پارت_03
ساغر بهت زده به سیروس نگاهی انداخت و اشک تو چشمانش حلقه زد! اصلاً تو مخیل هیچ کدوممون نمیگنجید سیروس همچین تصمیمی بگیره! ساغر با صدای لرزونش گفت:
- چی؟ برم ارمنستان؟ جدی میگی سیروس خان؟
صداش بغض سنگینی داشت، نزدیک بود گریهاش بگیره. همه داشتیم با حیرت سیروس رو نگاه میکردیم البته دریا...