تقریباً دو هفته از اومدن فرید به اینجا میگذشت. حسابی دلتنگش بودم؛ ولی خودش گفته بود حالا حالا نمیاد. فقط دلم از این آتش میگیره که بابا یکبار هم باهام تماس نگرفته بود و یکبارهم نیومد حتی ببینه زنده هستم یا مرده!
اینکه برای هیچکس مهم نباشی، آزاد دهنده هست. دَم دمای صبح بود. دیگه حتی شبها هم نمیخوابیدم. کمتر بهم آرامبخش تزریق میکردند.
واقعاً دیگه هیچ حسی نسبت به کسی نداشتم. هیچ چیزی! یه موجود سیاه پوچ، شده بودم. غذا میخوردم، راه میرفتم، میخوابیدم؛ ولی وقتی نمیتونستم فکر نکنم به کسی که قلبم رو بهش دادم و نیست. دوری برام سخت بود. چجوری نبودن فرید رو تحمل کنم؟ تنها یه مردهی متحرک! دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و به صداهای اطراف گوش فرا دادم. کار دیگهای نبود.
اینجا جز درد، جز نفرت، جز کالبدهای پرشده از ترس، چیز دیگهای یافت نمیشد.
***
چند ساعتی گذشت. با صدای در سریع از جا پریدم. یه خانمی وارد اتاق شد؛ ولی با پرستارها فرق داشت. سریع بلند شدم و دستی به موهام کشیدم. لبخند میزد؛ ولی من هر کسی که بهم لبخند میزد رو دشمن میدیدیم. آدمها دروغگوترین نقابها را میپسندیدن. برای کسی نباید خود واقعیت باشی!
نزدیکم شد و روی تخت نشست. با همون لبخند منزجرکننده زمزمه کرد:
- سلام پگاه جان. خوبی جانا؟
کمی براندازش کردم. رفتارش آزاردهنده بود. طرز حرف زدنش و همهچیز.
ل*بهام میلرزید. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- خوبم.
دستش رو روی دستم گذاشت و زیر ل*ب گفت:
- چه دختر خانم اخمویی! ببینم شما بلد نیستی بخندی؟
پوزخندی از روی تمسخر زدم و گفتم:
- توقع ندارین بخندم وقتی که بیدلیل اینجا زندگی میکنم.
- بیدلیل هم نبود. پس کارهای بیمارستان چی بود؟! تو زمانی که تنهایی به خودت آسیب میزنی.
حرف زدنش انگار روحم رو چنگ میزد. صداش روی مخم بود. بدنم عرق کرده بود. دیگه حوصله توضیح دادن به یه مشت آدم نفهم رو نداشتم.
سکوت رو شکست و گفت:
- غیر از اینه؟
دستم رو از توی دستش کشیدم و نگاهم رو ازش دزدیدم. با خشم زیر ل*ب گفتم:
- همتون نمیفهمین. یه مشت آدم خودخواه جمع شدین روی کرهای که ک*ثافت ازش میباره. همتون کثافتین!
خندهای کرد و توی اون تختهشاسی مزخرفش چیزهایی رو یادداشت کرد. زیر چشمی نگاه میکردم.
- چند سالته بداخلاق؟
کاش زودتر میرفت! از ترحم بیجا متنفر بودم.
- 22 سالمه.
توی برگش یادداشت میکرد. بدون اینکه نگاهم کنه دوباره زمزمه کرد:
- چند وقته اینجایی؟
- یعنی تو نمیدونی؟
سکوت کرد و لبخندی زد. با جدیت نگاهم کرد و دوباره حرفش رو واگویه کرد.
- چند وقته اینجایی؟
نفس عمیقی کشیدم و دندونهام رو محکم روی هم فشار دادم.
- بیستوچهار روز و یازده ساعت و بیستوهفت دقیقه.
با تعجب سرش رو بالا کرد، خندید و گفت:
- چه خوب حسابش رو داری.
با حالت تمسخرآمیزی گفتم:
- آخه انقدر عاشق اینجام، هر لحظهاش
رو میشمارم.
از روی تختم بلند شد و به سمت کمدم رفت. رفتارش آزار دهنده بود. هدفش چی بود؟!
اصلاً نمیفهمیدش و با ترس به حرکاتش خیره شده بودم.
اینکه برای هیچکس مهم نباشی، آزاد دهنده هست. دَم دمای صبح بود. دیگه حتی شبها هم نمیخوابیدم. کمتر بهم آرامبخش تزریق میکردند.
واقعاً دیگه هیچ حسی نسبت به کسی نداشتم. هیچ چیزی! یه موجود سیاه پوچ، شده بودم. غذا میخوردم، راه میرفتم، میخوابیدم؛ ولی وقتی نمیتونستم فکر نکنم به کسی که قلبم رو بهش دادم و نیست. دوری برام سخت بود. چجوری نبودن فرید رو تحمل کنم؟ تنها یه مردهی متحرک! دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و به صداهای اطراف گوش فرا دادم. کار دیگهای نبود.
اینجا جز درد، جز نفرت، جز کالبدهای پرشده از ترس، چیز دیگهای یافت نمیشد.
***
چند ساعتی گذشت. با صدای در سریع از جا پریدم. یه خانمی وارد اتاق شد؛ ولی با پرستارها فرق داشت. سریع بلند شدم و دستی به موهام کشیدم. لبخند میزد؛ ولی من هر کسی که بهم لبخند میزد رو دشمن میدیدیم. آدمها دروغگوترین نقابها را میپسندیدن. برای کسی نباید خود واقعیت باشی!
نزدیکم شد و روی تخت نشست. با همون لبخند منزجرکننده زمزمه کرد:
- سلام پگاه جان. خوبی جانا؟
کمی براندازش کردم. رفتارش آزاردهنده بود. طرز حرف زدنش و همهچیز.
ل*بهام میلرزید. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- خوبم.
دستش رو روی دستم گذاشت و زیر ل*ب گفت:
- چه دختر خانم اخمویی! ببینم شما بلد نیستی بخندی؟
پوزخندی از روی تمسخر زدم و گفتم:
- توقع ندارین بخندم وقتی که بیدلیل اینجا زندگی میکنم.
- بیدلیل هم نبود. پس کارهای بیمارستان چی بود؟! تو زمانی که تنهایی به خودت آسیب میزنی.
حرف زدنش انگار روحم رو چنگ میزد. صداش روی مخم بود. بدنم عرق کرده بود. دیگه حوصله توضیح دادن به یه مشت آدم نفهم رو نداشتم.
سکوت رو شکست و گفت:
- غیر از اینه؟
دستم رو از توی دستش کشیدم و نگاهم رو ازش دزدیدم. با خشم زیر ل*ب گفتم:
- همتون نمیفهمین. یه مشت آدم خودخواه جمع شدین روی کرهای که ک*ثافت ازش میباره. همتون کثافتین!
خندهای کرد و توی اون تختهشاسی مزخرفش چیزهایی رو یادداشت کرد. زیر چشمی نگاه میکردم.
- چند سالته بداخلاق؟
کاش زودتر میرفت! از ترحم بیجا متنفر بودم.
- 22 سالمه.
توی برگش یادداشت میکرد. بدون اینکه نگاهم کنه دوباره زمزمه کرد:
- چند وقته اینجایی؟
- یعنی تو نمیدونی؟
سکوت کرد و لبخندی زد. با جدیت نگاهم کرد و دوباره حرفش رو واگویه کرد.
- چند وقته اینجایی؟
نفس عمیقی کشیدم و دندونهام رو محکم روی هم فشار دادم.
- بیستوچهار روز و یازده ساعت و بیستوهفت دقیقه.
با تعجب سرش رو بالا کرد، خندید و گفت:
- چه خوب حسابش رو داری.
با حالت تمسخرآمیزی گفتم:
- آخه انقدر عاشق اینجام، هر لحظهاش
رو میشمارم.
از روی تختم بلند شد و به سمت کمدم رفت. رفتارش آزار دهنده بود. هدفش چی بود؟!
اصلاً نمیفهمیدش و با ترس به حرکاتش خیره شده بودم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: