همیشه خواب ها از ارتفاع ساده لوحی خود طرد میشوند و میمیرند.
( فروغ فرخزاد)
به دسته گل روی دامن بلند پیراهنم خیره شدم. سرم درد میکرد و لباس عروس بر تنم زار میزد و سفیدی اش بردلم نیشتر!
حسام صدای موسیقی را کم کرد و دستش را از روی دنده برداشت و روی دستهای یخ بسته گذاشت.
- امشب خیلی زیبا شدی.
سردی نگاهم را به او دوختم حتی لبخند نیمه جانی هم مهمانش نکردم. در آن کت و شلوار تیره برازنده شده بود، اما دلم با او را صاف نبود. قسمتی از من با او نبود. روحم آن دورها کنار آرمان جا مانده بود.
ارمانی که همان شب قبل از تصادفش برام پیام گذاشته بود: به دوری ات که فکر میکنم تنم میلرزد.
و من به نبودنش فکر کردم و وجودم سوخت!
قهوه تلخ چشمان حسام روی من ثابت ماند. می توانست چشمانم را بخواند؟
امشب جسمم را به او هدیه میکردم اما قلبم را گوشه ای دنج برای خودم نگه میداشتم و آن را تا ابد در حصار س*ی*نه زندانی می کردم.
- چقدر دستات سرده؟ بخاری رو روشن کنم؟
سرم را رو به او به صندلی چرم ماشین نه چندان گران قیمتش تکیه دادم و ل*بم بی رمق قوس برداشت. بی ربط به سوالش، تنها ل*ب زدم:
- خسته ام.
میان همه غم هایی که در دلم ته نشین شده بود، یکی از همه سنگین تر بود عذاب وجدان!
عقل و احساسم همسو نبود و حاصلش شده بود، این درد بی درمان!
چراغ قرمز شد و ماشین از حرکت ایستاد. روبان های سفید دور گلهای روی کاپوت با نسیمی ملایم به ر*ق*ص درآمد و حسام کلافه کراواتش را دور گلویش شل کرد.
کامل به سمتم چرخید و آرامتر از قبل نجوا کرد:
- نمی خوام اذیتت کنم فقط تا صبح نگات می کنم، قول میدم. تو آرزوی هر شبم بودی... مهتا... امشبو برام زهر نکن!
اشکم بی اجازه فرو افتاد و بغض بی صدا در گلویم شکست. انگشتش را زیر پلک خیسم کشید.
- فقط برام بتاب... مهتا!
این مرد شاید زیادی مهربان بود... حقیقت تلخ بود، طعم زهر داشت!
- میخوای خونه نریم؟ اصلاً تا صبح تو خیابونا می چرخیم، چطوره؟
چراغ سبز شد و پژویی برایمان بوق زد و پسری غریبه در ان شانه ای تکان داد و رقصید.
حسام خندید: اصلا جهنم و ضرر! هر شب که شب عروسی نمیشه!
چشمانم را بستم و او چرخید و چرخید خیابان به خیابان.. کوچه به کوچه... شهر به شهر... اما دنیا را هم که می گشت باز ان خانه در انتظار ما بود!
درختان سبز سر به فلک کشیده و من همانند نقطه های کوچک پایین پایشان ایستاده بودم. همه جا سبز بود. تند و درخشان... اما خوابها که رنگی نبودند! من کی خوابیده بودم؟
به هر سمت نگاه کردم. تنها درختان رو به آسمان بودند، همانند اشباح معلق! صدای هوهو باد لای شاخه ها پیچید و عرقی سرد از ستون فقراتم پایین رفت.
صداها زیاد شد. سبزه ها خندیدند و جنگل در تاریکی فرو رفت. من قدم هایم را شمردم و نوری از لای شاخه ای فرو افتاد.
آرمان صدایم کرد. جایی میان تاریکی! اما من نور را دنبال کردم... درخشید و بیشتر شد.. عمق گرفت!
اینجا بر خلاف آن سیاهی پر از نور و روشنایی بود و من سقوط کردم. رودخانه پیچ و تاب خورد و من در آب فرو رفتم.
آرمان دست برد و قلبم را از س*ی*نه بیرون کشید و من زیر آب ماندم و قلبم در میان دستانش تپید. بی من تپید! بی نفس، نفس کشیدم. حسام دستم را کشید.
چشم باز کردم و قلبم همچنان بی امان سرجایش کوبید!
حسام گرم لبخند زد: خوب خوابیدی!
اطرافم درختان در تاریکی فرو رفته بودند.
- کجا میریم؟
- شمال.
- اما ما که ...
- هیس! دو روزم که غیب شیم دنیا به آخر نمیرسه که!
قلبم باز کوبید.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان