#زهم_زردآلو
#پارت۲۸
***
ازکلافِ درهمپیچیده گذشته بیرون میپرم. نگاهم قفلِ او میشود که جاده را نگاه میکند و من، میفهمم که داتیس زیادی با اوستا فرق دارد؛ اما در هرصورت، من این چانهٔ تیز را میشناسم. با خطوط و چالهچولههایش آشنا شدم، رصدشان کردم و حتی بوسیدمشان. نمیتوانم به مغزی که توی داتیس...