...و پیاده شدم و راه افتادم سمت بیمارستان. فرگل خانوم هم شوهرش رو راهی کرد و باز با من برگشت داخل.
بازوم رو کشید و نگهم داشت، اخمهاش تو هم بود و را زده بود به من.
پوف کلافهای گفتم و رو بهش گفتم:
- چیه فرگل؟ دزد که نگرفتی، زشته وسط بیمارستان عین طلبکارها بازوی من رو گرفتی.
#رمان_تب_جنون
#تب_جنون