- باید از اول شروع کنیم، باید بفهمیم چه کسی اون دختر رو کشته و اینکه دلا مورنی کجاست! فکر میکنم مارلو درگیر این پرونده هست؛ ولی اگه مدرک بیشتری پیدا نکنیم، نمیتونیم متهمش کنیم.
هیچکس تا وقتی که جین به سمت در برود حرفی نمیزد؛ ولی به محض اینکه اتاق را ترک کرد، همهی آقایان شروع به حرف زدن کردند. اوتلی گفت:
- ازش متنفرم! جان شفورد همین دیروز مُرد و اون داره سعی میکنه که اون رو یه احمق جلوه بده.
وقتی تنیسون میرفت که با مارلو مصاحبه کند، از اینکه اون یک مرد خوشتیپ است شوکه شد. خوش پوش، با ادب، و یه کُت گرون پوشیده بود.
او خودش را معرفی کرد.
- میدونی برای جان شفورد چه اتفاقی افتاد. حالا من مسئول این پروندهام و میخوام از تو سوالهای بیشتری بپرسم.
مارلو داستانش را دوباره تعریف کرد. او دختری را کنار ایستگاه دید و به او برای ر*اب*طه پول پیشنهاد داد.
- کدوم دختر؟
- دلا مورنی.
- پس میشناسیش، آره؟
- نه من اسمش رو نمیدونستم، من قبلا اون رو ندیده بودم، آقای شفورد اسم اون رو به من گفت.
-خب، بعدش چی شد؟
- ما صندلی عقب ماشینم ر*اب*طه داشتیم.
وقتی که از ماشین پیاده میشد دستش با گوشه رادیو ماشینم بریده شد و من دستمالم رو بهش دادم تا دور دستش ببنده؛ چون خون روی انگشتهایش هم بود، بعد اون رو به ایستگاه برگردوندم.
از ماشین من پیاده شد و سوار ماشین دیگهای شد. یه ماشین قرمز، من فکر کردم اون مشتری دیگهای پیدا کرده.
- و مطمئنی که قبلا اون رو ندیدی؟
- نه، و کاش اصلا نمیدیدمش، خیلی احمق بودم.
اوتلی ضربهای به درِ اتاق زد و تنیسون رفت بیرون تا با او صحبت کند.
- ما روی کتش خون پیدا کردیم و گروه خونی اون با قربانی یکی بود. اون رو گرفتیم.
تنیسون گفت:
- نه ما نگرفتیمش. اون گفت که اون دختر دستش رو تو ماشینش بریده این خون رو توجیه میکنه و شفورد بهش اسم دلا رو گفته. شواهدِ کافی نداریم که ثابت کنه اون قاتله. اگه با این پرونده به دادگاه بریم فوراً میفهمن که اون گناهکار نیست.
تنیسون ساعتی دیگر با مارلو مصاحبه کرد. درآخر همهی برگهها رو جمع کرد.
- و یه سوال دیگه آقا مارلو.
- به سمت خونه رانندگی میکردی؟ درسته؟
-بله.
- شما گاراژ دارین؟
- نه من ماشین رو بیرونِ خونه گذاشتم. پلیسها گفتن که نتونستین پیداش کنین. فکر میکنی اون دزدیده شده باشه؟
تنیسون جوابی نداد. به سمت در میرفت که مارلو او را متوقف کرد.
- ببخشید! میتونم حالا برم خونه؟
- نه، متاسفم آقا مارلو؛ ولی نمیتونی.
وقتی تنیسون با یک مردِ مو مشکی وارد شد، اوتلی در اتاق جلسه نشسته بود و با بورکین صحبت میکرد.
- ایشون کارگاه، تونی مودیمَن¹ هستن. از امروز با ما شروع به کار میکنن.
من درمورد پرونده یه چیزایی رو بهش گفتم؛ ولی شما میتونید جزئیات رو هم بگین. مودیمَن بعضی از کارمندها رو میشناسه و اونها باهاش آشنا شدن. اوتلی از بابت او مطمئن نبود. هیچ یک از دوستهای تنیسون رو برای کارکردن روی این پرونده نمیخواست. تنیسون یک برگه از روی میزِاوتلی برداشت.
- اینها اسمهای دختراییه که گزارش شده گم شدن؟
- بله! بالاش نوشته گزارش افراد گمشده!
تنیسون تیز گفت:
- بس کن اوتلی!
تنیسون نگاهی به لیست کرد.
- یکی تو بریتِن²، یکی تو سِرِی³، یکی اینجا تو لندن.
- به اونها سر میزنم.
او تلفن را که زنگ میخورد برداشت، پیتر بود. همانطور که با پیتر صحبت میکرد، رویش را از مردانِ داخل اتاق بگرداند .
- متاسفم! الان نمیتونم صحبت کنم. چیز مهمیه؟
بورکین داخل اتاق شد و به جین نگاه کرد و گفت:
- ما آمادهایم که خونه مارلو رو دوباره بگردیم.
تنیسون قول داد که بعداً به پیتر زنگ میزند. او تلفن را گذاشت و به بورکین ملحق شد.
*
تنیسون و بورکین درِ خانهی مارلو را زدند. مدت زیادی منتظر ماندند تا در باز شود. مویرا هِنسون⁴ آنجا ایستاده بود. تنیسون با دقت به او نگاه کرد.
این اولین بار بود که همسرِ مارلو را می دید. میدانست که مویرا سی و هشت ساله است؛ ولی به نظر بزرگتر میرسید.
لباسهای گرانی پوشیده بود و آرایشِ زیادی داشت. پرسید:
- بله؟!
- من پلیسارشدآگاهی، تنیسون هستم.
- خب که چی؟
تنیسون به جواهرات خوبی که مویرا پوشیده بود اشاره کرد. دستبندهای گرانبها، انگشترهای بسیار ... ناخنهایش بلند و قرمز بود.
- میخوایم این خونه رو بگردیم. و مجوز های لازم رو هم داریم و دوست دارم همینطور که کاراگاه بورکین نگاهی به اطراف میاندازه من هم چند تا سوال ازت بپرسم. مویرا همینطور که به آنها اجازه ورود میداد گفت:
- چاره دیگهای ندارم، دارم؟
خانه تمیز و چیدمان فوق العادای داشت. تنیسون گفت:
- این خیلی خوبه.
- چه انتظاری داشتی؟ جورج سخت کار میکنه، کلی پول به دست میاره. ماشینش رو پیدا کردین؟ این به خاطر شما بود که گم شده، کسی شما رو وقتی که اون رو میبردین دیده و ماشین رو دزدیده.
- ما نمیتونیم اطلاعاتی درباره ماشین بهت بدیم فقط میخوام باهات حرف بزنم. مسئولیت این پرونده به من داده شده. اون یکی بازرس ناگهانی مُرده.
- خوبه، هرچی پلیس کمتر باشه بهتره.
تنیسون پرسید:
- چه احساسی داری از اینکه همسرت یه خود فروش رو انتخاب کرده، مویرا؟
- عالی! خودت فکر میکنی چه احساسی دارم؟!
- درباره دختری که اون بهش حمله کرد قبل از اینکه به زندان بره چه طور؟
- اون کاری نکرده. اون زن دیوونه بود. شاید جورج زیاد نو*شی*دنی خورده بود؛ ولی بهش حمله نکرد.
- وقتی شبِ شنبه برگشت به خونه م*ست بود؟
- نه، م*ست نبود.
- چه وقتی رسید خونه؟
- ده و نیم. ما تلویزیون نگاه کردیم و بعدش خوابیدیم.
تنیسون یه عکس از کیفش برداشت و به مویرا نشان داد.
- این عکس دختریه که اون اعتراف کرد باهاش ر*اب*طه داشته. بهش نگاه کن!
- خب که چی؟ من متاسفم که اون مرد؛ ولی حالا چه کاری از دستم برمیاد؟ خیلی از مردها با زنهای دیگه ر*اب*طه داشتن.
- یه سوال دیگه مویرا.
- دلا مورنی رو میشناسی؟
- هرگز اسمش رو هم نشنیدم.
- هیچ وقت؟
- نه!
- و مطمئنی جورج اون رو نمیشناسه؟
مویرا دستانش را روی س*ی*نهاش جمع کرد.
- هرگز اسمش هم نشنیدم.
تنیسون عکس را داخل کیفش برگرداند.
- ممنونم از وقتی که گذاشتی.
وقتی خانه را ترک کردند بورکین به تنیسون گفت که هیچ دستمالی که به خون آغشته باشد پیدا نکرده است.
_________________
1.Tony Muddyman
2.Brighton
3.Surrey
4.Moyra Henson