فرید جلوی خونه نگه داشت. از ماشین پیاده شدم. داروهام رو از صندلی عقب برداشتم و به سمت در خونه حرکت کردم. فرید صدام زد و گفت:
- پگاه هنوز چهار روز دیگه مرخصی دارم، کاری داشتی زنگ بزن.
لبخندی زدم و زنگ خونه رو زدم. هرچی زنگ زدم کسی باز نکرد. دستم رو توی کوله پشتیم کردم و هرچی گشتم کلید رو پیدا کنم، نبود. به در تکیه دادم تا مامان بیاد. به یکباره پشتم خالی شد و در باز شد. سریع از جا پریدم. نگاهی به داخل خونه انداختم. خالی خالی بود و هیچکسی پشت در نبود. قلبم به تپش افتاده بود. آروم وارد شدم و در رو بستم. از پلهها بالا رفتم. طبق معمول زیر گلدانی که روی جای کفشی بود کلید مخفی شده رو برداشتم و وارد خونه شدم. همینطور که در رو میبستم، نگاهی گذرا به بیرون انداختم.
کوله پشتیم رو روی کاناپه پرت کردم و بهسمت آشپزخونه رفتم. بطری آب معدنی رو از توی یخچال برداشتم. مامان نامهای رو روی یخچال چسبونده بود.
- پگاه دخترم زنداییت سفرهی صلوات گرفته، بعدشم میرم خرید احتمالاً شب میام. غذا توی یخچال هست.
مثل همیشه! در رو با ضرب کوبیدم. روی صندلی میز ناهارخوری نشستم و در آب رو باز کردم. خونه ساکت ساکت بود. نزدیک چهار بعدازظهر بود که در این زمستون، چهار بعدازظهر هم شب بود. قبلاً خیلی زمستونها رو دوست داشتم؛ چون شبهای طولانیتری داشت، ولی الان نه.
صدایی از سمت اتاق توجهام رو جلب کرد. سریع سرم رو برگردوندم که دیدم در اتاق باز شده و صدای جیرجیر در، شکنجهگر روحم بود. بطری آب رو روی میز گذاشتم و بلند شدم. قلبم توی دهنم بود و صدای تپشهاش رو میشندیدم. اتاق مامان و بابا بود. وارد اتاق شدم؛ ولی هیچچیز مشکوکی به چشمم نخورد. سریع سرم رو برگردوندم. دویدم و بهسمت زیرزمین رفتم. صدایی گوپ مانند از زیرزمین اومد. صدای پاهام توی آپارتمان پیچیده بود. دوباره به خونه برگشتم. فراموش کردم کلید زیرزمین رو بردارم. تا حالا هیچوقت اونجا نرفته بودم؛ ولی مطمئن بودم صدایی شنیدم. سریع برداشتم و کلید رو توی قفل زیرزمین انداختم. در رو باز کردم و همینطور ایستادم و نگاه کردم. تاریک تاریک بود. چراغ رو روشن کردم و وارد شدم. مطمئن بودم میتونم نشونهای رو پیدا کنم. یک صندوقچه پیدا کردم. صندوقچه چوبی بود. قلبم تند میزد؛ ولی اول باید سر از کار این صندوق در میآوردم. کل اون زیرزمین رو گشتم. لباسم خاک خالی شده بود و نوک انگشتهام سیاه بود. کلیدی پیدا کردم و توی صندوقچه انداختم. عرق سرد رو روی پیشونیم حس میکردم و دهنم خشک خشک شده بود. تا درش رو باز کردم حس عجیبی توی وجودم سرازیر شد. همون موقع بود که در زیرزمین محکم بسته شد و صداش توی گوشم پیچید.
امکان نداره!
***
قلبم توی دهنم بود. صندوقچه رو پرت کردم و با مشت به در آهنی زیرزمین میکوبیدم؛ ولی فایده نداشت. با خودم گفتم بهتره حداقل ببینم توی صندوقچه چیه.
پر از عکسهای گذشته بود. دونه دونه کنار زدم. ناگهان چشمم به عکسی افتاد که یک تیکش بریده شده بود. نصف دیگرش مردی بود که شباهت زیادی به بابا داشت.
عکس رو برگردوندم و پشتش نوشته شده بود:
«یک روز عالــ
با هـ
آتلیه آسمان شـ
اهواز
هفتم اردیـ»
و بقیش بریده شده بود و معلوم نبود.
فقط اونجا، توی اون عکس، یهچیز غریبی موج میزد. یک بچه بود که فقط دستش معلوم بود. از روی نوشته و عکس، با گوشیم عکس گرفتم و در صندوقچه رو بستم و به جای قبلی برش گردوندم.
آروم بهسمت در رفتم. همینطور بلند بلند داد میزدم مامان.
اکسیژن کم و کمتر میشد. قلبم درد گرفته بود. به یکباره حس کردم نفسم بالا نمیاد. یهچیزی انگار دور گردنم کشیده شده بود؛ ولی هیچی نبود. با شدت روی زمین به عقب کشیده شدم. جیغهای وحشتناکم پیدرپی توی اون سالن نجوا میشد. پرت شدم بهسمت دیوار. انگار زمین با من داشت بازی میکرد. از روی لباسم گرفته شدم و از روی زمین بلند شدم. من هیچجا رو نمیدیدم؛ ولی روی هوا بودم. پیدرپی جیغ میکشیدم. همینطور بالا و بالاتر میرفتم. در به یکباره باز شد. تمام سلولهای بدنم کشیده میشدن. سنگینی هوا آزارم میداد. همینطور بدون اینکه از پلهها حرکت کنم، روی موهام حرکت میکرد و به طبقهی بالا رفتم. جیغهای وحشتانکم سوهان روحم شده بود. قلبم به جلو کشیده میشد. یهلحظه بالای پلهها ایست کردم. از همونجا حیاط رو دیدم.
به یکباره صدایی در گوشم زمزمه شد:
- سخته روانیت کنن، نه؟!
صدای خشداری بود. با گریه جیغ کشیدم:
- مگه چیکارت کردم؟
در گوشم آروم واگویه کرد:
- این طنابیه که همه به دنبالش کشیده میشن.
زیر پام خالی شد و دوباره نیروی جاذبه رو حس کردم. هولم داد و از روی پلهها با سرعت به دم در پرت شدم. دستم رو به سمت خونه گرفتم. سرم به شدت به در آهنی برخورد کرد. سرم تیر میکشید. خیس شدن سرم که بر اثر خون جاری شده بود، حس عجیبی رو توی وجودم سرازیر کرد.
همینطور که پلکهام سنگین میشد، سایهی محوی از زنی دیدم که موهاش توی صورتش ریخته بود. سرم رو چرخوندم و بهسمت سقف خیره شدم. روی سقف با خون نوشته شده بود:
- این طنابیه که همه باهاش کشیده میشن!
ل*بهای خشکم روی هم قرار گرفت و دیگه ضربان قلبم رو نشنیدم.
- پگاه هنوز چهار روز دیگه مرخصی دارم، کاری داشتی زنگ بزن.
لبخندی زدم و زنگ خونه رو زدم. هرچی زنگ زدم کسی باز نکرد. دستم رو توی کوله پشتیم کردم و هرچی گشتم کلید رو پیدا کنم، نبود. به در تکیه دادم تا مامان بیاد. به یکباره پشتم خالی شد و در باز شد. سریع از جا پریدم. نگاهی به داخل خونه انداختم. خالی خالی بود و هیچکسی پشت در نبود. قلبم به تپش افتاده بود. آروم وارد شدم و در رو بستم. از پلهها بالا رفتم. طبق معمول زیر گلدانی که روی جای کفشی بود کلید مخفی شده رو برداشتم و وارد خونه شدم. همینطور که در رو میبستم، نگاهی گذرا به بیرون انداختم.
کوله پشتیم رو روی کاناپه پرت کردم و بهسمت آشپزخونه رفتم. بطری آب معدنی رو از توی یخچال برداشتم. مامان نامهای رو روی یخچال چسبونده بود.
- پگاه دخترم زنداییت سفرهی صلوات گرفته، بعدشم میرم خرید احتمالاً شب میام. غذا توی یخچال هست.
مثل همیشه! در رو با ضرب کوبیدم. روی صندلی میز ناهارخوری نشستم و در آب رو باز کردم. خونه ساکت ساکت بود. نزدیک چهار بعدازظهر بود که در این زمستون، چهار بعدازظهر هم شب بود. قبلاً خیلی زمستونها رو دوست داشتم؛ چون شبهای طولانیتری داشت، ولی الان نه.
صدایی از سمت اتاق توجهام رو جلب کرد. سریع سرم رو برگردوندم که دیدم در اتاق باز شده و صدای جیرجیر در، شکنجهگر روحم بود. بطری آب رو روی میز گذاشتم و بلند شدم. قلبم توی دهنم بود و صدای تپشهاش رو میشندیدم. اتاق مامان و بابا بود. وارد اتاق شدم؛ ولی هیچچیز مشکوکی به چشمم نخورد. سریع سرم رو برگردوندم. دویدم و بهسمت زیرزمین رفتم. صدایی گوپ مانند از زیرزمین اومد. صدای پاهام توی آپارتمان پیچیده بود. دوباره به خونه برگشتم. فراموش کردم کلید زیرزمین رو بردارم. تا حالا هیچوقت اونجا نرفته بودم؛ ولی مطمئن بودم صدایی شنیدم. سریع برداشتم و کلید رو توی قفل زیرزمین انداختم. در رو باز کردم و همینطور ایستادم و نگاه کردم. تاریک تاریک بود. چراغ رو روشن کردم و وارد شدم. مطمئن بودم میتونم نشونهای رو پیدا کنم. یک صندوقچه پیدا کردم. صندوقچه چوبی بود. قلبم تند میزد؛ ولی اول باید سر از کار این صندوق در میآوردم. کل اون زیرزمین رو گشتم. لباسم خاک خالی شده بود و نوک انگشتهام سیاه بود. کلیدی پیدا کردم و توی صندوقچه انداختم. عرق سرد رو روی پیشونیم حس میکردم و دهنم خشک خشک شده بود. تا درش رو باز کردم حس عجیبی توی وجودم سرازیر شد. همون موقع بود که در زیرزمین محکم بسته شد و صداش توی گوشم پیچید.
امکان نداره!
***
قلبم توی دهنم بود. صندوقچه رو پرت کردم و با مشت به در آهنی زیرزمین میکوبیدم؛ ولی فایده نداشت. با خودم گفتم بهتره حداقل ببینم توی صندوقچه چیه.
پر از عکسهای گذشته بود. دونه دونه کنار زدم. ناگهان چشمم به عکسی افتاد که یک تیکش بریده شده بود. نصف دیگرش مردی بود که شباهت زیادی به بابا داشت.
عکس رو برگردوندم و پشتش نوشته شده بود:
«یک روز عالــ
با هـ
آتلیه آسمان شـ
اهواز
هفتم اردیـ»
و بقیش بریده شده بود و معلوم نبود.
فقط اونجا، توی اون عکس، یهچیز غریبی موج میزد. یک بچه بود که فقط دستش معلوم بود. از روی نوشته و عکس، با گوشیم عکس گرفتم و در صندوقچه رو بستم و به جای قبلی برش گردوندم.
آروم بهسمت در رفتم. همینطور بلند بلند داد میزدم مامان.
اکسیژن کم و کمتر میشد. قلبم درد گرفته بود. به یکباره حس کردم نفسم بالا نمیاد. یهچیزی انگار دور گردنم کشیده شده بود؛ ولی هیچی نبود. با شدت روی زمین به عقب کشیده شدم. جیغهای وحشتناکم پیدرپی توی اون سالن نجوا میشد. پرت شدم بهسمت دیوار. انگار زمین با من داشت بازی میکرد. از روی لباسم گرفته شدم و از روی زمین بلند شدم. من هیچجا رو نمیدیدم؛ ولی روی هوا بودم. پیدرپی جیغ میکشیدم. همینطور بالا و بالاتر میرفتم. در به یکباره باز شد. تمام سلولهای بدنم کشیده میشدن. سنگینی هوا آزارم میداد. همینطور بدون اینکه از پلهها حرکت کنم، روی موهام حرکت میکرد و به طبقهی بالا رفتم. جیغهای وحشتانکم سوهان روحم شده بود. قلبم به جلو کشیده میشد. یهلحظه بالای پلهها ایست کردم. از همونجا حیاط رو دیدم.
به یکباره صدایی در گوشم زمزمه شد:
- سخته روانیت کنن، نه؟!
صدای خشداری بود. با گریه جیغ کشیدم:
- مگه چیکارت کردم؟
در گوشم آروم واگویه کرد:
- این طنابیه که همه به دنبالش کشیده میشن.
زیر پام خالی شد و دوباره نیروی جاذبه رو حس کردم. هولم داد و از روی پلهها با سرعت به دم در پرت شدم. دستم رو به سمت خونه گرفتم. سرم به شدت به در آهنی برخورد کرد. سرم تیر میکشید. خیس شدن سرم که بر اثر خون جاری شده بود، حس عجیبی رو توی وجودم سرازیر کرد.
همینطور که پلکهام سنگین میشد، سایهی محوی از زنی دیدم که موهاش توی صورتش ریخته بود. سرم رو چرخوندم و بهسمت سقف خیره شدم. روی سقف با خون نوشته شده بود:
- این طنابیه که همه باهاش کشیده میشن!
ل*بهای خشکم روی هم قرار گرفت و دیگه ضربان قلبم رو نشنیدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: