• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده رمان در امتداد پگاه| kiyanaکاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع kiyan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 37
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما؟

  • عالی

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,179
لایک‌ها
23,469
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
19,035
Points
1,893
فرید جلوی خونه نگه داشت. از ماشین پیاده شدم. داروهام رو از صندلی عقب برداشتم و به سمت در خونه حرکت کردم. فرید صدام زد و گفت:
- پگاه هنوز چهار روز دیگه مرخصی دارم، کاری داشتی زنگ بزن.
لبخندی زدم و زنگ خونه رو زدم. هرچی زنگ زدم کسی باز نکرد. دستم رو توی کوله پشتیم کردم و هرچی گشتم کلید رو پیدا کنم، نبود. به در تکیه دادم تا مامان بیاد. به یک‌باره پشتم خالی شد و در باز شد. سریع از جا پریدم. نگاهی به داخل خونه انداختم. خالی خالی بود و هیچ‌کسی پشت در نبود. قلبم به تپش افتاده بود. آروم وارد شدم و در رو بستم. از پله‌ها بالا رفتم. طبق معمول زیر گلدانی که روی جای کفشی بود کلید مخفی شده رو برداشتم و وارد خونه شدم. همین‌طور که در رو می‌بستم، نگاهی گذرا به بیرون انداختم.
کوله پشتیم رو روی کاناپه پرت کردم و به‌سمت آشپزخونه رفتم. بطری آب معدنی رو از توی یخچال برداشتم. مامان نامه‌ای رو روی یخچال چسبونده بود.
- پگاه دخترم زن‌داییت سفره‌ی صلوات گرفته، بعدشم میرم خرید احتمالاً شب میام. غذا توی یخچال هست.
مثل همیشه! در رو با ضرب کوبیدم. روی صندلی میز ناهارخوری نشستم و در آب رو باز کردم. خونه ساکت ساکت بود. نزدیک‌ چهار بعدازظهر بود که در این زمستون، چهار بعدازظهر هم شب بود. قبلاً خیلی زمستون‌ها رو دوست داشتم؛ چون شب‌های طولانی‌تری داشت، ولی الان نه.
صدایی از سمت اتاق توجه‌ام رو جلب کرد. سریع سرم رو برگردوندم که دیدم در اتاق باز شده و صدای جیرجیر در، شکنجه‌گر روحم بود. بطری آب رو روی میز گذاشتم و بلند شدم. قلبم توی دهنم بود و صدای تپش‌هاش رو می‌شندیدم. اتاق مامان و بابا بود. وارد اتاق شدم؛ ولی هیچ‌چیز مشکوکی به چشمم نخورد. سریع سرم رو برگردوندم. دویدم و به‌سمت زیرزمین رفتم. صدایی گوپ مانند از زیرزمین اومد. صدای پاهام توی آپارتمان پیچیده بود. دوباره به خونه برگشتم. فراموش کردم کلید زیرزمین رو بردارم. تا حالا هیچ‌وقت اون‌جا نرفته بودم؛ ولی مطمئن بودم صدایی شنیدم. سریع برداشتم و کلید رو توی قفل زیرزمین انداختم. در رو باز کردم و همین‌طور ایستادم و نگاه کردم. تاریک تاریک بود. چراغ رو روشن کردم و وارد شدم. مطمئن بودم می‌تونم نشونه‌ای رو پیدا کنم. یک صندوقچه پیدا کردم. صندوقچه چوبی بود. قلبم تند میزد؛ ولی اول باید سر از کار این صندوق در می‌آوردم. کل اون زیرزمین رو گشتم. لباسم خاک خالی شده بود و نوک انگشت‌هام سیاه بود. کلیدی پیدا کردم و توی صندوقچه انداختم. عرق سرد رو روی پیشونیم حس می‌کردم و دهنم خشک خشک شده بود. تا درش رو باز کردم حس عجیبی توی وجودم سرازیر شد. همون موقع بود که در زیرزمین محکم بسته شد و صداش توی گوشم پیچید.
امکان نداره!
***
قلبم توی دهنم بود. صندوقچه رو پرت کردم و با مشت به در آهنی زیرزمین می‌کوبیدم؛ ولی فایده نداشت. با خودم گفتم بهتره حداقل ببینم توی صندوقچه چیه.
پر از عکس‌های گذشته بود. دونه دونه کنار زدم. ناگهان چشمم به عکسی افتاد که یک تیکش بریده شده بود. نصف دیگرش مردی بود که شباهت زیادی به بابا داشت.
عکس رو برگردوندم و پشتش نوشته شده بود:
«یک روز عالــ
با هـ
آتلیه آسمان شـ
اهواز
هفتم اردیـ»
و بقیش بریده شده بود و معلوم نبود.
فقط اون‌جا، توی اون عکس، یه‌چیز غریبی موج میزد. یک بچه بود که فقط دستش معلوم بود. از روی نوشته و عکس، با گوشیم عکس گرفتم و در صندوقچه رو بستم و به جای قبلی برش گردوندم.
آروم به‌سمت در رفتم. همین‌طور بلند بلند داد می‌زدم مامان.
اکسیژن کم و کمتر میشد. قلبم درد گرفته بود. به یک‌باره حس کردم نفسم بالا نمیاد. یه‌چیزی انگار دور گردنم کشیده شده بود؛ ولی هیچی نبود. با شدت روی زمین به عقب کشیده شدم. جیغ‌های وحشتناکم پی‌در‌پی توی اون سالن نجوا میشد. پرت شدم به‌سمت دیوار. انگار زمین با من داشت بازی می‌کرد. از روی لباسم گرفته شدم و از روی زمین بلند شدم. من هیچ‌جا رو نمی‌دیدم؛ ولی روی هوا بودم. پی‌درپی جیغ می‌کشیدم. همین‌طور بالا و بالاتر می‌رفتم. در به یک‌باره باز شد. تمام سلول‌های بدنم کشیده می‌شدن. سنگینی هوا آزارم میداد. همین‌طور بدون این‌که از پله‌ها حرکت کنم، روی موهام حرکت می‌کرد و به طبقه‌ی بالا رفتم. جیغ‌های وحشتانکم سوهان روحم شده بود. قلبم به جلو کشیده می‌شد. یه‌لحظه بالای پله‌ها ایست کردم. از همون‌جا حیاط رو دیدم.
به یک‌باره صدایی در گوشم زمزمه شد:
- سخته روانیت کنن، نه؟!
صدای خش‌داری بود. با گریه جیغ کشیدم:
- مگه چیکارت کردم؟
در گوشم آروم واگویه کرد:
- این طنابیه که همه به دنبالش کشیده می‌شن.
زیر پام خالی شد و دوباره نیروی جاذبه رو حس کردم. هولم داد و از روی پله‌ها با سرعت به دم در پرت شدم. دستم رو به سمت خونه گرفتم. سرم به شدت به در آهنی برخورد کرد. سرم تیر می‌کشید. خیس شدن سرم که بر اثر خون جاری شده بود، حس عجیبی رو توی وجودم سرازیر کرد.
همین‌طور که پلک‌هام سنگین میشد، سایه‌ی محوی از زنی دیدم که موهاش توی صورتش ریخته بود. سرم رو چرخوندم و به‌سمت سقف خیره شدم. روی سقف با خون نوشته شده بود:
- این طنابیه که همه باهاش کشیده میشن!
ل*ب‌های خشکم روی هم قرار گرفت و دیگه ضربان قلبم رو نشنیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,179
لایک‌ها
23,469
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
19,035
Points
1,893
کوفتگی خاصی توی بدنم اسیر شده بود. از جام بلند شدم. من که حالم خوبه! فقط یکم، سرم گیج می‌رفت.
با شنیدن جیغ‌هایی پی‌درپی سریع سرم رو برگردوندم و ناخداگاه قلبم به تپش افتاد.
فرید به شدت گریه می‌کرد و مامان چشم‌هاش کاسه‌ی خون شده بود. بلند داد زدم:
- فرید! فرید، من این‌جام!
به‌سمتش دویدم. چقدر سریع شده بودم. یادم میاد بچگی از دویدن متنفر بودم؛ ولی الان با همیشه فرق می‌کرد!
با سرعت از من دور می‌شدند. به دنبال یه تختی بودند. این‌جا کجا بود؟ به اطراف نگه کردم و با دیدن تابلوی بچه‌ای که نشانه‌ی سکوت بود، متوجه‌ی بیمارستان شدم.
دیوارهای سرامیکی این‌جا، هرجوری بود چشم‌هام رو آزار می‌داد.
تختی که مامان و فرید دنبال اون بودند، وارد اتاقی شد. با دقت به در نگاه کردم! نوارهای قرمز چسبیده برروی در، نشانه‌ی اتاق عمل بود.
سریع به دنبالش رفتم. سبک‌تر شده بودم. انگار وزنی نداشتم.
چه خبر شده بود؟
پاهام می‌لرزید و بدنم رو به عقب می‌کشید. خیلی آروم بالای سر تخت رفتم. نگاهی به دست‌هام کردم. چقدر ضعیف شده بود. با دست‌های لرزان ملحفه‌ای که بالای اون خونی شده بود رو کنار زدم.
نه امکان نداره!
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و عقب عقب رفتم. تمام خاطرات توی ذهنم مرور شد. من پرت شدم!
این طنابیه که همه باهاش کشیده میشن! شده روانیت کنن نه؟!
تمام حرف‌هاش و نیم‌چهره‌ای که ازش دیدم، ناخودآگاه همه‌چیز رو برام یادآور شد.
پاهام سست شد. اون من بودم؟ چرا؟
یه لحظه به اطراف خیره شدم. در اون شلوغی
بین اون همه آدم، چرا هیچ‌کس نمی‌گفت برو بیرون؟!
دویدم، خواستم در رو باز کنم که خیلی راحت رد شدم. حس غریبی رو بهم داد. مثل یه شک ریز. هر لحظه حس می‌کردم عبور کردن از چیزها برام راحت‌تر میشه. جلوی فرید رفتم. یقه‌اش را گرفتم و بلند جیغ زدم:
- من این‌جام فرید! چرا نمی‌بینیم؟
اشک‌هاش تند تند می‌اومد و سرش رو پایین گرفته بود. منو نمی‌دید. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- چرا خودکشی لعنتی؟ نمیگی من بدون تو چیکار کنم؟
موهام توی صورتم ریخته شد و دستم رو از یقه‌اش کشیدم. نشستم روی سرامیک‌های یخ بیمارستان. همون‌جا پاهام سست شد. با تموم وجود جیغ می‌کشیدم. دیده نشدن خیلی سخت بود.
- فرید من خودم رو نکشتم! به قرآن من خوبم! این‌جام چرا من رونمی‌بینی؟! من خودم رو نکشتم، نکشتم.
همش پی‌درپی اشک می‌ریخت. موندن پیش فرید بی‌فایده بود. آروم و آویزون به‌سمت اتاق رفتم. اشک‌هام تند تند می‌اومد. پیش خودم برگشتم. خودی که از غریبی و مظلومیش جهان به زانو دراومده بود. اون لحظه که خودم رو روی تخت دیدم، انگار دنیا روی سرم خ*را*ب شد.
تازه فهمیدم چقدر حقیرم! چقدر از این‌جا مظلوم بودم. اون‌همه چسب روی صورتم و باند پیچی سرم، اون ماسک اکسیژن!
شاید این صح*نه، صح*نه‌ی واقعی اصلی زندگی من بود! کلی دکتر بالای سر من بودند؛ ولی من که خوب بودم.
هر لحظه سبک‌تر می‌شدم. حس کردم خیلی آزادتر شدم. دیگه قلبم تند نمی‌زد. دیگه هیچ حسی نداشتم. صدای دستگاه که به یک خط صاف تبدیل شده بود، توجه‌ام رو جلب کرد!
خودم دوست داشتم برگردم؟!
همین‌طور آهسته آهسته به عقب رفتم و خیره موندم به چشم‌های بسته‌ی خودم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,179
لایک‌ها
23,469
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
19,035
Points
1,893
چقدر زیبا بود. نسیمی که صورتم رو نوازش می‌کرد، خیلی ل*ذت بخش بود! پابرهنه روی چمن‌های سبز حرکت کردم. شبنم‌های کوچکی که روی برگ‌های گل نشسته بودند؛ جلوه‌ی خاصی به اون مکان داده بود. سرم رو بالا گرفتم و به منظومه‌ی ابرهای آبی رنگ خیره شدم. این‌جا کجا بود؟
به یک‌باره متوجه حرکتی از پشت سرم شدم. سریع برگشتم. با اون لباس سفید بلند و موهای مشکی بافته نشده، وحشتناک به نظر می‌رسید. فریاد زدم:
- صبر کن، من تورو می‌شناسم. وایسا!
ضرب آهنگی تند به پاهاش داد و ازم دور شد. سریع به دنبالش دویدم و داد می‌زدم:
- می‌خوام بدونم چرا آزارم می‌دادی!
موهام توی باد حرکت می‌کرد. پی‌در‌پی می‌پیچید و جایی کنار صخره‌ای ایست کرد. آهسته به سمتش حرکت کردم!
آروم قدم برداشتم. با صدای آرومی زیر ل*ب گفتم:
- برگرد! می‌خوام چهره‌ات رو ببینم.
تا الان پشتش به من بود و هیچ‌وقت نتونستم قیافش رو ببینم.
بلند داد زدم:
- چرا کاری کردی که همه فکر کنن من خودکشی کردم؟
مکثی کرد. حرف که زد یاد آخرین حرفش افتادم که با همین صدا بود. با صدای خش‌دارش گفت:
- سخته روانیت کنن، نه؟!
جیغ بلندی کشیدم و گفتم:
- تو کی هستی که یه دفعه توی زندگی من سبز شدی؟ حرف بزن!
به یک‌باره دستش رو مشت کرد و به سمتش کشیده شدم. یقه‌ی لباسم رو گرفت. موهاش توی صورتش ریخته بود و فقط کمی از صورتش مشخص بود. با همون صدا گفت:
- هنوز زوده که بیای این‌جا! باید بیشتر زجر بکشی! باید بیشتر زجر بکشه!
لباسم رو ول کرد و توی اون دره‌ی آتشین افتادم. در آخرین لحظه، فقط نیمی از صورتش رو دیدم. زیبا بود و زخمی. دستم رو به سمتش دراز کردم! اون چی گفت؟!
صداش مکرر توی گوشم واگویه می‌شد. «باید بیشتر زجر بکشه!»
ناگهان چشم‌هام رو باز کردم. همه‌جا سیاه بود. بعد از گذشت دقایقی حس کردم دستم خیس شد. صدای گریه‌های فرید رو می‌شنیدم.
انگشتم رو تکان دادم. همون موقع ملحفه سریع از روی صورتم کشیده شد. فرید صورتش باد کرده بود و گریه می‌کرد. سریع داد کشید:
- پگاه برگشته! خاله، پرستار، پگاه زنده شده! همون‌طور با بغض بهش خیره شده بودم. دوباره تونستم صدای تپش‌های قلبم رو بشنوم.
فقط توی فکر این بودم که کی باید زجر می‌کشید! حتی دیگه به چشم‌های خودم هم اعتماد نداشتم.

****
دستم رو گرفته بود و با بغض فشار می‌داد.
مطمئن بودم که دیگه مدت زیادی نمی‌تونم زنده بمونم. با چشم‌های لغزندم فقط نگاه‌های مرطوب‌ رو دنبال می‌کردم. ل*ب‌های خشکم رو تر کردم و با گلویی خشک، زمزمه کردم:
- فرید. توی عکس‌های گوشیم، یک عکس هست. برو دنبالش، توروخدا ببین اون عکس چیه فرید.
همین‌طور با گریه زل زده بود بهم و زیر ل*ب گفت:
- خب باهم می‌ریم.
آب دهانم رو به سختی قورت دادم و زمزمه کردم:
- من باید بفهمم کی باید زجر بکشه. من اگه برنگشتم دنبالش کن. لطفاً!
دستم رو محکم فشار می‌داد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- تو زود خوب میشی پگاهم. بعد باهم می‌ریم هرجا خواستی.
اشک‌هام تند تند می‌اومد. چشم‌هام سنگین شد و دیگه جایی رو ندیدم.
******
چشم‌هام رو به سختی باز کردم. اتاق خالی بود. همین‌طور با دست‌هام که می‌لرزید، به‌سمت شیشه‌ی icu خیره شده بودم. ضعف کرده بودم و صدای قاروقور شکمم رو می‌شنیدم.
آروم پلک‌هام رو روی هم گذاشتم که از سمت راستم؟ سِرُم محکم روی پرت شد.
با وحشت سرم رو چرخوندم. بدنم می‌لرزید. به سِرُمی که پخش زمین شده بود، خیره شدم. همون لحظه صدایی گوب مانند از سمت راست، توجه‌ام رو به خودش جلب کرد. هیچ‌چیزی پشت شیشه icu نبود؛ ولی انگار یه‌نفر به شیشه می‌کوبید. بلند جیغ می‌کشیدم. فضای اتاق وحشتناک بود. پرده اتاق پی‌درپی کشیده میشد و صدای بدی رو ایجاد کرده بود. با این‌که صدایی برام نمونده بود، با تمام وجود جیغ می‌کشیدم. حس کردم یه‌چیزی روی قفسه‌ی سینم نشست. راه تنفسم بسته شد و انگار یکی دستش و روی گلوم گذاشته بود. این‌جاهم!
همین‌طور که با خودم درگیر بودم پرستارها سریع وارد شدن. دست‌هام رو محکم گرفتن و با تعجب بهم خیره شده بودند.
سریع یه آرام‌بخش بهم تزریق شد. من نباید سرنوشتم این‌طوری میشد.
گلوم می‌سوخت و توی آخرین لحظات که چشم‌هام سنگین شده بود، با نگاهی که درحال حاضر وحشت توی اون ماندگاری طولانی داشت، به در که نیمه‌باز بود خیره شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,179
لایک‌ها
23,469
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
19,035
Points
1,893
بدنم سنگین شده بود. حتی دیگه نمی‌تونستم پاهام رو حس کنم. آروم چشم‌هام رو باز کردم. فرید دستم رو گرفته بود.
حرکت عرق سرد رو روی پیشونیم حس می‌کردم. گلوم بدجوری گرفته بود. انگار مسیر تنفس بسته شده بود و به سختی توان باز کردن دهنم رو داشتنم. زیر ل*ب گفت:
- این کارها چیه پگاه؟
آروم چندباری پلک زدم و زیر ل*ب گفتم:
- گوشیم رو چک کردی؟
ل*ب‌هاش می‌لرزید. سرش رو پایین انداخت و گفت:
- نتونستم!
دستم رو به سمت میز دراز کردم.
فرید گوشی رو توی دستم گذاشت. همین‌طور که رمزش رو با دست‌هام که می‌لرزید و زیاد دقیق نمی‌تونستم تایپ کنم و چندباری رمز رو اشتباه زدم، فرید زمزمه کرد:
- دکتر گفت دیروز چیکار کردی. چرا؟
- مهم نیست!
نفس عمیقی کشیدم. گوشی رو توی دستش گذاشتم و گفتم:
- باید بری دنبالش! باید بفهمی داستان چیه. می‌دونم فکر می‌کنی دیوونه‌ام فرید؛ ولی اون به من گفت باید بیشتر زجر بکشه.
نگاهم رو ازش گرفتم. همش یه‌چیزی توی ذهنم با من کلنجار می‌رفت. امکان داشت اون شخص فرید باشه؟ اتفاق‌های اخیر پی‌درپی از جلوی چشمم رد می‌شد!
تماس اون صبح، بردن من به مشاوره روانی! چک نکردن گوشیم درحالی که بهش گفته بودم. نکنه واقعاً...!
امکان نداشت! دوست نداشتم حتی بهش فکر کنم. اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید.
- تا پیداش نکنی من حتی نمی‌تونم بمیرم فرید!
دستم رو محکم گرفت. گوشی رو توی جیبش گذاشت و بعد مدتی خارج شد. دوست نداشتم بره! دوست نداشتم تنهام بذاره؛ ولی مدت زیادی هم نمی‌تونست باشه. به سقف خیره شدم بودم. فرید دنبالش نمی‌رفت؛ چون این چندروز هم برای دیدن من از سربازی به بدبختی مرخصی گرفته بود. برای همینه کمتر میاد! بادی از سمت پنجره توی صورتم وزید.
دمپایی‌های پلاستیکی بیمارستان رو پام کردم و به‌سمت پنجره رفتم. هوا امروز خیلی خوب بود.
بارونی بود. از اون بارون‌ها که آدم دوست داره ساعت‌ها بشینه و نگاهش کنه. ساعت‌ها جز بوی باران چیزی به مشامت نرسه‌‌. از این بالا آدم‌ها رو نگاه کردن، شیرین به نظر می‌رسید. بادی توی صورتم می‌خورد و آرومم می‌کرد.
سرم کمی سوزن سوزنی شد. دستی به سرم کشیدم. حس کردم چیزی توی سرم درحال حرکته.
به یک‌باره حس کردم موهام محکم از پشت کشیده شد. شیشه پنجره با ضرب به‌هم برخورد کرد. از موهام کشیده می‌شدم روی زمین. یکی داشت منو می‌کشید؛ ولی نمی‌تونستم جیغ بزنم. انگار یکی دستش رو روی دهنم گذاشته بود. قلبم تند میزد. دوباره نه!
توی وجودم جیغ‌های وحشتناکی پژواک میشد. همین‌طور که روی زمین کشیده می‌شدم، روی سقف تصاویری رو می‌دیدم.
اون خون‌ها! اون زن کی بود؟ صدای گریه‌های بچه‌ای می‌شنیدم.
صدای جیغ‌های زنی به گوشم می‌خورد. جیغ‌های وحشتناکی که تحمل کردنش سخت بود. دستم رو روی گوش‌هام محکم گذاشتم. بدنم درد می‌کرد. توی توالت پرت شدم. انگار یکی پاش رو محکم روی سینم گذاشت. خیلی محکم فشار می‌داد. درد توی قفسه‌ی سینم فریاد می‌کشید. همین‌طور گریه می‌کردم و زمزمه می‌کردم:
- توروخدا ولم کن!
موهام توی صورتم ریخته بود. دیگه می‌تونستم جیغ بزنم؛ ولی زبانم بند اومد بود. همین‌طور که به دیوار پرت شدم گوشه چشمم به شیر آب برخورد کرد و خون مانع دیدم میشد. تیر شدیدی کشید. دستم و گوشه چشمم گذاشتم و با ترس به دیوار خالی روبه‌رو خیره شدم. اشک‌هام تند تند می‌اومد. نگاهی به دستم کردم که می‌لرزید. کنترل پاهام دست خودم نبود. خواستم بلند شم که دوباره به کف زمین پرت شدم.
حرکتی از گوشه چشم چپم توجه‌ام رو جلب کرد. چشم راست من خونِ خون بود و خون باعث میشد سوزش بدی توی چشمم حس کنم. شلنگ آب از جاش جدا شد. روبه‌روم گرفته شد و آب با شدت خیلی زیادی توی سر و صورتم می‌خورد. جیغ‌های وحشتناکی می‌کشیدم. آب سرد روحم رو شکنجه می‌داد. دستم رو روی گوشم گذاشتم و تا می‌تونستم جیغ کشیدم.
دست‌هام رو جلوی صورتم گرفتم. دیگه تحملش رو نداشتم.
سریع در توالت باز شد. پرستارها به سمتم اومدن و سریع دستام رو گرفتن و به سمت تخت می‌کشوندن؛ ولی من لحظه‌ای از نگاه کردن به توالت خالی دست بر نداشتم. پی‌درپی جیغ می‌کشیدم. تحمل این وضعیت غيرقابل تحمل بود. تا الان این‌قدر تحقیر نشده بودم. صورتم خون خالی بود.
کاش می‌تونستم تمومش کنم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,179
لایک‌ها
23,469
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
19,035
Points
1,893
آروم چشم‌هام رو باز کردم. صورتم به شدت درد می‌کرد. خواستم دستم رو به صورتم بکشم که چیزی مانع این کار شد.
آروم به دستم نگاه کردم. من بسته شده بودم! خواستم پاهام رو خم کنم که پاهام هم بسته شده بود. خدای من! بغض گلوم رو گرفت. همین‌طور به دست بسته‌ام خیره شده بودم. هیچ توانی برای فریاد نبود.
فقط با چشم‌هایی تر به پنجره‌ی اتاق خیره شده بودم. یادآور بدی برام بود. صدای در توجه‌ام رو به خودش جلب کرد.
فرید وارد اتاق شد. سرش پایین بود و حرفی نمیزد‌. آروم نزدیک شد. دستش رو روی صورتم کشید و اشکم رو پاک کرد. صداش می‌لرزید. زیر چشم‌هاش گود رفته بود. زمزمه کرد:
- خوبی پگاهم؟
خیره شد به دست‌های بستم. ل*ب‌هام می‌لرزید. آروم زمزمه کردم:
- میشه از این‌جا بریم؟
صورتش رو به سمت در گرفت و نگاهش رو ازم دزدید. دستش رو مشت کرده بود. بلند شد و به‌سمت یخچال کوچک بیمارستان رفت. مقداری آب توی لیوان ریخت و جلوم گرفت. چشم‌هام به لرزش افتاده بود. به سختی نفس کشیدم و گفتم:
- با توام!
چشمش تر شد. لیوان رو کنار ل*بم گذاشت و من کمی خوردم. سپس روی تخت نشست. دستم رو آروم گرفت و گفت:
- نمیشه پگاه.
جیغ‌های اون روز توی سرم نجوا می‌شد. پلک راستم به پرش افتاده بود. با ترس زیر ل*ب گفتم:
- چرا؟
دو دستش رو روی صورتش کشید و اشک‌هاش رو پاک کرد. دستم رو روی سینش گذاشت و زمزمه کرد:
- نمیشه زندگیم، نمیشه!
بعد از چند دقیقه پرستار وارد شد. به فرید تاکید کرد که خارج بشه. غمی که توی چهره‌ی فرید بود، اشک‌هاش که پی‌درپی می‌اومد، توی وجودم دردی رو سرازیر می‌کرد. پرستار نزدیکم شد. اون‌قدر بهم بی‌حسی زده بودن که حتی پلک زدن برام سخت بود. دستم رو آروم باز کرد و کمکم کرد بلند بشم. روی ویلچر نشوندم. با ترس گفتم:
- کجا می‌ریم؟
لبخندی زد و گفت:
- آروم باش عزیزم!
فقط مرده‌ی متحرک بودم. حتی هیچ‌کدوم از اعضای بدنم رو حس نمی‌کردم. مثل میت!
دیگه حتی نگران هم نبودم. بالاتر از سیاهی دیگه رنگی نبود!
به‌سمت حیاط رفتیم. هرچی نگاه می‌کردم فرید نبود. سرم سنگین شد. اون‌قدر اثر آرام بخش‌ها زیاد بود که نمی‌تونستم بیدار بمونم.
اصلاً متوجه نشدم چه زمانی خوابم برد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,179
لایک‌ها
23,469
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
19,035
Points
1,893
به سختی چشم‌هام رو باز کردم. گرمای منزجرکننده‌ی فضا، حالت تهوع بدی بهم داده بود. کمی به اطراف نگاه کردم و چندباری پلک زدم تا تاری از دیدم گرفته بشه.
به سختی بلند شدم. این‌جا کجا بود؟ من اتاق این شکلی نداشتم. تلویزیون کوچیکی توی اون اتاق بیست‌ متری بود. دیوارهایی زرد رنگ که رنگش اختلال اعصاب بهم می‌داد. سعی کردم بلند بشم. سریع به‌سمت در رفتم و دستگیره رو محکم فشار دادم. قفل بود. پرده رو کشیدم و به بیرون نگاه کردم.
نه امکان نداره! ممکن نیست پگاه. دستی به موهام کشیدم و به لباس‌های تنم نگاه کردم.
پیراهن و شلواری آبی کمرنگ و گشاد. چند قدمی عقب رفتم. نه خدای من! اشک‌هام تند تند می‌اومد. قلبم تند می‌زد. در باز شد. کم‌کم عقب رفتم و ناخودآگاه مثل یه بچه‌ی کوچیک توی خودم جمع شدم. اون خانم پرستار با یک سینی وارد شده بود. زانوهام رو ب*غ*ل کردم و با ترس نگاهش می‌کردم. لبخندی زد و سینی رو روی تخت گذاشت. دستی به سرم کشید. دوست نداشتم باهام مثل روانی‌ها برخورد بشه. با بغض گفتم:
- فرید کجاست؟
لبخندی زد و دستی به موهام کشید. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- تو یه هفته میشه این‌جایی عزیزدلم؛ ولی خبری از کسی نیست.
ناخودآگاه لرزه‌ای به بدنم افتاد. ل*ب‌هام خشک شده بود. قرصی رو در دهانم گذاشت و پشت سرش آب بهم داد. اشک‌هام تند تند می‌اومد. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- خوبی؟
- میشه گوشیم رو بهم بدین؟
کمی مکث کرد و گوشیم رو از توی کمدی که کلیدش دست خودش بود، داد. زیر ل*ب گفتم:
- من آسیبی به گوشی یا خودم نمی‌زنم. لطفاً تنهام بذارین تا بتونم با فرید صحبت کنم.
سردرگم بود؛ ولی با سختی قبول کرد. شماره‌ی فرید رو با دستانی که می‌لرزید، گرفتم. یه هفته بود این‌جا نیومده بود! چرا؟
بردار فرید.‌ گوشیت رو بردار لعنتی!
با شنیدن صداش حالم بد شد. فریاد زد و گفت:
- چیه پگاه؟
قلبم لرزید. ناخودآگاه گوشی رو قطع کردم و روی سینم گذاشتم و بلند بلند گریه کردم. با من بود؟ خدای من! امکان نداره فرید با من این‌طوری صحبت کنه.
کل دنیا روی سرم آوار شد. حتی دیگه جرعت دوباره تماس گرفتن هم نداشتم!
***
روی تخت نشستم. صدای جیغ‌های این تيمارستان لعنتی، هلاک جونم شده بود. هنوز باورم نمیشه! من، پگاه، دانشجوی برتر دانشگاه، باید توی این تيمارستان باشم؟! نگاهم رو به دست‌‌هام انداختم. استخوان‌های دستم، قشنگ مشخص بود.
به دیوار روبه‌رو خیره شدم. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- می‌دونم این‌جایی. دیگه اذیتم نمی‌کنی، نه؟ دیگه برات مهم نیست، نه؟
قطره‌ی اشکی که از گوشه‌ی چشمم افتاد و د*اغ دلم رو تازه تر کرد.
- حبسم کردی توی اتاق که بشینم یکی بیاد با مشت بکوبه به شیشه ازم شمش طلا بخواد؟ این حق من نبود! این‌جا حبسم کردی که فرید این‌طوری باهام حرف بزنه. میشه یه چیزی بگی؟ میشه بگی فرید چرا اون‌جوری باهام حرف زد؟
صدای فریاد فرید توی گوشم می‌پیچید.
«چیه پگاه!»
پس اون حرف‌ها، دلبرم، الکی بود؟!
هق‌هق گریه‌هام نفسم رو بریده بریده می‌کرد. سرم تیر می‌کشید. دستم رو محکم مشت کردم و زمزمه کردم:
- توروخدا فرید رو بکش این‌جا! قول میدم کمکت کنه.
همون موقع تلویزیون روشن شد؛ ولی فقط برفک بود. لبخندی زدم. متوجه شدم این‌جا هست و حرفم رو گوش کرده.
دیگه این نشونه‌ها برای من ترسناک نبود. من درد رو قسمتی از زندگیم کرده بودم!
پرستار وارد اتاق شد و به تلویزیون نگاهی کرد. زیر ل*ب گفت:
- وا چرا این این‌جوری شده؟
با ترس بهش خیره شده بودم. دوباره می‌خواست بیهوشم کنه!
سمتم اومد و قرصی رو به سمتم دهنم گرفتم. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- این چیه؟
پوفی کشید و با عصبانیت گفت:
- بخور!
نفس عمیقی کشیدم. حتی اگه روانی هم نبودم اثر این قرص‌ها روم تاثیر می‌‌ذاشت. دهنم رو باز کردم و لیوان آب رو گرفتم و محکم قورت دادم. بلند شد و روبه من گفت:
- مامانت اومده.
فهمیدم! چون مامان اومده بود قرص آرام‌بخش دادن که بهش آسیب نزنم. وای خدای من! قلبم می‌لرزید.
لبخندی از روی درد زدم.
مامان که داخل اتاق شد، حس کردم سایه‌ی سنگینی روی قلبم افتاد.
سعی کردم بلند بشم که مانعش شد. چشم‌هاش پف کرده بود.
همش با چشمم به دنبال فریدی بودم که نبود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,179
لایک‌ها
23,469
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
19,035
Points
1,893
مامان به‌سمت تخت اومد و ب*وسه‌ای رو حواله‌ی پیشونیم کرد. از روی ترحم نگاهم می‌کرد و نگاهش آزاردهنده بود. اولین‌بار بود که از حضور مامان خوشحال نشده بودم. روی صندلی نشست، دستم رو گرفت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- چقدر ضعیف شدی قربونت برم! خوبی مامان؟
بغض توی گلوم رو قورت دادم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- چرا یه هفته نیومدی بهم سر بزنی؟
بغضم ناخودآگاه ترکید و صورتم خیس شد. ادامه دادم:
- چون روانی‌ام دیگه دخترت نیستم؟ چون این‌جا هستم دیگه آدم حسابم نمی‌کنین؟
مامان خیلی قوی بود. چشم‌هاش پر اشک بود. روش رو اون‌ور کرد و زمزمه کرد:
- تحمل دیدنت توی این موقعیت رو ندارم پگاه! برام سخته میام این‌جا. میگن صبر کن آرامبخش بدیم بهت آسیبی نزنه. آخه تو پاره‌ی تن منی! چرا باید به من آسیب بزنی؟ خودم رو توی بغلش جا کردم و همین‌طور با دست‌هام فشارش می‌دادم. گریه‌ام بند نمی‌اومد. تپش قلبم تندتر می‌شد. کل بدنم بی‌حس شده بود. توی ب*غ*ل مامان با نفس‌های بریده بریده گفتم:
- نمی‌تونم مامان! به‌خدا دیگه کم آوردم! مامان دلم تنگ شده. خسته شدم از خوردن سوپ‌های لاستیکی‌شون. مامان میشه دوباره نازم کنی؟ میشه برام لالایی بخونی؟ من هنوزم دل دارم مامان! من هنوزم همون پگاه پنج ساله‌ای هستم که عروسک‌هاش دنیاش بود.
مامان همراهم گریه می‌کرد. سرم روی سینش بود و صدای تپش قلبش رو می‌شنیدم. با صدای قشنگش زمزمه کرد:
- لالایی گریه‌ی بارون!
تو این گلخونه‌ی ویرون!
بریز نم‌نم! ببار آروم!
رو یاس تازه‌ی گلدون!
لالا لالا نازک مثل پونه!
لالا دلگیر و بی‌خونه!
گل من تشنه و تنها!
اسیر این بیابونه!
لالا دلم تنگه!
لالایی گریه کن بارون!

همین‌طور که می‌خوند باهاش زیر ل*ب زمزمه می‌کردم. آرامش خاصی بهم وارد شده بود. دو دستش رو دور صورتم قاب کرد و گفت:
- ‌وقتی سه سالت بود فقط با این خوابت می‌برد.
دست‌های زبرش رو روی صورتم و کشید و اشک‌هام رو پاک کرد.
زیر ل*ب زمزمه کرد:
- قوی باش، مثل همیشه! یادت نمیره که بچگی وقتی می‌خوردی زمین، هیچ‌‌وقت گریه نمی‌کردی. دختر قشنگم آروم باش! قول میدم زود تموم بشه.
با چشم‌های خیس نگاهش کردم. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- کاش وقتی می‌خوردم زمین گریه می‌کردم! کاش مثل بقیه بودم! کاش حرف می‌زدم! کاش هیچ‌وقت پگاه نبودم! اما دوستت دارم مامان! خیلی زیاد دوستت دارم!
هیچ‌جوره دیگه نمی‌تونستم قلب تبر خوردم رو مخفی کنم. مامان حالش خیلی بد بود. الکی می‌خندید و من می‌فهمیدم.
بلند شد و بعد از ب*وسه‌ای که روی گونم کاشت با بغض اتاق رو ترک کرد.
ای کاش نمی‌رفتی مامان! بهم می‌گفتی چی توی دلت هست.
و دوباره سکوت و تاریکی جهانم رو فرا گرفت. دقایق این روزها خیلی دیرتر سپری می‌شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,179
لایک‌ها
23,469
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
19,035
Points
1,893
فضای تیمارستان لعنتی، بدجور عذابم می‌داد. پی‌درپی صدای جیغ‌های وحشتناک توی گوشم حاکم می‌شد. سردرد تنها همدم من بود.
هندزفری رو از روی میز برداشتم. بی‌حسی‌ها بدجور بدنم رو خشک کرده بود. تنها کاری که در حق من کرده بودن و به قول خودشون روی قوانین این سگ‌دونی پا گذاشتن، دادن هنذفری و گوشیم بود.
به سختی هندزفری رو توی گوشیم زدم و لیست پخش مورد علاقم رو باز کردم. درهم کردن رو زدم و شروع به گوش دادن کردم.
خدای من! فرید الان داره چیکار می‌کنه؟ چرا نمیاد دیدنم؟ یعنی واقعاً همه‌چیز این‌قدر ساده و احمقانه تموم شد؟ اشک‌هام تند و تند می‌اومد. محکم پلک‌هام رو روی هم فشار دادم و دستم رو مشت کردم. با گریه گفتم:
- خدایا این حق من نبود!
آهنگ پلی شد و زیر ل*ب باهاش هم‌خوانی می‌کردم. هر چی بود از صدای جیغ‌های وحشتناک این‌جا که سوهان روحم بود، بهتر بود؛ ولی هنوز هم صداشون می‌اومد.
«سخته بفهمی همه عمرت تلف شده!
من یه درختم که عاشق تبر شده!
با این‌که می‌دونه زخمیش می‌کنی، می‌خواد تو رو ب*غ*ل کنه!»
اشک‌هام با گوش دادن آهنگ تند تند جاری می‌شد. پتو رو روی سرم کشیدم و از اعماق وجودم فرید رو صدا می‌زدم. چقدر دلم برای صدای خش دارت، چقدر دلم برای چشم‌هات، برای کله‌ی کچلت تنگ شده دلبر!
برای چشم‌هات که باز بهش زل بزنم و از اعماق وجودم بخندم. الان که باید باشی نیستی، کجایی فرید؟
چشم‌هام سنگین شد و خیلی زود به خواب رفتم.
***
تکان خوردن پتو باعث شد چشمم رو به نور اتاق عادت بدم. آروم چشم‌هام رو باز کردم. چندباری پلک زدم تا باورم بشه خواب نیست.
دست‌های بی‌حسم رو روی صورتش کشیدم و گرمی اشک‌هام سریع صورتم رو فرا گرفت. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- خودتی فرید، واقعاً خودتی!
لبخندی زد. دیدن چشم‌های خیسش برعکس همیشه آزاردهنده نبود.
این‌بار دلم برای چشم‌هاش خیلی تنگ شده بود. فقط بهش خیره شده بودم. دستم رو از روی صورتش کشید و محکم فشارش می‌داد و از پهنای صورت اشک می‌ریخت. سریع نشستم و همین‌طور که با دست راستم موهام رو از توی صورتم بیرون می‌کشیدم؛ رو به فرید با نفس‌های بریده گفتم:
- فکر کردم فراموشم کردی فرید! فکر کردم دیگه قرار نیست ببینمت و این‌جا آخر داستانه.
سرش رو پایین انداخت. لحظه‌ای به پیراهن تنش خیره شدم. رنگ مورد علاقم نبود!
شُک عجیبی بهم وارد شد.
سیاهی پیراهن، سایه‌ی بدتری روی اتاق می‌انداخت.
قلبم به تپش افتاد. زیر ل*ب با ترس زمزمه کردم:
- فرید! چی شده؟
دست‌هام به لرزش افتاده بود و فقط فرید بود که با تمام وجودش اشک می‌ریخت.
سرش رو روی پاهام گذاشت و خیلی زود اشک‌هاش باعث خیسی ران پام شد.
فقط با تعجب منتظر بودم. انگار خودم هم می‌دونستم که چه‌چیزی قراره بشنوم.
دستم رو دوباره روی کله‌ی کچلش کشیدم؛ ولی این بار، جز ترس حس دیگه‌ای بهم نداد. فرید میون گریه‌هاش گفت:
- خیلی دلم برات تنگ شده بود!
با گریه کردنش و با دیدنش توی اون موقعیت، تمام دنیا روی سرم خ*را*ب شد. انگاری خنجری توی دلم فرو رفت.
اون حال فرید هیچ‌جوره قابل تحمل نبود. بغضی که توی گلوش گیر کرده بود، این‌جا پیش من منفجر شد. شیرین بود؟ حداقل برای من نه! انگار که خدا با مداد شمعی سیاه، تمام زندگیم رو رنگ کرده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,179
لایک‌ها
23,469
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
19,035
Points
1,893
دو دستم رو دور صورتش قاب کردم و سرش رو بالا گرفتم. به چشم‌هام خیره شد.
همین‌طور که تندتند اشک‌هاش می‌اومد زمزمه کرد:
- پگاه دیگه بابام نیست!
یه دفعه قلبم لرزید. بابای فرید! نه خدای من! دستم رو از دور صورتش رها کردم و به یه نقطه‌ی کور خیره شدم. اشک‌هام تند تند می‌اومد.
همون لحظه، تمام خاطراتم مرور شد. پدر فرید برای من مثل بابا بود. اون شب‌هایی که بابام نبود، اون بود که ما دوتا رو بیرون می‌برد.
به سرعت تمام، صورتم در گرمی اشک‌هایم غرق شد. اشک‌هایی که این روزها بدون مقدمه می‌‌آمدند.
فرید همیشه می‌گفت بابام رفیقمه. خیلی براش سخته. چرا واقعاً؟ خدایا چرا داری با زندگی ما همچین کاری می‌کنی؟
دستم رو روی دهانم گذاشتم و همین‌طور که اشک‌هام، دیدم رو تار کرده بود بعد از مکثی طولانی گفتم:
- چطور این‌طور شد؟
فرید نفس کم آورده بود و فقط گریه می‌کرد. آروم بلند شدم و به سمت میز رفتم و لیوان رو برداشتم. همین‌طور که آب رو توی لیوان می‌ریختم، با مرور خاطرات و دیدن فرید توی اون موقعیت محو شده بودم. به یک‌باره با صدای شکستن، سَرم رو سریع پایین گرفتم.
فرید سریع سرش و به سمتم برگردوند و به سمتم اومد. لیوان از دستم افتاده بود و به هزار تیکه تبدیل شده بود.
نگاهی به پایین کردم که سوزش پام نگاهم رو محو شکاف روی پام کرد. فرید سریع دستم رو گرفت و با همون حال خرابش به سمت تخت بردم و کمکم کرد تا روی تخت بنیشینم.
آروم به سمت میز رفت و تیکه‌های شیشه خورد رو از روی زمین جمع کرد.
سمتم اومد و ب*وسه‌ای روی پیشونی‌ام حواله کرد.
چشم‌هاش شدید پف کرده بود و خیلی لاغر شده بود. نشست روی صندلی و از توی کشوی کنار دست، باند رو درآورد و همین‌طور که باند رو دور پام می‌پیچید، اشک می‌ریخت. اصلاً نمی‌تونستم آرومش کنم! اون می‌خواست من رو آروم کنه؛ ولی دلش نمی‌ذاشت.
پام می‌سوخت. با پانسمانی که فرید کرد، اندکی سوزش کمتر شد؛ ولی با قلب شکسته شدم چه کار می‌کردم؟ اون رو چطور باند پیچی می‌کردم؟
با دو دستش اشک‌هاش رو پاک کرد. دست‌هام رو گرفت و خیره شد توی چشمام و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- پگاه! من زمان می‌خوام برای کنار اومدن. نمی‌دونم چند وقت. یه‌ماه، یه‌سال؛ فقط می‌دونم با این وضعیت نمی‌تونم بیام پیشت. نمی‌تونم بیام و گند بزنم به حالت. تو توی موقعیت خوبی نیستی. آره قبول دارم. بابا کلاً، بابا کلاً چهل‌‌و‌پنج سالش بود. حقش نبود!
ل*ب‌هاش می‌لرزید؛ ولی سعی می‌کرد بغضش رو قورت بده. به گوشه‌ای خیره شد و ادامه داد:
- پگاه اون‌روز که اومدم بیمارستان. آخرین روزی که اومدم و گفتن قراره منتقلت کنن به این خ*را*ب شده برای مدت موقت یا همیشگی، اعصابم صفر بود، داغون بودم. گوشیم زنگ خورد. برداشتم مامان گفت «امشب تولده باباته یه کیک کوچیک بگیر.»
با این‌که نمی‌تونستم؛ ولی نمی‌خواستم فکر کنه فراموشش کردیم. کیک رو خریدم و فارغ از جهانی که نمی‌دونستم دقیقه بعدش چه خبره!
خیلی تماس گرفتیم با بابا که گوشیش خاموش بود. حوالی ساعت دو نصفه شب بود که زنگ زدن و خبر دادن.
سرش رو انداخت پایین و آروم زمزمه کرد:
- که دیگه پیش ما نیست!
دستش رو گرفتم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- خیلی سخته می‌فهمم؛ ولی فرید، سرنوشت خیلی بی‌رحم‌تر از اونی هست که تصورش رو می‌کردیم. سرنوشت بازی کردن رو دوست داره.
همین‌طور که من تنها ترس بچگیم این بود که عروسکم شب‌ها تنهایی بدون من اذیت نشه، شدم مترسک زندگی که خیلی راحت خاکسترم کرد؛ ولی هر چی هست. توی هر تاریکی، وقتی فکر می‌کنم که تو هستی و خیلی زود تموم میشه، دیگه نگران نیستم. نگران هیچی نیستم.
چشم‌هاش رو بست و سرش رو به علامت تایید تکون داد.
سکوت حاکم شد و فقط من بودم که شکستن فرید رو تماشا می‌کردم.
بعد گذشت مکثی طولانی بلند شد و خداحافظی کرد. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- دیگه مدت ملاقات تمومه پگاه. باید برم؛ ولی به زودی، خیلی زود قول میدم از این زندون بیرونت بیارم.
بلند شدم و همین‌طور که به سمت در می‌رفت گفتم:
- پس مراقب خودت باش!
لبخندی زد و از اتاق خارج شد و باز من تنها شدم. دوباره سایه‌ی سنگین وحشت روی اتاقم حاکم شد. فقط امیدم به سوی امیدی بود که فرید ازش صحبت کرد! به این‌که به زودی میاد و از این‌جا آزاد میشم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,179
لایک‌ها
23,469
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
19,035
Points
1,893
با رفتن فرید، حس غریبی توی اتاق القا شد. حوالی شب بود و شب‌های این‌جا بدجور دلگیر به نظر می‌رسید.
اون‌قدر هم به ما آرام‌بخش می‌زدند که دیگه توانی برای بیدار موندن نبود. جلوی آینه رفتم و نگاهی به خودم انداختم. در نگاه اول خود رو نشناختم. این من بودم! صورتم که به رنگ میت شده بود و تک‌تک رگ‌هاش قابل شمارش بود.
همین‌طور دست به صورتم می‌کشیدم که حرکت پارچه‌ی سفید مانندی از پشت توجه‌‌ام رو به خود جلب کرد.
حتی مهلت برگشتن هم نداشتم. پشت سرم ایستاد. هنوز هم همون شکل بود.
با موهای بلند مشکی که اجازه نمی‌داد صورتش رو ببینم؛ ولی زخمی که به‌طرف چپ صورتش بود هنوز مشخص بود. دستش رو روی شونم گذاشت.
با این‌که زیاد دیده بودمش؛ ولی هنوز ازش می‌ترسیدم.
وقتی توی اتاقم بود، حس خوبی رو بهم نمی‌داد. فقط از توی آینه محو نگاه کردنش بودم.
دستش رو آروم روی گلوم کشید و سرش رو مثل عروسک‌ها پایین انداخته بود. زیر ل*ب با صدای خش‌دارش گفت:
- خوبی؟!
ل*ب‌هام می‌لرزید. حرکت انگشتش روی گردنم منزجرکننده بود. اشکم جاری شد. زیر ل*ب با لکنت زبان گفتم:
- تو خودت چی فکر می‌کنی؟
به یک‌باره پرده‌ی اتاق محکم کشیده شد و برق‌ها خاموش شد.
دیگه نه تونستم خودم رو ببینم و نه اون رو. برگشتم و هیچ‌جا قابل تشخیص نبود. صدایی از سمت تختم من‌ رو سرجام میخکوب کرد.
- همون‌جا وایستا! می‌دونی دختر کوچولو، زیاد از روشنایی خوشم نمیاد!
خواستم کمی بیشتر راجع بهش بدونم. با بغض گفتم:
- صورتت چرا زخمه؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- خفه شو! نیومدم این‌جا باهات خاله بازی کنم.
گوشی رو روی زمین محکم به سمتم پرت کرد. بدون این‌که دستم به طرف گوشی بره؛ رمزش زده شد و وارد گالری شد. دست‌هام می‌لرزید. با صدای خش‌دارش، دوباره ترسی به وجودم القا شد.
- فراموش نکن! این طنابیه که همه باهاش کشیده میشن.
برق اتاق دوباره روشن شد؛ ولی من فقط خیره بودم به عکسی که اون روز توی زیرزمین پیدا کردم.
این یک یادآوری بود. شاید هم یک هشدار!
الان فقط به این‌جا اومد که بهم یادآوری کنه باید سراغ این عکس برم.
بدنم هنوز می‌لرزید و حرکت عرق سرد، بدنم رو یخ‌تر کرده بود. تا جایی که می‌تونستم بدنم رو جمع کردم و به تخت خالی روبه‌رو خیره شدم.
منتظر هر اتفاقی بودم. این روزها حتی به دیوار هم اعتماد نمی‌کردم چه برسه به خودم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا