#پارت_۷
تمام مدت خاکسپاری، حواسش به مادر و خواهرش بود. پدرش هم در جمع بزرگترها، آرام عزاداری میکرد. فقط یکبار گریهی پدرش را دید و دیگر سکوت کرده بود. علی نزدیکش میشود و زیر گوشش نجوا میکند:
- داداش، میدونم الان وقتش نیست؛ اما یه موضوع مهمیه، باید بهت بگم.
گیج به علی نگاه میکند و از ذهنش...