• خرید مجموعه داستان های درماندگان ژانر تراژدی و اجتماعی به قلم احمد آذربخش برای خرید کلیک کنید
  • دیو، دیو است؛ انسان، انسان. هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛ این‌جا یا فرشته‌ای و یا شیطان. رمان دیوهای بیگانه اثر آیناز تابش کلیک کنید
  • رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

وان شات وان ش*ات های رابی

  • نویسنده موضوع Raby
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Raby

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-08
نوشته‌ها
317
لایک‌ها
2,640
امتیازها
73
کیف پول من
0
Points
0

آخرین ویرایش:

Raby

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-08
نوشته‌ها
317
لایک‌ها
2,640
امتیازها
73
کیف پول من
0
Points
0
هنوز گیچ بودم. صدای پایی درسرم پیچید. دور و نزدیک و باز آهسته، اما بود! صدا چرخید، روی اعصابم خط کشید.

همه جا سفید شد. نور شدت گرفت، چشمهایم سوخت. بوق بلندی زیر گوشم آژیر شد… سرم از درد تاب خورد… شره ی لزجی روی پیشانی‌ام حس کردم.
ضربه محکم بود و من پرت شدم.

تقلا کردم، دستهایم در هم قفل شده بود! صدای پا دوباره دور و نزدیک شد.

- مهتاب!؟

مادرم بود شناختم. صدای مادرم همراه خودش گریه میکرد! تقلا کردم، دستهایم تکان نمی خورد. بخاطر اوردم، تصادف کردیم.
چشم‌هایم را باز کردم. نور زیاد بود، مردمکم تنگ شد و مادرم را تار و لرزان مقابلم دیدم.

روی صندلی دستهایش بسته بود: مهتاب خوبی!؟

- مامان!

باز هم گریه کرد، من سرم را منگ چرخاندم. خواهر کوچکم هم روی صندلی دیگری بسته شده بود و با چشم های وحشت زده به من نگاه می کرد… داخل ماشین بودیم، صدای پا اکو شد و من از درد خم شدم. و انچه از روی پیشانی‌ام، د*اغ و گرم بر زمین ریخت، سرامیک سفید را سرخ کرد!

یک جفت کفش واکس خورده روی سرخی سرامیک ایستاد. این کفشها را می‌شناختم. این اتاق نفرین شده را می شناختم! دستی مردانه روی چانه ام نشست و سرم را بلند کرد آنچه روی پوستم نشست تلخ بود! من این عطر تلخ را هم می شناختم! من سالها صاحب این بو را زندگی کردم! از اینکه مشامم با عطرش اغشته شود منزجر بودم!

- میلاد!؟
- خوبه! هنوز اسم منو یادته پس!؟
- تو کوبیدی به ماشین ما!؟

خندید… بلند…خندید… خندید…. صدایش گوش هایم را خراش داد. همه چیز دور سرم چرخید. تقلا کردم و دست‌هایم بسته بود. چانه ام میان دستانش منقبض شد.

دستش همانند زندگیِ از هم گسسته مان، پایین رفت و چون پیچکی سمی دور گلویم پیچید. نفس تنگ شد. غریزه ام بر من غلبه کرد و من پا کوبیدم و سعی کردم هوا را به درون ریه هایم برسانم.

کسی جیغ کشید. فکر کنم آن جیغ مال من بود! سرم درد بدی داشت! خواستم چنگ بزنم و دستانم بسته بود. لازم نبود تلاش کنم تا بفهمم آن جیغ مادرم بود.

حلقه ی دور گلویم تنگ تر شد و پلک هایم روی چشمانم سنگین شد.
باز هم جیغ شنیدم. رهایم کرد و من بلعیدم. ان هوای تلخ امیخته با عطرش را بلعیدم و با صندلی واژگون شدم و آنچه که باعث نجاتم شد خود تبدیل به بیچارگی ام شد!

سرفه کردم و خون پیشانی ام همه جا بود و از میان موهایم عبور کرد. حس کردم مثل ماهی لغزنده است!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Raby

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-08
نوشته‌ها
317
لایک‌ها
2,640
امتیازها
73
کیف پول من
0
Points
0
اطرافم در تاریکی فرو رفت. چطور همه جا می توانست اینقدر تاریک باشد! خودم را از بالا دیدم. انگار بیرون از بدنم بودم. این واقعی نبود نمی‌توانست واقعی باشد. باید بیدار شوم! من انجا هستم ان پایین! من واقعی هستم.

به تابشی از نور نگاه کردم که میان باریکه چشمانِ نیمه بازم تابیده شد.
د*ه*ان مادر و خواهرم با دستمالی ضخیم بسته شده بود. دیگر صدای جیغ نمی امد!
دستی مرا بلند کرد و صندلی سرجایش برگشت. فریاد کشید و فریادش نعره شد.

- نه نمیزارم اینجوری بمیری مهتاب! باید تاوان پس بدی! می شنوی چی میگم؟

دستهایم را باز کرد و با نیروی وارده ی دستانش لرزان روی پاهایم ایستادم. شانه ام در چنگش مشت شد و سمت مادرم مرا کشاند. وحشت در چشمان مادرم ضجه میزد و سفیدی چشمانش سرخ شد!

جسمی سرد میان دستم سنگینی کرد. نگاهم پایین افتاد و کُلت مشکی او در میان انگشتانم لرزید!

- اگه میخوای زنده بمونی باید یکی رو قربونی کنی! درست مثل من!
مرا چرخاند و اشکهای خواهرم روی گونه اش افتاد.
- من اونقدرهام سنگدل نیستم مهتاب!… میتونی خواهرت انتخاب کنی!

سردم شد و دستانم سنگینی ان کلت را طاقت نیاورد. میلاد خودش، مقابل چشمانم پدرش را کشت با همین کلت!

انچه به ذهنم هجوم اورد سوتی ممتد در سرم شد و انچه روزی با بغض دفنش کرده بودم دوباره مثل شن روان و سوزان بیابان در وجودم سرریز شد!
- بُکش!
- نه!
- بکش!
- نه… نه … من ….
دستهایم را بالابرد و توی گوشم غرید: یکی شون بکش! اگر موفق نشی خودم همه تون میکشم!
نفس های سردش کنار گوشم، تنم را لرزاند. چسبیده به من بود و من روزی در او حل شده بودم.

و ضربان قلبمان هم ریتم شد و او خیره در چشمانم دستانم را رها کرد!

و دستان من میان هوا و زمین… معلق… لحظه ای چرخید و خواهرم التماس کرد و چشمان میلاد خندید.
- بکش!
انگشتم بی اختیار روی ماشه فشاری کمی وارد کرد و صدایی بنگ در سرم پیچید.

و دستانم د*اغ از خیسی خونی شد که همانند ب*دن ماهی لزج بود!

و چشمانم قفل میلادی که روی زمین اوار شد و دستانم از خون او سیر شدند!
و من انها را با انزجار به پیراهنم کشیدم. باید از هرچه سرخ است پاک شود.


✍رابی 1399/6
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Raby

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-08
نوشته‌ها
317
لایک‌ها
2,640
امتیازها
73
کیف پول من
0
Points
0

Raby

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-08
نوشته‌ها
317
لایک‌ها
2,640
امتیازها
73
کیف پول من
0
Points
0
بوق زدم. مریم با ان مانتوی صورتی و مقنعه ی سفید همانند عروسکی زیبا، تنها زیر سردر مدرسه پناه گرفت تا از بارش باران در امان باشد.

درهای مدرسه بسته بود و من مثل همیشه تاخیر داشتم. با دیدنم کوله صورتی اش را بالای سرش برد و عکس باربی روی ان رو به بالا نمایان شد. به سمت ماشین دوید و در را از داخل برایش باز کردم.
دستم را میان ریش های بلندم بردم و انها را کمی خاراندم، مدتها بود که حوصله نداشتم به خودم برسم. ثریا که ترکم کرد، همه چیز عوض شد، حتی خانواده خودم هم دیگر اسمی از من نمی بردند! فقط جگرگوشه ام، مریم برایم مانده بود.

- سلام بابا، چقدر دیر کردی؟
لپ قرمز شده از سرمایش را کشیدم: قول می دم بار اخرم باشه.

معترض شد: بابا دیروز ، پریروز حتی هفته قبل هم همین قول دادی!
به چشم های عسلی اش خندیدم: این دفعه دیگه قولِ قول!

حق داشت، تمام تنم درد میکرد و بند بند استخوانهایم داشت از هم جدا میشد، هر بار که تصمیم می گرفتم ترک کنم، همین درد لعنتی نمی گذاشت موفق شوم … ثریا درست می گفت، من ادم ضعیفی بودم و هر روز بی اراده تر می شدم …

قبل از اینکه برسم، باز هم توبه شکستم و رفتم پیش همایون و با کلی التماس، گوشواره های مریم را که دیشب توی خواب، پنهانی از گوشش در اوردم، را به او دادم تا راضی شد به جای سرنگهای همیشگی، برای مصرف امروزم قرصی ژلاتینی را که تعریفش را زیاد شنیده بودم را به من بدهد.

همانجا قرص را روی دهانم گذاشتم و ارام مکیدم وقتی با بزاقم مخلوط شد با حرص تلخی اش را به کام کشیدم. مثل یک معجزه می ماند! الان حالم خوب بود، انگار اب روی اتش ریخته باشند. سبک شده بودم حس می کردم روی ابرها قدم می زنم. مثل پرنده در حال پرواز بال گشودم.

"پسر این فوق العاده ست!"

- چیکار میکنی بابا؟ دستت چی شده؟
به دستم نگاه کردم." گندش بزنن. " روی پو*ست رنگ پریده ام ک*بودی بزرگی دیده می شد، با ان تزریق های لعنتی دیگر جای سالم روی دستم نمانده بود!
با دستپاچگی دستهایم را جمع کردم و استین پیراهنم را پایین کشیدم: هیچی خوردم زمین.
- بازم بابا!؟
- اره دیگه، راه پله را که میدونی حفاظ نداره.
لعنتی، لعنتی، لعنتی! خودم برای تهیه ان مواد کوفتی فروخته بودمش. مردک بعد از کلی کلنجار رفتن، ان همه اهن را اخرش فقط صد تومان از من خرید!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Raby

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-08
نوشته‌ها
317
لایک‌ها
2,640
امتیازها
73
کیف پول من
0
Points
0
برف پاکن با جیرجیر روی شیشه جلو کشیده شد و من احساس گرما کردم، هوا کِی اینهمه گرم شده بود!؟
عرق کرده بودم. دستم را روی دستگیره در گذاشتم و در را تا نیمه باز کردم و پژویی مشکی بوق زنان، معترض از کنارمان گذشت!
- بابا چیکار میکنی؟

خدایا کی توی ماشین جیغ زد؟ پلک زدم و مریم را دیدم که روی صندلی جلویی وحشت زده نگاهم میکرد!

- بابا در ببند خواهش میکنم!

تازه فهمیدم به جای شیشه، در ماشین را باز کرده بودم و از خیسیِ باران، همه جا برق میزد. با نفسی رفته در را بستم: اه ببخشید، من.. من… حواسم نبود!
- بابا حالت خوبه!؟
- اره فقط چقدر گرمه؟
- الان که زمستونه، داره بارون میاد!

سرم تکان دادم و به جلو خیره شدم. قطرات باران روی شیشه کش امدند و بعد رو به بالا حرکت کردند، انگار باران از زمین می بارید!

باز هم پلک زدم و اینبار همه اطرافم پر از گوسفند شده بود! سیاه، سفید، حتی بره!
- اینهمه گوسفند یهو از کجا اومدن!؟
- بابا کدوم گوسفند!؟
- نگاه کن مریم اون چقدر بامزه است!
- بابا چقدر تند می ری؟ من می ترسم.
- دارن با من حرف میزنن!
- بابا یواش تر.
- باورت میشه من زبونشون می فهمم!

کسی کنار گوشم جیغ کشید: بابا مواظب ماشین سفیده باش.. بابا…

با گوسفند سفید بامزه، خداحافظی کردم و به سمت صدای جیغ چرخیدم. ماتم برد. ضربه ی شدیدی هر دوی ما را به جلو پرتاب کرد! …..

سرم داشت منفجر میشد. بع بع گوسفندها دورتر شد و گوشهایم سوت کشید و بعد همه جا یکباره ساکت شد! دیگر حرکت نمی کردیم. سرم از روی فرمان برداشتم.

عجوزه ای زشت با موهایی قرمز روی داشبورد بود! امروز دنیا واژگون شده!؟ چشم هایم را مالیدم وقتی دوباره باز کردم، هنوز همانجا بود!

سرش را که بلند کرد. چشمانش دو گوی آتشین بود و دهانش پر از خون! خدایا داشت خون دخترم، مریم را می مکید! ناخنهای بلند نوک تیزش را توی گلویش فرو برد و پو*ست سفیدش را رنگین کرد.

او از کجا پیدایش شد!؟ وحشت زده به سمتش هجوم بردم: با دخترم چیکار کردی؟ عفریته!
بلند خندید و دندانهای زرد و پوسیده اش را نشانم داد، سرفه کرد و چشمهایش باز شعله کشید و من از حرارت انها سوختم و خودم را عقب کشیدم.

مریم تنها همدمم بود: الان نجاتت میدم بابا.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Raby

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-08
نوشته‌ها
317
لایک‌ها
2,640
امتیازها
73
کیف پول من
0
Points
0
با تمام قدرتم، خم شدم و گلویش را چنگ زدم و او باز هم سرفه کرد و با صدایی که از ته چاه بیرون می امد، شنیدم: بابا ولم کن … داری خفه ام میکنی! بابا …
و من داد زدم: ولش کن، دخترم ول کن.
چند نفر به شیشه ماشین زدند.
- اقا چیکار میکنی؟
- دختر بیچاره رو کشتی!
- پلیس… یکی صد وده بگیره!

داد زدم: کمک داره دخترم می کشه!
خنده ی شیطانی اش بلند شد و من باز هم تمام قدرت گلویش را فشار دادم: نمی زارم مریم من با خودت ببری!
نفس نفس میزدم و در ماشین باز شد و یکی از پشت من را گرفت.
- ولم کن، باید مریمم نجات بدم... مریم بابا .

و ان عفریته خندید بلند، بلندتر … داشتم دیوانه میشدم. گوشهایم را با دست گرفتم: نخند… بسه ... دیگه نخند..

داد زدم و او ساکت شد. چشمهایم را که باز کردم، دیدم که از ماشین پیاده شد و چشمانش باز شعله کشید و بین جمعیت گم شد.
به سمت مریم برگشتم، صورت کوچک و معصومش به ک*بودی میزد و مقنعه ی سفیدش خونی بود!

نفس نمی کشید. تکان نمی خورد. حتما خوابیده بود، اره خواب بود. اما من لرزیدم، دیگر گرمم نبود! خواستم مریمم را ب*غ*ل کنم. چقدر ناز و معصوم به خواب رفته بود!

- چرا با چشای بار خوابیدی؟ تو که اینجوری نمی خوابیدی؟

تکانش دادم: بیا بغلم دخترم... اون رفته... بابا نمی زاره هیچ کی اذیتت کنه ..

که دونفر من را از توی ماشین، محکم بیرون کشیدند.

به در ماشین چنگ زدم و التماس کردم: اون عفریته را بگیرین، می خواست دخترم بکشه!

پیرمردی از زیر چتر سیاهش، با تاسف سری به حالم تکان داد: مرد بیچاره!

اژیر پلیس بلند شد و من از روی زمین خیس، دوباره نیمه ی خارج شده بدنم را به داخل ماشین کشاندم.

مریم با انهمه صدا بیدار شد و مقنعه اش روی سرش ردیف کرد و کوله ی صورتی را از زیر پاش برداشت: بابا من باید برم، دیگه نمی تونم پیش تو باشم!

باز هم تکانش دادم: نه تو حق نداری من تنها بزاری!

- بابا نگران نباش من حالم خوبه!
- ببین بابا، قسم می خورم دیگه دیر نکنم …باشه… اصلا واسه پله حفاظ می خرم … من … مریم …من…
زار زدم!
- بابا من باید برم.
- اصلا حق با توعه الان زمستونه، ببین سردمه دارم میلرزم.
- دوست دارم بابا.
و زار زدم!
و ان عفریته با ان هیبت ترسناکش باز هم پشت شیشه ظاهر شد، دستش را کشید و با خود برد و با اتشی که توی چشمانش شعله می کشید، من باز گرمم شده بود!

✍ رابی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Raby

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-08
نوشته‌ها
317
لایک‌ها
2,640
امتیازها
73
کیف پول من
0
Points
0
همیشه خواب ها از ارتفاع ساده لوحی خود طرد می‌شوند و میمیرند.
( فروغ فرخزاد)

به دسته گل روی دامن بلند پیراهنم خیره شدم. سرم درد میکرد و لباس عروس بر تنم زار میزد و سفیدی اش بردلم نیشتر!

حسام صدای موسیقی را کم کرد و دستش را از روی دنده برداشت و روی دستهای یخ بسته گذاشت.

- امشب خیلی زیبا شدی.

سردی نگاهم را به او دوختم حتی لبخند نیمه جانی هم مهمانش نکردم. در آن کت و شلوار تیره برازنده شده بود، اما دلم با او را صاف نبود. قسمتی از من با او نبود. روحم آن دورها کنار آرمان جا مانده بود.

ارمانی که همان شب قبل از تصادفش برام پیام گذاشته بود: به دوری ات که فکر میکنم تنم میلرزد.

و من به نبودنش فکر کردم و وجودم سوخت!

قهوه تلخ چشمان حسام روی من ثابت ماند. می توانست چشمانم را بخواند؟

امشب جسمم را به او هدیه می‌کردم اما قلبم را گوشه ای دنج برای خودم نگه می‌داشتم و آن را تا ابد در حصار س*ی*نه زندانی می کردم.

- چقدر دستات سرده؟ بخاری رو روشن کنم؟

سرم را رو به او به صندلی چرم ماشین نه چندان گران قیمتش تکیه دادم و ل*بم بی رمق قوس برداشت. بی ربط به سوالش، تنها ل*ب زدم:
- خسته ام.

میان همه غم هایی که در دلم ته نشین شده بود، یکی از همه سنگین تر بود عذاب وجدان!

عقل و احساسم همسو نبود و حاصلش شده بود، این درد بی درمان!

چراغ قرمز شد و ماشین از حرکت ایستاد. روبان های سفید دور گلهای روی کاپوت با نسیمی ملایم به ر*ق*ص درآمد و حسام کلافه کراواتش را دور گلویش شل کرد.

کامل به سمتم چرخید و آرامتر از قبل نجوا کرد:
- نمی خوام اذیتت کنم فقط تا صبح نگات می کنم، قول میدم. تو آرزوی هر شبم بودی... مهتا... امشبو برام زهر نکن!

اشکم بی اجازه فرو افتاد و بغض بی صدا در گلویم شکست. انگشتش را زیر پلک خیسم کشید.
- فقط برام بتاب... مهتا!

این مرد شاید زیادی مهربان بود... حقیقت تلخ بود، طعم زهر داشت!

- میخوای خونه نریم؟ اصلاً تا صبح تو خیابونا می چرخیم، چطوره؟

چراغ سبز شد و پژویی برایمان بوق زد و پسری غریبه در ان شانه ای تکان داد و رقصید.
حسام خندید: اصلا جهنم و ضرر! هر شب که شب عروسی نمیشه!

چشمانم را بستم و او چرخید و چرخید خیابان به خیابان.. کوچه به کوچه... شهر به شهر... اما دنیا را هم که می گشت باز ان خانه در انتظار ما بود!

درختان سبز سر به فلک کشیده و من همانند نقطه های کوچک پایین پایشان ایستاده بودم. همه جا سبز بود. تند و درخشان... اما خوابها که رنگی نبودند! من کی خوابیده بودم؟

به هر سمت نگاه کردم. تنها درختان رو به آسمان بودند، همانند اشباح معلق! صدای هوهو باد لای شاخه ها پیچید و عرقی سرد از ستون فقراتم پایین رفت.

صداها زیاد شد. سبزه ها خندیدند و جنگل در تاریکی فرو رفت. من قدم هایم را شمردم و نوری از لای شاخه ای فرو افتاد.
آرمان صدایم کرد. جایی میان تاریکی! اما من نور را دنبال کردم... درخشید و بیشتر شد.. عمق گرفت!

اینجا بر خلاف آن سیاهی پر از نور و روشنایی بود و من سقوط کردم. رودخانه پیچ و تاب خورد و من در آب فرو رفتم.
آرمان دست برد و قلبم را از س*ی*نه بیرون کشید و من زیر آب ماندم و قلبم در میان دستانش تپید. بی من تپید! بی نفس، نفس کشیدم. حسام دستم را کشید.

چشم باز کردم و قلبم همچنان بی امان سرجایش کوبید!

حسام گرم لبخند زد: خوب خوابیدی!
اطرافم درختان در تاریکی فرو رفته بودند.
- کجا میریم؟
- شمال.
- اما ما که ...
- هیس! دو روزم که غیب شیم دنیا به آخر نمیرسه که!
قلبم باز کوبید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا