• خرید مجموعه داستان های درماندگان ژانر تراژدی و اجتماعی به قلم احمد آذربخش برای خرید کلیک کنید
  • دیو، دیو است؛ انسان، انسان. هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛ این‌جا یا فرشته‌ای و یا شیطان. رمان دیوهای بیگانه اثر آیناز تابش کلیک کنید
  • رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

کامل شده رمان شلیکی غریبانه | Tessᴀ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع MAHDIS
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 73
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:

  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    9
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,835
لایک‌ها
16,737
امتیازها
163
سن
23
محل سکونت
Mystic Falls
وب سایت
taakroman.ir
کیف پول من
717
Points
0
پارت68
از 1هفته فرصت برای فکر کردنم، گذشته. نمی‌دونم چه جوابی باید بدم! یعنی هم می‌دونم و هم نمی‌دونم، می‌ترسم، از انتخابی که ممکنه درست نباشه. از ترحمی که بعد‌ها دامن گیر بشه...!
نفس عميقی می‌کشم و از روی نیمکت بلند میشم، اومده بودم پارک نزدیک مجتمع و قدم می‌زدم، پاییز شده و دستم رو تو جیب کتم می‌ذارم، با سری پایین آروم آروم گوشه‌‌ی خیابون قدم می‌زنم. دارم همینطور راه میرم که حس می‌کنم ماشین روبه‌رویی داره به سمت من میاد، کمی به سمت پیاده رو میرم؛ اما اونم دنبالم میاد و درست تو چند قدمی پام ترمز می‌کنه! با تعجب به داخل ماشین نگاه می‌کنم، الناز!
- بپر بالا.
- کجا؟
- تو بیا... بهت میگم.
سوار ماشین میشم و به سرعت راه می‌افته.
- الناز آروم‌تر.
- نچ! وقت ندارم و کلی کار سرم ریخته.
- کجا داریم می‌ریم؟
- پیش کامیار.
- چی؟ چرا؟
- بايد باهاش جایی بری، تو رو می‌رسونم و خودم به کافه میرم
- برای چی؟
- میری می‌بینی دیگه.
سری تکون میدم و منتظر میشم، 1ربع بعدش یه گوشه نگه می‌داره و میگه
- پیاده شو، الان میاد.
- یعنی چی؟!
- محیا وقت ندارم. برو خودش توضیح میده.
به محض بستن در به سرعت میره و من کنار خیابون می‌ایستم، نگاهی به دو طرف خیابون می‌کنم و با ندیدن کامیار سرم رو پایین می‌اندازم و با سنگ‌ریزه‌ی جلوی پام بازی می‌کنم.
با صدای بوق ماشین سرم رو بلند می‌کنم، یه مزدا3 مشکی رنگ، راننده‌ رو نمی‌شناسم، شیشه‌ی عقب ماشین پایین میاد و کامیار رو می‌بینم.
- منم محیا، بیا.
سرم رو به نشانه‌ی باشه تکون میدم و سوار ماشین میشم و میگم
- سلام.
- سلام، خوبی؟ خیلی وقته منتظری؟
- خوبم، خودت خوبی؟ نه خیلی وقت نیست.
لبخندی می‌زنه و میگه
- منم خوبم. بخاطر پام مجبور شدم راننده بگیرم.
با دست به راننده اشاره می‌کنه که سرم رو به نشانه‌ی باشه تکون میدم و لبخند می‌زنم، نگاهم رو به بیرون می‌دوزم و بعد از مکث کوتاهی میگم
- قراره کجا بریم؟
- قراره بریم خرید.
- خرید؟
- آره، برای تو و برای من.
- ولی من که لباس احتیاج ندارم.
- برای امشب لازمه.
با خودم میگم برای امشب؟! مگه امشب چه خبره؟ قبل از اینکه حرفی بزنم، راننده نگه می‌داره و همراه کامیار از ماشین پیدا می‌شیم. جلوی یه آرایشگاه نگه داشته. با تعجب میگم
- چرا اینجا؟
- میری و میگی اسدی‌زاده هستی، وقتی کارت تموم شد، بگو که بیام دنبالت.
- چرا نمیگی که چه خبره؟
لبخند جذابی می‌زنه و میگه
- چرا کاری که گفتم رو نمی‌کنی تا خودت متوجه بشی؟
پوف! نخیر، نمی‌خواد حرف بزنه. خداحافظی می‌کنم و پیاده میشم و به سمت سالن میرم. با گفتن اسمم منو به یه آرایشگر معرفی می‌کنه. جلو آینه می‌شینم و کارش رو شروع می‌کنه؛ چرا نمی‌پرسه که من چه مدلی می‌خوام؟ یعنی همین‌ها رو هم هماهنگ کرده؟
***
کارم که تموم میشه، منو به اتاقی راهنمایی می‌کنن و میگن برام لباس گذاشتن و برم آماده بشم. قرار نبود که باهم بریم خرید؟! نگاهی به ساعت می‌کنم، 7 شب... حتما چون خیلی طول کشیده خودش خرید کرده؛ ولی هنوز نمی‌دونم چه خبره؟ نکنه می‌خواد اینطوری جشن بگیره! بابت جواب مثبت دادن من، مگه جوابم مثبته؟! من که هنوز بهش چیزی نگفتم! یعنی چه خبره؟!
با باز کردن در اتاق، لامپ‌ها بلافاصله روشن میشن. خودم رو تو آینه‌های سرتاسری داخل اتاق می‌بینم و همون‌جا تو چهارچوب در مات می‌مونم. چقدر تغییر کردم، خودم؟! در رو می‌بندم و وارد اتاق میشم. نه، واقعا خودمم! ولی چقدر این آرایش و این لنز آبی رنگ چهره‌ام رو تغییر داده، یکی دیگه شدم!
متوجه‌ی لباس سبز رنگی میشم، سبز تیره، بلند، پوشیده، سنگ‌کاری شده و خیلی زیباست! چه خوش سلیقه‌ست! زیبش رو باز می‌کنم و می‌پوشمش. به خودم تو آینه نگاه می‌کنم. چقدر بهم میاد!
با صدای در از تو آینه به پشت سرم نگاه می‌کنم و اجازه‌ی ورود میدم. در باز میشه و کامیار رو تو چهارچوب در می‌بینم که بهم خیره شده. آب دهانم رو قورت میدم و سرم رو پایین می‌اندازم.
صدای بسته شدن در و تق‌تق خوردن انتهای عصا به زمین خبر از نزدیک شدنش به من رو میده و من هنوز هم سرم رو پایین نگه داشتم.
- آماده‌ای؟
نگاهم رو بالا میارم و میگم
- بله؛ ولی هنوز نمی‌دونم چه خبره!
با مکث کوتاهی نزدیک تر میشه و دستم رو می‌گیره و باهم روی راحتی‌ها می‌شینیم.
- امشب... امشب جشن مهرداده.
نگاهم با شتاب به سمت چشماش میاد، جدیت تو چشماش بهم میگه که من درست شنیدم و هیچ شوخی‌ای هم نداره. با لکنت می‌پرسم.
- مهـ.. ـرداد؟!
- آره، فرصت خوبیه برای دیدنشون. جشن تو یه باغ هست و من کنارت هستم، نگران نباش. توام خیلی تغییر کردی، فقط صدات... .
بغضم رو قورت میدم و میگم
- اگه بشناسن؟
دست چپم که هنوز بین دستاش نگه داشته بود رو نوازش می‌کنه و میگه
- نمی‌شناسن... دوست‌نداری بریم؟
اشک‌هام رو پس می‌زنم و میگم
- دوست‌دارم، خیلی... دلم براشون تنگ شده.
لبخند گرمی بهم می‌زنه و با فشار کوچیکی به دستم، میگه
- پس بزن بریم، نگران هیچی هم نباش.
لبخندی می‌زنم و با گرمای شیرینی که از شوق دیدن خانواده‌ام تو دلم جا خشک کرده، همراه هم به سمت باغ می‌ریم.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,835
لایک‌ها
16,737
امتیازها
163
سن
23
محل سکونت
Mystic Falls
وب سایت
taakroman.ir
کیف پول من
717
Points
0
پارت 69
نمی‌دونم فضای باز باغ سرما به وجودم می‌زنه یا از استرس یخ کردم، کنار کامیار نشستم و زیر چشمی اطراف رو نگاه می‌کنم. خیلی‌ها رو می‌شناسم؛ ولی هنوز مامان و بابا، مهرداد و خانومش رو ندیدم. یه گوشه‌‌ی دنجی نشستیم، به اصرار من و برای دور بودن از شناخت احتمالی و ترسی که دارم.
- خیلی سردی محیا!
با صدای کامیار از فکر بیرون میام و بهش نگاه می‌کنم، کی دستم رو گرفته بود؟!
- خوبم
- خوبی؛ ولی سردی.
ظرف شیرینی رو سمتم میاره و میگه
- یه چیزی بخور، گرم میشی.
میلم نمی‌کشید؛ ولی می‌دونستم اگه برندارم، بیخیال من نمیشه. یکی از شیرینی‌ها رو تو بشقاب می‌زارم، صدای کامیار رو دقیقا کنار گوشم می‌شنوم، چقدر نفسش گرمه!
- بايد بخوریش، همین الان.
ناچارا به سمت دهنم می‌برم و آروم آروم شروع می‌کنم به خوردن. کامیار بلند میشه و کتش رو در میاره و روی شونه‌ی من می‌ندازه.
- نه، لازم نیست، من خوبم، ممنون.
- داری یخ می‌زنی، گرم شو حالا، ازت می‌گیرم.
نگاهم به پیراهن سفید و عضله‌های بدنش که از زیرش پیدا بود، می‌افته و آب دهانم رو به زور قورت میدم. به صوراش نگاه می‌کنم، با لبخند نگاهن می‌کنه و میگه
- چیه؟
- هیچی.
- صحیح!
وای، آبروم رفت! چرا اینقدر این روزا من روش زوم می‌کنم؟! یه شیرینی دیگه جلوی دهنم می‌گیره و میگه
- دهنتو باز کن.
چشمام درشت میشه، خودش می‌خواد بهم بده؟ شیرینی رو جلوی صورتم تکون میده که یعنی باز کن دیگه. دهنم رو باز می‌کنم و ازش یه گ*از می‌زنم؛ وقتی تیکه‌ی دیگه‌ش رو خودش می‌خوره، حس می‌کنم گونه‌هام آتیش گرفتن!
- سلام آقا کامیار. خوش اومدی پسر!
این صدا صدای... بابامه! آروم همراه کامیار بلند می‌شیم، دارم از بغض خفه میشم، خدایا چطوری تو چشماش نگاه کنم و دلم براش تنگ نشه؟ دلم برای آغوشش پر نکشه؟ ممکنه منو بشناسه؟!
- سلام آقای بیگی، ممنونم. خوبین شما؟
- خوبم پسر، خوبم. خودت خوبی؟ این خانوم رو معرفی نمی‌کنی؟
- شکر. ایشون نامزد من، حورا هستن.
- خیلی خوشبختم از آشناییتون، خوش اومدین خانوم، بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید.
دست کامیار روی بازوم می‌شینه و منو به خودش نزدیک می‌کنه، فهمیده که دارم پس می‌افتم؟! بالاخره نگاهم رو بالا میارم و با اشتیاق نگاهش می‌کنم و آروم و با صدایی خش‌دار میگم
- خیلی ممنون، انشاالله خوشبخت بشن.
لبخند بی‌نظیرش دلم رو ذوب می‌کنه و قدم‌هایی که از ما دورش می‌کرد، اشک به چشمام نیش می‌زنه.
- خوبی؟
آروم سرم رو نشانه‌ی بله تکون میدم. کمک می‌کنه که روی صندلی‌ بشینم. دستمالی ک جلوم گرفته رو برمی‌دارم و اشکم رو از گوشه‌‌ی چشمم پاک می‌کنم.
هنوز دیدن بابام رو هضم نکرده بودم که ماشین عروس و داماد وارد باغ شد، پاهام توان بلند شدن نداشت، مامان و بابام رو می‌دیدم که چطور دور مهرداد و خانومش می‌چرخن و چهرشون شاد و آرومه، لبخند‌های زیبای مامان و گم‌شدن رنگ سبز چشماش تو چین کنار صورتش، لبخندهای قشنگ بابا و رنگ گندمی ریشش، مهرداد! داداش عزیزم! خیره خیره نگاهش می‌کنم، چقدر جذاب شده و بعد همسرش، لبخند زد و حس کردم که جون از تنم رفت، لبخند کپ لبخند منه! حس می‌کنم که چقدر برای خانوادم دوست‌داشتنی هست؛ وقتی تداعی‌کننده‌ی دخترشون شده!
انگاری نگاه غمگینم سنگین شده بود که مهرداد به سمت ما برمی‌گرده و من هل زده سریع سر پایین می‌اندازم. یعنی منو دید؟ متوجه من شد؟
- رفتن محیا.
با صدای کامیار به زمان حال برمی‌گردم، درسته که خیلی بی‌تاب دیدنشون بودم‌؛ اما الان دوست دارم از اینجا برم، دلم می‌خواد با صدای بلند گریه کنم، خالی شم، خیلی دلم براشون تنگ شده، خیلی! چقدر سخته تو 2قدمی من هستن و دستم بهشون نمی‌رسه!
***
تازه شام خوردیم و فقط باید 1ساعت دیگه تحمل کنم تا وقت رفتنمون برسه، تا الان که بخیر گذشت، پوف!
- سلام رفیق!
خدای‌من! مهرداده، صدا‌ی اونه! نگاه کامیار رو به سمت راستم می‌بینم، حتما اونطرف ایستاده. حس می‌کنم که کمی کامیار برای من نگرانه، باید... باید برای خودشون هم شده عادی برخورد کنم.
- خوبی؟ پذیرایی شدین؟
کامیار بلند میشه و من هم به تبعیت از اون با چشمانی که به زمین دوخته شدن بلند میشم و برمی‌گردم. کامیار با خنده‌ میگه
- سلام شاه‌ داماد! خوبی؟ همه چیز عالیه پسر، ممنون.
- قربونت داداش... .
مکث می‌کنه، سنگینی نگاهش رو حس می‌کنم و آروم نگاهم رو بالا میارم، تورو نمی‌شناسه محیا! آروم باش دختر!
- خانوم همراهت رو معرفی نمی‌کنی داداش؟
دستام تو دست‌های گرم و بزرگ کامیار گم میشن و صداش رو از نزدیک‌ترین فاصله می‌شنوم.
- نامزدم، حوراجان.
این اسم رو این از کجا آورده! نشد که ازش بپرسم.
- نگفته بودی! سورپرایز شدم رفیق.
صدای بلند خنده‌اش و تصویر زیبای و جذابش رو تو حافظه‌ام هک می‌کنم. داداش عزیزم!
- خیلی خوشبختم خانوم، خوش اومدین!
با صدایی که سعی کردم کمی ناز چاشنیش کنم تا تابلو نباشه، میگم
- ممنونم جناب! تبریک میگم.
- ممنون، انشاالله روزی شما.
و بعد رو به کامیار میگه
- برای نامزدی که بی‌خبر بودم، حداقل برای جشن عروسی خبر کن بی‌معرفت!
- نامزدی بدون تشریفات و خصوصی بود؛ وگرنه بهت می‌گفتم و برای جشن حتما دعوتت می‌کنم.
تو دلم میگم، این نامزدی بدون تشریفات و خصوصی و جعلی بود، داداش! من محیام! قبل از اینکه نم اشک باز تو چشمام بدووه، از ما خداحافظی کرد و رفت...!
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS

MAHDIS

نویسنده انجمن + مدیر ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-26
نوشته‌ها
7,835
لایک‌ها
16,737
امتیازها
163
سن
23
محل سکونت
Mystic Falls
وب سایت
taakroman.ir
کیف پول من
717
Points
0
پارت70
شیشه پایینه و باد تمام وجودم رو به بازی گرفته‌؛ اما من همچنان داغم، د*اغ از دور دیدن عزیزانم، د*اغ سکوت و دوری ازشون برای حفظ شادی و جونشون، من داغم، خیلی!
کامیار کنار بزرگراه نگه می‌داره و میگه
- پیاده شو.
بی‌چون و چرا پیاده میشم و کنارش به ماشین تکیه میدم و به منظره‌ی تاریک شب زل می‌زنم. تازه نفس کشیدنم ثابت میشه که کامیار میگه
- محیا با من ازدواج می‌کنی؟
شوکه شده، به زحمت آب دهانم رو قورت میدم و میگم
- من.. من...!
نمی‌دونم چی بگم‌؛ چی جواب بدم؛ حتی چطوری نگاهش کنم!
- من بهت علاقه دارم محیا، بهت احتیاج دارم. امشب و اتفاق‌هاش برای این نبود که مجبورت کنم یا گولت بزنم، خواستم بدونی من درکت می‌کنم و به فکرتم. می‌دونی الان تو از خیلی جهات شبیه منی! من به یکی مثل خودم که بفهمه منو نیاز دارم و از خوب روزگار هم... دوستدارم.
گُر می‌گیرم، وای! خدایا بهم اعتراف کرد الان؟! گفت... گفت دوستم داره؟! قلب بیچاره‌ام طوری می‌زنه که حس می‌کنم، الانه که از خوشی مثل ماهی از آب بیرون افتاده، از تنم بیرون بیاد و بی‌نفس شروع به بالا و پایین پریدن کنه، من چرا اینقدر از این اعتراف خوشحالم؟!
قبل از اینکه من یا کامیار حرفی بزنیم، گوشی من زنگ می‌خوره. النازه! جواب میدم، ابراز نگرانی می‌کنه که بهش اطمینان میدم ما سالمیم و بعد از خداحافظی با الناز به گفته‌ی کامیار سوار ماشین می‌شیم تا زودتر به خونه برسیم.
***
تمام دیشب رو به حرف‌ها و رفتارهای این مدتی که با کامیار آشنا شدم، فکر کردم و دیدم که نسبت بهش حس علاقه دارم، یجورایی اینقدر کیس مناسبی بود، نمیشد ازش بگذرم و البته منم تو موقعیتی نبودم که بخوام ناز کنم!
با هزار بدبختی به الناز جواب مثبت رو گفتم و خودش قرار شد که به کامیار اطلاع بده. اینقدر ذوق زده بود و عجله داشت که می‌خواست همین امروز بیاد تا بریم خرید‌؛ ولی کارش رو بهونه کردم تا چند روزی رو وقت بخرم، نمی‌دونم چرا فکر سامیار ولم نمی‌کنه. راستش بی اطلاع بودن از وضعیتش بیشتر منو اذیت می‌کنه و حس می‌کنم که کامیار هم به اندازه‌ی من به این موضوع فکر می‌کنه و اهمیت میده.
نفسم با کلافه بیرون میدم و تصمیم می‌گیرم که بازم برم قدم بزنم. به محض باز کردن در واحدم، در واحد کامیار هم باز میشه و من دکتر شخصیش رو می‌بینم که درحال خارج شدنه، سلام میدم و به گرمی پاسخ می‌شنوم و هم‌زمان با من به سمت آسانسور میاد.
- کجا میری محیا؟
در جواب خطاب کردن صمیمی کامیار خجالت می‌کشم و آروم میگم
- میرم یکم قدم بزنم.
- بمون منم بیام، باید تا یه جایی هم بریم.
سرم رو به نشانه‌ی باشه تکون میدم و با دکتر خداحافظی می‌کنم. کنار آسانسور ایستاده بودم که صدای کامیار از داخل خونه بلند میشه.
- بیا داخل محیا، طول می‌کشه تا لباس بپوشم.
آب دهانم رو قورت میدم و بلند میگم "باشه" و وارد خونه میشم. روی اولین مبل می‌شینم و نگاهم رو به اطراف می‌دوزم. یهو چرا فضای اینجا اینقدر سنگین شده؟!
- اینو بپوشم خوبه؟
به کامیار نگاه می‌کنم، وای! با یه شلوار اسپرت سیاه و یه بافت سبک سفید و سرمه‌ای بیرون اومده، بازم با صدا آب دهانم رو قورت میدم و سعی می‌کنم عادی باشم، پوف، یکم سخته!
- آره، بهتون میاد.
- بهم میاد؟
- آره.
- دیگه باید با من راحت‌تر صحبت کنی.
وای الناز بهش گفته! چقدر این بشر سریع خبررسانی کرده، خود جاسوسا هم اینقدر سریع نیستن!
- محیا؟
- بله؟
- می‌ریم برای گرفتن عکس پرسنلی، بهتره یه مقنعه با خودت بیاری.
- عکس پرسنلی برای چی؟
- برای داخل شناسنامه.
- شناسنامه؟
- آره، قراره هویت جدید داشته باشی، حورا اسدی... مشکلی که باهاش نداری؟
با خودم میگم که نه اسمم و نه فامیلیم رو من انتخاب کردم؛ نه، چه مشکلی! ولی خب، قشنگه... اما چطوری میشه هویت جدید بگیرم؟!
- ولی چطوری شناسنامه جدید می‌گیریم؟
- کامران. همه‌ی کاراش انجام شده و مونده این عکس... و بعدش شناسنامه حاضره.
این مرد حتی از سامیار مرموزتر و جذاب‌تر و البته همه کاری هم ازش برمیاد. واقعا از این آدم خوشم اومده؟!
- الان میام.
اینو میگه و دوباره وارد اتاقش میشه، تقریبا 10 دقیقه بعد ما سوار ماشین می‌شیم و تمام طول راه راجب مراحل کارهای شناسنامه توضیح میده، راننده داشتن هم خوبه‌ها!

***
راوی
روز‌های پاییز در آرامش گذشتن و روز موعود رسید. قرار شد در کافه‌ی الناز جشن کوچکی به مناسبت عقد محیا و کامیار برگذار بشه، البته از این به بعد اون حوراست!
چون مهرداد هم به این جشن دعوت شده بود، لازم بود که بازهم حورا با لنز آبی و آرایش خاصی باشه و البته امشب اون لباس عروس می‌پوشه، اونا تصمیم گرفتن که فقط عقد کنن و بعد وارد زندگی مشترک بشن.
تمام روز قبل رو دنبال لباس عروس بودن و آخرش هم این کامیار بود که به کمک اونا اومد و از آشنای مزون‌دارش خواست که براشون به لباس مخصوص کنار بذاره و واقعا هم مخصوص بود.
از صبح امروز هم به دنبال انجام روال عادی مراسم بودن و در آخر دیدن عروس و داماد... لحظه‌ای تکرار نشدنی! تمام مدت توسط دوربین‌ها ثبت شد، آری باید ثبت میشد، برای روزهای آینده، برای شرایط‌های سخت زندگی که با دیدن این تصاویر شوق دوباره‌ای تو دلشون جوونه بزنه.
حالا دیگه خود کامیار می‌تونست رانندگی کنه، همه چیز تو آرامش و امنیت مطلق پیش می‌رفت، اونا برای گرفتن عکس رفتن و الناز هم به کافه رفت تا از نزدیک هوای کارها رو داشته باشه.
قرار شده که بعد از ورود حورا و کامیار کرکره‌ها رو پایین بیارن و بدون هیچ ترسی جشن بگیرن. البته حضور کامران هم دلیلی برای این خیال جمع شده، کامرانی که گاهی نگاهش به دنبال نگاه سبز الناز میره.

***
الناز
به تلافی همه‌ی روزهای سختی که گذروندیم، برای سالم بودن کامیار و محیا، بخاطر تموم شدن و از بین رفتن همه‌ی آدم بدها، تمام شب کافه رو بستم. امشب قراره یه اتفاق خوب بیافته، یه اتفاق که واقعا این روزا بهش نیاز داریم!
جواب بله‌ی حورا تو صدای دست و جیغ جمع چند نفره‌ی ما گم میشه. لبخند حتی یک لحظه هم از روی لبامون نمیره. با رفتن عاقد چندتا از بچه‌های کافه رو که برای پذیرایی نگه داشته بودم رو صدا می‌زنم و جشن رو شروع می‌کنیم.
نگاه با علاقه‌ی حورا و کامیار بهم اونقدر برام خوشحال کننده بود که مدام از حالت‌های قشنگشون عکس می‌گرفتم. همه چیز عالی بود تا اینکه مهرداد و خانومش اومدن، جو یکم سنگین‌تر شد. خب باید با احتیاط‌تر عمل می‌کردیم.
سبک آهنگ‌ها رو تغییر دادم تا ضایع نباشه و جشن رفت برای زوج‌ها و زوجی شدن، با ل*ذت به ر*ق*ص دو نفره و ساده‌ی حورا و کامیار نگاه می‌کردم که گوشیم روی میز لرزید. فضای نیمه تاریک کافه باعث شده بود، متوجه‌ی گوشیم بشم. تماس داشتم، از یک شماره‌ی ناشناس...!
از پله‌ها پایین اومدم و تماس رو وصل کردم و تند به سمت دفترم رفتم و منتظر صدای پشت خطیم شدم.
- سوگل؟
بهم چی گفت؟! سوگل؟! با مکث گفت، با درد و تردید، با صدای آشنایی که الان وقت برگشتنش نبود. مثل یه شلیک غریبانه از جهنم، وسط بهشت اون بالایی‌ها...!



خیلی ممنونم از نگاه همراه و گرمتون🙂🌸
مرسییییییییییییی و پایان 💙🍁
01:04
14 مهر 1400
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHDIS
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا