#پارت51
#رمان_مختوم_به_تو
نگاهِ خیره، متعجب و نگرانش همچنان به ل*بهای لرزان، جسمِ خیس از باران و چشمانِ گریان و به خون نشستهی فرد روبهرویش بود که ناگهان دخترک با هق بلندی خودش را توی آ*غ*و*شِ والا میاندازد...
جوری محکم و سخت بغلش میکند و گریه سر میدهد که قلبِ والا تپش تندی بگیرد و گواهِ بد...