#پارت2
آنقدر معصومانه و با حسرت میگفت که نیما دلش به حال نرگس سوخت
آن روز سعی کرد هیزم بیشتری بفروشد تا برای خواهرش، عروسک مو طلایی را بخرد،اما عروسک گرانتر از آن چیزی بود که او فکرش را میکرد و حتی پولی برایش باقی نمی ماند که داروهای پدرش را بخر!
به همین دلیل، هر روز زودتر از روزهای دیگر سر...