فصل اول:
«آغاز بازی»
دستانش را به روی ک*م*ر و پارچهی حر*یر لباسخواب مشکیاش قلاب کرد و نگاه دریاییاش را به عکس مقابلش دوخت. در حالی تمام اجزای صورت درون عکس را در ذهنش حک میکرد؛ زمزمه کرد:
- بالآخره اون روز رسید.
دستانش را از ک*م*ر جدا کرد و انگشتان کشیدهاش را به روی عکس کشید و جایی میان تیغهی فک و گ*ردن او را ل*مس کرد.
- روزی که برای رسیدنش خودم رو قربانی کردم و البته آبروی تو رو!.
چشمانشرقی مرد را در ذهنش حک کرد و با لبخندی که او را بیشاز همیشه مرموز میکرد؛ نام مرد را بر زبان آورد:
- امیرسام کیانفر.
انگشت اشارهاش را چندینبار به روی عکس زد.
- امیدوارم قاعدهی بازی رو خوب بلد باشی تا نبازی.
صورتش را جلوتر برد و چینی به ابروهای نازکش داد و غرید:
- که اگه ببازی زندگی من از اینی که هست خ*را*بتر میشه.
صورتش را عقب کشید و نگاهش را از روی تابلو بالا کشید تا به عکس خودش رسید. چند قدم به عقب برداشت و در حالی که خودش را مورد خطاب قرار میداد به روی مبل چرم جای گرفت.
- باید خوب بازی کنی کاترین؛ طوری که همه؛ حتی خودت هم باور کنن تو یکدختر از همهجا بیخبری. متوجه که هستی؟
و ابرویی به نشانهی پرسش بالا انداخت. به سرعت، حالت چهرهاش تغییر کرد و چشمانش رنگ مهربانی گرفتند و بالبخند پاسخ خود را بیان کرد:
- متوجهم.
چشمانش را به آرامی به روی هم قرار داد و زمزمه کرد:
- بازی شروع شد.
و شروع به شمارش کرد:
- یک، دو، سه.
با پیچیدن صدای زنگ ساعتبزرگ در گوشش، لبخندش عمیقتر شد و چشمانش را باز کرد و به سمت ساعت برگشت. درست طبق برنامهریزیاش پیش رفته بود. از جای برخاست و دستی به لباسهایش کشید و مقابل آینه ایستاد.
- به زندگی جدیدت خوش اومدی کاترین ایلیچ.
و نگاه شرورش را در پشت سرش جای گذاشت و ماسک جدیدش را بر روی صورت نشاند. ماسکی که حتی خود او را فریب میداد و آیندهای عجیب را برایش رقم میزد. کاترین ایلیچ. این اسم غوغایی در زندگی مردشرقی ایجاد میکرد که هیچکس از پسش بر نخواهد آمد؛ غوغایی از ج*ن*س ویرانی!.
***
دستهی چمدانم را م*حکمتر میان انگشتانم فشردم و روی صندلیهای انتظار جای گرفتم. اطرافم را از نظر گذراندم و یکبهیک انسانهایی که با خنده و گریه مسیری را طی میکردند؛ در ذهنم نشاندم. آدمهایی که هرکدام رازهای مگویی در س*ی*نه داشتند و همانند من محکوم به سازش بودند.
دختری با خنده خود را در آ*غ*و*ش مردمیانسالی رها کرد و مرد، خندهکنان او را در آغوشش بلند کرد و خندهی مستانهشان در شلوغی سالن پنهان شد. مردجوانی دواندوان و هراسان از گیت بیرون زد و چمدانش را در میانراه رها کرد. همین که به دختری جوان رسید؛ اشکهایش روانهی گونههایسبزهاش شد و چندی بعد هقهق هردو نفر بلند شد. نگاهم را میان جمعیت گرداندم و درمیان هیاهوی سالن و صداهای متنوع، به دنبال صدایی آشنا به جستوجو پرداختم. برای دیدنش بعد از یکسال، لحظهشماری میکردم و مطمئن بودم که او همانند همیشه از استرس وسواس گرفته بود و دیرتر از همیشه میرسید. نفس گرفتم و دستی به شالی که آزادانه به روی موهایم رها شده بود کشیدم و ک*م*رم را مهمان خنکای صندلی کردم. به لبخند کودکانهی دخترک مقابلم پاسخ دادم که دندانهای ردیف ریزش را نشانم داد. دستی برایم تکان داد و به همراه مادرش قدم برداشت و دور شد.
- کجایی تو دختر؟
نگاه مشتاق و گیجم را به سمت راست کشیدم که با دیدن قامت زیبا و چهرهی مهربانش، لبخندی کنج ل*بهایم شکوفه زد. قامت صاف کردم و خودم را در آ*غ*و*ش خواهرانهاش رها کردم. دستهایش را به دورم پیچید که سرم را در گریبانش فرو بردم و دلتنگ آغوشش را نفس کشیدم.
- دلم برات تنگ شده بود.
صادقانه زمزمه کرد:
- منم عزیزم.
خودم را کنار کشیدم و انگشتانم را میان انگشتهای کشیدهاش قفل کردم و صادقانه زمزمه کردم:
- خوشحالم که میبینمت.
لبخندمهربانی زد و درمیان شلوغی سالن، با صدای بلندتری پاسخ دلتنگیام را به زبان آورد:
- من بیشتر کاترین؛ من بیشتر.
در مقابل مهربانیاش لبخندم جان بیشتری گرفت. به آرامی انگشتانم را بیرون کشیدم و به سمت چمدانم خم شدم که دستش را پیش آورد؛ اما به سرعت عقب کشیدم و مخالفت کردم:
- ممنون. خودم میتونم.
سری تکان داد و قامت راست کرد. دستهی چمدان را بالاتر کشیدم و راه افتادیم؛ حینی که از میان جمعیت رد میشدیم و سالن شلوغ را ترک میکردیم، من را خطاب قرار داد:
- اذیت نشدی؟
نگاهم را از اطراف گرفتم و به مقابلم دوختم و پرسیدم:
- اذیت؟ برای چی؟
قدم تند کرد و از درِ خروجی بیرون زد و من هم به دنبالش.
- آره دیگه، سفر ناگهانی و هواپیما.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- عادت دارم کِلارا. تو که میدونی من دائم در سفرم.
ریموت ماشین زیبایش را زد و جعبه عقب را باز کرد. به دنبالش رفتم و چمدان را درون جعبه قرار دادم و عقب کشیدم.
در جعبه را بست و پاسخ داد:
- آره؛ اما نه سفری که از قبل برنامهریزی نشده باشه.
روی صندلی جای گرفتم و کِلارا دکمه استارت را فشرد و ماشین را به حرکت در آورد.
به جملهاش فکر کردم. بله. من همیشه با برنامه پیش میرفتم و برای همه یکسفر ناگهانی برای کار در یکشرکت نسبتاً ورشکسته بود؛ اما برای من، یکاجبار چندساله بود که باید برایش قربانی میشدم و قربانی میدادم.
سرم را به شیشه تکیه دادم و نگاهم را به خیابان خلوت دوختم که در آن هنگام از روز گرمای زیادی را به خود اختصاص داده بود.
صدای کِلارا توجهم را به خود جلب کرد:
- گفتی برای کار میایی. مگه اونجا کار نبود؟
سرم را به صندلی تکیه دادم و پاسخ دادم:
- بود؛ اما دلم اینجا بود.
نگاهگیجش را که دیدم، لبخند کمرنگی کنج ل*بهایم جا خوش کرد. دلم پیش قرارم با پدر بود؛ دلم پیش دلیل آمدنم به اینکشور بود.
- کاترین؟ اینجا کسی رو داری که... .
میان کلامش پریدم و باخنده سعی کردم فریبش بدهم.
- دلم پیش تو بود. پیش درخواست کاریم؛ نه هیچچیز دیگه!.
"آهانی" زیر ل*ب گفت و فرمان را به راست کج کرد. نگاهگذرایی روانهی صورتم کرد و پرسید:
- از شرکتی که میخوایی براش کار کنی، میگی؟
- یکشرکت تولید و طراحی لباسه که به من درخواست دادن تا اونجا مشغول به کار بشم.
کمی فکر کرد و با دودلی پرسید:
- چرا قبول کردی؟ خب، تو نیازی به اینکار نداری عزیزم. با سرمایهای که پدر و مادر برامون گذاشتن و... .
نگاه خیرهام را که به روی خود احساس کرد، به سرعت عذرخواهی کرد:
- متاسفم عزیزم. میدونم که اینزندگی شخصی توعه؛ اما به عنوان خواهر بزرگتر واقعا نگرانتم.
به خوبی میدانستم. کلارا همیشه در مقابل خانواده احساس مسئولیت میکرد و نگرانی لحظهای هم او را رها نمیکرد. در مقابل تمام نگرانیهایش لبخندی زدم و گفتم:
- نگران من نباش عزیزم. من فقط به دنبال یکهیجان بودم و به نظرم این شرکت هم شرایط خوبی داشت.
- چه شرایطی؟ آخه درآمد اینجا کفاف زندگی تو رو میده؟ برای چی رفاه توی فرانسه رو رها کردی و به اینجا اومدی؟
نفس عمیقی کشیدم و صورتم را به جهت مخالفش برگرداندم و پاسخ دادم:
- چندسال پیش تو هم هوای این مسافرت به سرت زد و گفتی که به یک هیجان نیاز داری. حالا، منم جای تو ایستادم و از زندگی یکنواختی که داشتم، خسته شدم.
سکوت کرد. گویی جملهام متقاعدش کرد که ترجیح داد سکوت کند و بیشتر از آن در مسائل شخصیام به کاوش نپردازد.
پلکهای سنگین و خستهام را به روی هم قرار دادم و پرسیدم:
- هنوزم توی همون خونه زندگی میکنی؟
صدایش گوشم را نوازش کرد:
-بله عزیزم. بعداز رفتنم هم اونجا برای تو میشه. همهی کارا رو انجام دادم و نیازی نیست از این بابت نگران باشی.
تنها با گفتن یک "ممنونم" الطافش را پاسخ دادم و گر*دنم را به پشتی صندلی بیشتر چسباندم. چندی بعد بود که در همان پارکینگ همیشگی ایستاد و مرا تا واحدش همراهی کرد. کلید را درون قفل گرداند و کنار ایستاد که با تشکری کوتاه وارد شدم و خودم را به پذیرایی نسبتاً بزرگش رساندم. چمدان را گوشهیسالن رها کردم که صدایش از پشت سرم آمد:
- چه خوب که یهمدتی کنار هم زندگی میکنیم. درست عین قبل.
مانتوی کوتاهم را از تن بیرون کشیدم و به همراه شالم روی دستهی مبل انداختم.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان