کامل شده رمان در امتداد پگاه| kiyanaکاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع kiyan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 37
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما؟

  • عالی

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
نام رمان: در امتداد پگاه
نویسنده: kiyana کاربر انجمن تک‌رمان
ژانر: معمایی، جنایی/ عاشقانه، تراژدی
ناظر: crazy-)
ویراستار: Pegah.a
خلاصه:
با تو هم‌قدم می‌شوم. با تو می‌گذرم از پل‌هایی که بر تاریکی بنا شده‌اند. تو با من همراه شوی، جهان در دستانم چیره می‌شود. تو مرا باور کن! باور کن تا دگر لبخندهایم دروغین نباشد.
مرا قانع کن که تمامی این صح*نه‌ها، توهم من است. تو به من بگی دیوانه‌ام می‌پذیرم. فقط حرفی بزن! سکوتت بر دلم چ*ن*گ می‌اندازد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

پیوست‌ها

  • Untitled-7895.jpg
    Untitled-7895.jpg
    187.9 کیلوبایت · بازدیدها: 16
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

Kurosh

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-18
نوشته‌ها
63
لایک‌ها
872
امتیازها
53
سن
30
کیف پول من
104
Points
0
تایید رمان۲ (1) (1).png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:

قوانین تایپ رمان :

قوانین تایپ رمان | تک رمان

پرسش وپاسخ رمان نویسی

تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

تایپک جامع درخواست جلد

تاپیک درخواست جلد

تاپیک اعلام پایان نگارش رمان

تاپیک اعلام پایان رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
توی فکر فرو رفته بودم. نگاهم به سقف اتاقم دوخته شده بود. چند ثانیه یه‌بار پلک می‌زدم. فقط در اون ثانیه‌هایی که چشمام رو می‌بستم؛ چنان حسی توی وجودم سرازیر می‌شد که خدا می‌دونه. تنها نوای خونه، صدای جاروبرقی بود که روی مخ من رژه می‌رفت. نمی‌تونستم آرامش رو بچشم چون مامان مانع اون میشد و کلاً خونه‌ی ما رو به کارخونه‌ی صنعتی تبدیل کرده بود.
موبایلم رو برداشتم و آخرین تماسم که همیشه با فرید بود رو گرفتم.
نزدیک ده‌تا بوق خورد. خواستم قطع کنم که صداش توی گوشم پیچید:
- الو...
- سلام فریدم خوبی؟
از صداش معلوم بود که خوبه. همین‌طور از روی تخت بلند شدم و به سمت کاناپه‌ی اتاق رفتم.
- فرید من پس فردا امتحان ریاضی دارم. این استاد هم عین میمون می‌مونه. میای خونمون یکم یادم بدی؟
با شیطنت زیر ل*ب گفتم:
- و حرف بزنیم.
مامان این وسط پارازیت انداخت و داد زد:
- پگاه مامان بگو شام بیاد این‌جا.
پشت چشمی نازک کردم و زیر ل*ب باشه‌ای گفتم و ادامه دادم:
- شنیدی؟
با صدای دلنشنیش زمزمه کرد:
- به خاله بگو چشم میام. در ضمن شیطون من می‌دونم که تو مرض داری من رو بکشونی اون‌جا ولی به خدا من این هفته مرخصیم اگه بیام ببینم ریاضی نمیخواستی یادت بدم با همین پوتین‌های بوگندوم لهت می‌کنم.
بلند خندیدم. مظلومیت خاصی رو توی صدام راه دادم و زمزمه کردم:
‌- چجوری دلت میاد با من این‌جوری حرف بزنی؟ اصلاً من قهرم!
ایش بلندی گفت که گوشم سوت کشید. با حالت تمسخرآمیزی گفت:
- خدا به ما از این لطف‌ها نمی‌کنه که تو قهر کنی.
ساعت هفت اون‌جا هستم منتظر باش.
موهام رو دور دستم حلقه کردم و با حالت ملتمسی گفتم:
‌- حوصلم سر رفته. نمیشه زودتر بیای؟
همین‌طور روی کاناپه ولوتر می‌شدم. طوری که نزدیک بود آب بشم و داخل زمین فرو برم. اصلاً از بچگی اون‌قدر این کلمات استخونی و لاغر مردنی رو شنیده بودم که همیشه فکر می‌کردم خدا چرا داخل ب*دن من به‌جای گوشت، پر گذاشته؟ و ترس این رو داشتم که یک‌روز آب می‌شم، میرم توی زمین و هیچکس هم پیدام نمی‌کنه. فرید زمزمه کرد:
- باشه هول، باشه زودتر میام. حالا میشه برم به کارم برسم؟
قیافم رو کج کردم و گفتم:
- بله میشه. مارو بگو روی دیوار چه کسی یادگاری نوشتیم. از اولم کاری نداشتم. خداحافظ!
به‌سمت اتاقم رفتم. از اتاقم فراری بودم. هروقت توی اتاقم بودم حس عجیبی توی وجودم سرازیر می‌شد و هرروز پررنگ‌تر می‌شد. همیشه پر*ده‌ی پنجره رو تا آخر می‌کشیدم که نور توی اتاقم سفره پهن کنه. کلاً از تاریکی خوشم نمی‌اومد. مخصوصاً این مدت که دیگه از وارد شدن به اتاق حس خوبی نمی‌گرفتم.
شایدم به قول فرید همش تاثیرات این دانشگاه مزخرفه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
با صدای زنگ در از جا پریدم و بدو بدو به‌سمت آیفون خانه دویدم. پام به گوشه‌ی فرش‌ گیر کرد و نزدیک بود با سر توی میز تلویزیون برم. مامان جیغی کشید و بلند گفت:
- هولی چرا تو دختر؟!
بدون توجه به مامان آیفون رو برداشتم. فرید بود. پشت آیفون گفتم:
- چه عجب!
خندید و در رو زدم. در واحد رو باز کردم و بی‌صبرانه منتظر بودم از پله‌ها بیاد بالا تا ببینمش. بالاخره پیداش شد. قبل از خودش دست‌هاش رو که روی نرده‌های آهنی کشیده می‌شد، دیدم. بازهم خدا به من فرصت داده بود که دوباره با همون قد بلند و موهای پرپشتی که حالا از ته تراشیده شده بودن ببینمش. تا دیدمش بلند گفتم:
- چطوری کچل؟
نگاهی از روی خشم بهم انداخت. هیچی نگفت و جلو اومد. خندم گرفته بود؛ ولی نمی‌دونستم باید فرار کنم یا بخندم. با یک لبخند شیطانی نزدیک شد، دستم رو م*حکم گرفت و پیچی داد. اومدم جیغ بزنم که دستش رو گذاشت جلوی دهنم و با خنده گفت:
- آهان همین رو می‌خوام. کچل خودتی! بگو غ*لط کردم.
چنان دستم د*ر*د می‌کرد که اشک توی چشمام جمع شد و ده‌بار پشت هم گفتم:
-غ*لط کردم فرید، ولم کن!
خندید و دستم رو ول کرد. دستم بی‌حس شده بود. دیگه نموندم تا کفش‌هاش رو در بیاره. فاز قهر برداشتم و به سمت کاناپه رفتم. مامان زیر ل*ب زمزمه کرد:
- پس فرید کجاست پگاه؟
- نمی‌دونم.
مامان با اون پیشبند گل‌گلی آبی، سفید از آشپزخونه خارج شد و به سمت در رفت. فرید رو ب*غ*ل کرد و بوسی روی کله کچلش زد. فریدم زیر چشمی بهم نگاه می‌کرد و با شیطنت می‌خندید. مامان پی‌درپی می‌گفت:
- قربونت بشم خاله خوش اومدی!
با تَشَر رو به مامان گفتم:
- منم این‌جا هستما!
اومد سمتم و ب*وسه‌ای روی سرم گذاشت. زیر ل*ب گفت:
- خاله بیا بشین تا براتون شربت بیارم.
فرید کنارم نشست. در گوشم زمزمه کرد:
- برات درس عبرت شد که دیگه هیچ‌وقت به سرباز مملکت نگی کچل!
ایشی گفتم. سرم رو بالا کرد و توی چشم‌هاش زل زدم. زبونم رو بیرون آوردم و گفتم:
‌- کچل کچل کلاچه، روغن کله پاچه.
خندید و زیر ل*ب با حالت تمسخرآمیزی گفت:
- انگار نه انگار بیست‌و‌دو سالته. عین بچه کوچولوها می‌مونی.
خندیدم و دستم رو روی کله از ته تراشیده‌اش کشیدم. خیلی حس خوبی بهم می‌داد. زبری یا شاید نرمی خاصی توی کله‌ی کچلش بود. ضربه‌ای به پام زد و گفت:
- پاشو بریم ریاضی کار کنیم.
نمی‌دونم چرا ناگهانی استرسی به وجودم منتقل شد. با استرسی که در وجودم جون گرفت نگاهش کردم و گفتم:
- توی اتاق؟
- خل شدی؟ آره دیگه.
پاهام سست شد. نمی‌تونستم حرفی بزنم چون می‌دونستم میگه همش تخیلات یا توهم هست. بلند شدم و اون هم پشت سرم راه افتاد. در اتاق رو که باز کردم با همیشه فرق می‌کرد. عین قبل نبود؛ انگار یک اتاق عادی بود.
روی تخت نشستم. فرید یک‌سری دفتر از روی میز تحریرم برداشت و با شتاب روی تخت نشست. قلبم به تپش افتاده بود. سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم و با دست‌هام بازی کردم. فرید بعد کمی مکث کردن زیر ل*ب گفت:
- پگاه، چی شده؟ چرا توی خودتی؟
زبونم به لکنت افتاده بود. اشک توی چشمام جمع شد. با دستام بازی می‌کردم. صدای تپش‌های قلبم رو می‌شندیم. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- فرید اگه یه چیزی بگم مسخره‌ام نمی‌کنی؟!
چشم‌هام خیس شد. فرید دستش و روی شونم گذاشت. فشار داد و با صدای خونسردی گفت:
- پگاه چی شده؟
صورتم رو بین دستام مخفی کردم. چه مرگم شده بود؟ بی دلیل اشک‌هام جاری می‌شد. فرید زمزمه کرد:
- پگاه مردم لعنتی! خب بگو چی شده؟
اشک‌هام رو دو دستی پاک کردم. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- نمی‌دونم فرید. نمی‌دونم چه مرگمه. یادته یه‌ روز گفتم وقتی توی اتاق هستم حالم خوب نیست؟! فرید این حس هر روز داره پررنگ‌تر می‌شه. نمی‌دونم مشکل روانیه، افسرده شدم یا...
حرفم رو قطع کرد و با قاطعیت گفت:
- تو هیچ مشکلی نداری پگاه.
هق‌هق گریه‌هام مانع میشد تا خوب صحبت کنم.
زیر ل*ب گفتم:
- فرید، من که درسم عالیه. چرا باید ازت بخوام بیای این‌جا بهم ریاضی یاد بدی؟ توی این خونه جز من و مامان و اون بابای بداخلاقم کی هست؟ فرید من داغونم! اصلاً حالم خوب نیست همش حس می‌کنم... نمیدونم چی! فقط این حرف‌ها رو باید به یه‌نفر می‌زدم.
سرم پایین بود. دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
- پگاه، من درکت می‌کنم. می‌دونم که حالت خوب نیست و ازت هم توقع ندارم که عالی باشی. خب تو چندماه نمیشه که نزدیک‌ترین رفیقت رو از دست دادی. اینا همه طبیعیه؛ ولی من کنارتم. پس نگران نباش! خب؟
با یاد هدیه دلم آشوب شد. شش‌ماه از اون اتفاق می‌گذره؛ ولی من هنوز نتونستم باهاش کنار بیام. نبایدم کنار می‌اومدم. با اون دختری که تنها دلیل زندگیم بعد از‌ فرید بود. اصلاً من جز اون و فرید کسی رو نداشتم.
فرید بلند شد. به سمت میزم رفت. از توی کشو دستمال کاغذی رو بیرون آورد. جلوم زانو زد و دستمال رو روبه‌روم گرفت. نگاهش کردم. زیر ل*ب گفت:
- گریه نکن، باشه پگاه؟ می‌خوای کله‌ی کچلم رو دست بکشی خوشت بیاد؟
عاشق این زمانی بودم که توی گریه، خنده‌ام می‌گرفت. خندیدم، دستمالی برداشتم و زیر ل*ب با صدای آرومی گفتم:
- برو از مامانم این شربت‌هایی که خواست بده ما بخوریم رو بگیر بیار. انگار قورمه‌‌سبزی بار گذاشته. دوساعته هنوز آماده نشده.
خندید و بلند شد. فرید راست می‌گفت. این‌ها به‌خاطر رفتن هدیه بود. باید سعی می‌کردم فراموش کنم. این‌ها همه توهمه پگاه!
توهمه! بفهم پس لازم نیست هر لحظه یادآوری کنی. هیچ‌چیزی وجود نداره که بخواد حال تورو خ*را*ب کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
مامان برای شام صدامون کرد. دوتایی از اتاق بیرون رفتیم. بابا اخم‌هاش بدجور توی هم بود. عادی بود و همیشه این‌طور بود. فرید زیر ل*ب گفت:
- سلام عمو.
از اون‌جایی که پدر من سن کمی نداشت؛ فرید نمی‌تونست شوهر خاله یا به اسم کوچک صداش کنه؛ برای همین همیشه می‌گفت عمو.
پشت میز شام نشستیم. اصلاً بابا رو می‌دیدم حالم گرفته می‌شد. همش تو‌ی هم بود و خیلی بدخلق بود. از نظر مالی کم و کسری نگذاشته بود، ولی فکر می‌کرد همه‌چیز پوله.
مامان بالاخره اون جو سنگین رو شکست و رو به فرید زمزمه کرد:
- چه‌خبر خاله؟ سوگند خوبه؟
همین‌طور که سعی داشتم غذای توی دهنم رو سریع‌تر قورت بدم تا از بحث عقب نمونم؛ زمزمه کردم:
- دلم برای خاله سوگند خیلی تنگ شده!
فرید آبی خورد و رو به مامان گفت:
-خوبن خداروشکر. ایشالله یه‌روز همگی دور هم جمع بشیم و خوش بگذرونیم.
شام رو که خوردیم رو به فرید گفتم:
- بیا بریم توی اتاق مامان و بابا، جامدادیم اون‌جاست بردارم.
در اتاق رو باز کردم و وارد شدم. فرید لبخند می‌زد. دست کردم توی جامدادیم و خودکاری رو که می‌‌خواستم درآوردم. از دستم افتاد روی زمین. فرید زمزمه کرد:
- دست و پا چلفتی!
قیافم رو کج کردم. خم شدم و چشمام رو تنگ کردم. دستم رو زیر کمد بردم تا پیداش کنم. این چی بود. باهاش بازی بازی کردم. فرید گفت:
- مُردی پگاه بیا بالا می‌خوام برم.
دستم رو بیرون آوردم. یک گردنبند که فکر کردم برای مامان بود. رنگ نقره‌ای قشنگی داشت و یه ماه بود که زیرش یه تاب بود. جلوی آینه ایستادم و روی گر*دنم انداختمش. لبخندی زدم، بهم می‌اومد! همون موقع بابا وارد اتاق شد. نمی‌دونم چجوری تا اون گردنبند رو دید قیافش داغون شد. کم‌کم لبخندم پاک شد. خشم از چشماش می‌بارید. ترسیدم و چند قدمی به عقب رفتم. نزدیکم شد و گردنبند رو م*حکم از گر*دنم کشید. گر*دنم می‌سوخت. فقط اشک‌هام تندتند می‌ا‌ومد و نگاهش می‌کردم. فرید مبهوت مونده بود. به یک‌باره دستش رو بالا برد و سیلی محکمی رو روی صورتم کاشت. دستم رو روی صورتم گذاشتم. دست و پاهام می‌لرزید. مگه چیکار کرده بودم؟ همون‌جا کنار تخت روی زمین نشستم و بلند بلند گریه کردم. نگاه‌هاش از جلوی چشمم رد میشد. دستم رو روی سرم گذاشتم.
گردنبند رو توی دستش مشت کرد و با عصبانیت خارج شد. همون موقع فرید دوان‌دوان به سمتم اومد. سرم رو توی سینش مخفی کرد و همش می‌گفت:
- آروم باش پگاه من!
اشک‌هام امونم رو بریده بود. بعد از چند ثانیه صدای کوبیده شدن در اومد و انگاری بابا خارج شد. مامان بدو بدو توی اتاق اومد. رو به فرید گفت:
- خاک به سرم! چی شده فرید؟
فرید حرفی نزد. فقط سرم رو نوازش می‌کرد. گوشم تیر می‌کشید. بدجور ضربه‌ای زده بود. توی بُهت بودم. واقعاً کار بدی کرده بودم؟
مامان برام آب‌قند آورد. گوشم ساعت‌ها تیر می‌کشید. بعد از گذشت یک ساعت فرید دستم رو گرفت و به دستشویی رفتم. فرید توی در ایستاد. آبی به صورتم زدم. نیمه‌ی راست صورتم قرمز مایل به ک*بود شده بود. فرید سرش رو انداخت پایین و زمزمه کرد:
- چرا این‌جوری کرد پگاه؟
اون‌قدر خودم توی بهت بودم که ترجیح دادم سکوت کنم با یادش فقط بدتر دلم آشوب میشد.
با فرید به پذیرایی رفتم. پاهام سست بود. چشم‌هام پف کرده بود و قلبم به شدت تند میزد. فرید کنارم نشست. معلوم بود عصبیه. در گوشم زمزمه کرد:
- بلند شو بریم پگاه.
همش دستاش رو مشت کرده بود و پاهاش رو تکون میداد. با ترس نگاهش کردم. زیر ل*ب با ل*ب‌هایی که این‌قدر گریه کرده بودم، خشک شده بودن؛ زمزمه کردم:
- کجا؟
- بلنو شو آماده شو بریم بیرون.
حوالی ساعت نُه شب بود. بلند شدم و آروم به‌سمت اتاقم رفتم. دست‌هام هنوز می‌لرزید. نگاهی توی آینه به خودم انداختم. هنوز قرمزی و سوزش سیلی که خورده بودم، ماندگار بود. یقه اسکی زردم رو زیر کاپشن سبز رنگم تن کردم. پاهام جون نداشت. از اتاق خارج شدم. فرید نگاهی کرد و زمزمه کرد:
- بریم؟
بدون جواب به سمت در خروجی رفتم. فرید بلند گفت:
- خاله من و پگاه می‌ریم تا یه جایی برمی‌گردیم. با اجازه!
مامان بعد از گذشت دقایقی گفت:
- کجا فرید؟
- بیرون خاله. میایم.
اومدم در رو باز کنم؛ ولی دست‌هام جون نداشت. سرم رو پایین انداختم. فرید نگاهم کرد و لبخندی زد. در و باز کرد. دستم رو گرفت و از پله‌ها پایین رفتیم. سردرگم بودم. حالم خوب نبود. توی شک عجیبی بودم. فقط می‌تونستم حرکت کنم و متوجه هیچ‌جا و هیچ‌چیز نبودم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
سرم گیج می‌رفت. اون‌قدر گریه کرده بودم که سردرد عجیبی گرفته بودم. باهم دیگه پیاده رفتیم. خیابون تاریک و هوا سوزدار بود. فرید دستم رو گرفته بود و م*حکم فشار می‌داد.
سرم پایین بود. فقط با یاد کاری که بابا کرد قلبم تیر می‌کشید.
ماشین‌ها پی‌درپی از داخل خیابون رد می‌شدند و نور چراغ‌هاشون باعث میشد اشک‌هام آشکار بشن. فرید زمزمه کرد:
- سربازیم که تموم بشه پگاه، دیگه همه‌چیز تموم می‌شه. دیگه فقط من و توییم، خب؟ دیگه گریه نکن.
من و فرید دوسال بود نامزد کرده بودیم. یعنی خانواده‌ها گفتن ص*ی*غه‌ی محرمیت خونده بشه تا هم من دانشگاهم رو تموم کنم و هم فرید سربازیش رو بره و تموم بشه.
شب بهترین لحظات رو واسم رقم میزد؛ ولی امشب حس خوبی نداشتم.
به پارکی رسیدیم. زیر ل*ب گفتم:
- بریم بشینیم روی اون سکو فرید.
لبخندی زد. روی سکو نشستیم. سکو یخ بود و باعث شد خودم رو جمع‌و‌جورتر کنم تا گرمم بشه. من عاشق شب بودم؛ ولی از وقتی که این توهمات توی ذهنم اومده از شب متنفرم! فرید سرم رو روی شونه‌اش گذاشت. همین‌طور به شهری که الان زیر پامون بود و همه‌ی چراغ‌ها به اندازه‌ی نقطه شده بودند؛ خیره شدیم. زیر ل*ب گفتم:
- به نظرت چرا بابا اون کار رو کرد؟فرید من کار بدی کردم؟
دستش و روی سرم کشید. فرید هم خیلی عصبی بود فقط بروز نمیداد و می‌خواست آرومم کنه. صداش توی گوشم نجوا شد.
- اصلاً! از نظر من تو کاری نکردی. من خیلی خواستم جلوش رو بگیرم ولی همه در عرض چندثانیه اتفاق افتاد. پگاه نمی‌خوام ذهنت رو به‌هم بریزم؛ ولی بابات داره یه‌چیزی رو مخفی می‌کنه.
خیره به کفش‌هام بودم و پام رو تکون می‌دادم. دستش رو روی گوشم گذاشت و زمزمه کرد:
‌- گوشِت د*ر*د می‌کنه پگاه؟
- اوهوم...
حرفی نزدیم. فقط خیره بودیم به شهر. شهر عجیبی بود، پر از غصه! هر گوشه رو که نگاه می‌کردی یک چیزی این شکاف رو خالی‌تر می‌کرد. کارتون خواب‌ها، بچه‌های کاری که حتی شب‌ها هم توی چهاراه‌ها بودن، ظلم‌هایی که فریاد می‌کشیدن، ولی هیچ‌کس نمی‌تونست جلوش رو بگیره. واقعاً باز نگه داشتن چشم‌هامون چیز مزخرفی بود. اون‌قدر ذهنم درگیر کار بابا بود که نفهمیدم چندساعتی اون‌جا نشسته بودیم. نوک انگشتام قرمز شده بود. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- باید چیکار کنم؟
- چی‌ رو؟
بعد کمی مکث گفتم:
- این‌که چرا بابا اون کار رو کرد.
حرفی نزد. نفس عمیقی کشید و بلند شد. دستش رو توی جیب‌هاش کرد و همین‌طور قدم زدیم. به یک‌باره حس کردم کسی کاپشن من رو از پشت م*حکم کشید. زیر پام خالی شد و کشیده شدم. چونه‌‌ام روی آسفالت کشیده شد. د*ر*د خیلی بدی به وجودم انداخت. فرید سریع برگشت. خم و شد و سعی کرد بلندم کنه. دستم رو به زیر چانه‌ام کشیدم. خونی بود. سریع برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. چیزی نبود؛ ولی من مطمئن بودم که من کشیده شدم. صدای فرید توی گوشم نجوا میشد؛ ولی همش با چشمم به دنبال کسی بودم. سرم رو با دستاش به سمتش گرفت. قلبم خیلی تند میزد. دستام می‌لرزید. سریع خودم رو توی ب*غ*ل فرید جا دادم و تا می‌تونستم گریه کردم. فرید گفت:
- پات به چی گیر کرد پگاه؟ حواست نیست اصلاً دختر.
چی باید می‌گفتم؟! باور می‌کرد؟ چندبار باید می‌گفتم؟ خودم رو به کوچه علی چپ زدم. سوزش چانه‌ام بدجور هلاک جونم شده بود. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- فکر کنم پام گیر کرد به آسفالت.
دستش رو زیر چونم گذاشت و زمزمه کرد:
- بهتره بریم درمانگاه پگاه. بدجور شکافته.
حرفی نزدم. فقط بیشتر از سوزش چانه‌ام، ضربان قلبم آزارم می‌داد. هیچ‌وقت تجربش نکرده بودم. واقعاً توهم بود؟ دستم رو م*حکم مشت کردم تا فرید لرزشش رو نبینه. به اندازه‌ی کافی امروز اذیتش کرده بودم. فرید ماشین گرفت و سوار شدم. سرم رو برگردونم و یک‌بار دیگه پشت سرم رو نگاه کردم. جز پارکی که تا دوردست‌ها مشخص بود؛ چیزی نبود. یک خیابان خالی که مثل اتاق تاریک برای من بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
وارد درمانگاه شدیم. تا وارد شدیم بوی آمپول توی مشامم جریان یافت. دست و پاهام می‌لرزید. دقیقه‌ای نبود که برنگردم و پشت سرم رو نگاه نکنم. مطمئن بودم خود به خود به زمین نخوردم. فرید م*حکم دستم رو گرفته بود. فشارم پایین بود و چشم‌هام سیاهی می‌رفت.
روی تخت نشستم. زمانی که فرید اتاق رو ترک و کرد و هیچ کس نبود؛ با چشمم همش به دیوارهای اطراف خیره بودم. چشم‌هام هراسان به دنبالش بود. پرستار داخل شد. به همه‌چیز و همه‌کس مشکوک بودم. چونه‌ام رو پانسمان کرد. تیر شدیدی می‌کشید. قلبم به تپش افتاده بود. نگاهی بهم کرد و زیر ل*ب گفت:
- چرا ترسیدی؟رنگت هم که پریده. می‌خوای یه آمپول بهت تزریق کنم؟
سرم رو پایین انداختم و زمزمه کردم:
- هیچی، نه ممنون.
فرید با دوتا آبمیوه برگشت.
از اتاق بیرون رفتیم و به‌سمت حیاط بیمارستان حرکت کردیم. روی سکویی نشستیم.
همش به اطراف نگاه می‌کردم. فرید با دستش به‌من زد و گفت:
- خوبی پگاه؟ دنبال چیزی هستی؟
قلبم تند می‌زد. همش با چشمم دنبالش بودم. اگه می‌گفتم فکر می‌کرد روانی شده بودم. نِی رو توی آبمیوه زد و جلوی صورتم گرفت. آبمیوه‌ی انار،
طعم مورد علاقه‌ی من. فرید دستش رو روی شونم گذاشت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- چه شبی بود پگاه!
لبخندی دروغین نمایش دادم. خواستم آبمیوه رو بخورم. نمی‌دونم، ناگهان اتفاقی رخ داد. بدون این‌که رگ‌های دستم جمع بشن یا دستم رو مشت کنم؛ به یک‌باره آبمیوه توی دستم مچاله شد و روی لباسم ریخت. سرم رو پایین گرفتم. یک‌دفعه بلند زیر گریه زدم و دستام رو مشت کردم. جعبه‌‌ی آبمیوه رو پرت کردم. من آبمیوه رو فشار ندادم. فرید سریع بغلم کرد. سرم رو بالا گرفت و داد زد:
- این کارا چیه پگاه؟! چه مرگت شده؟
روی زانوهام خم شدم و به زمین افتادم. موهام توی صورتم ریخت. دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم. از این‌همه دردی که هیچ‌کس باور نمی‌کرد، نمی‌تونستم درکش کنم. فرید سریع دستمالی از توی کیفم درآورد و لباسم رو پاک کرد. نزدیک ساعت یک شب بود. بلند گریه می‌کردم. دیگه نمی‌تونم. فرید م*حکم بغلم کرد و دستش رو روی موهام کشید.
- آروم باش پگاه، آروم! هیچی نیست.
اشک‌هام بند نمی‌اومد. قلبم د*ر*د می‌کرد. آروم بلند شدم و بدون توجه به فرید آروم به سمت در خروجی حرکت کردم. فرید سریع دنبالم اومد و دستم رو گرفت. حتی جون تکون دادن ل*ب‌هام رو نداشتم. برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. پیش اون سکو فقط تاریکی بود و هیچ‌چیز معلوم نبود. سوار ماشین شدیم.
در اون سکوت فقط به بیرون پنجره نگاه می‌کردم. چشم‌هام حلقه زده بود. سرم رو روی پنجره گذاشتم و توی دلم فریاد کشیدم:
- خدایا چیکار کنم؟
دست‌های استخونیم می‌لرزید. آروم ل*ب زدم و طوری که فرید نشنوه، زمزمه کردم:
- به کدوم گناه؟!
چشم‌هام سنگین شد. متوجه شدم فرید بغلم کرد؛ ولی تصمیم گرفتم چشم‌هام رو باز نکنم. از پله‌ها بالا رفت. وارد خونه شدیم. همه‌جا تاریک بود. وارد اتاقم شدیم برق رو روشن کرد و من رو روی تخت گذاشت.
کاپشنم رو آروم درآورد. فرید دستی به سرم کشید و داشت از اتاق خارج میشد.
قطره اشکی از گوشه چشمم افتاد. رو بهش با ل*ب‌های لرزان گفتم:
- نرو، می‌ترسم!
سرش رو به سمتم برگردوند. اشک‌هام تندتند می‌اومد. نگاهی بهم کرد. لبخندی زد و گفت:
- چرا با خودت اینکار رو می‌کنی پگاه؟ من تحمل دیدن تورو این‌طوری ندارم.
در رو بست و پایین تختم روی زمین بالشتی گذاشت و خوابید.
اون‌قدر هراس داشتم که سریع چشم‌هام رو بستم و پتو رو روی صورتم کشیدم. اون‌قدر گریه کرده بودم که سرم پی‌درپی تیر می‌کشید.
من روانی نشده بودم! من پگاهم؛ همون دختر قبل!چشم‌هام کم‌کم سنگین شد؛ ولی خاطره‌های امشب مثل فیلمی با سرعت پنج برابر از جلوی چشمم رد شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
به سختی چشم‌هام رو باز کردم. زیر چونم تیر می‌کشید. نگاهی به اطراف کردم. فرید سر جاش نبود. آروم بلند شدم و بعد از کلی تلو تلو خوردن فهمیدم توی تراس هست. داشت با تلفن صحبت می‌کرد. در تراس رو کشیدم و باز کردم. هوای خنکی به صورتم خورد. با شنیدن صدای در، سریع برگشت. دست و پاش رو گم کرده بود. قشنگ فهمیدم داره با کسی صحبت می‌کنه که دوست نداره من متوجه‌اش بشم. سریع بحث رو عوض کرد و گوشی قطع کرد.
دستی توی موهاش کشید. زیر ل*ب گفت:
- آدم میخواد وارد یه جایی بشه در می‌زنه پگاه.
دلشوره عجیبی گرفتم. این رفتار از فرید غیر قابل باور بود. زیر ل*ب با خشم گفتم:
- مشکل اینه من آدم نیستم! ببخشید مزاحم صحبتت شدم.
در رو محکم کوبیدم و خارج شدم. اختیارم دست خودم نبود. فرید مشکوک بود و این رفتارش آزارم می‌داد. به‌سمت دستشویی رفتم. صورتم رو شستم و موهام رو بستم. به اتاقم برگشتم. هیچ‌کسی توی تراس و اتاق نبود. ناگهان صدای تقه‌ای از پشت سرم اومد. برگشتم و دیدم یکی از کتاب‌هام که داخل کتابخونه بوده روی زمین افتاده. خیلی عجیب بود. چطوری؟!
آروم به‌سمت کتاب قدم برداشتم. کتاب رو برداشتم، اسم کتاب رو که خوندم؛ حالم داغون شد. کتاب ترس و لرز اثر غلام حسین ساعدی.
سعی کردم دوباره بهش فکر نکنم. کوله پشتی‌ام رو برداشتم و موبایلم رو داخلش گذاشتم. جزوه‌های ریاضی هم برداشتم. مقنعه‌ام رو با مانتوی سبز تیره رنگم به تن کردم. سویشرت زردم رو روش پوشیدم.
در اتاق رو بستم و نگاهی انداختم. حس عجیبی توی اتاق بود، انگار زمانی که من تنها توی اتاق بودم، تنها نبودم و زمانی که ترک می‌کردم اتاق خالی بود.
به سمت میز صبحانه رفتم. فرید هم نشسته بود. با چشمم به دنبال بابا گشتم که پیداش نکردم. بدجور حالم بد بود. از رفتار عجیب فرید. سعی کردم حرفی نزنم. لقمه‌ای گرفتم و به‌سمت در روانه شدم. فرید بلند گفت:
- صبر کن پگاه می‌رسونمت.
پشتم بهش بود. قیافم رو کج کردم و محکم در آپارتمان رو کوبیدم. نمی‌تونستم هیچ‌جوره خودم رو قانع کنم که فرید با کی حرف میزد.
خیلی سریع از پله‌ها پایین رفتم. برای این‌که فرید بهم نرسه کمی سرعت پاهام رو تند کردم. دوست نداشتم دلیلش رو بشنوم. راهم رو گرفتم و پیش رفتم. تقریباً دویست متری از خونه دور شده بودم که صدای بوق‌های پی‌درپی توجه‌ام رو جلب کرد. فرید با پژوی نوک مدادی‌اش دنبالم بود. نگاهی کردم و بلند گفت:
- این مسخره بازی‌ها چیه پگاه؟ بیا بشین.
اون‌قدر بوق زد که رفتم. در رو محکم کوبیدم و به بیرون پنجره نگاه کردم. فرید هم حرفی نزد. ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم. توی مسیر زمزمه کرد:
- پگاه چه مرگت شده؟! چرا این‌جوری رفتار می‌کنی؟
با عصبانیت به‌سمتش برگشتم و بلند گفتم:
- من روانی‌ام! دوست دارم این‌طوری رفتار کنم، به تو هم هیچ ربطی نداره!
ل*ب‌هاش رو محکم روی هم فشار داد. فهمیدم که عصبیه چون دستش رو روی فرمون مشت کرده بود و فشار می‌داد؛ ولی حرفی نمی‌زد. دلیلی نداشت که کار صبحش رو قانع کنه. با دست‌هام بازی بازی کردم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- نمی‌خوای حرف بزنی؟ صبح با کی حرف می‌زدی؟
- حرفی ندارم.
سرعت رو بیشتر کرد و جلوی دانشگاه نگه داشت. بدون خداحافظی پیاده شدم. فرید بلند گفت:
_منتظر می‌مونم تا امتحانت رو بدی پگاه.
بدون توجه بهش به سمت دانشگاه روانه شدم. کار من درست بود. همین امشب به مامان می‌گفتم که دیگه قصد ندارم این ر*اب*طه‌ی مزخرف رو ادامه بدم.
باید چه‌کار می‌کردم؟ نمی‌تونستم باور کنم؛ ولی چون فرید هیچ حرفی نمیزد، شک من رو پررنگ‌تر می‌کرد. رفتار صبحش رو هیچ‌جوره نمی‌تونستم بپذیرم. وارد کلاس شدم. اون‌قدر سرم درد می‌کرد که نفهمیدم چی نوشتم. سریع برگه رو پر کردم و از کلاس خارج شدم و به‌سمت ماشین فرید حرکت کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
در رو محکم کوبیدم و سوار ماشین شدم. ضبط رو روشن کرد و حرکت کردیم. هیچ‌کسی حرف نمیزد و فقط آهنگی با صدای کمی گذاشته شده بود. دستم رو به شیشه گذاشتم و بیرون رو نگاه کردم. از هر صح*نه‌ای که رد می‌شدیم چیزی رو می‌دیدم؛ ولی زمانی که برگشتم هیچ‌چیزی نبود. اشک‌هام از این‌همه غریبی جاری شد. روی صندلی لم دادم و چشم‌هام رو بستم. صدای فرید توی گوشم زمزمه شد.
- چی شد؟
زیر ل*ب زمزمه کردم:
- هیچی.
صدای نفس عمیقش رو شنیدم و دلم فرو ریخت. دقیقه‌ای چشمم رو باز کردم و دیدم مسیر، مسیر خونه نیست. رو بهش گفتم:
- کجا میری فرید؟
هیچی نگفت و سکوت کرد. با دستش روی فرمون آروم ضربه میزد. با صدای بلندتری گفتم:
- با توام میگم کجا داریم می‌ریم؟
در کمال خونسردی زمزمه کرد:
- جای خاصی نمیر‌یم، میریم یه دوری بزنیم.
رو بهش با عصبانیت گفتم:
- حوصله ندارم فرید بریم خونه!
دستش رو روی دستم گذاشت و آروم زمزمه کرد:
- باشه عزیزم!
هرچی نگاه کردم که مسیر رو تغییر بده کاری نکرد. جلوی ساختمونی نگه داشت. رو بهش گفتم:
- این‌جا کجاست فرید؟
جوابی نداد. اشک‌هام ناخداگاه جاری شد. ل*ب‌هام می‌لرزید. داشت از ماشین پیاده شد که دستش رو کشیدم و با گریه گفتم:
- از من بدت میاد! چرا جوابم رو نمیدی فرید؟ چرا گوش نمیدی چی میگم؟
لبخندی زد. دستم رو با دو دستش گرفت و زیر ل*ب گفت:
- آروم باش پگاه من! لطفاً چند دقیقه باهام همراه شو. بعدش قول میدم داستان اون تماس صبح و هرچیزی که رخ داد رو بگم.
عین بچه کوچولوهایی که با یه آبنبات خر میشن، زود قانع شدم. این رفتار من نبود! پگاه هیچوقت این‌قدر خودش رو خرد نمی‌کرد. چه مرگم شده بود؟ خندیدم و دو دستی اشک‌هام رو پاک کردم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- قول میدی بگی؟
دستش رو روی شونم گذاشت. لبخندی زد و زمزمه کرد:
- قول میدم پگاهم!
از ماشین پیاده شدم. نمیدونم چرا می‌ًترسیدم. پاهام همش عقب کشیدم می‌شد و دستام می‌لرزید. فرید چون دستم رو گرفته بود متوجه دستام شد. توی آسانسور گفت:
- چرا از من می‌ترسی پگاه؟ من ترس دارم؟!
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و بغضم رو قورت دادم. دستم رو محکم مشت کردم. وارد یه سالن شدیم. دست فرید رو گرفته بودم و با وحشت به اطراف نگاه می‌کردم. همش با نگاه‌های گشاد به چند نفری که اون‌جا بودن خیره شدم. یکیشون پی‌درپی با دست‌هاش بازی می‌کرد و زیر ل*ب به خودش فحش میداد و یکی همش با یک موجودی صحبت می‌کرد. جرقه‌ای توی ذهنم خورد که قلبم رو لرزوند. دستم رو با شتاب از دست فرید بیرون کشیدم. دویدم و جلوی در سالن برگشتم. اشک‌هام تند تند می‌اومد. سالن مشاوره‌ی روانی!
فرید رو دیدم که به سمتم اومد. دستم رو گرفت و گفت:
- یه مشاوره‌ی ساده هست پگاه.
سرم رو تند تند تکون دادم و با صدایی که به لکنت افتاده بود و اشک‌هام که داخل دهنم رفته بودند، زمزمه کردم:
- باور کن من روانی نیستم فرید!
لبخند رو و با بغض گفت:
- تو زندگی منی پگاه! معلومه روانی نیستی. این فقط برای اینه که حالت خوب بشه.
دستم رو گرفت و وارد سالن شدیم. تحمل اون مکان برام سخت بود. هراسم به واقعیت تبدیل شده بود. نمی‌تونستم اون صح*نه‌ها رو ببینم. پلک‌هام رو روی هم و سرم رو روی شونه فرید گذاشتم. به یک‌باره سرم رو به طرف دیوار برگردوندم. قلبم تند میزد. فرید با صدای بلندی گفت:
- خوبی پگاه؟
پاهام می‌لرزید. یکی من رو صدا کرد؛ ولی جز دیوار هیچ‌چیزی وجود خارجی نداشت. همش با چشم‌هایی هراسان به دنبالش بودم. فرید دو دستش رو روی صورتم قاب کرد و با جدیت گفت:
- چیه پگاه؟ این کارها چیه؟ دیوونه شدی؟
اشک‌هام مانع میشد تا خوب صحبت کنم. نفس‌هام به شمارش افتاده بود. زیر ل*ب گفتم:
- اگه دیوونه نبودم که الان این‌جا نبودم فرید! من روانی‌ام چون تو این‌طور خواستی.
سرش رو بین دستاش مخفی کرد. زجر می‌کشید، ولی نمی‌فهمیدش. اون من رو درک نمی‌کرد. سعی می‌کرد خوبم کنه، ولی باور نمی‌کرد. بالا و پایین شدن قفسه س*ی*نه‌اش از پشت بهم فهموند که داره گریه می‌کنه؛ ولی تصمیم گرفتم کاری نکنم و فقط خیره شدم به پسر بچه‌ی شش‌ساله‌ی روبه‌روم که با دست‌هاش بازی می‌کرد و با خودش حرف می‌زد.
جای واقعی من این‌جا بود؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
22,368
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
وقتی که منشی صدامون کرد؛ پاهام بی‌اختیار به‌سمت در اتاق حرکت کرد. سرم پایین بود و موهام توی صورتم ریخته بود. اوضاع خوبی نداشتم! با فرید وارد اتاق شدیم. سرم رو که بالا کردم؛ جز یک خانم، هیچ‌چیزی ندیدم.
چرا می‌ترسیدم؟! روی صندلی نشستم که فرید خواست به‌سمت در بره. دستش رو محکم کشیدم و به چشماش خیره شدم. زیر ل*ب گفتم:
- بشین فرید.
فرید نگاهی به پزشک کرد و دکتر سرش رو به علامت تایید تکون داد. روی صندلی ب*غ*ل دست من نشست. اون خانم همین‌طور که داشت توی برگه‌ای چیزی رو یادداشت می‌کرد؛ بلند شد و روی صندلی جلوی من نشست. آستین‌های سویشرتم رو تا نوک انگشتام کشیدم. سردم بود. پزشک سرش رو بالا کرد و رو بهم گفت:
- ‌خب پگاه جان، میگی چه مشکلی داری عزیزم؟ من این‌جا هستم تا کمکت کنم.
سرم رو بالا کردم و با بغض به فرید نگاه کردم. فرید باید از من می‌پرسید که چرا این‌جوری‌ام نه این‌که بدون اطلاع، من رو به این‌جا بیاره. دست‌هام رو ب*غ*ل کردم و سرم رو پایین انداختم. حرکت عرق سرد رو روی پیشونیم حس می‌کردم. اگه حرف می‌زدم همه‌چیز بدتر نمی‌شد؟ باید می‌گفتم! بالاخره باید این سکوت شکسته می‌شد. با صدای پزشک، تلنگر دوباره‌ای بهم وارد شد.
سرم رو پایین انداختم. نمی‌دونم چرا گلوم خشک شده بود. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- وجود یه‌چیزی من رو آزار میده. همش حس می‌کنم یه‌نفر داره توی گوشم میگه پگاه، پگاه!
بغضم به یک‌باره فرو ریخت. اشک‌هام آروم روی صورتم جاری شد. ادامه دادم:
- ‌چند شب پیش با فرید بیرون رفته بودیم. وقتی که راه رفتم یه‌نفر از پشت کاپشنم رو کشید؛ ولی وقتی برگشتم هیچ‌کس نبود. وقتی توی بیمارستان آبمیوه خوردم، من پاکت آبمیوه رو فشار ندادم؛ ولی توی دستم مچاله شد. یه‌نفر، نمی‌دونم یه‌چیز باعث میشه نخندم. وقتی توی اتاقم میرم همش حس می‌کنم یه‌نفر پشت سرم هست. هروقت تنهام اون‌قدر می‌ترسم که بدنم می‌لرزه.
دستم رو به زیر چونم کشیدم و زمزمه کردم:
- هنوزم زخمش اذیتم می‌کنه.
سرم رو پایین انداختم. اشک‌هام روی سرامیک‌های کف اتاق ریخت. پزشک زمزمه کرد:
- هنوز به خاطر رفتن هدیه ناراحتی؟!
با خشم سرم رو بالا کردم. اشک‌هام که مانع می‌شد خوب حرف بزنم رو علاوه بر اون نفس‌هام به شمارش افتاده بود. زیر ل*ب گفتم:
- فرید گفته؟
فرید صورتش رو به‌سمت دیگه‌ای چرخوند و نگاهش رو از من دزدید. با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- آره اون گفته، چون فکر می‌کنه من توهم می‌زنم! چون فکر می‌کنه من یه خرِ روانیم! چون هرچی میگم فقط لبخند میزنه! هیچ‌وقت دلیلش رو ازم نخواسته و نپرسیده! هیچ‌وقت نگفته توی بیشعور این کارها رو چرا می‌کنی! همیشه گفته مگه دیوونه شدی پگاه! دوست داره دیوونه باشم که این‌جا آوردم. دوست داره روانی فرضم کنه. سرم رو پایین گرفتم. اشک‌هام تند تند می‌اومد. فرید بلند شد و از اتاق خارج شد. پزشک سمتم اومد و بغلم کرد و زیر ل*ب زمزمه می‌کرد آروم باش. رو به من گفت:
- قرص‌هایی که میدم رو حتما بخور آرومت می‌کنه.
دستی دستی روانیم کردن رفت. شده بودم یه بیمار روانی. اون لحظه از تمام دنیا متنفر شده بودم. بعد چند دقیقه نسخه رو گرفتم و آروم از اتاق بیرون رفتم. فرید سریع سمتم اومد. دستم رو گرفت و از پله‌ها پایین رفتیم. توی ماشین نشستم و منتظر موندم تا فرید داروها رو بگیره. دستم رو مشت کردم. فرید ازم دور شد. زیر ل*ب گفتم:
- می‌دونم این‌جایی. می‌دونم هستی و همیشه پیشمی. توروخدا از زندگیم برو بیرون. توروخدا بذار همون پگاه قبل باشم. همون پگاهی که چند وقت دیگه عروسیمه. بذار بخندم. نمی‌دونم کی هستی؛ ولی به خدا من کاریت نکردم.
اشک‌هام جاری شد. ل*ب‌هام رو روی هم فشار دادم و سرم رو روی داشبورد گذاشتم. به یک‌باره آهنگ بلندی توی ماشین گذاشته شد. با وحشت سرم رو به سمت ضبط برگردوندم و دستم رو جلوی دهنم گرفتم. هرچی سعی کردم صدای آهنگ رو کم کنم، چیزی نشد. آهنگ خارجی با سبک متال بود و خیلی صدای بلندی داشت. با مشتم کوبیدم به ضبط ماشین که فرید با شتاب در رو باز کرد. از روی عصبانیت نگاهم کرد و بلند گفت:
- چیکار می‌کنی پگاه؟!
اشک‌هام تند تند می‌اومد. قلبم به تپش افتاده بود. خودم رو به در چسبوندم. دستم به شدت تیر می‌کشید. دستم رو فشار دادم و زمزمه کردم:
- به‌خدا کاری نکردم. می‌خوام صدای ضبط رو کم کنم.
داروها رو روی صندلی عقب پرت کرد و دستش رو روی دکمه گذاشت و صدای ضبط ماشین رو کم کرد. رو بهم با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- این رو فشار بدی کم میشه لازم نیست با مشت بهش بکوبی.
با گریه گفتم:
- ولی به‌خدا کم نمی‌شد، باور کن!
سرش رو تکون داد و محکم در رو بست. نفس عمیقی کشید و پوزخندی زد. زیر ل*ب همش باخودش حرف میزد. ماشین رو روشن کرد و با سرعت فراوانی شروع به حرکت کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : kiyan
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا