انجمن رمان نویسی | تک رمان
سه آرزو
در یک دهکده ی کوچک، در کنار جنگلی بزرگ، هیزم شکنی فقیر به نام «مکس» همراه با همسرش «السا» زندگی می کرد. یک روز که هیزم شکن می خوسات یک درخت بلوط بزرگ را ببُرد؛ یک فرشته ی کوچک را دید که زیر یکی از شاخه ها در حال پرواز کردن است. او تا آن روز هیچ فرشته ای را ندیده بود. در حالی که چشمانش را می مالید به خود گفت: « شاید دارم خواب می بینم. » اما وقتی چشمانش را باز کرد دید که فرشته هنوز همان جا است.
فرشته کوچولو گفت: « سلام، اگر این درخت بلوط را قطع نکنی سه تا از آرزوهای خودت یا همسرت را برآورده می کنم. » سپس ناپدید شد. مکس هم از آن درخت صرف نظظر کرد و به سراغ درخت دیگری رفت. او تمام روز را به سختی کار کرد. وقتی به خانه برگشت، آن قدر خسته بود که موضوع فرشته و سه آرزویش را فراموش کرده بود. وقتی وارد خانه شد از همسرش پرسید: « شام چی داریم؟ » السا جواب داد: « سوپ سیب زمینی. آن قدر پول نداریم که بخواهیم گوشت بخریم و باهاش غذا درست کنیم. »
مکس غرغرکنان گفت: « دوباره...نه...داریم شبیه سیب زمینی می شویم. کاشکی می شد برای تنوع هم که شده یک کم سوسیس می خوردیم. »
به محض اینکه مکس این حرف را زد، یک سوسیس بزرگ با صدای بلندی روی میز ظاهر شد. ظاهر شدن سوسیس باعث شد، مکس به یاد فرشته بیافتد و بعد همه چیز را در مورد سه آرزو به همسرش گفت.
وقتی که حرف هایش تمام شد السا از عصبانیت سرخ شده بود. پس گفت: « مرد احمق، تو یکی از آرزوهای با ارزش را به خاطر یک سوسیس از بین بردی. کاش اون سوسیس به دماغت می چسبید تا کمی دلم خنک می شد. » در همان موقع یک صدای دیگر آمد و سوسیس از روی میز بلند شد و به طرف دماغ مکس رفت و به صورت مکس چسبید. وقتی که مکس شروع به حرف زدن کرد انگار که به شدت سرماخورده بود. مکس گفت: « نگاه کن چه کار کردی. حالا بیا و کمک کن تا این را از صورتم بکنم. »
السا خیلی تلاش کرد ولی سوسیس سفت و سخت به صورت مکس چسبیده بود. بعد از این که السا مدتی تلاش کرد و نتوانست سوسیس را از صورت او جدا کند، خسته شد و گفت: « حالا بیا آرزو کنیم که همه ی طلاها و جواهرات جهان را داشته باشیم و از زندگی ل*ذت ببریم. » مکس جواب داد: « احمق نشو! چه جوری وقتی همه من را دماغ سوسیسی صدا می کنند می تونم از زندگی ل*ذت ببرم؟ کاش این سوسیس به صورتم نچسبیده بود. » با یک صدای دیگر سوسیس ناپدید شد و سومین آرزوی آن ها هم تمام شد. مکس و السا نشستند و سوپ سیب زمینی شان را خوردند و در مورد این که چه کسی اشتباه کرده صحبت کردند. اما آن ها فراموش کرده بودند اگر با اولین آرزویشان که سوسیس ظاهر شد، آن را می خوردند، هنوز برای دو آرزوی دیگر فرصت داشتند. راستی اگر سه تا آرزوهای تو هم برآورده می شدند چه آرزوهایی می کردی؟
سه آرزو
در یک دهکده ی کوچک، در کنار جنگلی بزرگ، هیزم شکنی فقیر به نام «مکس» همراه با همسرش «السا» زندگی می کرد. یک روز که هیزم شکن می خوسات یک درخت بلوط بزرگ را ببُرد؛ یک فرشته ی کوچک را دید که زیر یکی از شاخه ها در حال پرواز کردن است. او تا آن روز هیچ فرشته ای را ندیده بود. در حالی که چشمانش را می مالید به خود گفت: « شاید دارم خواب می بینم. » اما وقتی چشمانش را باز کرد دید که فرشته هنوز همان جا است.
فرشته کوچولو گفت: « سلام، اگر این درخت بلوط را قطع نکنی سه تا از آرزوهای خودت یا همسرت را برآورده می کنم. » سپس ناپدید شد. مکس هم از آن درخت صرف نظظر کرد و به سراغ درخت دیگری رفت. او تمام روز را به سختی کار کرد. وقتی به خانه برگشت، آن قدر خسته بود که موضوع فرشته و سه آرزویش را فراموش کرده بود. وقتی وارد خانه شد از همسرش پرسید: « شام چی داریم؟ » السا جواب داد: « سوپ سیب زمینی. آن قدر پول نداریم که بخواهیم گوشت بخریم و باهاش غذا درست کنیم. »
مکس غرغرکنان گفت: « دوباره...نه...داریم شبیه سیب زمینی می شویم. کاشکی می شد برای تنوع هم که شده یک کم سوسیس می خوردیم. »
به محض اینکه مکس این حرف را زد، یک سوسیس بزرگ با صدای بلندی روی میز ظاهر شد. ظاهر شدن سوسیس باعث شد، مکس به یاد فرشته بیافتد و بعد همه چیز را در مورد سه آرزو به همسرش گفت.
وقتی که حرف هایش تمام شد السا از عصبانیت سرخ شده بود. پس گفت: « مرد احمق، تو یکی از آرزوهای با ارزش را به خاطر یک سوسیس از بین بردی. کاش اون سوسیس به دماغت می چسبید تا کمی دلم خنک می شد. » در همان موقع یک صدای دیگر آمد و سوسیس از روی میز بلند شد و به طرف دماغ مکس رفت و به صورت مکس چسبید. وقتی که مکس شروع به حرف زدن کرد انگار که به شدت سرماخورده بود. مکس گفت: « نگاه کن چه کار کردی. حالا بیا و کمک کن تا این را از صورتم بکنم. »
السا خیلی تلاش کرد ولی سوسیس سفت و سخت به صورت مکس چسبیده بود. بعد از این که السا مدتی تلاش کرد و نتوانست سوسیس را از صورت او جدا کند، خسته شد و گفت: « حالا بیا آرزو کنیم که همه ی طلاها و جواهرات جهان را داشته باشیم و از زندگی ل*ذت ببریم. » مکس جواب داد: « احمق نشو! چه جوری وقتی همه من را دماغ سوسیسی صدا می کنند می تونم از زندگی ل*ذت ببرم؟ کاش این سوسیس به صورتم نچسبیده بود. » با یک صدای دیگر سوسیس ناپدید شد و سومین آرزوی آن ها هم تمام شد. مکس و السا نشستند و سوپ سیب زمینی شان را خوردند و در مورد این که چه کسی اشتباه کرده صحبت کردند. اما آن ها فراموش کرده بودند اگر با اولین آرزویشان که سوسیس ظاهر شد، آن را می خوردند، هنوز برای دو آرزوی دیگر فرصت داشتند. راستی اگر سه تا آرزوهای تو هم برآورده می شدند چه آرزوهایی می کردی؟