نام رمان: كافه جنون
نویسنده: قسم همدم
ژانر: عاشقانه، اجتماعى
ناظر: AhoorA
ویراستار: ~S A R A~
خلاصه: وقتی زندگی، آن روی تلخ و پر ابهامش را نشان میدهد، مجبور میشوی قدم در راهی بگذاری که جز سراب چیزی روبهرویت نیست. زیبا، گذشتهی رنجآوری را رها می کند تا سرنوشت خویش را به آیندهای همچون نامش پیوند بزند؛ ولی گویا که دست تقدیر پیشانینوشت دیگری برای او رقم زده است.
کد:
نام رمان: كافه جنون
ژانر: عاشقانه، اجتماعى
ناظر: [USER=864]AhoorA[/USER]
ویراستار: @~S A R A~
خلاصه: وقتی زندگی، آن روی تلخ و پر ابهامش را نشان میدهد، مجبور میشوی قدم در راهی بگذاری که جز سراب چیزی روبهرویت نیست. زیبا، گذشتهی رنجآوری را رها میکند تا سرنوشت خویش را به آیندهای همچون نامش پیوند بزند؛ ولی گویا که دست تقدیر پیشانی نوشت دیگری برای او رقم زده است.
*به نام آفریننده ی عشق*
به قوطی نوشابهای که جلوی پام بود لگد دیگهای زدم. قوطی حرکت کرد و چند قدمی جلوتر متوقف شد. جلوتر رفتم و دوباره لگد زدم. اَه، چرا زندگی اینقدر تلخ و مزخرفه؟! چرا مردها اینقدر ع*و*ضی هستن؟ از مردها متنفرم! از این دنیای زشت هم متنفرم!
صح*نههای وحشتناک اون خاطرهی قدیمی اما سرنوشتساز، جلوی چشمم جون گرفتن. با یادآوریش، چیزی روی قلبم سنگینی کرد و بغضم بزرگتر شد. چشمهام پشت یه لایه از اشک پنهون شد. تمام حرصم رو توی پام جمع کردم و با تمام وجود، به قوطی لگد دیگهای زدم. قوطی نوشابه روی هوا بلند شد و خیلی دورتر روی زمین فرود اومد. هنوز چشمهام اشکی بود و همهچیز رو تار میدیدم. حالا با اجارهی خونه چیکار میکردم؟ تمام دار و ندارم همین شغل بود که بهخاطر اون آشپز ع*و*ضی از دستش دادم.
گوشی و هندزفریم رو از کیفم درآوردم. هندزفری رو توی گوشم فرو کردم و صدای آهنگ رو تا ته زیاد کردم. صدا اونقدر بلند بود که اگه کنار گوشم بمب هم میترکوندن، هیچی نمیفهمیدم. سرسختانه با بغضم میجنگیدم و اجازه نمیدادم اشکم سرازیر بشه. خاطرات تلخم رو پس ذهنم فرستادم و سعی کردم زیر ل*ب با آهنگ همخونی کنم تا حتی برای لحظاتی، تلخیای که روی زندگیم چنبره زده رو کنار بزنم و حسش نکنم.
سرم پایین بود و چشم به زمین جلوی پام دوخته بودم و قدم برمیداشتم که از گوشهی چشم دیدم ماشینی نزدیکم میشه. سریع سرم رو بلند کردم و با حیرت به پرادوی مشکی رنگی که درست کنار پام ترمز زده بود خیره شدم. پر*دهی اشکم پاره شد و دو قطره اشک از چشمهام فرو ریخت. اگر اون ماشین لحظهی آخر ترمز نگرفته بود، من الان دیگه زنده نبودم.
بهتر! مگه زنده بودنم چی به این دنیا اضافه میکنه؟ حضورم به کی کمک میکنه؟ کی رو دارم که نگرانم بشه و منتظرم باشه؟ کی هست که وجودم واسش مهم باشه؟ پس همون بمیرم بهتره!
توی همون حال داشتم به بدبختیهام فکر میکردم و راننده که پسر جوونی بود با عصبانیت پیاده شد. شوکه شده بهش نگاه کردم. به چشمهاش خیره شدم و منتظر بودم تا حرفی بزنه. همونطوری که به چشماش خیره بودم، متوجه رنگ خاص چشمش شدم. آبی تیرهای بود که به سرمه ای میزد. ناگهان نگاهم به دهنش افتاد که تکون میخورد؛ اما صدایی خارج نمیشد. چرا؟ وای هندزفری!
دستم ناخودآگاه بالا رفت و هندزفریم رو از گوشم در آوردم. گوشیهای هندزفریم، از لبهی شال، آویزون شد. با صدای بم و مردونهاش از جا پریدم.
- تموم شد؟
چشمهای ترسیدهام رو بالا بردم و به چشمهاش دوختم.
- چی؟
دست به س*ی*نه ایستاده بود و با اخم نگاهم میکرد. از برق چشمهاش معلوم بود حسابی عصبانیه. وقتی که حرف زد، کاملاً حرص توی صداش رو حس کردم.
- آهنگی که گوش میدادین. آخه بالاخره افتخار دادین اون هندزفری رو دربیارین!
اخم کردم. رد خنده رو با وجود عصبانیت شدید توی نگاه پسر میدیدم. دوباره شروع به صحبت کرد.
- خانوم حواستون کجاست؟ صدتا بوق زدم! اگه من ترمز نگرفته بودم که خدایی نکرده الان یه اتفاقی افتاده بود.
حق با اون بود، من توی هپروت بودم. تلخی زندگیم، خاطرات گذشته و اعصاب خردم از دست اون آشپز و هزارتا چیز دیگه که همزمان، باهم به مغزم هجوم آورده بود، اجازهی تمرکز رو بهم نمیداد. صدای بلند آهنگ هم که قوز بالای قوز بود. پس گفتم:
- بله، حق با شماست. من معذرت میخوام! اصلاً حواسم جمع نبود.
پسره سری به نشونهی تاسف تکون داد. چشمش رو توی کاسه چرخوند و سرش رو به طرف راست من برگردوند. به جدول کنار خیابون خیره شد و با پوزخندی زیر ل*ب گفت:
- معلوم نیست چی زده و کجا سیر میکرده.
چی شد؟ این الان با من بود؟ آی، نفسکِش! پسرهی بیادب، حالیت میکنم زیبا کیه! الان یه جوری بشورمت و بذارمت کنار که تا آخر عمرت هم زیر آفتاب بمونی خشک نشی! دوباره اخم غلیظی روی پیشونیم نشوندم و با لحنی حق به جانب گفتم:
- هر جایی که سیر میکردم به شما مربوط نیست! تا اونجایی که به شما مربوط میشد و من مقصر بودم عذرخواهی کردم. دیگه باقیاش به خودم مربوط میشه. مادرتون از بچگی یادتون ندادن که فضول رو میبرن جهنم؟!
پسر به وضوح جا خورد. نگاهش رو از جدول به سمت من هدایت کرده بود. دهنش باز شد و چشمهاش گرد شد. اعصاب خردم یه طرف، بچهپرو بازی این پسره هم مزید بر علت شد که شروع کنم زیر لبی غرغر کنم و تمام حرصم رو با فحش سر این پسر خالی کنم.
همونطور که من کل دایرهالمعارف فحشم رو باز کرده بودم و تند تند پشت سر هم ردیف میکردم، پسره یهو اخم کرد و با عصبانیت گفت:
- خانم حرف دهنتون رو بفهمید!
چشمهام رو با تعجب گرد کردم. شنید؟ هی! مگه چقدر بلند زمزمه کردم؟! چشمهام به حالت عادی برگشت و گونههام رنگ گرفت. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- ببخشید، من عجله دارم، باید برم.
صدای خنده پسره به هوا شلیک شد. وقتی بالاخره حسابی خندههاش رو کرد، گفت:
- خب بابا، حالا خجالتت واسه چیه؟ اشکال نداره، عادت کردم. حالا که عجله داری بیا تا یه جایی برسونمت که اگه راننده بعدی مثل من نباشه، اینبار دیگه شانس نمیاری.
اخم کردم. بفرما زیبا خانم! تحویل بگیر. دوباره به روی یه پسر خندیدی، پررو شد! با اخم سر بلند کردم.
- لازم نکرده! شما بفرما به کارت برس. ببخشید وقتت رو گرفتم.
و به بند کولهام رو چ*ن*گ زدم و از چهرهی حیرتزده اون پسر و پرادوی مشکی رنگش دور شدم.
کد:
بهنام آفرینندهی عشق
به قوطی نوشابهای که جلوی پام بود لگد دیگهای زدم. قوطی حرکت کرد و چند قدمی جلوتر متوقف شد. جلوتر رفتم و دوباره لگد زدم. اَه، چرا زندگی اینقدر تلخ و مزخرفه؟! چرا مردها اینقدر ع*و*ضی هستن؟ از مردها متنفرم! از این دنیای زشت هم متنفرم!
صح*نههای وحشتناک اون خاطرهی قدیمی اما سرنوشتساز، جلوی چشمم جون گرفتن. با یادآوریش، چیزی روی قلبم سنگینی کرد و بغضم بزرگتر شد. چشمهام پشت یه لایه از اشک پنهون شد. تمام حرصم رو توی پام جمع کردم و با تمام وجود، به قوطی لگد دیگهای زدم. قوطی نوشابه روی هوا بلند شد و خیلی دورتر روی زمین فرود اومد. هنوز چشمهام اشکی بود و همهچیز رو تار میدیدم. حالا با اجارهی خونه چیکار میکردم؟ تمام دار و ندارم همین شغل بود که بهخاطر اون آشپز ع*و*ضی از دستش دادم.
گوشی و هندزفریم رو از کیفم درآوردم. هندزفری رو توی گوشم فرو کردم و صدای آهنگ رو تا ته زیاد کردم. صدا اونقدر بلند بود که اگه کنار گوشم بمب هم میترکوندن، هیچی نمیفهمیدم. سرسختانه با بغضم میجنگیدم و اجازه نمیدادم اشکم سرازیر بشه. خاطرات تلخم رو پس ذهنم فرستادم و سعی کردم زیر ل*ب با آهنگ همخونی کنم تا حتی برای لحظاتی، تلخیای که روی زندگیم چنبره زده رو کنار بزنم و حسش نکنم.
سرم پایین بود و چشم به زمین جلوی پام دوخته بودم و قدم برمیداشتم که از گوشهی چشم دیدم ماشینی نزدیکم میشه. سریع سرم رو بلند کردم و با حیرت به پرادوی مشکی رنگی که درست کنار پام ترمز زده بود خیره شدم. پر*دهی اشکم پاره شد و دو قطره اشک از چشمهام فرو ریخت. اگر اون ماشین لحظهی آخر ترمز نگرفته بود، من الان دیگه زنده نبودم.
بهتر! مگه زنده بودنم چی به این دنیا اضافه میکنه؟ حضورم به کی کمک میکنه؟ کی رو دارم که نگرانم بشه و منتظرم باشه؟ کی هست که وجودم واسش مهم باشه؟ پس همون بمیرم بهتره!
توی همون حال داشتم به بدبختیهام فکر میکردم و راننده که پسر جوونی بود با عصبانیت پیاده شد. شوکه شده بهش نگاه کردم. به چشمهاش خیره شدم و منتظر بودم تا حرفی بزنه. همونطوری که به چشماش خیره بودم، متوجه رنگ خاص چشمش شدم. آبی تیرهای بود که به سرمه ای میزد. ناگهان نگاهم به دهنش افتاد که تکون میخورد؛ اما صدایی خارج نمیشد. چرا؟ وای هندزفری!
دستم ناخودآگاه بالا رفت و هندزفریم رو از گوشم در آوردم. گوشیهای هندزفریم، از لبهی شال، آویزون شد. با صدای بم و مردونهاش از جا پریدم.
- تموم شد؟
چشمهای ترسیدهام رو بالا بردم و به چشمهاش دوختم.
- چی؟
دست به س*ی*نه ایستاده بود و با اخم نگاهم میکرد. از برق چشمهاش معلوم بود حسابی عصبانیه. وقتی که حرف زد، کاملاً حرص توی صداش رو حس کردم.
- آهنگی که گوش میدادین. آخه بالاخره افتخار دادین اون هندزفری رو دربیارین!
اخم کردم. رد خنده رو با وجود عصبانیت شدید توی نگاه پسر میدیدم. دوباره شروع به صحبت کرد.
- خانوم حواستون کجاست؟ صدتا بوق زدم! اگه من ترمز نگرفته بودم که خدایی نکرده الان یه اتفاقی افتاده بود.
حق با اون بود، من توی هپروت بودم. تلخی زندگیم، خاطرات گذشته و اعصاب خردم از دست اون آشپز و هزارتا چیز دیگه که همزمان، باهم به مغزم هجوم آورده بود، اجازهی تمرکز رو بهم نمیداد. صدای بلند آهنگ هم که قوز بالای قوز بود. پس گفتم:
- بله، حق با شماست. من معذرت میخوام! اصلاً حواسم جمع نبود.
پسره سری به نشونهی تاسف تکون داد. چشمش رو توی کاسه چرخوند و سرش رو به طرف راست من برگردوند. به جدول کنار خیابون خیره شد و با پوزخندی زیر ل*ب گفت:
- معلوم نیست چی زده و کجا سیر میکرده.
چی شد؟ این الان با من بود؟ آی، نفسکِش! پسرهی بیادب، حالیت میکنم زیبا کیه! الان یه جوری بشورمت و بذارمت کنار که تا آخر عمرت هم زیر آفتاب بمونی خشک نشی! دوباره اخم غلیظی روی پیشونیم نشوندم و با لحنی حق به جانب گفتم:
- هر جایی که سیر میکردم به شما مربوط نیست! تا اونجایی که به شما مربوط میشد و من مقصر بودم عذرخواهی کردم. دیگه باقیاش به خودم مربوط میشه. مادرتون از بچگی یادتون ندادن که فضول رو میبرن جهنم؟!
پسر به وضوح جا خورد. نگاهش رو از جدول به سمت من هدایت کرده بود. دهنش باز شد و چشمهاش گرد شد. اعصاب خردم یه طرف، بچهپرو بازی این پسره هم مزید بر علت شد که شروع کنم زیر لبی غرغر کنم و تمام حرصم رو با فحش سر این پسر خالی کنم.
همونطور که من کل دایرهالمعارف فحشم رو باز کرده بودم و تند تند پشت سر هم ردیف میکردم، پسره یهو اخم کرد و با عصبانیت گفت:
- خانم حرف دهنتون رو بفهمید!
چشمهام رو با تعجب گرد کردم. شنید؟ هی! مگه چقدر بلند زمزمه کردم؟! چشمهام به حالت عادی برگشت و گونههام رنگ گرفت. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- ببخشید، من عجله دارم، باید برم.
صدای خنده پسره به هوا شلیک شد. وقتی بالاخره حسابی خندههاش رو کرد، گفت:
- خب بابا، حالا خجالتت واسه چیه؟ اشکال نداره، عادت کردم. حالا که عجله داری بیا تا یه جایی برسونمت که اگه راننده بعدی مثل من نباشه، اینبار دیگه شانس نمیاری.
اخم کردم. بفرما زیبا خانم! تحویل بگیر. دوباره به روی یه پسر خندیدی، پررو شد! با اخم سر بلند کردم.
- لازم نکرده! شما بفرما به کارت برس. ببخشید وقتت رو گرفتم.
و به بند کولهام رو چ*ن*گ زدم و از چهرهی حیرتزده اون پسر و پرادوی مشکی رنگش دور شدم.
بیهدف توی خیابونها قدم میزدم. از شدت خستگی، وارد یه پارک شدم و خودم رو روی نیمکتی انداختم. سرم رو عقب بردم و چشمهام رو بستم. با یادآوری ماجرای صبح، دلم میخواست کلهی اون آشپز رو از جا بکنم. اِهه! بیشعور اومده بهم میگه دوسِت دارم، بعد هم بدون اینکه من حرفی بزنم میخواد بغلم کنه. بیشعور! یعنی زیبا، بگم خدا چه کارت کنه؟ چرا حداقل یه سیلی بهش نزدی؟ عین احمقها فقط جیغ زدی تا بقیه بریزن دورتون و آبروت بره.
همونطور که توی خیالم با اون آشپز، کشتی میگرفتم و کلهاش رو از جا میکندم، صدای زنگ گوشیم بلند شد. چشمهام رو باز کردم و دستم رو داخل کیفم فرو بردم. همونطور که با وسایل داخل کیف سروکله میزدم تا گوشیم رو قبل از قطع شدن پیدا کنم، عبارت کمد آقای ووپی توی سرم نقش بست. خندهام گرفت. چه عبارت بجایی برای توصیف کولهام به ذهنم رسید! بالاخره بعد از کلی کشتی گرفتن با کوله و کنار زدن وسایل، گوشیم رو پیدا کردم. نگاهی به صفحه انداختم. زنبور عسل! سرم رو عقب بردم و به پشتی نیمکت تکیه دادم. آیکون سبز رو ل*مس کردم و خشمی که هنوز از اون آشپز توی وجودم بود روی سر تنها رفیقم، عسل، خالی کردم.
- چیه عسل؟ مگه تو الان سرِ کارت، توی کافه نیستی؟ حواست باشه، اصلاً اعصاب ندارمها!
صدای شاد و ناز عسل توی گوشم پیچید.
- تو کی اعصاب داری؟ این رو واسم مشخص کن.
نفسم رو با حرص بیرون دادم و دستم رو روی چشمم گذاشتم.
- عسل حرف بزن تا چپ و راستت نکردم!
عسل ریز ریز با اون صدای ظریفش خندید.
- اوه اوه، اوضاع بیریختهها.
تقریباً سرش داد زدم.
- عسل!
با لحن قهر گفت:
- خب بابا، بیاعصاب!
ایشی کرد و ساکت شد. بعد یهو با جیغ و ذوق گفت:
- راستی، مژدگونی بده. برات کار پیدا کردم. اونم چه کاری! کار نگو، بگو باقلوا.
شادی و ذوق عسل به منم سرایت کرد و باعث شد جیغم در بیاد.
- جدی میگی؟ کي؟ کِی؟ کجا؟
با هیجان گفت:
- مدرسان شریف! تلفن بیست و نه، دو تا شیش.
بادم خالی شد و غر زدم.
- عه، عسل! اذیت نکن، بگو دیگه.
عسل خندید و مثل گویندهی اخبار، شروع به توضیح دادن کرد.
- جونم برات بگه، امروز که زنگ زدی و یه ساعت از وضع بد مملکت نالیدی و روی مخ من صخرهنوردی کردی، دل با مروت منم واست سوخت. اصلاً من هرچی میکشم از این دل با مروتمه.
با حرص فوت کردم و از بین دندونهام گفتم:
- عسل! جونِ زیبا اون گاله رو ببند!
عسل ساکت شد. حرصی، درحالی که دندونهام روی هم کلید شده بود صداش زدم.
- عسل، مُردی عزیزم؟
عسل با مظلومیتی که بیشتر بوی شیطنت میداد گفت:
- نه، گاله رو بستم.
خندهام گرفت؛ اما بروز ندادم.
- ای لال بمیری عسل! حرف بزن دیگه، ببینم چطوری کار واسم جور کردی؟
ادامه داد.
-کجا بودم؟ آها، داشتم میگفتم این دل رحیمم واسه تو سوخت و رفتم پیش عمو نادر.
پرسیدم:
- عمو نادر کیه دیگه؟
پوفی کشید و با کلافگی گفت:
- زیبا خنگبازی در نیار! دوست بابام، صاحب کافهای که توش کار میکنم. رفتم پیشش، با مظلومیت تمام و با لحنی که عجز و بیچارگی ازش چکه میکرد گفتم من یه دوستی دارم، بدبخته، بیچارهست، روزها نون خالی سق میزنه، شبها با شکم گرسنه سر بر زمین میگذاره و خلاصه که آه تو بساطش نیست که با ناله سودا کنه.
حرصی جیغ زدم:
- نامرد! من اینطوریم؟!
لحنش شیطون شد. میتونستم چهره و چشمهای خمار و شیطونش رو تصور کنم. با شیطنت گفت:
- حالا نه به این شدت؛ ولی خب منم کلی اغراق و مظلوم نمایی زدم تنگش که کار گیرت بیاد. خلاصه گفتم که این رفیق ما، امروز اخراج شده و اگه کار پیدا نکنه افسرده میشه، از طرفی صاحب خونهاش میاندازش توی خیابون کارتنخواب میشه، بعد از زور افسردگی و بیپناهی به مواد مخدر روی میاره و معتاد میشه، به منجلاب فساد کشیده میشه و انگل جامعه میشه. حالا اگه شما میخوای یه جوون پاک و با غیرت ایرانی، به فساد کشیده بشه، واسش کار پیدا نکن. دیگه حق انتخاب با خودته.
کد:
بیهدف توی خیابونها قدم میزدم. از شدت خستگی، وارد یه پارک شدم و خودم رو روی نیمکتی انداختم. سرم رو عقب بردم و چشمهام رو بستم. با یادآوری ماجرای صبح، دلم میخواست کلهی اون آشپز رو از جا بکنم. اِهه! بیشعور اومده بهم میگه دوسِت دارم، بعد هم بدون اینکه من حرفی بزنم میخواد بغلم کنه. بیشعور! یعنی زیبا، بگم خدا چه کارت کنه؟ چرا حداقل یه سیلی بهش نزدی؟ عین احمقها فقط جیغ زدی تا بقیه بریزن دورتون و آبروت بره.
همونطور که توی خیالم با اون آشپز، کشتی میگرفتم و کلهاش رو از جا میکندم، صدای زنگ گوشیم بلند شد. چشمهام رو باز کردم و دستم رو داخل کیفم فرو بردم. همونطور که با وسایل داخل کیف سروکله میزدم تا گوشیم رو قبل از قطع شدن پیدا کنم، عبارت کمد آقای ووپی توی سرم نقش بست. خندهام گرفت. چه عبارت بجایی برای توصیف کولهام به ذهنم رسید! بالاخره بعد از کلی کشتی گرفتن با کوله و کنار زدن وسایل، گوشیم رو پیدا کردم. نگاهی به صفحه انداختم. زنبور عسل! سرم رو عقب بردم و به پشتی نیمکت تکیه دادم. آیکون سبز رو ل*مس کردم و خشمی که هنوز از اون آشپز توی وجودم بود روی سر تنها رفیقم، عسل، خالی کردم.
- چیه عسل؟ مگه تو الان سرِ کارت، توی کافه نیستی؟ حواست باشه، اصلاً اعصاب ندارمها!
صدای شاد و ناز عسل توی گوشم پیچید.
- تو کی اعصاب داری؟ این رو واسم مشخص کن.
نفسم رو با حرص بیرون دادم و دستم رو روی چشمم گذاشتم.
- عسل حرف بزن تا چپ و راستت نکردم!
عسل ریز ریز با اون صدای ظریفش خندید.
- اوه اوه، اوضاع بیریختهها.
تقریباً سرش داد زدم.
- عسل!
با لحن قهر گفت:
- خب بابا، بیاعصاب!
ایشی کرد و ساکت شد. بعد یهو با جیغ و ذوق گفت:
- راستی، مژدگونی بده. برات کار پیدا کردم. اونم چه کاری! کار نگو، بگو باقلوا.
شادی و ذوق عسل به منم سرایت کرد و باعث شد جیغم در بیاد.
- جدی میگی؟ کي؟ کِی؟ کجا؟
با هیجان گفت:
- مدرسان شریف! تلفن بیست و نه، دو تا شیش.
بادم خالی شد و غر زدم.
- عه، عسل! اذیت نکن، بگو دیگه.
عسل خندید و مثل گویندهی اخبار، شروع به توضیح دادن کرد.
- جونم برات بگه، امروز که زنگ زدی و یه ساعت از وضع بد مملکت نالیدی و روی مخ من صخرهنوردی کردی، دل با مروت منم واست سوخت. اصلاً من هرچی میکشم از این دل با مروتمه.
با حرص فوت کردم و از بین دندونهام گفتم:
- عسل! جونِ زیبا اون گاله رو ببند!
عسل ساکت شد. حرصی، درحالی که دندونهام روی هم کلید شده بود صداش زدم.
- عسل، مُردی عزیزم؟
عسل با مظلومیتی که بیشتر بوی شیطنت میداد گفت:
- نه، گاله رو بستم.
خندهام گرفت؛ اما بروز ندادم.
- ای لال بمیری عسل! حرف بزن دیگه، ببینم چطوری کار واسم جور کردی؟
ادامه داد.
-کجا بودم؟ آها، داشتم میگفتم این دل رحیمم واسه تو سوخت و رفتم پیش عمو نادر.
پرسیدم:
- عمو نادر کیه دیگه؟
پوفی کشید و با کلافگی گفت:
- زیبا خنگبازی در نیار! دوست بابام، صاحب کافهای که توش کار میکنم. رفتم پیشش، با مظلومیت تمام و با لحنی که عجز و بیچارگی ازش چکه میکرد گفتم من یه دوستی دارم، بدبخته، بیچارهست، روزها نون خالی سق میزنه، شبها با شکم گرسنه سر بر زمین میگذاره و خلاصه که آه تو بساطش نیست که با ناله سودا کنه.
حرصی جیغ زدم:
- نامرد! من اینطوریم؟!
لحنش شیطون شد. میتونستم چهره و چشمهای خمار و شیطونش رو تصور کنم. با شیطنت گفت:
- حالا نه به این شدت؛ ولی خب منم کلی اغراق و مظلوم نمایی زدم تنگش که کار گیرت بیاد. خلاصه گفتم که این رفیق ما، امروز اخراج شده و اگه کار پیدا نکنه افسرده میشه، از طرفی صاحب خونهاش میاندازش توی خیابون کارتنخواب میشه، بعد از زور افسردگی و بیپناهی به مواد مخدر روی میاره و معتاد میشه، به منجلاب فساد کشیده میشه و انگل جامعه میشه. حالا اگه شما میخوای یه جوون پاک و با غیرت ایرانی، به فساد کشیده بشه، واسش کار پیدا نکن. دیگه حق انتخاب با خودته.
چشمهام رو توی کاسه چرخوندم و شماتتآمیز گفتم:
- یعنی الان حق انتخاب دادی خیر سرت؟
- آره دیگه. عمو نادر هم که نمونهی کامل یه مرد با غیرت مملکته، گفت که نه، چه معنی داره که یه جوون بره توی کار خلاف و بشه لکهی ننگ جامعه؟ اصلاً ما همینجا دست تنهاییم، اتفاقاً منم میخواستم آگهی استخدام بدم؛ ولی حالا کی بهتر از این بدبخت مفنگی؟ که هم رفیق عسل خانم گل و گلابه، هم یه مفلک فلکزدهی نیازمند. بگو بیاد از همین امروز میتونه کارش رو شروع کنه.
اولش ماتم برد؛ اما بعد که تازه عمق موضوع رو درک کردم، ناگهان جیغ زدم.
- عسل، شوخی میکنی؟ تو مجنونی! یعنی جدی جدی همین امروز کار گیرم اومد، اونم پیش تو؟
عسل خندید.
- ای خدا، من چیکار کنم با این عادت مجنون گفتن تو؟ خب مگه دیوونه چشه که میگی مجنون؟ آره دیگه، حالا باید ممنونم باشی. بدو پاشو بیا اینجا که هم رئیس باهات مصاحبه کنه، هم باید بیای دستبوسی من.
با خنده گفتم:
- برو بابا! اولاً، مجنون به این قشنگی! دوماً، مگه دست خودمه؟ از بچگیم تا حالا همینم، عادت کردم دیگه. درضمن حالا دیگه قطع کن تا من با کله بیام اونجا؛ ولی نه برای دستبوسی تو، برای خوابوندن توی گوش تو.
- چهکارت کنم؟ جون به جونت کنن همینی دیگه. فعلاً.
و فرصت جواب دادن به من نداد و قطع کرد. منم سریع گوشیام رو دوباره داخل کمد آقای ووپی انداختم. کولهام رو روی شونهام انداختم و به سمت خیابون دویدم. حواسم به اطرافم نبود و فقط همونطوری که به زمین جلوی پام خیره شده بودم، میدویدم که جلوی خروجی پارک، با مخ توی دیوار رفتم و به عقب پرت شدم و روی زمین افتادم.
آی! بینیام له شد. همونطور که چشمهام نیمهباز بود و بینیام رو ماساژ میدادم، خواستم لگدی حواله دیوار کنم که دیدم ته دیواره رو زمین نیست. به جای دیوار، یه جفت کتونی سفید که بدجور آشنا میزد جلوم بود. راستهی کتونی رو گرفتم و بالا رفتم. شلوار لی و کت اسپرت سرمهای. نور آفتاب توی چشمم میزد و نمیتونستم قیافهی یارو رو ببینم؛ ولی چرا اینقدر این تیپ آشناست؟ وقتی اون آدم خم شد و تونستم چهرهاش رو ببینم، چشمهای نیمهبازم به اندازه تایر ماشین باز شدن. ای خدا! آخه روز هم اینقدر نحس میشه؟ دوبار برخورد توی یه روز، اونم با یه کسی که از ج*ن*س نامرداست؟ ناخودآگاه با تعجب و حرص زیاد زمزمه کردم:
- این پسر که همون پسرِِ پررو هست!
پسره که خم شده بود و توی چهرهام دقیق شده بود، ناگهان خندید و گفت:
- آره، همون پسر پررو هستم.
اوپس! گویا این دوباره شنید؟ چرا من اینقدر بلند زمزمه میکنم؟! پسره گفت:
- این شد تصادف دوم. جالبه، نه؟!
اخمی تصنعی کردم:
- خیر، اصلاً هم جالب نیست.
و از روی زمین بلند شدم. خاک مانتوم رو تکوندم و دوباره به چشمهای سرمهای پسره خیره شدم. اینبار حالم بهتر بود و توجهام داشت به چیزهایی جلب میشد که بار اول از دیدم پنهان مونده بودن. اینبار واقعاً شروع به آنالیز اون پسر کردم. موهای قهوهای و ل*خت که روی سرش پخش بود و روی پیشونیش هم ریخته بود و این حسابی جذابش کرده بود. لابهلای موهای قهوهایش، میتونستی تارهای طلایی رنگ هم ببینی و این جذابیت اون پسر رو چند برابر کرده بود.
پسر با دیدن من لبخندی عمیق زده بود، لبخندی که باعث میشد روی لپهاش دوتا چال بیوفته به اندازهی غار علیصدر!
دست پسر که روی بازوش کشیده شد و خاک خیالیش رو تکوند، نگاه منم به طرف بازوهای بزرگ و هیکل وزرشکاریاش کشیده شد. سرم رو دوباره بالا گرفتم که نگاهش کنم. با قد بلندی که داشت، من فقط تا س*ی*نهاش میرسیدم!
نه، واقعاً لقب جیگر برازندهاش بود! با وجود اینکه یه سری چیزهاش هم کاملاً معمولی بود؛ اما روی هم رفته توی دستهی پسرهای جذاب قرار میگرفت؛ اما این چیزی از بدی باطنش کم نمیکنه! این هنوز از ج*ن*س نامرداست. همهی مردها همینن! از همون آقای مثلاً پدر گرفته تا این پسر غریبه که با برخورد دوبارهاش به حال خوشم گند زد.
نگاهم رو دوباره به چشمهاش دادم. پسر یه ابروش رو بالا انداخت و دوباره با حالتی که ترجمهاش میشد «حالا آنالیزت تموم شد؟» نگاهم کرد. و ایندفعه نوبت اون بود که کاملاً من رو آنالیز کنه. خوب که من رو دید زد سرش رو بالا آورد. با اخم و لحنی که کنایه داشت گفتم:
- مورد پسند واقع شدم؟
پسره اول گیج شد؛ اما بعد تکخندهای زد و با پررویی تمام گفت:
- چه جورم!
نگاه کن. پسرهی پررو بیتَر ادب! «بیتر ادب: ترکیب بیتربیت و بیادب» اخمم رو غلیظتر کردم و گفتم:
- ببخشید جناب، من باید برم.
و کولهام رو از این شونه به اون شونه کردم و پسره رو کنار زدم. پسره هم با چشمهایی خندون و لبخندی که دوباره اون غارهای روی لپش رو نمایون میکرد، دور شدن من رو نظارهگر شد.
کد:
چشمهام رو توی کاسه چرخوندم و شماتتآمیز گفتم:
- یعنی الان حق انتخاب دادی خیر سرت؟
- آره دیگه. عمو نادر هم که نمونهی کامل یه مرد با غیرت مملکته، گفت که نه، چه معنی داره که یه جوون بره توی کار خلاف و بشه لکهی ننگ جامعه؟ اصلاً ما همینجا دست تنهاییم، اتفاقاً منم میخواستم آگهی استخدام بدم؛ ولی حالا کی بهتر از این بدبخت مفنگی؟ که هم رفیق عسل خانم گل و گلابه، هم یه مفلک فلکزدهی نیازمند. بگو بیاد از همین امروز میتونه کارش رو شروع کنه.
اولش ماتم برد؛ اما بعد که تازه عمق موضوع رو درک کردم، ناگهان جیغ زدم.
- عسل، شوخی میکنی؟ تو مجنونی! یعنی جدی جدی همین امروز کار گیرم اومد، اونم پیش تو؟
عسل خندید.
- ای خدا، من چیکار کنم با این عادت مجنون گفتن تو؟ خب مگه دیوونه چشه که میگی مجنون؟ آره دیگه، حالا باید ممنونم باشی. بدو پاشو بیا اینجا که هم رئیس باهات مصاحبه کنه، هم باید بیای دستبوسی من.
با خنده گفتم:
- برو بابا! اولاً، مجنون به این قشنگی! دوماً، مگه دست خودمه؟ از بچگیم تا حالا همینم، عادت کردم دیگه. درضمن حالا دیگه قطع کن تا من با کله بیام اونجا؛ ولی نه برای دستبوسی تو، برای خوابوندن توی گوش تو.
- چهکارت کنم؟ جون به جونت کنن همینی دیگه. فعلاً.
و فرصت جواب دادن به من نداد و قطع کرد. منم سریع گوشیام رو دوباره داخل کمد آقای ووپی انداختم. کولهام رو روی شونهام انداختم و به سمت خیابون دویدم. حواسم به اطرافم نبود و فقط همونطوری که به زمین جلوی پام خیره شده بودم، میدویدم که جلوی خروجی پارک، با مخ توی دیوار رفتم و به عقب پرت شدم و روی زمین افتادم.
آی! بینیام له شد. همونطور که چشمهام نیمهباز بود و بینیام رو ماساژ میدادم، خواستم لگدی حواله دیوار کنم که دیدم ته دیواره رو زمین نیست. به جای دیوار، یه جفت کتونی سفید که بدجور آشنا میزد جلوم بود. راستهی کتونی رو گرفتم و بالا رفتم. شلوار لی و کت اسپرت سرمهای. نور آفتاب توی چشمم میزد و نمیتونستم قیافهی یارو رو ببینم؛ ولی چرا اینقدر این تیپ آشناست؟ وقتی اون آدم خم شد و تونستم چهرهاش رو ببینم، چشمهای نیمهبازم به اندازه تایر ماشین باز شدن. ای خدا! آخه روز هم اینقدر نحس میشه؟ دوبار برخورد توی یه روز، اونم با یه کسی که از ج*ن*س نامرداست؟ ناخودآگاه با تعجب و حرص زیاد زمزمه کردم:
- این پسر که همون پسرِِ پررو هست!
پسره که خم شده بود و توی چهرهام دقیق شده بود، ناگهان خندید و گفت:
- آره، همون پسر پررو هستم.
اوپس! گویا این دوباره شنید؟ چرا من اینقدر بلند زمزمه میکنم؟! پسره گفت:
- این شد تصادف دوم. جالبه، نه؟!
اخمی تصنعی کردم:
- خیر، اصلاً هم جالب نیست.
و از روی زمین بلند شدم. خاک مانتوم رو تکوندم و دوباره به چشمهای سرمهای پسره خیره شدم. اینبار حالم بهتر بود و توجهام داشت به چیزهایی جلب میشد که بار اول از دیدم پنهان مونده بودن. اینبار واقعاً شروع به آنالیز اون پسر کردم. موهای قهوهای و ل*خت که روی سرش پخش بود و روی پیشونیش هم ریخته بود و این حسابی جذابش کرده بود. لابهلای موهای قهوهایش، میتونستی تارهای طلایی رنگ هم ببینی و این جذابیت اون پسر رو چند برابر کرده بود.
پسر با دیدن من لبخندی عمیق زده بود، لبخندی که باعث میشد روی لپهاش دوتا چال بیوفته به اندازهی غار علیصدر!
دست پسر که روی بازوش کشیده شد و خاک خیالیش رو تکوند، نگاه منم به طرف بازوهای بزرگ و هیکل وزرشکاریاش کشیده شد. سرم رو دوباره بالا گرفتم که نگاهش کنم. با قد بلندی که داشت، من فقط تا س*ی*نهاش میرسیدم!
نه، واقعاً لقب جیگر برازندهاش بود! با وجود اینکه یه سری چیزهاش هم کاملاً معمولی بود؛ اما روی هم رفته توی دستهی پسرهای جذاب قرار میگرفت؛ اما این چیزی از بدی باطنش کم نمیکنه! این هنوز از ج*ن*س نامرداست. همهی مردها همینن! از همون آقای مثلاً پدر گرفته تا این پسر غریبه که با برخورد دوبارهاش به حال خوشم گند زد.
نگاهم رو دوباره به چشمهاش دادم. پسر یه ابروش رو بالا انداخت و دوباره با حالتی که ترجمهاش میشد «حالا آنالیزت تموم شد؟» نگاهم کرد. و ایندفعه نوبت اون بود که کاملاً من رو آنالیز کنه. خوب که من رو دید زد سرش رو بالا آورد. با اخم و لحنی که کنایه داشت گفتم:
- مورد پسند واقع شدم؟
پسره اول گیج شد؛ اما بعد تکخندهای زد و با پررویی تمام گفت:
- چه جورم!
نگاه کن. پسرهی پررو بیتَر ادب! «بیتر ادب: ترکیب بیتربیت و بیادب» اخمم رو غلیظتر کردم و گفتم:
- ببخشید جناب، من باید برم.
و کولهام رو از این شونه به اون شونه کردم و پسره رو کنار زدم. پسره هم با چشمهایی خندون و لبخندی که دوباره اون غارهای روی لپش رو نمایون میکرد، دور شدن من رو نظارهگر شد.
سر خیابون تاکسی گرفتم و آدرس کافه رو دادم. با ورودم به کافه، فضای جالبش به سرعت نظرم رو جلب کرد. داخل کافه نیمهتاریک بود و نورها بالای میزها متمرکز شده بودن. چشمم رو از بین میزهای سفید رنگ چرخوندم و عسل رو پشت پیشخوان دیدم. نگاهم به تابلوهای روی دیوار کشیده شد که به سبک کوبیسم نقاشی شده بودن. حواسم پرت اونها بود تا اینکه به پیشخوان رسیدم. به عسل سلام کردم و بعد از کلی انرژی مثبت که عسل با فحش نثارم کرد، وارد دفتر مدیر شدم. عمو نادر، مرد میانسالی بود که لبخند از ل*بش پاک نمیشد و خیلی هم مهربون بود.
گفت که کارم هم توی آشپزخونه هست و هم به عنوان گارسون. گفت کافه جنون، بهجز من کلاً سهتا کارمند دیگه داره. عسل که پشت دخل مینشست و سفارشها رو هم از گارسون می گرفت و به آشپز میداد، یه پسر به اسم سام که گارسون بود و یه پسر دیگه به اسم جاوید که آشپز کافه بود.
عمو نادر بعد از اینکه کارم رو توضیح داد، گفت بقیه چیزها رو از بچهها بپرسم و پیشبندم هم از عسل بگیرم. اونجا لباس فرم خاصی نداشت، فقط یه پیشبند خاکستری بود که آرم کافه جنون روش بود و همه باید میپوشیدن. کافه هم تا ساعت ده شب باز بود که من مشکلی باهاش نداشتم. بعد از همهی اینها، عمو نادر گفت:
- خب دخترم، فقط باید پروندهات رو تکمیل کنم. خداروشکر عکس هم همراهت بود، فقط اسم و فامیل و سنت رو بگو، تا من فرم رو پر کنم.
با ل*بهای کوچیکم لبخندی زدم و گفتم:
- من زیبا دادخواه هستم و بیستوسه سالمه.
عمو نادر، دستی به سر نیمه طاسش کشید و خندید.
- بهبه! حقا که خودت هم مثل اسمت زیبایی!
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون آقای کریمی!
عمو اخمی مصنوعی کرد و گفت:
- آقای کریمی چیه؟ اینجا همه باید به من بگن عمو نادر.
خندیدم و گفتم:
- چشم عمو نادر!
عمو هم لبخند زد.
- بیبلا دخترم.
از عمو تشکر کردم و از دفتر بیرون اومدم. قرار بود اون روز فقط کنار عسل و جاوید و سام باشم تا کار یاد بگیرم. همونطور که به پیشخوان تکیه داده بودم، سام رو از زیر نظر گذروندم. با خندهای که روی ل*بهاش بود، چند چروک ریز کنار چشمهای مشکیش افتاده بود. با تهریشش هم همرنگ چشمهاش بود.
همونطور که به سمت پیشخوان میاومد، دست بین موهای مشکی رنگش برد و اونها رو به سمت چپ هل داد. اجزای صورتش کاملاً معمولی بود و تمام این ویژگیها کنار همدیگه بهش چهرهی مردونه خاصی رو بخشیده بود.
چشم چرخوندم و دنبال عسل، با اون خرمن موهای ل*خت و عسلی رنگش گشتم. اون هم داشت از آشپزخونه بیرون میاومد. با اون ل*بهای غنچهای، با دیدن من خندید. چشمهای عسلی رنگ و خمارش برقی زدن و به سمتم اومد.
اصلاً بهخاطر همین رنگ چشمها و موهاش مامان و باباش اسمش رو عسل گذاشتن. برخلاف من که موهای بلند و موجدارم خرمایی روشن بود که توی نور آفتاب به طلایی میزد.
با چشمهای درشت و طوسی رنگم که دورش رو خطی خاکستری رنگ احاطه کرده بود؛ چشمکی بهش زدم. عسل بهم رسید، نمیتونست چشم از چشمم برداره.
- آخه چرا چشمهای درشت تو اینقدر معصومه؟
خندیدم و گفتم:
- به همون دلیل که چشمهای تو اینقدر خمار و وحشیه.
دستش رو دو طرف کمر باریکش زد.
- ایش، ز*ب*ون دراز!
خندیدم و سعی کردم اون قد صد و شصت و نه سانتیام رو بلندتر کنم تا بیشتر از دو سانت از عسل بلندتر باشم. صدام رو کلفت کردم و گفتم:
- دختر خوبی باش، شیطونی هم نکن تا من یه سری به جاوید بزنم دختر گلم!
هیکلم ریزهمیزه بود و همین باعث میشد خودم رو توی هر بغلی جا کنم.
با صدای خیلی ناز و دخترونهاش گفت:
- باشه همین جا منتظرتم.
عسل واقعاً از اون دسته دخترایی بود که زیبایی افسانهای دارن و جالب اینجاست که تمام اینها طبیعی و خدادادی بود و اصلاً هیچ عملی نداشت.
سرم رو تکون دادم و از این افکار فاصله گرفتم. سمت آشپزخونه راه افتادم و وارد شدم. فضای آشپزخونه بر خلاف فضای سالن، روشن و نورانی بود. پنجرههایی بهسمت خیابون داشت و از اون پنجرهها هم به داخل نور میتابید. نگاهی به دیوارهای صورتی رنگ کردم و پشت میز مستطیل وسط آشپزخونه نشستم. به جاوید که مدام تکون میخورد و آشپزی میکرد، نگاه کردم. با هر تکونی که میخورد، موهای قهوهای تیرهاش توی هوا پخش میشد و روی پیشونیش میریخت.
چشمهای سبزش با دقت به ماهیتابه خیره شده بود و توی کارش تمرکز داشت. از تمرکزش خوشم اومد.
با بشکنی که جاوید جلوی صورتم زد به خودم اومدم.
- کجایی دختر؟
با گیجی و حواسپرتی گفتم:
- هوم؟ توی نخ تو!
صدای قهقههی جاوید بلند شد. به خودم اومدم و تازه فهمیدم چی گفتم. سرخ شدم و گفتم:
- چیزه، یعنی توی نخ قیافت!
خندهی جاوید بلندتر و چشمهای سبزش بسته شد. با دستپاچگی و خجالت گفتم:
- نه نه، یعنی داشتم آنالیزت میکردم.
جاوید با خنده دست بین موهای قهوهایش برد و گفت:
- خیلی خب بابا، نمیخواد اصلاحش کنی. اومدی ابروش رو درست کنی، زدی چشمش رو هم کور کردی.
و دوباره زیر خنده زد. از خندهی جاوید منم خندهام گرفت. عسل و سام هم همون موقع وارد آشپزخونه شدن و جاوید هم براشون تعریف کرد که من چه سوتیای دادم و همه با هم حسابی خندیدیم. اون شب کافه رو ساعت ده بستیم؛ اما با اجازهی عمو نادر تا ساعت یکِ نیمهشب توی کافه موندیم و گفتیم و خندیدیم. جاوید و سام پسرهای خوب و سربهزیری بودن؛ اما من اجازه ندادم بیش از حد باهام صمیمی بشن و ر*اب*طهام رو در حد معمولی حفظ کردم. واقعاً لعنت به این ترسم از ج*ن*س مخالف که باعث میشه سطح روابط اجتماعیم اینقدر پایین بیاد.
کد:
سر خیابون تاکسی گرفتم و آدرس کافه رو دادم. با ورودم به کافه، فضای جالبش به سرعت نظرم رو جلب کرد. داخل کافه نیمهتاریک بود و نورها بالای میزها متمرکز شده بودن. چشمم رو از بین میزهای سفید رنگ چرخوندم و عسل رو پشت پیشخوان دیدم. نگاهم به تابلوهای روی دیوار کشیده شد که به سبک کوبیسم نقاشی شده بودن. حواسم پرت اونها بود تا اینکه به پیشخوان رسیدم. به عسل سلام کردم و بعد از کلی انرژی مثبت که عسل با فحش نثارم کرد، وارد دفتر مدیر شدم. عمو نادر، مرد میانسالی بود که لبخند از ل*بش پاک نمیشد و خیلی هم مهربون بود.
گفت که کارم هم توی آشپزخونه هست و هم به عنوان گارسون. گفت کافه جنون، بهجز من کلاً سهتا کارمند دیگه داره. عسل که پشت دخل مینشست و سفارشها رو هم از گارسون می گرفت و به آشپز میداد، یه پسر به اسم سام که گارسون بود و یه پسر دیگه به اسم جاوید که آشپز کافه بود.
عمو نادر بعد از اینکه کارم رو توضیح داد، گفت بقیه چیزها رو از بچهها بپرسم و پیشبندم هم از عسل بگیرم. اونجا لباس فرم خاصی نداشت، فقط یه پیشبند خاکستری بود که آرم کافه جنون روش بود و همه باید میپوشیدن. کافه هم تا ساعت ده شب باز بود که من مشکلی باهاش نداشتم. بعد از همهی اینها، عمو نادر گفت:
- خب دخترم، فقط باید پروندهات رو تکمیل کنم. خداروشکر عکس هم همراهت بود، فقط اسم و فامیل و سنت رو بگو، تا من فرم رو پر کنم.
با ل*بهای کوچیکم لبخندی زدم و گفتم:
- من زیبا دادخواه هستم و بیستوسه سالمه.
عمو نادر، دستی به سر نیمه طاسش کشید و خندید.
- بهبه! حقا که خودت هم مثل اسمت زیبایی!
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون آقای کریمی!
عمو اخمی مصنوعی کرد و گفت:
- آقای کریمی چیه؟ اینجا همه باید به من بگن عمو نادر.
خندیدم و گفتم:
- چشم عمو نادر!
عمو هم لبخند زد.
- بیبلا دخترم.
از عمو تشکر کردم و از دفتر بیرون اومدم. قرار بود اون روز فقط کنار عسل و جاوید و سام باشم تا کار یاد بگیرم. همونطور که به پیشخوان تکیه داده بودم، سام رو از زیر نظر گذروندم. با خندهای که روی ل*بهاش بود، چند چروک ریز کنار چشمهای مشکیش افتاده بود. با تهریشش هم همرنگ چشمهاش بود.
همونطور که به سمت پیشخوان میاومد، دست بین موهای مشکی رنگش برد و اونها رو به سمت چپ هل داد. اجزای صورتش کاملاً معمولی بود و تمام این ویژگیها کنار همدیگه بهش چهرهی مردونه خاصی رو بخشیده بود.
چشم چرخوندم و دنبال عسل، با اون خرمن موهای ل*خت و عسلی رنگش گشتم. اون هم داشت از آشپزخونه بیرون میاومد. با اون ل*بهای غنچهای، با دیدن من خندید. چشمهای عسلی رنگ و خمارش برقی زدن و به سمتم اومد.
اصلاً بهخاطر همین رنگ چشمها و موهاش مامان و باباش اسمش رو عسل گذاشتن. برخلاف من که موهای بلند و موجدارم خرمایی روشن بود که توی نور آفتاب به طلایی میزد.
با چشمهای درشت و طوسی رنگم که دورش رو خطی خاکستری رنگ احاطه کرده بود؛ چشمکی بهش زدم. عسل بهم رسید، نمیتونست چشم از چشمم برداره.
- آخه چرا چشمهای درشت تو اینقدر معصومه؟
خندیدم و گفتم:
- به همون دلیل که چشمهای تو اینقدر خمار و وحشیه.
دستش رو دو طرف کمر باریکش زد.
- ایش، ز*ب*ون دراز!
خندیدم و سعی کردم اون قد صد و شصت و نه سانتیام رو بلندتر کنم تا بیشتر از دو سانت از عسل بلندتر باشم. صدام رو کلفت کردم و گفتم:
- دختر خوبی باش، شیطونی هم نکن تا من یه سری به جاوید بزنم دختر گلم!
هیکلم ریزهمیزه بود و همین باعث میشد خودم رو توی هر بغلی جا کنم.
با صدای خیلی ناز و دخترونهاش گفت:
- باشه همین جا منتظرتم.
عسل واقعاً از اون دسته دخترایی بود که زیبایی افسانهای دارن و جالب اینجاست که تمام اینها طبیعی و خدادادی بود و اصلاً هیچ عملی نداشت.
سرم رو تکون دادم و از این افکار فاصله گرفتم. سمت آشپزخونه راه افتادم و وارد شدم. فضای آشپزخونه بر خلاف فضای سالن، روشن و نورانی بود. پنجرههایی بهسمت خیابون داشت و از اون پنجرهها هم به داخل نور میتابید. نگاهی به دیوارهای صورتی رنگ کردم و پشت میز مستطیل وسط آشپزخونه نشستم. به جاوید که مدام تکون میخورد و آشپزی میکرد، نگاه کردم. با هر تکونی که میخورد، موهای قهوهای تیرهاش توی هوا پخش میشد و روی پیشونیش میریخت.
چشمهای سبزش با دقت به ماهیتابه خیره شده بود و توی کارش تمرکز داشت. از تمرکزش خوشم اومد.
با بشکنی که جاوید جلوی صورتم زد به خودم اومدم.
- کجایی دختر؟
با گیجی و حواسپرتی گفتم:
- هوم؟ توی نخ تو!
صدای قهقههی جاوید بلند شد. به خودم اومدم و تازه فهمیدم چی گفتم. سرخ شدم و گفتم:
- چیزه، یعنی توی نخ قیافت!
خندهی جاوید بلندتر و چشمهای سبزش بسته شد. با دستپاچگی و خجالت گفتم:
- نه نه، یعنی داشتم آنالیزت میکردم.
جاوید با خنده دست بین موهای قهوهایش برد و گفت:
- خیلی خب بابا، نمیخواد اصلاحش کنی. اومدی ابروش رو درست کنی، زدی چشمش رو هم کور کردی.
و دوباره زیر خنده زد. از خندهی جاوید منم خندهام گرفت. عسل و سام هم همون موقع وارد آشپزخونه شدن و جاوید هم براشون تعریف کرد که من چه سوتیای دادم و همه با هم حسابی خندیدیم. اون شب کافه رو ساعت ده بستیم؛ اما با اجازهی عمو نادر تا ساعت یکِ نیمهشب توی کافه موندیم و گفتیم و خندیدیم. جاوید و سام پسرهای خوب و سربهزیری بودن؛ اما من اجازه ندادم بیش از حد باهام صمیمی بشن و ر*اب*طهام رو در حد معمولی حفظ کردم. واقعاً لعنت به این ترسم از ج*ن*س مخالف که باعث میشه سطح روابط اجتماعیم اینقدر پایین بیاد.
اون شب پسرها از خودشون گفتن و منم یه چیزهایی از خودم براشون گفتم. سام و جاوید هردو بیستوهفت ساله بودن و از هجده سالگی تهران زندگی میکردن. پسرعمو بودن و خانوادشون شیراز زندگی میکردن. جاوید گرافیک خونده بود و سام هم کامپیوتر. این دوتا هم از همون سالهای اول توی کافهی عمو نادر استخدام شده بودن و حدود هفته سال بود که توی کافه کار میکردن. اولین افرادی بودن که توی کافه استخدام شدن؛ از همون سال اول تاسیس کافه. توی این مدت کارکنان دیگهای هم اومده بودن و رفته بودن؛ اما جاوید و سام موندگار شده بودن.
وقتی این رو گفتن، توی فکر فرو رفتم. یادم میاومد خود عسل، دو سال پیش قرار بود فقط تابستون برای سرگرمی توی کافه مشغول به کار بشه؛ اما اونم دو سال بود که تماموقت توی کافه کار میکرد. مثل اینکه کافه عمو نادر خیلی رو نمک گیر می کرد و منم از همین اول میدونستم که قراره مدت زیادی اینجا بمونم.
اون شب عسل به مادر و پدرش خبر داد و همراه من به خونهام اومد. خونهای که ازش متنفر بودم. از سکوتش، از سرماش، از اینکه هیچکس توی اون خونه منتظرم نبود. نیمهشب، بعد از کلی سروکله زدن با عسل، بالاخره عسل خوابش برد و منم اسیر فکرهای جورواجورم شدم. یادآوری زندگی گذشتهام، استرسی که برای شروع کارم توی کافه جنون داشتم، دوستی با عسل، سام و جاوید فکرهایی بودن که من رو به خودشون مشغول کرده بودن. با اونهمه فکر درهم، بالاخره پلکهام روی هم افتاد و خوابم برد.
***
دستهام رو به هم قلاب کردم و بالا کشیدم. آخیش! پنج روز گذشت. پنج روز از روز استخدامم توی کافه گذشت. اصلاً احساس خستگی نمیکردم. کافه جنون نه تنها خستهام نمیکرد؛ بلکه بیشتر باعث بهوجود اومدن یه حس خوب توی وجودم میشد. آخ این چقدر ل*ذت بخشه خدایا! اونم برای منی که حکمتت باعث شده که هرچی احساس خوب و شادیه، توی این دو سال از وجودم رخت ببنده.
سرم رو تکون دادم و از اون افکار بیرون اومدم. دفترچهام رو توی جیب پیشبندم گذاشتم، ظرف کیک شکلاتی رو از روی میز برداشتم و از آشپزخونه بیرون زدم. کیک رو به دست مشتری سپردم و چشمم رو توی کافه چرخوندم که متوجهی میز خالی گوشهی کافه شدم که حالا پر شده بود. یه میز دونفره در کنجترین و گوشهترین محل کافه وجود داشت که کمتر افرادی به سراغش میرفتن؛ اما حالا یه مرد پشت به من، پشت اون میز نشسته بود و تلفن صحبت میکرد. انگاری داشت با یه نفر از پشت تلفن دعوا میکرد که بدون ملاحظه به جایی که بود، داد میکشید.
- تو غ*لط کردی با اون احمدی! اصلاً تقصیر خودمه که اون شرکت رو سپردم دست توی بیعرضه که دماغتم نمیتونی بالا بکشی.
نمیدونم کسی که پشت خط بود چی جواب داد که مرد با تمسخر گفت:
- ها، چیه؟ به شازده برخورد؟ ببین الان فقط اون دهنت رو ببند. من یه ساعت دیگه شرکتم. تا اون موقع باید همهچی درست شده باشه؛ وگرنه اون شرکت کوفتی رو روی سر تو و اون احمدی خ*را*ب میکنم.
احتمالاً اونی که پشت خط بود، باز بچه پررو بازی درآورد که مرد عصبانیتر از قبل داد زد.
- چی؟ شرکت خودمه، هر کاری دوست دارم میکنم. ببین لال شو تا خودم لالت نکردم!
صداش بلند بود و بقیه مشتریها شکایت کردن. سام هم به اون مرد نزدیک شد و بهش گفت که آروم باشه. اونم که همچنان داشت با فردی که پشت خط بود دعوا میکرد، به تکون دادن سرش اکتفا کرد و صداش رو پایینتر آورد. مدتی بعد تماس رو قطع کرد و تلفنش رو روی میز پرت کرد. کلافه دستش رو روی میز گذاشت و سرش رو هم روی دستاش قرار داد.
هنوز چهرهاش رو ندیده بودم؛ اما از دادهایی که میزد و اینکه فهمیده بودم خودش یه شرکت داره، حدس زدم قیافهی مردونهای داشته باشه. تیپش بهم این حس رو میداد که یه پسر جوون باشه؛ اما صدای دادهاش با این فرضیه مخالفت میکرد. خداییش خیلی با جذبه و ابهت داد میکشید؛ به طوری که منی که خطایی نکرده بودم و اصلاً ربطی به اون نداشتم، به جای اون فرد خطاکار خودم رو از ترس خیس کردم. دیگه وای به حال اون بدبختی که این دادها خطاب به اون بود!
کد:
اون شب پسرها از خودشون گفتن و منم یه چیزهایی از خودم براشون گفتم. سام و جاوید هردو بیستوهفت ساله بودن و از هجده سالگی تهران زندگی میکردن. پسرعمو بودن و خانوادشون شیراز زندگی میکردن. جاوید گرافیک خونده بود و سام هم کامپیوتر. این دوتا هم از همون سالهای اول توی کافهی عمو نادر استخدام شده بودن و حدود هفته سال بود که توی کافه کار میکردن. اولین افرادی بودن که توی کافه استخدام شدن؛ از همون سال اول تاسیس کافه. توی این مدت کارکنان دیگهای هم اومده بودن و رفته بودن؛ اما جاوید و سام موندگار شده بودن.
وقتی این رو گفتن، توی فکر فرو رفتم. یادم میاومد خود عسل، دو سال پیش قرار بود فقط تابستون برای سرگرمی توی کافه مشغول به کار بشه؛ اما اونم دو سال بود که تماموقت توی کافه کار میکرد. مثل اینکه کافه عمو نادر خیلی رو نمک گیر می کرد و منم از همین اول میدونستم که قراره مدت زیادی اینجا بمونم.
اون شب عسل به مادر و پدرش خبر داد و همراه من به خونهام اومد. خونهای که ازش متنفر بودم. از سکوتش، از سرماش، از اینکه هیچکس توی اون خونه منتظرم نبود. نیمهشب، بعد از کلی سروکله زدن با عسل، بالاخره عسل خوابش برد و منم اسیر فکرهای جورواجورم شدم. یادآوری زندگی گذشتهام، استرسی که برای شروع کارم توی کافه جنون داشتم، دوستی با عسل، سام و جاوید فکرهایی بودن که من رو به خودشون مشغول کرده بودن. با اونهمه فکر درهم، بالاخره پلکهام روی هم افتاد و خوابم برد.
***
دستهام رو به هم قلاب کردم و بالا کشیدم. آخیش! پنج روز گذشت. پنج روز از روز استخدامم توی کافه گذشت. اصلاً احساس خستگی نمیکردم. کافه جنون نه تنها خستهام نمیکرد؛ بلکه بیشتر باعث بهوجود اومدن یه حس خوب توی وجودم میشد. آخ این چقدر ل*ذت بخشه خدایا! اونم برای منی که حکمتت باعث شده که هرچی احساس خوب و شادیه، توی این دو سال از وجودم رخت ببنده.
سرم رو تکون دادم و از اون افکار بیرون اومدم. دفترچهام رو توی جیب پیشبندم گذاشتم، ظرف کیک شکلاتی رو از روی میز برداشتم و از آشپزخونه بیرون زدم. کیک رو به دست مشتری سپردم و چشمم رو توی کافه چرخوندم که متوجهی میز خالی گوشهی کافه شدم که حالا پر شده بود. یه میز دونفره در کنجترین و گوشهترین محل کافه وجود داشت که کمتر افرادی به سراغش میرفتن؛ اما حالا یه مرد پشت به من، پشت اون میز نشسته بود و تلفن صحبت میکرد. انگاری داشت با یه نفر از پشت تلفن دعوا میکرد که بدون ملاحظه به جایی که بود، داد میکشید.
- تو غ*لط کردی با اون احمدی! اصلاً تقصیر خودمه که اون شرکت رو سپردم دست توی بیعرضه که دماغتم نمیتونی بالا بکشی.
نمیدونم کسی که پشت خط بود چی جواب داد که مرد با تمسخر گفت:
- ها، چیه؟ به شازده برخورد؟ ببین الان فقط اون دهنت رو ببند. من یه ساعت دیگه شرکتم. تا اون موقع باید همهچی درست شده باشه؛ وگرنه اون شرکت کوفتی رو روی سر تو و اون احمدی خ*را*ب میکنم.
احتمالاً اونی که پشت خط بود، باز بچه پررو بازی درآورد که مرد عصبانیتر از قبل داد زد.
- چی؟ شرکت خودمه، هر کاری دوست دارم میکنم. ببین لال شو تا خودم لالت نکردم!
صداش بلند بود و بقیه مشتریها شکایت کردن. سام هم به اون مرد نزدیک شد و بهش گفت که آروم باشه. اونم که همچنان داشت با فردی که پشت خط بود دعوا میکرد، به تکون دادن سرش اکتفا کرد و صداش رو پایینتر آورد. مدتی بعد تماس رو قطع کرد و تلفنش رو روی میز پرت کرد. کلافه دستش رو روی میز گذاشت و سرش رو هم روی دستاش قرار داد.
هنوز چهرهاش رو ندیده بودم؛ اما از دادهایی که میزد و اینکه فهمیده بودم خودش یه شرکت داره، حدس زدم قیافهی مردونهای داشته باشه. تیپش بهم این حس رو میداد که یه پسر جوون باشه؛ اما صدای دادهاش با این فرضیه مخالفت میکرد. خداییش خیلی با جذبه و ابهت داد میکشید؛ به طوری که منی که خطایی نکرده بودم و اصلاً ربطی به اون نداشتم، به جای اون فرد خطاکار خودم رو از ترس خیس کردم. دیگه وای به حال اون بدبختی که این دادها خطاب به اون بود!
با چشمهام دنبال سام گشتم تا به اون بگم که از این مرد سفارش بگیره. خودم که از ترس میلرزیدم. اما از شانس توپ من، سام همون موقع داشت سفارش میز دیگهای رو میگرفت و احتمال میدادم بعدش میره سمت پیشخوان و بعد از اون هم آشپزخونه تا سفارش یه میز دیگه رو بیاره. پس ناچار شدم خودم سفارش اون مرد عصبی رو بگیرم.
کنار میز ایستادم و دفترچهام رو از جیب پیشبندم درآوردم. مرد هنوز سرش رو از روی دستاش برنداشته بود. با لحنی که تلاش میکردم آرامبخش باشه، گفتم:
- آقا، چی میل دارین؟
مرد سرش رو بلند کرد و صورتش رو به سمت من چرخوند. با برگشتن صورتش، هردو ماتمون برد. دهنم باز مونده بود و توانایی بستنش رو نداشتم. چشمهای طوسی_خاکستریام، توی تیلههای خوش رنگ سرمهای اون پسر قفل شده بود. این مرد عصبانی و با ابهت و با جذبه، همون پسر پررو بود!
هیچجوره باورم نمیشد دوباره اون رو دیده باشم. آخه چطوری میشه واقعاً؟ اینهمه آدم توی این شهر بزرگ و اون وقت باید شانس من بزنه و با همین پسر دوباره تصادف داشته باشم. خداییش وقتی شانس رو تقسیم میکردن من کدوم گوری بودم؟ توی کمتر از یه هفته من سه بار این پسر رو دیدم.
پسر زودتر از من به خودش اومد و زیر خنده زد. با این خنده، دوباره اون دوتا چال عمیق روی لپهاش افتاد.
با اینکه از مردها میترسم و ازشون متنفرم، ادامهی فکرم به شکل زمزمه ی زیرلبی روی زبونم جاری شد.
- ولی اگه یکم دیگه به خندهاش ادامه بده نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم و طبق عادت همیشه انگشتم رو توی چال لپاش میکنم.
تا این فکر از ذهن من گذشت، پسر به سرفه افتاد. شدید سرفه میکرد. یا خدا! خب مجبوری اینقدر بخندی پسر جان؟ حناق یه ساعته بگیری خب! وای من چرا ایستادم چرت میگم؟
باز هم زمزمهوار، غرغر کردم:
- برم آب بیارم، این نَمیره خونش بیفته گ*ردن من.
پسر میون سرفههاش رو به من کرد و گفت:
- آب نمی خوام! نترس نمیمیرم!
ها؟! چی شد الان؟ این از کجا فکرم رو خوند؟ و دوباره، افکارم تبدیل شدن به زمزمه و زیر ل*ب غر زدم.
- نکنه جادوگری چیزیه؟ به تیپ و قیافش نمیخوره آخه!
اصلاً دیگه کلاً آب آوردن رو از یاد بردم. پسر که حالا سرفههاش آروم گرفته بود با لبخند گفت:
- نه، جادوگر نیستم! فقط ای کاش همه آدمها بلند بلند فکر میکردن، اونوقت تمام مشکلات بینشون حل میشد!
و مثل همیشه، فکرهای چرت و پرتم، تبدیل به صوتی زمزمهوار می شدن.
- ای وای! پس بگو این از کجا فکرم رو خوند. هیع! نکنه بلند گفته بودم میخوام انگشتم رو توی چال لپش بکنم و اینم واسه همین به سرفه افتاده بود؟ آخ یعنی زمزمههام اینقدر بلند بود؟ اوه اوه، آبروم رفت پی کارش. سوتی هم مونده من جلوی این یارو نداده باشم؟
همونطور که من فکر می کردم، پسر لبخند جذابی زد و گفت:
- کافیه بانو! اگه همینطوری به فکر کردن ادامه بدی، احتمالاً کل زندگیت رو میفهمم. و برای اینکه مسئله ذهنی نداشته باشی، بله! بلند بلند داشتی از چال لپم تعریف میکردی.
گونههام رنگ گرفت. اوپس! من اگه فکر نکنم سنگینترم.
- حالا هر آدمی توی این کافه بود فهمید چی میگذره توی این مخ پوچم!
سرم رو پایین انداختم و خودم رو با دفترچهام مشغول کردم. زیرلبی گفتم:
- چی میل دارین؟
و همونطور که سرم پایین بود مِنو رو به سمتش دراز کردم. منو رو باز کرد. بدون اینکه نگاهم کنه، گفت:
- برای اینکه خیالتون راحت بشه یه چیز دیگه هم میگم. صدای شما موقع فکر کردن چندان هم بلند نیست، بیشتر شبیه یه زمزمه نامفهومه. منم چون گوش قوی دارم متوجه حرفاتون میشم؛ وگرنه اگه پیش بقیه صحبت کنین احتمال خیلی پایینی داره که افکارتون رو بشنون و یه جورایی محاله. پس خیالتون راحت باشه، آبروتون نرفته.
سرش رو به طرف من برگردوند و ادامه داد.
- منم قول میدم چیزهایی که شنیدم بین خودمون میمونه!
و چشمک زد. سرش رو دوباره به طرف منو کرد و مشغول خوندن شد. بدجوری حرصم گرفت. ایش! پسرهی پررو! میخوام صدسال سیاه نمونه! کی گفته تو اینقدر احساس صمیمیت کنی با من؟ واقعا بیتر ادبی! دِ آخه مردک، من متنفرم از تو و همج*ن*سهات، اون وقت تو اینجوری صمیمی میشی؟ پوف! پسر بالاخره منو رو کامل خوند و گفت:
- یه کافه گلاسه لطفاً.
و منو رو بست و به دستم داد. یادداشت کردم و گفتم:
- چیز دیگهای نمیخواین؟
- چرا! لطفاً اینقدر صدام نکن پسره.
ابروهام بالا پرید. دوباره بلند فکر کرده بودم؟ پسر ادامه داد.
- اسمم هامینه. هامین راستین.
و دوباره از همون لبخندهای جذابِ چال نمایون کن، زد. هامین! آخ که چقدر این اسم شیرین بود واسم. هربار که میشنیدمش دلم به یاد یه سری خاطرات خوب، خنک میشد، انگار که توی چلهی تابستون یه نسیم خنک به سایهی زیر درختان بِوَزه و وجودت رو سر حال بیاره. من خیلی وقت بود این اسم رو دوست داشتم. این اسم خیلی برام عزیز بود.
کد:
با چشمهام دنبال سام گشتم تا به اون بگم که از این مرد سفارش بگیره. خودم که از ترس میلرزیدم. اما از شانس توپ من، سام همون موقع داشت سفارش میز دیگهای رو میگرفت و احتمال میدادم بعدش میره سمت پیشخوان و بعد از اون هم آشپزخونه تا سفارش یه میز دیگه رو بیاره. پس ناچار شدم خودم سفارش اون مرد عصبی رو بگیرم.
کنار میز ایستادم و دفترچهام رو از جیب پیشبندم درآوردم. مرد هنوز سرش رو از روی دستاش برنداشته بود. با لحنی که تلاش میکردم آرامبخش باشه، گفتم:
- آقا، چی میل دارین؟
مرد سرش رو بلند کرد و صورتش رو به سمت من چرخوند. با برگشتن صورتش، هردو ماتمون برد. دهنم باز مونده بود و توانایی بستنش رو نداشتم. چشمهای طوسی_خاکستریام، توی تیلههای خوش رنگ سرمهای اون پسر قفل شده بود. این مرد عصبانی و با ابهت و با جذبه، همون پسر پررو بود!
هیچجوره باورم نمیشد دوباره اون رو دیده باشم. آخه چطوری میشه واقعاً؟ اینهمه آدم توی این شهر بزرگ و اون وقت باید شانس من بزنه و با همین پسر دوباره تصادف داشته باشم. خداییش وقتی شانس رو تقسیم میکردن من کدوم گوری بودم؟ توی کمتر از یه هفته من سه بار این پسر رو دیدم.
پسر زودتر از من به خودش اومد و زیر خنده زد. با این خنده، دوباره اون دوتا چال عمیق روی لپهاش افتاد.
با اینکه از مردها میترسم و ازشون متنفرم، ادامهی فکرم به شکل زمزمه ی زیرلبی روی زبونم جاری شد.
- ولی اگه یکم دیگه به خندهاش ادامه بده نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم و طبق عادت همیشه انگشتم رو توی چال لپاش میکنم.
تا این فکر از ذهن من گذشت، پسر به سرفه افتاد. شدید سرفه میکرد. یا خدا! خب مجبوری اینقدر بخندی پسر جان؟ حناق یه ساعته بگیری خب! وای من چرا ایستادم چرت میگم؟
باز هم زمزمهوار، غرغر کردم:
- برم آب بیارم، این نَمیره خونش بیفته گ*ردن من.
پسر میون سرفههاش رو به من کرد و گفت:
- آب نمی خوام! نترس نمیمیرم!
ها؟! چی شد الان؟ این از کجا فکرم رو خوند؟ و دوباره، افکارم تبدیل شدن به زمزمه و زیر ل*ب غر زدم.
- نکنه جادوگری چیزیه؟ به تیپ و قیافش نمیخوره آخه!
اصلاً دیگه کلاً آب آوردن رو از یاد بردم. پسر که حالا سرفههاش آروم گرفته بود با لبخند گفت:
- نه، جادوگر نیستم! فقط ای کاش همه آدمها بلند بلند فکر میکردن، اونوقت تمام مشکلات بینشون حل میشد!
و مثل همیشه، فکرهای چرت و پرتم، تبدیل به صوتی زمزمهوار می شدن.
- ای وای! پس بگو این از کجا فکرم رو خوند. هیع! نکنه بلند گفته بودم میخوام انگشتم رو توی چال لپش بکنم و اینم واسه همین به سرفه افتاده بود؟ آخ یعنی زمزمههام اینقدر بلند بود؟ اوه اوه، آبروم رفت پی کارش. سوتی هم مونده من جلوی این یارو نداده باشم؟
همونطور که من فکر می کردم، پسر لبخند جذابی زد و گفت:
- کافیه بانو! اگه همینطوری به فکر کردن ادامه بدی، احتمالاً کل زندگیت رو میفهمم. و برای اینکه مسئله ذهنی نداشته باشی، بله! بلند بلند داشتی از چال لپم تعریف میکردی.
گونههام رنگ گرفت. اوپس! من اگه فکر نکنم سنگینترم.
- حالا هر آدمی توی این کافه بود فهمید چی میگذره توی این مخ پوچم!
سرم رو پایین انداختم و خودم رو با دفترچهام مشغول کردم. زیرلبی گفتم:
- چی میل دارین؟
و همونطور که سرم پایین بود مِنو رو به سمتش دراز کردم. منو رو باز کرد. بدون اینکه نگاهم کنه، گفت:
- برای اینکه خیالتون راحت بشه یه چیز دیگه هم میگم. صدای شما موقع فکر کردن چندان هم بلند نیست، بیشتر شبیه یه زمزمه نامفهومه. منم چون گوش قوی دارم متوجه حرفاتون میشم؛ وگرنه اگه پیش بقیه صحبت کنین احتمال خیلی پایینی داره که افکارتون رو بشنون و یه جورایی محاله. پس خیالتون راحت باشه، آبروتون نرفته.
سرش رو به طرف من برگردوند و ادامه داد.
- منم قول میدم چیزهایی که شنیدم بین خودمون میمونه!
و چشمک زد. سرش رو دوباره به طرف منو کرد و مشغول خوندن شد. بدجوری حرصم گرفت. ایش! پسرهی پررو! میخوام صدسال سیاه نمونه! کی گفته تو اینقدر احساس صمیمیت کنی با من؟ واقعا بیتر ادبی! دِ آخه مردک، من متنفرم از تو و همج*ن*سهات، اون وقت تو اینجوری صمیمی میشی؟ پوف! پسر بالاخره منو رو کامل خوند و گفت:
- یه کافه گلاسه لطفاً.
و منو رو بست و به دستم داد. یادداشت کردم و گفتم:
- چیز دیگهای نمیخواین؟
- چرا! لطفاً اینقدر صدام نکن پسره.
ابروهام بالا پرید. دوباره بلند فکر کرده بودم؟ پسر ادامه داد.
- اسمم هامینه. هامین راستین.
و دوباره از همون لبخندهای جذابِ چال نمایون کن، زد. هامین! آخ که چقدر این اسم شیرین بود واسم. هربار که میشنیدمش دلم به یاد یه سری خاطرات خوب، خنک میشد، انگار که توی چلهی تابستون یه نسیم خنک به سایهی زیر درختان بِوَزه و وجودت رو سر حال بیاره. من خیلی وقت بود این اسم رو دوست داشتم. این اسم خیلی برام عزیز بود.
معنیش چی بود خدایا؟ معنی اسم هامین چی بود؟ نچ، یادم نمیاد. آهی کشیدم و رو به پسره کردم. آروم و با خجالت گفتم:
- معنی اسمتون چیه؟
- هامین یه اسم اوستایی_پهلویه و معنیش میشه تابستان.
- قشنگه!
- ممنون. من تو رو چی صدا بزنم؟ من تا الان توی ذهنم بانو صدات میزدم. اسمت چیه؟
بفرما! دوباره به روش خندیدم پررو شد! ای خدا من چقدر بدم میاد از اینهایی که کافه گلاسه نخورده، پسرخاله میشن! خب صبر میکردی اول کافه گلاسهات رو کوفت کنی، بعدا اسم بپرسی!
با اخم گفتم:
- همون بانو خوبه. بههرحال ما که قرار نیست دیگه همدیگه رو ببینیم.
با ته خودکارم به فامیلیم که روی پیشبند بود، اشاره کردم و گفتم:
- اما اگه خیلی علاقه دارین اسمم رو بدونین، دادخواه هستم.
- فامیلی نه، اسمت. اگر مایل نیستی بدونم، مهم نیست. من همون بانو صدات میزنم.
سگرمههام باز شد و با آرامش خاطر بیشتری گفتم:
- الان سفارشتون رو حاضر میکنم.
و به سمت آشپزخونه عقب گرد کردم. برگه رو از دفترچه کندم و به دست عسل دادم.
- سفارش میز هشت. خودم حاضرش میکنم.
عسل سر تکون داد و منم وارد آشپزخونه شدم و کافه گلاسهی اون پسر رو حاضر کردم. نمیتونستم بهش بگم هامین. شاید آقای راستین بگم؛ ولی مطمئنا نمیتونم هامین بگم. نیازی هم نبود. من که دیگه قرار نبود ببینمش. دیدار امروزمون هم کاملاً اتفاقی بود.
با همین افکار، کافه گلاسه رو برداشتم و به طرف میزش رفتم. کافه گلاسه رو روی میز گذاشتم و گفتم:
- چیز دیگهای نیاز ندارین؟
پسر سرش رو تکون داد.
- چرا!
- چی؟ بفرمایید.
- ممکنه تا آخر این کافه گلاسه پشت این میز بشینین؟
- بله؟!
- ممکنه تا وقتی این کافه گلاسه رو میخورم شما هم کنارم بشینین؟
اخم غلیظی کردم. واقعاً هوا برش داشته بود. پسر با دیدن اخمم گفت:
- بد برداشت نکنین! فقط از اینکه تنها چیزی بخورم بدم میاد.
با همون اخم گفتم:
- پس چرا تنها اومدین کافه؟
با لبخند و حوصلهای که انگار تمومی نداشت، جواب داد.
- چون وقتی وارد کافه شدم عصبانی بودم و اصلاً به تنهاییام فکر نمیکردم. فقط میخواستم یه چیز خنک بخورم تا حالم بهتر شه.
اخمم کمرنگ شد.
- باشه، مشکلی نیست؛ ولی من همراهیتون نمیکنم، میگم که آقای سزاوار بیاد.
و بدون اینکه فرصت حرف زدن بهش بدم، به سمت سام رفتم و مشکل رو بهش گفتم. سام سری تکون داد و به سمت پسر رفت و پشت میز نشست. با همدیگه همکلام شدن. سام با لبخند صحبت میکرد و گاهی هم شدیداً میخندید. بالاخره اون کافه گلاسه هم تموم شد و سام با برداشتن لیوان و دست دادن با اون پسر، از میز دور شد. پسر هم از جا بلند شد و به سمت صندوق رفت. منم که همون موقع سفارش میز دیگهای رو گرفته بودم، دنبالش به طرف صندوق رفتم. عسل داشت پول رو از اون پسر میگرفت. منم کنارش منتظر تموم شدن کار عسل ایستادم.
تازه داشتم تفاوت قد رو حس میکردم. من در برابرش یه کوتوله به تمام معنا بودم! قدم درست تا شونهاش میرسید! فکر کنم سنگینی نگاهم رو حس کرد که یه دفعه برگشت و نگاه خیرهام رو شکار کرد. سرخ شدم و سریع نگاهم رو دزدیدم. با صدای عسل به طرفش چرخیدم.
- بفرمایید، اضافه پولتون. خوشحال میشیم بازم تشریف بیارین!
از گوشه چشم دیدم نگاهی به من انداخت و سرش رو تکون داد. بعد رو به عسل گفت:
- حتما!
و از پیشخوان فاصله گرفت. سفارشی که دستم بود رو تحویل عسل دادم و اون پسر رو با نگاهم بدرقه کردم. ناخودآگاه به سمتش قدمی برداشتم. پسر، قبل اینکه از کافه خارج بشه به سمتم برگشت و گفت:
- بانو!
پرسشی نگاهش کردم. ادامه داد:
- از این تصادف سوم خیلی خوشحال شدم!
و دوباره چشمکی نثارم کرد. بالاخره از کافه بیرون رفت و پشت سرش لبخندی از ته دل، به خاطر پرروییش روی ل*بهام نشست.
کد:
معنیش چی بود خدایا؟ معنی اسم هامین چی بود؟ نچ، یادم نمیاد. آهی کشیدم و رو به پسره کردم. آروم و با خجالت گفتم:
- معنی اسمتون چیه؟
- هامین یه اسم اوستایی_پهلویه و معنیش میشه تابستان.
- قشنگه!
- ممنون. من تو رو چی صدا بزنم؟ من تا الان توی ذهنم بانو صدات میزدم. اسمت چیه؟
بفرما! دوباره به روش خندیدم پررو شد! ای خدا من چقدر بدم میاد از اینهایی که کافه گلاسه نخورده، پسرخاله میشن! خب صبر میکردی اول کافه گلاسهات رو کوفت کنی، بعدا اسم بپرسی!
با اخم گفتم:
- همون بانو خوبه. بههرحال ما که قرار نیست دیگه همدیگه رو ببینیم.
با ته خودکارم به فامیلیم که روی پیشبند بود، اشاره کردم و گفتم:
- اما اگه خیلی علاقه دارین اسمم رو بدونین، دادخواه هستم.
- فامیلی نه، اسمت. اگر مایل نیستی بدونم، مهم نیست. من همون بانو صدات میزنم.
سگرمههام باز شد و با آرامش خاطر بیشتری گفتم:
- الان سفارشتون رو حاضر میکنم.
و به سمت آشپزخونه عقب گرد کردم. برگه رو از دفترچه کندم و به دست عسل دادم.
- سفارش میز هشت. خودم حاضرش میکنم.
عسل سر تکون داد و منم وارد آشپزخونه شدم و کافه گلاسهی اون پسر رو حاضر کردم. نمیتونستم بهش بگم هامین. شاید آقای راستین بگم؛ ولی مطمئنا نمیتونم هامین بگم. نیازی هم نبود. من که دیگه قرار نبود ببینمش. دیدار امروزمون هم کاملاً اتفاقی بود.
با همین افکار، کافه گلاسه رو برداشتم و به طرف میزش رفتم. کافه گلاسه رو روی میز گذاشتم و گفتم:
- چیز دیگهای نیاز ندارین؟
پسر سرش رو تکون داد.
- چرا!
- چی؟ بفرمایید.
- ممکنه تا آخر این کافه گلاسه پشت این میز بشینین؟
- بله؟!
- ممکنه تا وقتی این کافه گلاسه رو میخورم شما هم کنارم بشینین؟
اخم غلیظی کردم. واقعاً هوا برش داشته بود. پسر با دیدن اخمم گفت:
- بد برداشت نکنین! فقط از اینکه تنها چیزی بخورم بدم میاد.
با همون اخم گفتم:
- پس چرا تنها اومدین کافه؟
با لبخند و حوصلهای که انگار تمومی نداشت، جواب داد.
- چون وقتی وارد کافه شدم عصبانی بودم و اصلاً به تنهاییام فکر نمیکردم. فقط میخواستم یه چیز خنک بخورم تا حالم بهتر شه.
اخمم کمرنگ شد.
- باشه، مشکلی نیست؛ ولی من همراهیتون نمیکنم، میگم که آقای سزاوار بیاد.
و بدون اینکه فرصت حرف زدن بهش بدم، به سمت سام رفتم و مشکل رو بهش گفتم. سام سری تکون داد و به سمت پسر رفت و پشت میز نشست. با همدیگه همکلام شدن. سام با لبخند صحبت میکرد و گاهی هم شدیداً میخندید. بالاخره اون کافه گلاسه هم تموم شد و سام با برداشتن لیوان و دست دادن با اون پسر، از میز دور شد. پسر هم از جا بلند شد و به سمت صندوق رفت. منم که همون موقع سفارش میز دیگهای رو گرفته بودم، دنبالش به طرف صندوق رفتم. عسل داشت پول رو از اون پسر میگرفت. منم کنارش منتظر تموم شدن کار عسل ایستادم.
تازه داشتم تفاوت قد رو حس میکردم. من در برابرش یه کوتوله به تمام معنا بودم! قدم درست تا شونهاش میرسید! فکر کنم سنگینی نگاهم رو حس کرد که یه دفعه برگشت و نگاه خیرهام رو شکار کرد. سرخ شدم و سریع نگاهم رو دزدیدم. با صدای عسل به طرفش چرخیدم.
- بفرمایید، اضافه پولتون. خوشحال میشیم بازم تشریف بیارین!
از گوشه چشم دیدم نگاهی به من انداخت و سرش رو تکون داد. بعد رو به عسل گفت:
- حتما!
و از پیشخوان فاصله گرفت. سفارشی که دستم بود رو تحویل عسل دادم و اون پسر رو با نگاهم بدرقه کردم. ناخودآگاه به سمتش قدمی برداشتم. پسر، قبل اینکه از کافه خارج بشه به سمتم برگشت و گفت:
- بانو!
پرسشی نگاهش کردم. ادامه داد:
- از این تصادف سوم خیلی خوشحال شدم!
و دوباره چشمکی نثارم کرد. بالاخره از کافه بیرون رفت و پشت سرش لبخندی از ته دل، به خاطر پرروییش روی ل*بهام نشست.
برای دیدن متن وارد اکانت خود شوید Sign In یا Register ثبت نام کنید.
کد:
روزها، عادی و بدون هیچ اتفاقی میگذشتن. هر روز صبح از خواب بیدار میشدم و به کافه میرفتم و تا میتونستم خودم رو اونجا خسته میکردم. با عسل میگفتم و میخندیدم و سعی میکردم زیاد به پسرها نزدیک نشم. هامین هم هر روز به کافه میاومد و یکم از وقتش رو کنار ما میگذروند. انگاری خدا بالاخره به اومدن آرامش توی زندگی من راضی شده بود. این آرامش رو دوست داشتم و ترجیح میدادم به جای یه اتفاق تلخ، زندگیم رو با همون روزمرگی پیش ببرم.
- زیبا، باز هامین اومده. میری سفارش بگیری یا خودم برم؟
نگاهی به سام انداختم که با شوخ طبعیهاش خیلی زود جای خودش رو توی دلم باز کرده بود. لبخندی زدم و دفترچهام رو از روی پیشخوان برداشتم. با نفس عمیقی، از جا بلند شدم و گفتم:
- مشکلی نیست، میرم.
به سمت میز شمارهی هشت حرکت کردم. نمیدونم علاقهی این پسر به من سرایت کرده بود یا اینکه از اول این میز برام جذاب بوده؛ ولی حالا میز مورد علاقهی من هم توی این کافه، میز شمارهی هشت بود.
- سلام بانو!
لبخند زدم و دفترچه رو جلوم گرفتم.
- سلام آقای راستین. چه خبرا از شرکتتون؟
دستهاش رو به هم قلاب کرد و بدنش رو کشید.
- آخ نپرس که حجم کارها خیلی زیاد شده. واقعاً خیلی خسته میشم و جایی جز کافه هم حالم رو بهتر نمیکنه.
ریز خندیدم.
- حسمون کاملاً مشترکه. امروز چی میخورین؟
منو رو از روی میز برداشت و با دقت نگاهش کرد.
- امروز، اوم، فکر کنم یه قهوه با کیک نسکافهای.
نوشتم و سری تکون دادم.
- الان حاضر میشه.
و به سمت آشپزخونه عقبگرد کردم.
***
یعنی چی؟ باورم نمیشه! این از نحسی قدم من بوده یا چی؟ چرا تا میخوام ذرهای رنگ خوشبختی رو بچشم، دوباره ابرای سیاه بدبختی سایه میاندازن روی زندگیم؟ حالا من باید چیکار کنم؟ این مسئله زیاد فرقی به حال عسل نداره، وضع مالی اون خوبه؛ اما من و جاوید و سام... اون دو تا هم میتونن برگردن شیراز؛ اما منِ بدبخت چی؟
پشت پیشخوان نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم و دستهام رو هم روی سرم قرار دادم. دلم میخواست بشینم هایهای گریه کنم. صدای عمو نادر دوباره توی گوشم زنگ زد.
- بچهها، من دارم مهاجرت میکنم کانادا. همهی کارهام درست شده و تا یک ماه دیگه میرم. من به پول زمین کافه احتیاج دارم. توی روزنامه هم آگهی دادم که یه نفر رو میخوام که اینجا رو بخره و کافه رو باز نگه داره، اگر کسی پیدا بشه که شما میتونید به کارتون ادامه بدین، اگر نه اینجا تعطیل میشه و متاسفانه شما هم بیکار میشید.
خدا! من تازه سه هفته میشه که توی کافه جنون کار میکنم. اینقدر زود باید ازش دل بکنم؟ اینقدر زود باید شغل به این خوبی رو از دست بدم؟ خدایا اینه حکمتت؟ بدبخت کردن من؟!
قطره اشکی از چشمم چکید و روی میز افتاد. نمیخواستم گریه کنم. بدون بلند کردن سرم جلوی اشکهام رو گرفتم. شنیدن حرفهای عمو نادر خستهام کرده بود. خیلی خسته!
توی اون حال داغونم، صدای سام که کنارم ایستاده بود، تو گوشم پیچید.
- زیبا، ناراحت نباش! امیدت به خدا باشه. هنوز که اتفاقی نیوفتاده. انشالله یکی پیدا میشه که کافه رو باز نگه داره.
دلم لبخند خیلی کوچیکی به خاطر این مهربونی ذاتیش زد؛ اما خیلی زود طعم لبخندم تلخ شد. بدون سر بلند کردن نالیدم:
- آخه کی؟! سام، کی اونقدر حال و حوصله داره که یه کافه رو بچرخونه؟ چرخوندن یه همچین کافهای کلی مسئولیت داره.
برادرانه گفت:
- نمیدونم زیبا. فقط میتونم بگم امیدت به خدا باشه.
و صدای دور شدن قدمهاش رو شنیدم. پوزخندی زدم. هه! خدا؟! کدوم خدا؟ خدایی که اینطور راضی به بدبختی بندههاش میشه؟ خدا خیلی وقته که من رو نمیشناسه!
صدای دور و نزدیک شدن قدمهای مشتریها به پیشخوان و صحبتشون با عسل برای حساب کردن رو میشنیدم؛ اما همچنان گوشهی پیشخوان نشسته بودم و تکون نمیخوردم تا اینکه طنین صدای هامین توی گوشم پیچید.
- بانو، حالت خوبه؟
ناخودآگاه با شنیدن صداش تمام خاطراتم که توی این سه هفته با اون رقم خورده بود جلوی چشمم جون گرفت. اونی که هنوزم اسمم رو نمیدونست و ترجیح میداد به جای خانم دادخواه، همون بانو صدام کنه. برخلاف من که تمام این سه هفته رو که مشتری ثابت کافه جنون شده بود، آقای راستین خطابش میکردم. وای از دست منِ مجنون! توی فکرم همیشه هامین بود؛ اما جلوی خودش... این پسر بیست و هشت سالهی سرسخت که خودش صاحب یه شرکت واردات و صادرات ابریشم بود، بالاخره بعد از سه هفته با عسل و جاوید و سام صمیمی شده بود و بدون اطلاع از گذشتهی تلخم و ترسی که نسبت به مردها داشتم، هنوز تلاش میکرد با من صمیمی بشه. پسرک بیچاره! خبر نداری دیگه اون تنفر قبلی رو نسبت بهت ندارم و توی این سه هفته حسم بهت بهتر شده، هرچند هنوز نمیتونم باهات صمیمی باشم.
زنگ صداش دوباره گوشم رو پر کرد.
- بانو! بانو خوابی؟
سرم رو بلند کردم و به سرمهای نگاهش چشم دوختم. نگرانی که توی چشمش بود، یه چیزی رو توی وجودم تکون داد. نگرانیش برام جدید بود. این نگرانی رو هیچکس تاحالا برام به خرج نداده بود. همون نگرانی، بغضم رو تشدید کرد. مردمک چشمهام میلرزیدن. هامین، نگران زمزمه کرد:
- خوبی بانو؟
فقط تونستم ل*ب بزنم:
- نه!
و با دو ازش دور شدم و به سمت دستشویی رفتم. بغضم رو جلوی آینه شکستم. چند دقیقهای فقط گریه کردم تا یکم آروم شدم. اون نگرانی هامین، یه حسی رو توی وجودم بیدار کرده بود که بغضم رو شکوند. حس لعنتی و شیرینی که حتی اسمش رو هم نمیدونستم.
صورتم رو شستم و از دستشویی بیرون زدم. به سمت پیشخوان رفتم و با چشمهام دنبال هامین گشتم؛ اما نبود. عسل که سرگردونی من رو دید گفت:
- قانعش کردم که حالت خوبه و فرستادمش که بره. اینجا میموند فقط کنجکاوی میکرد که بفهمه چی شده و ما هم که نمیخوایم به کسی بگیم.
راست میگفت. قرارمون رو فراموش کرده بودم. قراری که میگفت من و عسل و جاوید و سام، نباید به کسی دربارهی این مشکل چیزی بگیم. چه به خانواده، چه دوستهامون و حتی به مشتریهامون. البته هامین جز دوستامون محسوب میشد. به سمت عسل برگشتم و گفتم:
- چه بگیم و چه نگیم، خودش تا چند وقت دیگه که اینجا تعطیل شد میفهمه!
عسل آهی کشید و منم به سمت مشتریها رفتم تا سفارش بگیرم. تصمیم گرفتم توی این روزهای آخر تا جایی که میتونم از کارم ل*ذت ببرم.
فردای اون روز، هامین دوباره اومد، زودتر از همیشه. سر چرخوندم، سام مشغول بود، پس من به سمت میزش به راه افتادم. منو رو به دستش دادم و با لبخندی مصنوعی گفتم:
- امروز چی میخورین؟
انگار متوجه مصنوعی بودن لبخندم شد که مِنو رو بدون باز کردن روی میز گذاشت و گفت:
- بانو، چی شده؟ دیروز که اونجوری بودی و امروز هم معلومه داری بهزور لبخند میزنی و حالت خوب نیست. بهم بگو چی باعث شده بانوی همیشه شاد ما اینقدر به هم بریزه؟