Usage for hash tag: کوثر_حمیدزاده

ساعت تک رمان

  1. .ATLAS.

    نیمه‌حرفه‌ای رمان مَسخِ لَطیف | کوثر کاربر انجمن تک رمان

    ...و پاکت را به بیرون کشید. نگاهی به پاکت انداخت، دو نخ سیگار داشت. یکی از آن‌ها را میان ل*بش قرار داد و دومی را به او تعارف کرد. پسرک جوان، ظاهر خودپسندانه‌ای به خود گرفت و با تکبری از چشمانش می‌بارید، مشغول آتش زدن سیگارش شد. - چی از من می‌خوای؟ - هر چی که قرار بود بهم بگی. #کوثر_حمیدزاده #تک_رمان
  2. .ATLAS.

    نیمه‌حرفه‌ای رمان مَسخِ لَطیف | کوثر کاربر انجمن تک رمان

    ...پرستاران گاهی نگاه‌های ریزی به هر دو می‌انداختند و پچ‌پچ می‌کردند. مارتین که کمی نسبت به این قضیه حس خوبی نداشت، ل*ب زد؛ - وقت داری بریم یه چیزی در رستوران مون سنت میشل بخوریم؟ - چرا اون‌جا؟ - به‌ نظرم جای قشنگیه. - باشه، پس برم لباسم رو عوض کنم. همین‌جا منتظر باش. #کوثر_حمیدزاده #تک_رمان...
  3. .ATLAS.

    نیمه‌حرفه‌ای رمان مَسخِ لَطیف | کوثر کاربر انجمن تک رمان

    ...شب از یه مهمونی فرار کردم و چون با صاحب مهمونی گلاویز شدم، دوتا تیر خوردم، آخرش کارم رسید به این‌جا و از حال رفتم. کمی از صحبت‌هایش شوکه شد، پس از چند پلکی پرسید: - چرا گلاویز شدی؟ نگاه پر حرصی بر کاسه‌ی چشمانش چرخاند و آهسته ل*ب زد: - چون باید یه چیزی رو از اون برمی‌داشتم. #مسخ_لطیف...
  4. .ATLAS.

    نیمه‌حرفه‌ای رمان مَسخِ لَطیف | کوثر کاربر انجمن تک رمان

    ...داد: - ولی دوست دارم در هر صورت بی‌حساب باشم پس، دوشنبه شب تو رو به یه‌ شام خونه‌ی خودم دعوت می‌کنم‌. خوشحال میشم اگر بیای. نگاه فریبنده‌اش مارتین را میخ ‌کرد. او نیز در حالی که دست در دست آنجل نهاده بود، لبخندی بر پهنای صورتش کشید. - باشه، متشکرم. - پس دوشنبه شب، می‌بینمت. #مسخ_لطیف...
  5. .ATLAS.

    نیمه‌حرفه‌ای رمان مَسخِ لَطیف | کوثر کاربر انجمن تک رمان

    ...ورم، گاهی با قوم حُقد غرب کشیده می‌شوم و گاهی با قوم شرق عشاق هم سخن. سایه‌ها را کنار می‌زنم، سایه‌ی تو روشن است! تو هر چقدر در ذهن مردمان تیره و تار شوی برای من درخشنده و تابانی! تو هر چقدر در د*ه*ان‌های بی‌چفت و بست مردمان، م*ستِ رقصانی برای من، شبنم شبانه‌ی مهتابی. #کوثر_حمیدزاده #مسخ_لطیف
  6. .ATLAS.

    نیمه‌حرفه‌ای رمان مَسخِ لَطیف | کوثر کاربر انجمن تک رمان

    ...ندیدم! ولی اگه دیده باشم، حتما نگهش می‌دارم تا به شما تحویل بدم. سپس نگاه مرددی بر سگش انداخت و سری به نشانه‌ی تاسف تگان داد. -البته، امیدوارم لونا اون رو جایی گم و گور نکرده باشه! بی‌اهمیت عقب‌گرد کرد و به سمت درب سفید رنگ خانه‌اش، قدم برداشت و اشاره کرد. -بیا تو ... . #کوثر_حمیدزاده #مسخ_لطیف
  7. .ATLAS.

    نیمه‌حرفه‌ای رمان مَسخِ لَطیف | کوثر کاربر انجمن تک رمان

    ...کشید با دیدن حال غمناکش اشکی مهمان ناخوانده‌ی چشمانش شد، که او را به خاطر غرور به دور از چشمان مارتین کنار زد. ب*وسه‌ای بر سرش کاشت و آن را آرام بر بالشت قرار داد و ملافه را آهسته بر رویش کشید. مارتین آهسته می‌گریست، پلک‌هایش کم کم سنگین شد و به خواب رفت. #کوثر_حمیدزاده #مسخ_لطیف #انجمن_تک_رمان
  8. .ATLAS.

    نیمه‌حرفه‌ای رمان مَسخِ لَطیف | کوثر کاربر انجمن تک رمان

    ...سرفه کردن. دوباره چشمان نیمه بازش را کمی بست، این بار صدای روح‌نواز بانویی را شنید، گویا صدای فرشته‌ی مقرب الهی بود! - آقا حالت خوبه؟ تنش را تکان می‌داد، تصویر تاری بود، تنها موهای سرخش را تیره و تار دید. نمی‌دانست در شرف مرگ است یا همچنان در قید حیات است! #مسخ_لطیف #کوثر_حمیدزاده #انجمن_تک_رمان
  9. .ATLAS.

    نیمه‌حرفه‌ای رمان مَسخِ لَطیف | کوثر کاربر انجمن تک رمان

    ...تمام وجودش می‌خواند. جا شمعی‌های پراکنده در سالن با برخورد مهمانان، باعث سوزاندن پرده و رومیزی‌ها شده بود. جورج که از وجود آماندا ناامید شده بود، با وجود آتش از راه‌پله بالا رفت تا خود را به اتاق کارش برساند. شعله‌ها به همان عظمت، وحشت در تن جورج نیز شدت می‌گرفت. #مسخ_لطیف #کوثر_حمیدزاده...
  10. .ATLAS.

    نیمه‌حرفه‌ای رمان مَسخِ لَطیف | کوثر کاربر انجمن تک رمان

    ...چشم دوخت. - می‌خوام قربان. - خوبه! آماندا برات لیست خرید وسایل رو آماده می‌کنه. تو و یکی از نگهبان‌ها برای خرید به بازار برید و همه رو تهیه کنید. ضمناً فردا سفارش می‌کنم، خیاط خوب برای گرفتن اندازه‌هات بیاد. می‌خوام یه دست لباس برازنده به تن داشته باشی. #کوثر_حمیدزاده #مسخ_لطیف #انجمن_تک_رمان
بالا