Usage for hash tag: پارت1

ساعت تک رمان

  1. Aby

    در حال پیشرفت رمان قرارداد ناگسستنی با شیطان | Aby کاربر انجمن تک رمان

    #پارت1 بوی نم و حس رطوبت در زیر کف پاهای بر*ه*نه‌اش، بسیار آشنا بود. فوری با به یاداوری این‌که در زیرزمین خانه‌ی مادری‌اش است، نفس در س*ی*نه‌اش حبس شد. برای او این مکان واقعاً منفور بود؛ همیشه در کودکی، مادرش او را در این مکان به هر دلیل موجه یا غیر موجهی، زندانی می‌کرد. به حتم می‌دانست که درحال...
  2. .zeynab.

    کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    #پارت1 سنگینی تَنش را حس می‌کنم. گرمای نفس‌هایش پوستم را می‌سوزاند. به سیاهی تیله‌هایش خیره می‌شوم و ترسیده خودم را در بالشت جمع می‌کنم. انگشت‌هایش با خشونت روی گردنم می‌نشیند و سرش نزدیک‌تر می‌شود. یک حاله‌ی نور روی نیم رخش افتاده بود و تیغه‌ی بینی‌اش ان نور را می‌شکست... نمی‌توانستم حرف...
  3. .zeynab.

    کامل شده رمان کوتاه سناريوی جایگزین | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    هو الحق فصل یک "تقدیم به دختران سرزمینم" " نمی‌شود توضیح داد؛ این‌که اولش کجا بود را نمی‌دانم. اما نگاهت، ریتم تپیدن قلبم را عوض کرد." #پارت1 خُب، بگذارید داستان خودم را از این‌جا شروع کنم: در یونان باستان، داستانی وجود دارد که پادشاه کرت که نامش مینوس بود، به صنعتگری بنام «دایدالوس»...
  4. Saba.N

    کامل شده رمان واژگون | @Saba.N (صبا نصیری) کاربر انجمن تک رمان

    ...عشق گیر کرده بود. با قاشق چوبیِ کوچکش، کاسه‌ی محتوی انار را هم می‌زند. بی‌هدف، پر از دلتنگی و... میان عشقی واژگون گیر کرده بود. هُوالحق! #پارت1 #واژگون #صبا_نصیری #انجمن_تک_رمان یکُم مهر ماه است و اولین روزِ کاری‌اش بعد از گذشت سه ماه تابستانی که به خودش استراحت داده و هیچ کلاسِ گروهی و...
  5. Saba.N

    مهم 💡💡چــــلچــراغ💡💡

    یا ذوالجلال والاکرام :) داستان اول: #پارت1 #گسیخته بشقاب‌ و چنگال‌ها را بی‌اختیار، محکم بر روی میز می‌کوبد و شام می‌چیند. سبد سبزی را کنارِ ظرف نان می‌گذارد و چشمش به کابینت باز مانده‌ی ادویه‌ها می‌خورد. بی‌اعصاب به سراغش می‌رود و محکم دربش را می‌بندد که صدای بدی تولید می‌کند. -اگه نمی‌شکنه...
  6. Chorrty

    پسر هیزم فروش

    #پارت1 پسر هیزم فروش. در روزی از این روز ها پسرکی که برای کمک به پدرش که در بستر بیماری بود هر روز صبح شروع به هیزم شکستن میکرد و میفروخت. پسربچه که نیما نام داشت و ۱۵ ساله بود،چند سال پیش مادرش را بر اثر بیماری از دست داد . پس از آن قول داد که همیشه مراقب خواهر کوچکش به اسم نرگس باشد و همیشه...
  7. .zeynab.

    کامل شده در حاکمیت شیطان |𝒁𝒆𝒚𝒏𝒂𝒃 کاربر انجمن تک رمان

    بسم ﷲالرحمن الرحیم {♡.. وَإِن یکادُ الَّذِینَ کفَرُ‌وا لَیزْلِقُونَک بِأَبْصَارِ‌هِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکرَ‌ وَیقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکرٌ‌ لِّلْعَالَمِینَ.. ♡} هو القلم... این داستان بر گرفته از قدرت ذهن است و قصد توهین به هیچ قشری از جامعه را ندارد. مقدمه در...
بالا