی که پرت شده بود توی دره خیره شده بودم. هنوز بعد از گذشت چند ساعت آتش‌ اون خاموش نشده بود.
صدای تماس گرفتن فرید رو که حرف میزد، شنیدم.
دستش رو گذاشت روی شونه‌ام و آبی رو به سمتم گرفت و زمزمه کرد:
- سرت زخمی شده! زنگ زدم اورژانس. این رو بخور، خوبی؟
آب رو از دستش گرفتم و مقداری خوردم. از شدت گریه، سردرد وحشتناکی گرفته بودم. فرید واگویه کرد:
- خوبی پگاه؟
روی پاهاش نشست. بغضم رو قورت دادم. باید قوی می‌بودم.
- گفتی حرف‌هام مزخرفه. خودت گفتی نمی‌خوای دیگه باشی! مگه برات مهمه؟
توی چشم‌هاش زل زدم. روی پاهام ایستادم و بطری آب رو جلوش پرت کردم. اختیارم دست خودم نبود؛ ولی اون‌قدر هم مصمم نبودم که بتونم اشک‌هام رو مخفی کنم. هر فریادی که می‌زدم وجودم درهم آمیخته میشد.
- گفتی برم! خودت همه‌چی رو نابود کردی، حالا میپرسی حالت خوبه؟ توقع داری خوب باشم! خوب باشم و بخندم پسرخاله! آره، آره خودت گفتی دخترخالتم، مگه نگفتی؟
با تمام قوا فریاد می‌کشیدم. صدایی برام نمونده بود. فشارم افتاده بود و حالم داغون بود. به سمتش برگشتم و فریاد زدم.
- لال شدی چرا پسرخاله؟ مگه نگفتی من احمقم؟ مگه نگفتی من روانیم؟ این‌ها رو تو گفتی، مگه نه؟
پاهام سست شد. نمی‌تونستم سرپا بایستم. ناخودآگاه مثل شیشه‌ای که خورد بشه، شکستم!
روی دوتا زانو افتادم. نگاهم رو ازش برنمی‌داشتم؛ ولی اون من رو نگاه نمی‌کرد. با ته صدایی که برام مونده بود زیر ل*ب زمزمه کردم:
- بزن توی گوشم. سرم داد بزن، فقط بگو خوابم. فرید تبر بردار بدنم رو تیکه تیکه کن؛ ولی بهم بگو حرف‌هایی که زدی همش یه خواب بود.
همین‌طور که نگاهش می‌کردم، کم‌کم دیدم تار شد. توی لحظه آخر که به سمت زمین افتادم؛ به طرفم قدم برداشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
قطرات آبی که توی صورتم خورد؛ موجب شد چشم‌هام رو باز کنم. هنوز روی زمین بودم و نور ماشین‌ها توی چشمم پی‌درپی می‌افتاد. یه مقدار به اطراف نگاه کردم، فرید نبود.
بعد از رفتن اون ماشین توی دره، یه حس غریبی توی تمام وجودم جریان پیدا کرده بود. هرچی نگاه کردم فرید رو ندیدم. سریع از جا بلند شدم. هیچ‌کس نبود. قلبم به تپش افتاد. بلند شدم و ناخودآگاه شروع به دویدن دنبال فرید کردم. بلند جیغ می‌کشیدم.
- فرید، فرید کجایی؟!
ولی فقط ماشین‌ها بودند که رد می‌شدند. فکر می‌کردن من دیونه شدم. موهام توی صورتم ریخته بود و وضعیتم از افتضاح، افتضاح‌تر بود. یه‌ لحظه ایستادم. باد توی صورتم می‌خورد. برگشتم و به جای خودم نگاه کردم. جایی که ازش الان چند متر دور شده بودم. پاهام رو روی زمین کشیدم و آروم آروم به نقطه‌ی اول برگشتم. زمین رو نگاه کردم.
دستم رو روی سرم کشیدم و فقط به قطرات آبی که روی زمین افتاده بود؛ خیره بودم. اگه فریدی نبود، پس کی به صورتم آب پاشید و بیدارم کرد؟ به آسمون خیره شدم. حتی یک ابر هم توی آسمون نبود که بگم بارون اومده.
همون‌جا کنار گادریل شکسته شده، نشستم. اشک‌هام تند تند می‌اومد.
چجوری تونسته من رو وسط این بیابون ول کنه و بره؟ چجور تونسته این کار رو بکنه؟
برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. آتش خاموش شده بود؛ ولی خبری از هیچ آتش‌نشانی نبود. خدای من، من واقعا دیوونه شدم؟ پس اون تماسی که فرید با آتش نشانی گرفت چی؟
شاید ساعت‌ها خواب بودم. تمام این افکار پی‌در‌پی در مغزم زمزمه می‌شد.
با ماشینی که جلوم ترمز گرفت و خاکی رو توی صورتم ریخت، آروم سرم رو بالا کردم. توی سیاهی شب، هیچ‌چیزی معلوم نبود تا این‌که از ماشین پیاده شد.
هنوز به خوبی نمی‌تونستم ببینم. سایه‌ی مردی در تلاطم نور و گرد و غبار هوا نمایان شد. بهم نزدیک شد. دستم رو روی زمین گذاشتم و بلند شدم. فکر کردم فرید بود! هنوز چهره‌اش به خوبی مشخص نشده بود. نزدیک‌تر میشد و با هر قدم، قلبم تندتر میزد.
نفس‌هام سخت بالا می‌اومد. عقب رفتم. آروم آروم عقب رفتم. فرید نبود. اون اصلاً فرید نبود. دستم و روی زمین گذاشتم و با جیغ‌های پی‌در‌پی از قسمتی که گادریل شکسته شده بود، فرار کردم. دنبالم بود، خیلی وحشتناک بود. حتی فکر کردن به نیتی که داشت، ذهنم رو داغون می‌کرد. فقط توی اون لحظات به زمین و زمان و اون فرید بی‌غیرت فحش می‌دادم. هوا تاریک بود و هیچ‌چیز مشخص نبود. من فقط می‌دویدم و اون با فریادهایی منزجرکننده دنبالم بود. در صدم ثانیه‌ای برگشتم تا چهره‌اش رو در حال دویدن ببینم. به یک‌باره زیر پام خالی شد و با شدت فراوان به دره افتادم. خارهای اون دره توی پام می‌رفت. توی تاریکی هوا هیچ‌چیزی مشخص نبود انگار توی یه قفس پوشیده، گیر افتاده بودم. اون‌قدر به پایین رفتم که دیگه هرچی پشت سرم رو نگاه کردم اون مرد نبود.
لنگان لنگان پام رو روی زمین کشیدم و با صورتی خیس به زیر یک درخت رفتم. پای چپم کامل زخمی شده بود. دستم رو روی سرم گذاشتم و با تموم وجودم فریاد کشیدم.
- خدا!
اشک‌هام پی‌درپی جاری بود. عضلات صورتم درهم تنیده شده بود و توی تاریکی، حتی زخم پام هم نمی‌تونستم ببینم. اگه از اون تپه نمی‌افتادم، اگه دست اون مرد می‌افتادم!
حتی فکر کردن بهش تمام افکارم رو بهم ریخت. دستم رو روی زمین گذاشتم و محکم فشار می‌دادم. قلبم تیر شدیدی می‌کشید. رها کردن یه دختر وسط جاده! غیر قابل پیش‌بینی نبود که همچین اتفاقی بیفته. با خودم زمزمه می‌کردم:
- ‌آشغال ع*و*ضی!
خودم رو ب*غ*ل کردم و همش بازوهام رو فشار می‌دادم. چهره‌ی اون مرد وحشتناک بود. خیلی وحشتناک! با این‌که هیچ اتفاقی نیفتاده بود؛ ولی حتی با فکر کردن بهش، از خودم بدم می‌اومد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
نور شدید آفتاب توی چشمم می‌خورد. چندبار پشت هم پلک زدم تا فهمیدم چه خبره. آهسته چشمم رو باز کردم. پام به شدت تیر می‌کشید. کمی به اطراف نگاه کردم.
سرم و که چرخوندم با صح*نه‌ای مواجه شدم که قلبم توی دهنم بود.
فرید بود! چطور ممکن بود؟ اون خود فرید بود.
به یک‌باره بغضم ترکید. گریه‌هام خاک‌های صورتم رو شست.
زیر ل*ب زمزمه کردم‌:
- تو!
بلند شد. دستش رو به سمتم دراز کرد و کمک کرد بلند بشم. چشم‌هاش!
چشم‌هاش اون چشم‌های همیشه نبود. یک ترس خاصی توش بود. ترسی مملو از وحشت و نفرت. می‌فهمیدم که دیگه از سر عشق نبود که این‌جا بود. یه کلمه حرف نمی‌زد، فقط سکوت کرده بود!
پام رو نمی‌تونستم حرکت بدم. تا اومدم روی پام بایستم، از سمت چپ بدنم خالی شد. فرید من رو روی دوشش گذاشت. بدون این‌که حتی یه کلمه صحبت کنه. اون هیچی نمی‌گفت. فقط به سمت ماشین حرکت می‌کرد.
به سختی روی صندلی ماشین نشستم. با انبوهی از سوالات بی جواب.
پام به شدت درد می‌کرد. فرید روی صندلی نشست.
استارت زد و ماشین حرکت کرد. سرم رو به طرفش خم کردم و زیر ل*ب آروم زمزمه کردم:
- پلیس‌ها چی شدن؟ اون ماشینی که توی دره بود کجا رفت؟
جز صدای مسیر، صدای دیگه‌ای نیومد. سرم رو به پنجره گذاشتم. اندازه‌ی یه دنیا روی گلوم پر از عقده بود. پر از حرف‌هایی که می‌خواستم سر یکی آوارشون کنم. نمی‌دونم برای زخم پام بود یا زخم قلبم. هردو به شدت تیر می‌کشیدن؛ ولی انگار درد قلبم شدیدتر بود.
سرم رو به پنجره گذاشتم. آروم، بخار دهنم روی پنجره می‌نشست.
زیر ل*ب زمزمه کردم:
- دیشب فکر نمی‌کردم حتی به عنوان یه پسرخاله توی خیابون ولم کنی. اصلاً یه لحظه فکر کردم هیچ پشتی ندارم. مگه تو نگفتی همیشه کنارمی؟ مگه نگفتی که من هرجور باشم هستی؟ دیشب می‌دونی چه بلایی سرم اومد؟
صدای ضبط رو به شدت زیاد کرد. با حرف زدنم صورتم درهم تنیده میشد؛ ولی هیچی نمی‌گفت. سرم رو به سمتش چرخوندم و بلند داد زدم. طوری که صدام بهش برسه.
- آره زیاد کن! صداش رو زیاد کن. کی صدای من رو شنید که تو بخوای بشنوی؟ تو فقط سکوت کن. تو ساکت باش و هیچی نگو! نمی‌خواد دهنت رو باز کنی و بگی که چطور دلت اومد من رو ول کنی و بری. چطور تونستی به جون بخری که نزدیک بود هزاران بلا سرم بیاد؟ تو اصلاً نمی‌فهمی.
اشک‌هام نفسم رو بریده بود و از اون طرف هم اون‌قدر داد زده بودم که صدام فراتر از صدای ضبط بره. گلوم درد می‌کرد. نفس می‌کشیدم و فقط به فرید زل زده بودم. دستش رو روی فرمون فشار می‌داد؛ ولی حتی یک کلمه هم حرف نمیزد. تا جایی که می‌تونست گ*از داد و ایست کرد.
فشارم کامل افتاده بود. از سکوت متنفر بودم! پیاده شد و بدون این‌که به من نگاهی بکنه در ماشین رو باز کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا