• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

وان شات وان ش*ات های رابی

  • نویسنده موضوع Raby
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Raby

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-08
نوشته‌ها
317
لایک‌ها
2,640
امتیازها
73
کیف پول من
0
Points
0
«ڪاش ڪسے مے آمد و غم‌ها را
از قلب اهالے زمین برمے داشت.»

روی صورتش نشستم، به سیاهی شب، به گرمی پو*ست!
انگشتانش را سیاه کردم اما خوشحال بودم به دیدن روشنایی روز.
سیصد و شصت و پنج روز گذشته را گوشه انباریِ تاریک و سرد، جا خوش نکرده بودم، بلکه به انتظاری نکبت‌بار، کنجی افتاده بودم... ذراتم پودر شد، اتم‌هایم شکافت، اما باقی ماندم هر چند اندک؛ هر چند کم؛ اما آنقدر زیاد که بتوانم رو سیاهش کنم.
عاشق سیاهی بودم، خالص و پاک.
نه همچون نور، دورو... گرم بود و روشن اما می‌سوزاند!
حقیقت را رسوا می‌کرد و من پنهانش می‌کردم، تا آبرویی نریزد؛ دستی نلرزد؛ پایی نلغزد.‌‌..
آهی پرحسرت کشید و با کهنه پارچه‌ای دستان سیاهش را پاک کرد. رنگ خون به تن کرد و آهسته و شرمزده از اهل خانه، قدم به کوچه گذاشت، خیابان به خیابان!
سیاهی من را به جان خرید و من چهره‌اش را پنهان کردم. معامله دو سر سود بود و یا چوب دو سر باخت!
سیاهی مرز سپیدی بود و من امروز سپیده ای سیاه بودم که همراهش شدم، همگامش شدم، هم آوازش شدم:
- ارباب خودم، سامبولی بلیکم
ارباب خودم، سرتو بالا کن
ارباب خودم، لطفی به ما کن
ارباب خودم، به من نیگا کن
چرخید و من چرخیدم. خندید و من روی صورتش خندیدم.
- ارباب خودم بزبز قندی، ارباب خودم چرا نمی‌خندی؟
دایره زنگی در دستش را بالا آورد و صدای جرینگ جرینگ سکه‌های آویزانش در هیاهوی ترانه‌ای که از ماشین کناری در حال پخش بود گم شد.
چراغ قرمز شد. ماشین‌ها ایستادند و او درست وسط خیابان زیر سنگینی لباس سرخ فامش که تنها از الیاف سبک پارچه ساتن دوخته شده بود، دور خود چرخید و چرخیدم.
بی وزن، سبک، باد، رها... دنیا دور ما چرخید!
قری در کمر رقصاند و با همان دستی که پارسال زیر دستگاه پرس علیل شده بود، ناقص بشکن زد.
- بشکن بشکنه، بشکن!
من نمی‌شکنم؛ بشکن
اینجا بشکنم یار گله داره
اونجا بشکنم یار گله داره….
دخترکی دست بالا برد و با شادی، سیاهی‌ام را به مادرش نشان داد. ثانیه هایِ توقف، به پایان رسید، دخترک رفت. ماشین ها حرکت کردند و او لَنگ تر از جیب خالی، به پیاده‌رو برگشت. نوایش محزون تر شد:
- هر‌جا بشکنم یار گله داره
این سیاه بیچاره چقد حوصله داره!
چشم چرخاند و به‌یک‌باره اخم روی پیشانی‌اش خط انداخت. اکبر از دور می‌آمد و رخوت با تمام نیرو به جان او نشست. ابروانش درهم رفتند و با سری افتاده به سختی خود را در میان ازدحام جمعیت پنهان کرد‌؛ تا صورت آشنایش با تمام غریبگی به چشم اکبر نیاید.
پیرمردی دستی به جیب برد و اسکناسی چروک بیرون کشید و میان دست او قرار داد و صدایش لرزید:
- حاجی فیروزم، سالی یه روزم...
اکبر بی‌توجه به آشنایی آن صورت سیاه، با دستانی پر از خرید عید از کنارش گذشت.
نفسش را با آسودگی پر از ولوله‌ی درد به بیرون فوت کرد و ذرات سیاه ریز من در هوا معلق ماند و من در روسیاهی ام، روسفید شدم.
روزها، ساعت‌ها و دقیقه‌های زیادی منتظر این لحظه بودم. بی‌شک شادترین ذغال روی زمین من بودم، ذغالی که هرگز بوی کباب نگرفته بودم اما توانسته بودم چهره‌اش را پنهان کنم تا با دیدن اکبر قصاب محل، خجالت زده ی آن خطوط شرم‌آور نوشته شده در دفترش نشود. سیاهه‌ای که ماه‌ها قبل قول تسویه‌اش را داده بود و آن شب در انبار مقابلم گریست که دخترکش هوس کباب کرد و او روسیاه ذغالی بود که ته انبار درحال پودر شدن بود، بی‌آنکه منقلی را گرم کند.



.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا