━─━──━─━༻?༺━─━──
#part8
چون خسته بودن رفتن تا استراحت کنند، دایی موقع بالا رفتن میخواست چیزی بهم بگه اما بیخیال شد؛ به پله زل زدم و دستم رو کردم تو موهام و بههم ریختمش، ل*بم رو جمع کردم. باید یه نگاهی به وضعیت مار مینداختم حتما با نقشه قبلی آمده اینجا آه این وسط فقط آمدم دایی رو درک نمیکنم، با
همین افڪار سمت انباری ته باغ رفتم. آرسین جلوی در ایستاده بود. نزدیک آمد نگران پرسید
آرسین: میخوای چیکار کنی باهاش روشنا؟
- میخوام کاری کنم که لایقشه
چشماش نگران شد اما چیزی نگفت چون میدونه تصمیمی بگیرم تا تهش پاش هستم. محسن در انبار باز کرد که صدای داد مار هم بلند شد به شوکر وصلش کردهبودن. فحش میداد و داد میکشید، چشمش،به من افتاد و شروع به فحش دادن به منکرد.
مار: دختر ک*ثافت نابودت میکنم از بین میبرمت
پوزخندی زدم جلو رفتم و از فاصله پنج سانتی متری بهش زل زدم.
- الان تو موقعیتی نیستی که تهدید کنی هه هروقت تونستی از اینجا سالم بری میتونی انتقام هم بگیری.
اون هم پوزخندی زد.
مار: درسته اما مایک برادرم هست تو قطعا به دست اون میمیری.
خنده بلندی کردم و به حسین یکی از محافظ ها اشاره کردم به شوک دادن ادامه بده.
- موفق باشه.
سمت در رفتم و به حسین گفتم
- اگه تا شب اعتراف نکرد صدام کن
بیرون رفتم، روزبه خیلی بیرحم باید حواسم رو خیلی جمع کنم. باید میفهمیدم با چه روشی به خونه من وارد شده اونم با این حجم از محافظت کردن. میز شام آمده بود با دایی اینا شام میخوردیم که علی پسر داییم زد به دستم، برگشتم سمتش
- چیزی لازم داری؟
خندهای کرد
علی: نه روشنا اون اسباب بازیها رو هنوزم داری. چهقدر عاشق اون عروسک مو صورتیه بودی.
با فکر خوش دوران کودکی بغضی کردم که بقیههم متوجه شدند.
- همشون تو آتیش سوزی ویلا سوختن
علی هم انگار ناراحت شد چون اخم کرد و چیزی نگفت، تند تند شروع به گرفتن قلمهکرد.
«مامانم دست میکشید روی موهام و با مهربونی برام شونه میکردشون.
- مامانی منم از اون عروسک مو صورتی میخوام که برای رکسانا گرفتین بابا آمد بهش بگو
با مهربونی که جزئی از وجود پاکش بود جواب داد
- چشم دخترم چشم
رکسانا با خود شیرینی سرش رو روی شونه مامان گذاشت و با اخم به من نگاه کرد
رکسانا: حسودی نکن من نمیخوام مثل من بگیری
بغض کرده نگاهش کردم که نشست کنارم و بغلم کرد
رکسانا: زود بغض نکن روشنا بیا عروسک خودم بهت میدم»
-روشنا روشنا
به علی که صدام میزد نگاه کردم
- بله؟
علی: انگار یکی از محافظها کارت داره
با فکر اینکه اتفاقی افتاده باشه سریع بلند شدم سمت بیرون رفتم، محسن ایستاده بود
- چیشده؟
سرش،رو بلند کرد و با استرس گفت
- خانم اعتراف کرد گفت که چجوری وارد خونه شده.
اخمهام توهم رفت خداکنه اونی نباشه که فکر میکنم یه جاسوس دیگه توخونم.
-بگو؟
محسن: انگار نفوذی بین محافظها دارن.
ایشالله خودم کفنت کنم.
- کیه نگفت؟
سری به معنای نه تکون داد
محسن: نه خانم چیزی نگفت
- باشه بریم
سمت انبار رفتیم که صدای دادهای مار تا بیرون میومد داخل شدیم که صندلی جلوی پام افتاد به مار که با پای آزادش لگدی به صندلی زده بود نگاه کردم.
- دختره هرزه دعا کن دستام آزاد نشه
با پوزخند به عصبانیت زیادش نگاه میکردم که با شلاق به تنش شلاقی زدن.
- اسم نفوذی رو بگو تا آزادت کنم
لحظهای ایستاد و با شک پرسید
- اگه نکردی
شونهای بالا انداختم
- قول میدم آزادت ڪنم
بدون درنگ سرش رو بالا کرد و اسم رو گفت
- کیان
باورم نمیشد ولی خب منم به کیان شک داشتم همیشه توهمه جا حضور داشت و سعی در نزدیک کردن خودش به من داشت.
- اگه دروغ بگی؟
سری تکون داد چشماش رو خسته بست
مار: مدارک زیادی دارم اون بهم گفت تو مدارک روزبه رو تو اتاقی مخفی نگه میداری
خدا بگم چیکارت نکنه، رو به محسن کردم با مشت کوبیدم به صورتش
- مگه من نگفتم با دقت انتخاب کن اگه اتفاقی بیوفته میکشمت ها؟
چیزی نگفت، بخاطر مشتی که زده بودم کمی عقب رفته بود
- برو اون حروم لقمه رو بیار
محسن با دو بیرون رفت و چند دقیقه بعد با کیان آمد
ترسیده نگاهی به مار بعد به من انداخت
کیان: اتفاقی افتاده خانم
دستم به منظور سکوت روی دماغم گذاشتم.
- هیس صدات نیاد سوال میپرسم، جوابی نا مربوط،بدی میکشمت
با ترس چشمی گفت که ادامه دادم
- تو برای باند عقاب سرخ کار میکنی؟
با ترس نگاهی بهم انداخت که پوزخندی زدم
مار: چرا نمیگی هوم؟
کیان به گریه افتاد که اسلحه محسن رو گرفتم
- هرکی خیانت کنه پاداشش مرگه
به قلبش شلیک کردم که افتاد روی زمین تو خ*ون خودش غلت میزد. مار خندید که برگشتم سمتش به بازوش شلیک کردم که صداش قطع شد با تعجب به بازوش نگاه کرد
- از هرچی بگذریم نوبت تو رسیده
بازوش،رو نگهداشت با د*ر*د گفت
مار: اما تو قول دادی میزاری برم.
چونم رو خاروندم
- قضیهاش منتفی شد.
به دست دیگش شلیک کردم که دادی از د*ر*د کشید به پاهاش شلیک کردم که خم شد و از دستهاش که با زنجیر بسته شده بود آویزون شد، با ل*ذت به د*ر*د کشیدنش نگاه میکردم
- میدونی میخوام دردی که خواهرم کشید با تمام وجود حس کنی، محسن میله د*اغ رو بیار
میله د*اغ رو آورد که با دستکش گرفتمش و نزدیک مار رفتم حتی جون تکون خوردن هم نداشت یاد لحظهای افتادم که انقدر رکسانا زده بودن که از دهن و دماغش خ*ون میومد بعد با میله د*اغ دست و پاش رو از بین برده بودن. میله رو تو جای گلوله ها فرو کردم که از د*ر*د دور خودش میپیچید.
- انتقام خواهرم رو گرفتم من از همتون انتقام میگیرم،مونده هنوز برای روزبه هم دارم.
میله رو سمتی انداختم به محسن اشاره کردم
- انقدر بالگد بزنیدش که یک جا سالم تو بدنش باقی نمونه به صورتش بیشتر لگد بزنید.
شش تایی به جونش افتاده بودن که یکی دستم رو کشید بهم سیلی زد. با بهت سر بلند کردم بهش نگاه کردم.
- تو چه غ*لطی کردی؟