آره، پایین رو ببین، اشوود. فکر خوبیه.
چند شاخه بعدی نیز فاسد بودند. هر کدامشان زیر بار وزن او خم میشد و تکهای از پو*ست درخت را به سمت زمین میفرستاد.
بازدمش سفید و غلیظ بود. زیر نور ماه کامل، نشانهای قطعی از اینکه هیولاهای ارباب سایه به زودی برای بازی بیرون میآمدند، از شاخههای گرهدار و خمیده میگذشت.
هاون میدانست که بر خلاف چیزی که پدر بل، پادشاه هوراس، به فرمانبردارانش اطمینان داده بود، تپهها پر از هیولاها بودند. مراقب. در کمین. در انتظار روزی که طلسم رونی اجرا شده در عمق دیوار بزرگ ضعیف شود.
لبانش را به هم فشرد. تا زمانی که بالای درختان میماند، ایمن بود. مگر اینکه شادولینگها یاد میگرفتند از درختان بالا بروند.
ل*ب پایینیش را مکید، به سمت شاخه بالاتری خیز برداشت، و چنگ زد تا آن را بگیرد. پو*ست شکننده درخت زیر کف دستانش خرد شد و به صورتش پاشید. انگشتانش بیحس، و ل*بها و صورتش منجمد بودند.
تقریبا رسیدم.
تپههای پنریث را در فاصله زیادی زیر پایش برانداز کرد. پتویی غلیظی از ج*ن*س مه روی زمین سنگینی میکرد، درهها را میپوشاند و در جنگل انبوه میشد. هوا مرطوب بود و رایحه ترنج و دارچین و خون داشت.
وحشت به شانههایش چنگ انداخت. امشب گسارش روی میداد، مهی آغشته به جادو که روستاها را میپوشاند. این اتفاق به صورت تصادفی و بدون هیچ دلیل یا الگوی منظمی رخ میداد، هیچ نظمی نداشت که او از آن آگاه باشد.
عدهای میگفتند نفرین از روانهای فانی تغذیه میکند تا نیرومندتر شود. گروهی دیگر میگفتند سرزمین را از جادو خالی میکند.
تمام آنچه هاون میدانست این بود که زمانی مه غلیظ خورشید را شکار کرده و روستاییان یا مرده بودند و یا دیوانه شده بودند.
در حالی که خودش را بالا میکشید زمزمه کرد: «شب خوبی برای گردش تو جنگله، اشوود.»
انگشتانش زیر ردای قرمز یاقوتی لغزیدند، و سنگ رونیای که به آستر ابریشمی دوخته شده بود را نوازش کردند. احتمالا جادوی درونی آن جواهر او را از جادوی سیاه نفرین حفظ میکرد، اما سنگ هرگز آزمایش نشده بود.
خوشبختانه امشب مشکلی پیش نمیآمد.
خرناسی آهسته که توسط درختان خفه شده بود، از سمت دره طنین انداخت.
هاون زیر ل*ب گفت: «سلام.» و یک انگشتش را روی قبضه صاف تیغه رونیاش کشید. «میدونم اونجایی.»
هاون از وقتی یک دختر کوچک بود، نغمهها و داستانهایی در مورد شادولینگها شنیده بود، موجوداتی که در ساعات جادویی در زیر قرص کامل ماه ظاهر میشدند، و قبل از اینکه دوباره در میان مه ناپدید شوند کودکان را میبلعیدند.
نغمهها همچنین میگفتند که ارباب جهان زیرین در آن ن*زد*یک*ی است. افسانهها می گفتند که او در مقام ارباب همه موجودات تاریک شب در جنگل به دنبال آنها میآید.
هاون در این مورد شک داشت. او دهها شادولینگ را کشته و هرگز سر و کارش به ارباب سایه نیفتاده بود.
اگرچه هرگز پیش از گسارش نیز در جنگل نمانده بود.
در حالی که سرش را تکان میداد، به سمت آخرین درختی که گنجینهاش را در خود داشت جهید، هیجانش ترسش را شست و برد.