• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

داستان کوتاه داستان کوتاه Aedan,Aiden(زاده آتش) | سکینه حمیده دل کاربر تک رمان

ساعت تک رمان

سکینه حمیده دل

مدیر بازنشسته
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-20
نوشته‌ها
73
لایک‌ها
586
امتیازها
53
کیف پول من
4,978
Points
10
#part10
درهر گوشه از آن اتاق بر خلاف بیرونش ترسناک و تاریک بود.
هر قسمت از دیوار را که نگاه می کرد،سر های حیواناتی را می دید که گویی تازه شکار شده بودند.
_چشمان فلورا، از شدت وحشت سرخ شده بود واطراف را نظاره گر بود.
_صدایی به گوش فلورا می رسید که تحمل کردنش برایش خیلی سخت و دشوار بود.
_صداهایی از ج*ن*س صلیب
_از ج*ن*س مرگ...
_لابه لای آن صداها، صدای نرم و لطیف کارل، توجه فلورا ، را به خود جلب کرد.
_فلورا، گوشه ی اتاق سمت راست را بنگر.
_ سرش را به آن طرف چرخاند.
_در روزنه ی باریک نوری که ازلابه لای در به آنجا انعکاس داشت، لباس سفید بلندی را دید که به چوبی آویز شده بودو پایین آن حالات پاره ای داشت.
_جلوتر رفت.
_هر چه پیش تر می رفت، لباس برایش عجیب تر می شد.
_بر روی آن لباس سفید لکه های قرمزی دیده می شدندکه، مطابق با سرخی خون بود.
_فلورا هراسان هراسان، به آن نزدیک شد،با دستانی لرزان آهسته لباس را از بالا تا پایین لمس کرد.
_با لمس کردن لباس به دست فلورا، گویی صدای مهیب، بیشتر و بیشتر می شد.
_یک آن جرقه ای بر زیر لباس به بالا زده شد.
_فلورا با دیدن این جرقه، جیغ بلندی کشیدو رو به عقب به سمت در خروجی دوید.
_همینکه به در نزدیک شد، در خود به خود محکم به هم کوبید و قفل شد.
_فلورا، هراسان جیغ میزد و از کارل در خواست کمک می کرد.
_کارل در یک چشم به هم زدن، از جای خود پرید و محکم او را در آ*غ*و*ش گرم خود کشید و به بیرون از اتاق برد.
_فلورا از ترس به حالت لنگی حرف میزد.
_ای ای اینجا چخبره؛!؟
_م م من می ترسم!...
_صدایش خش دار شده بودو آرام آرام از ترس گریه می کردو چشمان بارانی اش قطرات اشک راپشت سر هم بر روی گونه هایش سرازیر می کرد.
_کارل:فلورای عزیزم، نترس من کنارتم.
_فلورا هق هق کنان ، در چشمان آبی رنگ کارل نگاهی عمیق کرد و گفت: از اینجا بریم...
_تورو خدا از اینجا بریم.
_دخترک بیچاره از هیچ موضوعی خبر نداشت و سردرگم با سوالات مداوم و پر تکرارش در ذهن خودبه افکارش ادامه می داد...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سکینه حمیده دل

مدیر بازنشسته
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-20
نوشته‌ها
73
لایک‌ها
586
امتیازها
53
کیف پول من
4,978
Points
10
#part11
فلورا دست در دست کارل پله ها را، رو به پایین طی می کرد و گه گاهی سرش را رو به عقب می چرخاند که نکند از پشت سر خطری جان او را تهدید کند.
_بلند بلند قدم بر می داشت و دستان کارل را از ترس به جلو می کشید.
_در طبقه ی پایین ، پدر و مادر کارل به انتظار آن دو بودند و کف سالن را ضرب دری طی می کردند.
_مادر کارل همینکه فلورا ، را دید که با عجله رو به پایین می آید به سمت او روانه شد.
_فلورا جان ، چه شده چرا پریشانی؛!؟
_فلورا با چشمان نگران و صورتی سرخ نگاهی به مادر کارل کردو ماجرا، را برایش تعریف کرد.
_مادر کارل به همسرش نظری انداخت و زیر ل*ب چیزی می گفت.
_فلورا سخنان آن ها را نمی شنید.
_انگار وردی می خواند و همزمان با خواندن ورد ذهن فلورا از دیدن قضایا پاک میشد.
_با اتمام آن فلورا دیگر چیزی از آن قضیه یادش نبود.
_همه را فراموش کرده بود.
_رو به کارل کرد و گفت عزیزم ، من باید به خانه برگردم .
_دیر وقته و خانواده م نگرانم میشن.
_کارل دستش را گرفت و محکم فشار دادو با یک دست دیگرش چشمان فلورا ، را بست.
_چیزی نگذشت که فلورا چشم گشود و خود را در خانه دید، ولی چیزی یادش نمی آمد.
_کارل رفته بود و اثری از آن در کنار فلورا نبود.
_فلورا آرام و بی صدا وارد اتاقش شد و روی تختش دراز کشید.
_کمکم داشت خوابش می برد که صدای در اتاق توجهش را به خود جلب کرد.
_یک آن از رخت خواب پرید و به سمت در رفت.
_در را باز کرد و پدر و مادرش را دید که جلوی در ایستاده اند.
_فلورا
_تا حالا کجا بودی؛!؟
_اصلا به ساعت نگاه کردی!؟ساعت 5صبح شده، تا این موقع چرا بیرون بودی!؟
_فلورا زبانش بند آمده بود و دیگر نمیدانست چه باید بگوید.
_در ذهن خود مرور می کرد، خدای من الان چی بهشون بگم.
_آخه من دوستی هم ندارم که برم پیشش باید بگم کجا بودم تا دیر وقت!؟
_فلورا جواب نمی داد و پدر و مادر او به انتظار کلمات موجهی بودند که از زبان فلورا گفته شود...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سکینه حمیده دل

مدیر بازنشسته
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-20
نوشته‌ها
73
لایک‌ها
586
امتیازها
53
کیف پول من
4,978
Points
10
#part12
فلورا، جواب بده، مگه با تو نیستم!؟
- ام ام، پدر آخه من، چیزه...
چی دخترم، تاحالا کجا بودی!؟ چراساکتی؟ یه چیزی بگو. آخه چه دختری رو دیدی تا این وقت شب تنها بیرون باشه.
- آخه پدر، من چندروز پیش با یه دختری آشنا شدم، دختر خیلی خوبی هست، با هم دوست شدیم و اینکه...
اینکه چی!؟ چطور ما هیچی درموردش نمی دونیم!؟
معذرت می خوام، پدر راستش اونقدر درگیر مشغله بودم که یادم رفت درموردش باهاتون صحبت کنم.
- حقیقتش امشب به من اصرار کرد که خودم تنها هستم و خانواده اش رفته بودند مسافرت.
من هم شارژ گوشیم تموم شده بود و نتونستم به شما خبر بدم، خلاصه با کلی حرف زدن پدر و مادرش را متقاعد کرد که حرف هایش را باور کنند.
- باشه دخترم حالا برو استراحت کن، دیر وقته، تو هم باید بری دانشگاه، حتما الان خیلی خسته ای.
- شب بخیر دخترم.
- فلورا، با کلی ترس از فهمیدن ماجرای خود و کارل از طرف خانواده اش، با شنیدن گفته ی پدر، نفس عمیقی کشید، و خیالش آسوده شد که دیگر، پدرو مادرش چیزی نمی فهمند.
- اما غافل از این که پدر به حرف های او شک کرده بود، و تصمیم به تعقیب دخترش را در سر می پروراند.
- فلورا، آهی بلند کشید، در اتاقش را بست، تندتند، سمت تختش دوید و یک آن خودش را روی تخت رها کرد.
- آخيش، حالا دیگه می تونم با خیال راحت بخوابم، از ترس داشتم می مردم، چیزی نمونده بودکه پدر بفهمه.
-عجب داستانی سر هم کردم، آفرین به خودم، و با لبخند ملیحی چشمانش را در هم فشرد.
هیاهوی باد، پنجره نیمه باز اتاق فلورا، رو تکان می داد، صدای پرندگان و آواز بلبل ها، فلورا رو از خواب قشنگ اش بیدار کرد.
- دستش را جلوی دهانش گذاشت، خمیازه ای کشید، و کم کم از تخت بیرون آمد.
به طرف پنجره رفت، پرده را کنار زدو نگاهی گذرا به بیرون انداخت.
دیده اش را به هر سمت وسویی می کشید، آسمان نسبتا ابری، با نسیم خنک و ملایمی روز فلورا، رو با زیبایی و سر مستی ساخت.
- زیر ل*ب کنان، زمزمه می کرد و ملودی مورد علاقه اش را می خواند، با ر*ق*ص باله به این طرف و آن طرف اتاق می رفت، ودر همین لحظه به طرف کمد بلندش رفت، و لباس نیلی رنگی با روبان سفیدکه به پشت کمرش بسته بود را از کمد بیرون آورد.
- آن را به تن کرد، موهای طلایی رنگ و بلندش را شانه ای کشید، و از پشت بافت.
- موهای رنگی اش، با آن گیس فرانسوی بسیار جذاب به نظر می رسید، همانند شاه دخت های قصه های رمانتیک و شیرین شده بود، لبخندی زیبا بر ل*ب داشت و چشمانش از شادی می درخشید.
- با خود می گفت: « امروز که کارل را ملاقات کنم، قبل از هر چیزی، ماجرای دیشب را، برایش؛ تعریف می کنم، که با زرنگی به خرج دادن بالاخره تونستم از دست پدرو مادرم خلاص شم، و ریز ریز خندید.»
- عطری خوش بو، را از کشاب دوم کمد خود درآورد، و به لباس و گ*ردنش زد، لاک سفید و براقی به ناخن هایش زد، و کم کم آماده رفتن شد...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سکینه حمیده دل

مدیر بازنشسته
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-20
نوشته‌ها
73
لایک‌ها
586
امتیازها
53
کیف پول من
4,978
Points
10
#part13
قدم قدم در خیابان پا می نهاد و فکر مشغولش همواره متوجه کارل بود.
-هوای پاییزی خوبی بود، نسیم ملایم آرام دستش را بر زیر موهای افشان فلورا میزد و آن را به بالا و پایین هدایت میکرد .
-به اطرافش نگاه میکرد، و با خوشحالی، به سمت دانشگاه می‌رفت.
گل های ریز و درشت، در زیر درختان بلند و سر به فلک کشیده، قرار داشتند؛ گویی با دیدن لبخند فلورا شاد می‌شدند و لبخند ناچیزی بر ل*ب می‌نهادند.
-ابر های پاره در آسمان به گونه‌ای، به هر سمت و سو جست و خیز می‌کردند.
-گه گاهی خورشید روشن لبخندش را، از گوشه و کناره های ابر، به زمین نشان می‌داد.
گاهی هم ابر جدی بر سر راه آن قرار می‌گرفت.
- فلورا، نظاره گر تمام این لحظات بود و در همین حین به دانشگاه رسید.

مانند هر روز، جای همیشگی نشست، تا ساعاتی را به مطالعه بگذراند.
اما گاهی در پس آن، به فکر کارل می‌افتاد و حواسش از درس پرت می‌شد.
- لحظه به لحظه فکر می‌کرد، به ساعاتی که با کارل بعد از آن می‌گذراند؛ و ناخودآگاه لبخند ملیحی بر رویش نمایان می‌شد.
ساعاتی را گذراند، کم‌کم هوا رو به تاریکی بود، فلورا از شدت خوشحالی در پو*ست خود نمی‌گنجید.
- تند تند وسایل خود را جمع کرد و آماده رفتن به پارک همیشگی شد.
در پارک یک نیمکت قهوه ای رنگ با چوب های کناری مشکی‌اش، تازه ساخته شده بود، که بزرگتر از بقیه نیمکت ها بود؛ و در کنار درخت سرو بزرگی که در میدان بود نصب شده بود.
- فلورا به سمت نیمکت رفت، دستانش را به نشانه‌ی خستگی تمام، بلند کرد و تکانی داد.
خودش را محکم بر روی نیمکت رها کرد، و آهی بلند کشید.«وای خدایا، کلاس امروز خیلی خسته کننده بود، خوب که تموم شد؛آخه چیزی هم تا شروع امتحانات نمونده، باید یه برنامه ریزی مرتب تدارک بدم، آره همینکار رو میکنم.»
- در همین حین که با خود صحبت می‌کرد، صدای دلنواز کارل را از ن*زد*یک*ی ها شنید؛که صدا می‌زد: فلورا عشقم، من اومدم.
- با شنیدن صدای کارل ناگهان از خود بی خود شد؛ سریع از جایش پریدو به سمت کارل دوید.
- همدیگر را در آ*غ*و*ش کشیدند، و چند ثانیه ای فشردند.
فلورا: وای عزیزم، تا حالا کجا بودی!؟ خیلی دلتنگت شدم.
- کارل: ببخشید، کمی سرم شلوغ بود...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سکینه حمیده دل

مدیر بازنشسته
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-20
نوشته‌ها
73
لایک‌ها
586
امتیازها
53
کیف پول من
4,978
Points
10
#part14
فلورا:با چشمان خمارو آهویی‌اش در صورت کارل زل زد و گفت:خیلی هیجان دارم.
- آخه چند ساعتی بیشتر به عقدمون نمونده، و از طرفی نگران و ناراحت بود که، به دور از خانواده اینکار رو انجام میده.
- کارل:دستای فلورا رو آروم گرفت، و فشرد.
عشقم، من هم استرس زیادی دارم، بالاخره داریم به آرزومون می‌رسیم.
- فلورا غم کوچکی ته چشماش دیده می‌شد، که توجه کارل رو به خودش جلب کرده بود.
- کارل: فلورا جان، نبینم بابت موضوعی غمت باشه، همه چیز درست میشه و این هم میگذره.
مطمئن باش بعد از جاری شدن عقد میریم و خانوادت رو متقاعد می‌کنیم.
فقط کافیه به قولی که به پدر و مادرم دادی عمل کنی، اونوقت هست که من همه چی رو به پات می‌ریزم.
- فلورا با کمی نگرانی موهاش رو به طرفی زد و کمی منومن کرد.
جواب داد:خیالت راحت، من زیر قولم نمیزنم؛ به پدر و مادرت قول دادم که در اینباره چیزی به خانوادم نگم، پس نمیگم.
نمیخواد بابت این موضوع نگران باشی.
- کارل: مرسی عزیزم، من هم همین توقع رو ازت داشتم.
- دیگه وقتش رسیده بود که به خانۀ کارل برن و برای جشن عروسی آماده بشن.
هر دو آنچنان ذوق زده بودند که اشک شوق از چشماشون همانند مروارید های ته اقیانوس به پایین روانه می‌شد.
- دست در دست هم راهی شدند؛ فلورا مثل همیشه چشماش رو روی هم گذاشت و طولی نکشید که صدای کارل زمزمه شد: فلورا جان، میتونی چشماتو باز کنی.
فلورا هر بار که به اونجا می‌رفت با صح*نه ی جدیدی روبرو می‌شد!
اینبار خبری از نگهبانان و قصر الماس نبود، بلکه به جای آن قصری با شکوه و عظمت بسیار زیادی با شکوفه های رنگارنگ قرار داشت، که تمام قصر را گویی با این شکوفه ها ساخته بودند.
یکم واسه فلورا عجیب به نظر می‌رسید ولی اونقدر فکرش مشغول جشن عروسی بود که این موضوعات کمتر به دیدش میخورد.
- نگاهی به کارل کرد، خب عزیزم آماده ای!؟
- کارل: جانان من، من همیشه برای با تو بودن حاضرم، لبخندی زد و قدم قدم پا به پای هم، رو به قصر حرکت کردند.
ن*زد*یک*ی ورودی، در باز شد؛ و پرنده های زیبا با بال های شگفتشان ورودی را برای کارل و فلورا شگفت انگیز و اعجاب آور کردند.
- فلورا از شدت خوشحالی رو به بالا می‌پرید و جیغ می‌کشید، اما دخترک غافل از اینکه چه چیزی انتظار او را می‌کشد و پشت نقاب های جاری چه صورت هایی پنهان شده است؛
- نگاه خود را به چشمان کارل سپرد...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سکینه حمیده دل

مدیر بازنشسته
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-20
نوشته‌ها
73
لایک‌ها
586
امتیازها
53
کیف پول من
4,978
Points
10
#part15
عاقبت دست سرنوشت، فلورا دختری از دیار سرزمینی اعجاب آور را، به سمت قصری دور افتاده، کشاند.
-گویی چشمانش را، از آن دزدیده بودند، که نمی‌توانست واقعیت های موجود را ببیند.
-قصری با هزاران ماجراهای حل نشدنی، انتظار حضور فلورا را می‌کشید، و اکنون، دختر زیبا روی ما؛ دست در دست مرد رویاهایش، از ورودی قصر عبور کردند، تا به آرزویی که چندین و چند مدت بود با خود حمل می‌کرد برسد.
-آرزویی که مانند یک سیاهچاله سرد و تاریک، فلورا را در خود حبس کرده بود،
اما او متوجه‌ی سردی درون آن نمی‌شد.
-با ورود آن دو به قصر، چند نفری به استقبال آن ها آمدند؛
و لباس سفید بلندی، که با شکوفه های سفید رنگ ریزی تزیین شده بود را، به فلورا دادند تا آن را به تن کند و آماده ی مراسم شود.
-فلوار با اشتیاق فراوان لباس را گرفت و به طرف اتاقکی که در طبقه‌ی سوم آن قصر بود دوید، تا هر چه زودتر لباس عروسش را بپوشد و به ضیافتی که برای آن ها ترتیب داده بودند برود.
از شوق زیادی که بخاطر این لحظات شیرینش داشت، متوجه آن نبود که به چه سرعتی پله های قصر را طی می‌کند.
_خدمتکار پیری که از راهروی طبقه‌ی سوم می‌گذشت، زمان ورود فلورا به اتاق با او روبرو شد.
خدمتکار غرق در چشمان فلورا به او نگاه عمیقی انداخت...
گویی از قبل او را میشناسد و رازی در عمق وجودش نهفته شده که باید آن راز را در محضر فلورا بیان کند.
_خدمتکار: دخترم! میتونم لحظه‌ای وقتت رو بگیرم!؟
_فلورا: بله حتما، چرا که نه!...
_خدمتکار: فلورا، مادر تو...
خدمتکار قبل از اینکه حرفش را کامل بیان کند، خاموش شد، و بی حرکت بر زمین افتاد.
_فلورا با تعجب و ترس، به آن نگاه کرد، دو زانو کنار او نشست و او را بلند صدا زد ..
آقا، شما خوبید!؟چشماتونو باز کنید...
مادر من چی!؟
خواهش میکنم بلند شو و حرفتو بزن..
دلهر‌ه‌ی عجیبی، اعماق وجود فلورا را، فرا گرفت؛ و هر آن با خود می‌گفت:«آخه مادر من چی!؟ این خدمتکار میخواست چی رو به من بفهمونه!؟»
_سرش رو آروم بلند کرد.
دید پدر کارل روبروی او ایستاده و به پیر مرد خدمتکار، خیره شده...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا