کامل شده رمان صلیب شکسته| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 99
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
به نام خالق قلم...

نام رمان: صلیب‌شکسته
نویسنده: مهدیه سیف‌الهی
ناظر: fzramacani
ژانر: عاشقانه/ هیجانی/ مذهبی
ویراستار: miss_meli Nesa♡
خلاصه:
عاشقانه‌ای خاص، ممنوعه‌ای ناب میان دختری از ج*ن*س صلیب و مردی از ج*ن*س تسبیح. "کاترین" دختری از تبار مسیح با ورود برنامه‌ریزی‌شده‌اش به ایران و شرکت "ققنوس" باعث دگرگونی‌بزرگی در زندگی امیرسام کیانفر، مدیرعامل شرکت، می‌شود و روزهایی را رقم می‌زند که هیچ‌گاه در تصور هیچ‌کس نمی‌گنجید. بازی را به پایان می‌رساند که نتیجه‌اش تنها خ*ون بود و مرگ. مرگ‌عشق، مرگ‌احساس و مرگ‌تمام هستی این مرد.

مقدمه:
ای که مسجد می‌روی بهرِ سجود.
سر بجنبد، دل نجنبد‌؛ این چه سود؟
(مولانای جان)

جلد:





سخن نویسنده:
سلام ویژه خدمت تک به تک خواننده‌های عزیز. لازم به ذکر است که رمان «صلیب‌شکسته» همان «صلیب و تسبیح» است که به کل ویرایش شده و تغییر کرده‌ است؛ اما موضوع اصلی هم‌چنان پابرجاست.

ممنون از همراهی‌تان??
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

amir.alavie

ناظر رمان بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-07
نوشته‌ها
47
لایک‌ها
462
امتیازها
53
کیف پول من
0
Points
0
nxl4_015e233d-927d-4b01-8256-18bb831f44a0.jpeg

خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:

قوانین تایپ رمان :

قوانین تایپ رمان | تک رمان

پرسش وپاسخ رمان نویسی

تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

تایپک جامع درخواست جلد

* تایپک جامع درخواست جلد *

تاپیک جامع دریافت جلد

تایپک جامع دریافت جلد - انجمن رمان نویسی | تک رمان

موفق و موید باشید.
مدیریت تک رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
فصل اول:
«آغاز بازی»

دستانش را به روی ک*م*ر و پارچه‌ی حر*یر لباس‌خواب مشکی‌اش قلاب کرد و نگاه دریایی‌اش را به عکس مقابلش دوخت. در حالی تمام اجزای صورت درون عکس را در ذهنش حک می‌کرد؛ زمزمه کرد:
- بالآخره اون روز رسید.
دستانش را از ک*م*ر جدا کرد و انگشتان کشیده‌اش را به روی عکس کشید و جایی میان تیغه‌ی فک و گ*ردن او را ل*مس کرد.
- روزی که برای رسیدنش خودم رو قربانی کردم و البته آبروی تو رو!.
چشمان‌شرقی مرد را در ذهنش حک کرد و با لبخندی که او را بیش‌از همیشه مرموز می‌کرد؛ نام مرد را بر زبان آورد:
- امیرسام کیانفر.
انگشت اشاره‌اش را چندین‌بار به روی عکس زد.
- امیدوارم قاعده‌ی بازی رو خوب بلد باشی تا نبازی.
صورتش را جلوتر برد و چینی به ابروهای نازکش داد و غرید:
- که اگه ببازی زندگی من از اینی که هست خ*را*ب‌تر میشه.
صورتش را عقب کشید و نگاهش را از روی تابلو بالا کشید تا به عکس خودش رسید. چند قدم به عقب برداشت و در حالی که خودش را مورد خطاب قرار می‌داد به روی مبل چرم جای گرفت.
- باید خوب بازی کنی کاترین؛ طوری که همه؛ حتی خودت هم باور کنن تو یک‌دختر از همه‌جا بی‌خبری. متوجه که هستی؟
و ابرویی به نشانه‌ی پرسش بالا انداخت. به سرعت، حالت چهره‌اش تغییر کرد و چشمانش رنگ مهربانی گرفتند و بالبخند پاسخ خود را بیان کرد:
- متوجهم.
چشمانش را به آرامی به روی هم قرار داد و زمزمه کرد:
- بازی شروع شد.
و شروع به شمارش کرد:
- یک، دو، سه.
با پیچیدن صدای‌ زنگ ساعت‌بزرگ در گوشش، لبخندش عمیق‌تر شد و چشمانش را باز کرد و به سمت ساعت برگشت. درست طبق برنامه‌ریزی‌اش پیش رفته بود. از جای برخاست و دستی به لباس‌هایش کشید و مقابل آینه ایستاد.
- به زندگی جدیدت خوش اومدی کاترین ایلیچ.
و نگاه شرورش را در پشت سرش جای گذاشت و ماسک جدیدش را بر روی صورت نشاند. ماسکی که حتی خود او را فریب می‌داد و آینده‌ای عجیب را برایش رقم می‌زد. کاترین ایلیچ. این اسم غوغایی در زندگی مردشرقی ایجاد می‌کرد که هیچ‌کس از پسش بر نخواهد آمد؛ غوغایی از ج*ن*س ویرانی!.

***
دسته‌ی چمدانم را م*حکم‌تر میان انگشتانم فشردم و روی صندلی‌های انتظار جای گرفتم. اطرافم را از نظر گذراندم و یک‌به‌یک انسان‌هایی که با خنده و گریه مسیری را طی می‌کردند؛ در ذهنم نشاندم. آدم‌هایی که هرکدام رازهای مگویی در س*ی*نه داشتند و همانند من محکوم به سازش بودند.
دختری با خنده خود را در آ*غ*و*ش مردمیانسالی رها کرد و مرد، خنده‌کنان او را در آغوشش بلند کرد و خنده‌ی مستانه‌شان در شلوغی سالن پنهان شد. مردجوانی دوان‌دوان و هراسان از گیت بیرون زد و چمدانش را در میان‌راه رها کرد. همین که به دختری جوان رسید؛ اشک‌هایش روانه‌ی گونه‌های‌سبزه‌اش شد و چندی بعد هق‌هق هردو نفر بلند شد. نگاهم را میان جمعیت گرداندم و درمیان هیاهوی سالن و صداهای متنوع، به دنبال صدایی آشنا به جست‌وجو پرداختم. برای دیدنش بعد از یک‌سال، لحظه‌شماری می‌کردم و مطمئن بودم که او همانند همیشه از استرس وسواس گرفته بود و دیرتر از همیشه می‌رسید. نفس گرفتم و دستی به شالی که آزادانه به روی موهایم رها شده بود کشیدم و ک*م*رم را مهمان خنکای صندلی کردم. به لبخند کودکانه‌ی دخترک مقابلم پاسخ دادم که دندان‌های ردیف ریزش را نشانم داد. دستی برایم تکان داد و به همراه مادرش قدم برداشت و دور شد.
- کجایی تو دختر؟
نگاه مشتاق و گیجم را به سمت راست کشیدم که با دیدن قامت زیبا و چهره‌ی مهربانش، لبخندی کنج ل*ب‌هایم شکوفه زد. قامت صاف کردم و خودم را در آ*غ*و*ش خواهرانه‌اش رها کردم. دست‌هایش را به دورم پیچید که سرم را در گریبانش فرو بردم و دل‌تنگ آغوشش را نفس کشیدم.
- دلم برات تنگ شده بود.
صادقانه زمزمه کرد:
- منم عزیزم.
خودم را کنار کشیدم و انگشتانم را میان انگشت‌های کشیده‌اش قفل کردم و صادقانه زمزمه کردم:
- خوش‌حالم که می‌بینمت.
لبخندمهربانی زد و درمیان شلوغی سالن، با صدای بلندتری پاسخ دل‌تنگی‌ام را به زبان آورد:
- من بیشتر کاترین؛ من بیشتر.
در مقابل مهربانی‌اش لبخندم جان بیشتری گرفت. به آرامی انگشتانم را بیرون کشیدم و به سمت چمدانم خم شدم که دستش را پیش آورد؛ اما به سرعت عقب کشیدم و مخالفت کردم:
- ممنون. خودم می‌تونم.
سری تکان داد و قامت راست کرد. دسته‌ی چمدان را بالاتر کشیدم و راه افتادیم؛ حینی که از میان جمعیت رد می‌شدیم و سالن شلوغ را ترک می‌کردیم، من را خطاب قرار داد:
- اذیت نشدی؟
نگاهم را از اطراف گرفتم و به مقابلم دوختم و پرسیدم:
- اذیت؟ برای چی؟
قدم تند کرد و از درِ خروجی بیرون زد و من هم به دنبالش.
- آره دیگه، سفر ناگهانی و هواپیما.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- عادت دارم کِلارا. تو که می‌دونی من دائم در سفرم.
ریموت ماشین زیبایش را زد و جعبه عقب را باز کرد. به دنبالش رفتم و چمدان را درون جعبه قرار دادم و عقب کشیدم.
در جعبه را بست و پاسخ داد:
- آره؛ اما نه سفری که از قبل برنامه‌ریزی نشده باشه.
روی صندلی جای گرفتم و کِلارا دکمه استارت را فشرد و ماشین را به حرکت در آورد.
به جمله‌اش فکر کردم. بله. من همیشه با برنامه پیش می‌رفتم و برای همه یک‌سفر ناگهانی برای کار در یک‌شرکت نسبتاً ورشکسته بود؛ اما برای من، یک‌اجبار چندساله بود که باید برایش قربانی می‌شدم و قربانی می‌دادم.
سرم را به شیشه تکیه دادم و نگاهم را به خیابان خلوت دوختم که در آن هنگام از روز گرمای زیادی را به خود اختصاص داده بود.
صدای کِلارا توجهم را به خود جلب کرد:
- گفتی برای کار میایی. مگه اون‌جا کار نبود؟
سرم را به صندلی تکیه دادم و پاسخ دادم:
- بود؛ اما دلم این‌جا بود.
نگاه‌گیجش را که دیدم، لبخند کم‌رنگی کنج ل*ب‌هایم جا خوش کرد. دلم پیش قرارم با پدر بود؛ دلم پیش دلیل آمدنم به این‌کشور بود.
- کاترین؟ این‌جا کسی رو داری که... .
میان کلامش پریدم و باخنده سعی کردم فریبش بدهم.
- دلم پیش تو بود. پیش درخواست کاریم؛ نه هیچ‌چیز دیگه!.
"آهانی" زیر ل*ب گفت و فرمان را به راست کج کرد. نگاه‌گذرایی روانه‌ی صورتم کرد و پرسید:
- از شرکتی که می‌خوایی براش کار کنی، میگی؟
- یک‌شرکت تولید و طراحی لباسه که به من درخواست دادن تا اون‌جا مشغول به کار بشم.
کمی فکر کرد و با دودلی پرسید:
- چرا قبول کردی؟ خب، تو نیازی به این‌کار نداری عزیزم. با سرمایه‌ای که پدر و مادر برامون گذاشتن و... .
نگاه خیره‌ام را که به روی خود احساس کرد، به سرعت عذرخواهی کرد:
- متاسفم عزیزم. می‌دونم که این‌زندگی شخصی توعه؛ اما به عنوان خواهر بزرگ‌تر واقعا نگرانتم.
به خوبی می‌دانستم. کلارا همیشه در مقابل خانواده احساس مسئولیت می‌کرد و نگرانی لحظه‌ای‌ هم او را رها نمی‌کرد. در مقابل تمام نگرانی‌هایش لبخندی زدم و گفتم:
- نگران من نباش عزیزم. من فقط به دنبال یک‌هیجان بودم و به نظرم این شرکت هم شرایط خوبی داشت.
- چه شرایطی؟ آخه درآمد اینجا کفاف زندگی تو رو میده؟ برای چی رفاه توی فرانسه رو رها کردی و به این‌جا اومدی؟
نفس عمیقی کشیدم و صورتم را به جهت مخالفش برگرداندم و پاسخ دادم:
- چندسال پیش تو هم هوای این مسافرت به سرت زد و گفتی که به یک هیجان نیاز داری. حالا، منم جای تو ایستادم و از زندگی یک‌نواختی که داشتم، خسته شدم.
سکوت کرد. گویی جمله‌ام متقاعدش کرد که ترجیح داد سکوت کند و بیشتر از آن در مسائل شخصی‌ام به کاوش نپردازد.
پلک‌های سنگین و خسته‌ام را به روی هم قرار دادم و پرسیدم:
- هنوزم توی همون خونه زندگی می‌کنی؟
صدایش گوشم را نوازش کرد:
-بله عزیزم. بعداز رفتنم هم اون‌جا برای تو میشه. همه‌ی کارا رو انجام دادم و نیازی نیست از این بابت نگران باشی.
تنها با گفتن یک "ممنونم" الطافش را پاسخ دادم و گر*دنم را به پشتی صندلی بیشتر چسباندم. چندی بعد بود که در همان پارکینگ همیشگی ایستاد و مرا تا واحدش همراهی کرد. کلید را درون قفل گرداند و کنار ایستاد که با تشکری کوتاه وارد شدم و خودم را به پذیرایی نسبتاً بزرگش رساندم. چمدان را گوشه‌ی‌سالن رها کردم که صدایش از پشت سرم آمد:
- چه خوب که یه‌مدتی کنار هم زندگی می‌کنیم. درست عین قبل.
مانتوی کوتاهم را از تن بیرون کشیدم و به همراه شالم روی دسته‌ی مبل انداختم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
در جواب کلامش که برای من هم‌چون تیغی‌برنده و زجرآور بود؛ پوزخند عصبی زدم و گفتم:
- قبلاً خیلی فرق داشت.
به عقب برگشتم که او را داخل آشپزخونه و درحال ریختن آبمیوه درون لیوان مشاهده کردم. بطری آبمیوه را درون یخچال قرار داد و پرسید:
- چه فرقی؟
قلبم با لحظه‌ای نتپیدنش، اعتراضی عظیم به گذشته‌ی دردناکمان کرد. خودم را به روی مبل یک‌نفره رها کردم و درحالی که نگاه مکدر شده‌ام را سراسر سالن تزئین‌شده با تابلوهای طبیعت می‌گرداندم؛ پاسخ دادم:
-پدر بود؛ مادر بود. من و تو و کارولین کنار هم بودیم.
آهی کشیدم و زمزمه کردم:
- همه با هم!.
صدای قدم‌هایش آمد و چندی بعد قامت بلندش مقابلم ایستاد. سینی حاوی لیوان‌های آبمیوه را روی میز گذاشت و روی مبل مقابلم جای گرفت.
درحالی که سعی می‌کرد غم درون‌نگاه و صدایش را بالبخند مزخرفش پنهان کند؛ گفت:
- الآن هم می‌تونیم با هم باشیم. با من برگرد عزیزم.
هوفی کلافه کشیدم و یکی از لیوان‌های کریستالی پایه‌بلند را به دست گرفتم و کنایه زدم:
- دیگه دیره کِلارا. برای محبت کردن و دیدن خیلی دیر اومدی.
ابروهای مشکی نازکش را در هم کشید و دستانش را به روی س*ی*نه درهم قلاب کرد.
- چرا دیره؟ هنوزم وقت هست.
کلافه و گرفته مقداری از محتوای لیوان را سر کشیدم تا سردی‌اش از التهاب درون وجودم کم کند. ل*ب‌هایم را به روی هم فشردم و پاسخ دادم:
- دیگه دیره برای جبران تنهایی‌های من. دیره برای تسکین دادن دردهام.
سکوت کرد؛ همانند تمام روزهایی که حرف حق را می‌زدم و او مجبور به قبول میشد.
لیوان نیمه‌خورده‌شده را به سینی برگرداندم و به سمت چمدانم رفتم و او را خطاب قرار دادم:
- خسته‌ام. میرم بخوابم.
نفس عمیقی کشید و با صدایی تحلیل‌رفته، گفت:
- باشه عزیزم. همون اتاق همیشگی رو برات آماده کردم.
تشکری زیر ل*ب کردم به سمت اتاق قدم برداشتم. اتاقی که هر هنگام که برای دیدنش می‌آمدم، در آن مستقر می‌شدم و شب‌های زیادی دونفری در کنار هم می‌خوابیدیم و او روزها مرا به گردش می‌برد. وارد اتاق شدم و چمدانم را روی تخت رها کردم. شلوارک و تاپم را از چمدان بیرون آوردم و به همراه حو*له‌ام وارد حمام شدم تا خستگی این‌مدت را از تنم بیرون ببرم. لباس‌هایم را به رختکن آویزان کردم و همان‌طور با لباس به زیر دوش رفتم و شیرآب را باز کردم. تمام تنم از سردی آب لرزید و نفس درون س*ی*نه‌ام برید. کاملاً غیرارادی تنم را عقب کشیدم و نفسی تازه کردم. آب را گرم‌تر کردم و به زیر دوش بازگشتم.

***
دستی برای کلارا تکان دادم و همین که دور شد؛ وارد لابی ساختمان تجاری شدم. برای آرام کردن استرس و اضطراب روز اول کاری و روبه‌رویی‌ام با فردی که سال‌ها برای دیدنش لحظه‌شماری می‌کردم؛ دسته‌ی کیفم را م*حکم‌تر میان پنجه‌هایم فشردم و چندین نفس‌عمیق کشیدم. همین که ضربان قلبم به حالت برگشت، نگاهی گذرا به لابی نسبتاً خلوت انداختم. لابی‌من، با کنجکاوی نگاهی به سر تا پایم انداخت که رو گرفتم از کنار زنی که بی‌توجه به اطرافش مشغول دعوا با فرد پشت تلفنش بود؛ گذشتم و با قدم‌هایی‌م*حکم خودم را به آسانسور رساندم. دکمه‌ی موردنظر را که نام شرکت ققنوس در کنارش چسبانده شده بود؛ فشردم و تنم را به دیواره‌ی آهنی تکیه دادم. مردی کت و شلواری وارد اتاقک شد و درهای آسانسور به هم نزدیک شدند. نفس عمیقی کشیدم و خودم را آماده کردم. آماده برای هدفم، خواسته و وصیت پدرم و دیدن تنها دلیل آمدنم. مردی که سال‌ها، نامش را که برای آخرین درخواست، از زبان پدرم شنیدم؛ روزها و شب‌ها را از من گرفته بود و در خواب‌هایم درخواست کمک می‌کرد.
دینگ! درب آسانسور که باز شد؛ لبخندی‌کوچک را به روی ل*ب‌هایم نشاندم و بیرون زدم. از راهرویی با عرض نسبتاً زیاد گذشتم و به سمت چپ مسیرم را کج کردم و مقابل تنها درب چوبی آن‌سمت ایستادم. به تابلوی کوچک‌فلزی مقابلم خیره شدم که نام شرکت با رنگی مشکی و براق به روی آن حک شده بود. صلیبی به روی س*ی*نه کشیدم و مادرم مریم را به مدد گرفتم تا در مسیری که قدم گذاشته بودم؛ همراهی‌ام کند. زنگ را فشردم که چندی بعد در با صدای تیکی باز شد و من با کنجکاوی وارد شدم. نگاهی به اطراف انداختم و به آرامی از کنار منشی که در سالن نشسته بود و بی‌وقفه مشغول حرف زدن با تلفن بود و برگه‌هایی را تصحیح می‌کرد؛ گذشتم. نگاهم که به روی کاغذدیواری‌های چوبی شکل و فلش قسمت مدیریت افتاد؛ استرسی کم‌رنگ در گوشه‌ی وجودم به غلیان افتاد که به سرعت با یادآوری آخرین دلیل زندگی‌ام و جبران زحمات پدر، در همان انتهایی‌ترین گوشه‌ی ذهن و قلبم بی‌صدا و بی‌حرکت نشست و من خرسند از این آرامش، قسمت موردنظر را دنبال کردم. با کنجکاوی اطرافم را از نظر گذراندم و نگاه از راهروی دیگر که به بخش طراحی می‌رسید و مسکوت بود و درهایش بسته، گرفتم و به مقابلم دوختم که چندین کارمند پشت میزهای‌شان مشغول بودند و فارغ از دنیای اطراف با کیبورد، کاغذ و قلم سرگرم بودند. با شرکت‌های فرانسوی خیلی فرق داشت؛ اما احساس می‌کردم به مرتبی و منظمی آن‌جا بود و... .
با برخورد ناگهانی‌ام به مانعی و بهم خوردن تعادلم، رشته‌ی افکارم پاره شد و شانه‌ام با "هعی" بلندی به دیوار سمت راستم برخورد کرد. سرم را به سمت مسبب این اتفاق برگرداندم که به سرعت به سمتم یورش آورد و با نگرانی دستی به شانه‌ام زد و گفت:
- وای! معذرت می‌خوام. خوبی شما؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
تکیه‌ام را از دیوار گرفتم و به روی کفش‌های‌پاشنه‌دارم ایستادم و بالبخند گفتم:
- ممنونم. مشکلی نیست.
- مطئنید؟ آسیب که ندیدین؟
به علامت نفی، سری به طرفین تکان دادم و در صورت شرقی‌اش خیره شدم. دختر زیبایی به نظر می‌رسید و من چقدر شباهت میان ایرانی‌ها و ایتالیایی‌هایی که می‌شناختم؛ مشاهده کردم. با صدای نگرانش که من را "خانم" خطاب می‌کرد، به خودم آمدم و پاسخ دادم:
- نه. من متاسفم. متوجه اطرافم نبودم.
لبخندی زد و با نگرانی گفت:
- عیبی نداره. شما من رو ببخشید که به سرعت از اتاقم بیرون اومدم.
- مشکلی نیست.
نگاهی دقیق به صورتم انداخت و باکنجکاوی گفت:
- فکر نمی‌کنم شما از پرسنل باشید و اهل این‌جا!
لبخندی‌ کم‌رنگ مهمان صورتم کردم و درحالی که همان جمله‌ای که برایش مدت‌ها تلاش کرده بودم را در ذهنم تکرار می‌کردم؛ صدای آشنایی از سمت‌دیگر آمد:
- خانم ایلیچ! خدای من! چقدر غیر منتظره.
نگاه من و دخترجوان با تعجب به صدای هیجان‌انگیز مرد برگشت که با تک‌خنده‌ای خودش را به ما رساند و قامت محصور شده در میان کت و شلوار خوش‌دوخت خاکستری رنگش را به سمتم هدایت کرد. دستش را محترمانه پشت دختر قرار داد و با خوش‌رویی رو به من پرسید:
- من رو یادتون نمیاد؟
نگاهم را میان موهای براق و صورت خوش‌تراشش گرداندم و با لبخندی عمیق پاسخ دادم:
- مگه میشه یادم نیاد؟ آقای محمدی. درسته؟
- بله. غافلگیر شدم واقعا! قرار ما هفته‌ی آینده بود.
سری تکان دادم و دستی به زیر چانه‌ام کشیدم و پاسخ دادم:
- درسته؛ اما من ترجیح دادم برای آشنایی بیشتر، زودتر خدمت برسم.
قبل‌از آن که آقای محمدی حرفی بزند؛ دختر جوان متعجب قدمی به سمتم برداشت و پرسید:
- شما خانم ایلیچ هستین؟ طراح مد و لباس؟
دستم را به سمتش دراز کردم و با خوش‌رویی پاسخ دادم:
- بله عزیزم. خوش‌وقتم.
دستش را در دستم قرار داد و با لبخندی عمیق گفت:
- منم همین‌طور. خیلی خوش اومدین. خیلی خوب فارسی صحبت می‌کنید.
دستم را عقب کشیدم و شانه‌ای بالا انداختم و شفاف‌سازی کردم:
- این رو مدیون خواهرم هستم که مجبور بودم برای دیدنش به این‌جا بیام.
- خواهرتون این‌جا زندگی می‌کنه؟
خنده‌ی آقای محمدی بلند شد و به سمت دختر خم شدم.
- عزیزم! قراره تا فردا در مورد زندگی‌شخصی ایشون صحبت کنی؟
دختر چشمی در حدقه گرداند و ابرویی در هم کشید.
- مهراب! چی میشه با همکار جدیدمون آشنا بشم؟
- وقت زیاده خانمم. فعلا کارهای واجب‌تری داریم.
و رو کرد به من و با دست به سمت مدیریت اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید داخل اتاق تا من به آقای کیانفر اطلاع بدم.
تشکری کوتاه زیر ل*ب زمزمه کردم و به سمت اتاق قدم برداشتم. وارد شدم و خودم را به مبلمان شکلاتی رنگ رساندم و جای گرفتم. کیفم را کنارم قرار دادم و نگاهی به سرتاسر اتاق انداختم. یک دست مبلمان شکلاتی، یک میز و صندلی اداری قهوه‌ای، رخت‌آویزی که اورکتی را به دوش می‌کشید، کتابخانه‌ای نسبتاً بزرگ، تنها جذابیت اتاق ساده‌ای بود که با آن‌پنجره‌ی دایره‌ای‌شکل بزرگ، جذاب‌تر می‌شد.
صدای در که آمد؛ نگاهم را از پنجره گرفتم و با دیدن مردی که خیلی‌وقت بود منتظرش بودم؛ ناخواسته در جایم ایستادم و نگاه مشتاقم را روانه‌ی وجودش کردم. دستی میان موهای بهم ریخته‌اش کشید و درحالی که به آرامی به سمتم قدم برمی‌داشت؛ بالبخندی آشنا، مرا دعوت به نشستن کرد:
- سلام. خواهش می‌کنم بشینید.
به اجبار به روی مبل رها شدم و بدون آن‌که نگاهم را از صورت بسیار آشنایش بگیرم؛ زمزمه کردم:
- سلام. ممنونم.
مقابلم روی تک‌مبلی جای گرفت و دکمه‌ی کتش را باز کرد و پا به روی پا انداخت. خودش بود؛ همانی که تنها خواسته‌ی پدرم بود. همان کسی که محکوم به بازی با من بود.
- خیلی خوش اومدین. آقای محمدی وقتی گفتن، خیلی تعجب کردم.
- چرا؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
ابرویی بالا انداخت و من در چشمان قهوه‌ایش در دل اعتراف کردم که او چقدر شبیه پدرش بود.
- چی چرا؟
به سرعت خودم را جمع کردم و با لبخندی کم‌رنگ و کمی حواس‌پرت، پاسخ دادم:
- چرا تعجب کردین؟
تکیه‌اش را به مبل سپرد و نگاه من به پیراهن جذب مشکی که زیر کت و شلوار مشکی‌اش پوشیده بود؛ افتاد.
- قرار شما با ایشون هفته‌ی آینده بود.
دستانم را به روی جین آبی رنگم قرار دادم و کف هردو دست را به روی زانوهایم کشیدم تا عرق نشسته بر رویشان گرفته شود.
- بله؛ اما بنده فقط جهت آشنایی اومدم.
لبخند مردانه‌ای به احترام من زد و دستانش را در هم قفل کرد و برای تسلط بیشتر روی کلامش کمی به جلو مایل شد و گفت:
- خیلی‌خوشحالم که در جواب درخواست ما، نهایت لطف رو به خرج دادید؛ از این‌که باعث شدیم سفر ناگهانی داشته باشید عذر می‌خوام. امیدوارم همکاری خوبی داشته باشیم.
موهای بیرون آمده از شالم را پشت گوش فرستادم و گفتم:
- خیلی ممنونم. من هم امیدوارم آقای امیرسام کیانفر.
لبخندی به صورتم زد و برخاست. خودش را به کتابخانه رساند و با یک‌پوشه‌ی آبی‌رنگ برگشت. پوشه را روی میز قرار داد و گفت:
- من در مورد یک‌چندتا نکته‌مهم باید بهتون تذکر بدم.
نگاه خیره‌ام را از دستانش گرفتم و زمزمه کردم:
- بفرمایید.
نفس عمیقی کشید و ل*ب باز کرد:
- برای من توی کار، نظم و علاقه خیلی مهمه. دوست دارم با دل و جون کار کنید و به همکاراتون روحیه بدید؛ دوست دارم سر ساعت توی شرکت حضور داشته باشید و سر ساعت هم شرکت رو ترک کنید.
سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم و گفتم:
- حتما. من عاشق کارمم آقای کیانفر.
لبخندی از روی رضایت زد و گفت:
- خوبه.
و به ادامه‌ی شرایط کاری پرداخت و در آن میان با شرایط‌بنده هم آشنا شد. به تمام گفته‌هایش با جان و دل گوش سپردم. آن‌قدر صدایش گرم و آشنا بود که اگر ساعت‌ها هم صحبت می‌کرد، گوش‌هایم احساس خستگی نمی‌کردند. تمام قوانین شرکت را مؤدبانه بیان کرد و در آخر پرسید:
- شما شرایط‌خاص دیگه‌ای ندارید؟ یا مشکلی؟
دستانم را در هم قلاب کردم و پاسخ دادم:
- خیر. مشکلی ندارم. فقط، لطفاً کاترین صدام کنید.
سری تکان داد و با نگاه‌متعجبی زمزمه کرد:
- هرطور شما مایلید. شما قراره سرپرست بخش طراحی باشید. اوقات کاری شما با تمامی بخش‌ها متفاوته؛ از شنبه تا سه شنبه هشت‌صبح الی دوبعدازظهر.
- بله. طرح‌های تایید شده به وسیله‌ی من باید به شما تحویل داده بشن؟
- بله. طرح‌ها فقط مورد تایید من قرار می‌گیرن. حیطه‌ی کاری من طراحی و حیطه‌ی کاری آقای محمدی تبلیغات و فروش هست.
در مقابل حرف‌هایش لبخند زدم.
- پس میشه قراداد رو ببندیم؟
- البته.
به جلو مایل شد و پوشه را باز کرد و به سمت من برگرداند. خودم را جلوتر کشیدم و پوشه را به سمت خودم کشیدم و مورد مطالعه قرار دادم. بعداز این‌که شرایط را مطالعه کردم از داخل کیفم مدارکم را بیرون آوردم و داخل پوشه گذاشتم و با خودنویس خودم قراداد را امضاء کردم. امیرسام نیز بعداز این‌که از تکمیل بودن مدارک مطمئن شد؛ مدارک را داخل پوشه گذاشت.
نفسی از روی آسودگی خاطر کشیدم و لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم:
- امیدوارم بتونم شما رو راضی کنم.
- حتماً که می‌تونید.
کیفم را روی دوش انداختم و ایستادم. امیرسام هم متقابلاً مقابلم قامت راست کرد. به رسم ادب دست پیش بردم که نگاهش را به دستم دوخت و آرام زمزمه کرد:
- متأسفم.
سریع دستم را عقب کشیدم و کنار بدنم مشت کردم. ل*بم را گزیدم و گفتم:
-من متأسفم. هنوز عادت نکردم.
سری تکان داد و نگاه خاصش به ساعت مچی‌اش انداخت و گفت:
- مشکلی نیست. دیگه وقت جلسه است. اگر امکانش هست شما هم شرکت کنید تا کارمندها با شما آشنا بشن.
به سرعت سر تکان دادم و گفتم:
- البته!.
برای یک‌لحظه بیشتر ماندن با این‌مرد و بیشتر شناختنش هر کاری می‌کردم. من باید به خواسته‌ام می‌رسیدم و سربلند از میدان خارج می‌شدم. باید!.
با اشاره‌ی دستش به در، از گذشته‌ی دردناک و وهم‌انگیزم بیرون پریدم و به سمت در قدم برداشتم. اتاق را که ترک کردیم؛ در فاصله‌ای کوتاه در همان سالن به اتاق جلسات پناه بردیم و به عنوان اولین نفرات روی صندلی‌ها به دور یک‌میز گردبزرگ جای گرفتیم. امیرسام یکی‌از صندلی‌هایی که نزدیک خودش بود را عقب کشید که با تشکر روی صندلی جای گرفتم. چندی بعد اتاق پر شد از جمعیت بیست نفره و جلسه آغاز شد. ابتدای جلسه گزارشات و نحوه‌ی تولید و فروش مورد بررسی قرار گرفت و آقای محمدی یا همان مهراب نمودار فروش را به نمایش گذاشت و کلی از کادر فروش تشکر کرد؛ اما در ساعات آخر جلسه بودیم که مهراب با خودکارش روی میز ضرب گرفت و گفت:
- امروز یک‌عضو جدید داریم. قبل از آشنایی تذکر بدم که ایشون از احترام زیادی پیش ما برخوردار هستند و از شما هم توقع میره که با ایشون محترمانه برخورد کنید.
نگاهی کوتاه به من انداخت و ادامه داد:
- خانم کاترین ایلیچ.
با آوردن نامم به رسم ادب از جا برخاستم و کمی سرم را خم کردم و گفتم:
- روز بخیر. کاترین ایلیچ هستم؛ طراح لباس از فرانسه. می‌تونید من رو کاترین صدا کنید. ممنون.
همهمه‌ای درون اتاق به پا شد که صداها قابل‌فهم نبود؛ با ضرب گرفتن دوباره‌ی مهراب، همه سکوت کردند و به نوبت خوش‌آمدگویی کردند. روی صندلی‌ام جای گرفتم و نگاهم را میان جمعیت چرخاندم که با نگاه امیرسام تلاقی کرد. نگاه‌گرم و خوش‌رنگش را با لبخندی‌کوتاه برگرداند و دست‌هایش را در هم قفل کرد و با سرفه‌ای کوتاه، توجه همه را به خودش جلب کرد.
- موضوع اصلی جلسه‌ی امروز چی بود؟
کسی پاسخ نداد و من احساس کردم شرمندگی عجیبی در نگاه‌های گروه رخنه کرد.
امیرسام با اخم‌های فراوان ادامه داد:
- ازتون ناراضیم. خیلی هم ناراضی. این ماه، تولید و تبلیغ کاهش پیدا کرده؛ چون شماها علاقه‌ای به کار نشون نمی‌دید؛ چون همه‌چیز شده یک‌بازی. من مضحکه شماهام؟ آره؟ اگه این‌طور پیش برید، مجبورم همه‌تون رو اخراج کنم و با نیروی‌جدید کار کنم.
تا همه ل*ب به اعتراض باز کردند؛ باعصبانیت گفت:
- فقط سه‌روز مهلت دارید تا ضرر این‌ماه رو جبران کنید. فقط سه‌روز!.
مهراب ادامه‌ی کلام امیرسام را گرفت و گفت:
- واقعاً چتون شده؟ چرا طراحی‌ها این‌همه افت کرده؟ چرا شماها این‌همه بی‌ذوق شدین؟
همه سرهایشان را به زیر انداختند و من از جَوِ به وجود آمده احساس بدی پیدا کردم. همیشه از سرافکندگی بقیه ناراحت می‌شدم؛ پدر، هیچ‌گاه به این‌تندی با کارمندانش برخورد نمی‌کرد. او در عین محکم بودن، رئوف بود. صدای‌دلنشین همان دختری که اول صبح مشاهده کردم، خطاب به دو مدیر بلند شد:
- آقایون! خواهش می‌کنم آرامش خودتون رو حفظ کنید.
نگاهی به همه‌ی پرسنل اصلی انداخت و ادامه داد:
- ما برای بهترین شدن تمام تلاش‌مون رو می‌کنیم و از شما می‌خواییم اعتمادتون رو نسبت به ما از دست ندید.
به نگاه‌های پرسش‌وار حضار لبخندی زد و باخوش‌رویی به سمت من برگشت. درست مقابلم نشسته بود و در کنارش مهراب محمدی قرار داشت.
امیرسام از جایش برخاست و گفت:
- امیدوارم همین‌طور باشه.
و اتاق را به سرعت ترک کرد و به دنبال او مهراب.
همه که قصد رفتن کردند؛ به سرعت زبان گرداندم و گفتم:
- گروه طراحی این‌جا بمونن. ممنون.
تعدادی اندک از جمعیت حاضر باقی ماندند و مابقی اتاق را ترک کردند. روبه‌روی آن‌ها نشستم و دستانم را در هم قلاب کردم.
- خودتون رو معرفی می‌کنید؟
به ترتیب شروع کردند به معرفی کردن خودشان: «طناز تیموری، آریا میرزایی و آرش صادقی»
ابراز خوش‌وقتی کردم و گفتم:
- از امروز باید شروع کنیم. اول یک‌گزارش از آخرین محصولات تولیدشده می‌خوام. دوم، لیست طراحی ماه‌های‌اخیر؛ سوم این‌که طراح ارشد کیه؟
آرش به سرعت پاسخ داد:
- منم.
سری برایش تکان دادم و گفتم:
- ممنون میشم توی شناخت بخش کمکم کنید.
- حتماً.
طناز از جایش برخاست و گفت:
- من گزارش رو تهیه می‌کنم.
آریا هم متقابلاً برخاست.
- من هم برنامه‌ی طراحی‌ها رو از بایگانی بخش میارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
تشکری کردم که هردو با عذرخواهی کوتاهی اتاق را ترک کردند. من هم به همراه آرش اتاق را ترک کردم و به بخش طراحی رفتم و وارد اتاق موردنظر شدم. یک اتاق نسبتاً بزرگ با چندین میز و صندلی فانتزی و زیبا و هرکدام به یک‌رنگ. از آرش درخواست کردم که بهترین طرح‌های همه را برایم بیاورد که درخواستم را اجرا کرد و طرح‌ها را روی میز چید. با دقت شروع به بررسی طرح‌ها و نت‌برداری از مشکلات کردم. آخرین لحظه‌های کار بود که پرسیدم:
- سرپرست قبلی‌تون کی بود؟ الآن کجاست؟
- خانم دلیری. اخراج شد.
نگاهم را بالا کشیدم و پرسیدم:
- چرا؟
شانه‌ای به نشانه‌ی ندانستن بالا انداخت.
- نمی‌دونم. یهویی شد.
سری به نشانه‌ی فهمیدن تکان دادم و طرح‌ها را مرتب کردم و پرسیدم:
- چرا طراحی‌هاتون شبیه به همه؟ طرح گروهی می‌کشید؟
با تعجب پرسید:
- شبیه هم؟
حرفش را تایید کردم:
- بله. شبیه همدیگه‌ان؛ انگار همه از یک‌الگو استفاده کردن.
سکوت کرد و جلوتر آمد. طرح‌ها را مورد بررسی قرار داد و زمزمه کرد:
- چطور متوجه نشدیم؟!
کیفم را روی میز قرار دادم.
- چرا افکارتون شبیه به همه؟ چرا تغییر ایجاد نمی‌کنید؟
نگاهش را بالا کشید.
- من هیچ‌وقت دقت نکردم. گفتید تغییر؟
- بله. توی همه‌چیز.
نگاهی به اطرافش انداخت و زمزمه کرد:
- مثلاً تغییر مکان آریا.
به سمتم بازگشت و پرسید:
- چطوره؟
- این هم می‌تونه باشه.
برگه‌ای به همراه مداد مخصوصی مقابلش گرفتم.
- می‌تونی یک‌طرح برای من بکشی؟
برگه و مداد را گرفت.
- البته.
لبخندی زدم که به سمت یکی از میزها رفت. میزش بی‌نهایت شلوغ بود و این یعنی طرح بد، طرح شلوغ؛ پس سریع گفتم:
- اون‌جا نه!
به سمتم بازگشت و متعجب پرسید:
- چرا؟
اتاق را از نظر گذراندم.
- یک‌جای آرامش‌دهنده رو انتخاب کن.
چشمم به پنجره‌ی سرتاسری افتاد. لبخندی روی ل*ب‌هایم جا خوش کرد. بهترین مکان برای آرامش. مخصوصاً فضای سبزی که پشت ساختمان بود و هوای‌خوبی هم داشت.
به سمت پنجره رفتم و بازش کردم و گفتم:
- این‌جا طراحی کن.
به سرعت قبول کرد.
- بله. چشم.
به همراه صندلی پایه‌بلندی کنارم جای گرفت و روی صندلی نشست و مشغول شد.
به سمت تلویزیون گوشه‌ی سالن رفتم و گوشی‌ام را متصل کردم؛ موزیک ملایم پیانویی که کِلارا نواخته بود به‌هوا خواست و اتاق را سرشار از آرامش کرد. به سمت طرح‌ها رفتم و همه را گلوله کردم و یک‌صندلی برداشتم و گوشه‌ای قرار دادم. از درون کیفم، برگه و وسایل مخصوص به خودم را برداشتم و روی صندلی جای گرفتم. یکی‌از زانوهایم را خم کردم و تخته شاسیِ کوچکم را روی زانویم گذاشتم. برگه را روی تخته جای‌گذاری کردم و مدادم را برداشتم تا طراحی کنم. سرم را به زیر انداختم و مداد را روی برگه سوق دادم و با عشقی خاص مشغول طراحی شدم.
نمی‌دانم چه‌مدت گذشته بود؛ اما می‌دانم آن‌قدر مشغول شده بودم که طرح پایه را تکمیل کرده بودم و بالبخندی از روی رضایت به شاسی خیره شده بودم. با شنیدن صدای پایی که محکم به روی زمین می‌نشست، سر بلند کردم. دستانش را در آ*غ*و*ش کشید و لبخندی به صورتم زد که کمی هول کردم و قصد برخاستن داشتم؛ اما با حرکت دستش مانع شد و من به حالت اول بازگشتم. نگاهی کوتاه به اطراف انداخت و نفس‌عمیقی کشید. یکی از صندلی‌ها را برداشت و کنار من قرار داد و روی صندلی جای گرفت. با ابروهای بالا پریده خیره‌اش شدم که نزدیک‌تر آمد و نگاه دقیقی به برگه انداخت.
خودش بود. از این‌فاصله و ن*زد*یک*ی می‌توانستم تشخیص بدهم که واقعاً خودش بود و من راه درست را در پیش گرفته بودم.
در همان حالتی که قرار داشت، صدای محکمش مرا خطاب قرار داد:
- ادامه بده. نمی‌خواستم مزاحم بشم.
نفسم را به آرامی رها کردم و پای راستم را کمی جابه‌جا کردم و مداد را روی خط‌های کمر کشیدم؛ اما اصلاً حواسم سر جایش نبود و وسط کار بلاتکلیف ماندم که دست امیرسام بالاتر از دستم قرار گرفت و مداد را ملایم حرکت داد. لبخندی روی ل*ب‌هایم آمد و آرامشی وجودم را در برگرفت که تا به‌حال حس نکرده بودم. دستی که در کشیدن پایه کمکم کرد را عقب کشید و من دوباره باهمان ذوق هنری مشغول شدم. دستم را سمت مداد آبی بردم که دست او هم روی مداد نشست. به آرامی عقب کشیدم و نگاهم را بالاتر بردم و به چشمانش رسیدم. چشمانی که برایم آشنا بودند؛ خیلی‌آشنا. نگاهم را دزدیدم و سر انگشت‌هایم را به روی مدادها کشیدم و آبی‌کاربنی را انتخاب کردم و تنها قسمت‌هایی که باید رنگ آمیزی می‌شد را مشخص کردم. مدادها را درون جعبه گذاشتم و درون‌کیفم جای دادم. نگاهم را که به طرح دوختم، انگشت‌های کشیده‌ی امیرسام را دیدم که روی خطوط کشیده می‌شدند و گویی از این‌عملِ‌خود ل*ذت می‌برد. نگاهم را از انگشت‌هایش بالاتر بردم. از دکمه‌های‌طلایی لباسش رد کردم و از گر*دن‌کشیده و برنزه‌اش گذشتم و به صورتش رسیدم. نگاهم میخ چشمانش شد که روی طرح ثابت مانده بود. چطور می‌توانستم به این‌مرد نزدیک شوم و واقعیتی که باید می‌دانست را به او بفهمانم؟ این‌جا ایران بود و کار من سخت. حتی نمی‌توانستم یک‌دوست معمولی برای او باشم چه برسد به یک‌معشوقه!.
- این‌جایی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
به سرعت خودم را عقب کشیدم و به سمت درِ ورودی بازگشتم که مهراب را دیدم. به در تکیه داده و دست‌هایش را روی س*ی*نه جمع کرده بود و به امیرسام نگاه می‌کرد.
صدای امیرسام خطاب به مهراب بلند شد:
- شوخیت گرفته؟ می‌بینی که این‌جام.
مهراب خنده‌ی دروغینی سر داد:
- هِرهِر!.
امیرسام سر بلند کرد و سری به طرفین تکان داد و پرسید:
- چرا دنبالم بودی؟ اتفاقی افتاده؟
- نه. وقت ناهاره. میای؟
- میلی ندارم. نوش‌جان.
مهراب به سمت من برگشت و بالبخندی که خیلی کم‌رنگ‌تر از آن‌چه در مانیتور دیده بودم؛ گفت:
- شما برای صرف ناهار به ما ملحق نمی‌شین؟
دسته‌ای از موهای مشکی‌ام را که بیرون ریخته بودند؛ پشت گوش فرستادم و با لبخند و صراحت پاسخ دادم:
- ممنون. قبل از اومدنم میل کردم. شما بفرمایید. نوش‌جان.
سری تکان داد و با گفتن "هرطور مایلید" به موضوع خاتمه داد. با دیدن طناز و آریا که از درگاه گذشتند و به سمت میز قدم برداشتند، به آرامی از روی صندلی برخاستم و به جمع‌شان پیوستم. نفس‌زنان و با هیجان، تعداد نسبتاً زیادی پوشه را روی میز قرار دادند. ابتدا آریا ل*ب گشود:
- دقیقا از چندماه پیش اُفت داشتیم.
پوشه‌ای که به سمتم گرفته بود را باز کردم و پرسیدم:
- از چه‌نظر؟
نگاهم را به نمودارها دوختم و صدایش پس‌زمینه‌ی ذهنم شد:
- طرح‌های تکراری که مدیریت قبول نمی‌کرد و این‌ضعف به کم‌شدن تولید هم رسید.
پوشه را ورق زدم و با نقشی که در آن فرو رفته بودم، خودم را به گیجی زدم و پرسیدم:
-سرپرست قبلی‌تون کِی رفت؟
- یک‌ماه پیش.
به آرامی زمزمه کردم:
- پس مشکل پیدا شد.
صدای طناز باموجی از خنده آمد:
- یعنی مشکل از دلربا بود؟
روی صفحه‌ی موردنظرم ایست کردم و به آرامی سر بلند کردم.
- دلربا کیه؟
- همون خانم دلیری؛ سرپرست قبلی.
" اوهومی" گفتم و به جدول دیگری که مقابلم باز کرده بودم خیره شدم. دوباره نگاهم را روی گزارشِ طرح‌ها انداختم و باز روی جدول بازگشتم. ابروهایم را در هم کشیدم و در حالی که اعداد را تطبیق می‌دادم؛ پرسیدم:
- این‌جا، چیزی بدون تایید به بخش تولید فرستاده میشه؟
طناز: اصلاً!.
پوزخندی زدم و گفتم:
- خانم دلیری عجب شارلاتانی بوده!.
صدای "چی" گفتن‌شان که بلند شد، احساس کردم کلمه‌ی نامناسبی را به کار بردم؛ اما کلارا همیشه همین را می‌گفت! یعنی دروغ‌گو، حیله‌گر.
سر انگشتم را روی جدول‌ها زدم و دلیل به‌کار بردن آن‌کلمه را به زبان آوردم:
- تاریخ‌ها اصلاً تطابق ندارن. چیزی که اون به همه نشون می‌داد، طرح اصلی نبوده؛ طرح‌های اون با هزینه‌ای دوبرابر برای تولید می‌رفته. تازه؛ از چند طرح کپی استفاده می‌کرده و تنها تغییرات جزئی توشون ایجاد می‌شد.
- از کجا می‌دونی کپی بودن؟
صدای امیرسام بود که از فاصله‌ی‌اندکی بلند شد. مگر نرفته بود؟ سر بلند نکردم تا باردیگر صورتش را ببینم و به یاد روزهایی بیوفتم که از زندگی سیر شده بودم. برایم این‌رفتار عجیب بود!.
گلویی صاف کردم و پاسخ دادم:
- طرح شماره 13 طرحی بود که اولین‌بار توسط شرکت سوئیسی ارائه شده و سال‌گذشته تولید شده.
دستش کنار دستم جای گرفت و برگه‌ها را بررسی کرد و گفت:
- خب؟ دیگه؟
نگاهم را بالا کشیدم که رو برگرداند و خیره‌ام شد و ادامه داد:
- دیگه چیا بلدی؟
باحالت جدی گفتم:
- اگر تولید پایین اومده به خاطر هزینه‌های متغیر سال گذشته است که افزایش تولید منجر به افزایش بی‌رویه‌ی اون‌ها شده؛ مگه شما به همین دلیل اون خانم رو اخراج نکردید؟
قاطعانه پاسخ داد:
- خیر.
ابروهایم از تعجب بالا پریدند و زمزمه کردم:
- یعنی متوجه این‌ها نشدید؟
- شدم.
- پس دلیل اخراج چیز دیگه‌ای بوده؟
- بله. خیانت! خیانت به اعتمادمن.
نگاهم میخ اخم‌هایش شد.خیانت؟ چه ضربه‌ی‌سختی به آدم وارد می‌کرد این‌کلمه‌ی ننگین و دردناک.
نگاهم را دزدیم و زمزمه کردم:
- که این‌طور. احتمالاً زیادی به این‌خانم اعتماد کردید که... .
- یک‌مرد به همسرش اطمینان داره.
چشمانم گرد شد و مغزم از کار افتاد. چی گفت؟ یعنی زن داشت و من بی‌خبر بودم؟ چطور امکان داشت؟ تحقیقات من نشان می‌دادند که این مرد مجرد بود و نام هیچ‌دختری در شناسنامه‌اش نبود.
ناخودآگاه با هول و تشویش پرسیدم:
- همسرتون؟
فقط نگاهم کرد و چندی بعد به سرعت از اتاق بیرون زد. به دنبال او هم مهراب اتاق را ترک کرد. ابروهای من این‌دفعه در هم شد و نگاهم را پایین کشیدم و مشغول بررسی مابقی پرونده‌ها شدم.
- تموم شد.
نگاهم را بالا کشیدم و به آرش دوختم. طرح را مقابلم قرار داد و با استرس پرسید:
- چطوره؟
نگاهم را به طرح دوختم و در همان لحظه‌ی‌اول، لبخندی روی ل*ب‌هایم جاخوش کرد. خیلی‌زیبا و عالی شده بود؛ کت و شلوار مردانه‌ی زیبایی که مطمئناً به تنِ خودش محشر میشد.
- خیلی‌زیباست، این‌طور نیست کاترین؟
رو به طناز سری تکان دادم و گفتم:
- درست میگی. خیلی‌زیباست.
سمت آرش چرخیدم.
- عالی کار کردی آرش.
خوش‌حالی را در چشمان آرش که دیدم به خلاقیت‌اش ایمان آوردم؛ احساس می‌کردم کار کردن کنار این‌آدم‌ها لبخند روی ل*ب‌هایم می‌آورد.
مشتم را بالا آوردم و با صدایی رسا و با انگیزه‌ای وافر گفتم:
-- ما موفق می‌شیم؛ ما یک‌گروه عالی هستیم و بهترین می‌شیم. این‌طور نیست؟
هرسه همزمان گفتند:
- همین‌طوره.
دستی برایشان زدم و وسایل روی میز را مرتب کردم. طرح آرش و خودم را داخل کیف استوانه‌ای جای دادم و کیفم را به دست گرفتم و گوشی‌ام را نیز از اتصال خارج کردم. نگاهی به ساعتم انداختم و رو به جمع گفتم:
- خب دیگه؛ از آشنایی با همه‌تون خیلی‌خوشحال شدم. امروز روز کاری من نیست؛ اما از شنبه کار رو با هم شروع می‌کنیم. به امید دیدار.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
قبل از هرچیزی طناز کنارم جای گرفت و گفت:
- می‌تونم شماره شما رو داشته باشم؟
- البته.
شماره همراهم را دادم و این‌بار بعد از تشکر گفت:
- پس میشه هم‌دیگه رو بیرون ملاقات کنیم؟
- با کمال‌میل! آدرس رو برام بفرست.
- حتماً .
- پس خداحافظ همگی.
جوابم را که گرفتم، از اتاق زیبا و آرامش‌دهنده‌ی طراحی بیرون زدم و به سمت مدیریت قدم برداشتم. روبه‌روی ایستگاه کوچکی که مخصوص منشی بود ایستادم و رو به خانم جوان پرسیدم:
- آقای کیانفر داخلن؟
با دستش به اتاق اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید داخل. منتظرتون بودن.
به سمت اتاق رفتم و با تقه‌ای‌کوتاه در را باز کردم و وارد شدم. پشت میزش جای گرفته بود و با نگاه خاصی به مقابلش چشم دوخته بود. قدمی به جلو برداشتم و گفتم:
- طرح آرش رو همراهم می‌برم خونه تا بررسی کنم. از شنبه طبق قرار قبلی، مشغول کار میشم.
- می‌خوای با ماشین بفرستمت خونه؟
- ممنون. طی مسافرت‌هام به ایران، خیابون‌ها و مسیرها رو خوب یاد گرفتم.
سری تکان داد و با سوال غیرمنتظره‌اش، ابروهایم به بالا پریدند:
- می‌تونم شماره‌ی شخصیت رو داشته باشم؟ یا شماره‌ی کاری داری؟
از همان برخورد اول به گونه‌ای با من رفتار و صحبت می‌کرد گویی من را خیلی‌وقت بود می‌شناخت و من از آشنایانش بودم. به قول کلارا این‌جور برخوردهای ایرانی‌ها از مهمان‌نوازی آن‌ها بود. به گونه‌ای با آدم برخورد می‌کردند تا احساس غریبی و تنهایی نکنی؛ اما باز هم این‌رفتار عجیب بود و حتی از مهمان‌نوازی هم به دور.
سری تکان دادم و شماره‌ام را دادم که به آن زنگ زد و گفت:
- این شماره شخصی منه. هر کاری داشتی می‌تونی روی من حساب کنی. درمورد کار یا کمک‌های دوستانه.
لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی ممنونم. حتماً.
من و منی کرد و در آخر بانفسی عمیق و کلافه از روی صندلی چرخ‌دارش برخاست. قدم‌هایش را به سمتم روانه کرد و درست در یک‌قدمی‌ام از حرکت ایستاد.
- کاترین؟
چقدر صدایش گرم بود. درست همانند پدرش.
گوشه‌ی ل*بم را که میان دندان گرفته بودم؛ رها کردم و به آرامی پاسخ دادم:
-بله؟
لبخندی کم‌رنگ به روی صورت نشاند و ل*ب‌های باریکش را امتداد بخشید.
- خیلی‌بزرگ شدی!.
از کلامش، لرز عجیبی به اندامم افتاد و مبهوت ماندم از هزاران معنی که پشت این‌جمله قرار گرفته بود. چه داشت می‌گفت؟ مگر مرا دیده بود؟
برای اولین‌بار بود که لکنت به سراغم آمده بود و این از غیرقابل‌ پیش‌بینی بودن این مرد نشأت می‌گرفت:
- چـ... چی؟
خنده‌ی درون گلویی سر داد و نیم‌قدمی به سمتم آمد. انگشتانم به روی بندکیف محکم شدند و چشمانم گردتر از هرلحظه‌ای.
- من رو یادت نمیاد؟
ابرویی بالا انداخت و با چشمانی تیز در صورتم توپید:
- نگو که یادم نمیاد که عصبی میشم! منم؛ امیرسام! پسر امیرعلی کیانفر؛ یادت نیست؟
خدای من! او مرا به یاد داشت. بعد از این‌همه‌سال، هنوز هم مرا می‌شناخت؟ هنوز هم چهره‌ی آن‌دخترک کم‌سن و سال را به خاطر داشت؟ یا فامیلی‌ام او را به یادم انداخت؟ این آشنایی کار را آسان‌تر می‌کرد و من لبخندی که روی صورتم شکوفه زد را هدیه‌ی خدا و کمک پدر و مادرم برای به نتیجه رساندن آن نقشه و بازی تلقی کردم.
- یالا دختر! اعتراف کن که من رو می‌شناختی.
از لحن مچ‌گیرانه‌اش خنده‌ام گرفت. به اجبار سری تکان دادم و پلان را از همان‌لحظه تغییر دادم. پلان، دیگر عوض شده بود و نیازی به نقش بازی کردن و جلو رفتن نبود. این‌مرد با این‌کلمات، راه را هموار کرده بود.
- می‌شناسم. خیلی شبیه عمویی.
لبخندش عمیق‌تر شد و گفت:
- تو هم شبیه پدرتی. مخصوصاً چشم‌هات!.
با دست به مبل اشاره کرد و بااشتیاق گفت:
- بشین! خیلی سوالا هست که باید ازت بپرسم.
دعوتش را پذیرفتم و روی مبل تک‌نفره جای گرفتم. مقابلم نشست و دستانش را در هم قلاب کرد و اول از همه پرسید:
- پدرت خوبه؟ مادرت چی؟ هنوز هم نقاشی می‌کشه؟
خبر نداشت؟ خبر نداشت که کاترین همان شبی که کیانفر به قتل رسید، پدر و مادرش را نیز از دست داده بود؟ خبر نداشت که سال‌ها جای‌خالی‌شان را با نقشه کشیدن برای انجام آخرین وصیت پدرم تحمل می‌کردم؟
لبخند از دست‌رفته‌ام را که دید؛ صورتش درهم شد و صدایش دیگر گرمای سابق را نداشت. مردمک‌های قهوه‌ای‌اش لرزان شدند و میان اجزای صورتم به گردش در آمدند.
- چه اتفاقی افتاده؟
وقت بغض و آه و ناله نبود. این‌مرد تنها یکی دوبار مرا دیده بود و این‌آشنایی باید به درازا می‌کشید. نباید همه‌چیز را در همان‌لحظه به روی میز می‌ریختم. من هنوز با او کارها داشتم.
- خیلی‌وقته که از دست‌شون دادم.
- خدای من!.
دستی به صورتش کشید و باصدایی گرفته که به راحتی می‌شد احساس هم‌دردی را از لابه‌لای کلماتش احساس کرد؛ گفت:
- متأسفم. بعد از رفتنمون از فرانسه، دیگه ارتباطی با اون‌جا نداشتیم تا... .
سری به طرفین تکان دادم و بالبخندی کم‌رنگ گفتم:
- مهم نیست. به هرحال خانواده‌های ما هم‌دیگه رو نمی‌شناختن! انگاری دوستی بین پدر من و تو، دوستی مخفیانه بود.
به چشمانش خیره شدم. امیرعلی کیانفر درست مقابلم نشسته بود و احساس تأسف می‌کرد.
- من و تو هم اتفاقی با هم آشنا شدیم.
لبخندی‌کوتاه به سویم روانه کرد.
- آره. بابا می‌گفت که این دوستی باید بین خودشون بمونه و هیچ‌وقتم دلیلش رو به من نگفت. تو چی؟ دلیلش رو نمی‌دونستی؟
می‌دانستم. من از ریزبه‌ریزشان باخبر بودم؛ اما دروغ تنها راه‌حل بود.
- نه. اون روز هم بابا مجبور شد من رو همراه خودش بیاره خونتون. تأکید داشت که هیچ‌کس حتی مادرم هم نباید بدونه.
- که من هم غیرمنتظره از ایران اومدم و گند زدم به نقشه‌اشون!.
خنده‌ای سر دادم و تأیید کردم:
- دقیقاً.
سکوتی کوتاه اختیار کرد و در آخر پرسید:
- پس دلیل این که طراح درجه‌یک فرانسه درخواست ما رو قبول کرد؛ این‌آَشنایی بود.
و باز هم دروغی که تحویلش دادم:
- اولش که نه؛ اما بعد که عکست رو دیدم و با اسم و رسمت آشنا شدم، ترجیح دادم این‌جا باشم.
- باعث افتخاره.
- ممنون.
- چه خوب میشه اگه من و تو هم دوستی پدرامون رو ادامه بدیم.
این‌صمیمت لعنتی از کجا آمده بود؟ یکی به این‌مرد بگوید دست بردارد از لبخندزدن‌های بی‌موقع و خوب جلوه‌دادن خودش!. من نیامده بودم که خوبی‌هایش را به رخم بکشد. من آمده بودم که ویران کنم.
لبخندی که روی صورتم قرار داشت، شاید برای او پاسخ مثبت بود؛ اما برای من مسخره‌ترین پیشنهاد و پاسخ عمرم بود. به‌آرامی برخاستم و گفتم:
- من دیگه باید برم. خواهرم منتظرمه.
مقابلم قد علم کرد.
- خوشحال شدم از این‌آشنایی. امیدوارم بیشتر هم‌دیگه رو ملاقات کنیم!.
- حتماً. فعلاً.
چشمکی زد و گفت:
- به امید دیدار.
لرزشی کوتاه در قفسه س*ی*نه‌ام ایجاد شد که با دور شدن از این‌مرد و ترک کردن اتاقش، آرام گرفت.

***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
- معلومه که دوست دارم داریان. این چه سوالیه؟ خب... بذار صحبت کنم!.
نفسی کلافه رها کرد و با صدایی بلند او را خطاب قرار داد:
- داریان! بس کن دیگه!
در یک حرکت ناگهانی گوشی را از گوشش فاصله داد و با عصبانیت روی مبل پرت کرد. خودش هم همانند گوشی پرت کرد و زیرلب زمزمه‌های عصبی سر داد. از حالت درازکش در آمدم و جعبه‌ی شکلات را روی میز گذاشتم و پرسیدم:
- قطع کرد؟
با نگاهی خیره‌ام شد که یعنی «سوال بی‌نهایت مسخره‌ای پرسیدی. خب قطع کرد دیگر!»
صدایم را صاف کردم و پرسیدم:
- چی می‌گفت ؟
سرش را میان دست‌هایش گرفت و نالید:
- به من میگه برو به جهنم؛ به من میگه... .
ادامه‌ی جمله‌اش بغضی شد درون گلو و زد زیر گریه. پوفی کلافه کشیدم و کنارش جای گرفتم و دستم را به دور شانه‌هایش حلقه کردم که کمی جابه‌جا شد و سرش را روی قفسه‌ی س*ی*نه‌ام گذاشت. روی موهایش را نوازش کردم و گفتم:
- بهش حق بده ،کلارا. دوریت داره دیوونه‌اش می‌کنه.
- حق میدم.
- پس چرا زودتر کارای رفتنت رو درست نمی‌کنی؟
از آغوشم بیرون آمد و با ل*ب‌هایی آویزان خیره‌ام شد.
- کاترین؟ من چطور تو رو راحت بذارم و برم؟ خودت می‌دونی من برای فرار از پاریس، پیشنهاد دوستم رو قبول کردم تا بیام این‌جا.
دستانش را در دستانم گرفتم و با محبت گفتم:
- من همه‌ی این‌ها رو می‌دونم؛ اما من که بچه نیستم عزیزم!.
اشکی که روی صورتش غلتید را با پشت دست پاک کرد و من ادامه دادم:
- پاریس هم خونه‌ی توعه و چه بخوای و نخوای دلت اون‌جا هست. اون‌جا خونواده‌مون هستن و دیگه مجبور به تنهایی نیستی.
همانند بچه‌های یک‌دنده دستانش را جدا کرد و روی س*ی*نه گره زد.
- درسته این‌جا رو یاد گرفتی و وقتی به دیدنم اومدی، با فرهنگ ایران آشنا شدی؛ اما زندگی به همین راحتی که فکر می‌کنی نیست.
چشمی در حدقه گرداندم.
- تو می‌تونی برای تعطیلات بیایی این‌جا. پس نگران من نباش!.
باصدای لرزانی اسمم را به زبان آورد:
- کاترین!.
- جانم؟
- آخه چطور تنهات بذارم؟ می‌دونی که برام سخته.
- می‌دونم؛ اما دوتایی به این تنهایی‌ها عادت داریم. تازه! می‌دونی که من حتماً به فرانسه میام.
- قول میدی هروقت تونستی بیایی؟
- قول.
- من می‌ترسم!.
- از چی؟
- از این‌که باز برم و برای تو اتفاقات بدی بیوفته.
- دیگه نمیوفته کلارا.
- اصلاً باید قسم بخوری.
خنده‌ای سر دادم و باتعجب پرسیدم:
- قسم برای چی؟
- این که نذاری کسی اذیتت کنه؛ هیچ‌وقت اعتماد به نفست رو از دست ندی. همیشه مراقب خودت باشی و همیشه من رو از حالت باخبر کنی.
سری تکان دادم و با ته‌مانده‌ی خنده‌ام قسم خوردم:
- قسم می‌خورم؛ به مسیح قسم!.
و یک‌صلیب روی س*ی*نه‌ام کشیدم. دستم را دنبال کرد و نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:
- دوست داشتم بیشتر کنار هم باشیم. فکر می‌کردم دیگه جدایی تموم شد.
- بالآخره تموم میشه.
- آخه کِی؟
قبل‌از آن‌که دوباره شروع کند به ناله و زاری، پرسیدم:
- به داریان زنگ نمی‌زنی؟
سرش را بلند کرد و با اخم پاسخ داد:
- بهم گفت برم به جهنم. حالا بهش زنگ بزنم؟
- اون از عصبانیت یه چیزی گفت. تو هم کوتاه بیا و بهش زنگ بزن و بگو میری پاریس.
با سرتقی سر بالا انداخت و غر زد:
- گوشی رو روم قطع کرد.
هوف کلافه‌ای کشیدم و باعصبانیت غریدم:
- کلافه‌ام کردی! بلیط گرفتی خبرم کن.
و به سمت اتاق قدم تند کردم و خودم را روی تخت انداختم. گوشی‌ام را از کنار چراغ خواب برداشتم و وارد یکی از برنامه‌هایم شدم. پیام رسیده از طناز را باز کردم. آدرسی را فرستاده و از من درخواست کرده تا یکدیگر را بیرون ملاقات کنیم. جوابش را دادم و از صفحه‌اش بیرون آمدم. میان مخاطب‌هایم در گردش بودم که با رسیدنم به اسم امیرسام کیانفر، لبخندی که روی ل*ب‌هایم بود، پر کشید و یاد حرف‌هایش افتادم. چه قصه‌ای با دلیری داشت؟ پوف کلافه‌ای کشیدم و عکسش را لمس کردم. چندین عکس سیاه و سفید و رنگی از خودش بود و در آخر دختربچه‌ای بسیار ملوس و زیبا. این دختر نباید دخترش باشد؛ چرا که او نه ازدواج کرده بود و نه فرزندی داشت. خدای من! گویا زندگی شخصی امیرسام از پیچیدگی خاصی برخودار بود که آخر مرا دیوانه می‌کرد.
از برنامه بیرون آمدم و موزیکی را پلی کردم. گوشی را روی پاتختی گذاشتم و چشمانم را بستم و به موزیک گوش سپردم.
- برای فردا ظهر بلیط داشت.
چشمانم را باز کردم و به طرف در برگشتم؛ غمگین بین چهارچوب ایستاده بود.
لبخندی اطمینان بخش زدم و گفتم:
- خوبه. خوش‌حالم.
- از این‌که بازم تنها میشی؟
- از این‌که تو و داریان کنار هم باشید.
لبخندی زد و چند قدم برداشت و به تخت که رسید، کنارم دراز کشید. از محبت خواهرانه‌اش حرکت خون درون رگ‌هایم شدت گرفت و چشمانم را بستم و طولی نکشید که با صدای موزیک ملایم هر دو به خواب‌عمیقی فرو رفتیم.

***
- مراقب خودت باش! مثل همیشه.
فاصله گرفتم و عطرش را برای مدت‌ها در ذهن و بینی‌ام به یادگار گذاشتم.
- تو هم مراقب خودت باش.
- حتماً.
گونه‌ام را ب*وسه‌ای نشاند و زمزمه کرد:
- دوسِت دارم.
- منم.
چند قدم به عقب رفت و دستی برایم تکان داد که دستم را برای خداحافظی بالا آوردم. رو برگرداند و قدم تند کرد و از من دور شد. دور شد؛ دور شد تا این‌که دیگر کلارا رفته بود و هواپیما هم حرکت کرده بود.
آهی کشیدم و زمزمه کردم:
- تنهایی تقدیره منه.
مانع از ریختن هر اشکی شدم و به سرعت سالن را ترک کردم. من، عادت داشتم به تنهایی. تاکسی دربستی گرفتم و خودم را به کافی‌شاپی که طناز دعوتم کرده بود؛ رساندم. به درِ کافی‌شاپ خیره شدم و قبل از هرکاری چندین نفس عمیق کشیدم. باز هم به زندگی قبل بازگشتم و نیازی به این‌همه ناراحتی نبود. باز هم از خواهرم جدا شدم؛ اما من عادت داشتم به این‌تنها بودن‌ها! تنهایی کشیدن و ترسیدن‌های نصف شبی.
سرم را به طرفین تکان دادم و دستی به شالم کشیدم. بعد از حساب کردن کرایه، خودم را به کافی‌شاپ رساندم. نگاهی میان جمعیت حاضر گرداندم؛ اما فرد آشنایی را ندیدم. تصمیم گرفتم به طناز زنگ بزنم که صدایی مردانه من را خطاب قرار داد:
- می‌تونم کمک‌تون کنم خانم؟
به سمت صدا بازگشتم و یکی از خدمه‌ی کافی‌شاپ را دیدم. لبخندی زدم و توضیح دادم که میز رزروی داشتیم و فامیل طناز را گفتم. بعد از چک کردن دفترچه‌اش، مرا به طبقه‌ی بالا هدایت کرد که تشکری کردم و از پله‌های چوبی بالا رفتم. نگاهم را در سالن چرخاندم و هرسه را که مشاهده کردم به سمت‌شان رفتم. طناز که زودتر متوجه‌ی من شد دستی برایم تکان داد. لبخندی زدم و دستی تکان دادم و نزدیک‌شان ایستادم. هرسه ازجا برخاستند و سلام کردند که باخوش‌رویی پاسخ دادم و روی صندلی‌ها جای گرفتیم.
نگاهم میان‌شان چرخید و اول از همه من شروع کردم و پرسیدم:
- چه خبرا؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا