با صدای زنگ در از جا پریدم و بدو بدو بهسمت آیفون خانه دویدم. پام به گوشهی فرش گیر کرد و نزدیک بود با سر توی میز تلویزیون برم. مامان جیغی کشید و بلند گفت:
- هولی چرا تو دختر؟!
بدون توجه به مامان آیفون رو برداشتم. فرید بود. پشت آیفون گفتم:
- چه عجب!
خندید و در رو زدم. در واحد رو باز کردم و بیصبرانه منتظر بودم از پلهها بیاد بالا تا ببینمش. بالاخره پیداش شد. قبل از خودش دستهاش رو که روی نردههای آهنی کشیده میشد، دیدم. بازهم خدا به من فرصت داده بود که دوباره با همون قد بلند و موهای پرپشتی که حالا از ته تراشیده شده بودن ببینمش. تا دیدمش بلند گفتم:
- چطوری کچل؟
نگاهی از روی خشم بهم انداخت. هیچی نگفت و جلو اومد. خندم گرفته بود؛ ولی نمیدونستم باید فرار کنم یا بخندم. با یک لبخند شیطانی نزدیک شد، دستم رو م*حکم گرفت و پیچی داد. اومدم جیغ بزنم که دستش رو گذاشت جلوی دهنم و با خنده گفت:
- آهان همین رو میخوام. کچل خودتی! بگو غ*لط کردم.
چنان دستم د*ر*د میکرد که اشک توی چشمام جمع شد و دهبار پشت هم گفتم:
-غ*لط کردم فرید، ولم کن!
خندید و دستم رو ول کرد. دستم بیحس شده بود. دیگه نموندم تا کفشهاش رو در بیاره. فاز قهر برداشتم و به سمت کاناپه رفتم. مامان زیر ل*ب زمزمه کرد:
- پس فرید کجاست پگاه؟
- نمیدونم.
مامان با اون پیشبند گلگلی آبی، سفید از آشپزخونه خارج شد و به سمت در رفت. فرید رو ب*غ*ل کرد و بوسی روی کله کچلش زد. فریدم زیر چشمی بهم نگاه میکرد و با شیطنت میخندید. مامان پیدرپی میگفت:
- قربونت بشم خاله خوش اومدی!
با تَشَر رو به مامان گفتم:
- منم اینجا هستما!
اومد سمتم و ب*وسهای روی سرم گذاشت. زیر ل*ب گفت:
- خاله بیا بشین تا براتون شربت بیارم.
فرید کنارم نشست. در گوشم زمزمه کرد:
- برات درس عبرت شد که دیگه هیچوقت به سرباز مملکت نگی کچل!
ایشی گفتم. سرم رو بالا کرد و توی چشمهاش زل زدم. زبونم رو بیرون آوردم و گفتم:
- کچل کچل کلاچه، روغن کله پاچه.
خندید و زیر ل*ب با حالت تمسخرآمیزی گفت:
- انگار نه انگار بیستودو سالته. عین بچه کوچولوها میمونی.
خندیدم و دستم رو روی کله از ته تراشیدهاش کشیدم. خیلی حس خوبی بهم میداد. زبری یا شاید نرمی خاصی توی کلهی کچلش بود. ضربهای به پام زد و گفت:
- پاشو بریم ریاضی کار کنیم.
نمیدونم چرا ناگهانی استرسی به وجودم منتقل شد. با استرسی که در وجودم جون گرفت نگاهش کردم و گفتم:
- توی اتاق؟
- خل شدی؟ آره دیگه.
پاهام سست شد. نمیتونستم حرفی بزنم چون میدونستم میگه همش تخیلات یا توهم هست. بلند شدم و اون هم پشت سرم راه افتاد. در اتاق رو که باز کردم با همیشه فرق میکرد. عین قبل نبود؛ انگار یک اتاق عادی بود.
روی تخت نشستم. فرید یکسری دفتر از روی میز تحریرم برداشت و با شتاب روی تخت نشست. قلبم به تپش افتاده بود. سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم و با دستهام بازی کردم. فرید بعد کمی مکث کردن زیر ل*ب گفت:
- پگاه، چی شده؟ چرا توی خودتی؟
زبونم به لکنت افتاده بود. اشک توی چشمام جمع شد. با دستام بازی میکردم. صدای تپشهای قلبم رو میشندیم. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- فرید اگه یه چیزی بگم مسخرهام نمیکنی؟!
چشمهام خیس شد. فرید دستش و روی شونم گذاشت. فشار داد و با صدای خونسردی گفت:
- پگاه چی شده؟
صورتم رو بین دستام مخفی کردم. چه مرگم شده بود؟ بی دلیل اشکهام جاری میشد. فرید زمزمه کرد:
- پگاه مردم لعنتی! خب بگو چی شده؟
اشکهام رو دو دستی پاک کردم. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- نمیدونم فرید. نمیدونم چه مرگمه. یادته یه روز گفتم وقتی توی اتاق هستم حالم خوب نیست؟! فرید این حس هر روز داره پررنگتر میشه. نمیدونم مشکل روانیه، افسرده شدم یا...
حرفم رو قطع کرد و با قاطعیت گفت:
- تو هیچ مشکلی نداری پگاه.
هقهق گریههام مانع میشد تا خوب صحبت کنم.
زیر ل*ب گفتم:
- فرید، من که درسم عالیه. چرا باید ازت بخوام بیای اینجا بهم ریاضی یاد بدی؟ توی این خونه جز من و مامان و اون بابای بداخلاقم کی هست؟ فرید من داغونم! اصلاً حالم خوب نیست همش حس میکنم... نمیدونم چی! فقط این حرفها رو باید به یهنفر میزدم.
سرم پایین بود. دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
- پگاه، من درکت میکنم. میدونم که حالت خوب نیست و ازت هم توقع ندارم که عالی باشی. خب تو چندماه نمیشه که نزدیکترین رفیقت رو از دست دادی. اینا همه طبیعیه؛ ولی من کنارتم. پس نگران نباش! خب؟
با یاد هدیه دلم آشوب شد. ششماه از اون اتفاق میگذره؛ ولی من هنوز نتونستم باهاش کنار بیام. نبایدم کنار میاومدم. با اون دختری که تنها دلیل زندگیم بعد از فرید بود. اصلاً من جز اون و فرید کسی رو نداشتم.
فرید بلند شد. به سمت میزم رفت. از توی کشو دستمال کاغذی رو بیرون آورد. جلوم زانو زد و دستمال رو روبهروم گرفت. نگاهش کردم. زیر ل*ب گفت:
- گریه نکن، باشه پگاه؟ میخوای کلهی کچلم رو دست بکشی خوشت بیاد؟
عاشق این زمانی بودم که توی گریه، خندهام میگرفت. خندیدم، دستمالی برداشتم و زیر ل*ب با صدای آرومی گفتم:
- برو از مامانم این شربتهایی که خواست بده ما بخوریم رو بگیر بیار. انگار قورمهسبزی بار گذاشته. دوساعته هنوز آماده نشده.
خندید و بلند شد. فرید راست میگفت. اینها بهخاطر رفتن هدیه بود. باید سعی میکردم فراموش کنم. اینها همه توهمه پگاه!
توهمه! بفهم پس لازم نیست هر لحظه یادآوری کنی. هیچچیزی وجود نداره که بخواد حال تورو خ*را*ب کنه.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان