پارت_۳
پدرش نگران میپرسد:
- بیمارستان چرا؟ اتفاقی افتاده؟
«نمیدانم» را ل*ب میزند.
- اینا که به آدم راستش و نمیگن. میگفت قلبم مشکل داشت، الانم خوبم، مرخص شدم. دیشب محسن بردتش بیمارستان، قرار بوده صبح بره دنبالش که نرفته.
مادرش با دستپاچگی میپرسد:
- یعنی دیشب با حاجی بوده! خدا رو شکر پس حالش...