مقدمه:
شبیه بودن آدمها دلیل قانع کنندهای برای دوست داشتن هم نیست!
آدمها بیشتر عاشق تفاوتهای دیگران میشوند...
خصوصا تفاوت دیگران با آنها...
اما کمکم این تفاوتها آدمها را به هم نزدیک میکند و خودش محو میشود! تا جایی که گمان میکنید از اول به هم اینقدر شبیه بودید...
فصل اول:
شهر خاموشِ دلِ من به تو نیاز دارد تا از تاریکی و ظلمت رهایی یابد!
بهار:
اتو رو از برق کشیدم و چادرم رو جوری که چروک نشه روی تخت گذاشتم. مشغول پوشیدن لباس شدم که کسی به در اتاقم زد. به سمت در رفتم و بازش کردم:
- جانم؟
مامان با لبخند من رو از نظر گذروند و گفت:
- بهار جان مادر، بعد از ظهر دیر نکنی ها.
جلو رفتم و با اینکه اصلا از این کار خوشش نمیاد، ب*وسش کردم و گفتم:
- چشم مامان گلم نگران نباشید.
مامان به سمت اتاقش رفت و من هم دوباره در رو بستم.
در حال بستن دکمههای مانتوم بودم که تلفنم زنگ خورد؛ آیناز بود.
- الو سلام.
- سلام رفیق چطوری؟
- ممنون خوبم تو خوبی؟
- آره، کجایی؟
- دارم آماده میشم که بیام.
- باش من رسیدم پس میبینمت.
- انشاءالله فعلا.
چادر رو سر کردم و به سمت سالن رفتم.
- مامان من رفتم.
- خدا به همراهت.
- خداحافظ.
کفشم رو پوشیدم و به سمت خونه پروانه حرکت کردم.
خونه ما و پروانه دو تا خیابون فاصله داشت. هم حالاً و هم وقتاً نمیارزید که تاکسی بگیرم پس همیشه پیاده میرفتم.
پروانه دوست دوران بچگی من هست و چون از نظر عقایدی و فرهنگی به هم میخوریم مامان و باباهامون هم با هم دوست هستند؛ اما آیناز با ما خیلی فرق داره! خانواده حسابیای داشت، اما خب عقاید و فرهنگش با ما فرق داشت مثلا اون مانتویی بود و ما چادری.
زنگ در رو زدم.
- کیه؟
- مگه کس دیگهای هم قرار بوده باشه؟
- نه بابا برای محض احتیاط پرسیدم.
و در رو باز کرد.
خونشون یک خونۀ ویلایی و تقریبا قدیمی بود، بهخاطر همین آیفونشون تصویری نبود.
تا در سالن رو باز کردم یکی خودش رو تو بغلم پرتاب کرد!
از جیغجیغهاش فهمیدم که آینازِ!
- سلام قربونت بشم چقدر دلم برات تنگ شده بود.
دستم رو دورش حلقه کردم و به خودم فشردمش.
از روز کنکور تا حالا همدیگر رو ندیده بودیم بالأخره یک ماهی گذشته بود! برای ما یک ماه خیلی زیاد بود.
- سلام عزیزم، من هم خیلی دلم برات تنگ شده بود.
پروانه ما رو از هم جدا کرد و گفت:
- اه جمع کنید خودتون رو.
بعد دست هردومون رو کشید و به سمت مبلهای سالن برد:
- حالا یک ماه همدیگر رو ندیدن ها.
اسم پروانه باید میرزا غرغرو میبود؛ از بس که همیشه اعتراض داشت. البته همه این غرزدن هاش به خاطر علاقه شدیدش بود یا به عبارتی حسادت شدیدش!
- پروانه مامانت کو؟
- رفته بازار نگران نباشید حالاحالاها نمیاد.
- نه بابا برای ما که نرفتن بیرون؟
- نه.
آیناز با ذوق گفت:
- خب حالا چیکار کنیم؟
- نمیدونم والا!
هردو سرشون رو به سمت من گردوندند.
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- نمیدونم.
خانواده من و پروانه اصلا دوست ندارند که ماها با هم به کافیشاپ و رستوران و از این چیزها بریم، بهخاطر همین هروقت میخوایم همدیگر رو ببینیم میریم خونه های هم، و چون ما به خواسته شون احترام گذاشتیم اونها هم با ما راه میاومدند و راحت اجازه مهمونی و رفتن به خونۀ هم رو می دادند.
***