Usage for hash tag: پارت2

ساعت تک رمان

  1. Aby

    در حال پیشرفت رمان قرارداد ناگسستنی با شیطان | Aby کاربر انجمن تک رمان

    #پارت2 زیرلب شروع به گفتن جملات تلقین کننده کرد تا به مغزش فرمان هوشیار شدن بدهد و در همین حین، ناخون‌های دردناکش را در کف دستش فشار می‌داد. از این‌که در کابوس، درد و این همه احساسات منفی را تجربه می‌کرد، تقریباً داشت کنترلش را از دست می‌داد و وحشت‌زده شد. نمی‌خواست ادامه‌ی این شب نحس را به یاد...
  2. .zeynab.

    کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    #پارت2 بی حوصله و با بَدن شل شده، دستگیره در را می‌کشم و قفل را می‌چرخانم تا دَر باز بشود. خانه در تاریکی متلق فرو رفته بود و پارچه های سیاهی که دیوار خانه را در بر گرفته بودند، حس بَدی روی دلم اوار می‌کرد. شاید نباید مرگ پدر پنجاه و شش ساله ام انقدر عذاب اور باشد! نمی دانم... اما هرچه بود، به...
  3. .zeynab.

    کامل شده رمان کوتاه سناريوی جایگزین | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    #پارت2 چاقو را به زیر آستینم می‌فرستم. نگاهم به سمت اتاقم می‌چرخد... هیچ حس خوبی از حضورش ندارم اما عادت کردم به اتفاق‌های عجیب! به آغاز غم‌های ناگهانی و شوکه‌کننده... برایم مهم نیست که بخواهد مسخره‌ام کند که ترسیده‌ام. من از وقوع حادثه می‌ترسم. حادثه نباید آغاز می‌شد! حادثه... حادثه... آن‌قدر...
  4. Saba.N

    کامل شده رمان واژگون | @Saba.N (صبا نصیری) کاربر انجمن تک رمان

    هُوالحق! #پارت2 #واژگون #صبا_نصیری #انجمن_تک_رمان جلسه‌ی اولش با هر سه کلاسی که امروز با آن‌ها قرار داشت، با لیستِ وسایل دادن به هنرآموزانش گذشته بود؛ چرا که اکثراً هیچ اطلاعی در زمینه‌ی طراحی چهره نداشتند و اگر شیطنت‌های بیش از حد بچه‌ها و کلافگی و به‌هم ریختن خودش بر سر موضوعِ کشاورز را...
  5. Saba.N

    مهم 💡💡چــــلچــراغ💡💡

    #پارت2 #گسیخته عصبی از روالِ زندگی‌شان، لگدی به پای خواهری که دو سال از خودش کوچکتر بود می‌کوبد: -یالا پاشو بریم شام. خیرِ سرت فردا صبح مدرسه داری‌ و کَکِت نمی‌گزه. هانیه‌ است که بی‌رمق تکیه از کمد می‌گیرد و نگاهش می‌کند. و حامد، بمیرد برای این تیله‌های غم‌زده و پر از اشک و ترس. خود را...
  6. Chorrty

    پسر هیزم فروش

    #پارت2 آنقدر معصومانه و با حسرت میگفت که نیما دلش به حال نرگس سوخت آن روز سعی کرد هیزم بیشتری بفروشد تا برای خواهرش، عروسک مو طلایی را بخرد،اما عروسک گرانتر از آن چیزی بود که او فکرش را میکرد و حتی پولی برایش باقی نمی ماند که داروهای پدرش را بخر! به همین دلیل، هر روز زودتر از روزهای دیگر سر...
  7. .zeynab.

    کامل شده در حاکمیت شیطان |𝒁𝒆𝒚𝒏𝒂𝒃 کاربر انجمن تک رمان

    بوی عطر برنج توی حیاط پیچیده بود. هیچ چیز عطر برنج این منطقه نمی‌شه! هیزم زیر دیگ رو کمتر کردم تا برنج دم بیاد.دست های خستم رو روی زانوم گذاشتم و تکیه گاه ب*دن رنجورم کردم و بلند شدم. سوزش نور خورشید نگاهم رو از دمپایی‌های حصیری‌ام به سمت اسمون آبی رنگ با ابر‌های پنبه‌ای‌اش کشید؛ هوای دلچسبی...
بالا